- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-24
- نوشتهها
- 253
- لایکها
- 913
- امتیازها
- 63
- سن
- 17
- محل سکونت
- بنفشیجات💜
- کیف پول من
- 49,033
- Points
- 318
با طلوع آفتاب مسیر قصر را در پیش گرفتیم. پس از زمان نسبتاً طولانی به قصر رسیدیم و گیاه را از کاوه گرفتم و اسب را به کاوه سپردم. به سمت خانهی اَوینار به راه افتادم به کوچهی اشان رسیدم. دیدمش، داشت از خانه خارج میشد با دیدنم چشمانش از حیرت گشاد شد! خواستم به ستمش بروم و گیاه را بدهم که مرد جوانی از خانه خارج شد. خیره به چشمان منتظرش ل*ب زدم:
- بیا جنگل.
حیرتش دو چندان شد و سرش را به نشانهی مثبت تکان داد که راه جنگل را در پیش گرفتم. کنار راه ورودی جنگل ایستادم، پس از گذشت مدت اندکی با نفسنفس آمد. گویی حسابی دویده بود! سلام کرد و منتظر ایستاد.
گیاه را از گونی خارج کردم که چشمانش از شادی برق زد و اشکش چکید، با شادی شروع به تشکر کرد.
- واقعاً سپاسگذارم، این گیاه را از کجا یافتید؟! من ده روز است که در این جنگل به دنبال این گیاه هستم. شما جان مادرم را نجات دادید.
با دیدن برق چشمان سیاهش گویی جان تازه گرفته بودم؛ لبخند زدم.
- خواهش میکنم.
دستش را نزدیک آورد و درحالی که سعی میکرد کوچکترین برخوردی با دستم پیدا نکند گیاه را گرفت.
- از کجا یافتی؟
نمیخواستم بداند که شاه هستم. از تنفرش نسبت به شاه آگاه بودم و نمیدانم چرا نمیخواستم از من متنفر شود به این خاطر مجبور به دروغ گفتن شدم.
- مادر من هم مانند مادر تو بیماری قلبی دارد و طبیب این گیاه را سفارش کرده است و من به شهر مادریام رفتم و این گیاه را یافتم. یاد تو افتادم و برای مادر تو هم آوردم.
با قدردانی نگاهم کرد.
- طرز تهیهاش را میدانی؟!
از سر گیجی اخم کردم.
- خیر.
لبخند زد.
- اگر بخواهی میتوانی هر جمعه هنگام غروب آفتاب به جنگل بیایی تا به تو یاد بدهم.
عقلم میگفت لازم نیست به اندازه کافی کار حکومتی داری؛ اما دلم قبول نمیکرد. آخر سر با این دلیل که مادرم واقعاً بیمار است و شاید این معجون فایده داشته باشد خودم را قانع کردم.
- باشد میآیم.
لبخندش عمق گرفت.
- پس قرار ما هر جمعه هنگام غروب آفتاب همینجا، راستی نامت چیست؟
خیره درون چشمان کنجکاوش کمی درنگ کردم. نمیخواستم پی به هویت حقیقیام ببرد پس نام خودم را نمیتوانستم بگویم ولیکن نام دیگری هم در ذهنم نمی آمد.
سکوت طولانی مدتم را که دید اخم کرد.
- اگر نمیخواهی نامت را نگو، اصلاً به من چه ربطی دارد!
نمیدانم برای چه این نام را گفتم اما برای اینکه دلخور نشود فوراً ل*ب گشودم و نخستین نامی که بر زبانم آمد را گفتم:
- فراز!
لبخند زد.
- مچکرم فراز، خدانگهدار تا جمعه.
لبخند زدم.
- خدانگهدار.
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
- بیا جنگل.
حیرتش دو چندان شد و سرش را به نشانهی مثبت تکان داد که راه جنگل را در پیش گرفتم. کنار راه ورودی جنگل ایستادم، پس از گذشت مدت اندکی با نفسنفس آمد. گویی حسابی دویده بود! سلام کرد و منتظر ایستاد.
گیاه را از گونی خارج کردم که چشمانش از شادی برق زد و اشکش چکید، با شادی شروع به تشکر کرد.
- واقعاً سپاسگذارم، این گیاه را از کجا یافتید؟! من ده روز است که در این جنگل به دنبال این گیاه هستم. شما جان مادرم را نجات دادید.
با دیدن برق چشمان سیاهش گویی جان تازه گرفته بودم؛ لبخند زدم.
- خواهش میکنم.
دستش را نزدیک آورد و درحالی که سعی میکرد کوچکترین برخوردی با دستم پیدا نکند گیاه را گرفت.
- از کجا یافتی؟
نمیخواستم بداند که شاه هستم. از تنفرش نسبت به شاه آگاه بودم و نمیدانم چرا نمیخواستم از من متنفر شود به این خاطر مجبور به دروغ گفتن شدم.
- مادر من هم مانند مادر تو بیماری قلبی دارد و طبیب این گیاه را سفارش کرده است و من به شهر مادریام رفتم و این گیاه را یافتم. یاد تو افتادم و برای مادر تو هم آوردم.
با قدردانی نگاهم کرد.
- طرز تهیهاش را میدانی؟!
از سر گیجی اخم کردم.
- خیر.
لبخند زد.
- اگر بخواهی میتوانی هر جمعه هنگام غروب آفتاب به جنگل بیایی تا به تو یاد بدهم.
عقلم میگفت لازم نیست به اندازه کافی کار حکومتی داری؛ اما دلم قبول نمیکرد. آخر سر با این دلیل که مادرم واقعاً بیمار است و شاید این معجون فایده داشته باشد خودم را قانع کردم.
- باشد میآیم.
لبخندش عمق گرفت.
- پس قرار ما هر جمعه هنگام غروب آفتاب همینجا، راستی نامت چیست؟
خیره درون چشمان کنجکاوش کمی درنگ کردم. نمیخواستم پی به هویت حقیقیام ببرد پس نام خودم را نمیتوانستم بگویم ولیکن نام دیگری هم در ذهنم نمی آمد.
سکوت طولانی مدتم را که دید اخم کرد.
- اگر نمیخواهی نامت را نگو، اصلاً به من چه ربطی دارد!
نمیدانم برای چه این نام را گفتم اما برای اینکه دلخور نشود فوراً ل*ب گشودم و نخستین نامی که بر زبانم آمد را گفتم:
- فراز!
لبخند زد.
- مچکرم فراز، خدانگهدار تا جمعه.
لبخند زدم.
- خدانگهدار.
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان
کد:
با طلوع آفتاب مسیر قصر را در پیش گرفتیم. پس از زمان نسبتاً طولانی به قصر رسیدیم و گیاه را از کاوه گرفتم و اسب را به کاوه سپردم. به سمت خانهی اَوینار به راه افتادم به کوچهی اشان رسیدم. دیدمش، داشت از خانه خارج میشد با دیدنم چشمانش از حیرت گشاد شد! خواستم به ستمش بروم و گیاه را بدهم که مرد جوانی از خانه خارج شد. خیره به چشمان منتظرش ل*ب زدم:
- بیا جنگل.
حیرتش دو چندان شد و سرش را به نشانهی مثبت تکان داد که راه جنگل را در پیش گرفتم. کنار راه ورودی جنگل ایستادم، پس از گذشت مدت اندکی با نفسنفس آمد. گویی حسابی دویده بود! سلام کرد و منتظر ایستاد.
گیاه را از گونی خارج کردم که چشمانش از شادی برق زد و اشکش چکید، با شادی شروع به تشکر کرد.
- واقعاً سپاسگذارم، این گیاه را از کجا یافتید؟! من ده روز است که در این جنگل به دنبال این گیاه هستم. شما جان مادرم را نجات دادید.
با دیدن برق چشمان سیاهش گویی جان تازه گرفته بودم؛ لبخند زدم.
- خواهش میکنم.
دستش را نزدیک آورد و درحالی که سعی میکرد کوچکترین برخوردی با دستم پیدا نکند گیاه را گرفت.
- از کجا یافتی؟
نمیخواستم بداند که شاه هستم. از تنفرش نسبت به شاه آگاه بودم و نمیدانم چرا نمیخواستم از من متنفر شود به این خاطر مجبور به دروغ گفتن شدم.
- مادر من هم مانند مادر تو بیماری قلبی دارد و طبیب این گیاه را سفارش کرده است و من به شهر مادریام رفتم و این گیاه را یافتم. یاد تو افتادم و برای مادر تو هم آوردم.
با قدردانی نگاهم کرد.
- طرز تهیهاش را میدانی؟!
از سر گیجی اخم کردم.
- خیر.
لبخند زد.
- اگر بخواهی میتوانی هر جمعه هنگام غروب آفتاب به جنگل بیایی تا به تو یاد بدهم.
عقلم میگفت لازم نیست به اندازه کافی کار حکومتی داری؛ اما دلم قبول نمیکرد. آخر سر با این دلیل که مادرم واقعاً بیمار است و شاید این معجون فایده داشته باشد خودم را قانع کردم.
- باشد میآیم.
لبخندش عمق گرفت.
- پس قرار ما هر جمعه هنگام غروب آفتاب همینجا، راستی نامت چیست؟
خیره درون چشمان کنجکاوش کمی درنگ کردم. نمیخواستم پی به هویت حقیقیام ببرد پس نام خودم را نمیتوانستم بگویم ولیکن نام دیگری هم در ذهنم نمی آمد.
سکوت طولانی مدتم را که دید اخم کرد.
- اگر نمیخواهی نامت را نگو، اصلاً به من چه ربطی دارد!
نمیدانم برای چه این نام را گفتم اما برای اینکه دلخور نشود فوراً ل*ب گشودم و نخستین نامی که بر زبانم آمد را گفتم:
- فراز!
لبخند زد.
- مچکرم فراز، خدانگهدار تا جمعه.
لبخند زدم.
- خدانگهدار.
آخرین ویرایش: