زندگی، آیا تو هم میتوانی درک کنی که چگونه اینقدر غمگین شدهام؟ این قدر در خفا و بیرحمی، همهی رویاها و امیدهایم را از بین بردهای. هر روز، در این جنگلی از غم و رنج، گم میشوم و دستانم به طلوعی بیامید و بیروح میرسد.
زندگی، تو که به چشممان نیرو و انگیزهی زندگی را میدادی، چرا اکنون تبدیل به باری سنگین و بیرحم شدهای؟ همهی آرزوهایم را در پیش گرفتهای و من را در این بیابان بیرنگ و خسته رها کردهای.
زندگی، تو که به چشمانم امید و شادی را میدادی، چرا اکنون همهی روزها تاریک و غمانگیز شدهاند؟ در این جستجوی بیپایان برای معنا و پاسخهایی که هرگز پیدا نمیشوند، درمانده و ناامید میشوم.
زندگی، تو که قول میدادی همدیگر را در لحظات سخت همراهی کنیم، چرا اکنون تنها ماندهام در این راه دشوار و دلگیر؟ دردی عمیق در قلبم میسوزد و هیچگاه توانایی برقراری ارتباط و ارتباط واقعی با دیگران را ندارم.
زندگی، من غرق در این دریای بیانتهای غم و ناامیدی شدهام. اما میخواهم امیدوار باشم که یک روزی به ساحلی آرام و پر از شادی و آرامش برسم. میخواهم با تمام وجودم برای روزهای بهتر تلاش کنم و از زندگی که با تمام نقاط تاریکی و روشنیاش قبول میکنم.
زندگی، هر چند غمگین و سخت است، اما هنوز در دلم شعلهی امید و عشقی میسوزد. امیدوارم که در این دنیای غمگین، پیدایش رنگهای جدید و شکوفاییهای زیبا را ببینم و به زندگیای با ارزش و معنا دست یابم.
زندگی، هنوز به تو امیدوارم و امیدوارم که یک روزی در دستانم روشنایی و شادی را حس کنم. الان با دلی پر از غم و اشکان، خداحافظی میکنم و امیدوارم که بازگشتم به تو موجب شگفتی و روشناییهای جدیدی برایم باشد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان