درحال تایپ رمان دلدار بانو | آیلی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ayli
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,174
Points
320
***
از زبان اَوینار:
با بیچارگی به مرد مقابلم نگاه کردم. مگر حتما باید طبیب باشی که برای درمان به جنگل بیایی؟ از دو راه خارج نبود: یا عقل در سر نداشت! یا آنقدر مال داشت که این چیزها را درک نمی‌کرد. که با توجه به نحوه پوشش و چهر‌ه‌اش و صحبت‌های آن روزش در بازار، گمانم دومی درست بود. آهی کشیدم و با غم ل*ب باز کردم:
- نه طبیب نیستم، اما طبیبی که برای معالجه مادرم آمده بود گفت گیاه گل انگشتانه دم کرده و به خوردش دهید؛ به بازار رفتم که قیمت ان گیاه خیلی زیاد بود و توان خریدش را نداشتم! از صاحب غرفه پرسیدم که آدرس اینجا را داد و گفت این جنگل محل رویش آن گیاه است، در حال جستجوی گیاه بودم که آن از خدا بی‌خبر‌ها سر رسیدند و بعدش‌هم که خودتان می‌دانید.
با حیرت نگاهم کرد.
- مادرتان چه بیماری دارد؟
با بغض ل*ب زدم:
- قلب،طبیب گفت اوضاعش خیلی خ*را*ب است!
با تعجب و غم پرسید.
- ولی سکه‌هایی که شاه داد چه؟ با آن هم نتوانستی گیاه را بخری؟
با تلخی گفتم:
- امیدوارم شاه عاقبت بخیر شود؛ حداقل حالا دیگر برای غذا و پوشاک نیاز نیست به کسی التماس کنیم. پیش از سکه‌ها بعضی شب‌ها می‌شد که گرسنه می‌خوابیدیم و بر لباسمان وصله می‌زدیم. ولی پس از آن سکه‌ها تا یک ماه خوراک داریم و پوشاک هم چند دست گرفتیم. درباره گیاه دارویی‌ هم این گیاه یافت کردنش خیلی سخته و به همین خاطر قیمتش خیلی بالاست. این روزا هم انقدر خرج‌های یک خانواده بالا رفته که دیگه پول به دارو نرسد!
با ابروهای بالا رفته گفت:
- مگر نمی‌گویی که در این جنگل یافت می‌شود؟ پس چگونه یافت کردنش سخت است؟!
با ناراحتی آهی کشیدم.
- در این جنگل می‌روید، ولی به سختی یافت می‌شود! خیلی جستجو کردم اما پیدایش نکردم... .
به اطراف نگاه کرد و گفت:
- خورشید غروب کرده و هوا تاریک است، بهتر است تا خوراک گرگ و شغال نشده‌ایم اینجا را ترک کنیم.
موافق بودم، هوا تاریک شده بود و صدای زوزه گرگ‌ها از همه طرف جنگل به خوبی شنیده می‌شد. ماندن بیش از این دیوانگی محض بود!
- بله بهتر است سریع‌تر حرکت کنیم.
پس از این حرف سریعا از جا بلند شدیم... .
***
از زبان هامین:
بی‌درنگ از جایم برخاستم، ولیکن هوا تاریک شده بود و اطرافمان را درخت‌های سر به فلک کشیده احاطه کرده بودند؛ هر طرف را نگاه می‌کردم فقط درخت بود و درخت! حسابی سردرگم شده بودم! دختر نگاهم کرد و با نگرانی گفت:
- چه شده؟!
همانطور که مشغول بررسی اطراف بودم جواب دادم:
- دنبال راهی برای خروج هستم، اما تاریکی هوا و درختان سبب سردرگمی‌ام شده...!
نفس آسوده‌ای کشید.
- نگران نباشید چون اولین بار بود که به اینجا می‌آمدم و احتمال می‌دادم که چنین مشکلی پیش بیاید برای خودم نشانه گذاشتم؛ از سه درخت که می‌گذشتم به یک درخت پارچه‌ای آویزان می‌کردم.
لبخند تحسین برانگیزی مهمان ل*ب‌هایم شد.
- احسنت بر این هوش و زکاوت!
لبخند شرمگینی زد و به کفش‌هایش نگاه کرد. راه افتادیم و به دنبال پارچه‌ها از جنگل خارج شدیم به دختر نگاه کردم.
- خانه‌ات کجاست؟
- نزدیک است، خودم می‌روم شما را تا اینجا هم خیلی به زحمت انداختم، ممنونم!
سرم را تکان دادم.
- خواهش می‌کنم، اما اینطور خاطرم آسوده نیست.
سرش را پایین انداخت و دستانش را به بازی گرفت دهانش را باز می‌کرد و سپس بی‌هیچ صدایی می‌بست، گویی قصد گفتن سخنی را داشت که برایش سخت بود! پس از گذشت زمان نسبتا طولانی ل*ب گشود:
- چطوربگویم... درست نیست اگر یکی من و شما را با هم... تنها... این زمان از شب... .
پیام سخنش را دریافتم. در نگاه اولم می‌شد پی بر این که دختر با شرم و حیایست برد! سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
- نگران نباش، تو راه خانه‌ات را در پیش بگیر من‌ هم با فاصله پشت سرت می‌آیم و از دور هوایت را دارم. هروقت به خانه‌ات رسیدی باز می‌گردم.
لبخندی زد و سر تکان داد، راه خانه‌اش را در پیش گرفت. با فاصله نسبتا زیادی پشت سرش به راه افتادم به کوچه پشت بازار رفت و با دستش به من اشاره کرد که جلوتر نروم! مقابل یک خانه کاهگلی و قدیمی توقف کرد و به آهستگی به در خانه زد. سر کوچه کنار دیوار ایستادم. در خانه به سرعت باز شد و به دنبال آن صدای زن پیری به گوشم رسید:
- اَوینار؟! دختر تا این موقع کجا بودی؟
- می‌گویم مادر!
و با دستش مادرش را به داخل خانه هدایت کرد و سپس نگاهی به طرف من انداخت و سرش را به نشانه احترام و خداحافظی کمی پایین آورد، من هم با تکرار کارش جوابش را دادم و او به داخل خانه رفت. لبخندی زدم و راه قصر را در پیش گرفتم، سخن مادرش در خاطرم تکرار شد. پس نامش اَوینار بود! به معنای عشق آتشین. نام اصیل و زیبایی داشت و کاملا برازنده‌ی آن چهره زیبا بود!
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
***
از زبان اَوینار:
با بیچارگی به مرد مقابلم نگاه کردم. مگر حتما باید طبیب باشی که برای درمان به جنگل بیایی؟ از دو راه خارج نبود: یا عقل در سر نداشت! یا آنقدر مال داشت که این چیزها را درک نمی‌کرد. که با توجه به نحوه پوشش و چهر‌ه‌اش و صحبت‌های آن روزش در بازار، گمانم دومی درست بود. آهی کشیدم و با غم ل*ب باز کردم:
- نه طبیب نیستم، اما طبیبی که برای معالجه مادرم آمده بود گفت گیاه گل انگشتانه دم کرده و به خوردش دهید؛ به بازار رفتم که قیمت ان گیاه خیلی زیاد بود و توان خریدش را نداشتم! از صاحب غرفه پرسیدم که آدرس اینجا را داد و گفت این جنگل محل رویش آن گیاه است، در حال جستجوی گیاه بودم که آن از خدا بی‌خبر‌ها سر رسیدند و بعدش‌هم که خودتان می‌دانید.
با حیرت نگاهم کرد.
- مادرتان چه بیماری دارد؟
با بغض ل*ب زدم:
- قلب،طبیب گفت اوضاعش خیلی خ*را*ب است!
با تعجب و غم پرسید.
- ولی سکه‌هایی که شاه داد چه؟ با آن هم نتوانستی گیاه را بخری؟
با تلخی گفتم:
- امیدوارم شاه عاقبت بخیر شود؛ حداقل حالا دیگر برای غذا و پوشاک نیاز نیست به کسی التماس کنیم. پیش از سکه‌ها بعضی شب‌ها می‌شد که گرسنه می‌خوابیدیم و بر لباسمان وصله می‌زدیم. ولی پس از آن سکه‌ها تا یک ماه خوراک داریم و پوشاک هم چند دست گرفتیم. درباره گیاه دارویی‌ هم این گیاه یافت کردنش خیلی سخته و به همین خاطر قیمتش خیلی بالاست. این روزا هم انقدر خرج‌های یک خانواده بالا رفته که دیگه پول به دارو نرسد!
با ابروهای بالا رفته گفت:
- مگر نمی‌گویی که در این جنگل یافت می‌شود؟ پس چگونه یافت کردنش سخت است؟!
با ناراحتی آهی کشیدم.
- در این جنگل می‌روید، ولی به سختی یافت می‌شود! خیلی جستجو کردم اما پیدایش نکردم... .
به اطراف نگاه کرد و گفت:
- خورشید غروب کرده و هوا تاریک است، بهتر است تا خوراک گرگ و شغال نشده‌ایم اینجا را ترک کنیم.
موافق بودم، هوا تاریک شده بود و صدای زوزه گرگ‌ها از همه طرف جنگل به خوبی شنیده می‌شد. ماندن بیش از این دیوانگی محض بود!
- بله بهتره است سریع‌تر حرکت کنیم.
پس از این حرف سریعا از جا بلند شدیم... .
***
از زبان هامین:
بی‌درنگ از جایم برخاستم، ولیکن هوا تاریک شده بود و اطرافمان را درخت‌های سر به فلک کشیده احاطه کرده بودند؛ هر طرف را نگاه می‌کردم فقط درخت بود و درخت! حسابی سردرگم شده بودم! دختر نگاهم کرد و با نگرانی گفت:
- چه شده؟!
همانطور که مشغول بررسی اطراف بودم جواب دادم:
- دنبال راهی برای خروج هستم، اما تاریکی هوا و درختان سبب سردرگمی‌ام شده...!
نفس آسوده‌ای کشید.
- نگران نباشید چون اولین بار بود که به اینجا می‌آمدم و احتمال می‌دادم که چنین مشکلی پیش بیاید برای خودم نشانه گذاشتم؛ از سه درخت که می‌گذشتم به یک درخت پارچه‌ای آویزان می‌کردم.
لبخند تحسین برانگیزی مهمان ل*ب‌هایم شد.
- احسنت بر این هوش و زکاوت!
لبخند شرمگینی زد و به کفش‌هایش نگاه کرد. راه افتادیم و به دنبال پارچه‌ها از جنگل خارج شدیم به دختر نگاه کردم.
- خانه‌ات کجاست؟
- نزدیک است، خودم می‌روم شما را تا اینجا هم خیلی به زحمت انداختم، ممنونم!
سرم را تکان دادم.
- خواهش می‌کنم، اما اینطور خاطرم آسوده نیست.
سرش را پایین انداخت و دستانش را به بازی گرفت دهانش را باز می‌کرد و سپس بی‌هیچ صدایی می‌بست، گویی قصد گفتن سخنی را داشت که برایش سخت بود! پس از گذشت زمان نسبتا طولانی ل*ب گشود:
- چطوربگویم... درست نیست اگر یکی من و شما را با هم... تنها... این زمان از شب... .
پیام سخنش را دریافتم. در نگاه اولم می‌شد پی بر این که دختر با شرم و حیایست برد! سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
- نگران نباش، تو راه خانه‌ات را در پیش بگیر من‌ هم با فاصله پشت سرت می‌آیم و از دور هوایت را دارم. هروقت به خانه‌ات رسیدی باز می‌گردم.
لبخندی زد و سر تکان داد، راه خانه‌اش را در پیش گرفت. با فاصله نسبتا زیادی پشت سرش به راه افتادم به کوچه پشت بازار رفت و با دستش به من اشاره کرد که جلوتر نروم! مقابل یک خانه کاهگلی و قدیمی توقف کرد و به آهستگی به در خانه زد. سر کوچه کنار دیوار ایستادم. در خانه به سرعت باز شد و به دنبال آن صدای زن پیری به گوشم رسید:
- اَوینار؟! دختر تا این موقع کجا بودی؟
- می‌گویم مادر!
و با دستش مادرش را به داخل خانه هدایت کرد و سپس نگاهی به طرف من انداخت و سرش را به نشانه احترام و خداحافظی کمی پایین آورد، من هم با تکرار کارش جوابش را دادم و او به داخل خانه رفت. لبخندی زدم و راه قصر را در پیش گرفتم، سخن مادرش در خاطرم تکرار شد. پس نامش اَوینار بود! به معنای عشق آتشین. نام اصیل و زیبایی داشت و کاملا برازنده‌ی آن چهره زیبا بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,174
Points
320
کمی بعد به قصر رسیدم، به پشت قصر و سمت دیوار مرموز رفتم؛ شاخه و برگ‌های بلند درخت که دیوار را تماما پوشانده بود کنار زدم. به دیوار نگاه کردم تفاوت ظاهری دَرَش با باقی دیوارها نمی‌دیدم! ولیکن، این دیوار رازی در دل داشت که از راز تمامی افراد زنده‌ای که دور و اطرافم را پر کرده بودند با ارزش‌تر بود!بر کاشی‌هایش دقیق شدم، تمامی کاشی‌ها سفید بودند و براق! دستم را نزدیک‌ بردم و برروی آنها کشیدم تمامشان نرم و سرد بودند به جز یکی از آنها که د*اغ بود و زبر! همین موجب تفاوت این دیوار با باقی دیوارها می‌شد. این دیوارِ محبوب و مرموز من بود، در نگاه اول مانند باقی دیوارها بود؛ ولیکن زمانی که آن را لمس می‌کردی یک کاشی با دیگر کاشی‌ها تفاوت داشت! و همین ویژگی‌اش به من یاد آوری می‌کرد که حتی به چشم‌هایم اعتماد نکنم! کاشی مخصوص را فشار دادم که داخل رفت و دیوار، مانند در از وسط باز شد. بی‌درنگ وارد شدم و از داخل کاشی را فشار دادم که به حالت نخست بازگشت از راهروی طویل و تاریک مقابلم گذشتم و به دیوار مرموز دوم رسیدم، این بار مخالف دیوار پشت قصر بود. تمامی کاشی‌ها د*اغ و زبر بودند تنها یک کاشی سرد و نرم بود، همان را فشار دادم که داخل رفت و دیوار بازشد. وارد اتاقم شدم و کاشی را از پشت فشار دادم، دیوار به حالت نخستش بازگشت. قاب عکسم را برداشتم و به دیوار مرموز زدم تا موجب شک نشود! برای ساختن این راه دانشمندی از کره را آورده بودم و او با گرفتن مقداری زیادی سکه راضی به ساختن این راه شده بود! پس از آن‌هم چند نگهبان را عاضم کره کردم تا دور را دور او را زیر نظر بگیرند تا دهن لقی نکند. از این راه در این قصر تنها خودم خبر داشتم و خدا! در آینه به خودم نگاه کردم کنار ل*ب و بالای ابرویم شکافته و خونی بود! پماد رنگ پو*ست ساخت طبیب را از کشو خارج کردم، این پماد برای زمان پس از جنگ بود تا زخم‌ها را بپوشاند اهسته بر روی زخم‌هایم زدم که به سوزش افتاد. چشمانم از شدت سوزشش بسته شد! سپس لباس‌هایم را تعویض کردم که همان لحظه مادرم سراسیمه وارد شد. با فریاد و لحن توبیخ کننده‌ای ل*ب زد:
- تا این زمان از شب کجا بودی؟ مگر نگفتم امشب با یزدان قرار داریم؟!
با خشم نگاهش کردم.
- مگر من قرار گذاشته بودم مادر جان؟
با حیرت نگاهم کرد
- من و تو باهم تفاوتی نداریم پسرم! زمانی که من قرار گذاشته‌ام مانند این است که تو گذاشته‌ای من گذاشته‌ام و به تو دستور دادم که... .
عصبی میان سخنش فریاد زدم:
- دستور؟ کدام دستور؟! تا جایی که من می‌دانم شاه دستور می‌دهد نه مادر شاه! بهتر است دیگر در امور حکومت و زندگی من دخالت نکنید مادر؛ وگرنه مجبورم جور دیگری عمل کنم و حرمت‌ها را زیر پا بگذارم!
مادر با حیرت خیره نگاهم میکرد. چشمانش همچون دو کاسه خون بود! ناگهان بر س*ی*نه‌اش چنگ زد و بر زمین افتاد و ناله کرد. اکنون خشم وجودم جای خود را به وحشت داده بود! بی‌درنگ کنار مادرم زانو زدم و با تمام توان فریاد زدم که چند خاتون سراسیمه وارد شدند؛ با دیدن مادر در آن وضعیت رنگ از رخسارشان پرید! با خشم رو به آنها فریاد زدم:
- منتظر چه هستید؟! طبیب را خبر کنید!
حرکتی نکردند که بلندتر فریاد زدم:
- اگر یک تار مو از سر ملکه کم شود، می‌دهم سرتان را بیخ تا بیخ ببرند! پس بهتر است لحظه‌ای درنگ نکنید.
از شُک درآمدند و با وحشت خارج شدند. مادرم را در آ*غ*و*ش کشیدم و بر روی تخت گذاشتم همان لحظه طبیب زن وارد شد.
و همان جا ایستاد با خشم غریدم:
- مادرم دارد می‌میرد آن وقت شما اینجا ایستاده‌اید؟
سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- عذر می‌خواهم سلطانم! اما من باید ایشان را معاینه کنم و تا زمانی که شما اینجا هستید امکان پذیر نیست.
کلافه بر موهایم چنگ زدم، از اتاق خارج شدم و با آشفتگی به در چشم دوختم!
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
کمی بعد به قصر رسیدم، به پشت قصر و سمت دیوار مرموز رفتم؛ شاخه و برگ‌های بلند درخت که دیوار را تماما پوشانده بود کنار زدم. به دیوار نگاه کردم تفاوت ظاهری دَرَش با باقی دیوارها نمی‌دیدم! ولیکن، این دیوار رازی در دل داشت که از راز تمامی افراد زنده‌ای که دور و اطرافم را پر کرده بودند با ارزش‌تر بود!بر کاشی‌هایش دقیق شدم، تمامی کاشی‌ها سفید بودند و براق! دستم را نزدیک‌ بردم و برروی آنها کشیدم تمامشان نرم و سرد بودند به جز یکی از آنها که د*اغ بود و زبر! همین موجب تفاوت این دیوار با باقی دیوارها می‌شد. این دیوارِ محبوب و مرموز من بود، در نگاه اول مانند باقی دیوارها بود؛ ولیکن زمانی که آن را لمس می‌کردی یک کاشی با دیگر کاشی‌ها تفاوت داشت! و همین ویژگی‌اش به من یاد آوری می‌کرد که حتی به چشم‌هایم اعتماد نکنم! کاشی مخصوص را فشار دادم که داخل رفت و دیوار، مانند در از وسط باز شد. بی‌درنگ وارد شدم و از داخل کاشی را فشار دادم که به حالت نخست بازگشت از راهروی طویل و تاریک مقابلم گذشتم و به دیوار مرموز دوم رسیدم، این بار مخالف دیوار پشت قصر بود. تمامی کاشی‌ها د*اغ و زبر بودند تنها یک کاشی سرد و نرم بود، همان را فشار دادم که داخل رفت و دیوار بازشد. وارد اتاقم شدم و کاشی را از پشت فشار دادم، دیوار به حالت نخستش بازگشت. قاب عکسم را برداشتم و به دیوار مرموز زدم تا موجب شک نشود! برای ساختن این راه دانشمندی از کره را آورده بودم و او با گرفتن مقداری زیادی سکه راضی به ساختن این راه شده بود! پس از آن‌هم چند نگهبان را عاضم کره کردم تا دور را دور او را زیر نظر بگیرند تا دهن لقی نکند. از این راه در این قصر تنها خودم خبر داشتم و خدا! در آینه به خودم نگاه کردم کنار ل*ب و بالای ابرویم شکافته و خونی بود! پماد رنگ پو*ست ساخت طبیب را از کشو خارج کردم، این پماد برای زمان پس از جنگ بود تا زخم‌ها را بپوشاند اهسته بر روی زخم‌هایم زدم که به سوزش افتاد. چشمانم از شدت سوزشش بسته شد! سپس لباس‌هایم را تعویض کردم که همان لحظه مادرم سراسیمه وارد شد. با فریاد و لحن توبیخ کننده‌ای ل*ب زد:
- تا این زمان از شب کجا بودی؟ مگر نگفتم امشب با یزدان قرار داریم؟!
با خشم نگاهش کردم.
- مگر من قرار گذاشته بودم مادر جان؟
با حیرت نگاهم کرد.
- من و تو باهم تفاوتی نداریم پسرم! زمانی که من قرار گذاشته‌ام مانند این است که تو گذاشته‌ای من گذاشته‌ام و به تو دستور دادم که...  .
عصبی میان سخنش فریاد زدم:
- دستور؟ کدام دستور؟! تا جایی که من می‌دانم شاه دستور می‌دهد نه مادر شاه! بهتر است دیگر در امور حکومت و زندگی من دخالت نکنید مادر؛ وگرنه مجبورم جور دیگری عمل کنم و حرمت‌ها را زیر پا بگذارم!
مادر با حیرت خیره نگاهم میکرد. چشمانش همچون دو کاسه خون بود! ناگهان بر س*ی*نه‌اش چنگ زد و بر زمین افتاد و ناله کرد. اکنون خشم وجودم جای خود را به وحشت داده بود! بی‌درنگ کنار مادرم زانو زدم و با تمام توان فریاد زدم که چند خاتون سراسیمه وارد شدند؛ با دیدن مادر در آن وضعیت رنگ از رخسارشان پرید! با خشم رو به آنها فریاد زدم:
- منتظر چه هستید؟! طبیب را خبر کنید!
حرکتی نکردند که بلندتر فریاد زدم:
- اگر یک تار مو از سر ملکه کم شود، می‌دهم سرتان را بیخ تا بیخ ببرند! پس بهتر است لحظه‌ای درنگ نکنید.
از شُک درآمدند و با وحشت خارج شدند. مادرم را در آ*غ*و*ش کشیدم و بر روی تخت گذاشتم همان لحظه طبیب زن وارد شد.
و همان جا ایستاد با خشم غریدم:
- مادرم دارد می‌میرد آن وقت شما اینجا ایستاده‌اید؟
سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- عذر می‌خواهم سلطانم! اما من باید ایشان را معاینه کنم و تا زمانی که شما اینجا هستید امکان پذیر نیست.
کلافه بر موهایم چنگ زدم، از اتاق خارج شدم و با آشفتگی به در چشم دوختم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,174
Points
320
***
از زبان ملکه زیور:
با شنیدن صدای در سریعا چشمانم را باز کردم. طبیبی که برای معاینه نزدیک شده بود با وحشت و با چشمانی درشت شده قدمی عقب رفت؛ لبخندی زدم و کمی خودم را بالا کشیدم و به تخت تکیه دادم، به چشمان وحشت زده دخترک زل زدم و با دست به کنارم اشاره کردم.
- بنشین.
سرش را کمی خم کرد و نشست، بر چشمان مشکی‌اش که اکنون پر از حیرت و وحشت شده بود زل زدم.
- من حالم حتی از تو بهتر است و نیازی به معاینه ندارم ولیکن...!
دستم را در جیب لباس ابریشمی قرمز رنگم فرو کردم و کیسه کوچکی از سکه بیرون آوردم و تکانش دادم که صدای دلنشین و گوش‌نواز برخورد سکه‌ها در فضای اتاق پیچید، چشمان دختر همراه کیسه این طرف و آن طرف میشد، ادامه دادم.
- این کیسه را می‌گیری و به پسرم می‌گویی، وضعیت قلبم خطرناک است و مرگم هم نزدیک است.
چشمانش براق شد و دستش برای گرفتن کیسه پیش آورد که کیسه را دور کردم و لبخند ترسناکی زدم.
- ولیکن! از این ماجرا تنها من خبر دارم و تو، اگر زمانی به گوشم خورد که کسی خبردار شده... .
دستم را دور گ*ردنش چرخاندم و ادامه دادم.
- سرت را بیخ تا بیخ می‌برم و مانند این سکه‌ها درون گونی می‌اندازم!
سرش را تکان داد و لرزان زمزمه کرد.
- چشم اولیا حضرت.
ل*بم را به گوشش نزدیک کردم و آرام اما ترسناک زمزمه کردم.
- نشنیدم چه گفتی؟
تنش همچون بید لرزید، بلند و لرزان گفت:
- چ...چشم اولیا حضرت.
با لبخند عقب رفتم.
- خوب است.
و کیسه را در دستان لرزانش گذاشتم و او سریعا با وحشت از اتاق خارج شد. دراز کشیدم و چشمانم را نیمه‌ باز گذاشتم، مدتی گذشت، همانطور که انتظارش را داشتم هامین آشفته وارد شد. کنارم روی تخت نشست و دستم را در دستانش گرفت و با نگاهی آشفته‌تر از چهره‌اش بر چهره‌ام دقیق شد.
- چه شده مادر؟! طبیب گفت وضعیت‌ قلبتان خوب نیست! درست است مادر؟
لبخندی از سر رضایت در دل زدم. عالی بود، دخترک خوب کارش را انجام داده بود! اکنون زمان اجرای نقشه‌ام فرا رسیده بود.
به دستش فشار کوچکی وارد کردم و آرام ل*ب زدم:
- چیزی نیست پسرکم، مرگ حق است و زمان آن فرا رسیده تا من هم حقم را از خداوند متعال بگیرم. ولیکن پیش از آنکه به آن دنیا بروم به عنوان آخرین خواسته‌ام درخواستی از دردانه پسرم داشته‌ام... .
#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
***
از زبان ملکه زیور:
با شنیدن صدای در سریعا چشمانم را باز کردم. طبیبی که برای معاینه نزدیک شده بود با وحشت و با چشمانی درشت شده قدمی عقب رفت؛ لبخندی زدم و کمی خودم را بالا کشیدم و به تخت تکیه دادم، به چشمان وحشت زده دخترک زل زدم و با دست به کنارم اشاره کردم.
- بنشین.
سرش را کمی خم کرد و نشست، بر چشمان مشکی‌اش که اکنون پر از حیرت و وحشت شده بود زل زدم.
- من حالم حتی از تو بهتر است و نیازی به معاینه ندارم ولیکن...!
دستم را در جیب لباس ابریشمی قرمز رنگم فرو کردم و کیسه کوچکی از سکه بیرون آوردم و تکانش دادم که صدای دلنشین و گوش‌نواز برخورد سکه‌ها در فضای اتاق پیچید، چشمان دختر همراه کیسه این طرف و آن طرف می‌شد، ادامه دادم.
- این کیسه را می‌گیری و به پسرم می‌گویی، وضعیت قلبم خطرناک است و مرگم هم نزدیک است.
چشمانش براق شد و دستش برای گرفتن کیسه پیش آورد که کیسه را دور کردم و لبخند ترسناکی زدم.
- ولیکن! از این ماجرا تنها من خبر دارم و تو، اگر زمانی به گوشم خورد که کسی خبردار شده... .
دستم را دور گ*ردنش چرخاندم و ادامه دادم.
- سرت را بیخ تا بیخ می‌برم و مانند این سکه‌ها درون گونی می‌اندازم!
سرش را تکان داد و لرزان زمزمه کرد.
- چشم اولیا حضرت.
ل*بم را به گوشش نزدیک کردم و آرام اما ترسناک زمزمه کردم.
- نشنیدم چه گفتی؟
تنش همچون بید لرزید، بلند و لرزان گفت:
- چ...چشم اولیا حضرت.
با لبخند عقب رفتم.
- خوب است.
و کیسه را در دستان لرزانش گذاشتم و او سریعا با وحشت از اتاق خارج شد. دراز کشیدم و چشمانم را نیمه‌ باز گذاشتم، مدتی گذشت، همانطور که انتظارش را داشتم هامین آشفته وارد شد. کنارم روی تخت نشست و دستم را در دستانش گرفت و با نگاهی آشفته‌تر از چهره‌اش بر چهره‌ام دقیق شد.
- چه شده مادر؟! طبیب گفت وضعیت‌ قلبتان خوب نیست! درست است مادر؟
لبخندی از سر رضایت در دل زدم. عالی بود، دخترک خوب کارش را انجام داده بود! اکنون زمان اجرای نقشه‌ام فرا رسیده بود.
به دستش فشار کوچکی وارد کردم و آرام ل*ب زدم:
- چیزی نیست پسرکم، مرگ حق است و زمان آن فرا رسیده تا من هم حقم را از خداوند متعال بگیرم. ولیکن پیش از آنکه به آن دنیا بروم به عنوان آخرین خواسته‌ام درخواستی از دردانه پسرم داشته‌ام... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,174
Points
320
با چشمانی غم زده نگاهم کرد.
- هرچه باشد قبول می‌کنم مادرجان، کافیست ل*ب‌تر کنید.
با دستانم صورتش را قاب گرفتم، برچشمانش خیره شدم و زمزمه کردم.
- من تنها یک درخواست از تو داشته‌ام پسرکم، می‌خواهم تا به آن دنیا نرفته‌ام داماد شدنت را ببینم! البته که به گفته خودت دیگر وقت آن نیست که در امور زندگیت دخالت کنم، ولیکن عمرم کوتاه است. فقط همین یک درخواست را از من قبول کن تا آرزوی چندین و چند ساله‌ام را به گور نبرم.
در چشمانش اکنون علاوه برغم، حیرت و ناباوری هم به خوبی یافت می‌شد! دستانش از شدت فشار سفید شده بود، نفسش را محکم بیرون داد گمانم
سعی در کنترل عصبانیتش داشت سرش را پایین انداخت و زمزمه‌وار گفت:
- چشم مادر.
هرچه کردم نتوانستم لبخندم را پنهان کنم، در آغوشش گرفتم.
-بسیار سپاسگذارم پسرم.
سریعا از آغوشم بیرون آمد.
- من میروم مادر بهتر است شما هم استراحت کنید!
لبخند زدم و سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او خارج شد.پسر ساده من! البته تو گناهی نداری، تو فقط وابسته منی و همین نقطه ضعفت است. آهی کشیدم و به میوه‌های رنگارنگی که روی میز چوبیِ کنار تخت، درون ظرف طلایی جا خوش کرده بودند خیره شدم. البته ذات ما انسان‌ها همین است، کافیست نقطه ضعف شخصی دستمان بیاید، آنقدر از آن سو استفاده میکنیم تا زجرکُشش کنیم! و فرقی ندارد آن شخص جگر گوشه اِمان باشد یا شخص غریبه‌ای ما فقط سو استفاده میکنیم...!
***
از زبان هامین:
با خشم وارد اتاقم شدم و عصبی طول و عرض اتاقم را طی می‌کردم خشمم کم نمی‌شد هیچ، بیشترهم می‌شد پایم را بلند کردم و با تمام قدرت به میز نقره‌ای که رویش مغزیجات و نو*شی*دنی قرار داشت کوبیدم؛ میز با صدای بدی بر زمین افتاد و هزار تکه شد و محتویاتی که رویش قرار داشت بر زمین روانه شد.فقط با یک کار آرام می‌گرفتم، آن هم تمرین شمشیر بود! در اتاق را باز کردم و رو به کاوه گفتم:
- اسکندر را خبر کنید و وسایل شمشیر بازی را فراهم کنید.
کاوه مانند همیشه سر تکان داد و با گفتن چشم سرورم نزد اسکندر رفت. به اتاقم بازگشتم و مشغول آماده شدن برای تمرین شدم... .
#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
با چشمانی غم زده نگاهم کرد.
- هرچه باشد قبول می‌کنم مادرجان، کافیست ل*ب‌تر کنید.
با دستانم صورتش را قاب گرفتم، برچشمانش خیره شدم و زمزمه کردم:
- من تنها یک درخواست از تو داشته‌ام پسرکم، می‌خواهم تا به آن دنیا نرفته‌ام داماد شدنت را ببینم! البته که به گفته خودت دیگر وقت آن نیست که در امور زندگیت دخالت کنم، ولیکن عمرم کوتاه است. فقط همین یک درخواست را از من قبول کن تا آرزوی چندین و چند ساله‌ام را به گور نبرم.
در چشمانش اکنون علاوه برغم، حیرت و ناباوری هم به خوبی یافت می‌شد! دستانش از شدت فشار سفید شده بود، نفسش را محکم بیرون داد گمانم سعی در کنترل عصبانیتش داشت سرش را پایین انداخت و زمزمه‌وار گفت:
- چشم مادر.
هرچه کردم نتوانستم لبخندم را پنهان کنم، در آغوشش گرفتم.
-بسیار سپاسگذارم پسرم.
سریعا از آغوشم بیرون آمد.
- من میروم مادر بهتر است شما هم استراحت کنید!
لبخند زدم و سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او خارج شد.پسر ساده من! البته تو گناهی نداری، تو فقط وابسته منی و همین نقطه ضعفت است. آهی کشیدم و به میوه‌های رنگارنگی که روی میز چوبیِ کنار تخت، درون ظرف طلایی جا خوش کرده بودند خیره شدم. البته ذات ما انسان‌ها همین است، کافیست نقطه ضعف شخصی دستمان بیاید، آنقدر از آن سو استفاده میکنیم تا زجرکُشش کنیم! و فرقی ندارد آن شخص جگر گوشه اِمان باشد یا شخص غریبه‌ای ما فقط سو استفاده میکنیم...!
***
از زبان هامین:
با خشم وارد اتاقم شدم و عصبی طول و عرض اتاقم را طی می‌کردم خشمم کم نمی‌شد هیچ، بیشترم می‌شد پایم را بلند کردم و با تمام قدرت به میز نقره‌ای که رویش مغزیجات و نو*شی*دنی قرار داشت کوبیدم؛ میز با صدای بدی بر زمین افتاد و هزار تکه شد و محتویاتی که رویش قرار داشت بر زمین روانه شد.فقط با یک کار آرام می‌گرفتم، آن هم تمرین شمشیر بود! در اتاق را باز کردم و رو به کاوه گفتم:
- اسکندر را خبر کنید و وسایل شمشیر بازی را فراهم کنید.
کاوه مانند همیشه سر تکان داد و با گفتن چشم سرورم نزد اسکندر رفت. به اتاقم بازگشتم و مشغول آماده شدن برای تمرین شدم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,174
Points
320
پس از آماده شدن به سوی اتاق ابزار جنگی رفتم و تیز‌ترین شمشیرم را انتخاب کردم. از پله‌های براق قصر پایین رفتم که یادم آمد آب نخوردم و آب هم چیزی ضروری در تمرین بود زیرا در حین تمرین گلویم خشک می‌شد و نوشیدن آن در حین تمرین ممنوع بود. به این خاطر باید پیش از تمرین حتما آب نوشید، اطرافم را نگاه کردم نیمه شب بود و تمام خاتون‌ها خواب بودند. همان لحظه یک دختر که اواسط پله‌ها ایستاده بود توجهم را جلب کرد؛ لباس سرتاسر سفید و معمولی برتن داشت. صدایم را بالا بردم.
- یک لیوان آب برایم بیاور.
با حیرت و سردرگم نگاهش را بالا آورد و اطراف قصر را نگاه کرد وقتی نگاهم را دقیق روی خودش دید انگشت اشاره‌اش را بلند کرد و با حیرت به خودش اشاره کرد.
- من؟!
به طور نمایشی اطرافم را نگاه کردم.
- ظاهراً به دیوارهای قصر دستور نمی‌دهم، اکنون هم که غیر از من و تو که موجود زنده‌ی دیگری اینجا نیست! هست؟
- ندیمه‌ها کجا هستند که من آب بیاورم؟
از سر گیجی اخم کردم.
- مگر خودت ندیمه نیستی؟
با حیرت خنده ای عصبی کرد.
- گمان کردید من ندیمه‌ام؟ واقعا متاسفم!
هر چه می‌گذشت گیج‌تر می‌شدم! دست به س*ی*نه با لحنی حق به جانب زمزمه کردم.
- هر شخص دیگری جای من بود با دیدن سر و وضعت ‌و با در نظر گرفتن این که در این زمان از شب اینجا هستی همین حدس را می‌زد! دخترک از شدت خشم سرخ شد، آمد چیزی بگوید که صدای شخصی از بالای پله‌ها به گوش رسید.
- شاهدخت‌؟ کجا هستید؟
دختر به بالای پله‌ها نگاه کرد.
- اینجا هستم کمی صبر کن می‌آیم.
وسپس نگاهش را از سر تا پای من گرداند و پس از چندبار که کارش را تکرار کرد نگاهش بر صورتم ثابت ماند. برچشمان و گوش هایم اعتماد نداشتم! شاهدخت فرانسه که مادرم من را برای وصلت باهایش بیچاره کرده بود، این دختر بود؟اوینار که دختر روستا بود خوش لباس‌تر و آراسته‌تر بود تا این دختر گستاخ به ظاهر شاهدخت! با حیرت مشغول تماشایش بودم که انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و به سمتم نشانه گرفت. همین کارش کافی بود تا کاسه صبر و خشمم لبریز شود و خشمی که از سر بحث با مادرم سعی در کنترلش داشتم به یکباره شعله بکشد و تمام دق دلی‌ام را سرش خالی کنم! با گستاخی شروع به سخن گفتن کرد و من هم با هر کلمه‌ای که می‌گفت یک پله بالا و به سمتش می‌رفتم.
- ببین پادشاه من زیر دستت نیستم که به من دستور بدهی اگر تو پادشاهی منم شاهدخ... .
آخرین پله را طی کردم و یک پله پایین ترش ایستادم انگشتش را که به طرفم درازشده بود گرفتم و تاب دادم که صدای استخوان انگشت وآخ دخترک همزمان به گوشم رسید. بر چهره‌اش دقیق شدم گیسوانی به رنگ گلابی‌! می‌خواستم از کلمه طلا استفاده کنم دیدم حیف آن کلمه است که به این دختر نسبت داده شود! پو*ست سفید که اکنون از شدت خشم سرخ شده بود، چشمانی آبی و همچون یخ، بینی کوچک و لبان گوشتی. بی‌تفاوت از سر چهره‌اش گذشتم و به چشمانش زل زدم و با لحنی که خشم درش بیداد می‌کرد غریدم.
- می‌شِکَنم انگشتی که به سمتم دراز شود دختر به ظاهر شاهدخت! بزرگتر از تو هم جرعت چنین خطایی مقابل من نداشتند، زمانی که شاهدخت بودی گذشت! آن در قصر پدرت بود، اکنون در قصر منی و در نظر من مقامت از ندیمه هم پایین‌تر است! پس به سودت است مراقب زبانت باشی، وگرنه تضمین نمی‌کنم اگر بار دیگر اینگونه گستاخی کنی تکه‌تکه‌اش نکنم. زبان و نحوه لباس پوشیدنت را اصلاح می‌کنی طوری که درشان قصر من باشد! سپس نگاهم را بر تمامی اجزای صورتش گرداندم و ادامه دادم.
- از فرانسوی بودن فقط چهره‌اش را داری!
#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
پس از آماده شدن به سوی اتاق ابزار جنگی رفتم و تیز‌ترین شمشیرم را انتخاب کردم. از پله‌های براق قصر پایین رفتم که یادم آمد آب نخوردم و آب هم چیزی ضروری در تمرین بود زیرا در حین تمرین گلویم خشک می‌شد و نوشیدن آن در حین تمرین ممنوع بود. به این خاطر باید پیش از تمرین حتما آب نوشید، اطرافم را نگاه کردم نیمه شب بود و تمام خاتون‌ها خواب بودند. همان لحظه یک دختر که اواسط پله‌ها ایستاده بود توجهم را جلب کرد؛ لباس سرتاسر سفید و معمولی برتن داشت. صدایم را بالا بردم:
- یک لیوان آب برایم بیاور.
با حیرت و سردرگم نگاهش را بالا آورد و اطراف قصر را نگاه کرد وقتی نگاهم را دقیق روی خودش دید انگشت اشاره‌اش را بلند کرد و با حیرت به خودش اشاره کرد.
- من؟!
به طور نمایشی اطرافم را نگاه کردم.
- ظاهرا به دیوارهای قصر دستور نمی‌دهم، اکنون هم که غیر از من و تو که موجود زنده‌ی دیگری اینجا نیست! هست؟
- ندیمه‌ها کجا هستند که من آب بیاورم؟!
از سر گیجی اخم کردم.
- مگر خودت ندیمه نیستی؟!
با حیرت خنده ای عصبی کرد.
- گمان کردید من ندیمه‌ام؟! واقعا متاسفم!
هر چه می‌گذشت گیج‌تر می‌شدم! دست به س*ی*نه با لحنی حق به جانب زمزمه کردم:
- هر شخص دیگری جای من بود با دیدن سر و وضعت ‌و با در نظر گرفتن این که در این زمان از شب اینجا هستی همین حدس را می‌زد! دخترک از شدت خشم سرخ شد، آمد چیزی بگوید که صدای شخصی از بالای پله‌ها به گوش رسید.
- شاهدخت‌؟ کجا هستید؟!
دختر به بالای پله‌ها نگاه کرد.
- اینجا هستم کمی صبر کن می‌آیم.
وسپس نگاهش را از سر تا پای من گرداند و پس از چندبار که کارش را تکرار کرد نگاهش بر صورتم ثابت ماند. برچشمان و گوش هایم اعتماد نداشتم! شاهدخت فرانسه که مادرم من را برای وصلت باهایش بیچاره کرده بود، این دختر بود؟! اوینار که دختر روستا بود خوش لباس‌تر و آراسته‌تر بود تا این دختر گستاخ به ظاهر شاهدخت! با حیرت مشغول تماشایش بودم که انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و به سمتم نشانه گرفت. همین کارش کافی بود تا کاسه صبر و خشمم لبریز شود و خشمی که از سر بحث با مادرم سعی در کنترلش داشتم به یکباره شعله بکشد و تمام دق دلی‌ام را سرش خالی کنم! با گستاخی شروع به سخن گفتن کرد و من هم با هر کلمه‌ای که می‌گفت یک پله بالا و به سمتش می‌رفتم.
- ببین پادشاه من زیر دستت نیستم که به من دستور بدهی اگر تو پادشاهی منم شاهدخ... .
آخرین پله را طی کردم و یک پله پایین ترش ایستادم انگشتش را که به طرفم درازشده بود گرفتم و تاب دادم که صدای استخوان انگشت ودآخ دخترک همزمان به گوشم رسید. بر چهره‌اش دقیق شدم گیسوانی به رنگ گلابی‌! می‌خواستم از کلمه طلا استفاده کنم دیدم حیف آن کلمه است که به این دختر نسبت داده شود! پو*ست سفید که اکنون از شدت خشم سرخ شده بود، چشمانی آبی و همچون یخ، بینی کوچک و لبان گوشتی. بی‌تفاوت از سر چهره‌اش گذشتم و به چشمانش زل زدم و با لحنی که خشم درش بیداد می‌کرد غریدم:
- می‌شِکَنم انگشتی که به سمتم دراز شود دختر به ظاهر شاهدخت! بزرگتر از تو هم جرعت چنین خطایی مقابل من نداشتند، زمانی که شاهدخت بودی گذشت! آن در قصر پدرت بود، اکنون در قصر منی و در نظر من مقامت از ندیمه هم پایین‌تر است! پس به سودت است مراقب زبانت باشی، وگرنه تضمین نمی‌کنم اگر بار دیگر اینگونه گستاخی کنی تکه‌تکه‌اش نکنم. زبان و نحوه لباس پوشیدنت را اصلاح می‌کنی طوری که درشان قصر من باشد! سپس نگاهم را بر تمامی اجزای صورتش گرداندم و ادامه دادم:
- از فرانسوی بودن فقط چهره‌اش را داری!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,174
Points
320
لرزش ب*دن و دستش را به خوبی حس می‌کردم! اکنون چهره‌اش سفیدتر شده بود و در چشمانش حلقه‌های اشک و وحشت به خوبی یافت می‌شد، دستش را رها کردم که ک*بودی‌اش توجهم را جلب کرد! با دیدن انگشتش وحشت و گریه‌اش بیشتر شد و به بالای پله‌ها دوید. برجای خالی‌اش زل زدم، اکنون دلیل انتخاب و پا فشاری مادرم را درک کردم؛ چون‌ این دختر یکی بود درست مانند خودش! همانطور مغرور به مال و ثروت دنیا. از خیر آب گذشتم و راه حیاط را در پیش گرفتم. همزمان با خارج شدنم از قصر، نسیم خنکی وزید. چشمانم را بستم و با ل*ذت، عمیق نفس کشیدم. زمانی که چشمانم را گشودم چشمانم به آسمان خیره ماند. آن آسمان سیاه به همراه ستارگان چشمک‌زن و قرص ماه عجیب دلبری می‌کرد! پس از مدتی چشم از آسمان گرفتم و به سمت محل شمشیر بازی حرکت کردم. اسکندر با لباس مخصوص حاضر و آماده ایستاده بود... .
***
از زبان اَوینار:
با استرس به طبیب چشم دوخته بودم که پس از معاینه مادرم در حالی که معجون سبز رنگی در دست داشت به سمتم آمد و شروع به توضیح دادن کرد:
- حالش در مقایسه با دفعات قبل خیلی بهتر است، این معجون را شب تا شب به خوردش دهید تا ببینم اوضاعش تا چند هفته دیگر چطور می‌شود.
معجون را گرفتم و تشکر کردم.
- گیاه گل انگشتانه را تهیه کردی؟
سرم را زیر انداختم و با استرس شیشه معجون در دستم را فشار دادم و به سوالش جواب دادم.
- متاسفم، دیروز به جنگل رفتم اما هر چه تلاش کردم بی‌نتیجه بود؛ هر چقدر جستجو کردم پیدایش نکردم!
در تایید سر تکان داد.
- درسته، سخت یافت می‌شود! اما اگر پیدایش کنی مادرت در چند ماه کاملا بهبود میابد.
آهی کشیدم و او از در خانه خارج شد. معجون را در طاقچه کوچک خانه گذاشتم و پیش مادرم رفتم و کنارش نشستم که دلخور رویش را برگرداند. با حیرت ل*ب زدم.
- چه شده مادرجان؟! چرا رویت را از اوینارت گرفتی؟
در حالی که با دستان چروکیده‌اش اشکش را پاک می‌کرد نگاهم کرد و با لحن غم زده ل*ب به سرزنش باز کرد:
- صحبتت با طبیب را شنیدم، چرا به جنگل رفتی؟ مگر نمی‌دانی چقدر خطرناک است؟ از جانت سیر شدی دختر جان؟!
دلخور به چشمان اشکی‌اش نگاه کردم.
- زمانی که آرشام می‌رود برای چه من بروم ایراد دارد؟!
خشمگین گفت.
- به این خاطر که او پسر است!
عصبی و ناباور خندیدم.
- مادر مگر چه تفاوتی میان دختر و پسر وجود دارد؟ دختر بودن گناه نیست...!
دستم را در دستانش گرفت.
- من نگفتم گناه است اَوینارم...! دختر ظریف است و پسر قوی، تفاوتشان در این است.
پوزخند زدم و با غرور گفتم:
- شیشه هم ظریف است اما در می‌آورد خون کسی را که بشکنتش؛ من دختری از ج*ن*س شیشه‌ام ظریف اما بُرَنده!
#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
لرزش ب*دن و دستش را به خوبی حس می‌کردم! اکنون چهره‌اش سفیدتر شده بود و در چشمانش حلقه‌های اشک و وحشت به خوبی یافت می‌شد، دستش را رها کردم که ک*بودی‌اش توجهم را جلب کرد! با دیدن انگشتش وحشت و گریه‌اش بیشتر شد و به بالای پله‌ها دوید. برجای خالی‌اش زل زدم، اکنون دلیل انتخاب و پا فشاری مادرم را درک کردم؛ چون‌ این دختر یکی بود درست مانند خودش! همانطور مغرور به مال و ثروت دنیا. از خیر آب گذشتم و راه حیاط را در پیش گرفتم. همزمان با خارج شدنم از قصر، نسیم خنکی وزید. چشمانم را بستم و با ل*ذت، عمیق نفس کشیدم. زمانی که چشمانم را گشودم چشمانم به آسمان خیره ماند. آن آسمان سیاه به همراه ستارگان چشمک‌زن و قرص ماه عجیب دلبری می‌کرد! پس از مدتی چشم از آسمان گرفتم و به سمت محل شمشیر بازی حرکت کردم. اسکندر با لباس مخصوص حاضر و آماده ایستاده بود... .
***
از زبان اَوینار:
با استرس به طبیب چشم دوخته بودم که پس از معاینه مادرم در حالی که معجون سبز رنگی در دست داشت به سمتم آمد و شروع به توضیح دادن کرد:
- حالش در مقایسه با دفعات قبل خیلی بهتر است، این معجون را شب تا شب به خوردش دهید تا ببینم اوضاعش تا چند هفته دیگر چطور می‌شود.
معجون را گرفتم و تشکر کردم.
- گیاه گل انگشتانه را تهیه کردی؟
سرم را زیر انداختم و با استرس شیشه معجون در دستم را فشار دادم و به سوالش جواب دادم:
- متاسفم، دیروز به جنگل رفتم اما هر چه تلاش کردم بی‌نتیجه بود؛ هر چقدر جستجو کردم پیدایش نکردم!
در تایید سر تکان داد.
- درسته، سخت یافت می‌شود! اما اگر پیدایش کنی مادرت در چند ماه کاملا بهبود میابد.
آهی کشیدم و او از در خانه خارج شد. معجون را در طاقچه کوچک خانه گذاشتم و پیش مادرم رفتم و کنارش نشستم که دلخور رویش را برگرداند. با حیرت ل*ب زدم:
- چه شده مادرجان؟! چرا رویت را از اوینارت گرفتی؟
در حالی که با دستان چروکیده‌اش اشکش را پاک می‌کرد نگاهم کرد و با لحن غم زده ل*ب به سرزنش باز کرد:
- صحبتت با طبیب را شنیدم، چرا به جنگل رفتی؟ مگر نمی‌دانی چقدر خطرناک است؟ از جانت سیر شدی دختر جان؟!
دلخور به چشمان اشکی‌اش نگاه کردم.
- زمانی که آرشام می‌رود برای چه من بروم ایراد دارد؟!
خشمگین گفت:
- به این خاطر که او پسر است!
عصبی و ناباور خندیدم.
- مادر مگر چه تفاوتی میان دختر و پسر وجود دارد؟ دختر بودن گناه نیست...!دستم را در دستانش گرفت.
- من نگفتم گناه است اَوینارم...! دختر ظریف است و پسر قوی، تفاوتشان در این است.
پوزخند زدم و با غرور گفتم:
- شیشه هم ظریف است اما در می‌آورد خون کسی را که بشکنتش؛ من دختری از ج*ن*س شیشه‌ام ظریف اما بُرَنده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,174
Points
320
دستانم را فشار داد.
- شیشه زمانی بُرنده است که اشیایی نرم‌تر از خودش لمسش کند؛ اما امان از لحظه‌ای که محکم‌تر از خودش لمسش کند! له می‌شود، خورد می‌شود. اوینارم! نگذار انسان‌های روزگار روح شکننده‌ات را زیر پاهایشان له کنند.
لبخند زدم.
- مادر اشتباه شما این است که شیشه را فقط زمان خورد شدنش می‌بینید! اما خورد شدن شیشه به سود اوست زیرا زمانی که خورد می‌شود کوچک شده و به سختی دیده می‌شود؛ آن زمان که از خورد شدنش مطمئن شدی به یکباره همان تکه ریز در پایت فرو می‌رود و اشکت را در می‌آورد!
با نگرانی به چشمان پر از غرورم خیره شد.
- از غرورت می‌ترسم دخترکم، می‌ترسم آخرِ سر، همین غرورت سرت را بر باد دهد.
نفس عمیقی کشیدم و دستش را ب*و*سیدم.
- شما به غیر از سلامتی خودت از هیچ چیز نترس و به چیزی فکر نکن.
***
از زبان شاهدخت:
با بیچارگی نخست به لباس ابریشمی آبی رنگی که در جعبه براق طلایی در دست پدر قرار داشت نگاه کردم و سپس نگاهم را بالا اوردم و به چشمان خونسرد پدر خیره شدم.
با ناراحتی ل*ب زدم.
- اجباریست؟ حتما باید این لباس را بپوشم؟
لبخند گرمی مهمان ل*ب‌هایش شد.
- مگر ایراد این لباس چیست دخترم؟
دستم را به سمت لباس دراز کردم و لباس را لمس کردم از نرمی‌اش لبخندی بر لبانم نشست.
- لباس مشکلی ندارد پدر من تنها با شال رویش مشکل دارم، احساس خفگی میکنم با شال...!
- مشکلی ندارد تا زمان ازدواج و مسلمان شدنتان اجباری برای شال نیست.
با حیرت به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن پادشاه که با ابروهایی بالا رفته خیره نگاهم می‌کرد چشمانم درشت شد! پدر فورا جعبه را روی تخت گذاشت و با پادشاه دست داد.
به احترامش تعظیم کردم.
- سلام سرورم.
سرش را تکان داد، پدر بحث را ادامه داد.
- نه پادشاه ممکن است افراد بیرون از قصر ببینند، بدون شال در ایران درست نیست.
پادشاه به پدر نگاه کرد چشمانش را با اطمینان یک بار باز و بسته کرد.
- نگران نباشید فعلا که شاهدخت در قصر هستند و خارج نمی‌شوند بگذارید راحت باشند.
ابروهایم بالا پرید! چه انسان خود شیرین و دو روییست این پادشاه! دیشب که من فقط در قصر پدرم شاهدخت بودم؛ اما اکنون نزد پدر اینجاهم شاهدخت شدم... عجب!
#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
دستانم را فشار داد.
- شیشه زمانی بُرنده است که اشیایی نرم‌تر از خودش لمسش کند؛ اما امان از لحظه‌ای که محکم‌تر از خودش لمسش کند! له می‌شود، خورد می‌شود. اوینارم! نگذار انسان‌های روزگار روح شکننده‌ات را زیر پاهایشان له کنند.
لبخند زدم.
- مادر اشتباه شما این است که شیشه را فقط زمان خورد شدنش می‌بینید! اما خورد شدن شیشه به سود اوست زیرا زمانی که خورد می‌شود کوچک شده و به سختی دیده می‌شود؛ آن زمان که از خورد شدنش مطمئن شدی به یکباره همان تکه ریز در پایت فرو می‌رود و اشکت را در می‌آورد!
با نگرانی به چشمان پر از غرورم خیره شد.
- از غرورت می‌ترسم دخترکم، می‌ترسم آخرِ سر، همین غرورت سرت را بر باد دهد.
نفس عمیقی کشیدم و دستش را ب*و*سیدم.
- شما به غیر از سلامتی خودت از هیچ چیز نترس و به چیزی فکر نکن.
***
از زبان شاهدخت:
با بیچارگی نخست به لباس ابریشمی آبی رنگی که در جعبه براق طلایی در دست پدر قرار داشت نگاه کردم و سپس نگاهم را بالا اوردم و به چشمان خونسرد پدر خیره شدم.
با ناراحتی ل*ب زدم:
- اجباریست؟ حتما باید این لباس را بپوشم؟
لبخند گرمی مهمان ل*ب‌هایش شد.
- مگر ایراد این لباس چیست دخترم؟!
دستم را به سمت لباس دراز کردم و لباس را لمس کردم از نرمی‌اش لبخندی بر لبانم نشست.
- لباس مشکلی ندارد پدر من تنها با شال رویش مشکل دارم، احساس خفگی میکنم با شال...!
- مشکلی ندارد تا زمان ازدواج و مسلمان شدنتان اجباری برای شال نیست.
با حیرت به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن پادشاه که با ابروهایی بالا رفته خیره نگاهم می‌کرد چشمانم درشت شد! پدر فورا جعبه را روی تخت گذاشت و با پادشاه دست داد.
به احترامش تعظیم کردم.
- سلام سرورم.
سرش را تکان داد، پدر بحث را ادامه داد.
- نه پادشاه ممکن است افراد بیرون از قصر ببینند، بدون شال در ایران درست نیست.
پادشاه به پدر نگاه کرد چشمانش را با اطمینان یک بار باز و بسته کرد.
- نگران نباشید فعلا که شاهدخت در قصر هستند و خارج نمی‌شوند بگذارید راحت باشند.
ابروهایم بالا پرید!  چه انسان خود شیرین و دو روییست این پادشاه! دیشب که من فقط در قصر پدرم شاهدخت بودم؛ اما اکنون نزد پدر اینجاهم شاهدخت شدم... عجب!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,174
Points
320
پادشاه نگاهش را از پدر گرفت و خیره چشمانم گفت:
- آمدم شخصا دعوت کنم از شما که به اتاق پذیرایی از مهمان بیایید؛ عاقد آمده تاریخ ازدواج و مسلمان شدن شما را تایین کند.
و پس از گفتن این حرف سریعا اتاق را ترک کرد. پدر نگاهم کرد و با شک زمزمه کرد.
- آماده‌ای دخترم؟!
سرم را پایین انداختم.
- بله پدر.
دستم را گرفت و از اتاق خارج شدیم، از پله‌های طلایی قصر پایین رفتیم و به سالن بزرگ پذیرایی از مهمان رسیدیم. قصرشان واقعا زیبا بود! با پدر بر روی مبل سلطنتی نشستیم که صدای ملکه زیور با اعتراض بلند شد.
- پرنسس؟ چرا کنار پدر؟! شما دیگر باید کنار پادشاه بنشینید.
اضطراب زیادی داشتم، عرق سرد تمام تنم را پوشانده بود! به پدر نگاه کردم، چشمانش را باز و بسته کرد و ل*ب زد:
- برو پرنسسم.
آرام با تنی که هر لحظه لرزشش بیشتر میشد از جا برخاستم، به سمت پادشاه حرکت کردم و کنارش نشستم. نگاهش کردم؛ چهره‌اش را سرتاسر اخم پوشانده بود. با حالی زار به عاقد چشم دوختم، در دفتر بزرگ و سفیدش مشغول جستجو بود، پس از مدت نسبتا طولانی سر بلند کرد و به ما خیره شد.
- دو روز دیگر تاریخ خوش یومنی است؛ پس از آن تا سه ماه امکان ازدواج نیست.
ملکه زیور با خوشحالی گفت:
- مشکلی نیست پرنسس که نیاز به آموزش ندارند و فراهم کردن جشن هم در یک روز امکان پذیر است.
سپس به پدر نگاه کرد.
- شما مشکلی ندارید یزدان خان؟
پدرم نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد.
- خیر، انشا...هر چه خیر است همان شود.
بغض سختی گلویم را در بر گرفته بود، نمی‌دانم این اضطراب کشنده اکنون از جانم چه می‌خواست! آنقدر به مبل چنگ انداخته بودم که دستانم درد میکرد. کاش زودتر تمام شود، حالم اصلا خوب نبود!
***
هامین:
به شاهدخت نگاه کردم. از همان لحظه ورودش متوجه حال خرابش شدم اما هر لحظه لرزشش بیشتر میشد! آرام نامش را صدا کردم، با چشمان آبی و اشکی‌اش خیره نگاهم کرد.
- حالت خوب است؟
ل*بش را به دندان کشید.
- خیر، اصلا خوب نیستم.
حتی صدایش هم لرز داشت! دیدن آن دختر گستاخ با چنین وضعیتی برایم جای حیرت داشت.

#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
پادشاه نگاهش را از پدر گرفت و خیره چشمانم گفت:
- آمدم شخصا دعوت کنم از شما که به اتاق پذیرایی از مهمان بیایید؛ عاقد آمده تاریخ ازدواج و مسلمان شدن شما را تایین کند.
و پس از گفتن این حرف سریعا اتاق را ترک کرد. پدر نگاهم کرد و با شک زمزمه کرد:
- آماده‌ای دخترم؟!
سرم را پایین انداختم.
- بله پدر.
دستم را گرفت و از اتاق خارج شدیم، از پله‌های طلایی قصر پایین رفتیم و به سالن بزرگ پذیرایی از مهمان رسیدیم. قصرشان واقعا زیبا بود! با پدر بر روی مبل سلطنتی نشستیم که صدای ملکه زیور با اعتراض بلند شد:
- پرنسس؟ چرا کنار پدر؟! شما دیگر باید کنار پادشاه بنشینید.
اضطراب زیادی داشتم، عرق سرد تمام تنم را پوشانده بود! به پدر نگاه کردم، چشمانش را باز و بسته کرد و ل*ب زد:
- برو پرنسسم.
آرام با تنی که هر لحظه لرزشش بیشتر میشد از جا برخاستم، به سمت پادشاه حرکت کردم و کنارش نشستم. نگاهش کردم؛ چهره‌اش را سرتاسر اخم پوشانده بود. با حالی زار به عاقد چشم دوختم، در دفتر بزرگ و سفیدش مشغول جستجو بود، پس از مدت نسبتا طولانی سر بلند کرد و به ما خیره شد.
- دو روز دیگر تاریخ خوش یومنی است؛ پس از آن تا سه ماه امکان ازدواج نیست.
ملکه زیور با خوشحالی گفت:
- مشکلی نیست پرنسس که نیاز به آموزش ندارند و فراهم کردن جشن هم در یک روز امکان پذیر است.
سپس به پدر نگاه کرد.
- شما مشکلی ندارید یزدان خان؟!
پدرم نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد.
- خیر، انشا...هر چه خیر است همان شود.
بغض سختی گلویم را در بر گرفته بود، نمی‌دانم این اضطراب کشنده اکنون از جانم چه می‌خواست! آنقدر به مبل چنگ انداخته بودم که دستانم درد میکرد. کاش زودتر تمام شود، حالم اصلا خوب نبود!
***
هامین:
به شاهدخت نگاه کردم. از همان لحظه ورودش متوجه حال خرابش شدم اما هر لحظه لرزشش بیشتر میشد! آرام نامش را صدا کردم، با چشمان آبی و اشکی‌اش خیره نگاهم کرد.
- حالت خوب است؟!
ل*بش را به دندان کشید.
- خیر، اصلا خوب نیستم!
حتی صدایش هم لرز داشت! دیدن آن دختر گستاخ با چنین وضعیتی برایم جای حیرت داشت.

با نظراتتون انگیزه‌ای واسه ادامه دادنم باشید😍
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,174
Points
320
- چه شده؟!
بیشتر به مبل چنگ انداخت.
- اضطراب دارم.
درکش می‌کردم، من هم داشتم! نمی‌دانستم دارم با زندگی خودم و آن دختر چه می‌کردم، به دستانم چنگ انداخت، از سردی دستش لرزیدم! با صدایی که گویی از ته چاه به گوش می‌رسید گفت:
- هامین تو را به خدا زود این مراسم را تمام کن.
به عاقد، یزدان و مادرم که سخت مشغول سخن گفتن
بودند نگاه کردم. سرفه‌ای مصلحتی کردم تا حواسشان را معطوف خویش سازم. موفق شدم و هر دو نگاهم کردند. به چشمان یزدان که بی‌شباهت به دخترش نبود زل زدم.
- می‌خواهم با دخترتان تنها صحبت کنم، مشکلی نیست؟
چشمان مادر برق زد و یزدان با لبخند گفت:
- خیر، این چه حرفیست؟ دختر من دیگر تمام و کمال برای شماست، نیاز به اجازه نیست.
آرام دست شاهدخت را در دستانم گرفتم و بلندش کردم. راه اتاقم را در پیش گرفتم سربازان تعظیم کردند و در را باز کردند. شاهدخت با کلافگی روی تخت نشست. دست به س*ی*نه به دیوار کنار تخت تکیه داده بودم و حرکاتش را زیر نظر داشتم پاهایش را در ب*غ*ل گرفت و سرش را روی آنها گذاشت. آمدم چیزی بگویم که بغضش با صدای بلند و بدی شکست! حرف در دهانم ماسید و حیرت‌زده نگاهش کردم. نمی‌دانستم مشکلش دقیقا چه بود اما گذاشتم خوب خودش را خالی کند. پس از گذشت مدت نسبتا طولانی که صدای گریه‌اش قطع شد و فقط هق میزد به سمت میز رفتم و لیوان نقره را از آب پر کردم و به سمتش گرفتم. دست لرزانش را جلو آورد و لیوان را گرفت. آرام‌آرام شروع به نوشیدن آب کرد. کنارش نشستم.
- مچکرم.
از شنیدن صدای گرفته و خش دارش اخم کردم.
- مشکلی داری؟
سرش را تکان داد.
- خیر.
ابرویم را بالا انداختم.
- پس چرا آنطور گریه می‌کردی؟

#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
- چه شده؟!
بیشتر به مبل چنگ انداخت.
- اضطراب دارم.
درکش می‌کردم، من هم داشتم! نمی‌دانستم دارم با زندگی خودم و آن دختر چه می‌کردم، به دستانم چنگ انداخت، از سردی دستش لرزیدم! با صدایی که گویی از ته چاه به گوش می‌رسید گفت:
- هامین تو را به خدا زود این مراسم را تمام کن.
به عاقد، یزدان و مادرم که سخت مشغول سخن گفتن
بودند نگاه کردم. سرفه‌ای مصلحتی کردم تا حواسشان را معطوف خویش سازم. موفق شدم و هر دو نگاهم کردند. به چشمان یزدان که بی‌شباهت به دخترش نبود زل زدم.
- می‌خواهم با دخترتان تنها صحبت کنم، مشکلی نیست؟
چشمان مادر برق زد و یزدان با لبخند گفت:
- خیر، این چه حرفیست؟ دختر من دیگر تمام و کمال برای شماست، نیاز به اجازه نیست.
آرام دست شاهدخت را در دستانم گرفتم و بلندش کردم. راه اتاقم را در پیش گرفتم سربازان تعظیم کردند و در را باز کردند. شاهدخت با کلافگی روی تخت نشست. دست به س*ی*نه به دیوار کنار تخت تکیه داده بودم و حرکاتش را زیر نظر داشتم پاهایش را در ب*غ*ل گرفت و سرش را روی آنها گذاشت. آمدم چیزی بگویم که بغضش با صدای بلند و بدی شکست! حرف در دهانم ماسید و حیرت زده نگاهش کردم. نمی‌دانستم مشکلش دقیقا چه بود اما گذاشتم خوب خودش را خالی کند. پس از گذشت مدت نسبتا طولانی که صدای گریه‌اش قطع شد و فقط هق میزد به سمت میز رفتم و لیوان نقره را از آب پر کردم و به سمتش گرفتم. دست لرزانش را جلو آورد و لیوان را گرفت. آرام‌آرام شروع به نوشیدن آب کرد. کنارش نشستم.
- مچکرم.
از شنیدن صدای گرفته و خش دارش اخم کردم.
- مشکلی داری؟
سرش را تکان داد.
- خیر.
ابرویم را بالا انداختم.
- پس چرا آنطور گریه می‌کردی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
254
لایک‌ها
637
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
49,174
Points
320
شانه‌اش را بالا انداخت.
- نمی‌دانم، به یکباره گمان کردم زمان مرگم فرا رسیده!
با حیرت بر چهره‌اش دقیق شدم و خندیدم.
- آنقدرم بی‌رحم نیستم که زن خودم را بکشم! البته اگر مانند بار قبل پا روی دمم بگذاری اوضاع فرق دارد.
چشمانش را ریز کرد.
- تا پا روی دم گذاشتن از نظر شما چه باشد؟
سرم را کج کردم.
- به دستورهایم گوش دهی و به آنها عمل کنی، زبان درازت را کوتاه کنی، مرا صاحب فرزند پسر کنی.
چشمانش را در حلقه تاب داد.
- با تمامش موافقم به غیر از دو مورد آخر! زبانم که نمی‌توانم کوتاهش کنم به این خاطر که تمام وجودم است و در مورد بعدی‌ام من فرزند پسر نمی‌خواهم، فرزند من دختر است.
صورتم را نزدیک‌تر بردم.
- پس خودم زبانت را کوتاه می‌کنم و به فرزندم هم دستور می‌دهم که پسر باشد. اگر دختر شد و مانند مادرش شد از قصر بیرون می‌اندازمش.
خودش را جلو کشید.
- من در این دنیا تک هستم، حتی دخترم مانند خودم نخواهد شد!
لبخند مرموزی زدم.
- دقیقا مانند شیطان که در میان فرشته‌ها تک است و من نمی‌دانم چه گناهی در نزد خدا کردم که تو را در سرنوشتم قرار داد.
با عصبانیت نگاهم کرد و به قصد جواب دادن دهانش را باز کرد که با صدای شنیدن در بی‌صدا بست از جا برخاستم و به سمت در رفتم.
- بیا تو.
در باز شد و مادر وارد شد! با حیرت نگاهش کردم.
- مادر! شما که لازم نیست در بزنید .
لبخندی زد و معنادار به شاهدخت نگاه کرد.
- لازم نبود پسرم...اما اکنون لازم است.
معنای سخنش را دریافتم و سرم را با خجالت پایین انداختم. با لبخند به شاهدخت خیره شد. ‌
- دخترم برخیز تا برویم، باید برای مراسم تدارک ببینیم.
شاهدخت فورا از جا برخاست.
- چشم ملکه.
و سپس تعظیم کرد.
- با اجازه سرورم.
سرتکان دادم.
- مرخصی.

نظر فراموش نشه😉

#رمان_دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
شانه‌اش را بالا انداخت.
- نمی‌دانم، به یکباره گمان کردم زمان مرگم فرا رسیده!
با حیرت بر چهره‌اش دقیق شدم و خندیدم.
- آنقدرم بی‌رحم نیستم که زن خودم را بکشم! البته اگر مانند بار قبل پا روی دمم بگذاری اوضاع فرق دارد.
چشمانش را ریز کرد.
- تا پا روی دم گذاشتن از نظر شما چه باشد؟
سرم را کج کردم.
- به دستورهایم گوش دهی و به آنها عمل کنی، زبان درازت را کوتاه کنی، مرا صاحب فرزند پسر کنی.
چشمانش را در حلقه تاب داد.
- با تمامش موافقم به غیر از دومورد آخر! زبانم که نمیتوانم کوتاهش کنم به این خاطر که تمام وجودم است و در مورد بعدی‌ام من فرزند پسر نمی‌خواهم، فرزند من دختر است.
صورتم را نزدیک‌تر بردم.
- پس خودم زبانت را کوتاه می‌کنم و به فرزندم هم دستور می‌دهم که پسر باشد. اگر دختر شد و مانند مادرش شد از قصر بیرون می‌اندازمش.
خودش را جلو کشید.
- من در این دنیا تک هستم، حتی دخترم مانند خودم نخواهد شد!
لبخند مرموزی زدم.
- دقیقا مانند شیطان که در میان فرشته‌ها تک است و من نمی‌دانم چه گناهی در نزد خدا کردم که تو را در سرنوشتم قرار داد.
با عصبانیت نگاهم کرد و به قصد جواب دادن دهنش را باز کرد که با صدای شنیدن در بی‌صدا بست از جا برخاستم و به سمت در رفتم.
- بیا تو.
در باز شد و مادر وارد شد! با حیرت نگاهش کردم.
- مادر! شما که لازم نیست در بزنید .
لبخندی زد و معنادار به شاهدخت نگاه کرد.
- لازم نبود پسرم؛ اما اکنون لازم است.
معنای سخنش را دریافتم و سرم را با خجالت پایین انداختم. با لبخند به شاهدخت خیره شد. ‌
- دخترم برخیز تا برویم، باید برای مراسم تدارک ببینیم.
شاهدخت فورا از جا برخاست.
- چشم ملکه.
و سپس تعظیم کرد.
- با اجازه سرورم.
سرتکان دادم.
- مرخصی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli
بالا