• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان دلدار بانو | آیلی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ayli
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 45
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
238
لایک‌ها
877
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
48,584
Points
302
با طلوع آفتاب مسیر قصر را در پیش گرفتیم. پس از زمان نسبتاً طولانی به قصر رسیدیم و گیاه را از کاوه گرفتم و اسب را به کاوه سپردم. به سمت خانه‌ی اَوینار به راه افتادم به کوچه‌ی اشان رسیدم. دیدمش، داشت از خانه خارج میشد با دیدنم چشمانش از حیرت گشاد شد! خواستم به ستمش بروم و گیاه را بدهم که مرد جوانی از خانه خارج شد. خیره به چشمان منتظرش ل*ب زدم:
- بیا جنگل.
حیرتش دو چندان شد و سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد که راه جنگل را در پیش گرفتم. کنار راه ورودی جنگل ایستادم، پس از گذشت مدت اندکی با نفس‌نفس آمد. گویی حسابی دویده بود! سلام کرد و منتظر ایستاد.
گیاه را از گونی خارج کردم که چشمانش از شادی برق زد و اشکش چکید، با شادی شروع به تشکر کرد.
- واقعاً سپاس‌گذارم، این گیاه را از کجا یافتید؟! من ده روز است که در این جنگل به دنبال این گیاه هستم. شما جان مادرم را نجات دادید.
با دیدن برق چشمان سیاهش گویی جان تازه گرفته بودم؛ لبخند زدم.
- خواهش می‌کنم.
دستش را نزدیک آورد و درحالی که سعی می‌کرد کوچک‌ترین برخوردی با دستم پیدا نکند گیاه را گرفت.
- از کجا یافتی؟
نمی‌خواستم بداند که شاه هستم. از تنفرش نسبت به شاه آگاه بودم و نمی‌دانم چرا نمی‌خواستم از من متنفر شود به این خاطر مجبور به دروغ گفتن شدم.
- مادر من هم مانند مادر تو بیماری قلبی دارد و طبیب این گیاه را سفارش کرده است و من به شهر مادری‌ام رفتم و این گیاه را یافتم. یاد تو افتادم و برای مادر تو هم آوردم.
با قدردانی نگاهم کرد.
- طرز تهیه‌اش را می‌دانی؟!
از سر گیجی اخم کردم.
- خیر.
لبخند زد.
- اگر بخواهی می‌توانی هر جمعه هنگام غروب آفتاب به جنگل بیایی تا به تو یاد بدهم.
عقلم می‌گفت لازم نیست به اندازه کافی کار حکومتی داری؛ اما دلم قبول نمی‌کرد. آخر سر با این دلیل که مادرم واقعاً بیمار است و شاید این معجون فایده داشته باشد خودم را قانع کردم.
- باشد می‌آیم.
لبخندش عمق گرفت.
- پس قرار ما هر جمعه هنگام غروب آفتاب همین‌جا، راستی نامت چیست؟
خیره درون چشمان کنجکاوش کمی درنگ کردم. نمی‌خواستم پی به هویت حقیقی‌ام ببرد پس نام خودم را نمی‌توانستم بگویم ولیکن نام دیگری‌ هم در ذهنم نمی آمد.
سکوت طولانی مدتم را که دید اخم کرد.
- اگر نمی‌خواهی نامت را نگو، اصلاً به من چه ربطی دارد!
نمی‌دانم برای چه این نام را گفتم اما برای اینکه دلخور نشود فوراً ل*ب گشودم و نخستین نامی که بر زبانم آمد را گفتم:
- فراز!
لبخند زد.
- مچکرم فراز، خدانگهدار تا جمعه.
لبخند زدم.
- خدانگهدار.
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
با طلوع آفتاب مسیر قصر را در پیش گرفتیم. پس از زمان نسبتاً طولانی به قصر رسیدیم و گیاه را از کاوه گرفتم و اسب را به کاوه سپردم. به سمت خانه‌ی اَوینار به راه افتادم به کوچه‌ی اشان رسیدم. دیدمش، داشت از خانه خارج میشد با دیدنم چشمانش از حیرت گشاد شد! خواستم به ستمش بروم و گیاه را بدهم که مرد جوانی از خانه خارج شد. خیره به چشمان منتظرش ل*ب زدم:
- بیا جنگل.
حیرتش دو چندان شد و سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد که راه جنگل را در پیش گرفتم. کنار راه ورودی جنگل ایستادم، پس از گذشت مدت اندکی با نفس‌نفس آمد. گویی حسابی دویده بود! سلام کرد و منتظر ایستاد.
گیاه را از گونی خارج کردم که چشمانش از شادی برق زد و اشکش چکید، با شادی شروع به تشکر کرد.
- واقعاً سپاس‌گذارم، این گیاه را از کجا یافتید؟! من ده روز است که در این جنگل به دنبال این گیاه هستم. شما جان مادرم را نجات دادید.
با دیدن برق چشمان سیاهش گویی جان تازه گرفته بودم؛ لبخند زدم.
- خواهش می‌کنم.
دستش را نزدیک آورد و درحالی که سعی می‌کرد کوچک‌ترین برخوردی با دستم پیدا نکند گیاه را گرفت.
- از کجا یافتی؟
نمی‌خواستم بداند که شاه هستم.  از تنفرش نسبت به شاه آگاه بودم و نمی‌دانم چرا نمی‌خواستم از من متنفر شود به این خاطر مجبور به دروغ گفتن شدم. 
- مادر من هم مانند مادر تو بیماری قلبی دارد و طبیب این گیاه را سفارش کرده است و من به شهر مادری‌ام رفتم و این گیاه را یافتم. یاد تو افتادم و برای مادر تو هم آوردم.
با قدردانی نگاهم کرد.
- طرز تهیه‌اش را می‌دانی؟!
از سر گیجی اخم کردم.
- خیر.
لبخند زد.
- اگر بخواهی می‌توانی هر جمعه هنگام غروب آفتاب به جنگل بیایی تا به تو یاد بدهم.
عقلم می‌گفت لازم نیست به اندازه کافی کار حکومتی داری؛ اما دلم قبول نمی‌کرد. آخر سر با این دلیل که مادرم واقعاً بیمار است و شاید این معجون فایده داشته باشد خودم را قانع کردم.
- باشد می‌آیم.
لبخندش عمق گرفت.
- پس قرار ما هر جمعه هنگام غروب آفتاب همین‌جا، راستی نامت چیست؟
خیره درون چشمان کنجکاوش کمی درنگ کردم. نمی‌خواستم پی به هویت حقیقی‌ام ببرد پس نام خودم را نمی‌توانستم بگویم ولیکن نام دیگری‌ هم در ذهنم نمی آمد.
سکوت طولانی مدتم را که دید اخم کرد.
- اگر نمی‌خواهی نامت را نگو، اصلاً به من چه ربطی دارد! 
نمی‌دانم برای چه این نام را گفتم اما برای اینکه دلخور نشود فوراً ل*ب گشودم و نخستین نامی که بر زبانم آمد را گفتم:
- فراز!
لبخند زد.
- مچکرم فراز، خدانگهدار تا جمعه.
لبخند زدم.
- خدانگهدار.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
238
لایک‌ها
877
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
48,584
Points
302
رفتنش را با نگاه تعقیب کردم. نمی‌دانم چرا دلخوری و شادی این دختر برایم اهمیت زیادی داشت! امروز سه شنبه بود و تا روز قرار سه روز باقی مانده بود. با یادآوری شادی‌اش هنگام گرفتن گیاه شادمان شدم و لبخندم عمق گرفت و مسیر قصر را در پیش گرفتم.
***
دو طرف میز چوبی را در دستانم گرفتم و با دقت مشغول بررسی نقشه روی میز بودم.
- دشمن از همه طرف هجوم آورده.
- پیداست جنگ بزرگی در پیش داریم.
خسته و کلافه به کاوه و کیارش نگاه کردم. چشمانم را محکم بر هم فشار دادم و با دو انگشت شست و اشاره پیشانی‌ام را فشردم، آمادگی جنگ را نداشتم... . همان لحظه در به صدا درب آمد و آراگل، خاتون آگرین وارد شد.
با عصبانیت به سمتش بازگشتم و غریدم:
- با اجازه چه کسی سرت را پایین انداختی و میان جلسه‌ی سیاسی آمدی؟!
سرش را بلند کرد، رنگش به شدت پریده بود.
- عذر مرا بپذیرید سرورم، آگرین بانو از دیشب ناخوش است.
با وحشت از اتاق خارج شدم؛ راه اتاق آگرین را پیش گرفتم. وارد اتاق شدم آگرین رنگ پریده و بی‌حال روی تختش افتاده بود. نگران به سمتش رفتم و دستش را در دستم گرفتم، همچون تکه‌ای یخ بود! دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم، تمام تنش سرد بود! همان‌طور خیره به آگرین آرام زمزمه کردم:
- چه شده؟ چه بلایی سرش آمده؟!
آراگل با صدایی که از شدت بغض می‌لرزید گفت:
- از دیشب هرچه می‌خورد بالا می‌آورد، هرچه اصرار کردم به طبیب خبر دهیم نگذاشت تا کمی پیش که از حال رفت و فوراً به طبیب خبر دادم و سپس نزد شما آمدم.
غریدم:
- خاتون نادان، از دیشب ناخوش است و من اکنون باید خبردار شوم؟
از وحشت بالا پرید و اشکش چکید.
- نگذاشت سرورم، مانعم شد.
در به صدا در آمد و طبیب وارد شد. برخاستم و او نزد آگرین آمد و مشغول معاینه شد. پس از مدتی با لبخند دست از معاینه کشید. با نگرانی نگاهش کردم.
- مژدگانی دهید سرورم، آگرین بانو باردار هستند.
تمام نگرانی‌هایم جایش را به خوشحالی وصف نشدنی داد. رو به آراگل گفتم:
- به سرباز ها خبر بده سکه و گوشت میان مردم پخش کنند و تمام حرمسرا را شیرین دهید. این خبر را سرتاسر قصر و ایران پخش کنید می‌خواهم تمام مردم بدانند ولیعهد در راه است.
آراگل با خوشحالی سرش را تکان داد و دوان‌دوان خارج شد. کنار آگرین نشستم. پس از گذشت چند ساعت چشمانش را آرام باز کرد. لبخند پر ذوقی بر لبانم جا خوش کرد.
- سلام بر آگرین سلطان!
ابروانش بالا پرید.
- آگرین سلطان؟! تا دیروز آگرین هم به زور می‌گفتید چه شده اکنون تبدیل به آگرین سلطان شدم؟ آفتاب از کدام طرف طلوع کرده؟
با خوشحالی خندیدم و دستش را گرفتم.
- تا دیروز مادر ولیعهد نبودی؛ ولیکن اکنون مادر ولیعهد و تبدیل به سلطان شدی.
با حیرت نگاهم می‌کرد و به یکباره خودش را در آغوشم انداخت و با صدای بلند گریست. با محبت مشغول نوازش موهایش شدم. با گریه ل*ب گشود:
- من مادر شدم؟! من خودم بی‌مادر بزرگ شدم هامین اما اکنون خودم مادر شدم.
بر سرش ب*وسه زدم.
- بله تو مادر شدی و من پدر.
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
رفتنش را با نگاه تعقیب کردم. نمی‌دانم چرا دلخوری و شادی این دختر برایم اهمیت زیادی داشت! امروز سه شنبه بود و تا روز قرار سه روز باقی مانده بود. با یادآوری شادی‌اش هنگام گرفتن گیاه شادمان شدم و لبخندم عمق گرفت و مسیر قصر را در پیش گرفتم.
***
دو طرف میز چوبی را در دستانم گرفتم و با دقت مشغول بررسی نقشه روی میز بودم.
- دشمن از همه طرف هجوم آورده.
- پیداست جنگ بزرگی در پیش داریم.
خسته و کلافه به کاوه و کیارش نگاه کردم. چشمانم را محکم بر هم فشار دادم و با دو انگشت شست و اشاره پیشانی‌ام را فشردم، آمادگی جنگ را نداشتم... . همان لحظه در به صدا درب آمد و آراگل، خاتون آگرین وارد شد.
با عصبانیت به سمتش بازگشتم و غریدم:
- با اجازه چه کسی سرت را پایین انداختی و میان جلسه‌ی سیاسی آمدی؟!
سرش را بلند کرد، رنگش به شدت پریده بود.
- عذر مرا بپذیرید سرورم، آگرین بانو از دیشب ناخوش است.
با وحشت از اتاق خارج شدم؛ راه اتاق آگرین را پیش گرفتم. وارد اتاق شدم آگرین رنگ پریده و بی‌حال روی تختش افتاده بود. نگران به سمتش رفتم و دستش را در دستم گرفتم، همچون تکه‌ای یخ بود! دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم، تمام تنش سرد بود! همان‌طور خیره به آگرین آرام زمزمه کردم:
- چه شده؟ چه بلایی سرش آمده؟!
آراگل با صدایی که از شدت بغض می‌لرزید گفت:
- از دیشب هرچه می‌خورد بالا می‌آورد، هرچه اصرار کردم به طبیب خبر دهیم نگذاشت تا کمی پیش که از حال رفت و فوراً به طبیب خبر دادم و سپس نزد شما آمدم.
غریدم:
- خاتون نادان، از دیشب ناخوش است و من اکنون باید خبردار شوم؟
از وحشت بالا پرید و اشکش چکید.
- نگذاشت سرورم، مانعم شد.
در به صدا در آمد و طبیب وارد شد. برخاستم و او نزد آگرین آمد و مشغول معاینه شد. پس از مدتی با لبخند دست از معاینه کشید. با نگرانی نگاهش کردم.
- مژدگانی دهید سرورم، آگرین بانو باردار هستند.
تمام نگرانی‌هایم جایش را به خوشحالی وصف نشدنی داد. رو به آراگل گفتم:
- به سرباز ها خبر بده سکه و گوشت میان مردم پخش کنند و تمام حرمسرا را شیرین دهید. این خبر را سرتاسر قصر و ایران پخش کنید می‌خواهم تمام مردم بدانند ولیعهد در راه است.
آراگل با خوشحالی سرش را تکان داد و دوان‌دوان خارج شد. کنار آگرین نشستم. پس از گذشت چند ساعت چشمانش را آرام باز کرد. لبخند پر ذوقی بر لبانم جا خوش کرد.
- سلام بر آگرین سلطان!
ابروانش بالا پرید.
- آگرین سلطان؟! تا دیروز آگرین هم به زور می‌گفتید چه شده اکنون تبدیل به آگرین سلطان شدم؟ آفتاب از کدام طرف طلوع کرده؟
با خوشحالی خندیدم و دستش را گرفتم.
- تا دیروز مادر ولیعهد نبودی؛ ولیکن اکنون مادر ولیعهد و تبدیل به سلطان شدی.
با حیرت نگاهم می‌کرد و به یکباره خودش را در آغوشم انداخت و با صدای بلند گریست. با محبت مشغول نوازش موهایش شدم. با گریه ل*ب گشود:
- من مادر شدم؟! من خودم بی‌مادر بزرگ شدم هامین اما اکنون خودم مادر شدم.
بر سرش ب*وسه زدم.
- بله تو مادر شدی و من پدر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
238
لایک‌ها
877
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
48,584
Points
302
***
دانای کل:
با شنیدن این خبر جام طلایی رنگ حاوی نو*شی*دنی قرمز رنگ درون دستش را بر زمین کوبید. صدای شکستن لیوان درون اتاق پیچید. با خشم چشمانش را بر هم فشرد و فریاد زد:
- چطور ممکن است؟! چنین چیزی امکان پذیر نیست! من فکر همه جا را کرده بودم. چرا حالا که همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت چنین چیزی اتفاق افتاد؟
سپس با فکری که در سرش آمد به سرعت چشمانش را باز کرد و همان‌طور که به محتویات ریخته شده‌ی لیوان خیره بود، لبخند ترسناکی زد:
- آن بچه به این دنیا نمی‌آید خودم کارش را تمام می‌کنم... .
***
از زبان اَوینار:
کیف حصیری‌ام را بر دوش انداختم و راه جنگل را در پیش گرفتم. همان‌طور که لی‌لی کنان قدم برمی‌داشتم زیر ل*ب برای خودم آواز می‌خواندم. در حال خود بودم که با صدای پشت سرم دو متر بالا پریدم. این چهارمین هفته‌ای بود که به جنگل می‌رفتیم.
- صدای زیبایی داری خوشم آمد.
برگشتم و با دیدن فراز دستم را روی قلبم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و چشم غره‌ای رفتم.
- ترسیدم!
شانه‌هایش را بالا انداخت و راه جنگل را در پیش گرفت.
- عذر می‌خواهم قصدم ترساندن تو نبود.
در کنارش قدم برداشتم.
- خواهش می‌کنم، مهم نیست.
به جنگل رفتیم و زیر درخت همیشگی نشستیم. منتظر نگاهش کردم که گیاه را از کیسه بیرون آورد. با خوشحالی گیاه را گرفتم و داخل کیفم گذاشتم.
- اَوینار؟
با حالت عجیبی نامم را به زبان می‌آورد. هر بار با شنیدنش حس خوبی وجودم را در بر می‌گرفت. سوالی نگاهش کردم، ل*بش را با زبان خیس کرد و سرش را پایین انداخت. گویی برای گفتن حرفش تردید داشت.
- چرا از خانواده سلطنتی متنفری؟
آهی کشیدم و ناخودآگاه لبخند تلخی گوشه ل*بم جا خوش کرد. از گفتن دلیل اصلی‌اش وحشت داشتم. سرم را زیر انداختم و با بال روسری‌ام ور رفتم.
- فراز من از هیچکس متنفر نیستم! اهل حسادت کردن هم نیستم ولی از این همه نابرابری درون دنیا قلبم به درد می‌آید. حق نیست من برای درمان مادر مریضم وقت و نیم‌وقت داخل جنگلی بیایم که به جنگل حیوانات درنده معروف است و مردم از شنیدن نامش هم وحشت می‌کنند؛ اما یکی مثل خان‌زاده‌ها تا انگشتشان زخم می‌شود هزار و یک طبیب در اختیارشان است! حق نیست هزاران نفر گرسنه سرشان را روی بالش بگذارند؛ ولی در قصر هزاران نوع غذا دور ریخته شود. حق نیست منی که دختر عادی هستم حق تحصیل نداشته باشم؛ ولی شاهدخت‌ها هر دقیقه در یک مکتب باشند. تمام این تفاوت‌ها برمی‌گردد به چه؟ این‌که من یک فرد بیچاره‌ام و آن‌ها شاه و شاهدخت... ! واقعٱ همه ما در یک دنیا زندگی می‌کنیم؟
با مهربانی گفت:
- می‌گذرد اَوینار، هیچ‌کس از فردای خودش خبردار نیست.
با غم نگاهش کردم، قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد. با صدایی که از فرط بغض می‌لرزید گفتم:
- خسته شدم فراز از این‌که هرچه شد گفتم می‌گذرد؛ ولی یک دفعه به خودم آمدم دیدم این عمرم بود که گذشت!
لبخند تلخی زد.
- قول می‌دهم همه چیز یک روز درست می‌شود، یک روز می‌رسد که دیگر تفاوتی میان شاهدخت و دختر معمولی نباشد.
اشک دیده‌ام را تار کرده بود. به درخت پشت سرم تکیه دادم و به آسمان خیره شدم. پوزخند صدا داری زدم.
- همه چیز یک روز درست می‌شود؛ ولی من دیگر به این سن برنمی‌گردم! می‌دانی همیشه وقتی بچه بودم آرزوی یک عروسک داشتم و هنوز حسترش در قلبم است؛ ولی الان اگر همان عروسک را بهم بدهند دیگر بدردم نمی‌خورد! ای کاش آن یک روز که همه‌چیز درست می‌شود روزی بود که می‌خواستیم؛ نه صدسال بعدش. نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب چه فایده؟
سرش را پایین انداخت.
- هیچ‌وقت از روی ظاهر قضاوت نکن! همان شاهدخت‌ها شاید حسرت ذره‌ای از محبت مادر تو را داشته باشند آن‌ها شاید پول فراوانی داشته باشند؛ ولی امان از ذره‌ای محبت.
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
دانای کل:
با شنیدن این خبر جام طلایی رنگ حاوی نو*شی*دنی قرمز رنگ درون دستش را بر زمین کوبید. صدای شکستن لیوان درون اتاق پیچید. با خشم چشمانش را بر هم فشرد و فریاد زد:
- چطور ممکن است؟! چنین چیزی امکان پذیر نیست! من فکر همه جا را کرده بودم. چرا حالا که همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت چنین چیزی اتفاق افتاد؟
سپس با فکری که در سرش آمد به سرعت چشمانش را باز کرد و همان‌طور که به محتویات ریخته شده‌ی لیوان خیره بود، لبخند ترسناکی زد:
- آن بچه به این دنیا نمی‌آید خودم کارش را تمام می‌کنم...  .
***
از زبان اَوینار:
کیف حصیری‌ام را بر دوش انداختم و راه جنگل را در پیش گرفتم. همان‌طور که لی‌لی کنان قدم برمی‌داشتم زیر ل*ب برای خودم آواز می‌خواندم. در حال خود بودم که با صدای پشت سرم دو متر بالا پریدم. این چهارمین هفته‌ای بود که به جنگل می‌رفتیم.
- صدای زیبایی داری خوشم آمد.
برگشتم و با دیدن فراز دستم را روی قلبم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و چشم غره‌ای رفتم.
- ترسیدم!
شانه‌هایش را بالا انداخت و راه جنگل را در پیش گرفت.
- عذر می‌خواهم قصدم ترساندن تو نبود.
در کنارش قدم برداشتم.
- خواهش می‌کنم، مهم نیست.
به جنگل رفتیم و زیر درخت همیشگی نشستیم. منتظر نگاهش کردم که گیاه را از کیسه بیرون آورد. با خوشحالی گیاه را گرفتم و داخل کیفم گذاشتم.
- اَوینار؟
با حالت عجیبی نامم را به زبان می‌آورد. هر بار با شنیدنش حس خوبی وجودم را در بر می‌گرفت. سوالی نگاهش کردم، ل*بش را با زبان خیس کرد و سرش را پایین انداخت. گویی برای گفتن حرفش تردید داشت.
- چرا از خانواده سلطنتی متنفری؟
آهی کشیدم و ناخودآگاه لبخند تلخی گوشه ل*بم جا خوش کرد. از گفتن دلیل اصلی‌اش وحشت داشتم. سرم را زیر انداختم و با بال روسری‌ام ور رفتم.
- فراز من از هیچکس متنفر نیستم!  اهل حسادت کردن هم نیستم ولی از این همه نابرابری درون دنیا قلبم به درد می‌آید. حق نیست من برای درمان مادر مریضم وقت و نیم‌وقت داخل جنگلی بیایم که به جنگل حیوانات درنده معروف است و مردم از شنیدن نامش هم وحشت می‌کنند؛ اما یکی مثل خان‌زاده‌ها تا انگشتشان زخم می‌شود هزار و یک طبیب در اختیارشان است! حق نیست هزاران نفر گرسنه سرشان را روی بالش بگذارند؛ ولی در قصر هزاران نوع غذا دور ریخته شود. حق نیست منی که دختر عادی هستم حق تحصیل نداشته باشم؛ ولی شاهدخت‌ها هر دقیقه در یک مکتب باشند. تمام این تفاوت‌ها برمی‌گردد به چه؟ این‌که من یک فرد بیچاره‌ام و آن‌ها شاه و شاهدخت... ! واقعٱ همه ما در یک دنیا زندگی می‌کنیم؟
با مهربانی گفت:
- می‌گذرد اَوینار، هیچ‌کس از فردای خودش خبردار نیست.
با غم نگاهش کردم، قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد. با صدایی که از فرط بغض می‌لرزید گفتم:
- خسته شدم فراز از این‌که هرچه شد گفتم می‌گذرد؛ ولی یک دفعه به خودم آمدم دیدم این عمرم بود که گذشت!
لبخند تلخی زد.
- قول می‌دهم همه چیز یک روز درست می‌شود، یک روز می‌رسد که دیگر تفاوتی میان شاهدخت و دختر معمولی نباشد.
اشک دیده‌ام را تار کرده بود. به درخت پشت سرم تکیه دادم و به آسمان خیره شدم. پوزخند صدا داری زدم.
- همه چیز یک روز درست می‌شود؛ ولی من دیگر به این سن برنمی‌گردم! می‌دانی همیشه وقتی بچه بودم آرزوی یک عروسک داشتم و هنوز حسترش در قلبم است؛ ولی الان اگر همان عروسک را بهم بدهند دیگر بدردم نمی‌خورد! ای کاش آن یک روز که همه‌چیز درست می‌شود روزی بود که می‌خواستیم؛ نه صدسال بعدش. نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب چه فایده؟
سرش را پایین انداخت.
- هیچ‌وقت از روی ظاهر قضاوت نکن! همان شاهدخت‌ها شاید حسرت ذره‌ای از محبت مادر تو را داشته باشند آن‌ها شاید پول فراوانی داشته باشند؛ ولی امان از ذره‌ای محبت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
238
لایک‌ها
877
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
48,584
Points
302
حس کردم حرف‌هایش بوی غم می‌دهند، اشک‌هایم را پاک کردم. تحمل غمش را نداشتم. سعی کردم بحث را عوض کنم، آرام خندیدم که نگاهم کرد و گفتم:
- آن‌چنان از خانواده‌ی سلطنتی حرف می‌زنی گویی خودت از آن‌ها هستی! البته از پوششت که ان‌قدر رسمی است عجیب نیست که عضو خانواده سلطنتی باشی.
هول کرده نگاهش را دزدید و تک خنده‌ای کرد.
- ن... نه! ما از این شانس‌ها نداریم!
سریع بلند شد.
- بهتر است برویم هوا تاریک شده.
و خودش راه خروج را در پیش گرفت. با تعجب دنبالش رفتم؛ من شوخی کردم این چرا بلند شد؟! در طول راه سکوت کرد و به شدت اخم کرده بود؛ یعنی از حرفم ناراحت شده بود؟ آرام صدایش کردم:
- فراز؟!
گویی زیادی غرق در فکر بود که صدایم را نشنید. بلندتر گفتم:
- فراز!
با گیجی سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
- بله؟
سرم را پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت‌هایم شدم.
- اگر از حرفم ناراحت شدی عذر می‌خواهم قصدم فقط شوخی بود.
سرش را به نشانه منفی تکان داد.
- نه، ناراحت نشدم.
به خانه رسیدیم مانند این یک ماه سر کوچه ایستاد. لبخند زدم.
- ممنونم خدانگهدار.
لبخند گرمی زد و جوابم را داد.
- خواهش می‌کنم خدانگهدار.
***
از زبان هامین:
با ذهنی آشفته راه قصر را در پیش گرفتم. در این یک ماه مراقب همه چیز بودم؛ اما حرف امشبش... . به قصر رسیدم و سمت اتاق آگرین رفتم و وارد شدم؛ با مادرم مشغول گفتگو بودند. هر دو با ورود من تعظیم کردند، روی صندلی مقابلشان نشستم. مادرم یک لیوان شربت به دست من داد و یکی دیگر به دست آگرین. رو به آگرین در حالی که خیره به شکمش بودم ل*ب زدم:
- حالت خوب است؟
لبخند زیبایی زد و شکمش را نوازش کرد.
- بله سرورم زیر سایه شما هم من هم فرزندم عالی هستیم.
مادرم با ذوق روی شکم آگرین دست کشید.
- بالاخره دارم به آرزویم می‌رسم، نوه‌ام در راه است.
آگرین با خوشحالی لبخند زد و مشغول خوردن شربت شد. به مادرم نگاه کردم.
- مادر معجونی که آورده‌ام حالتان را بهتر کرد؟
سرش را تکان داد.
- بله پسرم عالی بود از کجا تهیه‌اش کرده بودی؟
با خوشحالی لبخند زدم، معجونی بود که با اَوینار درست کرده بودیم.
- از طبیب گرفته‌ام می‌گفت برای بیماران قلبی خوب است.
سرش را تکان داد و بلند شد که هم‌زمان من هم بلند شدم و به سمت آگرین رفتم، روی شکم کمی برآمده‌اش ب*وسه زدم.
- استراحت کن.
و سپس خارج شدم.
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان

کد:
حس کردم حرف‌هایش بوی غم می‌دهند، اشک‌هایم را پاک کردم. تحمل غمش را نداشتم. سعی کردم بحث را عوض کنم، آرام خندیدم که نگاهم کرد و گفتم:
- آن‌چنان از خانواده‌ی سلطنتی حرف می‌زنی گویی خودت از آن‌ها هستی! البته از پوششت که ان‌قدر رسمی است عجیب نیست که عضو خانواده سلطنتی باشی.
هول کرده نگاهش را دزدید و تک خنده‌ای کرد.
- ن... نه! ما از این شانس‌ها نداریم!
سریع بلند شد.
- بهتر است برویم هوا تاریک شده.
و خودش راه خروج را در پیش گرفت. با تعجب دنبالش رفتم؛ من شوخی کردم این چرا بلند شد؟! در طول راه سکوت کرد و به شدت اخم کرده بود؛ یعنی از حرفم ناراحت شده بود؟ آرام صدایش کردم:
- فراز؟!
گویی زیادی غرق در فکر بود که صدایم را نشنید. بلندتر گفتم:
- فراز!
با گیجی سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
- بله؟
سرم را پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت‌هایم شدم.
- اگر از حرفم ناراحت شدی عذر می‌خواهم قصدم فقط شوخی بود.
سرش را به نشانه منفی تکان داد.
- نه، ناراحت نشدم. 
به خانه رسیدیم مانند این یک ماه سر کوچه ایستاد. لبخند زدم.
- ممنونم خدانگهدار.
لبخند گرمی زد و جوابم را داد.
- خواهش می‌کنم خدانگهدار.
***
از زبان هامین:
با ذهنی آشفته راه قصر را در پیش گرفتم. در این یک ماه مراقب همه چیز بودم؛ اما حرف امشبش...  . به قصر رسیدم و سمت اتاق آگرین رفتم و وارد شدم؛ با مادرم مشغول گفتگو بودند. هر دو با ورود من تعظیم کردند، روی صندلی مقابلشان نشستم. مادرم یک لیوان شربت به دست من داد و یکی دیگر به دست آگرین. رو به آگرین در حالی که خیره به شکمش بودم ل*ب زدم:
- حالت خوب است؟
لبخند زیبایی زد و شکمش را نوازش کرد.
- بله سرورم زیر سایه شما هم من هم فرزندم عالی هستیم.
مادرم با ذوق روی شکم آگرین دست کشید.
- بالاخره دارم به آرزویم می‌رسم، نوه‌ام در راه است.
آگرین با خوشحالی لبخند زد و مشغول خوردن شربت شد. به مادرم نگاه کردم. 
- مادر معجونی که آورده‌ام حالتان را بهتر کرد؟
سرش را تکان داد.
- بله پسرم عالی بود از کجا تهیه‌اش کرده بودی؟
با خوشحالی لبخند زدم، معجونی بود که با اَوینار درست کرده بودیم.
- از طبیب گرفته‌ام می‌گفت برای بیماران قلبی خوب است.
سرش را تکان داد و بلند شد که هم‌زمان من هم بلند شدم و به سمت آگرین رفتم، روی شکم کمی برآمده‌اش ب*وسه زدم.
- استراحت کن.
و سپس خارج شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
238
لایک‌ها
877
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
48,584
Points
302
***
دانای کل:
با خوشحالی درحالی که چادر مشکی رنگی بر سر داشت، پارچه سفید را بر صورتش انداخت تا شناسایی نشود و از در پشتی قصر خارج شد. به سمت محل قرار رفت و مرد را در آ*غ*و*ش کشید.
- کار بچه تمام است... ! چیزی تا روزهای خوشمان باقی نمانده.
***
از زبان اَوینار:
به هدف بازار رفتن از خانه خارج شدم، تا سر کوچه بیشتر نرفته بودم که فراز را دیدم که دارد قدم می‌زند. حسابی در فکر بود و اخم‌های در هم تنیده‌اش نشان از هیاهوی درونش می‌داد. سرش را بلند کرد و با دیدن من ل*ب زد:
- بیا جنگل درخت همیشگی.
و سپس به دنبال حرفش سریعٱ دور شد! زیادی آشفته به نظر می‌آمد. با تعجب مسیر رفتنش را نگاه می‌کردم، امروز که جمعه نبود! پس برای چه جنگل! مگر قرار ما جمعه‌ها نبود؟! با فکری آشفته و تعداد زیادی علامت سوال راه جنگل را در پیش گرفتم. یک چیز امروز درست نبود و آن چیز مرا می‌ترساند. دلشوره غریبی داشتم، وارد جنگل شدم و دیدمش که به درخت همیشگی تکیه داده و درحالی که اخم کرده مشغول تماشای آسمان است. آرام نزدیک شدم و با فاصله کنارش نشستم که حضورم را احساس کرد، سرش را بالا آورد و مدت نسبتا زیادی خیره نگاهم کرد. از نگاه خیره‌اش خجالت‌زده سرم را زیر انداختم که نفس عمیقی کشید و رویش را گرفت. نمی‌دیدم دارد چه می‌کند فقط صدای خش‌خش می‌آمد! پس از مدتی کیسه‌ای قهوه‌ای مقابلم قرار گرفت. با حیرت و اخم نگاهم بین کیسه و فراز در گردش بود، با صدایش به‌ خودم آمدم.
- نمی‌گیری؟
دستم را جلو بردم، کیسه را روی پاهایم گذاشتم و مشغول بررسی درونش شدم. تعداد زیادی گیاه گل انگشتانه! شاید بیش از بیست تا... . هر لحظه گیج‌تر می‌شدم، چرا این همه گیاه؟! تازه امروز که دوشنبه است نه جمعه! قرار ما جمعه‌ها آن هم یک گیاه بود؛ این جا چه خبر است؟! با ذهنی آشفته و مغزی که هر لحظه تعداد علامت سوال‌هایش رو به افزایش بود درون چشمانش زل زدم. چند لحظه خیره نگاهم کرد؛ در چشمانش غم بیداد می‌کرد. سپس با اخم سرش را پایین انداخت.
- جنگ بزرگی در پیش داریم، من هم‌ مانند مابقی مردهای سرزمینم باید به جنگ بروم به همین خاطر تعداد زیادی گیاه گل انگشتانه برایت آوردم. گمانم تا چهار یا پنج ماه کافی باشد، زمان پایان یافتن جنگ مشخص نیست اگر زنده بازگشتم که مانند قبل در خدمت هستم اگر هم خیر که بدی در این مدت اندک دیدی طلب حلالیت دارم.
نمی‌توانستم در آن‌جا بمانم. بغض بی‌رحمانه‌ای گلویم را احاطه کرده بود؛ گمانم قصد خفه کردنم را داشت! بلند شدم و گونی را در دستم فشار دادم. قدم اول را که برداشتم اولین اشک هم‌ چکید. ایستادم؛ اما بازنگشتم! سعی کردم صدایم کمترین لرزش را داشته باشد. با صدای خفه‌ای زمزمه کردم:
- مراقب خودت باش.
نمی‌دانم شنید یا نه فقط فورٱ آن‌جا را ترک کردم. نمی‌دانستم چه مرگم شده بود تعداد اشک‌هایم از کنترل خارج شده بود. خارهای گیاه در دستم فرو رفته بود و به شدت می‌سوخت. گویی سوزش قلبم کافی نبود که سوزش دست هم اضافه شده بود! باران بی‌رحمانه شروع به بارش کرد. اشک‌هایم در باران گم شده بود اگر می‌رفت و بلایی سرش می‌آمد چه؟ این خیال تمام فکر و ذکرم را مشغول کرده بود.
با نظرهای خوب بهم انرژی بدید😍


#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
دانای کل:
با خوشحالی درحالی که چادر مشکی رنگی بر سر داشت، پارچه سفید را بر صورتش انداخت تا شناسایی نشود و از در پشتی قصر خارج شد. به سمت محل قرار رفت و مرد را در آ*غ*و*ش کشید. 
- کار بچه تمام است... ! چیزی تا روزهای خوشمان باقی نمانده.
***
از زبان اَوینار:
به هدف بازار رفتن از خانه خارج شدم، تا سر کوچه بیشتر نرفته بودم که فراز را دیدم که دارد قدم می‌زند. حسابی در فکر بود و اخم‌های در هم تنیده‌اش نشان از هیاهوی درونش می‌داد. سرش را بلند کرد و با دیدن من ل*ب زد:
- بیا جنگل درخت همیشگی.
 و سپس به دنبال حرفش سریعٱ دور شد! زیادی آشفته به نظر می‌آمد. با تعجب مسیر رفتنش را نگاه می‌کردم، امروز که جمعه نبود! پس برای چه جنگل! مگر قرار ما جمعه‌ها نبود؟! با فکری آشفته و تعداد زیادی علامت سوال راه جنگل را در پیش گرفتم. یک چیز امروز درست نبود و آن چیز مرا می‌ترساند. دلشوره غریبی داشتم، وارد جنگل شدم و دیدمش که به درخت همیشگی تکیه داده و درحالی که اخم کرده مشغول تماشای آسمان است. آرام نزدیک شدم و با فاصله کنارش نشستم که حضورم را احساس کرد، سرش را بالا آورد و مدت نسبتا زیادی خیره نگاهم کرد. از نگاه خیره‌اش خجالت‌زده سرم را زیر انداختم که نفس عمیقی کشید و رویش را گرفت.  نمی‌دیدم دارد چه می‌کند فقط صدای خش‌خش می‌آمد! پس از مدتی کیسه‌ای قهوه‌ای مقابلم قرار گرفت. با حیرت و اخم نگاهم بین کیسه و فراز در گردش بود، با صدایش به‌ خودم آمدم.
- نمی‌گیری؟
دستم را جلو بردم، کیسه را روی  پاهایم گذاشتم و مشغول بررسی درونش شدم. تعداد زیادی گیاه گل انگشتانه! شاید بیش از بیست تا...  . هر لحظه گیج‌تر می‌شدم، چرا این همه گیاه؟! تازه امروز که دوشنبه است نه جمعه! قرار ما جمعه‌ها آن هم یک گیاه بود؛ این جا چه خبر است؟! با ذهنی آشفته و مغزی که هر لحظه تعداد علامت سوال‌هایش رو به افزایش بود درون چشمانش زل زدم. چند لحظه خیره نگاهم کرد؛ در چشمانش غم بیداد می‌کرد. سپس با اخم سرش را پایین انداخت.
- جنگ بزرگی در پیش داریم، من هم‌ مانند مابقی مردهای سرزمینم باید به جنگ بروم به همین خاطر تعداد زیادی گیاه گل انگشتانه برایت آوردم. گمانم تا چهار یا پنج ماه کافی باشد، زمان پایان یافتن جنگ مشخص نیست اگر زنده بازگشتم که مانند قبل در خدمت هستم اگر هم خیر که بدی در این مدت اندک دیدی طلب حلالیت دارم.
نمی‌توانستم در آن‌جا بمانم. بغض بی‌رحمانه‌ای گلویم را احاطه کرده بود؛ گمانم قصد خفه کردنم را داشت! بلند شدم و گونی را در دستم فشار دادم. قدم اول را که برداشتم اولین اشک هم‌ چکید. ایستادم؛ اما بازنگشتم! سعی کردم صدایم کمترین لرزش را داشته باشد. با صدای خفه‌ای زمزمه کردم:
- مراقب خودت باش.
نمی‌دانم شنید یا نه فقط فورٱ آن‌جا را ترک کردم. نمی‌دانستم چه مرگم شده بود تعداد اشک‌هایم از کنترل خارج شده بود. خارهای گیاه در دستم فرو رفته بود و به شدت می‌سوخت. گویی سوزش قلبم کافی نبود که سوزش دست هم اضافه شده بود! باران بی‌رحمانه شروع به بارش کرد. اشک‌هایم در باران گم شده بود اگر می‌رفت و بلایی سرش می‌آمد چه؟ این خیال تمام فکر و ذکرم را مشغول کرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
238
لایک‌ها
877
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
48,584
Points
302
***
از زبان هامین:
نمی‌دانم چند وقت به جای خالی اَوینار زل زده بودم و در فکر بودم. کاش می‌گفتم، می‌گفتم از جاهیگاهش در قلبم، کاش می‌گفتم من شاه تمام ایران زمینم؛ اما اوست شاه دل من! اما نماند، رفت و نتوانستم مانع‌اش شوم، من ماندم و قلب مجنون و جای خالی‌اش. سرم را به درخت تکیه دادم و در حالی که خیره، آسمان را نگاه می‌کردم آرام زمزمه کردم:
- سپردمش به خودت، مراقبش باش.
***
روز جنگ فرا رسید، تمام قصر صف کشیده بودند. به سمت مادرم رفتم و پشت دستانش را ب*وسه زدم با دستانش صورتم را قاب گرفت. نخست با مردمک چشمانش تمام صورتم را از نظر گذراند و سپس درون چشمانم زل زد.
- برو و سربلند بازگرد، خدا پشت و پناهت باشد پسرم.
پیشانی‌اش را ب*و*سیدم و به سمت آگرین که کنار مادرم ایستاده بود و سرش را زیر انداخته بود رفتم. چانه‌اش را نرم در دستانم گرفتم و سرش را آرام بلند کردم با چشمان اشکی نگاهم کرد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. اخم کردم و با انگشتم اشکش را پاک کردم.
- قوی باش آگرین، مراقب خودت و فرزندمان باش.
آرام پلک زد.
- چشم سرورم.
سپس دستانم را گرفت و فشار داد.
- قول بده مراقب خودت باشی و سالم برگردی.
دلم آشوب شد، سخت بود دادن قولی که خودت هم از آن اطمینان نداشتی! اما دلم نمی‌خواست اوضاعش را از اینی که هست آشفته‌تر کنم، بر چشمان آشفته و وحشت زده‌اش زل زدم و لبخند گرمی زدم.
- قول می‌دهم.
کمی خم شدم و بر شکمش ب*وسه زدم و سپس از قصر خارج شدم. سوار بر اسب سپیدم به استقبال نبرد رفتم. نبردی که پیدا نبود زنده از آن بیرون می‌آیم یا خیر.
***
از زبان اَوینار:
دوازدهمین جمعه‌ای بود که به جنگل می‌آمدم و مانند دیوانه‌ها به درخت همیشگی خودم و فراز زل می‌زدم. امروز خبر مرگ بیشتر سربازان رسیده بود. قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و دستم را نوازش گونه بر تنه درختی که همیشه به آن تکیه می‌داد کشیدم.
- کاش می‌دانستی یکی را مجنون کرده‌ای سپس می‌رفتی.
نا امید مانند هفته‌های گذشته راه خروج را در پیش گرفتم، نزدیک جوی آب بودم که گیلدا را در حال رخت شستن دیدم و به سمتش رفتم.
گیلدا دوست چندین و چندساله‌ام و مانند خواهرم بود. آرام کنارش نشستم با دیدنم لبخند آرامی زد.
- سلام اَوینار خانم.
خیره به چشمان سبز و درشتش و صورت تپل و بیش از حد سفیدش که زمان گرما مانند اکنون بیش از حد سرخ میشد. بی‌حوصله ل*ب زدم:
- سلام.
نگاهی به حالم انداخت، نگران؛ بیخیال کارش شد، و کنارم نشست و دستانم را گرفت.
- نبود؟
خیره نگاهش کردم، کلا همه چیز صورت گیلدا درشت بود مخصوصٱ لبان قلوه‌ایش! سرم را به نشانه‌ی منفی بالا انداختم و اشکم لجوجم چکید.
با دلسوزی دستانم را آرام نوازش کرد.
- می‌آید دختر، غصه نخور.
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
از زبان هامین:
نمی‌دانم چند وقت به جای خالی اَوینار زل زده بودم و در فکر بودم. کاش می‌گفتم، می‌گفتم از جاهیگاهش در قلبم، کاش می‌گفتم من شاه تمام ایران زمینم؛ اما اوست شاه دل من! اما نماند، رفت و نتوانستم مانع‌اش شوم، من ماندم و قلب مجنون و جای خالی‌اش. سرم را به درخت تکیه دادم و در حالی که خیره، آسمان را نگاه می‌کردم آرام زمزمه کردم:
- سپردمش به خودت، مراقبش باش.
***
روز جنگ فرا رسید، تمام قصر صف کشیده بودند. به سمت مادرم رفتم و پشت دستانش را ب*وسه زدم با دستانش صورتم را قاب گرفت. نخست با مردمک چشمانش تمام صورتم را از نظر گذراند و سپس درون چشمانم زل زد.
- برو و سربلند بازگرد، خدا پشت و پناهت باشد پسرم.
پیشانی‌اش را ب*و*سیدم و به سمت آگرین که کنار مادرم ایستاده بود و سرش را زیر انداخته بود رفتم. چانه‌اش را نرم در دستانم گرفتم و سرش را آرام بلند کردم با چشمان اشکی نگاهم کرد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. اخم کردم و با انگشتم اشکش را پاک کردم.
- قوی باش آگرین، مراقب خودت و فرزندمان باش.
آرام پلک زد.
- چشم سرورم.
سپس دستانم را گرفت و فشار داد.
- قول بده مراقب خودت باشی و سالم برگردی.
دلم آشوب شد، سخت بود دادن قولی که خودت هم از آن اطمینان نداشتی! اما دلم نمی‌خواست اوضاعش را از اینی که هست آشفته‌تر کنم، بر چشمان آشفته و وحشت زده‌اش زل زدم و لبخند گرمی زدم.
- قول می‌دهم.
کمی خم شدم و بر شکمش ب*وسه زدم و سپس از قصر خارج شدم. سوار بر اسب سپیدم به استقبال نبرد رفتم. نبردی که پیدا نبود زنده از آن بیرون می‌آیم یا خیر.
***
از زبان اَوینار:
دوازدهمین جمعه‌ای بود که به جنگل می‌آمدم و مانند دیوانه‌ها به درخت همیشگی خودم و فراز زل می‌زدم. امروز خبر مرگ بیشتر سربازان رسیده بود. قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و دستم را نوازش گونه بر تنه درختی که همیشه به آن تکیه می‌داد کشیدم.
- کاش می‌دانستی یکی را مجنون کرده‌ای سپس می‌رفتی.
نا امید مانند هفته‌های گذشته راه خروج را در پیش گرفتم، نزدیک جوی آب بودم که گیلدا را در حال رخت شستن دیدم و به سمتش رفتم.
گیلدا دوست چندین و چندساله‌ام و مانند خواهرم بود. آرام کنارش نشستم با دیدنم لبخند آرامی زد.
- سلام اَوینار خانم.
خیره به چشمان سبز و درشتش و صورت تپل و بیش از حد سفیدش که زمان گرما مانند اکنون بیش از حد سرخ میشد. بی‌حوصله ل*ب زدم:
- سلام.
نگاهی به حالم انداخت، نگران؛ بیخیال کارش شد، و کنارم نشست و دستانم را گرفت.
- نبود؟
خیره نگاهش کردم، کلا همه چیز صورت گیلدا درشت بود مخصوصٱ لبان قلوه‌ایش! سرم را به نشانه‌ی منفی بالا انداختم و اشکم لجوجم چکید.
با دلسوزی دستانم را آرام نوازش کرد.
- می‌آید دختر، غصه نخور.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
238
لایک‌ها
877
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
48,584
Points
302
سرم را روی دوشش گذاشتم.
- می‌ترسم گیلدا، می‌ترسم حالا که از حسم مطمئن شدم دیر شده باشد و دیگه نَ... .
نمی‌توانستم بگویم نیاید زبانم یاری نمی‌کرد. انگار متوجه منظور و حالم شد که آهی کشید و دستش را نوازش‌گونه روی دستم کشید.
- لعنت به آخرین بارهایی که نمی‌دانیم آخرین بار هستند.
لبخند تلخی گوشه ل*بم جا خوش کرد.
- واقعٱ عشق چیز عجیبی است گیلدا، من نه می‌دانم دقیقٱ کیست، نه می‌دانم چه خانواده‌ای دارد، نه می‌دانم چه دوست دارد. حتی نمی‌دانم دوستم دارد یا خیر! فقط یک چیز می‌دانم آن این است که همین‌طور ندیده و نشناخته حاضرم جانم را فدایش کنم.
با شیطنت خندید.
- چه شکلیست که آن‌طور دلت را برده؟
لبخند زدم.
- زیباست، قد بلند و هیکلی پر دارد، چشمان بادامی و قهوه‌ای تیره، دماغ متوسط، د*ه*ان کوچک و متناسب با چهره‌اش، کلٱ صورت ریز نقشی دارد. اما لبخند گرم و مهربانش که مهمان همیشگی صورتش است دل مرا بد برد.
ابرویش بالا پرید.
- اوه، پس واجب شد حتمٱ ببینمش.
***
از زبان هامین:
از س*ی*نه‌ام خون چکه می‌کرد، دستم را بلند کردم و زخمم را فشردم، از دردش اخم‌هایم درهم کشیده شد، پاهایم بی‌جان شده بودند و تحمل وزنم را نداشتند. دو زانو بر روی زمین افتادم و لباس و دست‌هایم از خون قرمز شده بود. چشمانم بسته شد، فقط صداها را گنگ می‌شنیدم:
- نبضش به شدت کند است.
- زخمش باید سریعٱ بسته شود.
- دارد از دست می‌رود!
***
از زبان آگرین:
با اضطراب از تراس اتاقم مشغول تماشای حیاط بزرگ قصر بودم. تمام فکرم درگیر هامین بود، سه ماه از رفتنش می‌گذشت و خبر درستی از میدان جنگ به گوشمان نرسیده بود. با شنیدن صدای جیغ ملکه به خودم آمدم، فورٱ با وحشت نرده‌های تراس را رها کردم و بی‌درنگ به سمت صدا دویدم، چندبار در پله‌ها سکندری خوردم و با گرفتن دیوار مانع از افتادنم شدم. بالاخره به صدا رسیدم حالا دیگر فقط صدای ملکه نبود صدای گریه و شیون‌ها هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد تمام زنان و دختران روی زمین افتاده و بر سر و صورت خود می‌کوبیدند و زاری می‌کردند. گیج شده بودم، پاهایم به شدت می‌لرزید، دوباره و چند باره نگاهم را اطراف چرخاندم، این شرایط فقط یک معنا داشت... . سرم به چپ و راست تکان دادم. نه، نه! چنین چیزی نیست من اشتباه می‌کنم... . آرام جلو رفتم، نگاه ملکه بالا آمد و با دیدنم سرعت اشک‌هایش بیشتر شدند. با دست و پایی که به شدت یخ کرده بود و می‌لرزید مقابل ملکه ایستادم، اشک‌هایم دیدم را تار کرده بود، با حرص پسشان زدم و باز هم با خودم تکرار کردم: چیزی نیست من اشتباه فکر می‌کنم، مقابل ملکه ایستادم بغضم را قورت دادم به زور ل*ب باز کردم و لرزان زمزمه کردم:
- چه شده؟!
هنوز امید داشتم، امید داشتم که آن‌چه در فکر آشفته‌ام چرخ میزد اشتباه است، چانه‌اش لرزید.
- بیچاره شدیم آگرین، پسرم... .

نظر یادتون نره؛)


#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
سرم را روی دوشش گذاشتم.
- می‌ترسم گیلدا، می‌ترسم حالا که از حسم مطمئن شدم دیر شده باشد و دیگه نَ...  .
نمی‌توانستم بگویم نیاید زبانم یاری نمی‌کرد. انگار متوجه منظور و حالم شد که آهی کشید و دستش را نوازش‌گونه روی دستم کشید.
- لعنت به آخرین بارهایی که نمی‌دانیم آخرین بار هستند.
لبخند تلخی گوشه ل*بم جا خوش کرد.
- واقعٱ عشق چیز عجیبی است گیلدا، من نه می‌دانم دقیقٱ کیست، نه می‌دانم چه خانواده‌ای دارد، نه می‌دانم چه دوست دارد. حتی نمی‌دانم دوستم دارد یا خیر! فقط یک چیز می‌دانم آن این است که همین‌طور ندیده و نشناخته حاضرم جانم را فدایش کنم.
با شیطنت خندید.
- چه شکلیست که آن‌طور دلت را برده؟
لبخند زدم.
- زیباست، قد بلند و هیکلی پر دارد، چشمان بادامی و قهوه‌ای تیره، دماغ متوسط، د*ه*ان کوچک و متناسب با چهره‌اش، کلٱ صورت ریز نقشی دارد. اما  لبخند گرم و مهربانش  که مهمان همیشگی صورتش است دل مرا بد برد. 
ابرویش بالا پرید.
- اوه، پس واجب شد حتمٱ ببینمش.
***
از زبان هامین:
از س*ی*نه‌ام خون چکه می‌کرد، دستم را بلند کردم و زخمم را فشردم، از دردش اخم‌هایم درهم کشیده شد، پاهایم بی‌جان شده بودند و تحمل وزنم را نداشتند. دو زانو بر روی زمین افتادم و لباس و دست‌هایم از خون قرمز شده بود. چشمانم بسته شد، فقط صداها را گنگ می‌شنیدم:
- نبضش به شدت کند است.
- زخمش باید سریعٱ بسته شود.
- دارد از دست می‌رود!
***
از زبان آگرین:
با اضطراب از تراس اتاقم مشغول تماشای حیاط بزرگ قصر بودم. تمام فکرم درگیر هامین بود، سه ماه از رفتنش می‌گذشت و خبر درستی از میدان جنگ به گوشمان نرسیده بود. با شنیدن صدای جیغ ملکه به خودم آمدم، فورٱ با وحشت نرده‌های تراس را رها کردم و بی‌درنگ به سمت صدا دویدم، چندبار در پله‌ها سکندری خوردم و با گرفتن دیوار مانع از افتادنم شدم. بالاخره به صدا رسیدم حالا دیگر فقط صدای ملکه نبود صدای گریه و شیون‌ها هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد تمام زنان و دختران روی زمین افتاده و بر سر و صورت خود می‌کوبیدند و زاری می‌کردند. گیج شده بودم، پاهایم به شدت می‌لرزید، دوباره و چند باره نگاهم را اطراف چرخاندم، این شرایط فقط یک معنا داشت...  . سرم به چپ و راست تکان دادم. نه، نه! چنین چیزی نیست من اشتباه می‌کنم...  . آرام جلو رفتم، نگاه ملکه بالا آمد و با دیدنم سرعت اشک‌هایش بیشتر شدند. با دست و پایی که به شدت یخ کرده بود و می‌لرزید مقابل ملکه ایستادم، اشک‌هایم دیدم را تار کرده بود، با حرص پسشان زدم و باز هم با خودم تکرار کردم: چیزی نیست من اشتباه فکر می‌کنم، مقابل ملکه ایستادم بغضم را قورت دادم به زور ل*ب باز کردم و لرزان زمزمه کردم:
- چه شده؟!
هنوز امید داشتم، امید داشتم که آن‌چه در فکر آشفته‌ام چرخ میزد اشتباه است، چانه‌اش لرزید.
- بیچاره شدیم آگرین، پسرم...  .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
238
لایک‌ها
877
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
48,584
Points
302
هنوز امید داشتم، امید داشتم که آن‌چه در فکر آشفته‌ام چرخ میزد اشتباه است، چانه‌اش لرزید.
- بیچاره شدیم آگرین، پسرم... .
دیگر ادامه نداد، اما همان کلمه پسرم کافی بود که تا ته قضیه را بروم و همان یک ذره امیدم هم کور شود. پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشت، دو زانو بر روی زمین افتادم. اشک‌هایم با سرعت صورتم را خیس می‌کردند. گویی دو چشمم با هم مسابقه گذاشته‌اند که هر کدام بیشتر اشک بریزد برنده است! یک باره میان گریه شروع کردم به خندیدن، هر لحظه صدای خنده‌ام بلندتر میشد! صدای گریه همه قطع شده بود و با حیرت من را تماشا می‌کردند. حالا دیگر رسما قهقهه می‌زدم! همزمان هم از چشمانم اشک می‌ریخت، گمانم دیوانه که می‌گفتند همین بود. خنده داشت، این زندگی لعنتی خنده و دیوانه شدن داشت! درست زمانی که به جای خوب قصه می‌رسی با خودت می‌گویی تمام شد، قصه ما به سر رسید؛ ناگهان زلزله بدبختی می‌آید و تمام قصه‌ات را نابود می‌کند و آنجاست که باید گفت خوشی‌ها به سر رسید نه قصه، این قصه تا مارا نکشد به سر نمی‌رسد...! ملکه با وحشت بازوهایم را گرفت و تکانم داد.
- آگرین... آگرین دخترم به خودت بیا.
با شدت دستم را بیرون کشیدم و جیغ زدم:
- رهایم کن!
حیرت‌زده و با خشم نگاهم می‌کرد، نخستین بار بود که چنین رفتاری با ملکه داشتم، سیلی‌اش بر صورتم فرود آمد و از شدتش خون از دماغم چکه کرد. چشمانم از سوزش و درد جای سیلی‌اش بسته شد چانه ام را در دست گرفت و فشار داد.
- برو خدا را شکر کن که بارداری دختره گستاخ وگرنه کاری می‌کردم که مرغ‌های آسمان به حالت گریه کنند! یادت نرود که اگر من نبودم این جاهیگاه را نداشتی، هامین به زور من بود که با تو ازدواج کرد.
قلبم از تکه آخر حرفش سوخت و با نفرت در چشمانش زل زدم، حالم از این زن بهم می‌خورد! حتی در چنین شرایطی هم دست از غرور و خودخواهی‌اش بر نمی‌داشت. پوزخندی زد و با حرص چانه‌ام را رها کرد و آنجا را ترک کرد. دستم را بر جای سیلی گذاشتم و با نفرت ل*ب زدم:
- ازت متنفرم!
دستمالی مقابلم قرار گرفت، سرم را بالا گرفتم و چشمانم روی صورت اشکی و چشمان قرمز آراگل ثابت ماند. با دستانی لرزان دستمال را گرفتم و تشکر کردم. دستمال را روی بینی‌ام گذاشتم، از شدت سوزشش چشمانم را دردناک برهم فشار دادم. دستش را روی دوشم گذاشت.
- بهتر است استراحت کنید پرنسس، حالتان هیچ خوب نیست.
سپس دستانم را گرفت و کمکم کرد تا به اتاقم بروم.
***
از زبان هامین:
در باغی سرسبز و پهناور که بی‌شباهت به بهشت نبود مشغول قدم زدن بودم، با دیدن پدرم که در فاصله‌ای نه چندان دور از من با لباس سرتاسر سفید ایستاده بود خشک شدم و با حیرت نگاهش کردم. مانند همیشه لبخند گرمی زد و فاصله بینمان را با چند قدم بلند طی کرد، حالا درست مقابلم ایستاده بود. ناباور ل*ب زدم:
- پدر!
لبخندش عمق گرفت.
- برو پسرم.
اخم کردم.
- کجا؟!
با دستش در بزرگ چوبی قهوه‌ای رنگ که انتهای باغ قرار داشت را نشان داد.
- آنجا.
با دقت به در خیره شدم.
- آنجا کجاست؟!
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
هنوز امید داشتم، امید داشتم که آن‌چه در فکر آشفته‌ام چرخ میزد اشتباه است، چانه‌اش لرزید.
- بیچاره شدیم آگرین، پسرم...  .
دیگر ادامه نداد، اما همان کلمه پسرم کافی بود که تا ته قضیه را بروم و همان یک ذره امیدم هم کور شود. پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشت، دو زانو بر روی زمین افتادم. اشک‌هایم با سرعت صورتم را خیس می‌کردند. گویی دو چشمم با هم مسابقه گذاشته‌اند که هر کدام بیشتر اشک بریزد برنده است! یک باره میان گریه شروع کردم به خندیدن، هر لحظه صدای خنده‌ام بلندتر میشد! صدای گریه همه قطع شده بود و با حیرت من را تماشا می‌کردند. حالا دیگر رسما قهقهه می‌زدم! همزمان هم از چشمانم اشک می‌ریخت، گمانم دیوانه که می‌گفتند همین بود. خنده داشت، این زندگی لعنتی خنده و دیوانه شدن داشت! درست زمانی که به جای خوب قصه می‌رسی با خودت می‌گویی تمام شد، قصه ما به سر رسید؛ ناگهان زلزله بدبختی می‌آید و تمام قصه‌ات را نابود می‌کند و آنجاست که باید گفت خوشی‌ها به سر رسید نه قصه، این قصه تا مارا نکشد به سر نمی‌رسد...! ملکه با وحشت بازوهایم را گرفت و تکانم داد.
- آگرین... آگرین دخترم به خودت بیا.
با شدت دستم را بیرون کشیدم و جیغ زدم:
- رهایم کن!
حیرت‌زده و با خشم نگاهم می‌کرد، نخستین بار بود که چنین رفتاری با ملکه داشتم، سیلی‌اش بر صورتم فرود آمد و از شدتش خون از دماغم چکه کرد. چشمانم از سوزش و درد جای سیلی‌اش بسته شد چانه ام را در دست گرفت و فشار داد.
- برو خدا را شکر کن که بارداری دختره گستاخ وگرنه کاری می‌کردم که مرغ‌های آسمان به حالت گریه کنند! یادت نرود که اگر من نبودم این جاهیگاه را نداشتی، هامین به زور من بود که با تو ازدواج کرد.
قلبم از تکه آخر حرفش سوخت و با نفرت در چشمانش زل زدم، حالم از این زن بهم می‌خورد! حتی در چنین شرایطی هم دست از غرور و خودخواهی‌اش بر نمی‌داشت. پوزخندی زد و با حرص چانه‌ام را رها کرد و آنجا را ترک کرد. دستم را بر جای سیلی گذاشتم و با نفرت ل*ب زدم:
- ازت متنفرم!
دستمالی مقابلم قرار گرفت، سرم را بالا گرفتم و چشمانم روی صورت اشکی و چشمان قرمز آراگل ثابت ماند. با دستانی لرزان دستمال را گرفتم و تشکر کردم. دستمال را روی بینی‌ام گذاشتم، از شدت سوزشش چشمانم را دردناک برهم فشار دادم. دستش را روی دوشم گذاشت.
- بهتر است استراحت کنید پرنسس، حالتان هیچ خوب نیست.
سپس دستانم را گرفت و کمکم کرد تا به اتاقم بروم.
***
از زبان هامین:
در باغی سرسبز و پهناور که بی‌شباهت به بهشت نبود مشغول قدم زدن بودم، با دیدن پدرم که در فاصله‌ای نه چندان دور از من با لباس سرتاسر سفید ایستاده بود خشک شدم و با حیرت نگاهش کردم. مانند همیشه لبخند گرمی زد و فاصله بینمان را با چند قدم بلند طی کرد، حالا درست مقابلم ایستاده بود. ناباور ل*ب زدم:
- پدر!
لبخندش عمق گرفت.
- برو پسرم.
اخم کردم.
- کجا؟!
با دستش در بزرگ چوبی قهوه‌ای رنگ که انتهای باغ قرار داشت را نشان داد.
- آنجا.
با دقت به در خیره شدم.
- آنجا کجاست؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
238
لایک‌ها
877
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
48,584
Points
302
بی‌توجه به سوالم آرام‌آرام عقب رفت.
- برو اما به هیچکس اعتماد نکن، اشتباه مرا تکرار نکن!
او عقب می‌رفت و من جلو؛ اما هر چه می‌رفتم به پدر نمی‌رسیدم! به دیوار خورد و ناپدید شد با حیرت و ترس بر جای خالی‌اش زل زدم. دویدم و تمام باغ را نگاه کردم تا پیداش کنم اما نبود، نبود! دستانم را دو طرف دهانم گذاشتم و دور خودم چرخ زدم و با تمام توان فریاد زدم:
- پدر، پدر؟
زمانی که کاملٱ از وجودش ناامید شده بودم به سمت دری که نشان داده بود دویدم دستم را دراز کردم اما برای ورود به آن در تردید داشتم نفسم را آزاد کردم و مصمم‌تر از قبل در را باز کردم پدرم هیچوقت بد من را نمی‌خواست. با حس سوزش س*ی*نه‌ام سرفه‌ای کردم و با درد چشمانم را باز کردم که نگاهم در چشمان نگران کاوه قفل شد، با دیدن چشمان بازم با خوشحالی لبخند زد.
- خداراشکر، خوب هستید سرورم؟!
با چشمان نیمه باز اطرافم را از نظر گذراندم، کمی گذشت تا موقعیتم را به خاطر بیاورم. با به یاد آوردن موقعیتم نیم خیز شدم که سوزش س*ی*نه‌ام افزایش یافت، با درد به س*ی*نه‌ام چنگ زدم که کاوه با نگرانی نزدیکم آمد و کمک کرد دراز بکشم.
- سرورم استراحت کنید.
با نگرانی در چشمانش زل زدم.
- اوضاع چطور است؟!
چشمانش را با آرامش بست و لبخند زد.
- با یاری خداوند و داشتن سربازان دلاور و شجاع با سربلندی پیروز شدیم.
لبخند بی جانی بر لبانم نقش بست.
***
از زبان آگرین:
بی حوصله مانند تمام این مدت روی تخت خوابیده بودم تنها خبر خوش این مدت این بود که دانستم فکرم اشتباه بوده و هامین زنده؛ اما ناخوش است. با صدای در به آن سمت نگاه کردم آراگل همانطور که با صدای بلند آواز می‌خواند چرخی زد که دامن قرمز چین دارش باز شد و صح*نه فوق‌العاده زیبایی را به وجود آورد خوشحال و خندان مانند پیش از این وقایع نحس با سرعت خودش را کنار تختم رساند.
- مژده دهید پرنسس، مژده.
با خوشحالی روی تخت نشستم و در حالی که از شدت اضطراب روتختی را چنگ می‌انداختم با چشمانی پر از امید تمام چهره‌اش را از نظر گذراندم و چیزی جز شادی نصبیم نشد، این چهره که گویای خبر بد نبود، بود؟! در چشمانش که از شادی برق می‌زدند خیره شدم.
- چه شده؟ خبری از هامین رسیده؟!
با خوشحالی لبخند عمیقی زد و در آغوشم گرفت.
- خبر رسیده آن هم چه خبری! حال پادشاهمان عالیست پرنسس.
با ذوق دستانم را دورش حلقه کردم مدام زیر ل*ب زمزمه می‌کردم:
- خدایا شکرت... !
قطره اشکی از شادی برگونه‌ام چکید و از آ*غ*و*ش آراگل بیرون آمدم با دیدن اشکم با تعجب خیره نگاهم کرد.
- دیگر گریه برای چیست؟! اکنون فقط زمان ر*ق*ص و پایکوبیست.
باخنده دستانم را بر صورتم کشیدم.
- اشک شادیست آراگل، اشک شادی!
لبخندی زد و دستم را فشار داد، برای بار هزارم خودم را در آینه برانداز کردم باز هم روسری و لباس آبی پوشیده بودم، با یادآوری بار اول که این لباس و روسری را پوشیده بودم لبخندی بر لبانم جا خوش کرد و سخن آن روزش را زیر ل*ب تکرار کردم:
- زیبا شدی دخترک چشم آبی.
آراگل دوان‌دوان وارد شد از داخل آینه نگاهش کردم دستش را بر س*ی*نه‌اش گذاشت و نفسی گرفت.
- پرنسس بهتر است هرچه زودتر برویم چیزی تا آمدن پادشاه نمانده.
سرم را تکان دادم و هر دو از اتاق خارج شدیم و پس از گذر از پله‌های مارپیچ قصر کنار ملکه ایستادم با دیدنم لبخند زد که با تنفر نگاهم را گرفتم؛ هیچ وقت آن روز که از این زن سیلی خوردم از خاطرم نمی‌رود، هیچ وقت! با اضطراب دستانم را در هم قفل کردم و به در بزرگ و براق قصر زل زدم، با صدای اسب ضربان قلبم افزایش یافت گویی قصد شکافتن س*ی*نه‌ام را داشت! وارد شد، دیدمش؛ کمی لاغرتر شده بود اما هنوز هم جذاب بود.
همه تعظیم کردیم نخست به سمت مادرش رفت و دستش را ب*و*سید و در آغوشش گرفت.
- سربلندمان کردی پسرکم.
پیشانی مادرش را ب*و*سید و به سمت من آمد. با نگاهش از سر تا پایم را از نظر گذراند، درست مانند دیدار اولمان! همان زمان که گمان می‌کرد من ندیمه‌ام و من چقدر از این بابت حرص خورده بودم. در چشمانم خیره شد و لبخند زد:
- بزرگ شدی!
چشمانم درشت شد و باحرص نگاهش کردم.
- مگر بچه بودم؟!
سرش را تکان داد و لبخندش عمیق‌تر شد.
- این آگرین با این چشمان مهربان و شکم برآمده کجا و آن دختر گستاخِ به ظاهر شاهدخت با آن چشمان همچون یخ کجا؟! زیادی با یکدیگر تفاوت دارند گویی یک نفر نبوده‌اند!
ابروانم بالا پرید.
- و این خوب است یا بد؟!
دستش را نوازش‌وار روی شکمم کشید.
- خوب، خیلی خوب.
و پس از ب*وس*یدن شکم و پیشانی‌ام گذشت.

نظر نشه فرامووش؛)


#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
بی‌توجه به سوالم آرام‌آرام عقب رفت.
- برو اما به هیچکس اعتماد نکن، اشتباه مرا تکرار نکن!
او عقب می‌رفت و من جلو؛ اما هر چه می‌رفتم به پدر نمی‌رسیدم! به دیوار خورد و ناپدید شد با حیرت و ترس بر جای خالی‌اش زل زدم. دویدم و تمام باغ را نگاه کردم  تا پیداش کنم اما نبود، نبود! دستانم را دو طرف دهانم گذاشتم و دور خودم چرخ زدم و با تمام توان فریاد زدم:
- پدر، پدر؟
زمانی که کاملٱ از وجودش ناامید شده بودم به سمت دری که نشان داده بود دویدم دستم را دراز کردم اما برای ورود به آن در تردید داشتم نفسم را آزاد کردم و مصمم‌تر از قبل در را باز کردم پدرم هیچوقت بد من را نمی‌خواست. با حس سوزش س*ی*نه‌ام سرفه‌ای کردم و با درد چشمانم را باز کردم که نگاهم در چشمان نگران کاوه قفل شد، با دیدن چشمان بازم با خوشحالی لبخند زد.
- خداراشکر، خوب هستید سرورم؟!
با چشمان نیمه باز اطرافم را از نظر گذراندم، کمی گذشت تا موقعیتم را به خاطر بیاورم. با به یاد آوردن موقعیتم نیم خیز شدم که سوزش س*ی*نه‌ام افزایش یافت، با درد به س*ی*نه‌ام چنگ زدم که کاوه با نگرانی نزدیکم آمد و کمک کرد دراز بکشم.
- سرورم استراحت کنید.
با نگرانی در چشمانش زل زدم.
- اوضاع چطور است؟!
چشمانش را با آرامش بست و لبخند زد.
- با یاری خداوند و داشتن سربازان دلاور و شجاع با سربلندی پیروز شدیم.
لبخند بی جانی بر لبانم نقش بست.

***
از زبان آگرین:
بی حوصله مانند تمام این مدت روی تخت خوابیده بودم تنها خبر خوش این مدت این بود که دانستم فکرم اشتباه بوده و هامین زنده؛ اما ناخوش است. با صدای در به آن سمت نگاه کردم آراگل همانطور که با صدای بلند آواز می‌خواند چرخی زد که دامن قرمز چین دارش باز شد و صح*نه فوق‌العاده زیبایی را به وجود آورد خوشحال و خندان مانند پیش از این وقایع نحس با سرعت خودش را کنار تختم رساند.
- مژده دهید پرنسس، مژده.
با خوشحالی روی تخت نشستم و در حالی که از شدت اضطراب روتختی را چنگ می‌انداختم با چشمانی پر از امید تمام چهره‌اش را از نظر گذراندم و چیزی جز شادی نصبیم نشد، این چهره که گویای خبر بد نبود، بود؟! در چشمانش که از شادی برق می‌زدند خیره شدم.
- چه شده؟ خبری از هامین رسیده؟!
با خوشحالی لبخند عمیقی زد و در آغوشم گرفت.
- خبر رسیده آن هم چه خبری! حال پادشاهمان عالیست پرنسس.
با ذوق دستانم را دورش حلقه کردم مدام زیر ل*ب زمزمه می‌کردم:
- خدایا شکرت... !
قطره اشکی از شادی برگونه‌ام چکید و از آ*غ*و*ش آراگل بیرون آمدم با دیدن اشکم با تعجب خیره نگاهم کرد.
- دیگر گریه برای چیست؟! اکنون فقط زمان ر*ق*ص و پایکوبیست.
باخنده دستانم را بر صورتم کشیدم.
- اشک شادیست آراگل، اشک شادی!
لبخندی زد و دستم را فشار داد، برای بار هزارم خودم را در آینه برانداز کردم باز هم روسری و لباس آبی پوشیده بودم، با یادآوری بار اول که این لباس و روسری را پوشیده بودم لبخندی بر لبانم جا خوش کرد و سخن آن روزش را زیر ل*ب تکرار کردم:
- زیبا شدی دخترک چشم آبی.
آراگل دوان‌دوان وارد شد از داخل آینه نگاهش کردم دستش را بر س*ی*نه‌اش گذاشت و نفسی گرفت.
- پرنسس بهتر است هرچه زودتر برویم چیزی تا آمدن پادشاه نمانده.
سرم را تکان دادم و هر دو از اتاق خارج شدیم و پس از گذر از پله‌های مارپیچ قصر کنار ملکه ایستادم با دیدنم لبخند زد که با تنفر نگاهم را گرفتم؛ هیچ وقت آن روز که از این زن سیلی خوردم از خاطرم نمی‌رود، هیچ وقت! با اضطراب دستانم را در هم قفل کردم و به در بزرگ و براق قصر زل زدم، با صدای اسب ضربان قلبم افزایش یافت گویی قصد شکافتن س*ی*نه‌ام را داشت! وارد شد، دیدمش؛ کمی لاغرتر شده بود اما هنوز هم جذاب بود.
همه تعظیم کردیم نخست به سمت مادرش رفت و دستش را ب*و*سید و در آغوشش گرفت.
- سربلندمان کردی پسرکم.
پیشانی مادرش را ب*و*سید و به سمت من آمد. با نگاهش از سر تا پایم را از نظر گذراند، درست مانند دیدار اولمان! همان زمان که گمان می‌کرد من ندیمه‌ام و من چقدر از این بابت حرص خورده بودم. در چشمانم خیره شد و لبخند زد:
- بزرگ شدی!
چشمانم درشت شد و باحرص نگاهش کردم.
- مگر بچه بودم؟!
سرش را تکان داد و لبخندش عمیق‌تر شد.
- این آگرین با این چشمان مهربان و شکم برآمده کجا و آن دختر گستاخِ به ظاهر شاهدخت با آن چشمان همچون یخ کجا؟! زیادی با یکدیگر تفاوت دارند گویی یک نفر نبوده‌اند!
ابروانم بالا پرید.
- و این خوب است یا بد؟!
دستش را نوازش‌وار روی شکمم کشید.
- خوب، خیلی خوب.
و پس از ب*وس*یدن شکم و پیشانی‌ام گذشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Ayli

Ayli

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-24
نوشته‌ها
238
لایک‌ها
877
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
بنفشی‌جات💜
کیف پول من
48,584
Points
302
***
از زبان اَوینار:
با دستانی که از فرط اضطراب می‌لرزید موهای پر کلاغی‌ام را داخل روسری قهوه‌ای رنگم کردم و مانند همیشه پس از برداشتن سبد حصیری‌ام بیرون رفتم که س*ی*نه به س*ی*نه پدرم شدم، با ترس دو قدم عقب رفتم، با اخم از فرق سر تا نوک انگشتانم را از نظر گذراند.
- کجا؟!
لبان خشکیده‌ام را با زبانم کمی تر کردم و با اضطراب دسته سبد را در دستانم فشار دادم.
- می‌خواهم رخت‌های کثیف را به رودخانه ببرم و بشویم.
نگاهش را بین من و سبد گرداند.
- سبد که خالیست!
چشمانم را با حرص بر هم فشار دادم، آخر این حواس پرتی سرم را بر باد می‌دهد!
- رخت‌ها در حیاط هستند.
سرش را تکان داد و از مقابل در کنار رفت فورا خارج شدم و نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم. چند رخت در سبد انداختم تا موجب شک نشود، خارج شدم و مانند این چند وقت راه طولانی جنگل را در پیش گرفتم. خبر رسیده بود تمام کسانی که در جنگ زنده مانده‌اند آمده‌اند. در طول راه هر چه دعا بلد بودم زیر ل*ب خواندم، به جنگل رسیدم انگار پاهایم را با قدرت گرفته باشند نمی‌توانستم وارد جنگل بشوم، می‌ترسیدم از حقیقتی که همیشه به تلخ‌ترین شکل ممکن برای من نمایان میشد! توکل کردم به خدا که نا امیدم نکند، با قدم‌های لرزان آرام جلو رفتم. تعادل نداشتم و برای حفظ تعادلم تنه درختان را چنگ می‌زدم.لرزان و ترسان به سمت درخت همیشگی رفتم با دیدنش که مانند همیشه بر درخت تکیه زده بود ناباور دست لرزانم را مقابل دهانم گرفتم که صدای خنده و شادی‌ام گوش فلک را کر نکند. از صدای جیغ خفه‌ای که کشیدم متوجه حضورم شد و با لبخند محوی سمتم آمد.
- اَوینار؟! حالت چطور است؟
بی‌توجه به سوالش و بی‌آنکه بدانم چه می‌گویم فقط یک جمله از دهانم خارج شد.
- دلتنگت بودم.
چشمانش به یکباره ستاره باران شد.
- نه به اندازه من!
شوق غریبی پس از این جمله‌اش بر دلم سرازیر شد. با همان نگاه که برق عجیبی داشت خیره نگاهم می‌کرد. جای همیشگی‌اش نشست و با دست راستش به کنارش زد.
- بیا.
آرام جلو رفتم، کنارش نشستم و زانوهایم را ب*غ*ل گرفتم. کمی در سکوت گذشت، منتظر نگاهش کردم، نفس عمیقی کشید.
- موضوع مهمی است که باید از آن اطلاع داشته باشی... .
اخمی که نشانه دقت زیاد بود پیشانی‌ام را در برگرفت، با چشمانی که هر لحظه علامت سوال‌هایش رو به افزایش بود بهش زل زدم؛ اضطراب از سر و رویش می‌بارید چند بار دهانش را باز کرد اما بی‌آنکه‌ چیزی بگوید بست. گویی نمی‌دانست چگونه سخنش را آغاز کند! چشمانش را با حرص بست و بر موهایش چنگ زد، نفس عمیقی کشید و در چشمانم خیره شد.
- در هزاران جنگ رفتم، اما هیچکدام آنقدر که اکنون اضطراب دارم، برایم اضطراب آور نبود! می‌خواهم جمله‌ای را بر زبان بیاورم که هرکس از عهده مسئولیت آن بر نمی‌آید.
لبخندی به تلخی زهر زد.
- شاید پس از شنیدنش دگر نبینمت اما دگر تحمل این راز سنگین را ندارم!

نظر خوشگل موشگل یادتون نره‌هااا

#آیلی_فام
#دلدار_بانو
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
از زبان اَوینار:
با دستانی که از فرط اضطراب می‌لرزید موهای پر کلاغی‌ام را داخل روسری قهوه‌ای رنگم کردم و مانند همیشه پس از برداشتن سبد حصیری‌ام بیرون رفتم که س*ی*نه به س*ی*نه پدرم شدم، با ترس دو قدم عقب رفتم، با اخم از فرق سر تا نوک انگشتانم را از نظر گذراند.
- کجا؟!
لبان خشکیده‌ام را با زبانم کمی تر کردم و با اضطراب دسته سبد را در دستانم فشار دادم.
- می‌خواهم رخت‌های کثیف را به رودخانه ببرم و بشویم.
نگاهش را بین من و سبد گرداند.
- سبد که خالیست!
چشمانم را با حرص بر هم فشار دادم، آخر این حواس پرتی سرم را بر باد می‌دهد!
- رخت‌ها در حیاط هستند.
سرش را تکان داد و از مقابل در کنار رفت فورا خارج شدم و نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم. چند رخت در سبد انداختم تا موجب شک نشود، خارج شدم و مانند این چند وقت راه طولانی جنگل را در پیش گرفتم. خبر رسیده بود تمام کسانی که در جنگ زنده مانده‌اند آمده‌اند. در طول راه هر چه دعا بلد بودم زیر ل*ب خواندم، به جنگل رسیدم انگار پاهایم را با قدرت گرفته باشند نمی‌توانستم وارد جنگل بشوم، می‌ترسیدم از حقیقتی که همیشه به تلخ‌ترین شکل ممکن برای من نمایان میشد! توکل کردم به خدا که نا امیدم نکند، با قدم‌های لرزان آرام جلو رفتم. تعادل نداشتم و برای حفظ تعادلم تنه درختان را چنگ می‌زدم.لرزان و ترسان به سمت درخت همیشگی رفتم با دیدنش که مانند همیشه بر درخت تکیه زده بود ناباور دست لرزانم را مقابل دهانم گرفتم که صدای خنده و شادی‌ام گوش فلک را کر نکند. از صدای جیغ خفه‌ای که کشیدم متوجه حضورم شد و با لبخند محوی سمتم آمد.
- اَوینار؟! حالت چطور است؟
بی توجه به سوالش و بی‌آنکه بدانم چه می‌گویم فقط یک جمله از دهانم خارج شد.
- دلتنگت بودم.
چشمانش به یکباره ستاره باران شد.
- نه به اندازه من!
شوق غریبی پس از این جمله‌اش بر دلم سرازیر شد. با همان نگاه که برق عجیبی داشت خیره نگاهم می‌کرد. جای همیشگی‌اش نشست و با دست راستش به کنارش زد.
- بیا.
آرام جلو رفتم، کنارش نشستم و زانوهایم را ب*غ*ل گرفتم. کمی در سکوت گذشت، منتظر نگاهش کردم، نفس عمیقی کشید.
- موضوع مهمی است که باید از آن اطلاع داشته باشی...  .
اخمی که نشانه دقت زیاد بود پیشانی‌ام را در برگرفت، با چشمانی که هر لحظه علامت سوال‌هایش رو به افزایش بود بهش زل زدم؛ اضطراب از سر و رویش می‌بارید چند بار دهانش را باز کرد اما بی‌آنکه‌ چیزی بگوید بست. گویی نمی‌دانست چگونه سخنش را آغاز کند! چشمانش را با حرص بست و بر موهایش چنگ زد، نفس عمیقی کشید و در چشمانم خیره شد.
- در هزاران جنگ رفتم، اما هیچکدام آنقدر که اکنون اضطراب دارم، برایم اضطراب آور نبود! می‌خواهم جمله‌ای را بر زبان بیاورم که هرکس از عهده مسئولیت آن بر نمی آید.
لبخندی به تلخی زهر زد.
- شاید پس از شنیدنش دگر نبینمت اما دگر تحمل این راز سنگین را ندارم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Ayli
بالا