فعال رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت_۹۹
. . .
ادمون میز غذایی حاضر کرد. در همان حال که مشغول کارهایش بود. با صدای ماهان به پشت برگشت.
- برگشت قدرت‌هات؟! کامل.
ادمون: آره اما از این‌جا که بریم پایین دامنه دوباره از دستش می‌دیم.
ماهان سری تکان داد و همانطور که به سمت میز بزرگ غذایشان می‌رفت گفت:
- پس باید دوباره همراه خودمون غذا حمل کنیم.
ادمون همانطور که ماست سمت چپ را به وسط میز می‌گذاشت جواب داد:
- آره این دفعه دو کوله ظاهر می‌کنیم که بتونیم آب و غذای بیشتری حمل کنیم.
سری تکان داد و دگر حرفی نزد. حوله‌ی روی سرش را دور گ*ردنش رها کرد و با نشستن جلوی میز کوچک چویی با آوردن نام پروردگار شروع کرد.
ادمون مشغول جمع کردن میز و دستی به سر و گوش خانه‌ای که دو تخت داشت، کشید.
ماهان به سمت بالکن رفت و لباس‌هایش را که خشک شده بودند برداشت و کوله‌ای ظاهر کرد و لباس‌ها را درونش جای نهاد.
ماهان خسته خود را همان‌طور روی تخت پهن کرد و طولی نکشید که خواب چشمانش را احاطه کرد. ادمون هم با کشیدن پتو روی هیکل بی‌نقص ماهان روی تختش دراز کشید و با گذاشتن ساعد بر روی چشمانش آهسته به خواب رفت.
با صدای باز شدن پنجره به پلک‌های خسته‌اش جنبید و لای چشمش را باز کرد. با فهمیدن موقعیتش پوفی کشید و از روی تخت بلند شد.
صبح بود نزدیک ساعت هفت. دست و صورتش را شست و لباس‌هایش را با لباس مخصوص درون حمام عوض کرد. تا طلوع آفتاب وقت زیادی نمانده بود.
ادمون را بیدار کرد و این‌بار او میز صبحانه‌ای حاضر کرد. بعد از خوردن صبحانه کوله‌ها را از آنچه که می‌خواستند پر کردند و از کلبه چوبی و سنگی خارج شدند.
به سمت ابتدای پایین دامنه که حالت شیب داشت راه افتادن. حالت شیب صاف بود و فقط چند سنگ داشت. جوری که اگه سُر بخوری می‌تونستی راحت‌تر به آن طرف برسی.
چشم چرخاند و با دیدن تنه‌ی درخت تو خالی به سمتش قدم برداشت.
چوبش را لمس کرد و فشاری وارد کرد اما چوب همچنان استقامت خود را حفظ کرده بود. برای سریع پایین رفتن خوب بود.
ادمون با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- چیکار می‌کنی؟ بیا داره دیر میشه تا شب نشده به غار برسیم.
ماهان نیشخندی زد و با فکری که در سر داشت گفت:
- یه راه بلدم زودتر می‌رسیم.
ادمون به ماهان نزدیک شد و گفت:
- چی؟
اشاره‌ای به تنه توخالی درخت کرد ادمون که متوجه شد گامی به عقب برداشت و گفت:
- نه.
سری تکان داد و با خباثت گفت:
- آره.
در یک مسیر مستقیم و صاف قرارش داد و با کمی تعلل بالاخره ادمون نشست و او هم پشت سرش.
با دست‌های بلند‌ش تنه را در سراشیبی نهاد و با یک هُل تنه شروع به حرکت تند و سریع کرد.
خیلی سریع حرکت می‌کرد و اگه کنترلش نمی‌کرد با درختی پرس می‌شدند.
از یک تکه سنگ که جلویشان بود به سمت هوا رفت بعد اندکی دقیقاً آن‌طرف دره بدون آنکه از پل بگذرند، گذشتند.
کد:
پارت_۹۹
. . .
ادمون میز غذایی حاضر کرد. در همان حال که مشغول کارهایش بود. با صدای ماهان به پشت برگشت.
- برگشت قدرت‌هات؟! کامل.
ادمون: آره اما از این‌جا که بریم پایین دامنه دوباره از دستش می‌دیم.
ماهان سری تکان داد و همانطور که به سمت میز بزرگ غذایشان می‌رفت گفت:
- پس باید دوباره همراه خودمون غذا حمل کنیم.
ادمون همانطور که ماست سمت چپ را به وسط میز می‌گذاشت جواب داد:
- آره این دفعه دو کوله ظاهر می‌کنیم که بتونیم آب و غذای بیشتری حمل کنیم.
سری تکان داد و دگر حرفی نزد. حوله‌ی روی سرش را دور گ*ردنش رها کرد و با نشستن جلوی میز کوچک چویی با آوردن نام پروردگار شروع کرد.
ادمون مشغول جمع کردن میز و دستی به سر و گوش خانه‌ای که دو تخت داشت، کشید.
ماهان به سمت بالکن رفت و لباس‌هایش را که خشک شده بودند برداشت و کوله‌ای ظاهر کرد و لباس‌ها را درونش جای نهاد.
ماهان خسته خود را همان‌طور روی تخت پهن کرد و طولی نکشید که خواب چشمانش را احاطه کرد. ادمون هم با کشیدن پتو روی هیکل بی‌نقص ماهان روی تختش دراز کشید و با گذاشتن ساعد بر روی چشمانش آهسته به خواب رفت.
با صدای باز شدن پنجره به پلک‌های خسته‌اش جنبید و لای چشمش را باز کرد. با فهمیدن موقعیتش پوفی کشید و از روی تخت بلند شد.
صبح بود نزدیک ساعت هفت. دست و صورتش را شست و لباس‌هایش را با لباس مخصوص درون حمام عوض کرد. تا طلوع آفتاب وقت زیادی نمانده بود.
ادمون را بیدار کرد و این‌بار او میز صبحانه‌ای حاضر کرد. بعد از خوردن صبحانه کوله‌ها را از آنچه که می‌خواستند پر کردند و از کلبه چوبی و سنگی خارج شدند.
به سمت ابتدای پایین دامنه که حالت شیب داشت راه افتادن. حالت شیب صاف بود و فقط چند سنگ داشت. جوری که اگه سُر بخوری می‌تونستی راحت‌تر به آن طرف برسی.
چشم چرخاند و با دیدن تنه‌ی درخت تو خالی به سمتش قدم برداشت.
چوبش را لمس کرد و فشاری وارد کرد اما چوب همچنان استقامت خود را حفظ کرده بود. برای سریع پایین رفتن خوب بود.
ادمون با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- چیکار می‌کنی؟ بیا داره دیر میشه تا شب نشده به غار برسیم.
ماهان نیشخندی زد و با فکری که در سر داشت گفت:
- یه راه بلدم زودتر می‌رسیم.
ادمون به ماهان نزدیک شد و گفت:
- چی؟
اشاره‌ای به تنه توخالی درخت کرد ادمون که متوجه شد گامی به عقب برداشت و گفت:
- نه.
سری تکان داد و با خباثت گفت:
- آره.
در یک مسیر مستقیم و صاف قرارش داد و با کمی تعلل بالاخره ادمون نشست و او هم پشت سرش.
با دست‌های بلند‌ش تنه را در سراشیبی نهاد و با یک هُل تنه شروع به حرکت تند و سریع کرد.
خیلی سریع حرکت می‌کرد و اگه کنترلش نمی‌کرد با درختی پرس می‌شدند.
از یک تکه سنگ که جلویشان بود به سمت هوا رفت بعد اندکی دقیقاً آن‌طرف دره بدون آنکه از پل بگذرند، گذشتند.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت_۱۰۰
. . .
ماهان خودش را از لبه فاصله داد و با تمام زورش تنه‌ای که حامل ادمون بود را به سمت صخره‌ی عریض کشید.
از پل مرگ عبور کرده بودند. حالا معنی اسم پل را فهمید. زیر پل پر از مارهای سمی که در هم وول می‌خوردند و گل‌های خار‌داری که با عبور و حس کوچک ترین حشرات به سمتش حمله می‌کنند و آن را به درک واصل می‌کنند.
به جز آن پایه‌هایی سه متری که دارای نوک تیز انقدر تیز که در آن برهوت و اندک نور برقشان چشم می‌زند و هر که در آن بیفتد مطمئنن قبل از هر چیزی از ترس جان می‌دهد.
حتی اگر شانی بیاورد و از دست همه‌ی آنهای ذکر شده جان سالم به در ببرد نمی‌تواند از آن باتلاق جان به در ببرد. باتلاقی که گویی گل فشان‌های استان هرمزگان هستند. اما چطور ممکن است این همه روی این گل فشان بدون هیچ آسیبی سالم بمانند. در حالی که اگر تکه‌ای کوچک کاغذ در میانش بندازی آتش می‌گیرد و گل فشان آن را به درون خود می‌کشد.
لبه‌هایی که به شدت لیز بود و امکان سُر خوردن زیاد!
ادمون با شعف ناشی از اینکه بدون هیچ‌گونه دردسری مسیر را پیمودند گفت:
- دمت گرم! کارت عالی بود مرد!
ماهان سری تکان داد و گفت:
- بریم دنبال راه‌ها بگردیم.
ادمون مخالفتی نکرد و پشت سر ماهان راه افتاد. گویی که انگار اوست که این همه سال این حوالی می‌زیست و ادمون از زمین به پیش آنها آمده.
هر چه می‌گذشت بیشتر به دلیل آدرو برای انتخاب ماهان پی می‌برد. او علاوه بر قدرت بدنی عالی هوش و فکری عالی هم دارد.
تا ظهر مشغول گشتن کوه بودند. کوهی که با کوه‌های اطراف فرق داشت و شکل اشکالی را داشت که باید از آن طرف تشخیص دهی اما حیف که زیاد مشخص نیست و درست نمی‌تونی تشخیص دهی این شکل کوه چیست؟ انسان؟ حیوان؟ چه؟
هیچ غاری نیافتند و بعد از کلی گشتن با خستگی یک جای صاف و تخت پیدا کردند و با پهن کردن سفره‌ای کوچک بساط ناهار را آماده کردند.
بعد از ناهار و کمی استراحت.
ادمون مغموم و ناامید گفت:
- رو دست خوردیم اینجا هیچ غاری نیست.
حرفش را تایید کرد اما در پی جستجوی غار و رسیدن به بعدش که می‌شد باعث می‌شد اندکی از ناامیدی درونش کاسته شود.
- یکم دیگه می‌گردیم نبود برمی‌گردیم.
ادمون سری تکان داد و با کش و قوسی به بدنش بلند شد و دست ماهان را هم گرفت، کشید.
ماهان سوالی که ذهنش را هربار با دیدن قیافه‌ی به شدت مظلوم ادمون که انگار خسته است و می‌شد حتی حدس زد قبل‌تر ها این‌گونه نبود.
- تو به نظر یه خون‌آشام اصیل نمیای چرا؟
این‌گونه حس می‌کرد. لبخند تلخ ادمون گویی بر حدسش تایید زد. حینی که به جلو گام برمی‌داشت به همان سمت نگاهش را دوخت و ل*ب گشود:
- من قبلاً یکی عین تو بودم اما توی سرما در حال مرگ بودم که یه نفر نجاتم داد و وقتی به هوش اومدم خودم رو اینجا دیدم. شدم یه راهنما برای کسایی که می‌خوان بیارن تا بعضی‌ها رو شکست بده.
با مکث کوتاهی پرسید:
- عجب! ناراحتی از خودت نیستی؟
ادمون: ناراحتی که داره اما از اون زندگیم بهترِ و راضی‌ام و ترجیحش میدم.
متفکر سری تکان داد. انگار که حالا چیزی خورده بود مغزش به کار افتاده بود.
تقریباً کل اطراف رو رصد کردند اما چیزی نیافتند.
از آن پل فاصله‌ی زیادی داشتند. تا غروب و زمانی که ماه سر از پشت کوه بیرون بیاورد و خورشید به خواب برود. آن کوه را وجب به وجب گشتند. اما چیزی نیافتند و برای آن‌که مرئی نامرئی را هم تشخیص دهند به هر تکه سنگی دست می‌زدن و بت فشاری به آن مطمئن‌تر می‌شدند که یا راه را اشتباه آمدند یا آدرس غلط به آنها دادند.
کنار وسایلشان دراز کشیدند اما قبلش لحافی نازک بر زیر پای خود انداختند.
ادمون خسته و ناامید تر از قبل ل*ب زد:
- بهترِ بقیه‌اش رو بذاریم برای فردا ...هر چند که دیگه جایی برای گشتن نمونده.
خستگی غالب شده بر او مانع از پاسخ دادنش می‌شد و سکوت کرد تا تأییدی بر حرفش زده باشد.
با شکم خالی و خسته پلک بستند. در آ*غ*و*ش خواب در بین سنگ‌های سرد کوه، رفتند.
***
صبح با نور مستقیم خورشید به چشمانش دیده گشود. نور خورشید گرمای ظهر را نشان نمی‌دهد و با باد خنکی که در فضا می‌پیچد. صبح بودن را اعلام می‌کند.
البته که نبودن خورشید در دل آسمان هم این موضوع را تایید می‌کند.
ادمون هم بالاخره تاب نیاورد چشم گشود و از حالت دراز کش بلند شد و گ*ردنش را ماساژ داد.
با آب همراه خود دست و صورتشان را شستند و بعد صبحانه‌ای و جمع کردن وسایل عازم رفتند شدن. ادمون در بین راه به حرف آمد و ماهان متفکر را از فکر و خیال بیرون کشید.
ادمون: فکر کنم ریسا اشتباه کرده.
کد:
پارت_۱۰۱
. . .
ماهان خودش را از لبه فاصله داد و با تمام زورش تنه‌ای که حامل ادمون بود را به سمت صخره‌ی عریض کشید.
از پل مرگ عبور کرده بودند. حالا معنی اسم پل را فهمید. زیر پل پر از مارهای سمی که در هم وول می‌خوردند و گل‌های خار‌داری که با عبور و حس کوچک ترین حشرات به سمتش حمله می‌کنند و آن را به درک واصل می‌کنند.
به جز آن پایه‌هایی سه متری که دارای نوک تیز انقدر تیز که در آن برهوت و اندک نور برقشان چشم می‌زند و هر که در آن بیفتد مطمئنن قبل از هر چیزی از ترس جان می‌دهد.
حتی اگر شانی بیاورد و از دست همه‌ی آنهای ذکر شده جان سالم به در ببرد نمی‌تواند از آن باتلاق جان به در ببرد. باتلاقی که گویی گل فشان‌های استان هرمزگان هستند. اما چطور ممکن است این همه روی این گل فشان بدون هیچ آسیبی سالم بمانند. در حالی که اگر تکه‌ای کوچک کاغذ در میانش بندازی آتش می‌گیرد و گل فشان آن را به درون خود می‌کشد.
لبه‌هایی که به شدت لیز بود و امکان سُر خوردن زیاد!
ادمون با شعف ناشی از اینکه بدون هیچ‌گونه دردسری مسیر را پیمودند گفت:
- دمت گرم! کارت عالی بود مرد!
ماهان سری تکان داد و گفت:
- بریم دنبال راه‌ها بگردیم.
ادمون مخالفتی نکرد و پشت سر ماهان راه افتاد. گویی که انگار اوست که این همه سال این حوالی می‌زیست و ادمون از زمین به پیش آنها آمده.
هر چه می‌گذشت بیشتر به دلیل آدرو برای انتخاب ماهان پی می‌برد. او علاوه بر قدرت بدنی عالی هوش و فکری عالی هم دارد.
تا ظهر مشغول گشتن کوه بودند. کوهی که با کوه‌های اطراف فرق داشت و شکل اشکالی را داشت که باید از آن طرف تشخیص دهی اما حیف که زیاد مشخص نیست و درست نمی‌تونی تشخیص دهی این شکل کوه چیست؟ انسان؟ حیوان؟ چه؟
هیچ غاری نیافتند و بعد از کلی گشتن با خستگی یک جای صاف و تخت پیدا کردند و با پهن کردن سفره‌ای کوچک بساط ناهار را آماده کردند.
بعد از ناهار و کمی استراحت.
ادمون مغموم و ناامید گفت:
- رو دست خوردیم اینجا هیچ غاری نیست.
حرفش را تایید کرد اما در پی جستجوی غار و رسیدن به بعدش که می‌شد باعث می‌شد اندکی از ناامیدی درونش کاسته شود.
- یکم دیگه می‌گردیم نبود برمی‌گردیم.
ادمون سری تکان داد و با کش و قوسی به بدنش بلند شد و دست ماهان را هم گرفت، کشید.
ماهان سوالی که ذهنش را هربار با دیدن قیافه‌ی به شدت مظلوم ادمون که انگار خسته است و می‌شد حتی حدس زد قبل‌تر ها این‌گونه نبود.
- تو به نظر یه خون‌آشام اصیل نمیای چرا؟
این‌گونه حس می‌کرد. لبخند تلخ ادمون گویی بر حدسش تایید زد. حینی که به جلو گام برمی‌داشت به همان سمت نگاهش را دوخت و ل*ب گشود:
- من قبلاً یکی عین تو بودم اما توی سرما در حال مرگ بودم که یه نفر نجاتم داد و وقتی به هوش اومدم خودم رو اینجا دیدم. شدم یه راهنما برای کسایی که می‌خوان بیارن تا بعضی‌ها رو شکست بده.
با مکث کوتاهی پرسید:
- عجب! ناراحتی از خودت نیستی؟
ادمون: ناراحتی که داره اما از اون زندگیم بهترِ و راضی‌ام و ترجیحش میدم.
متفکر سری تکان داد. انگار که حالا چیزی خورده بود مغزش به کار افتاده بود.
تقریباً کل اطراف رو رصد کردند اما چیزی نیافتند.
از آن پل فاصله‌ی زیادی داشتند. تا غروب و زمانی که ماه سر از پشت کوه بیرون بیاورد و خورشید به خواب برود. آن کوه را وجب به وجب گشتند. اما چیزی نیافتند و برای آن‌که مرئی نامرئی را هم تشخیص دهند به هر تکه سنگی دست می‌زدن و بت فشاری به آن مطمئن‌تر می‌شدند که یا راه را اشتباه آمدند یا آدرس غلط به آنها دادند.
کنار وسایلشان دراز کشیدند اما قبلش لحافی نازک بر زیر پای خود انداختند.
ادمون خسته و ناامید تر از قبل ل*ب زد:
- بهترِ بقیه‌اش رو بذاریم برای فردا ...هر چند که دیگه جایی برای گشتن نمونده.
خستگی غالب شده بر او مانع از پاسخ دادنش می‌شد و سکوت کرد تا تأییدی بر حرفش زده باشد.
با شکم خالی و خسته پلک بستند. در آ*غ*و*ش خواب در بین سنگ‌های سرد کوه، رفتند.
***
صبح با نور مستقیم خورشید به چشمانش دیده گشود. نور خورشید گرمای ظهر را نشان نمی‌دهد و با باد خنکی که در فضا می‌پیچد. صبح بودن را اعلام می‌کند.
البته که نبودن خورشید در دل آسمان هم این موضوع را تایید می‌کند.
ادمون هم بالاخره تاب نیاورد چشم گشود و از حالت دراز کش بلند شد و گ*ردنش را ماساژ داد.
با آب همراه خود دست و صورتشان را شستند و بعد صبحانه‌ای و جمع کردن وسایل عازم رفتند شدن. ادمون در بین راه به حرف آمد و ماهان متفکر را از فکر و خیال بیرون کشید.
ادمون: فکر کنم ریسا اشتباه کرده.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۰۱
. . .
سری تکان داد ولی همچنان ذهنش مشغول بود که متفکر پرسید:
- میگم ریسا گفت که به زیر پُل نگاه نکنیم چون انگار یه پِله تا زمین برای شما می‌ذارن تا بری پایین نظرت چیه؟ شاید واقعا باید از پله بریم پایین.
ترس در سلول به سلول ادمون رخنه کرد.
ادمون: خطرناکِ.
ماهان هم که مردد بود و از جایی نمی‌توانست ریسک کند اما حس ششمش می‌گفت یک خبرهای آن پایین هست.
ماهان: درسته اما امتحانش ضرر نداره انگشتر باهامِ اگه خواستیم بیفتیم دریچه به سرزمین دیگه‌ای باز می‌کنیم.
ادمون: نمی‌دونم اما مگه زیر پل رو ندیدی؟
ماهان: چرا دیدم ولی خب اشکالش چیه یه نگاه می‌ندازیم شاید بقیه اشتباه متوجه شدن. یا واسه رد گم کنی گفتن زیر پل رو نگاه نکن.
انقدر ترسش مشخص بود که ماهان هم از رنگ پریده‌ی صورتش متوجه‌ی ترس زیادش شد. نه اینکه خودش هم دل نترس داشته باشد اما به ندرت ترسش کمتر بود.
ماهان تکیه بر حس ششم دست روی شانه‌ی ادمون گذاشت و با هدایت یه سمت جلو گفت:
- بیا بریم من می‌رم پایین تو اون‌طرف پشت اون صخره (یه سنگ بزرگ که پشت به پل و دره‌ی وحشتناک قرار داشت) منتظرم می‌مونی.
ادمون که خیالش از اینکه خودش نمی‌رود راحت شده بود اما همچنان ترس داشت و گفت:
- نرو بیا برگردیم شاید راه رو اشتباهی گفتن.
ماهان: امتحانش ضرر نداره.
اگه دیدی تا ۱۲ ساعت برنگشتم برو.
سری تکان داد و از کوه پایین رفتن تا رسیدن به پلی که از چوب نه و از آهن ساخته شده بود و حتی یکی از آنها هم زنگ نزده.
رو به ادمون مضطرب کرد و گفت:
- اول تو برو اون‌ور که اگه اتفاقی افتاد بتونی جون سالم به در ببری.
سری تکان داد و به سمت پل قدم برداشت.
- مستقیم نگاه کن به عقب برنگرد. زیر پات رو نگاه نکن. صدات کردم برنگرد. مستقیم راهت رو میری به هیچی گوش نمیدی ادمون.
ادمون همانطور که به جلو گام برمی‌داشت ‌سری تکان داد، خواست طناب دوطرف پل را بگیرد که با تَشر ماهان دستش میان راه متوقف شد.
- به طناب هم دست نمی‌زنی.
ادمون با اینکه چند باری میان راه ایستاد اما بالاخره با فریادهایی که ماهان زد به آن طرف پل رسید و پشت صخره پناه گرفت.
ماهان که از استقرار ادمون خیالش راحت شده بود آرام به سمت پل گام برداشت روی هر قطعه که پا می‌نهاد. صدای جیرشان بلند می‌شد.
حین طی کردن مسیر هر از چند باری زیر پل را می‌نگریست. به وسط پل که رسید صداهایی بلند شد صدایی از خواهش صدایی فریبنده و پر زِ ناز.
پاهایش ناخواسته ایستادند. زیر پل را دقیق تر نگاه کرد با دیدن پله‌ای معلق تا پایین که به دریچه‌ای وصل بود.
طناب را در دست گرفت و آرام پاهایش را از پل جدا کرد پشت به پل در حالی که پاهایش کمی از فلزی قطعه‌های پل را احاطه کرده بود.
آرام پا برداشت روی پله چوبی گذاشت. با هر قدم آرامی که برمی‌داشت دریچه‌ آرام و آرام باز و بازتر می‌شد.
قسمت عجیب ماجرا این بود که گویی این پله‌ها دور خود دیواری نامرئی داشتند که مارهای سمی نزدیک نمی‌شدند به آرامی در هم وول می‌خوردند. دریچه که کامل باز شد هنوز چهار پله‌ای تا دریچه مانده بود که صدایی مهیب همراه ماری بزرگ و غولتشن از دریچه بیرون زد.
نفس در س*ی*نه‌اش حبس شد. نگاه به ماری که گر*دن خم کرده و رویش خم شده، دوخته بود و کنترل حرکت کردن نداشت. مار چند باری دورش چرخید و او را عمیق بویید.
بعد انگار که آن هیولای ترسناک او را شناخت که به شکل انسان آن هم از ج*ن*س دخترش! در آمد با لباسی که نه باز بود و نه پوشیده بیشتر لباس یه جنگجو را داشت یا نه لباس یک اسکورتِ همراه ملکه!
کد:
پارت۱۰۱
.  .  .
سری تکان داد ولی همچنان ذهنش مشغول بود که متفکر پرسید:
- میگم ریسا گفت که به زیر پُل نگاه نکنیم چون انگار یه پِله تا زمین برای شما می‌ذارن تا بری پایین نظرت چیه؟ شاید واقعا باید از پله بریم پایین.
ترس در سلول به سلول ادمون رخنه کرد.
ادمون: خطرناکِ.
ماهان هم که مردد بود و از جایی نمی‌توانست ریسک کند اما حس ششمش می‌گفت یک خبرهای آن پایین هست.
ماهان: درسته اما امتحانش ضرر نداره انگشتر باهامِ اگه خواستیم بیفتیم دریچه به سرزمین دیگه‌ای باز می‌کنیم.
ادمون: نمی‌دونم اما مگه زیر پل رو ندیدی؟
ماهان: چرا دیدم ولی خب اشکالش چیه یه نگاه می‌ندازیم شاید بقیه اشتباه متوجه شدن. یا واسه رد گم کنی گفتن زیر پل رو نگاه نکن.
انقدر ترسش مشخص بود که ماهان هم از رنگ پریده‌ی صورتش متوجه‌ی ترس زیادش شد. نه اینکه خودش هم دل نترس داشته باشد اما به ندرت ترسش کمتر بود.
ماهان تکیه بر حس ششم دست روی شانه‌ی ادمون گذاشت و با هدایت یه سمت جلو گفت:
- بیا بریم من می‌رم پایین تو اون‌طرف پشت اون صخره (یه سنگ بزرگ که پشت به پل و دره‌ی وحشتناک قرار  داشت) منتظرم می‌مونی.
ادمون که خیالش از اینکه خودش نمی‌رود راحت شده بود اما همچنان ترس داشت و گفت:
- نرو بیا برگردیم شاید راه رو اشتباهی گفتن.
ماهان: امتحانش ضرر نداره.
اگه دیدی تا ۱۲ ساعت برنگشتم برو.
سری تکان داد و از کوه پایین رفتن تا رسیدن به پلی که از چوب نه و از آهن ساخته شده بود و حتی یکی از آنها هم زنگ نزده.
رو به ادمون مضطرب کرد و گفت:
- اول تو برو اون‌ور که اگه اتفاقی افتاد بتونی جون سالم به در ببری.
سری تکان داد و به سمت پل قدم برداشت.
- مستقیم نگاه کن به عقب برنگرد. زیر پات رو نگاه نکن. صدات کردم برنگرد. مستقیم راهت رو میری به هیچی گوش نمیدی ادمون.
ادمون همانطور که به جلو گام برمی‌داشت ‌سری تکان داد، خواست طناب دوطرف پل را بگیرد که با تَشر ماهان دستش میان راه متوقف شد.
- به طناب هم دست نمی‌زنی.
ادمون با اینکه چند باری میان راه ایستاد اما بالاخره با فریادهایی که ماهان زد به آن طرف پل رسید و پشت صخره پناه گرفت.
ماهان که از استقرار ادمون خیالش راحت شده بود آرام به سمت پل گام برداشت روی هر قطعه که پا می‌نهاد. صدای جیرشان بلند می‌شد.
حین طی کردن مسیر هر از چند باری زیر پل را می‌نگریست. به وسط پل که رسید صداهایی بلند شد صدایی از خواهش صدایی فریبنده و پر زِ ناز.
پاهایش ناخواسته ایستادند. زیر پل را دقیق تر نگاه کرد با دیدن پله‌ای معلق تا پایین که به دریچه‌ای وصل بود.
طناب را در دست گرفت و آرام پاهایش را از پل جدا کرد پشت به پل در حالی که پاهایش کمی از فلزی قطعه‌های پل را احاطه کرده بود.
آرام پا برداشت روی پله چوبی گذاشت. با هر قدم آرامی که برمی‌داشت دریچه‌ آرام و آرام باز و بازتر می‌شد.
قسمت عجیب ماجرا این بود که گویی این پله‌ها دور خود دیواری نامرئی داشتند که مارهای سمی نزدیک نمی‌شدند به آرامی در هم وول می‌خوردند. دریچه که کامل باز شد هنوز چهار پله‌ای تا دریچه مانده بود که صدایی مهیب همراه ماری بزرگ و غولتشن از دریچه بیرون زد.
نفس در س*ی*نه‌اش حبس شد. نگاه به ماری که گر*دن خم کرده و رویش خم شده، دوخته بود و کنترل حرکت کردن نداشت. مار چند باری دورش چرخید و او را عمیق بویید.
بعد انگار که آن هیولای ترسناک او را شناخت که به شکل انسان آن هم از ج*ن*س دخترش! در آمد با لباسی که نه باز بود و نه پوشیده بیشتر لباس یه جنگجو را داشت یا نه لباس یک اسکورتِ همراه ملکه!
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۰۲
. . .
حینی که به سمت دریچه گام برمی‌داشت گفت:
- من آرا هستم همراه من بیاید لطفا.
آهسته پشت سرش گام برداشت و به اولین پله که رسید دریچه کامل باز شد. به درون دریچه پای نهاد. که همزمان با یک متر فاصله دریچه بسته شد و تاریک محضی اطراف را فرا گرفت. آرا با چشمانی که تاریکی برق می‌زد گفت:
- با قدرت آتشی که دارید اینجا رو روشن کنید.
دست چپش رو بالا اورد و آتشی در کف دست ظاهر کرد. چشم‌های آرا برق نهفته‌ای درون خود جای دادند.
آرا مشعل در دست را به کف دست ماهان نزدیک کرد و با آن مشعل را آتش زد و همگام با هم از راهی که بیش‌ از اندازه شبیه به تونل بود گذر کردند و در حین راه ماهان هر مشعلی که آویزان به دیوارهای تونل وصل بود، آتش زد و اطرف را حسابی نورانی کرده بود.
جای جالبی بود می‌توان گفت غار هم هست اما برای یک غار حسابی کوچک و آن‌طور که باید به شکل و شمایلش هم نمی‌خورد.
صدای شُرشُر آب و بوی نم خاک و عطر ضعیف گل‌ها را با تنفسی عمیق به ریه‌هایش فرستاد. آرا همان‌طور که به جلو قدم برمی‌داشت گفت:
- چی حس می‌کنی؟ می‌شنوی؟
ماهان با بیخیالی پاسخ داد:
- صدای آبِ بوی نم خاک، بوی ضعیفی از عطر گل‌ها و یه نسیم ملایم.
لبخندی به چهره‌ی بیخیال ماهان زد مشعل توی دستش را به یک حرکت با فوت خاموش کرد.
حال اندک نوری دیده می‌شد و مشعل‌های کنار دیوار هم به پایان رسیدن. هر چه جلوتر می‌رفتند نور پررنگ‌تر می‌شد. حال صداها واضح‌تر به گوش می‌رسید.
آرا از حرکت ایستاد به سمت ماهان بازگشت و گفت:
- حالا چیز جدیدی حس نمی‌کنی؟
متفکر دستی به گوشه‌ و کناره‌ی گوشش کشید و گفت:
- اوم... حس می‌کنم یه چیزی داره وارد بدنم می‌شه.
آرا: خیلی هم عالی.
سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود را بر زبان آورد.
- داریم کجا می‌ریم؟
آرا: پیش بانوی اعظم اون بهت میگه باید چیکار کنی.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- حالا این بانوی اعظم کجاست؟
آرا با لبخند جواب داد:
- صبر داشته باش.
به جایی رسیده بودند که دیواری از آب روبه‌رویشان بود دیواری که گویی آبش به درون دریچه باز نخواهد شد.
آن حائل دیوار مانند آبشار نبود.
آرا جفت پا ما بین افکارش پرید و پرسید:
- شنا که بلدی؟
تنها سری تکان داد. حینی که به سمت آب می‌رفت روبه ماهانی که دست در جیب او و حرکاتش را تماشا می‌کرد گفت:
- همراهم بیا.
آرا وارد آب شد. پوفی کشید و غر زد:
- بیا مهلکه‌ی دست دوتا الف بچه هم شدیم.
به سمت آب رفت و اول کمی از انگشتش را درون آب برد و بعد به درونش پرید. به صورت غریزی به سمت بالا حرکت کرد.
عجیب بود اما انگار زیر آب می‌توانست نفس بکشد. و اطرافش را شفاف ببیند. آرا همان‌طور که زیر آب معلق مانده بود و موهایش به سمت بالا گویی قصد حرکت داشتند. پرسید:
- چرا ایستادی؟
دستی به گوش‌هایش کشید انگار واقعا می‌شنید اما چگونه که حتی آب هم درون گوش‌هایش نمی‌رفت.
در لحظه ناغافل از اینکه درون آب است گفت:
- حس می‌کنم می‌تونم نفس بکشم.
خود شوکه از حالات دور و اطراف را نگاه می‌کرد. آرا ابرویی بالا انداخت و به سمت بالا حرکت کرد و اندکی بعد هم ماهان به همراهش به سمت بالا رفت.
شنید که آرا زیر ل*ب زمزمه کرد.
- تازه اولشِ.
به سطح آب رسید اما دهانش از دیدین این همه زیبایی قادر به توصیف نبود فقط می‌توانست در یک کلام بگوید خارق‌العاده‌اس.
یک درخت بزرگ که شاخه‌هایش همچون بید مجنون سر به زیر انداخته بودند.
درختی که قطر زیادی داشت. زیر درخت مثل یک خانه‌ی رویایی یک چشمه داشت نور خورشید و سرسبزی و گل‌های رنگارنگی که اطراف را به احاطه درآوردند.
اصلا در یک کلام معرکه بود.
- اینجا معرکه‌اس.
آرا خندید و در جواب تعجب و حیرتش چیزی نگفت. گذاشت دید زدنش تمام شود بعد. از آب بیرون آمد. حس اینکه هر لحظه داشت بر قدرت‌هایش افزوده می‌شد سخت نبود.
با قدرتی که داشت وزش باد و منعکس نور خورشید را در دست گرفت و لباس‌هایش را خشک کرد.
- دنبالم بیا.
با صدای آرا به خود آمد چشم از اطراف گرفت و همراهش به سمت درخت رفت. همان‌طور هم اطراف را نگاه می‌کرد این بخش جون می‌داد برای عکس گرفتن. این صح*نه‌ها را یک عکاس ماهر می‌توانست به بهترین نحو ثبت کند.
کد:
پارت۱۰۲
. . .
حینی که به سمت دریچه گام برمی‌داشت گفت:
- من آرا هستم همراه من بیاید لطفا.
آهسته پشت سرش گام برداشت و به اولین پله که رسید دریچه کامل باز شد. به درون دریچه پای نهاد. که همزمان با یک متر فاصله دریچه بسته شد و تاریک محضی اطراف را فرا گرفت. آرا با چشمانی که تاریکی برق می‌زد گفت:
- با قدرت آتشی که دارید اینجا رو روشن کنید.
دست چپش رو بالا اورد و آتشی در کف دست ظاهر کرد. چشم‌های آرا برق نهفته‌ای درون خود جای دادند.
آرا مشعل در دست را به کف دست ماهان نزدیک کرد و با آن مشعل را آتش زد و همگام با هم از راهی که بیش‌ از اندازه شبیه به تونل بود گذر کردند و در حین راه ماهان هر مشعلی که آویزان به دیوارهای تونل وصل بود، آتش زد و اطرف را حسابی نورانی کرده بود.
جای جالبی بود می‌توان گفت غار هم هست اما برای یک غار حسابی کوچک و آن‌طور که باید به شکل و شمایلش هم نمی‌خورد.
صدای شُرشُر آب و بوی نم خاک و عطر ضعیف گل‌ها را با تنفسی عمیق به ریه‌هایش فرستاد. آرا همان‌طور که به جلو قدم برمی‌داشت گفت:
- چی حس می‌کنی؟ می‌شنوی؟
ماهان با بیخیالی پاسخ داد:
- صدای آبِ بوی نم خاک، بوی ضعیفی از عطر گل‌ها و یه نسیم ملایم.
لبخندی به چهره‌ی بیخیال ماهان زد مشعل توی دستش را به یک حرکت با فوت خاموش کرد.
حال اندک نوری دیده می‌شد و مشعل‌های کنار دیوار هم به پایان رسیدن. هر چه جلوتر می‌رفتند نور پررنگ‌تر می‌شد. حال صداها واضح‌تر به گوش می‌رسید.
آرا از حرکت ایستاد به سمت ماهان بازگشت و گفت:
- حالا چیز جدیدی حس نمی‌کنی؟
متفکر دستی به گوشه‌ و کناره‌ی گوشش کشید و گفت:
- اوم... حس می‌کنم یه چیزی داره وارد بدنم می‌شه.
آرا: خیلی هم عالی.
سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود را بر زبان آورد.
- داریم کجا می‌ریم؟
آرا: پیش بانوی اعظم اون بهت میگه باید چیکار کنی.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- حالا این بانوی اعظم کجاست؟
آرا با لبخند جواب داد:
- صبر داشته باش.
به جایی رسیده بودند که دیواری از آب روبه‌رویشان بود دیواری که گویی آبش به درون دریچه باز نخواهد شد.
آن حائل دیوار مانند آبشار نبود.
آرا جفت پا ما بین افکارش پرید و پرسید:
- شنا که بلدی؟
تنها سری تکان داد. حینی که به سمت آب می‌رفت روبه ماهانی که دست در جیب او و حرکاتش را تماشا می‌کرد گفت:
- همراهم بیا.
آرا وارد آب شد. پوفی کشید و غر زد:
- بیا مهلکه‌ی دست دوتا الف بچه هم شدیم.
به سمت آب رفت و اول کمی از انگشتش را درون آب برد و بعد به درونش پرید. به صورت غریزی به سمت بالا حرکت کرد.
عجیب بود اما انگار زیر آب می‌توانست نفس بکشد. و اطرافش را شفاف ببیند. آرا همان‌طور که زیر آب معلق مانده بود و  موهایش به سمت بالا گویی قصد حرکت داشتند. پرسید:
- چرا ایستادی؟
دستی به گوش‌هایش کشید انگار واقعا می‌شنید اما چگونه که حتی آب هم درون گوش‌هایش نمی‌رفت.
در لحظه ناغافل از اینکه درون آب است گفت:
- حس می‌کنم می‌تونم نفس بکشم.
خود شوکه از حالات دور و اطراف را نگاه می‌کرد. آرا ابرویی بالا انداخت و به سمت بالا حرکت کرد و اندکی بعد هم ماهان به همراهش به سمت بالا رفت.
شنید که آرا زیر ل*ب زمزمه کرد.
- تازه اولشِ.
به سطح آب رسید اما دهانش از دیدین این همه زیبایی قادر به توصیف نبود فقط می‌توانست در یک کلام بگوید خارق‌العاده‌اس.
یک درخت بزرگ که شاخه‌هایش همچون بید مجنون سر به زیر انداخته بودند.
درختی که قطر زیادی داشت. زیر درخت مثل یک خانه‌ی رویایی یک چشمه داشت نور خورشید و سرسبزی و گل‌های رنگارنگی که اطراف را به احاطه درآوردند.
اصلا در یک کلام معرکه بود.
- اینجا معرکه‌اس.
آرا خندید و در جواب تعجب و حیرتش چیزی نگفت. گذاشت دید زدنش تمام شود بعد. از آب بیرون آمد. حس اینکه هر لحظه داشت بر قدرت‌هایش افزوده می‌شد سخت نبود.
با قدرتی که داشت وزش باد و منعکس نور خورشید  را در دست گرفت و لباس‌هایش را خشک کرد.
- دنبالم بیا.
با صدای آرا به خود آمد چشم از اطراف گرفت و همراهش به سمت درخت رفت. همان‌طور هم اطراف را نگاه می‌کرد این بخش جون می‌داد برای عکس گرفتن. این صح*نه‌ها را یک عکاس ماهر می‌توانست به بهترین نحو ثبت کند.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۰۳
. . .
آرا به وسط درخت که حدود پنجاه متر با زمین فاصله داشت اشاره کرد و گفت:
- باید بریم اونجا.
خودِ درخت حدوداً ده متر یا بیشتر عرض داشت. بالای صد متر طول.
آرا به شکل مار دراومد به طرف درخت جهید و فرز داشت از درخت بالا می‌رفت.
مگه مار هم از درخت به این فرزی بالا می‌رود؟
شانه‌ای بالا انداخت و خود را به پرواز درآورد. بدون هیچ زحمتی بالا رسیدنش همزمان شد با آمدن آرا.
دری بزرگ به ارتفاع شش متر را آرام هل داد. در بعد کمی شروع به باز شدن کرد.
از داخل دیگر نگویم که خودِ بهشت بود.
اصلا یک تکه از بهشت بود زیبایی خیره کننده و غیرقابل وصفی دارد.
زبان از توصیف این همه زیبایی قادر نیست. توانایی دیدن این همه زیبایی را ندارد و در شگفت و بهت سر می‌کند با دیدنش چه رسد به وقت وصف.
گل‌های زیبایی که کنار هم قرار گرفته بودن با اینکه رنگ‌های متفاوت و طرح‌های مختلفی داشتند. رنگ‌های متفاوت که اصلا بهم نمی‌خوردند اما عجیب اینجا مکمل همدیگر بودن.
اینجا دنیای از رنگ بود.
یک خانوم، خانومی که فرشته کم است برای وصفش با آن لباس سفید و چشم‌های آبی دریای با رگه‌های مشکی که اطمینان بر این است زمان گریه‌اش دریای چشم‌هاش می‌شود سیاهی خیره کننده‌ی شب.
موهایی یک دست مشکی و بلند. اطرافش ریخته و با آن ل*ب‌های کوچک و دست‌های سفید و لطیف ساز دهنی در دست گرفته بود آرام می‌نواخت. یه ملودی زیبا با چاشنی دلتنگی.
صورت طبیعی و زیبایش این اثبات را رساند که یک حوری مقابل دیدگانش نقش بسته است.
عجیب‌تر آن‌که با دیدنش هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. در صورتی که اگه مرد دگر جای او بود بعید بود او را لمس نکند.
همین که می‌خواد بیشتر نگاه کند یک حس سرکش او را وادار به دیدن اطراف می‌کند تا دیدن آن فرشته‌ی زیبارو.
لباسش چندان پوشیده نبود.
سرشانه‌های بر*ه*نه و لباسی که کنار رانش چاک داشت و پاهای سفیدش را در معرض دید نهاده بود.
کد:
پارت۱۰۳
. . .
آرا به وسط درخت که حدود پنجاه متر با زمین فاصله داشت اشاره کرد و گفت:
- باید بریم اونجا.
خودِ درخت حدوداً ده متر یا بیشتر عرض داشت. بالای صد متر طول.
آرا به شکل مار دراومد به طرف درخت جهید و فرز داشت از درخت بالا می‌رفت.
مگه مار هم از درخت به این فرزی بالا می‌رود؟
شانه‌ای بالا انداخت و خود را به پرواز درآورد. بدون هیچ زحمتی بالا رسیدنش همزمان شد با آمدن آرا.
دری بزرگ به ارتفاع شش متر را آرام هل داد. در بعد کمی شروع به باز شدن کرد.
از داخل دیگر نگویم که خودِ بهشت بود.
اصلا یک تکه از بهشت بود زیبایی خیره کننده و غیرقابل وصفی دارد.
زبان از توصیف این همه زیبایی قادر نیست. توانایی دیدن این همه زیبایی را ندارد و در شگفت و بهت سر می‌کند با دیدنش چه رسد به وقت وصف.
گل‌های زیبایی که کنار هم قرار گرفته بودن با اینکه رنگ‌های متفاوت و طرح‌های مختلفی داشتند. رنگ‌های متفاوت که اصلا بهم نمی‌خوردند اما عجیب اینجا مکمل همدیگر بودن.
اینجا دنیای از رنگ بود.
یک خانوم، خانومی که فرشته کم است برای وصفش با آن لباس سفید و چشم‌های آبی دریای با رگه‌های مشکی که اطمینان بر این است زمان گریه‌اش دریای چشم‌هاش می‌شود سیاهی خیره کننده‌ی شب.
موهایی یک دست مشکی و بلند. اطرافش ریخته و با آن ل*ب‌های کوچک و دست‌های سفید و لطیف ساز دهنی در دست گرفته بود آرام می‌نواخت. یه ملودی زیبا با چاشنی دلتنگی.
صورت طبیعی و زیبایش این اثبات را رساند که یک حوری مقابل دیدگانش نقش بسته است.
عجیب‌تر آن‌که با دیدنش هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. در صورتی که اگه مرد دگر جای او بود بعید بود او را لمس نکند.
همین که می‌خواد بیشتر نگاه کند یک حس سرکش او را وادار به دیدن اطراف می‌کند تا دیدن آن فرشته‌ی زیبارو.
لباسش چندان پوشیده نبود.
سرشانه‌های بر*ه*نه و لباسی که کنار رانش چاک داشت و پاهای سفیدش را در معرض دید نهاده بود.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۰۴
. . .
مسلط سر به زیر انداخت و با اخم‌هایی درهم گفت:
- درود.
با آن آزاد گونه بودن دخترک عجیب بود حس بدی به اوی زیبا نداشت.
لبخند قشنگی زد و گامی به سمت ماهان برداشت و گفت:
- سلام و درود! تو باید ماهان باشی درسته؟
همه چیز این دخترک زیبا با ناز و لطافت دخترانه بود. از قصد به خودش تاب نمی‌داد و با ناز سخن نمی‌گفت مشخص بود ذاتیِ.
سر پایین جواب داد:
- درسته.
دخترک ریز و پر ناز خندید و گفت:
- به من نگاه کن.
سر بالا آورد و نگاهش کرد. دخترک با لبخندی که جز جدا نشدنی چهره‌اش است ادامه داد:
- به تسکین قول دادم کاری باهات نداشته باشم تو مال اونی و اون مال تو ازش خوب مراقبت کن.
با بهت نگاه دخترک کرد که دوباره آرام خندید و گفت:
- اون خواهرمه. اینم می‌دونم چند وقته می‌خوایش.
چشم‌های ماهان از آن گشاد‌تر نمی‌شد آن دخترک چه می‌دانست دقیق؟ از چه سخن می‌گفت؟
ماهان: خواهرته؟
قری به گ*ردنش داد و پاسخ داد:
- آره؛ اما ماجراش طولانیِ اگه من رو ببری پیشش میگم.
اخمی از ندانستن کرد و گفت:
- چطور ببرمت؟ اصلا تو کی هستی؟
دخترک: او با آزاد کردن ملکه و پادشاه می‌تونی من رو ببری پیش خواهرم! من فرشته‌ام.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- اسمت؟
فرشته: آره.
صادق گفت:
- مثل اسمتی.
لبخند دلبری زد.
فرشته: همراه من بیا.
همراهش راه افتاد. به سمت تختی که گل‌های مختلف دوره‌اش کرده‌اند رفت. راه رفتنش هم پر ز ناز بود. چطور یک دختر می‌توانست انقدر ناز داشته باشد؟
سست عنصر نبود اما کسی هم نبود که با دیدن این حوری بتواند خودش را کنترل کند.
اما ماهان انگار عین خیالش هم نبود. درست بود که اهل دختر بازی نیست اما نه دگر در این حد که با جرأت می‌تواند بگوید هیچ‌کس از چنین لعبتی هیچ‌وقت نمی‌گذرد.
لیوانی که مایه بنفش براق درونش به تو گویی چشمک می‌زد را به سمتش گرفت و گفت:
- این رو بخور.
نگاه مرددش را که دید با اطمینان چشم بست.
خواست بنوشد که مانع شد و گفت:
- اول به شکل خودِ واقعیت در بیا بعد.
کاری را که گفت کرد. بعد محتویات شیرین اما تلخ لیوان را سر کشید.
کم‌کم داشت اثر می‌کرد. سرش داشت سنگین می‌شد. گویی که از قدرتش بیش‌تر باشد.
در جای گرمی فرود اومد و چشم‌هایش با تمام مقاومتش روی هم فرود آمدند.
کد:
پارت۱۰۴
. . .
مسلط سر به زیر انداخت و با اخم‌هایی درهم گفت:
- درود.
با آن آزاد گونه بودن دخترک عجیب بود حس بدی به اوی زیبا نداشت.
لبخند قشنگی زد و گامی به سمت ماهان برداشت و گفت:
- سلام و درود! تو باید ماهان باشی درسته؟
همه چیز این دخترک زیبا با ناز و لطافت دخترانه بود. از قصد به خودش تاب نمی‌داد و با ناز سخن نمی‌گفت مشخص بود ذاتیِ.
سر پایین جواب داد:
- درسته.
دخترک ریز و پر ناز خندید و گفت:
- به من نگاه کن.
سر بالا آورد و نگاهش کرد. دخترک با لبخندی که جز جدا نشدنی چهره‌اش است ادامه داد:
- به تسکین قول دادم کاری باهات نداشته باشم تو مال اونی و اون مال تو ازش خوب مراقبت کن.
با بهت نگاه دخترک کرد که دوباره آرام خندید و گفت:
- اون خواهرمه. اینم می‌دونم چند وقته می‌خوایش.
چشم‌های ماهان از آن گشاد‌تر نمی‌شد آن دخترک چه می‌دانست دقیق؟ از چه سخن می‌گفت؟
ماهان: خواهرته؟
قری به گ*ردنش داد و پاسخ داد:
- آره؛ اما ماجراش طولانیِ اگه من رو ببری پیشش میگم.
اخمی از ندانستن کرد و گفت:
- چطور ببرمت؟ اصلا تو کی هستی؟
دخترک: او با آزاد کردن ملکه و پادشاه می‌تونی من رو ببری پیش خواهرم! من فرشته‌ام.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- اسمت؟
فرشته: آره.
صادق گفت:
- مثل اسمتی.
لبخند دلبری زد.
فرشته: همراه من بیا.
همراهش راه افتاد. به سمت تختی که گل‌های مختلف دوره‌اش کرده‌اند رفت. راه رفتنش هم پر ز ناز بود. چطور یک دختر می‌توانست انقدر ناز داشته باشد؟
سست عنصر نبود اما کسی هم نبود که با دیدن این حوری بتواند خودش را کنترل کند.
اما ماهان انگار عین خیالش هم نبود. درست بود که اهل دختر بازی نیست اما نه دگر در این حد که با جرأت می‌تواند بگوید هیچ‌کس از چنین لعبتی هیچ‌وقت نمی‌گذرد.
لیوانی که مایه بنفش براق درونش به تو گویی چشمک می‌زد را به سمتش گرفت و گفت:
- این رو بخور.
نگاه مرددش را که دید با اطمینان چشم بست.
خواست بنوشد که مانع شد و گفت:
- اول به شکل خودِ واقعیت در بیا بعد.
کاری را که گفت کرد. بعد محتویات شیرین اما تلخ لیوان را سر کشید.
کم‌کم داشت اثر می‌کرد. سرش داشت سنگین می‌شد. گویی که از قدرتش بیش‌تر باشد.
در جای گرمی فرود اومد و چشم‌هایش با تمام مقاومتش روی هم فرود آمدند.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۰۵
***
با تکان‌ خوردن‌های بازویش چشم‌هایش آرام باز شد اما همین که فاصله بیش‌از حد نزدیک فرشته را به خود دید در همان حال خودش را آرام عقب کشید.
فرشته عقل کشید و گفت:
- باید آماده بشی بری.
سوالی نگاهش کرد. سؤالش این بود که چطور با این فاصله و آن نوع لباس پوشیدن ت*ح*ریک نمی‌شد؟
انگار که سؤالش را خواند که با لبخند پاسخ داد:
- با دیدن من ت*ح*ریک نمی‌شی چون تو عاشقی!
مات ماند و گنگ نگاهش کرد.
فرشته: کسی که عاشقِ یا زن داره با دیدنم عکس العملی نشون نمیده.
متعجب سری تکان داد. از روی تخت بلند شد.
- چی‌شد یه‌دفعه؟
فرشته: برای اون معجونی که بهت دادم لازم بود بی‌هوش بشی.
- حالا باید چیکار کنم؟
فرشته: بقیه‌اش سخت نیست فقط وارد قصر شو با نابود کردن جادوگر که دختر پادشاهِ طلسم دختر پادشاه رو از بین ببر. مثل اینکه ملکه هم درگیر شده باید بتونی افرادی که جای اون‌ها اومدن و به سلطنت نشستن رو نابود کنی، قبل از اینکه پادشاه هم طلسم بشه.
- چطور از بین ببرمشون؟
فرشته: وقتی طلسم ملکه رو از بین ببری دو نفر به کمکت میان که میگن تو اونا رو نجات دادی با کمک اونا جادوگر که نقش دختر پادشاه رو بازی می‌کنه نابود کنی.
و اینکه باید تمام تلاشت رو بکنی که جادوگر تماس فیزیکی با پادشاه نداشته باشه چون این کارش رو برای طلسم کردن راحت‌تر می‌کنه.
باید بتونی جادوگر رو شکست بدی تا نیروی منفی از بین بره و خورشید دوباره بر آسمان پایتخت خوش به درخشه.
بعد از شکست جادوگر اون نیروهای منفی به سمت تو جذب میشن. اون‌ها رو جذب کن وارد جنگل ممنوعه شو از هر دو قدرتت برای از بین بردن و خالی کردن اون نیروها از وجودت استفاده کن. برای اطمینان یه روز اون‌جا بمون تا مطمئن بشی. وقتی مطمئن شدی بی‌تعلل از اون‌جا بزن بیرون.
مسابقه داره شروع میشه و تو باید خیلی سریع خودت رو به شهر خون‌آشام‌ها برسونی.
انگشتری سمتش گرفت و ادامه داد:
- با آزاد کردن اونا با این انگشتر می‌تونی پیش من بیای و با خارج شدن من از اینجا دره بالا سرم به یه گلستان تبدیل میشه مثل اولش.
- مگه اولش چطور بود؟
فرشته: قابل وصف نیست باید ببینی.
- مشتاق دیدن شدم.
فرشته: برو دو روز دیگه میشه دوازده روزِ که این‌جایی و مسابقه شروع میشه. بهترِ سریع‌تر بری آرا راهنماییت می‌کنه.
سری تکان داد و با آرا هم قدم شد. اما با صدا زدن‌های نامش ایستاد و به عقب برگشت.
فرشته: من منتظرت می‌مونم بیای بریم پیش خواهرم... یادت نره امید خیلی‌ها به برگشت توئه.
سری تکان داد و با کج کردن ل*بش رو گرفت و همراه آرا راه آمده را برگشت.
آرا تا روی پل او را رساند و خودش به دریچه برگشت.
به سمت جایی که ادمون بود راه افتاد. حس می‌کرد که بر قدرت‌هایش افزوده شده.
به سمت سنگ رفت. نگاه ادمون خواب رفته کرد. روی دو پا نشست و آرام بر شانه‌اش کوبید.
ادمون ترسیده از خواب پرید و نگاهش را به ماهان دوخت. اول متعجب نگاهش کرد بعد که به خود آمد به سمتش جهید و او را در آ*غ*و*ش کشید. آن‌قدر حرکتش یهویی بود که هر دو پخش زمین شدن.
ادمون از روی ماهان بلند شد. دست ماهان را گرفت و بلند کرد.
سرتاپایش را خیره نگاه کرد و با شعف گفت:
- ماهان؟ واقعا خودتی؟ سالمی پسر؟ نگرانم کردی.
ماهان ل*بش را تر کرد و دستی روی شانه‌ی ادمون کشید و گفت:
- خوبم! بیا باید زودتر بریم توی مسابقه شرکت کنیم وارد قصر بشیم.
ادمون: چه اتفاقی افتاد؟
- توی راه بهت میگم.
به راه افتاد نصف راه را رفتند ماجرا را برای ادمون شرح داد. خیلی سریع‌تر از قبل به سرزمین خون‌آشام‌ها رسیدند.
وقتی رسیدند دیگر غروب بود انقدر خسته بودند که بدون خوردن چیزی روی تخت و کاناپه ولو و بی‌هوش شدند.
کد:
پارت۱۰۵
***
با تکان‌ خوردن‌های بازویش چشم‌هایش آرام باز شد اما همین که فاصله بیش‌از حد نزدیک فرشته را به خود دید در همان حال خودش را آرام عقب کشید.
فرشته عقل کشید و گفت:
- باید آماده بشی بری.
سوالی نگاهش کرد. سؤالش این بود که چطور با این فاصله و آن نوع لباس پوشیدن ت*ح*ریک نمی‌شد؟
انگار که سؤالش را خواند که با لبخند پاسخ داد:
- با دیدن من ت*ح*ریک نمی‌شی چون تو عاشقی!
مات ماند و گنگ نگاهش کرد.
فرشته: کسی که عاشقِ یا زن داره با دیدنم عکس العملی نشون نمیده.
متعجب سری تکان داد. از روی تخت بلند شد.
- چی‌شد یه‌دفعه؟
فرشته: برای اون معجونی که بهت دادم لازم بود بی‌هوش بشی.
- حالا باید چیکار کنم؟
فرشته: بقیه‌اش سخت نیست فقط وارد قصر شو با نابود کردن جادوگر که دختر پادشاهِ طلسم دختر پادشاه رو از بین ببر. مثل اینکه ملکه هم درگیر شده باید بتونی افرادی که جای اون‌ها اومدن و به سلطنت نشستن رو نابود کنی، قبل از اینکه پادشاه هم طلسم بشه.
- چطور از بین ببرمشون؟
فرشته: وقتی طلسم ملکه رو از بین ببری دو نفر به کمکت میان که میگن تو اونا رو نجات دادی با کمک اونا جادوگر که نقش دختر پادشاه رو بازی می‌کنه نابود کنی.
و اینکه باید تمام تلاشت رو بکنی که جادوگر تماس فیزیکی با پادشاه نداشته باشه چون این کارش رو برای طلسم کردن راحت‌تر می‌کنه.
باید بتونی جادوگر رو شکست بدی تا نیروی منفی از بین بره و خورشید دوباره بر آسمان پایتخت خوش به درخشه.
بعد از شکست جادوگر اون نیروهای منفی به سمت تو جذب میشن. اون‌ها رو جذب کن وارد جنگل ممنوعه شو از هر دو قدرتت برای از بین بردن و خالی کردن اون نیروها از وجودت استفاده کن. برای اطمینان یه روز اون‌جا بمون تا مطمئن بشی. وقتی مطمئن شدی بی‌تعلل از اون‌جا بزن بیرون.
مسابقه داره شروع میشه و تو باید خیلی سریع خودت رو به شهر خون‌آشام‌ها برسونی.
انگشتری سمتش گرفت و ادامه داد:
- با آزاد کردن اونا با این انگشتر می‌تونی پیش من بیای و با خارج شدن من از اینجا دره بالا سرم به یه گلستان تبدیل میشه مثل اولش.
- مگه اولش چطور بود؟
فرشته: قابل وصف نیست باید ببینی.
- مشتاق دیدن شدم.
فرشته: برو دو روز دیگه میشه دوازده روزِ که این‌جایی و مسابقه شروع میشه. بهترِ سریع‌تر بری آرا راهنماییت می‌کنه.
سری تکان داد و با آرا هم قدم شد. اما با صدا زدن‌های نامش ایستاد و به عقب برگشت.
فرشته: من منتظرت می‌مونم بیای بریم پیش خواهرم... یادت نره امید خیلی‌ها به برگشت توئه.
سری تکان داد و با کج کردن ل*بش رو گرفت و همراه آرا راه آمده را برگشت.
آرا تا روی پل او را رساند و خودش به دریچه برگشت.
به سمت جایی که ادمون بود راه افتاد. حس می‌کرد که بر قدرت‌هایش افزوده شده.
به سمت سنگ رفت. نگاه ادمون خواب رفته کرد. روی دو پا نشست و آرام بر شانه‌اش کوبید.
ادمون ترسیده از خواب پرید و نگاهش را به ماهان دوخت. اول متعجب نگاهش کرد بعد که به خود آمد به سمتش جهید و او را در آ*غ*و*ش کشید. آن‌قدر حرکتش یهویی بود که هر دو پخش زمین شدن.
ادمون از روی ماهان بلند شد. دست ماهان را گرفت و بلند کرد.
سرتاپایش را خیره نگاه کرد و با شعف گفت:
- ماهان؟ واقعا خودتی؟ سالمی پسر؟ نگرانم کردی.
ماهان ل*بش را تر کرد و دستی روی شانه‌ی ادمون کشید و گفت:
- خوبم! بیا باید زودتر بریم توی مسابقه شرکت کنیم وارد قصر بشیم.
ادمون: چه اتفاقی افتاد؟
- توی راه بهت میگم.
به راه افتاد نصف راه را رفتند ماجرا را برای ادمون شرح داد. خیلی سریع‌تر از قبل به سرزمین خون‌آشام‌ها رسیدند.
وقتی رسیدند دیگر غروب بود انقدر خسته بودند که بدون خوردن چیزی روی تخت و کاناپه ولو و بی‌هوش شدند.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۰۶
***
انقدر خسته بودند که تا لنگ ظهر فردا خواب بودند.
زمان بیداری هم سردردی که در زیادروی در خواب کردند، گریبانشان را گرفت.
ماهان زودتر بیدار شد. با حس کرختی بدنش به سمت حمام رفت تا دوشی بگیرد.
سرحال‌تر بیرون آمد لباس‌های شسته درون دستش را روی تراس بیرون پهن کرد.
عصر باید برای نام نویسی می‌رفتند و فعلا که ظهر بود وقت داشتند.
ادمون را بیدار کرد. میز غذایی حاضر کرد.
( چه میشه ما هم یه همچین قدرت‌هایی داشتیم تصور کن! دیگه نیاز نبود غرغرهای مامانت رو بشنوی بگه بیا شام یا ناهار درست کن)
روی زمین نشست. کمی بعد ادمون در حالی که حوله‌ی کوچک دور گ*ردنش بود، آمد.
بعد از ناهار ادمون در حالی که لباس‌هایش را عوض کرده بود و دستش وصل کمربند دور کمر بود تا خوب تنظیمش کند گفت:
- بلندشو بریم تا صف شلوغ نشده زود اسم بنویسیم تا راه جنگل رو نشونت بدم.
سری تکان داد. با پوشیدن لباس‌های رزمی مشکی با خط‌های سفید. همراه هم خارج شدند. به سمت قصر راه افتادند.
ادمون: راه‌ها رو خوب یاد بگیر و توی ذهنت ثبتشون کن.
با دقت به مسیر نگاه می‌کرد قبلا آمده بود ولی زیاد دقت نکرد.
به ورودی قصر که رسیدند. ادمون نشان مخصوص را به سرباز جلوی در نشان داد.
ادمون: برای ثبت‌نام اومدیم.
سرباز کناری حین داخل شدن گفت:
- همراه من بیاین.
همراهش وارد قصر شدند. با نگاه به همه قصد کنکاش اطراف را داشتند که با صدای سرباز دست از دید زدن برداشتند.
سرباز: چی رو نگاه می‌کنید؟ از این سمت بیاین.
به افرادی که قسمتی از قصر که در حال نام نویسی بودند ملحق شدند.
سه روز دیگر به مناسبت بیست‌مین سالگرد تاج‌گذاری قرار بود جشن گرفته بشه.
مسابقات دو نفر نهایی با حضور ملت‌های دیگر (منظور همون ملت‌های خون‌آشام گرگینه و... ) مردم قرار بود برگزار شود.
موقع نام نویسی قبل از اینکه ادمون چیزی بگوید خودش جواب سوالی که گفته بود.
- اسمت چیه؟
را داد:
- صیاد.
انگار که اسم را با خط‌های زمان هخامنشیان نوشت و بعد پودری را روی آن ریخت، فوت کرد.
دست ماهان داد.
کد:
پارت۱۰۶
***
انقدر خسته بودند که تا لنگ ظهر فردا خواب بودند.
زمان بیداری هم سردردی که در زیادروی در خواب کردند، گریبانشان را گرفت.
ماهان زودتر بیدار شد. با حس کرختی بدنش به سمت حمام رفت تا دوشی بگیرد.
سرحال‌تر بیرون آمد لباس‌های شسته درون دستش را روی تراس بیرون پهن کرد.
عصر باید برای نام نویسی می‌رفتند و فعلا که ظهر بود وقت داشتند.
ادمون را بیدار کرد. میز غذایی حاضر کرد.
( چه میشه ما هم یه همچین قدرت‌هایی داشتیم تصور کن! دیگه نیاز نبود غرغرهای مامانت رو بشنوی بگه بیا شام یا ناهار درست کن)
روی زمین نشست. کمی بعد ادمون در حالی که حوله‌ی کوچک دور گ*ردنش بود، آمد.
بعد از ناهار ادمون در حالی که لباس‌هایش را عوض کرده بود و دستش وصل کمربند دور کمر بود تا خوب تنظیمش کند گفت:
- بلندشو بریم تا صف شلوغ نشده زود اسم بنویسیم تا راه جنگل رو نشونت بدم.
سری تکان داد. با پوشیدن لباس‌های رزمی مشکی با خط‌های سفید. همراه هم خارج شدند. به سمت قصر راه افتادند.
ادمون: راه‌ها رو خوب یاد بگیر و توی ذهنت ثبتشون کن.
با دقت به مسیر نگاه می‌کرد قبلا آمده بود ولی زیاد دقت نکرد.
به ورودی قصر که رسیدند. ادمون نشان مخصوص را به سرباز جلوی در نشان داد.
ادمون: برای ثبت‌نام اومدیم.
سرباز کناری حین داخل شدن گفت:
- همراه من بیاین.
همراهش وارد قصر شدند. با نگاه به همه قصد کنکاش اطراف را داشتند که با صدای سرباز دست از دید زدن برداشتند.
سرباز: چی رو نگاه می‌کنید؟ از این سمت بیاین.
به افرادی که قسمتی از قصر که در حال نام نویسی بودند ملحق شدند.
سه روز دیگر به مناسبت بیست‌مین سالگرد تاج‌گذاری قرار بود جشن گرفته بشه.
مسابقات دو نفر نهایی با حضور ملت‌های دیگر (منظور همون ملت‌های خون‌آشام گرگینه و... ) مردم قرار بود برگزار شود.
موقع نام نویسی قبل از اینکه ادمون چیزی بگوید خودش جواب سوالی که گفته بود.
- اسمت چیه؟
را داد:
- صیاد.
انگار که اسم را با خط‌های زمان هخامنشیان نوشت و بعد پودری را روی آن ریخت، فوت کرد.
دست ماهان داد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۰۷
. . .
از قصر که خارج شدن ادمون کنجکاوی‌اش را کنار گذاشت و گفت:
- چرا اسم خودت رو نگفتی؟
حینی که به سمت چپ راهش را کج می‌کرد آهسته و محکم جواب داد:
- نیازی نبود، من الان دقیقا عین یه شکارچی‌ام که قرار برای شکار وارد این قصر بشه. اگه معنیش رو نمی‌دونه که چه بهتر.
ادمون: چه جالب، نه می‌دونه اینجا بیشتر از کلماتی استفاده می‌کنن که ترجمه‌اش به فارسی ادبی میشه.
سری تکان داد. ادمون قبل از خروج تاریخ شروع مسابقه رو پرسید که گفتن فردا صبح.
همراه ادمون به طرف خارج از شهر راه افتادن. از دروازه‌های ورودی هم گذشتند. بعد کمی راه رفتن ادمون به راه مخفی پیچید و هم‌زمان گفت:
- این راه رو بخاطر بسپار.
راه به جنگل ممنوعه منتهی می‌شد وقتی مقابل در ورود که با زنجیر و قلاده و چیز‌های عجیب غریب دیگر بسته بودند رسیدند در فاصله ده متری آن در ایستادند.
نیرو‌های منفی قوی را حس می‌کرد.
- بهتر از اینجا بریم.
ادمون: راه رو یاد گرفتی.
سری تکون داد و سریع دست ادمون را گرفت با سرعت از آنجا دور شدند.
وقتی به شهر برگشتند دیگر غروب بود. نشان را به سرباز جلوی در نشون دادند و وارد شدند.
یه راست به سمت خانه‌ نقلی که در آنجا سکونت داشتند راه افتادند.
وقتی وارد شدند با آیوا روبه‌رو شدند.
ابرویی بالا انداخت روی صندلی تک نفره نشست.
ادمون حینی که می‌نشست گفت:
- فکر می‌کردم دیروز میای.
آیوا: کار واسم پیش اومد.
رو به ماهان با همان برق خاص درون چشمانش ادامه داد:
- بهتون تبریک میگم. آفرین ماهان تو موفق شدی شکستشون بدی. لباسی رو برات آوردم.
به چیزی که روی میز بقچه پیچ شده بود اشاره کرد.
- همون‌طور که آدرو گفت نباید به دختر ملکه نزدیک بشی همچنین ملکه. جادوگر اصلی دختر ملکه‌اس ملکه نقش ناچیزی داره.
من راه‌هایی که اون به پادشاه وصل میشه رو تا الان تونستم قطع کنم. پادشاه هم تا الان پی برده که اون ملکه و دخترش نیست، داره پیشگیری می‌کنه واسه همینِ که این مسابقه زودتر از زمان موعود قرار برگزار بشه.
جادوگر داره طلسمی درست می‌کنه که راه فراری نداشته باشین و گیرتون بندازه. می‌دونه منتخب وارد شهر شده اما نمی‌دونه کیه.
اگه اون رو وارد طلسم خودش کنین اسیر میشه و ممکن نیست دیگه نجات پیدا کنه اما برای محض احتیاط هم که شده باید از بین بره.
- اون رو توی طلسمی که خودش درست کرده زندونی کنیم؟ معقول نیست اون خودش اون رو درست کرده پس راهش رو هم بلدِ، شاید پادشاه هم تسخیر شده.
آیوا: نه اون دختر ملکه رو خشک کرده و خودش جایگزینش شد تا بتونه همه چی رو به دست بگیره اون یه جادوگرِ پیرِ. بارها سعی کرد پادشاه رو به سمت خودش بکشه اما هر بار شکست خورد.
قدرت نیروی مثبت درون پادشاه بیشتر از قدرت منفیِ تا بخواد اون رو با قدرت منفی پر یا جابه‌جا کنه طول می‌کشه اما این روزا پادشاه هم ضعیف شده فکر کنم داره روش اثر می‌ذاره باید زودتر وارد کار بشین.
ادمون: ملکه چی؟ واقعا مُردن؟
آیوا: ملکه رو هم تسخیر کرده، اما یکی رو به جاش گذاشت معلوم نیست ملکه رو اصلا کجا اسیر کرده. دختر ملکه مجسمه‌اش توی اتاق خودِ جادوگر که همه فکر می‌کنن اون رو از کشور‌های دیگه براش آوردن. درحالی که حدس می‌زنم اون دختر پادشاه باشه.
کد:
پارت۱۰۷
. . .
از قصر که خارج شدن ادمون کنجکاوی‌اش را کنار گذاشت و گفت:
- چرا اسم خودت رو نگفتی؟
حینی که به سمت چپ راهش را کج می‌کرد آهسته و محکم جواب داد:
- نیازی نبود، من الان دقیقا عین یه شکارچی‌ام که قرار برای شکار وارد این قصر بشه. اگه معنیش رو نمی‌دونه که چه بهتر.
ادمون: چه جالب، نه می‌دونه اینجا بیشتر از کلماتی استفاده می‌کنن که ترجمه‌اش به فارسی ادبی میشه.
سری تکان داد. ادمون قبل از خروج تاریخ شروع مسابقه رو پرسید که گفتن فردا صبح.
همراه ادمون به طرف خارج از شهر راه افتادن. از دروازه‌های ورودی هم گذشتند. بعد کمی راه رفتن ادمون به راه مخفی پیچید و هم‌زمان گفت:
- این راه رو بخاطر بسپار.
راه به جنگل ممنوعه منتهی می‌شد وقتی مقابل در ورود که با زنجیر و قلاده و چیز‌های عجیب غریب دیگر بسته بودند رسیدند در فاصله ده متری آن در ایستادند.
نیرو‌های منفی قوی را حس می‌کرد.
- بهتر از اینجا بریم.
ادمون: راه رو یاد گرفتی.
سری تکون داد و سریع دست ادمون را گرفت با سرعت از آنجا دور شدند.
وقتی به شهر برگشتند دیگر غروب بود. نشان را به سرباز جلوی در نشون دادند و وارد شدند.
یه راست به سمت خانه‌ نقلی که در آنجا سکونت داشتند راه افتادند.
وقتی وارد شدند با آیوا روبه‌رو شدند.
ابرویی بالا انداخت روی صندلی تک نفره نشست.
ادمون حینی که می‌نشست گفت:
- فکر می‌کردم دیروز میای.
آیوا: کار واسم پیش اومد.
رو به ماهان با همان برق خاص درون چشمانش ادامه داد:
- بهتون تبریک میگم. آفرین ماهان تو موفق شدی شکستشون بدی. لباسی رو برات آوردم.
به چیزی که روی میز بقچه پیچ شده بود اشاره کرد.
- همون‌طور که آدرو گفت نباید به دختر ملکه نزدیک بشی همچنین ملکه. جادوگر اصلی دختر ملکه‌اس ملکه نقش ناچیزی داره.
من راه‌هایی که اون به پادشاه وصل میشه رو تا الان تونستم قطع کنم. پادشاه هم تا الان پی برده که اون ملکه و دخترش نیست، داره پیشگیری می‌کنه واسه همینِ که این مسابقه زودتر از زمان موعود قرار برگزار بشه.
جادوگر داره طلسمی درست می‌کنه که راه فراری نداشته باشین و گیرتون بندازه. می‌دونه منتخب وارد شهر شده اما نمی‌دونه کیه.
اگه اون رو وارد طلسم خودش کنین اسیر میشه و ممکن نیست دیگه نجات پیدا کنه اما برای محض احتیاط هم که شده باید از بین بره.
- اون رو توی طلسمی که خودش درست کرده زندونی کنیم؟ معقول نیست اون خودش اون رو درست کرده پس راهش رو هم بلدِ، شاید پادشاه هم تسخیر شده.
آیوا: نه اون دختر ملکه رو خشک کرده و خودش جایگزینش شد تا بتونه همه چی رو به دست بگیره اون یه جادوگرِ پیرِ. بارها سعی کرد پادشاه رو به سمت خودش بکشه اما هر بار شکست خورد.
قدرت نیروی مثبت درون پادشاه بیشتر از قدرت منفیِ تا بخواد اون رو با قدرت منفی پر یا جابه‌جا کنه طول می‌کشه اما این روزا پادشاه هم ضعیف شده فکر کنم داره روش اثر می‌ذاره باید زودتر وارد کار بشین.
ادمون: ملکه چی؟ واقعا مُردن؟
آیوا: ملکه رو هم تسخیر کرده، اما یکی رو به جاش گذاشت معلوم نیست ملکه رو اصلا کجا اسیر کرده. دختر ملکه مجسمه‌اش توی اتاق خودِ جادوگر که همه فکر می‌کنن اون رو از کشور‌های دیگه براش آوردن. درحالی که حدس می‌زنم اون دختر پادشاه باشه.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۰۸
. . .
آیوا: دختر ملکه عمر جاویدان داره و مطمئنم اسیر شده.
ماهان: یعنی اون رو هم باید نجات بدیم؟
آیوا: نه اگه اون جادوگر از بین بره، طلسم اون هم نابود میشه.
- طلسمش؟
آیوا: آره، اما حدس می‌زنم مجسمه‌ای که توی اتاق جادوگر هست دختر ملکه باشه، که با کشتن اون جادوگر نَتنها دختر ملکه بلکه بقیه هم از شر طلسم رهایی می‌یابند. می‌تونن دوباره به شکل خودشون برگردن.
ادمون: داره جالب میشه.
سری تکان داد و به گفته‌های آیوا گوش سپردند.
- علاوه بر اون می‌تونی فرشته رو هم نجات بدی.
سری تکان داد. دستی به ريشش کشید و گفت:
- آره گفت.
آیوا بلند شد و گفت:
- خب دیگه من باید برم، اگه تونستی وارد قصر بشی ادمون رو هم میارم پیشت، جای یکی از سربازها.
***
نشان‌های مخصوص را نشان دادند و وارد شدند. ادمون یک راست به سمت تماشاچی‌های اندکی که آمده بودند رفت.
در جایگاه مخصوص تماشاچی نشست.
ماهان هم روی صندلی‌های انتظار نشست تا به او بگویند با چه کسی مبارزه را از سر بگیرد.
خون‌آشامی که چهره‌ی زخمت بدقواره‌ای داشت نزدیکش شد و گفت:
- اسمت؟
پاسخ داد:
- صیاد!
خون‌آشام: با رعد مبارزه کن.
بعد حرفش اشاره‌ای به یک غول کرد، اصلا خودِ غول بود پنج برابر ماهان بود.
ایرج همیشه به او می‌گفت هرکول اما این نبود. اندام ورزیده‌ای داشت اما غول مانند نبود.
که خودش هم از خود و اندامش راضی است.
بدون ذره‌ای ترس بلند شد به سمتش رفت.
اگر قد و هیکلش را فاکتور می‌گرفتیم. هنر خاصی نداشت. بهش امان نداد و با ضربه‌های پی‌‌در‌پی، محکم و سریع اوی غول را از پای درآورد.
ضربه‌ی آخر را با پا به گر*دن تیره‌اش زد و صدای وحشتناک آخش به هم رفت.
صورتش در تمام مراحل پوشیده بود جز چشمانش چیزی از صورتش مشخص نبود.
با اینکه نفس‌گیر بود. ولی بدون اینکه اذیتش کند به مسابقه ادامه می‌داد.
بعدی لاغر مردنی بود و برخلاف آن غول یک چیزهایی بلد بود. اما در مقابل ماهانی که ده سالی است ورزش، بوکس و جودو جزئی از روتین و خودِ او شدند. زیادی تازه‌کار بود.
دومی زیاد دوام نیاورد و تسلیم شد.
چون تعداد مبارزها زیاد بود پس توی سه روز باید با حداقل بیست نفر مبارزه می‌کرد.
تا عصر شش نفر دیگر را شکست داد. دیگر خسته شده بود هم خورده بود هم زده بود.
قورت بدنی بالایی داشت اما دیگر توان و رمقی برای مبارزه نداشت.
گشنه و تشنه بالاخره اعلام استراحت کردند.
خسته و کوفته با فاصله از آن جمع لت و پار زیر درختی دراز کشید و نفس‌نفس می‌زد.
باد ملایمی که می‌وزید موهایش را به بازی می‌گرفت. با خنکی سرش چشم بست و نفس‌عمیقی کشید.
ادمون با دو بشقاب غذا به ماهان نزدیک شد.
با آنکه طعم خاصی نداشت اما برای رفع گرسنگی خوب بود.
سربازی نزدیک شد و بشقاب‌های خالی را از آنها گرفت.
دوباره دراز کشید و به شاخه‌های آویزان درخت که با هر حرکت باد با این سو و آن سو می‌رقصیدند. خیره شد.
آهسته با چشمانی بسته خطاب به ادمونی که مثل او دراز کشیده بود اما چشمانش باز بود. پرسید:
- قرار توی قصر چه پستی بهم ب*دن؟
ادمون کله‌اش را خاراند و گفت:
- مثل اینکه قرارِ محافظ شخصی امپراطور بشی.
- آها.
ادمون: خیلی‌ها استعفا دادند، فردا فقط با پنج نفر مبارزه می‌کنی. بردیشون تمومِ، وارد مرحله نیمه نهایی میشی.
سری به معنای فهمیدن تکان داد.
ادمون بلند شد
دست ماهان را گرفت و بلندش کرد و گفت:
- بهتر بریم تا بیرونمون نکردن.
چشم گشود با کم دست ادمون بلند شد.
کد:
پارت۱۰۸
. . .
آیوا: دختر ملکه عمر جاویدان داره و مطمئنم اسیر شده.
ماهان: یعنی اون رو هم باید نجات بدیم؟
آیوا: نه اگه اون جادوگر از بین بره، طلسم اون هم نابود میشه.
- طلسمش؟
آیوا: آره، اما حدس می‌زنم مجسمه‌ای که توی اتاق جادوگر هست دختر ملکه باشه، که با کشتن اون جادوگر نَتنها دختر ملکه بلکه بقیه هم از شر طلسم رهایی می‌یابند. می‌تونن دوباره به شکل خودشون برگردن.
ادمون: داره جالب میشه.
سری تکان داد و به گفته‌های آیوا گوش سپردند.
- علاوه بر اون می‌تونی فرشته رو هم نجات بدی.
سری تکان داد. دستی به ريشش کشید و گفت:
- آره گفت.
آیوا بلند شد و گفت:
- خب دیگه من باید برم، اگه تونستی وارد قصر بشی ادمون رو هم میارم پیشت، جای یکی از سربازها.
***
نشان‌های مخصوص را نشان دادند و وارد شدند. ادمون یک راست به سمت تماشاچی‌های اندکی که آمده بودند رفت.
در جایگاه مخصوص تماشاچی نشست.
ماهان هم روی صندلی‌های انتظار نشست تا به او بگویند با چه کسی مبارزه را از سر بگیرد.
خون‌آشامی که چهره‌ی زخمت بدقواره‌ای داشت نزدیکش شد و گفت:
- اسمت؟
پاسخ داد:
- صیاد!
خون‌آشام: با رعد مبارزه کن.
بعد حرفش اشاره‌ای به یک غول کرد، اصلا خودِ غول بود پنج برابر ماهان بود.
ایرج همیشه به او می‌گفت هرکول اما این نبود. اندام ورزیده‌ای داشت اما غول مانند نبود.
که خودش هم از خود و اندامش راضی است.
بدون ذره‌ای ترس بلند شد به سمتش رفت.
اگر قد و هیکلش را فاکتور می‌گرفتیم. هنر خاصی نداشت. بهش امان نداد و با ضربه‌های پی‌‌در‌پی، محکم و سریع اوی غول را از پای درآورد.
ضربه‌ی آخر را با پا به گر*دن تیره‌اش زد و صدای وحشتناک آخش به هم رفت.
صورتش در تمام مراحل پوشیده بود جز چشمانش چیزی از صورتش مشخص نبود.
با اینکه نفس‌گیر بود. ولی بدون اینکه اذیتش کند به مسابقه ادامه می‌داد.
بعدی لاغر مردنی بود و برخلاف آن غول یک چیزهایی بلد بود. اما در مقابل ماهانی که ده سالی است ورزش، بوکس و جودو جزئی از روتین و خودِ او شدند. زیادی تازه‌کار بود.
دومی زیاد دوام نیاورد و تسلیم شد.
چون تعداد مبارزها زیاد بود پس توی سه روز باید با حداقل بیست نفر مبارزه می‌کرد.
تا عصر شش نفر دیگر را شکست داد. دیگر خسته شده بود هم خورده بود هم زده بود.
قورت بدنی بالایی داشت اما دیگر توان و رمقی برای مبارزه نداشت.
گشنه و تشنه بالاخره اعلام استراحت کردند.
خسته و کوفته با فاصله از آن جمع لت و پار زیر درختی دراز کشید و نفس‌نفس می‌زد.
باد ملایمی که می‌وزید موهایش را به بازی می‌گرفت. با خنکی سرش چشم بست و نفس‌عمیقی کشید.
ادمون با دو بشقاب غذا به ماهان نزدیک شد.
با آنکه طعم خاصی نداشت اما برای رفع گرسنگی خوب بود.
سربازی نزدیک شد و بشقاب‌های خالی را از آنها گرفت.
دوباره دراز کشید و به شاخه‌های آویزان درخت که با هر حرکت باد با این سو و آن سو می‌رقصیدند. خیره شد.
آهسته با چشمانی بسته خطاب به ادمونی که مثل او دراز کشیده بود اما چشمانش باز بود. پرسید:
- قرار توی قصر چه پستی بهم ب*دن؟
ادمون کله‌اش را خاراند و گفت:
- مثل اینکه قرارِ محافظ شخصی امپراطور بشی.
- آها.
ادمون: خیلی‌ها استعفا دادند، فردا فقط با پنج نفر مبارزه می‌کنی. بردیشون تمومِ، وارد مرحله نیمه نهایی میشی.
سری به معنای فهمیدن تکان داد.
ادمون بلند شد
دست ماهان را گرفت و بلندش کرد و گفت:
- بهتر بریم تا بیرونمون نکردن.
چشم گشود با کم دست ادمون بلند شد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
بالا