- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-24
- نوشتهها
- 254
- لایکها
- 913
- امتیازها
- 63
- سن
- 17
- محل سکونت
- بنفشیجات💜
- کیف پول من
- 49,073
- Points
- 319
***
از زبان اَوینار:
با بیچارگی به مرد مقابلم نگاه کردم. مگر حتما باید طبیب باشی که برای درمان به جنگل بیایی؟ از دو راه خارج نبود: یا عقل در سر نداشت! یا آنقدر مال داشت که این چیزها را درک نمیکرد. که با توجه به نحوه پوشش و چهرهاش و صحبتهای آن روزش در بازار، گمانم دومی درست بود. آهی کشیدم و با غم ل*ب باز کردم:
- نه طبیب نیستم، اما طبیبی که برای معالجه مادرم آمده بود گفت گیاه گل انگشتانه دم کرده و به خوردش دهید؛ به بازار رفتم که قیمت ان گیاه خیلی زیاد بود و توان خریدش را نداشتم! از صاحب غرفه پرسیدم که آدرس اینجا را داد و گفت این جنگل محل رویش آن گیاه است، در حال جستجوی گیاه بودم که آن از خدا بیخبرها سر رسیدند و بعدشهم که خودتان میدانید.
با حیرت نگاهم کرد.
- مادرتان چه بیماری دارد؟
با بغض ل*ب زدم:
- قلب،طبیب گفت اوضاعش خیلی خ*را*ب است!
با تعجب و غم پرسید.
- ولی سکههایی که شاه داد چه؟ با آن هم نتوانستی گیاه را بخری؟
با تلخی گفتم:
- امیدوارم شاه عاقبت بخیر شود؛ حداقل حالا دیگر برای غذا و پوشاک نیاز نیست به کسی التماس کنیم. پیش از سکهها بعضی شبها میشد که گرسنه میخوابیدیم و بر لباسمان وصله میزدیم. ولی پس از آن سکهها تا یک ماه خوراک داریم و پوشاک هم چند دست گرفتیم. درباره گیاه دارویی هم این گیاه یافت کردنش خیلی سخته و به همین خاطر قیمتش خیلی بالاست. این روزا هم انقدر خرجهای یک خانواده بالا رفته که دیگه پول به دارو نرسد!
با ابروهای بالا رفته گفت:
- مگر نمیگویی که در این جنگل یافت میشود؟ پس چگونه یافت کردنش سخت است؟!
با ناراحتی آهی کشیدم.
- در این جنگل میروید، ولی به سختی یافت میشود! خیلی جستجو کردم اما پیدایش نکردم... .
به اطراف نگاه کرد و گفت:
- خورشید غروب کرده و هوا تاریک است، بهتر است تا خوراک گرگ و شغال نشدهایم اینجا را ترک کنیم.
موافق بودم، هوا تاریک شده بود و صدای زوزه گرگها از همه طرف جنگل به خوبی شنیده میشد. ماندن بیش از این دیوانگی محض بود!
- بله بهتر است سریعتر حرکت کنیم.
پس از این حرف سریعا از جا بلند شدیم... .
***
از زبان هامین:
بیدرنگ از جایم برخاستم، ولیکن هوا تاریک شده بود و اطرافمان را درختهای سر به فلک کشیده احاطه کرده بودند؛ هر طرف را نگاه میکردم فقط درخت بود و درخت! حسابی سردرگم شده بودم! دختر نگاهم کرد و با نگرانی گفت:
- چه شده؟!
همانطور که مشغول بررسی اطراف بودم جواب دادم:
- دنبال راهی برای خروج هستم، اما تاریکی هوا و درختان سبب سردرگمیام شده...!
نفس آسودهای کشید.
- نگران نباشید چون اولین بار بود که به اینجا میآمدم و احتمال میدادم که چنین مشکلی پیش بیاید برای خودم نشانه گذاشتم؛ از سه درخت که میگذشتم به یک درخت پارچهای آویزان میکردم.
لبخند تحسین برانگیزی مهمان ل*بهایم شد.
- احسنت بر این هوش و زکاوت!
لبخند شرمگینی زد و به کفشهایش نگاه کرد. راه افتادیم و به دنبال پارچهها از جنگل خارج شدیم به دختر نگاه کردم.
- خانهات کجاست؟
- نزدیک است، خودم میروم شما را تا اینجا هم خیلی به زحمت انداختم، ممنونم!
سرم را تکان دادم.
- خواهش میکنم، اما اینطور خاطرم آسوده نیست.
سرش را پایین انداخت و دستانش را به بازی گرفت دهانش را باز میکرد و سپس بیهیچ صدایی میبست، گویی قصد گفتن سخنی را داشت که برایش سخت بود! پس از گذشت زمان نسبتا طولانی ل*ب گشود:
- چطوربگویم... درست نیست اگر یکی من و شما را با هم... تنها... این زمان از شب... .
پیام سخنش را دریافتم. در نگاه اولم میشد پی بر این که دختر با شرم و حیایست برد! سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
- نگران نباش، تو راه خانهات را در پیش بگیر من هم با فاصله پشت سرت میآیم و از دور هوایت را دارم. هروقت به خانهات رسیدی باز میگردم.
لبخندی زد و سر تکان داد، راه خانهاش را در پیش گرفت. با فاصله نسبتا زیادی پشت سرش به راه افتادم به کوچه پشت بازار رفت و با دستش به من اشاره کرد که جلوتر نروم! مقابل یک خانه کاهگلی و قدیمی توقف کرد و به آهستگی به در خانه زد. سر کوچه کنار دیوار ایستادم. در خانه به سرعت باز شد و به دنبال آن صدای زن پیری به گوشم رسید:
- اَوینار؟! دختر تا این موقع کجا بودی؟
- میگویم مادر!
و با دستش مادرش را به داخل خانه هدایت کرد و سپس نگاهی به طرف من انداخت و سرش را به نشانه احترام و خداحافظی کمی پایین آورد، من هم با تکرار کارش جوابش را دادم و او به داخل خانه رفت. لبخندی زدم و راه قصر را در پیش گرفتم، سخن مادرش در خاطرم تکرار شد. پس نامش اَوینار بود! به معنای عشق آتشین. نام اصیل و زیبایی داشت و کاملا برازندهی آن چهره زیبا بود!
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
از زبان اَوینار:
با بیچارگی به مرد مقابلم نگاه کردم. مگر حتما باید طبیب باشی که برای درمان به جنگل بیایی؟ از دو راه خارج نبود: یا عقل در سر نداشت! یا آنقدر مال داشت که این چیزها را درک نمیکرد. که با توجه به نحوه پوشش و چهرهاش و صحبتهای آن روزش در بازار، گمانم دومی درست بود. آهی کشیدم و با غم ل*ب باز کردم:
- نه طبیب نیستم، اما طبیبی که برای معالجه مادرم آمده بود گفت گیاه گل انگشتانه دم کرده و به خوردش دهید؛ به بازار رفتم که قیمت ان گیاه خیلی زیاد بود و توان خریدش را نداشتم! از صاحب غرفه پرسیدم که آدرس اینجا را داد و گفت این جنگل محل رویش آن گیاه است، در حال جستجوی گیاه بودم که آن از خدا بیخبرها سر رسیدند و بعدشهم که خودتان میدانید.
با حیرت نگاهم کرد.
- مادرتان چه بیماری دارد؟
با بغض ل*ب زدم:
- قلب،طبیب گفت اوضاعش خیلی خ*را*ب است!
با تعجب و غم پرسید.
- ولی سکههایی که شاه داد چه؟ با آن هم نتوانستی گیاه را بخری؟
با تلخی گفتم:
- امیدوارم شاه عاقبت بخیر شود؛ حداقل حالا دیگر برای غذا و پوشاک نیاز نیست به کسی التماس کنیم. پیش از سکهها بعضی شبها میشد که گرسنه میخوابیدیم و بر لباسمان وصله میزدیم. ولی پس از آن سکهها تا یک ماه خوراک داریم و پوشاک هم چند دست گرفتیم. درباره گیاه دارویی هم این گیاه یافت کردنش خیلی سخته و به همین خاطر قیمتش خیلی بالاست. این روزا هم انقدر خرجهای یک خانواده بالا رفته که دیگه پول به دارو نرسد!
با ابروهای بالا رفته گفت:
- مگر نمیگویی که در این جنگل یافت میشود؟ پس چگونه یافت کردنش سخت است؟!
با ناراحتی آهی کشیدم.
- در این جنگل میروید، ولی به سختی یافت میشود! خیلی جستجو کردم اما پیدایش نکردم... .
به اطراف نگاه کرد و گفت:
- خورشید غروب کرده و هوا تاریک است، بهتر است تا خوراک گرگ و شغال نشدهایم اینجا را ترک کنیم.
موافق بودم، هوا تاریک شده بود و صدای زوزه گرگها از همه طرف جنگل به خوبی شنیده میشد. ماندن بیش از این دیوانگی محض بود!
- بله بهتر است سریعتر حرکت کنیم.
پس از این حرف سریعا از جا بلند شدیم... .
***
از زبان هامین:
بیدرنگ از جایم برخاستم، ولیکن هوا تاریک شده بود و اطرافمان را درختهای سر به فلک کشیده احاطه کرده بودند؛ هر طرف را نگاه میکردم فقط درخت بود و درخت! حسابی سردرگم شده بودم! دختر نگاهم کرد و با نگرانی گفت:
- چه شده؟!
همانطور که مشغول بررسی اطراف بودم جواب دادم:
- دنبال راهی برای خروج هستم، اما تاریکی هوا و درختان سبب سردرگمیام شده...!
نفس آسودهای کشید.
- نگران نباشید چون اولین بار بود که به اینجا میآمدم و احتمال میدادم که چنین مشکلی پیش بیاید برای خودم نشانه گذاشتم؛ از سه درخت که میگذشتم به یک درخت پارچهای آویزان میکردم.
لبخند تحسین برانگیزی مهمان ل*بهایم شد.
- احسنت بر این هوش و زکاوت!
لبخند شرمگینی زد و به کفشهایش نگاه کرد. راه افتادیم و به دنبال پارچهها از جنگل خارج شدیم به دختر نگاه کردم.
- خانهات کجاست؟
- نزدیک است، خودم میروم شما را تا اینجا هم خیلی به زحمت انداختم، ممنونم!
سرم را تکان دادم.
- خواهش میکنم، اما اینطور خاطرم آسوده نیست.
سرش را پایین انداخت و دستانش را به بازی گرفت دهانش را باز میکرد و سپس بیهیچ صدایی میبست، گویی قصد گفتن سخنی را داشت که برایش سخت بود! پس از گذشت زمان نسبتا طولانی ل*ب گشود:
- چطوربگویم... درست نیست اگر یکی من و شما را با هم... تنها... این زمان از شب... .
پیام سخنش را دریافتم. در نگاه اولم میشد پی بر این که دختر با شرم و حیایست برد! سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
- نگران نباش، تو راه خانهات را در پیش بگیر من هم با فاصله پشت سرت میآیم و از دور هوایت را دارم. هروقت به خانهات رسیدی باز میگردم.
لبخندی زد و سر تکان داد، راه خانهاش را در پیش گرفت. با فاصله نسبتا زیادی پشت سرش به راه افتادم به کوچه پشت بازار رفت و با دستش به من اشاره کرد که جلوتر نروم! مقابل یک خانه کاهگلی و قدیمی توقف کرد و به آهستگی به در خانه زد. سر کوچه کنار دیوار ایستادم. در خانه به سرعت باز شد و به دنبال آن صدای زن پیری به گوشم رسید:
- اَوینار؟! دختر تا این موقع کجا بودی؟
- میگویم مادر!
و با دستش مادرش را به داخل خانه هدایت کرد و سپس نگاهی به طرف من انداخت و سرش را به نشانه احترام و خداحافظی کمی پایین آورد، من هم با تکرار کارش جوابش را دادم و او به داخل خانه رفت. لبخندی زدم و راه قصر را در پیش گرفتم، سخن مادرش در خاطرم تکرار شد. پس نامش اَوینار بود! به معنای عشق آتشین. نام اصیل و زیبایی داشت و کاملا برازندهی آن چهره زیبا بود!
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
#آیلی_فام
کد:
***
از زبان اَوینار:
با بیچارگی به مرد مقابلم نگاه کردم. مگر حتما باید طبیب باشی که برای درمان به جنگل بیایی؟ از دو راه خارج نبود: یا عقل در سر نداشت! یا آنقدر مال داشت که این چیزها را درک نمیکرد. که با توجه به نحوه پوشش و چهرهاش و صحبتهای آن روزش در بازار، گمانم دومی درست بود. آهی کشیدم و با غم ل*ب باز کردم:
- نه طبیب نیستم، اما طبیبی که برای معالجه مادرم آمده بود گفت گیاه گل انگشتانه دم کرده و به خوردش دهید؛ به بازار رفتم که قیمت ان گیاه خیلی زیاد بود و توان خریدش را نداشتم! از صاحب غرفه پرسیدم که آدرس اینجا را داد و گفت این جنگل محل رویش آن گیاه است، در حال جستجوی گیاه بودم که آن از خدا بیخبرها سر رسیدند و بعدشهم که خودتان میدانید.
با حیرت نگاهم کرد.
- مادرتان چه بیماری دارد؟
با بغض ل*ب زدم:
- قلب،طبیب گفت اوضاعش خیلی خ*را*ب است!
با تعجب و غم پرسید.
- ولی سکههایی که شاه داد چه؟ با آن هم نتوانستی گیاه را بخری؟
با تلخی گفتم:
- امیدوارم شاه عاقبت بخیر شود؛ حداقل حالا دیگر برای غذا و پوشاک نیاز نیست به کسی التماس کنیم. پیش از سکهها بعضی شبها میشد که گرسنه میخوابیدیم و بر لباسمان وصله میزدیم. ولی پس از آن سکهها تا یک ماه خوراک داریم و پوشاک هم چند دست گرفتیم. درباره گیاه دارویی هم این گیاه یافت کردنش خیلی سخته و به همین خاطر قیمتش خیلی بالاست. این روزا هم انقدر خرجهای یک خانواده بالا رفته که دیگه پول به دارو نرسد!
با ابروهای بالا رفته گفت:
- مگر نمیگویی که در این جنگل یافت میشود؟ پس چگونه یافت کردنش سخت است؟!
با ناراحتی آهی کشیدم.
- در این جنگل میروید، ولی به سختی یافت میشود! خیلی جستجو کردم اما پیدایش نکردم... .
به اطراف نگاه کرد و گفت:
- خورشید غروب کرده و هوا تاریک است، بهتر است تا خوراک گرگ و شغال نشدهایم اینجا را ترک کنیم.
موافق بودم، هوا تاریک شده بود و صدای زوزه گرگها از همه طرف جنگل به خوبی شنیده میشد. ماندن بیش از این دیوانگی محض بود!
- بله بهتره است سریعتر حرکت کنیم.
پس از این حرف سریعا از جا بلند شدیم... .
***
از زبان هامین:
بیدرنگ از جایم برخاستم، ولیکن هوا تاریک شده بود و اطرافمان را درختهای سر به فلک کشیده احاطه کرده بودند؛ هر طرف را نگاه میکردم فقط درخت بود و درخت! حسابی سردرگم شده بودم! دختر نگاهم کرد و با نگرانی گفت:
- چه شده؟!
همانطور که مشغول بررسی اطراف بودم جواب دادم:
- دنبال راهی برای خروج هستم، اما تاریکی هوا و درختان سبب سردرگمیام شده...!
نفس آسودهای کشید.
- نگران نباشید چون اولین بار بود که به اینجا میآمدم و احتمال میدادم که چنین مشکلی پیش بیاید برای خودم نشانه گذاشتم؛ از سه درخت که میگذشتم به یک درخت پارچهای آویزان میکردم.
لبخند تحسین برانگیزی مهمان ل*بهایم شد.
- احسنت بر این هوش و زکاوت!
لبخند شرمگینی زد و به کفشهایش نگاه کرد. راه افتادیم و به دنبال پارچهها از جنگل خارج شدیم به دختر نگاه کردم.
- خانهات کجاست؟
- نزدیک است، خودم میروم شما را تا اینجا هم خیلی به زحمت انداختم، ممنونم!
سرم را تکان دادم.
- خواهش میکنم، اما اینطور خاطرم آسوده نیست.
سرش را پایین انداخت و دستانش را به بازی گرفت دهانش را باز میکرد و سپس بیهیچ صدایی میبست، گویی قصد گفتن سخنی را داشت که برایش سخت بود! پس از گذشت زمان نسبتا طولانی ل*ب گشود:
- چطوربگویم... درست نیست اگر یکی من و شما را با هم... تنها... این زمان از شب... .
پیام سخنش را دریافتم. در نگاه اولم میشد پی بر این که دختر با شرم و حیایست برد! سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
- نگران نباش، تو راه خانهات را در پیش بگیر من هم با فاصله پشت سرت میآیم و از دور هوایت را دارم. هروقت به خانهات رسیدی باز میگردم.
لبخندی زد و سر تکان داد، راه خانهاش را در پیش گرفت. با فاصله نسبتا زیادی پشت سرش به راه افتادم به کوچه پشت بازار رفت و با دستش به من اشاره کرد که جلوتر نروم! مقابل یک خانه کاهگلی و قدیمی توقف کرد و به آهستگی به در خانه زد. سر کوچه کنار دیوار ایستادم. در خانه به سرعت باز شد و به دنبال آن صدای زن پیری به گوشم رسید:
- اَوینار؟! دختر تا این موقع کجا بودی؟
- میگویم مادر!
و با دستش مادرش را به داخل خانه هدایت کرد و سپس نگاهی به طرف من انداخت و سرش را به نشانه احترام و خداحافظی کمی پایین آورد، من هم با تکرار کارش جوابش را دادم و او به داخل خانه رفت. لبخندی زدم و راه قصر را در پیش گرفتم، سخن مادرش در خاطرم تکرار شد. پس نامش اَوینار بود! به معنای عشق آتشین. نام اصیل و زیبایی داشت و کاملا برازندهی آن چهره زیبا بود!
آخرین ویرایش: