• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان دلدار بانو | آیلی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ayli
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
232
لایک‌ها
831
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
47,352
Points
296
با نگرانی نگاهش کردم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
- نمی‌خواهم بعدها خودم را بخاطر نگفتنش سرزنش کنم و شرمنده دلم شوم اینگونه حداقل خیالم آسوده است که کوتاهی از من نبوده.
دست و پایم از فرط اضطراب یخ بسته بود، مگر چه می‌خواست بگوید؟ سرش را پایین انداخت و با تکه چوب خشک شده‌ای روی برگ‌ها خطوط نامفهومی می‌کشید.
- در کنار همین درخت دیدمت و نجاتت دادم... اما نمی‌دانستم با نجات تو خودم به دردی دچار می‌شوم که هیچ راه نجات و درمانی ندارد!
ترس تمام وجودم را گرفت، یعنی چه دردی که درمان ندارد؟! نکند بیماری سختی گرفته؟ نگاهش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. از نگاه خیره‌اش معذب شدم و سرم را زیر انداختم، با منگوله‌های رنگی روسری‌ام مشغول شدم که زمزمه‌اش را شنیدم.
- چه شد در من نمی‌دانم، فقط دیدم پریشانم، فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم!
دستم از حرکت ایستاد، به گوش‌هایم اعتماد نداشتم از این خواب‌ها زیاد دیده بودم! از دستم نیشگون ریزی گرفتم خواب نبود، بیدار بودم! رویا نبود، حقیقت بود! انگار حقیقت هم از روی تلخش برای من خسته شده بود و اکنون شیرین شده بود خیلی شیرین... . گمانم سکوت طولانی مدتم نگرانش کرده بود که با نگرانی نامم را نجوا کرد.
- اَوینار؟!
سرم را بلند کردم و خیره‌اش شدم. چشمان قهوه‌ایش پر از نگرانی و ترس بود، دیدن ترس برای این مرد خوش پوش و پرجذبه زیادی تعجب برانگیز بود! نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید و چه برداشت کرد که پوزخند تلخی گوشه ل*بش جا خوش کرد.
- حق داری عاشق نباشی... دلیل نمی‌شود چون من عاشق تو هستم تو نیز عاشق من باشی.
به قصد رفتن بلند شد که رعد و برق وحشناکی زد و باران شروع به باریدن کرد، اما او بی‌توجه راه خروج را در پیش گرفت.

خوشحال میشم با نظرتون بهم انگیزه بدید Dj):


#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
با نگرانی نگاهش کردم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
- نمی‌خواهم بعدها خودم را بخاطر نگفتنش سرزنش کنم و شرمنده دلم شوم اینگونه حداقل خیالم آسوده است که کوتاهی از من نبوده.
دست و پایم از فرط اضطراب یخ بسته بود، مگر چه می‌خواست بگوید؟ سرش را پایین انداخت و با تکه چوب خشک شده‌ای روی برگ‌ها خطوط نامفهومی می‌کشید.
- در کنار همین درخت دیدمت و نجاتت دادم... اما نمی‌دانستم با نجات تو خودم به دردی دچار می‌شوم که هیچ راه نجات و درمانی ندارد!
ترس تمام وجودم را گرفت، یعنی چه دردی که درمان ندارد؟! نکند بیماری سختی گرفته؟ نگاهش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. از نگاه خیره‌اش معذب شدم و سرم را زیر انداختم، با منگوله‌های رنگی روسری‌ام مشغول شدم که زمزمه‌اش را شنیدم.
- چه شد در من نمی‌دانم، فقط دیدم پریشانم، فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم!
دستم از حرکت ایستاد، به گوش‌هایم اعتماد نداشتم از این خواب‌ها زیاد دیده بودم! از دستم نیشگون ریزی گرفتم خواب نبود، بیدار بودم! رویا نبود، حقیقت بود! انگار حقیقت هم از روی تلخش برای من خسته شده بود و اکنون شیرین شده بود خیلی شیرین...  . گمانم سکوت طولانی مدتم نگرانش کرده بود که با نگرانی نامم را نجوا کرد.
- اَوینار؟!
سرم را بلند کردم و خیره‌اش شدم. چشمان قهوه‌ایش پر از نگرانی و ترس بود، دیدن ترس برای این مرد خوش پوش و پرجذبه زیادی تعجب برانگیز بود! نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید و چه برداشت کرد که پوزخند تلخی گوشه ل*بش جا خوش کرد.
- حق داری عاشق نباشی... دلیل نمی‌شود چون من عاشق تو هستم تو نیز عاشق من باشی.
به قصد رفتن بلند شد که رعد و برق وحشناکی زد و باران شروع به باریدن کرد، اما او بی‌توجه راه خروج را در پیش گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
232
لایک‌ها
831
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
47,352
Points
296
از دیدم که خارج شد به خودم آمدم؛ نه دیگر نباید می‌گذاشتم برود... همان باری که رفت برای تمام عمرم کافی بود! مگر من انتظار چنین لحظه‌ای را نمی‌کشیدم؟ پس برای چه بگذارم برود؟! برای چه حالا که او چنین زیبا و صادقانه از احساسش می‌گوید من نگویم؟! بلند شدم و با تمام توانم به سمت خروجی جنگل دویدم، باران شدت گرفته بود و دویدنم را سخت می‌کرد؛ دیدمش...! زیاد دور نشده بود، صدای پاهایم را شنید، ایستاد اما برنگشت. با نفس‌نفس صدایش کردم:
- فراز!
به سمتم برگشت و با پرسش و اخم نگاهم کرد. قطرات باران از سر و رویمان چکه می‌کردند، فاصله بینمان را با چند قدم بلند طی کردم، نفس عمیقی کشیدم که به‌خاطر سردی هوا بخار از دهانم خارج شد. لبخندی بر پهنای صورت زدم و سعی کردم تمام احساسم را در چشمانم بریزم؛ سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمان منتظرش زمزمه کردم:
- چه فرقی می‌کند من عاشق تو باشم یا تو عاشق من؟!
چه فرقی می‌کند رنگین کمان از کدام سمت آسمان آغاز می‌شود؟!
اخمش کم‌کم جایش را به لبخندی پر ذوق و بزرگ داد. دستش را مقابل دهانش گرفت و از ته دل قهقهه زد، میان قهقهه‌های بی‌امانش مدام تکرار می‌کرد:
- باورم نمی‌شود... باورم نمی‌شود... عشق آتشین من... اَوینار من.
پس از مدت‌ها از ته دل خندیدم، دستانش را دو طرف بدنش باز کرد و سرش بالا گرفت؛ لباس‌هایش از شدت خیسی به تنش چسبیده بودند. خیره به آسمان زیبا و پر از ستارگان درخشان شب فریاد زد:
- خدایا شکرت روی تخم چشم‌هایم نگهش می‌دارم. می‌شنوی خدا؟! بد عاشق این بنده‌ات شدم، بد!
آن شب من بودم و فراز و قهقهه‌هایی از سر شوق رسیدن به عشق و باران و قرص ماهی که شاهد این عشق بودند، این عشق آتشین! باران هر لحظه تندتر میشد به خودم آمدم و به سمت درختی که سبد را از شادی دیدن فراز رها کرده بودم رفتم. میان رخت‌هایی که به بهانه شستن آورده بودم به امید اینکه چیزی برای خیس نشدنمان پیدا کنم زیر و رویشان کردم، با دیدن ملافهٔ سفید رنگ گل از گلم شکفت و با خوشحالی ملافه را برداشتم، سرم را بلند کردم‌ و فراز را دیدم که با تعجب نگاهش میان من و رخت‌ها در گردش است با تعجب ل*ب زد:
- این‌ها چه هستند؟!
خنده بی‌صدایی کردم و در حالی که ملافه را تکان می‌دادم گفتم:
- رخت، بهانه‌ای برای خارج شدن از خانه!
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام

کد:
از دیدم که خارج شد به خودم آمدم؛ نه دیگر نباید می‌گذاشتم برود... همان باری که رفت برای تمام عمرم کافی بود! مگر من انتظار چنین لحظه‌ای را نمی‌کشیدم؟ پس برای چه بگذارم برود؟! برای چه حالا که او چنین زیبا و صادقانه از احساسش می‌گوید من نگویم؟! بلند شدم و با تمام توانم به سمت خروجی جنگل دویدم، باران شدت گرفته بود و دویدنم را سخت می‌کرد؛ دیدمش...! زیاد دور نشده بود، صدای پاهایم را شنید، ایستاد اما برنگشت. با نفس‌نفس صدایش کردم:
- فراز!
به سمتم برگشت و با پرسش و اخم نگاهم کرد. قطرات باران از سر و رویمان چکه می‌کردند، فاصله بینمان را با چند قدم بلند طی کردم، نفس عمیقی کشیدم که به‌خاطر سردی هوا بخار از دهانم خارج شد. لبخندی بر پهنای صورت زدم و سعی کردم تمام احساسم را در چشمانم بریزم؛ سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمان منتظرش زمزمه کردم:
- چه فرقی می‌کند من عاشق تو باشم یا تو عاشق من؟!
چه فرقی می‌کند رنگین کمان از کدام سمت آسمان آغاز می‌شود؟!
اخمش کم‌کم جایش را به لبخندی پر ذوق و بزرگ داد. دستش را مقابل دهانش گرفت و از ته دل قهقهه زد، میان قهقهه‌های بی‌امانش مدام تکرار می‌کرد:
- باورم نمی‌شود... باورم نمی‌شود... عشق آتشین من... اَوینار من.
پس از مدت‌ها از ته دل خندیدم، دستانش را دو طرف بدنش باز کرد و سرش بالا گرفت؛ لباس‌هایش از شدت خیسی به تنش چسبیده بودند. خیره به آسمان زیبا و پر از ستارگان درخشان شب فریاد زد:
- خدایا شکرت روی تخم چشم‌هایم نگهش می‌دارم. می‌شنوی خدا؟! بد عاشق این بنده‌ات شدم، بد!
آن شب من بودم و فراز و قهقهه‌هایی از سر شوق رسیدن به عشق و باران و قرص ماهی که شاهد این عشق بودند، این عشق آتشین! باران هر لحظه تندتر میشد به خودم آمدم و به سمت درختی که سبد را از شادی دیدن فراز رها کرده بودم رفتم.  میان رخت‌هایی که به بهانه شستن آورده بودم به امید اینکه چیزی برای خیس نشدنمان پیدا کنم زیر و رویشان کردم، با دیدن ملافهٔ سفید رنگ گل از گلم شکفت و با خوشحالی ملافه را برداشتم، سرم را بلند کردم‌ و فراز را دیدم که با تعجب نگاهش میان من و رخت‌ها در گردش است با تعجب ل*ب زد:
- این‌ها چه هستند؟!
خنده بی‌صدایی کردم و در حالی که ملافه را تکان می‌دادم گفتم:
- رخت، بهانه‌ای برای خارج شدن از خانه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
232
لایک‌ها
831
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
47,352
Points
296
ابروهایش بالا پرید.
- امروز به بهانه رخت آمدی روزهای دیگر چه؟!
شانه‌هایم را بالا انداختم.
- داروی مادرم، آوردن آب، خرید از بازار و... .
یک سمت ملافه را با دستم گرفتم و آن سمت ملافه هم فراز گرفت، ملافه را روی سرمان کشیدیم تا باران بیش از این خیسمان نکند و راه خروج را در پیش گرفتیم با تعجب گفت:
- عجب بارانی...!
لبخند محوی زدم و با آن یکی دستم دامن لباسم را بالا گرفتم تا گِلی نشود.
- همان روزی که خبر دادی می‌روی، همان روز به حسی که خیلی وقت بود درونم رشد کرده بود پی بردم، آن روز هم آسمان همین‌گونه می‌بارید.
سرم را بلند کردم و نگاهش که خیلی وقت بود خیره‌ام بود را غافلگیر کردم.
- اما آن باران کجا و این باران کجا؟!
آن باران مرا به گریه انداخت و این باران مرا به خنده!
می‌دانی به نظرم باران بهانه است؛ مهم، بودن توست. با تو در میان آتش هم خوش است و بی تو بهشت برایم چیزی از جهنم کم‌ ندارد!
لبخندش عمق گرفت و چشمانش برق زد.
- چه شود عشقی از ج*ن*س آتش که شاهدش باران باشد.
به خانه رسیدیم، مانند همیشه سر کوچه ایستادیم؛ عمیق نگاهم کرد.
- خدانگهدارت باشد عزیز جانم، فردا هنگام غروب خورشید درخت همیشگی منتظرت هستم.
لبخند از ته دلی زدم.
- خدانگهدارت.
و به سمت خانه دویدم و به در کوبیدم که مادر در را باز کرد... .
***
از زبان هامین:
پس از آنکه از رفتن اَوینار اطمینان پیدا کردم به سمت قصر حرکت کردم، از در رمزی عبور کردم و پس از تعویض لباس روی تخت افتادم؛ با لبخند برای بار هزارم صح*نه‌های امشب را در ذهن مرور می‌کردم که ناگهان در باز شد و مادر وارد شد، از جا برخاستم:
- سلام بر ملکه‌ی ایران زمین.
لبخندی زد و مشکوک نگاهم کرد.
- سلام پسرکم چه شده؟!
دستانم پشت سرم حلقه کردم و در چشمان کنکاش‌گرش خیره شدم.
- مگر قرار بوده چیزی شود مادر؟!
چشمانش را ریز کرد و قدمی نزدیک‌تر آمد.
- این برق چشمانت و شادی کلامت زیادی برایم عجیب است...! بگذریم، آمده‌ام بگویم برای فردا جشنی به مناسبت پیروزی‌ات ترتیب دادم و تمام مردم را دعوت کردم.
سرم را تکان دادم.
- باشد.
نفس عمیقی کشید و راه خروج را در پیش گرفت، مقابل در ناگهان رویش را برگرداند و نگاهش را میخ چشمانم کرد.
- برق چشمانت مرا می‌ترساند پسرم، مراقب باش سرت را بر باد ندهی.
و به دنبال حرفش فورا بیرون رفت و حتی فرصت فکر کردن را به من نداد، بر تخت نشستم و با اخم بر جای خالی مادر زل زدم این حرفش چه معنی می‌داد؟
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
ابروهایش بالا پرید.
- امروز به بهانه رخت آمدی روزهای دیگر چه؟!
شانه‌هایم را بالا انداختم.
- داروی مادرم، آوردن آب، خرید از بازار و...  .
یک سمت ملافه را با دستم گرفتم و آن سمت ملافه هم فراز گرفت، ملافه را روی سرمان کشیدیم تا باران بیش از این خیسمان نکند و راه خروج را در پیش گرفتیم با تعجب گفت:
- عجب بارانی...!
لبخند محوی زدم و با آن یکی دستم دامن لباسم را بالا گرفتم تا گِلی نشود.
- همان روزی که خبر دادی می‌روی، همان روز به حسی که خیلی وقت بود درونم رشد کرده بود پی بردم، آن روز هم آسمان همین‌گونه می‌بارید.
سرم را بلند کردم و نگاهش که خیلی وقت بود خیره‌ام بود را غافلگیر کردم.
- اما آن باران کجا و این باران کجا؟!
آن باران مرا به گریه انداخت و این باران مرا به خنده!
می‌دانی به نظرم باران بهانه است؛ مهم، بودن توست. با تو در میان آتش هم خوش است و بی تو بهشت برایم چیزی از جهنم کم‌ ندارد!
لبخندش عمق گرفت و چشمانش برق زد.
- چه شود عشقی از ج*ن*س آتش که شاهدش باران باشد.
به خانه رسیدیم، مانند همیشه سر کوچه ایستادیم؛ عمیق نگاهم کرد.
- خدانگهدارت باشد عزیز جانم، فردا هنگام غروب خورشید درخت همیشگی منتظرت هستم.
لبخند از ته دلی زدم.
- خدانگهدارت.
و به سمت خانه دویدم و به در کوبیدم که مادر در را باز کرد...  .
***
از زبان هامین:
پس از آنکه از رفتن اَوینار اطمینان پیدا کردم به سمت قصر حرکت کردم، از در رمزی عبور کردم و پس از تعویض لباس روی تخت افتادم؛ با لبخند برای بار هزارم صح*نه‌های امشب را در ذهن مرور می‌کردم که ناگهان در باز شد و مادر وارد شد، از جا برخاستم:
- سلام بر ملکه‌ی ایران زمین.
لبخندی زد و مشکوک نگاهم کرد.
- سلام پسرکم چه شده؟!
دستانم پشت سرم حلقه کردم و در چشمان کنکاش‌گرش خیره شدم.
- مگر قرار بوده چیزی شود مادر؟!
چشمانش را ریز کرد و قدمی نزدیک‌تر آمد.
- این برق چشمانت و شادی کلامت زیادی برایم عجیب است...! بگذریم، آمده‌ام بگویم برای فردا جشنی به مناسبت پیروزی‌ات ترتیب دادم و تمام مردم را دعوت کردم.
سرم را تکان دادم.
- باشد.
نفس عمیقی کشید و راه خروج را در پیش گرفت، مقابل در ناگهان رویش را برگرداند و نگاهش را میخ چشمانم کرد.
- برق چشمانت مرا می‌ترساند پسرم، مراقب باش سرت را بر باد ندهی.
و به دنبال حرفش فورا بیرون رفت و حتی فرصت فکر کردن را به من نداد، بر تخت نشستم و با اخم بر جای خالی مادر زل زدم این حرفش چه معنی می‌داد؟

حالا که تا اینجا اومدی نظر نشه فراموششjr2z
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
232
لایک‌ها
831
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
47,352
Points
296
***
از زبان اَوینار:
با انرژی بسیاری که از دیشب داشتم سطل چوبی خالی را برداشتم و دوان‌دوان به سمت چاه آب رفتم، دیشب پس از مدت‌ها راحت خوابیده بودم! گیلدا را دیدم که در حال پر کردن آب است. با خوشحالی سمتش رفتم و دستم را روی چشمانش گذاشتم. با اخم دستانم را لمس کرد، فورا اخمش جایش را به لبخند عظیمی داد.
- اَوینار؟!
خندیدم و دستم را برداشتم، دستش را بر کمرش زد و با خوشحالی و چشمان ریز شده براندازم کرد.
- چه شده شنگولی؟!
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد دستش را مقابل دهانش گرفت و جیغ خفه‌ای کشید.
- نه! نکند...؟!
سرم را تندتند به نشانه مثبت تکان دادم.
- آمد.
جیغ دیگری کشید و دستم را گرفت و زیر درخت تنومند کنار چاه نشاندم.
- خب تعریف کن، چه شد؟!
با ذوق تمام ماجرای دیشب را تعریف کردم خوشحال گفت:
- ای کاش میشد من هم ببینمش، تعریف‌هایت حسابی کنجکاوم کرده!
خندیدم و دستانش را فشردم.
- خب فردا هنگام غروب توهم همراهم بیا.
لبانش را آویزان کرد.
- نمی‌شود! فردا مهمانی پادشاه است، باید حتما بروم و پادشاه جوانمان را ببینم، تازه توهم باید بیایی! می‌دانی که مادرم تنهایی اجازه نمی‌دهد.
درمانده نگاهش کردم.
- نمی‌شود من با فراز قرار دارم، تازه می‌دانی که از خانواده سلطنتی خوشم نمی‌آید.
سرش را کج‌ کرد و مظلوم نگاهم کرد.
- فقط مدت کمی می‌رویم، قول می‌دهم، فقط می‌خواهم چهره‌اش را ببینم، بعد از آن هم هر دو پیش فراز می‌رویم، خواهش می‌کنم.
کلافه نگاهش کردم و کمی فکر کردم، زیاد هم بد نبود! تازه همین بهانه‌ای میشد برای بیرون رفتن از خانه و رفتن در جنگل پیش فراز، پس سرم را تکان دادم.
- باشد ولی فقط برای مدت کوتاهی.
با ذوق گونه‌ام را ب*و*سید.
- ممنونم، عاشقتم.
خندیدم و دیوانه‌ای نثارش کردم، نمی‌دانم این دختر چه علاقه‌ای به دیدن این پادشاه جوان و تازه به تاج و تخت رسیده داشت!
***
تمام راه رسیدن به خانه را گیلدا لی‌لی کنان راه می‌رفت و بشکن میزد، گمانم در آسمان‌ها سیر می‌کرد! اما من بر خلاف او اصلا خوشحال نبودم دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود و حس بدی به جانم و همین مرا می‌ترساند. حس‌هایم همیشه درست از آب در می‌آمدند، مانند همان روز که فراز خبر رفتنش را داد... همان روز هم چنین دلشوره‌ای گرفته بودم. گیلدا عصر آن روز به خانه ما آمد و باهم آماده رفتن به جشن شدیم. دست در دست هم به سمت قصر حرکت کردیم دست و پاهایم به شدت می‌لرزید! نمی‌دانم چه مرگم شده بود، همیشه از قصر و انسان‌های درونش وحشت و نفرت داشتم.
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
***
از زبان اَوینار:
با انرژی بسیاری که از دیشب داشتم سطل چوبی خالی را برداشتم و دوان‌دوان به سمت چاه آب رفتم، دیشب پس از مدت‌ها راحت خوابیده بودم! گیلدا را دیدم که در حال پر کردن آب است.  با خوشحالی سمتش رفتم و دستم را روی چشمانش گذاشتم. با اخم دستانم را لمس کرد، فورا اخمش جایش را به لبخند عظیمی داد.
- اَوینار؟!
خندیدم و دستم را برداشتم، دستش را بر کمرش زد و با خوشحالی و چشمان ریز شده براندازم کرد.
- چه شده شنگولی؟!
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد دستش را مقابل دهانش گرفت و جیغ خفه‌ای کشید.
- نه! نکند...؟!
سرم را تندتند به نشانه مثبت تکان دادم.
- آمد.
جیغ دیگری کشید و دستم را گرفت و زیر درخت تنومند کنار چاه نشاندم.
- خب تعریف کن، چه شد؟!
با ذوق تمام ماجرای دیشب را تعریف کردم خوشحال گفت:
- ای کاش میشد من هم ببینمش، تعریف‌هایت حسابی کنجکاوم کرده!
خندیدم و دستانش را فشردم.
- خب فردا هنگام غروب توهم همراهم بیا.
لبانش را آویزان کرد.
- نمی‌شود! فردا مهمانی پادشاه است، باید حتما بروم و پادشاه جوانمان را ببینم، تازه توهم باید بیایی! می‌دانی که مادرم تنهایی اجازه نمی‌دهد.
درمانده نگاهش کردم.
- نمی‌شود من با فراز قرار دارم، تازه می‌دانی که از خانواده سلطنتی خوشم نمی‌آید.
سرش را کج‌ کرد و مظلوم نگاهم کرد.
- فقط مدت کمی می‌رویم، قول می‌دهم، فقط می‌خواهم چهره‌اش را ببینم، بعد از آن هم هر دو پیش فراز می‌رویم، خواهش می‌کنم.
کلافه نگاهش کردم و کمی فکر کردم، زیاد هم بد نبود! تازه همین بهانه‌ای میشد برای بیرون رفتن از خانه و رفتن در جنگل پیش فراز، پس سرم را تکان دادم.
- باشد ولی فقط برای مدت کوتاهی.
با ذوق گونه‌ام را ب*و*سید.
- ممنونم، عاشقتم.
خندیدم و دیوانه‌ای نثارش کردم، نمی‌دانم این دختر چه علاقه‌ای به دیدن این پادشاه جوان و تازه به تاج و تخت رسیده داشت!
***

تمام راه رسیدن به خانه را گیلدا لی‌لی کنان راه می‌رفت و بشکن میزد، گمانم در آسمان‌ها سیر می‌کرد! اما من بر خلاف او اصلا خوشحال نبودم دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود و حس بدی به جانم و همین مرا می‌ترساند. حس‌هایم همیشه درست از آب در می‌آمدند، مانند همان روز که فراز خبر رفتنش را داد... همان روز هم چنین دلشوره‌ای گرفته بودم. گیلدا عصر آن روز به خانه ما آمد و باهم آماده رفتن به جشن شدیم. دست در دست هم به سمت قصر حرکت کردیم دست و پاهایم به شدت می‌لرزید! نمی‌دانم چه مرگم شده بود، همیشه از قصر و انسان‌های درونش وحشت و نفرت داشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
232
لایک‌ها
831
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
47,352
Points
296
گیلدا تمام راه را یک بند از زیبایی قصر، خانواده سلطنتی، پادشاه جدید و هیجانش برای دیدن پادشاه و... حرف زد! از پر حرفی‌اش سر درد گرفته بودم. با هیجان دستانش را برهم کوبید.
- یعنی پادشاه چه شکلیست؟!
کلافه از حرف‌های تکراری‌اش چشمانم را در حلقه گرداندم، گمانم هزارمین بار بود که این حرف را تکرار می‌کرد! غریدم:
- کمی زبان بر د*ه*ان بگیر! چیزی تا قصر نمانده، چند دقیقه دیگر می‌بینی‌اش.
چپ نگاهم کرد و رویش را برگرداند، خوشبختانه یا بدبختانه باقی مسیر در سکوت گذشت. مقابل قصر با شکوه و زیبا ایستاده بودیم، با حیرت به قصر خیره بودم هر چقدر از زیبایی‌اش می‌گفتم کم بود!
- خدای من! چه زیباست.
در تایید حرفش سر تکان دادم و وارد حیاط قصر که رسما برای خودش یک باغ پهناور بود شدیم. دهانم از دیدن جمعیت باز ماند! تمام حیاط پر از جمعیت بود و جای تکان خوردن نبود، به زور خودمان را در میان جمعیت و مقابل جایی که برای پادشاه آماده شده بود جا دادیم. گیلدا با ذوق به جاهیگاه زل زده بود، اطرافم را نگاه کردم تا چشم کار می‌کرد آدم بود و آدم جای سوزن انداختن نبود! گیلدا دستم را چنگ زد، نگاهش کردم ل*ب زد:
- دستشویی دارم.
چشمانم گرد شد.
- آخه الان باید یادت بیاید دختر؟!
چهره‌اش را درهم کرد.
- چکار کنم؟ یک دفعه‌ای دلم درد گرفت خواهش می‌کنم یکاری کن.
دستم را بر پیشانی‌ام زدم.
- چکار کنم؟!
- گمانم در قصر دستشویی باشد، بیا به داخل برویم تا شروع جشن خارج‌ می‌شویم.
دستانم را با حیرت مقابل دهانم گرفتم.
- مگر عقلت را از دست دادی؟ اگر یکی ببیند چه؟!
با حرص نگاهم کرد.
- حالم خوب نیست، اگر کسی دید واقعیت را می‌گوییم آنقدرم بدجنس نیستند که برای یک دستشویی هم گیر بدهند.
کلافه نگاهش کردم، رنگش پریده بود و گمانم واقعا حالش خوب نبود. گویی راه دیگر جز وارد شدن به آن قصر زیبا اما ترسناک و مرموز نبود با تردید دستش را گرفتم و با سختی از میان جمعیت خارج شدیم و به سمت یکی از مردهایی که لباس قرمز یک دست به تن داشت رفتیم. از لباسش که مانند چند مرد دیگر که همان دور و اطراف بودند میشد فهمید در قصر کاره‌ای است.
- ببخشید در ورودی قصر کجاست؟!
نگاهی به سر تا پایمان کرد، بی‌حرف به سمت جایی اشاره کرد، تشکر کردم و دست گیلدا را گرفتم و به همان سمت کشیدم. به سمت در بزرگ و قهوه‌ای رنگ رفتم و دست لرزانم را روی دستگیره طلایی براقش گذاشتم. سردی‌اش باعث افزایش اضطرابم شد، نفسم را لرزان بیرون فرستادم و آرام دستگیره را هل داده و باز کردم. زیبایی درونش صدبرابر بیرونش بود. دهانم از آن همه زیبایی باز مانده بود.
- حالا دستشویی کجاست؟!
با صدای گیلدا به خودم آمدم و نگاهش کردم. دستش را بر دلش گرفته بود و با چهره‌ای درهم اطراف را نگاه می‌کرد. گیج اطراف را نگاه کردم کسی نبود که ازش بپرسیم.
- جلوتر برویم شاید پیدا کردیم یا کسی را دیدیم.
از راهروی پهن مقابلمان گذشتیم به پرده‌ای قرمز برخوردیم. پرده را با تردید کنار زدم که محیطی کاملا متفاوت با ورودی دیدم یک قسمت فقط تعداد زیادی تخت بود و قسمت دیگر تعداد زیادی دختر که این طرف و آن طرف می‌رفتند گویی در حال آماده شدن برای جشن بودند. زمزمه آرام گیلدا توجهم را جلب کرد:
- یعنی تمام این دخترها زن های شاه هستند؟!
چشمانم گرد شد و دوباره نگاهم را به سمت تخت ها دادم تعداد زیادی بودند شاید بیش از صد تا...! مبهوت اما آرام مانند خودش زمزمه کردم:
- مگر می‌شود؟! اگر جای یکی از آن زن‌ها بودم دق می‌کردم که شوهرم صد زن دیگر داشته باشد... .
آمدم از یکی از دخترها بپرسم که کجا باید برویم اما با دستی که روی دوشم نشست به عقب برگشتم و به صاحب دست نگاه کردم. دختری تقریبا هم سن و سال خودم را دیدم، شکم برآمده‌اش نشان از بارداری‌اش می‌داد. موهای طلایی‌اش از زیر روسری سفید رنگش کمی بیرون زده بود و ترکیب زیبایی با لباس زردش ایجاد کرده بود. چشمان آبی زیبا اما پر غرورش در اولین نگاه توجه هر کسی را به خودش جلب می‌کرد، از لباس و ظاهرش پیدا بود آدم مهمی در این قصر است. با چشمانی ریز شده نگاهش بین من و گیلدا در گردش بود.
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام

کد:
گیلدا تمام راه را یک بند از زیبایی قصر، خانواده سلطنتی، پادشاه جدید و هیجانش برای دیدن پادشاه و... حرف زد! از پر حرفی‌اش سر درد گرفته بودم. با هیجان دستانش را برهم کوبید.
- یعنی پادشاه چه شکلیست؟!
کلافه از حرف‌های تکراری‌اش چشمانم را در حلقه گرداندم، گمانم هزارمین بار بود که این حرف را تکرار می‌کرد! غریدم:
- کمی زبان بر د*ه*ان بگیر! چیزی تا قصر نمانده، چند دقیقه دیگر می‌بینی‌اش.
چپ نگاهم کرد و رویش را برگرداند، خوشبختانه یا بدبختانه باقی مسیر در سکوت گذشت. مقابل قصر با شکوه و زیبا ایستاده بودیم، با حیرت به قصر خیره بودم هر چقدر از زیبایی‌اش می‌گفتم کم بود!
- خدای من! چه زیباست.
در تایید حرفش سر تکان دادم و وارد حیاط قصر که رسما برای خودش یک باغ پهناور بود شدیم. دهانم از دیدن جمعیت باز ماند! تمام حیاط پر از جمعیت بود و جای تکان خوردن نبود، به زور خودمان را در میان جمعیت و مقابل جایی که برای پادشاه آماده شده بود جا دادیم. گیلدا با ذوق به جاهیگاه زل زده بود، اطرافم را نگاه کردم تا چشم کار می‌کرد آدم بود و آدم جای سوزن انداختن نبود! گیلدا دستم را چنگ زد، نگاهش کردم ل*ب زد:
- دستشویی دارم.
چشمانم گرد شد.
- آخه الان باید یادت بیاید دختر؟!
چهره‌اش را درهم کرد.
- چکار کنم؟ یک دفعه‌ای دلم درد گرفت خواهش می‌کنم یکاری کن.
دستم را بر پیشانی‌ام زدم.
- چکار کنم؟!
- گمانم در قصر دستشویی باشد، بیا به داخل برویم تا شروع جشن خارج‌ می‌شویم.
دستانم را با حیرت مقابل دهانم گرفتم.
- مگر عقلت را از دست دادی؟ اگر یکی ببیند چه؟!
با حرص نگاهم کرد.
- حالم خوب نیست، اگر کسی دید واقعیت را می‌گوییم آنقدرم بدجنس نیستند که برای یک دستشویی هم گیر بدهند.
کلافه نگاهش کردم، رنگش پریده بود و گمانم واقعا حالش خوب نبود. گویی راه دیگر جز وارد شدن به آن قصر زیبا اما ترسناک و مرموز نبود با تردید دستش را گرفتم و با سختی از میان جمعیت خارج شدیم و به سمت یکی از مردهایی که لباس قرمز  یک دست به تن داشت رفتیم. از لباسش که مانند چند مرد دیگر که همان دور و اطراف بودند میشد فهمید در قصر کاره‌ای است.
- ببخشید در ورودی قصر کجاست؟!
نگاهی به سر تا پایمان کرد، بی‌حرف به سمت جایی اشاره کرد، تشکر کردم و دست گیلدا را گرفتم و به همان سمت کشیدم. به سمت در بزرگ و قهوه‌ای رنگ رفتم و دست لرزانم را روی دستگیره طلایی براقش گذاشتم. سردی‌اش باعث افزایش اضطرابم شد، نفسم را لرزان بیرون فرستادم و آرام دستگیره را هل داده و باز کردم. زیبایی درونش صدبرابر بیرونش بود. دهانم از آن همه زیبایی باز مانده بود.
- حالا دستشویی کجاست؟!
با صدای گیلدا به خودم آمدم و نگاهش کردم. دستش را بر دلش گرفته بود و با چهره‌ای درهم اطراف را نگاه می‌کرد. گیج اطراف را نگاه کردم کسی نبود که ازش بپرسیم.
- جلوتر برویم شاید پیدا کردیم یا کسی را دیدیم.
از راهروی پهن مقابلمان گذشتیم به پرده‌ای قرمز برخوردیم. پرده را با تردید کنار زدم که محیطی کاملا متفاوت با ورودی دیدم یک قسمت فقط تعداد زیادی تخت بود و قسمت دیگر تعداد زیادی دختر که این طرف و آن طرف می‌رفتند گویی در حال آماده شدن برای جشن بودند. زمزمه آرام گیلدا توجهم را جلب کرد:
- یعنی تمام این دخترها زن های شاه هستند؟!
چشمانم گرد شد و دوباره نگاهم را به سمت تخت ها دادم تعداد زیادی بودند شاید بیش از صد تا...! مبهوت اما آرام مانند خودش زمزمه کردم:
- مگر می‌شود؟! اگر جای یکی از آن زن‌ها بودم دق می‌کردم که شوهرم صد زن دیگر داشته باشد...  .
آمدم از یکی از دخترها بپرسم که کجا باید برویم اما با دستی که روی دوشم نشست به عقب برگشتم و به صاحب دست نگاه کردم. دختری تقریبا هم سن و سال خودم را دیدم، شکم برآمده‌اش نشان از بارداری‌اش می‌داد. موهای طلایی‌اش از زیر روسری سفید رنگش کمی بیرون زده بود و ترکیب زیبایی با لباس زردش ایجاد کرده بود. چشمان آبی زیبا اما پر غرورش در اولین نگاه توجه هر کسی را به خودش جلب می‌کرد، از لباس و ظاهرش پیدا بود آدم مهمی در این قصر است. با چشمانی ریز شده نگاهش بین من و گیلدا در گردش بود.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Ayli
بالا