فعال رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۰۹
***
روز مسابقه‌ی اصلی فرا رسید، کل قصر را در این دو شب زیر و رو کرده بود. زیر بم و زیر ساختش را هم پیدا کرده بود دگر.
مبارزه‌های دیروز خیلی راحت‌تر از روز اول بود و سریع شکستشان داد و به سه ساعت هم نرسید بقیه هم که مات مانده بودند.
با اشاره‌ی یکی از سربازهای خون‌آشام وارد صحن مبارزه شد.
یکی دیگر که تقریبا دو برابر خودش بود.
هیکل و قیافه‌ی بدی نداشت اتفاقاً قابل تحمل‌تر از قبلی‌ها بود.
اولین نفرهایی که شکست داد تاخیرش بخاطر صورت زشت و کریح‌ی که داشتند بود.
روبه‌روی هم با فاصله‌ی زیادی ایستادند.
مرد هیکلی کش و قوسی به بدنش داد و چوب کنار دستش را برداشت.
چوبی که شکل شمشیر را داشت، یکی را هم به سمت ماهان پرت کرد. که در هوا گرفتش.
ماهان با چوب درون دستش حرکات آکروبات و معروف خود را به نمایش گذاشت.
همان‌طور که انتظار می‌رفت انقدر به نحوه احسنت انجام داد که نگاه کل حضار و داورها معطوف او بود.
با اعلام شروع مرد هیکلی به خود آمد به سمتش حمله کرد. حمله نمی‌کرد، فقط دفاع کرد.
انقدر سریع حرکت می‌کرد که اجازه‌ی هیچ‌گونه حمله‌ای به ماهان را نمی‌داد.
چوب که آمد روی پهلویش فرود بیاید. سریع چوب درون دستش را چرخاند و کنار پهلویش نهاد و ضربه را مهار کرد.
همان‌گونه که بودند پا محکم روی زمین کوبید که کمی بالا آمد با پای چپ به کتفش کوبید.
که عقب رفت.
حالا نوبت ماهان بود که به او مهلت حتی مهار کردن ضربه‌ها را ندهد و با ضربه‌های محکمی که به شکم، پا، سر، گر*دن‌و نقاط حساس بدنش می‌کوبید.
رسما اوی غول را از پای درآورد و بی‌هوش کرد.
قبل از بیهوشی کامل مرد هیکلی چند باری دستش را به زمین به نشانه‌ی تسلیم کوبید.
طولانی‌ترین مبارزه‌ای بود که در تمام عمرش انجام داد. حسابی ازش انرژی گرفته بود.
مهلت دادند که کمی استراحت کند، نفسش که جا آمد بلند شد تا همراه سرباز پیش پادشاه، ملکه و جادوگر برود.
با اینکه دلش نمی‌خواست اما احترام مخصوص یک مبارز را به جای آورد و بلند شد.
خبری از جادوگر در میانشان نبود سعی کرد از حس‌هایش برای پیدا کردنش استفاده کند که او را درون اتاق دختر پادشاه یافت.
نیروهای منفی اطراف برای ملکه بود که قادر به مبارزه با نیروهای پادشاه نبود.
اما از هر نیرنگی برای تضعیف نیروهای پادشاه استفاده می‌کرد.
سعی کرد نیروی منفی ملکه رو به سمت خود جذب کند، چون فردی که در کالبد او بود یکی از خون‌اشام‌ها بود.
اما میان راه دختر پادشاه یا همان جادوگر در کالبد دختر پادشاه بود که سر رسید و با گذاشتن دستش بر روی شانه‌ی فرد در کالبد ملکه نیروهای منفی‌ش برگشت.
نیروهای منفی جادوگر انقدر زیاد بودند که دوست داشتی هر
کد:
پارت۱۰۹
***
روز مسابقه‌ی اصلی فرا رسید، کل قصر را در این دو شب زیر و رو کرده بود. زیر بم و زیر ساختش را هم پیدا کرده بود دگر.
مبارزه‌های دیروز خیلی راحت‌تر از روز اول بود و سریع شکستشان داد و به سه ساعت هم نرسید بقیه هم که مات مانده بودند.
با اشاره‌ی یکی از سربازهای خون‌آشام وارد صحن مبارزه شد.
یکی دیگر که تقریبا دو برابر خودش بود.
هیکل و قیافه‌ی بدی نداشت اتفاقاً قابل تحمل‌تر از قبلی‌ها بود.
اولین نفرهایی که شکست داد تاخیرش بخاطر صورت زشت و کریح‌ی که داشتند بود.
روبه‌روی هم با فاصله‌ی زیادی ایستادند.
مرد هیکلی کش و قوسی به بدنش داد و چوب کنار دستش را برداشت.
چوبی که شکل شمشیر را داشت، یکی را هم به سمت ماهان پرت کرد. که در هوا گرفتش.
ماهان با چوب درون دستش حرکات آکروبات و معروف خود را به نمایش گذاشت.
همان‌طور که انتظار می‌رفت انقدر به نحوه احسنت انجام داد که نگاه کل حضار و داورها معطوف او بود.
با اعلام شروع مرد هیکلی به خود آمد به سمتش حمله کرد. حمله نمی‌کرد، فقط دفاع کرد.
انقدر سریع حرکت می‌کرد که اجازه‌ی هیچ‌گونه  حمله‌ای به ماهان را نمی‌داد.
چوب که آمد روی پهلویش فرود بیاید. سریع چوب درون دستش را چرخاند و کنار پهلویش نهاد و ضربه را مهار کرد.
همان‌گونه که بودند پا محکم روی زمین کوبید که کمی بالا آمد با پای چپ به کتفش کوبید.
که عقب رفت.
حالا نوبت ماهان بود که به او مهلت حتی مهار کردن ضربه‌ها  را ندهد و با ضربه‌های محکمی که به شکم، پا، سر، گر*دن‌و نقاط حساس بدنش می‌کوبید.
رسما اوی غول را از پای درآورد و بی‌هوش کرد.
قبل از بیهوشی کامل مرد هیکلی چند باری دستش را به زمین به نشانه‌ی تسلیم کوبید.
طولانی‌ترین مبارزه‌ای بود که در تمام عمرش انجام داد. حسابی ازش انرژی گرفته بود.
مهلت دادند که کمی استراحت کند، نفسش که جا آمد بلند شد تا همراه سرباز پیش پادشاه، ملکه و جادوگر برود.
با اینکه دلش نمی‌خواست اما احترام مخصوص یک مبارز را به جای آورد و بلند شد.
خبری از جادوگر در میانشان نبود سعی کرد از حس‌هایش برای پیدا کردنش استفاده کند که او را درون اتاق دختر پادشاه یافت.
نیروهای منفی اطراف برای ملکه بود که قادر به مبارزه با نیروهای پادشاه نبود.
اما از هر نیرنگی برای تضعیف نیروهای پادشاه استفاده می‌کرد.
سعی کرد نیروی منفی ملکه رو به سمت خود جذب کند، چون فردی که در کالبد او بود یکی از  خون‌اشام‌ها بود.
اما میان راه دختر پادشاه یا همان جادوگر در کالبد دختر پادشاه بود که سر رسید و با گذاشتن دستش بر روی شانه‌ی فرد در کالبد ملکه نیروهای منفی‌ش برگشت.
نیروهای منفی جادوگر انقدر زیاد بودند که دوست داشتی هر چیه زودتر آنجا را ترک کنی.
[/SPOIL
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت ۱۱۰
. . .
جادوگر با آن چشمان نافذش به ماهان خیره شد،پوزخندی کنج ل*بش نشاند.
حرصی با اشاره‌ی پادشاه چند قدمی نزدیک‌تر رفت.
پادشاه قهقهه‌‌ای مردانه زد و حین تشویق کردنش گفت:
- آفرین مرد جوان کارت عالی بود، تحت تاثیر قرار گرفتیم! اسمت چیه مرد جوان؟
آهسته و محکم گفت:
- صیاد.
ملکه: اسم جالب و پر معنیِ، برازنده‌ات هست!
- تشکر می‌کنم!
پادشاه سری با رضایت تکان داد، با غروری مردانه و تکیه بر تخت پادشاهی گفت:
- تو از امروز محافظ شخصی من هستی! به جز من باید خیلی خوب از خانواده‌ام مراقبت کنی!
آهسته بعد از حرفش سر تکان داد.
پس پادشاه می‌دانست که اون آمده تا همسر و دخترش را به او بازگرداند.
نیشخندی زد و گفت:
- امر امر شماست سرورم.
حالا خیال پادشاه کمی راحت شده بود که لبخندی بر لبانش نشاند و گفت:
- خوبه! خوشم اومد.
***
سه روز از روزی که به قصر آمد گذشت و هنوز نتوانسته راهی برای گیر انداختن جادوگر و از بین بردن نیروی منفی فرد در کالبد ملکه پیدا کند.
تا می‌خواد دست به کار شود سرو کله‌ی آن زن شرور پیدا می‌شد و همه چیز را برهم می‌زد.
ادمون روز بعد از ماهان وارد قصر شد و به عنوان نگهبان دروازه‌ی داخلی قصر استخدام شد.
اتاق‌هایشان یکی بود، راحت‌تر می‌توانستد در این سه روز باهم ارتباط برقرار کنند.
از یکدیگر مشورت بجویند.
آیوا و ادمون قرار بود امروز سر جادوگر را گرم کنند تا ماهان کار فرد در کالبد ملکه را یک سرِ کند.
در این مدت زمان سعی کرد نیروهای مثبت پادشاه را قدرت ببخشد که تا حدود زیادی موفق شد.
از آنجایی که جادوگر انقدر قدرت نداشت که با نیروی مثبت ماهان و پادشاه همزمان روبه‌رو شود. تصمیم داشت دست به حیله و نیرنگ بزند.
پادشاه و فرد در کالبد ملکه هر دو در کنار هم نشسته و مشغول سخن گفتن بودند.
پادشاه آهسته سری تکان داد. از همان جا سعی کرد با قدرت‌هایی که در گذر زمان کسب کرد.
نیروی منفی فرد در کالبد ملکه رو به سمت خود. جذب کند از آنجایی که نصف نیروهای مثبت ماهان هم نبودند.
خیلی کارش طول نکشید.
سریع جست و خیز به طرف فردی که حالا مشخص شده کیست که در کالبد ملکه فرو رفته.
او را در آ*غ*و*ش گرفت و عین عقاب به سمت جنگل ممنوعه به پرواز درآمد.
پادشاه انقدر قدرت داشت که بتواند از خود و ملکه‌ی بی‌جانش که از طلسم رهایی یافت،حفاظت کند.
با آن گرگینه‌ای‌که هنوز نیروهای منفی درونش طغیان می‌کرد، وارد جنگل ممنوعه شد.
نیروی منفی گرگینه را تمامن به سمت خود جذب کرد. وقتی وجودش را از هر نیروی حیله گرانه‌ای پاک کرد او را با یک پرتاپ سریع در یک حباب محافظی که مانع ورود نیروی منفی به درونش می‌شد.‌ او را بیرون فرستاد.
حال او مانده بود و قدرت‌هایی که سعی داشتند او را به مرگ افراد تشویق کنند.
نفسی گرفت و از هر دو قدرتش استفاده کرد تا آن نیروی منفی از بدنش خارج شود.
صدای یخ زدم درونش فریاد می‌زد.
انقدر آن‌جا ماند که درونش سکوت شد.
چشم‌هایش را بست تا کامل تخیله شود.
نفهمید چشد که یک‌دفعه از شدت سرما،گرما و نوسانی اقلیم بدنش چشمانش روی هم افتاد.
***
با حس سرمای درونش چشم گشود. ساعاتی از اون زمان گذشته بود.
دستی به چشم‌هایی مملو از خوابش کشید، اطرافش را نگاه کرد.
با دیدن شیری به رنگ آتش درست در کنارش که نگاهش می‌کرد.
شوکه کمی عقب رفت. اما انگار شیر می‌توانست صحبت کنند که گفت:
- تو ارباب منی، من به شما آسيب نمی‌زنم.
شیر به شکل انسانی با چشمان سرخ درآمد.
تا کمر خم شد و گفت:
- در خدمت گذاری حاضرم سرورم.
متعجب و شوکه از جا بلند شد و پرحیرت گفت:
- چی؟ تو دیگه کی هستی؟
شیر آهسته کمر صاف کرد و گفت:
- شما من رو از اسارت نجات داده‌این من موظفم که تا آخرین قطره‌ی خونم به پاس زحمت شما بهتون خدمت کنم، قربان!
ابرو درهم کشید و گنگ پرسید:
- چه اسارتی؟ تو کی هستی اصلا؟
شیر نگاهش به ماهان انداخت و گفت:
- قربان قبل از اینکه بدنتان نیروهای منفی رو به سمت خودش جذب کنه بهتره از اینجا خارج بشیم.
ماهان نگاهی به اطراف که همه‌جا تاریک و بی حتی ذره‌ای نور بود کرد و سریع به پرواز درآمد.
شیر هم پشت سرش از جنگل ممنوعه خارج شد.
گرگی پشت در زوزه‌ کشان به انتظار نشسته بود.
گرگ با دیدن ماهان تقریبا به سمتش پرواز کرد، ماهان تا خواست ضربه‌ای به گرگ بزند شیر گفت:
- اون از شماست قربان! بیگانه نیست.
گرگ و شیر هر دو در مقابلش ایستاده بودند.
قدمی عقب رفت و سوالی گفت:
- شما کی هستین؟
شیر: من شاهین هستم.
گرگ: منم گردان هستم.
دست به س*ی*نه شاکی پرسید:
- خب الان میشه بگین اینجا دقیقاً چخبره؟
شاهین: بله سرورم، من رو جادوگر به روحی سرگردان و حیله‌گر تبدیل کرد.
گردان: من رو هم اسیر در کالبد ملکه کردند. که روح ایشون در ب*دن من به قصد حیله‌گری مرا فریب می‌داد.
شاهین: ما رو مثل موم در دستش گرفت و برده‌ی خودش قرار داد، توانستیم فرار کنیم اما راه فرار در مقابلش بی‌معنی بود.
گردان: برای نجات از دستش باید حتما اون رو نابود کنیم وگرنه که دوباره روی کار می‌آید.
کد:
پارت ۱۱۰
. . .
جادوگر با آن چشمان نافذش به ماهان خیره شد،پوزخندی کنج ل*بش نشاند.
حرصی با اشاره‌ی پادشاه چند قدمی نزدیک‌تر رفت.
پادشاه قهقهه‌‌ای مردانه زد و حین تشویق کردنش گفت:
- آفرین مرد جوان کارت عالی بود، تحت تاثیر قرار گرفتیم! اسمت چیه مرد جوان؟
آهسته و محکم گفت:
- صیاد.
ملکه: اسم جالب و پر معنیِ، برازنده‌ات هست!
- تشکر می‌کنم!
پادشاه سری با رضایت تکان داد، با غروری مردانه و تکیه بر تخت پادشاهی گفت:
- تو از امروز محافظ شخصی من هستی! به جز من باید خیلی خوب از خانواده‌ام مراقبت کنی!
آهسته بعد از حرفش سر تکان داد.
پس پادشاه می‌دانست که اون آمده تا همسر و دخترش را به او بازگرداند.
نیشخندی زد و گفت:
- امر امر شماست سرورم.
حالا خیال پادشاه کمی راحت شده بود که لبخندی بر لبانش نشاند و گفت:
- خوبه! خوشم اومد.
***
سه روز از روزی که به قصر آمد گذشت و هنوز نتوانسته راهی برای گیر انداختن جادوگر و از بین بردن نیروی منفی فرد در کالبد ملکه پیدا کند.
تا می‌خواد دست به کار شود سرو کله‌ی آن زن شرور پیدا می‌شد و همه چیز را برهم می‌زد.
ادمون روز بعد از ماهان وارد قصر شد و به عنوان نگهبان دروازه‌ی داخلی قصر استخدام شد.
اتاق‌هایشان یکی بود، راحت‌تر می‌توانستد در این سه روز باهم ارتباط برقرار کنند.
از یکدیگر مشورت بجویند.
آیوا و ادمون قرار بود امروز سر جادوگر را گرم کنند تا ماهان کار فرد در کالبد ملکه را یک سرِ کند.
در این مدت زمان سعی کرد نیروهای مثبت پادشاه را قدرت ببخشد که تا حدود زیادی موفق شد.
از آنجایی که جادوگر انقدر قدرت نداشت که با نیروی مثبت ماهان و پادشاه همزمان روبه‌رو شود. تصمیم داشت دست به حیله و نیرنگ بزند.
پادشاه و فرد در کالبد ملکه هر دو در کنار هم نشسته و مشغول سخن گفتن بودند.
پادشاه آهسته سری تکان داد. از همان جا سعی کرد با قدرت‌هایی که در گذر زمان کسب کرد.
نیروی منفی فرد در کالبد ملکه رو به سمت خود. جذب کند از آنجایی که نصف نیروهای مثبت ماهان هم نبودند.
خیلی کارش طول نکشید.
سریع جست و خیز به طرف فردی که حالا مشخص شده کیست که در کالبد ملکه فرو رفته.
او را در آ*غ*و*ش گرفت و عین عقاب به سمت جنگل ممنوعه به پرواز درآمد.
پادشاه انقدر قدرت داشت که بتواند از خود و ملکه‌ی بی‌جانش که از طلسم رهایی یافت،حفاظت کند.
با آن گرگینه‌ای‌که هنوز نیروهای منفی درونش طغیان می‌کرد، وارد جنگل ممنوعه شد.
نیروی منفی گرگینه را تمامن به سمت خود جذب کرد. وقتی وجودش را از هر نیروی حیله گرانه‌ای پاک کرد او را با یک پرتاپ سریع در یک حباب محافظی که مانع ورود نیروی منفی به درونش می‌شد.‌ او را بیرون فرستاد.
حال او مانده بود و قدرت‌هایی که سعی داشتند او را به مرگ افراد تشویق کنند.
نفسی گرفت و از هر دو قدرتش استفاده کرد تا آن نیروی منفی از بدنش خارج شود.
صدای یخ زدم درونش فریاد می‌زد.
انقدر آن‌جا ماند که درونش سکوت شد.
چشم‌هایش را بست تا کامل تخیله شود.
نفهمید چشد که یک‌دفعه از شدت سرما،گرما و نوسانی اقلیم بدنش چشمانش روی هم افتاد.
***
با حس سرمای درونش چشم گشود. ساعاتی از اون زمان گذشته بود.
دستی به چشم‌هایی مملو از خوابش کشید، اطرافش را نگاه کرد.
با دیدن شیری به رنگ آتش درست در کنارش که نگاهش می‌کرد.
شوکه کمی عقب رفت. اما انگار شیر می‌توانست صحبت کنند که گفت:
- تو ارباب منی، من به شما آسيب نمی‌زنم.
شیر به شکل انسانی با چشمان سرخ درآمد.
تا کمر خم شد و گفت:
- در خدمت گذاری حاضرم سرورم.
متعجب و شوکه از جا بلند شد و پرحیرت گفت:
- چی؟ تو دیگه کی هستی؟
شیر آهسته کمر صاف کرد و گفت:
- شما من رو از اسارت نجات داده‌این من موظفم که تا آخرین قطره‌ی خونم به پاس زحمت شما بهتون خدمت کنم، قربان!
ابرو درهم کشید و گنگ پرسید:
- چه اسارتی؟ تو کی هستی اصلا؟
شیر نگاهش به ماهان انداخت و گفت:
- قربان قبل از اینکه بدنتان نیروهای منفی رو به سمت خودش جذب کنه بهتره از اینجا خارج بشیم.
ماهان نگاهی به اطراف که همه‌جا تاریک و بی حتی ذره‌ای نور بود کرد و سریع به پرواز درآمد.
شیر هم پشت سرش از جنگل ممنوعه خارج شد.
گرگی پشت در زوزه‌ کشان به انتظار نشسته بود.
گرگ با دیدن ماهان تقریبا به سمتش پرواز کرد، ماهان تا خواست ضربه‌ای به گرگ بزند شیر گفت:
- اون از شماست قربان! بیگانه نیست.
گرگ و شیر هر دو در مقابلش ایستاده بودند.
قدمی عقب رفت و سوالی گفت:
- شما کی هستین؟
شیر: من شاهین هستم.
گرگ: منم گردان هستم.
دست به س*ی*نه شاکی پرسید:
- خب الان میشه بگین اینجا دقیقاً چخبره؟
شاهین: بله سرورم، من رو جادوگر به روحی سرگردان و حیله‌گر تبدیل کرد.
گردان: من رو هم اسیر در کالبد ملکه کردند. که روح ایشون در ب*دن من به قصد حیله‌گری مرا فریب می‌داد.
شاهین: ما رو مثل موم در دستش گرفت و برده‌ی خودش قرار داد، توانستیم فرار کنیم اما راه فرار در مقابلش بی‌معنی بود.
گردان: برای نجات از دستش باید حتما اون رو نابود کنیم وگرنه که دوباره روی کار می‌آید.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۱۱
. . .
ماهان متفکر به حرف‌هایشان گوش می‌سپرد. اصلا دروغی در لحنشان هویدا نبود.
سری تکان داد و گفت:
- پس به قصر برمی‌گردیم برای نابودی جادوگر.
اطاعت امر کردند. ماهان هر سه‌شان را به پرواز درآورد. در یک چشم به هم زدن در اتاق پادشاه حضور یافتند.
پادشاه درگیر با جادوگر و ملکه‌ی بی‌حالی که رمق از دست داده بود. روحِ در کالبد قصد خروج داشت.
به سمت ملکه رفت از معجونی که فرشته در آخر دستش داد به ملکه داد تا هوشیاری‌اش را به دست بیاورد.
گردان را کنار ملکه گذاشت و به کمک پادشاه رفت. جادوگر از آنچه که فکرش را می‌کرد سخت‌تر بود شکست دادنش.
پادشاه میدان را به ماهان و شاهین واگذار کرد.
خود با سرعت از اتاق خارج شد تا با آن شمشیر فولادین که از بهترین آهنگران ایران باستان در زمان کهن ساخته شده بود.
آن زمانی که جن و انس هر دو در یک جایگاه حضور داشتند و کسی از کسی هراس نداشت. شیشه‌ی عمر جادوگر را باید با آن شمشیر نابود می‌کرد.
اما یک سوال؟ شیشه‌ی عمرش دقیقاً کجاست؟
وی خود در زمان‌های قدیم شیشه‌ی عمرش را بلعید تا کس نتواند آن را به دست آورد و به نابودی کشد.
پس تنها راه کشتنش برخلاف قوانین سرزمین‌هاست.
اتاق‌ها را یک به یک می‌گذرد. خود را به پرواز درمی‌آورد و تا بدون مشکلی از هزار تو رد شود.
هزار تو را بدون هیچ وقت اتلافی طی کرد.
مقابل شمشیر بزرگ ایستاد.
زیر ل*ب وردهایی را زمزمه کرد و طولی نکشید ماری غول آسا با زبانی درآمد و دمی که صدای انگار زنگ می داد. نشان می‌داد که اون یک افعی زنگیست‌.
پادشاه آهسته به سمت آن مار که گویی سخن می‌گفت گام نهاد.
***
ماهان در نبرد با جادوگر توان زیادی از دست داده بود. نیروهایی برابری که داشتند کار را برایش سخت می‌کرد.
شاهین گردان و حتی ملکه به کمکش می‌شتافتند اما جز زخمی شدن چیزی عایدش نمی‌شد.
تمام تلاشش را می‌کرد ضرباتش را مهار کند و ضربه‌ای نخورد که بعدها نتوان جبران کرد.
شمشیر در دستش را بالا آورد تا روی سرش بکوبد که در یک لحظه جاخالی داد و همین که شمشیر به سمتش پرتاپ شد.
گردان خودش را جلویش انداخت و شمشیر درون شکم او جای گرفت.
خوشبختانه یا متاسفانه هیچ چیز روی آنها اثر نداشت هر چه ضربه می‌زد دیری نمی‌گذشت که زخم‌ها مداوا و با قدرت بیشتر ادامه می‌دادند.
این ماورایی ها هم موجوداتی عجیب هستند!
خسته شده بود و این نبود پادشاه در این هاگیر واگیری ذهنش را مشغول کرده بود.
انقدر ترسو بود که نتوان بِ‌ایستد؟
پوفی از کلافگی کشید و به هوا پرید شمشیر از ج*ن*س آب و یخ را از فرق سر تا بین دو پایش کشید.
ب*دن جادوگر به دو تیکه تقسیم شد اما بدون ذره‌ای جیغ و درد با نگاهی خبیث که به ماهان می‌انداخت.
تیکه‌های جدا شده‌ی بدنش به هم جوش خوردند و حتی بهتر از قبل شدند.
حالا چهره‌ی خودِ جادوگر نمایان شد که در زیبایی نظیر نداشت.
آنقدر زیبا که لحظه‌ای مسحور زیبایی خیره کننده‌اش می‌شوی اما همان‌طور که ماهان در مقابل فرشته‌ای که فرشته بود سر به زیر انداخت و توجهی نکرد.
اینجا هم این‌چنین بود، این حرص جادوگر را برمی‌انگیخت چرا که ماهان اولین نفریست که به او نگاه خریداری نینداخت تا او را مثل دگر مردان فریب دهد.
حرص و خشم وجودش را فرا گرفت و به سمت ماهان حمله ور شد.
عجیب بود اما اسم جادوگر نه! باید می‌گفتی فتنه‌گر ساحره این دختر حتی جنگیدنش هم با یک ناز و لطافت بود که گردان و شاهین را هم درگیر خود کرده بود.
ماهان با ریختن آب بر سر و روی آن دو آنها را بهوش آورد.
در دل نام خدا را فریاد کشید و همین که خواست به سمت جادوگر رود. در بزرگی که همیشه قفل داشت و با هیچ کلیدی قفل باز نمی‌شد جز یک چیز آن هم صدای کسی که آن قفل را ساخت.
پادشاه به همراه شمشیری فولادی در دست وارد شد.
پشت سر مار غول آسایی که در خود پیچ می‌خورد، را نگریست.
پادشاه شمشیر را با هر چه قدرت به سمت ماهان پرتاپ کرد و فریاد کشید:
- برای نابودی باید تیکه تیکه‌اش کنی.
ماهان به ناگه شمشیر درون دستش را محو و شمشیر پرت شده را قبل از رسیدن دست جادوگر در مشت گرفت.
با تیزی به حدش که برق می‌زد آن را بر گر*دن جادوگری که برای گرفتن شمشیر پیش قدم شده بود، زد.
ضربه آنقدر ناگهانی بود که سر جادوگر قطع شد.
ماهان با وجود حال بدی که بهش دست می‌داد به سمت جادوگر رفت که او را از بین ببرد.
تا قبل از این‌که جادوگر سرش را بر گ*ردنش متصل گرداند.
به سمت جادوگری که روی زمین دور خود می چرخید با دستانش به دنبال سرش می‌گشت رفت.
شمشیر را بالا برد.
هر قسمتی از تنش را به تیکه‌ای نامعلوم تبدیل کرد به طوری که در آخر آن روح خبیث و شیطانی از او بیرون زدود و قبل از آنکه روح شیطانی در کالبد فردی دگر ظاهر شود.
مار غول آسا با حرکت دم سریع خود را رساند روح را بلعید. در یک چشم به هم زدن تکه‌های جادوگر را خورد و سریع به سمت در رفت.
البته که شمشیر درون دست ماهان را هم گرفت با احترامی مخصوص به او از آنجا رفت.
ماهان خسته بود اما دلش این آشفته بازار را نمی‌خواست، پس کف هر دو دستش را به هم کوبید. ویرانی تبدیل به گلستان شد.
کد:
پارت۱۱۱
. . .
ماهان متفکر به حرف‌هایشان گوش می‌سپرد. اصلا دروغی در لحنشان هویدا نبود.
سری تکان داد و گفت:
- پس به قصر برمی‌گردیم برای نابودی جادوگر.
اطاعت امر کردند. ماهان هر سه‌شان را به پرواز درآورد. در یک چشم به هم زدن در اتاق پادشاه حضور یافتند.
پادشاه درگیر با جادوگر و ملکه‌ی بی‌حالی که رمق از دست داده بود. روحِ در کالبد قصد خروج داشت.
به سمت ملکه رفت از معجونی که فرشته در آخر دستش داد به ملکه داد تا هوشیاری‌اش را به دست بیاورد.
گردان را کنار ملکه گذاشت و به کمک پادشاه رفت. جادوگر از آنچه که فکرش را می‌کرد سخت‌تر بود شکست دادنش.
پادشاه میدان را به ماهان و شاهین واگذار کرد.
خود با سرعت از اتاق خارج شد تا با آن شمشیر فولادین که از بهترین آهنگران ایران باستان در زمان کهن ساخته شده بود.
آن زمانی که جن و انس هر دو در یک جایگاه حضور داشتند و کسی از کسی هراس نداشت. شیشه‌ی عمر جادوگر را باید با آن شمشیر نابود می‌کرد.
اما یک سوال؟ شیشه‌ی عمرش دقیقاً کجاست؟
وی خود در زمان‌های قدیم شیشه‌ی عمرش را بلعید تا کس نتواند آن را به دست آورد و به نابودی کشد.
پس تنها راه کشتنش برخلاف قوانین سرزمین‌هاست.
اتاق‌ها را یک به یک می‌گذرد. خود را به پرواز درمی‌آورد و تا بدون مشکلی از هزار تو رد شود.
هزار تو را بدون هیچ وقت اتلافی طی کرد.
مقابل شمشیر بزرگ ایستاد.
زیر ل*ب وردهایی را زمزمه کرد و طولی نکشید ماری غول آسا با زبانی درآمد و دمی که صدای انگار زنگ می داد. نشان می‌داد که اون یک افعی زنگیست‌.
پادشاه آهسته به سمت آن مار که گویی سخن می‌گفت گام نهاد.
***
ماهان در نبرد با جادوگر توان زیادی از دست داده بود. نیروهایی برابری که داشتند کار را برایش سخت می‌کرد.
شاهین گردان و حتی ملکه به کمکش می‌شتافتند اما جز زخمی شدن چیزی عایدش نمی‌شد.
تمام تلاشش را می‌کرد ضرباتش را مهار کند و ضربه‌ای نخورد که بعدها نتوان جبران کرد.
شمشیر در دستش را بالا آورد تا روی سرش بکوبد که در یک لحظه جاخالی داد و همین که شمشیر به سمتش پرتاپ شد.
گردان خودش را جلویش انداخت و شمشیر درون شکم او جای گرفت.
خوشبختانه یا متاسفانه هیچ چیز روی آنها اثر نداشت هر چه ضربه می‌زد دیری نمی‌گذشت که زخم‌ها مداوا و با قدرت بیشتر ادامه می‌دادند.
این ماورایی ها هم موجوداتی عجیب هستند!
خسته شده بود و این نبود پادشاه در این هاگیر واگیری ذهنش را مشغول کرده بود.
انقدر ترسو بود که نتوان بِ‌ایستد؟
پوفی از کلافگی کشید و به هوا پرید شمشیر از ج*ن*س آب و یخ را از فرق سر تا بین دو پایش کشید.
ب*دن جادوگر به دو تیکه تقسیم شد اما بدون ذره‌ای جیغ و درد با نگاهی خبیث که به ماهان می‌انداخت.
تیکه‌های جدا شده‌ی بدنش به هم جوش خوردند و حتی بهتر از قبل شدند.
حالا چهره‌ی خودِ جادوگر نمایان شد که در زیبایی نظیر نداشت.
آنقدر زیبا که لحظه‌ای مسحور زیبایی خیره کننده‌اش می‌شوی اما همان‌طور که ماهان در مقابل فرشته‌ای که فرشته بود سر به زیر انداخت و توجهی نکرد.
اینجا هم این‌چنین بود، این حرص جادوگر را برمی‌انگیخت چرا که ماهان اولین نفریست که به او نگاه خریداری نینداخت تا او را مثل دگر مردان فریب دهد.
حرص و خشم وجودش را فرا گرفت و به سمت ماهان حمله ور شد.
عجیب بود اما اسم جادوگر نه! باید می‌گفتی فتنه‌گر ساحره این دختر حتی جنگیدنش هم با یک ناز و لطافت بود که گردان و شاهین را هم درگیر خود کرده بود.
ماهان با ریختن آب بر سر و روی آن دو آنها را بهوش آورد.
در دل نام خدا را فریاد کشید و همین که خواست به سمت جادوگر رود. در بزرگی که همیشه قفل داشت و با هیچ کلیدی قفل باز نمی‌شد جز یک چیز آن هم صدای کسی که آن قفل را ساخت.
پادشاه به همراه شمشیری فولادی در دست وارد شد.
پشت سر مار غول آسایی که در خود پیچ می‌خورد، را نگریست.
پادشاه شمشیر را با هر چه قدرت به سمت ماهان پرتاپ کرد و فریاد کشید:
- برای نابودی باید تیکه تیکه‌اش کنی.
ماهان به ناگه شمشیر درون دستش را محو و شمشیر پرت شده را قبل از رسیدن دست جادوگر در مشت گرفت.
با تیزی به حدش که برق می‌زد آن را بر گر*دن جادوگری که برای گرفتن شمشیر پیش قدم شده بود، زد.
ضربه آنقدر ناگهانی بود که سر جادوگر قطع شد.
ماهان با وجود حال بدی که بهش دست می‌داد به سمت جادوگر رفت که او را از بین ببرد.
تا قبل از این‌که جادوگر سرش را بر گ*ردنش متصل گرداند.
به سمت جادوگری که روی زمین دور خود می چرخید با دستانش به دنبال سرش می‌گشت رفت.
شمشیر را بالا برد.
هر قسمتی از تنش را به تیکه‌ای نامعلوم تبدیل کرد به طوری که در آخر آن روح خبیث و شیطانی از او بیرون زدود و قبل از آنکه روح شیطانی در کالبد فردی دگر ظاهر شود.
مار غول آسا با حرکت دم سریع خود را رساند روح را بلعید. در یک چشم به هم زدن تکه‌های جادوگر را خورد و سریع به سمت در رفت.
البته که شمشیر درون دست ماهان را هم گرفت با احترامی مخصوص به او از آنجا رفت.
ماهان خسته بود اما دلش این آشفته بازار را نمی‌خواست، پس کف هر دو دستش را به هم کوبید. ویرانی تبدیل به گلستان شد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۱۲
. . .
یه روز دگر گذشت.
ملکه و دختر پادشاه از طلسم رهایی یافتند.
پادشاه دستور جشنی بزرگ را صادر کرد.
وجود هر که نیروی شیطانی داشت را پاک کرد.
در کسری از ثانیه بعد از پاک کردن تمام نیروهای شیطانی از پایتخت و کشور خورشید کم‌کم و رفته‌رفته سر از خواب طولانی مدت برداشت و ابرهایی سیاه و ترسناک کنار رفتند.
آفتاب تابان بعد از سال‌ها نور خود را بر مردم بی‌نور سرزمین خون‌آشام‌ها تاباند.
مثل اینکه نیروی شیطانی انقدر قوی بود که روی نور خورشید تاثیر گذاشته بود.
( این به ای معنیِ که گاهی حیله و نیرنگ خورشید درون افراد را می‌کشد. خیلی‌ها هستند که خورشید درونشان بی‌نور است‌. برای پر نوری‌اش با محبت تلاش کنیم)
ماهان دیگر کاری نداشت و باید برمی‌گشت. اما چگونه را نمی‌دانست.
باید پیش فرشته می‌رفت شاید که او راه برگشت را می‌دانست.
آدرو گفته بود که شخصی را به دنبالش خواهد فرستاد اما اکنون خبری از آن شخص نبود.
به اتاقی که در قصر متعلق به وی بود رفت. دلش نمی‌خواست در جشن‌شان شرکت کند.
اما مجبور بود، اجباراً قصد آماده شدن داشت اما هنوز تا به هنگام شب وقت داشت‌.
پس سر بر بالین گذاشت تا کمی استراحت کند‌. اما حیف که صدای ساز و دهل بلند که انگار درست پشت گوشش قرار دارد، نمی‌گذاشت.
پس به ناچار بلند شد دوشی گرفت لباس بر تن کرد.
موهایش را شانه و خشک کرد.
گشنه بود و تشنه.
آب و غذایی حاضر کرد، هر چند می‌دانست که ل*ب به غذاهای آبکی و بدمزه‌شان نمی‌زند.
بعد از خوردن وسایل را محو کرد و بعد از پاک کردن آثار غذایش از اتاق خارج شد. چرا که غروب بود و طبق حرف پادشاه باید آنجا حاضر می‌بود.
به همراه شاهین و گردان راه سالن پذیرایی که خیلی بزرگ بود را در پیش گرفت.
در بزرگ پیش رویش را گردان باز کرد.
وارد سالن که شدند پادشاه با دیدنش لبخندی بر چهره نشاند و گفت که بنشیند.
به جز او اِدمون و آیوا هم بودند.
کنار ادمون نشست. آن دو فردی که وفاداری خودشان را به او اعلام کردند هم بالای سرش.
خدمتکار مخصوص پادشاه برایشان چای ریخت.
ماهان نامحسوس محتویات لیوان را عوض کرد. چرا که ادمون قبل‌ها در این‌بارِ به اون تذکر داده بود که اصلا از چایی‌شان ننوشد.
چرا که از ده پیک ش.راب م*ست کننده‌تر است.
نمی‌گوییم "می" نمی‌نوشد اما این مقدار خارج از تحمل او بود.
حتی بعضی از خودشان هم کم می‌آوردند چه رسد به ماهانی که تا به حال انقدر ننوشیده.
نیم ساعتی در بی‌حوصلگی گذشت.
به نظرش جشن‌شان اصلا جالب و قابل توجه نبود.
پادشاه با قاشق به جام طلایی‌اش کوبید. وسط خلوت شد‌.
رو به ماهانی که فاصله‌ی ده متری با او داشت، گفت:
- مایلیم برای جبران از کار گران‌بهایی که برای ما انجام داده‌ای هدیه‌ای به تو بدهیم؟ هر آن‌چه که می‌خواهی بگو.
زبان روی ل*ب کشید و مصمم گفت:
- من چیزی نمی‌خوام پادشاه، فقط می‌خوام که به سرزمینم برگردم.
پادشاه که از درخواست ماهان کمی آزرده خاطر گشت، اما گفت:
- اوه، بله حق با توست، با این‌که دوست داریم در کنارمان تو را در شرف خود داشته باشیم. اما باشد موافقت می‌کنم، یک هدیه‌ی دیگر که بقیه آرزویش را دارند... من مایلم تو با دخترم ازدواج کنی!
چشم‌هایش از اینی که بود گشادتر نمی‌شد، رسما داشت دخترش را به او قالب می‌کرد.
سریع به اعتراض برخواست.
- اما پادشاه... .
نذاشت ادامه بدهد اصای طلایی‌اش را بر زمین کوبید و گفت:
- اما ندارد.
کد:
پارت۱۱۲
. . .
یه روز دگر گذشت.
ملکه و دختر پادشاه از طلسم رهایی یافتند.
پادشاه دستور جشنی بزرگ را صادر کرد.
وجود هر که نیروی شیطانی داشت را پاک کرد.
در کسری از ثانیه بعد از پاک کردن تمام نیروهای شیطانی از پایتخت و کشور خورشید کم‌کم و رفته‌رفته سر از خواب طولانی مدت برداشت و ابرهایی سیاه و ترسناک کنار رفتند.
آفتاب تابان بعد از سال‌ها نور خود را بر مردم بی‌نور سرزمین خون‌آشام‌ها تاباند.
مثل اینکه نیروی شیطانی انقدر قوی بود که روی نور خورشید تاثیر گذاشته بود.
( این به ای معنیِ که گاهی حیله و نیرنگ خورشید درون افراد را می‌کشد. خیلی‌ها هستند که خورشید درونشان بی‌نور است‌. برای پر نوری‌اش با محبت تلاش کنیم)
ماهان دیگر کاری نداشت و باید برمی‌گشت. اما چگونه را نمی‌دانست.
باید پیش فرشته می‌رفت شاید که او راه برگشت را می‌دانست.
آدرو گفته بود که شخصی را به دنبالش خواهد فرستاد اما اکنون خبری از آن شخص نبود.
به اتاقی که در قصر متعلق به وی بود رفت. دلش نمی‌خواست در جشن‌شان شرکت کند.
اما مجبور بود، اجباراً قصد آماده شدن داشت اما هنوز تا به هنگام شب وقت داشت‌.
پس سر بر بالین گذاشت تا کمی استراحت کند‌. اما حیف که صدای ساز و دهل بلند که انگار درست پشت گوشش قرار دارد، نمی‌گذاشت.
پس به ناچار بلند شد دوشی گرفت لباس بر تن کرد.
موهایش را شانه و خشک کرد.
گشنه بود و تشنه.
آب و غذایی حاضر کرد، هر چند می‌دانست که ل*ب به غذاهای آبکی و بدمزه‌شان نمی‌زند.
بعد از خوردن وسایل را محو کرد و بعد از پاک کردن آثار غذایش از اتاق خارج شد. چرا که غروب بود و طبق حرف پادشاه باید آنجا حاضر می‌بود.
به همراه شاهین و گردان راه سالن پذیرایی که خیلی بزرگ بود را در پیش گرفت.
در بزرگ پیش رویش را گردان باز کرد.
وارد سالن که شدند پادشاه با دیدنش لبخندی بر چهره نشاند و گفت که بنشیند.
به جز او اِدمون و آیوا هم بودند.
کنار ادمون نشست. آن دو فردی که وفاداری خودشان را به او اعلام کردند هم بالای سرش.
خدمتکار مخصوص پادشاه برایشان چای ریخت.
ماهان نامحسوس محتویات لیوان را عوض کرد. چرا که ادمون قبل‌ها در این‌بارِ به اون تذکر داده بود که اصلا از چایی‌شان ننوشد.
چرا که از ده پیک ش.راب م*ست کننده‌تر است.
نمی‌گوییم "می" نمی‌نوشد اما این مقدار خارج از تحمل او بود.
حتی بعضی از خودشان هم کم می‌آوردند چه رسد به ماهانی که تا به حال انقدر ننوشیده.
نیم ساعتی در بی‌حوصلگی گذشت.
به نظرش جشن‌شان اصلا جالب و قابل توجه نبود.
پادشاه با قاشق به جام طلایی‌اش کوبید. وسط خلوت شد‌.
رو به ماهانی که فاصله‌ی ده متری با او داشت، گفت:
- مایلیم برای جبران از کار گران‌بهایی که برای ما انجام داده‌ای هدیه‌ای به تو بدهیم؟ هر آن‌چه که می‌خواهی بگو.
زبان روی ل*ب کشید و مصمم گفت:
- من چیزی نمی‌خوام پادشاه، فقط می‌خوام که به سرزمینم برگردم.
پادشاه که از درخواست ماهان کمی آزرده خاطر گشت، اما گفت:
- اوه، بله حق با توست، با این‌که دوست داریم در کنارمان تو را در شرف خود داشته باشیم. اما باشد موافقت می‌کنم، یک هدیه‌ی دیگر که بقیه آرزویش را دارند... من مایلم تو با دخترم ازدواج کنی!
چشم‌هایش از اینی که بود گشادتر نمی‌شد، رسما داشت دخترش را به او قالب می‌کرد.
سریع به اعتراض برخواست.
- اما پادشاه...  .
نذاشت ادامه بدهد اصای طلایی‌اش را بر زمین کوبید و گفت:
- اما ندارد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۱۳
[تسکین]
با امروز شد پانزده روز که ماهان رفته. نگرانشم. آدرو میگه حالش خوبه.
دلم براش تنگ شده. شبا از گریه خوابم می‌بره.
بعضی وقت‌ها انقدر دعا می‌کنم! عیب نداره با دختر پادشاه ازدواج کنه فقط برگردِ و مطمئن بشم سالمه.
آدرو گفت که همین‌روزاست که برگرده.
اکثر اوقات من رو بیرون از عمارت کنار دریا می‌برد و اطراف رو بهم نشون می‌داد.
تا کمتر بی‌قراری کنم.
توی این مدت کسی نیست که دیگه نفهمیده باشه من به ماهان علاقه دارم.
لباس‌هام رو پوشیدم.
موهام رو خشک کردم و بالای سرم دم‌اسبی بستمشون.
وارد تراس شدم.
اول حقیقتش می‌ترسیدم کسی بفهمه اما برخلاف تصورم درکم کردن.
چرا که همه عاشق شده بودن.
گاهی وقت‌ها حسرت زندگی بدون دغدعه‌شون رو می‌خورم که البته تنها دغدغه‌شون اینجا بودنِ.
کار هر روزم شده بود نیم ساعت به بیرون خیره موندن تا بالاخره پیداش بشه‌.
انقدر خیره شدم که چشم‌هام حس کنم داره می‌سوزه. چشم‌هام رو بستم.
چند بار پلک زدم. چشم باز کردنم همزمان شد با دیدن صح*نه‌ی مقابل‌.
شوکه فقط نگاهش می‌کردم و قد و بالاش رو قورت می‌دادم. چقدر حالا می‌فهمم دلم واسش تنگ شده.
نمی‌فهمیدم حالم رو لبخند روی ل*بم تضاد داشت با چشم‌های گریونم.
دلم واسه آغوشش پر می‌کشید. انقدر محوش بودم که متوجه ورود یه دختر پشت سرش نشدم.
دختری که برگشت و بهش لبخند زد. لبخند حناق شد. اشکم شدت گرفت. یه چیز سنگین بیخ گلوم رو انگار توی مشتش گرفت و هی می‌فشرد.
حس می‌کردم هوا کمه. روی زمین افتادم نفس‌هام به شمار افتاد. خودم این رو خواستم. گفتم با دختر پادشاه ازدواج کنه هم عیب نداره فقط برگرده.
پس چرا انگار یکی داره تیکه‌های شیشه به سمت قلبم پرت می‌کنه؟
چرا انگار یکی داره قلبم رو مچاله می‌کنه؟
مگه نگفتم عیب نداره.
پس این خیسی چشم‌هام از چیه؟
انقدر علاقه بهش دارم که با دیدن لبخندش به یه دختر دارم می‌میرم.
به زور خودم رو جمع کردم. وارد حموم شدم.
دستم رو قفسه‌ی س*ی*نه‌ام مشت کردم. چند ضربه‌ای زدم انگار که توی شُک بوده باشم.
لعنتی قلبم انگار قصد شکافتن س*ی*نه‌ام رو داره.
نفس‌های عمیقی کشیدم. دستم رو به شیر آب رسوندم با لباس زیر شیر آب سرد رفتم.
از سردی آب لحظه‌ای نفسم رفت.
اما باعث شد به خودم بیام. دست جلوی دهنم گذاشتم صدای گریه‌ام بلند نشه.
انقدر اشک ریختم که حس کردم سبک شدم.
بی‌حس انگار لمس شدم.
لباس‌های تمیزی از توی کمد کنار در شیشه‌ای بود، درآوردم. بی‌حوصله پوشیدم. دلم می‌خواست برم دراز بکشم روی تخت بدون این‌که چیزی تنم باشه و نگران چیزی باشم.
از کمد کوچیک توی رخت کن. یه کرم برداشتم و به صورتم زدم. کمی زیر چشم‌هام باد داشت که می‌تونم با گفتن شامپو رفت توی چشمم قضیه رو حل و فصل کنم.
نفسی گرفتم. نگاه دیگه به آینه انداختم.
حتما عاشق دختر پادشاه شده آخه از اون فاصله هم خیلی خوشگل بود.
نه اینکه اعتماد به نفس نداشته باشم اما اون خیلی خوشگل‌تر از منه.
تا آخرش که نمی‌تونستم توی سرویس بمونم. در رد باز کردم از سرویس بیرون زدم. با اینکه می‌دونستم میاد توی اتاق اما بازم با دیدنش هول شدم.
حالا که توی فاصله‌ی نزدیک بعد پانزده روز دیدمش اصلا یادم رفت دختره رو فقط تموم وجودم چشم شد برای دیدنش.
دراز کشیده بود روی تخت ساعدش تا شده روی چشم‌هاش قرار داشت.
با صدای در دستش رو از روی چشم‌هاش برداشت. با دیدنم از حالت درازکش بلند شد. اما از روی تخت نه.
خیره نگاهم کرد. آب دهنم رو قورت دادم و آهسته گفتم:
- سلام.
بلند شد، آروم با قدم‌های شمرده به سمتم اومد. توی یه قدمیم که ایستاد ناخودآگاه بود یه قدم عقب رفتنم.
این‌دفعه اون دو گام رو پر کرد و به اندازه‌ی کف دست بینمون فاصله بود.

کد:
پارت۱۱۳
                     [تسکین]
با امروز شد پانزده روز که ماهان رفته. نگرانشم. آدرو میگه حالش خوبه.
دلم براش تنگ شده. شبا از گریه خوابم می‌بره.
بعضی وقت‌ها انقدر دعا می‌کنم! عیب نداره با دختر پادشاه ازدواج کنه فقط برگردِ و مطمئن بشم سالمه.
آدرو گفت که همین‌روزاست که برگرده.
اکثر اوقات من رو بیرون از عمارت کنار دریا می‌برد و اطراف رو بهم نشون می‌داد.
تا کمتر بی‌قراری کنم.
توی این مدت کسی نیست که دیگه نفهمیده باشه من به ماهان علاقه دارم.
لباس‌هام رو پوشیدم.
موهام رو خشک کردم و بالای سرم دم‌اسبی بستمشون.
وارد تراس شدم.
اول حقیقتش می‌ترسیدم کسی بفهمه اما برخلاف تصورم درکم کردن.
چرا که همه عاشق شده بودن.
گاهی وقت‌ها حسرت زندگی بدون دغدعه‌شون رو می‌خورم که البته تنها دغدغه‌شون اینجا بودنِ.
کار هر روزم شده بود نیم ساعت به بیرون خیره موندن تا بالاخره پیداش بشه‌.
انقدر خیره شدم که چشم‌هام حس کنم داره می‌سوزه. چشم‌هام رو بستم.
چند بار پلک زدم. چشم باز کردنم همزمان شد با دیدن صح*نه‌ی مقابل‌.
شوکه فقط نگاهش می‌کردم و قد و بالاش رو قورت می‌دادم. چقدر حالا می‌فهمم دلم واسش تنگ شده.
نمی‌فهمیدم حالم رو لبخند روی ل*بم تضاد داشت با چشم‌های گریونم.
دلم واسه آغوشش پر می‌کشید. انقدر محوش بودم که متوجه ورود یه دختر پشت سرش نشدم.
دختری که برگشت و بهش لبخند زد. لبخند حناق شد. اشکم شدت گرفت. یه چیز سنگین بیخ گلوم رو انگار توی مشتش گرفت و هی می‌فشرد.
حس می‌کردم هوا کمه. روی زمین افتادم نفس‌هام به شمار افتاد. خودم این رو خواستم. گفتم با دختر پادشاه ازدواج کنه هم عیب نداره فقط برگرده.
پس چرا انگار یکی داره تیکه‌های شیشه به سمت قلبم پرت می‌کنه؟
چرا انگار یکی داره قلبم رو مچاله می‌کنه؟
مگه نگفتم عیب نداره.
پس این خیسی چشم‌هام از چیه؟
انقدر علاقه بهش دارم که با دیدن لبخندش به یه دختر دارم می‌میرم.
به زور خودم رو جمع کردم. وارد حموم شدم.
دستم رو قفسه‌ی س*ی*نه‌ام مشت کردم. چند ضربه‌ای زدم انگار که توی شُک بوده باشم.
لعنتی قلبم انگار قصد شکافتن س*ی*نه‌ام رو داره.
نفس‌های عمیقی کشیدم. دستم رو به شیر آب رسوندم با لباس زیر شیر آب سرد رفتم.
از سردی آب لحظه‌ای نفسم رفت.
اما باعث شد به خودم بیام. دست جلوی دهنم گذاشتم صدای گریه‌ام بلند نشه.
انقدر اشک ریختم که حس کردم سبک شدم.
بی‌حس انگار لمس شدم.
لباس‌های تمیزی از توی کمد کنار در شیشه‌ای بود، درآوردم. بی‌حوصله پوشیدم. دلم می‌خواست برم دراز بکشم روی تخت بدون این‌که چیزی تنم باشه و نگران چیزی باشم.
از کمد کوچیک توی رخت کن. یه کرم برداشتم و به صورتم زدم. کمی زیر چشم‌هام باد داشت که می‌تونم با گفتن شامپو رفت توی چشمم قضیه رو حل و فصل کنم.
نفسی گرفتم. نگاه دیگه به آینه انداختم.
حتما عاشق دختر پادشاه شده آخه از اون فاصله هم خیلی خوشگل بود.
نه اینکه اعتماد به نفس نداشته باشم اما اون خیلی خوشگل‌تر از منه.
تا آخرش که نمی‌تونستم توی سرویس بمونم. در رد باز کردم از سرویس بیرون زدم. با اینکه می‌دونستم میاد توی اتاق اما بازم با دیدنش هول شدم.
حالا که توی فاصله‌ی نزدیک بعد پانزده روز دیدمش اصلا یادم رفت دختره رو فقط تموم وجودم چشم شد برای دیدنش.
دراز کشیده بود روی تخت ساعدش تا شده روی چشم‌هاش قرار داشت.
با صدای در دستش رو از روی چشم‌هاش برداشت. با دیدنم از حالت درازکش بلند شد. اما از روی تخت نه.
خیره نگاهم کرد. آب دهنم رو قورت دادم و آهسته گفتم:
- سلام.
بلند شد، آروم با قدم‌های شمرده به سمتم اومد. توی یه قدمیم که ایستاد ناخودآگاه بود یه قدم عقب رفتنم.
این‌دفعه اون دو گام رو پر کرد و به اندازه‌ی کف دست بینمون فاصله بود.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۱۴
. . .
یه تای ابروش رو بالا داد و نگاهش رو عمیق به صورتم، تک‌تک اجزایش گردوند انگار گه اون هم مثل من دلتنگ شده بود. یعنی میشه؟
- این‌جوری استقبال می‌کنی؟
گیج گفتم:
- چی؟
به خودم اومدم و سریع جمله‌ام رو درست کردم. سعی کردم آرامش خودن رو حفظ کنم و بفهمم چی دار من میگم.
- ببخشید از دیدنت شوکه شدم یادم رفت. خوش اومدین، خوشحالم که سالمین.
چشم ریز کرد و گفت:
- همین!
اخمی از ندونستن کردم و گنگ گفتم:
- چی همین؟
اون فاصله رو هم پر کرد و دست‌هاش رو دور شونه‌هام انداخت. که آروم توی گوشم پچ زد:
- یعنی دلت برام تنگ نشد؟
(اوه لامصب اعتماد به نفس پسرمون زیادیه)
دلتنگش بودم و هستم خیلی هم زیاد حتی الان که رسماً توی آغوشش هستم، دلم براش تنگه.
اما گفتم:
- الان کسی میاد می‌بینه برید عقب.
تکون نخورد به جاش گفت:
- جواب سوالم رو ندادی؟ جمع می‌بندی!
دستم رو برخلاف میل و خواسته‌ی قلبیم روی س*ی*نه‌اش گذاشتم تا هلش بدم بره عقب که خودش عقب کشید و اخمو گفت:
- چیزی شده؟
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- نه.
کمی مکث کردم و حینی که از کنارش می‌گذشتم آروم جوری که فکر نکنم شنیده باشه گفتم:
- تبریک میگم.
اما انگار شنید که دستم رو گرفت درست مقابلش ایستادم و کنجکاو گفت:
- تبریک واسه چی؟
با این‌که بغض داشت حنجره‌ام رو پاره می‌کرد و دلم می‌خواست سرش جیغ بزنم با این‌که حتی فکر کردن بهش حالم رو بد می‌کنه آروم گفتم:
- ازدواجتون رو!
ابروهاش بالا پرید، چونه‌ام رو گرفت و مرموز با رگه‌های از برقی که مشخص نبود از چیه! گفت:
- ازدواجم؟
با بغض سری تکون دادم سعی کردم ل*ب‌هام نلرزن.
کمی فکر کرد بعد انگار یادش اومد که گفت:
- آها، ممنون.
- می‌شه ولم کنین.
ماهان: یه نفرم!
- چی؟
ماهان: یه نفرم چرا جمع می‌بندی؟!
- می‌شه ول کنی.
دست‌هام رو ول کرد اما نذاشت ازش جدا بشم. این‌بار دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.
سرش رو نزدیک آورد که سریع بالاتنه‌ام رو عقب فرستادم که با مکث دلگیر نگاهم کرد و گفت:
- تو هم زنمی!
چه راحت می‌گفت زنمی!
چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم فقط قلبم بود که قصد شکافتن قفسه‌ی س*ی*نه‌ام رو داشت.
محکم و با هیجان می‌کوبید. لعنتی انگار می‌خواست بزنه بیرون.
تقریباً روی دستش ولو بودم. اگه برش می‌داشت با مغز می‌خوردم زمین.
جلو اومد که همون‌طور که توی بغلش بودم یه قدم عقب رفتم.
دوست داشتم بغلش کنم درست مثل خودش. اما چه فایده غرورم رو واسه کی خورد کنم؟ کسی که خودش زن داره؟
- میشه ولم کنی!
ماهان: ولت کنم با مغز می‌خوری زمین که.
صاف ایستادم که اون هم مجبوری کمر صاف کرد.
- حالا ولم می‌کنی.
انقدر مظلوم گفتم که لبخند محوی روی ل*بش شکل گرفت.
دلم رفت.
پیش اون دختره که راحت لبخند می‌زد اما ... .
چیزی نگفتم. همیشه همین بودم. تودار که هرکسی می‌رسید یه ضربه‌ای می‌زد، می‌رفت.
درست مثل یه توپ سرگردون وسط بازی فوتبالی که از قضا اسمش روزگار بود و هر کی می‌رسید به سمتی شوتم می‌کرد.
انگار نه انگار منم هستم.
دست‌هاش رو این‌بار بالای آورد درست پشت گردنم.
دست راستش رو به گونه‌ی راستم نوازش‌وار نزدیک کرد. که یه چیزی ته دلم ریخت.
همون‌طور که گونه‌ام رو نوازش می‌کرد سرم رو کج کرد.
اخمی از گنگی کردم و سوالی گفتم:
- می‌شه بگی معنی... .
ادامه‌ی حرفم با نشستن ل*بش روی ل*بم یادم رفت.
من هنوز ب*وسه‌ی اولش رو هضم نکردم‌.
چشم‌هاش بسته بود و با دست راستش گونه‌ام رو نوازش می‌کرد و با دست چپ گردنم رو سفت گرفته بود، تا تکون نخورم.
می‌ب*و*سید، با چشم‌های بسته و بیخیال از منی که شوکه با چشم‌های تر نگاهش می‌کنم.
دلم می‌خواد بگه توی این مدت دلش برام تنگ شده.
کد:
پارت۱۱۴
. . .
یه تای ابروش رو بالا داد و نگاهش رو عمیق به صورتم، تک‌تک اجزایش گردوند انگار گه اون هم مثل من دلتنگ شده بود. یعنی میشه؟
- این‌جوری استقبال می‌کنی؟
گیج گفتم:
- چی؟
به خودم اومدم و سریع جمله‌ام رو درست کردم. سعی کردم آرامش خودن رو حفظ کنم و بفهمم چی دار من میگم.
- ببخشید از دیدنت شوکه شدم یادم رفت. خوش اومدین، خوشحالم که سالمین.
چشم ریز کرد و گفت:
- همین!
اخمی از ندونستن کردم و گنگ گفتم:
- چی همین؟
اون فاصله رو هم پر کرد و دست‌هاش رو دور شونه‌هام انداخت. که آروم توی گوشم پچ زد:
- یعنی دلت برام تنگ نشد؟
(اوه لامصب اعتماد به نفس پسرمون زیادیه)
دلتنگش بودم و هستم خیلی هم زیاد حتی الان که رسماً توی آغوشش هستم، دلم براش تنگه.
اما گفتم:
- الان کسی میاد می‌بینه برید عقب.
تکون نخورد به جاش گفت:
- جواب سوالم رو ندادی؟ جمع می‌بندی!
دستم رو برخلاف میل و خواسته‌ی قلبیم روی س*ی*نه‌اش گذاشتم تا هلش بدم بره عقب که خودش عقب کشید و اخمو گفت:
- چیزی شده؟
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- نه.
کمی مکث کردم و حینی که از کنارش می‌گذشتم آروم جوری که فکر نکنم شنیده باشه گفتم:
- تبریک میگم.
اما انگار شنید که دستم رو گرفت درست مقابلش ایستادم و کنجکاو گفت:
- تبریک واسه چی؟
با این‌که بغض داشت حنجره‌ام رو پاره می‌کرد و دلم می‌خواست سرش جیغ بزنم با این‌که حتی فکر کردن بهش حالم رو بد می‌کنه آروم گفتم:
- ازدواجتون رو!
ابروهاش بالا پرید، چونه‌ام رو  گرفت و مرموز با رگه‌های از برقی که مشخص نبود از چیه! گفت:
- ازدواجم؟
با بغض سری تکون دادم سعی کردم ل*ب‌هام نلرزن.
کمی فکر کرد بعد انگار یادش اومد که گفت:
- آها، ممنون.
- می‌شه ولم کنین.
ماهان: یه نفرم!
- چی؟
ماهان: یه نفرم چرا جمع می‌بندی؟!
- می‌شه ول کنی.
دست‌هام رو ول کرد اما نذاشت ازش جدا بشم. این‌بار دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.
سرش رو نزدیک آورد که سریع بالاتنه‌ام رو عقب فرستادم که با مکث دلگیر نگاهم کرد و گفت:
- تو هم زنمی!
چه راحت می‌گفت زنمی!
چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم فقط قلبم بود که قصد شکافتن قفسه‌ی س*ی*نه‌ام رو داشت.
محکم و با هیجان می‌کوبید. لعنتی انگار می‌خواست بزنه بیرون.
تقریباً روی دستش ولو بودم. اگه برش می‌داشت با مغز می‌خوردم زمین.
جلو اومد که همون‌طور که توی بغلش بودم یه قدم عقب رفتم.
دوست داشتم بغلش کنم درست مثل خودش. اما چه فایده غرورم رو واسه کی خورد کنم؟ کسی که خودش زن داره؟
- میشه ولم کنی!
ماهان: ولت کنم با مغز می‌خوری زمین که.
صاف ایستادم که اون هم مجبوری کمر صاف کرد.
- حالا ولم می‌کنی.
انقدر مظلوم گفتم که لبخند محوی روی ل*بش شکل گرفت.
دلم رفت.
پیش اون دختره که راحت لبخند می‌زد اما ...  .
چیزی نگفتم. همیشه همین بودم. تودار که هرکسی می‌رسید یه ضربه‌ای می‌زد، می‌رفت.
درست مثل یه توپ سرگردون وسط بازی فوتبالی که از قضا اسمش روزگار بود و هر کی می‌رسید به سمتی شوتم می‌کرد.
انگار نه انگار منم هستم.
دست‌هاش رو این‌بار بالای آورد درست پشت گردنم.
دست راستش رو به گونه‌ی راستم نوازش‌وار نزدیک کرد. که یه چیزی ته دلم ریخت.
همون‌طور که گونه‌ام رو نوازش می‌کرد سرم رو کج کرد.
اخمی از گنگی کردم و سوالی گفتم:
- می‌شه بگی معنی... .
ادامه‌ی حرفم با نشستن ل*بش روی ل*بم یادم رفت.
من هنوز ب*وسه‌ی اولش رو هضم نکردم‌.
چشم‌هاش بسته بود و با دست راستش گونه‌ام رو نوازش می‌کرد و با دست چپ گردنم رو سفت گرفته بود، تا تکون نخورم.
می‌ب*و*سید، با چشم‌های بسته و بیخیال از منی که شوکه با چشم‌های تر نگاهش می‌کنم.
دلم می‌خواد بگه توی این مدت دلش برام تنگ شده.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۱۵
. . .
وقتی که نفس کم آورد جدا شد. این‌بار در حد صدا دادن استخون‌هام محکم بغلم کرد.
دیگه نمی‌تونم مقاومت کنم. سد مقاومت من در برابر این کوه غرورِ جذاب تا همین‌جا هم خیلی بوده.
توی آغوشش در حال خفه شدنم دوست ندارم عقب بکشه.
اشک‌هام راه خودشون رو گرفتن. پیراهن تنش رو خیس کردن.
حس می‌کنم فقط یه بازیچه‌ام. نه چیز دیگه‌ای.
خم شد طرف گردنم. نفس عمیقی کشید. ب*و*سید.
این کارهاش چه معنی می‌ده؟ چرا نمی‌تونم برای خودم معنیش کنم؟
ازم جدا شد اشک‌هام رو پاک کرد. خم شد کوتاه و عمیق پیشونیم رو ب*و*سید.
چرا من نمی‌تونم مثل خودش ب*وسش کنم؟
خیلی راحت دست دور گ*ردنش حلقه کنم و ب*وسش کنم؟ توی آغوشش حل بشم؟
لبخندی بهم زد، متعجب در حین گریه نگاهش کردم‌.
- تو برو پیش بقیه لباس عوض می‌کنم میام.
چشم از لبخندی که خیلی قشنگ به صورتش می‌اومد، می‌تونم به جرات بگم قشنگ‌ترین لبخندی که دیدم برای ماهانِ.
اونقدر محو جذاب که دوست داری فقط بشینی نگاهش کنی.
هر که رو مجذوب می‌کنه چه برسه به منی که کشته مُردَشم.
ازش با اکراه رو گرفتم. به سمت در رفتم که با کار یهوییش شوکه سرجام ایستادم.
از پشت بغلم کرد و آروم دم گوشم پچ زد:
- تو رو نمی‌دونم اما من... .
جای قبلی رو ب*وسه زد و آروم ازم جدا شد و اهسته گفت:
- برو.
چرا حرفش رو ادامه نداد؟
نتونستم بیشتر بمونم پس سریع خارج شدم.
به سمت سرویس کنار اتاق قبلیم رفتم. آبی به دست و صورت رنگ پریده‌ام زدم.
با دستمال کاغذی صورتم رو خشک کردم.
از سرویس خارج و به سمت آشپزخونه رفتم.
غزل بود و طنین.
غزل با دیدنم سریع نزدیکم شد. بازوم رو گرفت و گوشه‌ای از آشپزخونه کشید. طنین نگاهی کرد وسریع به جمعمون پیوست. متعجب از کارش نگاه کردم که سریع و آروم گفت:
- دیدیش؟
فهمیدم ماهان رو میگه. سری تکون دادم. از بینشون رد شدم و به سمت یخچال رفتم.
لیوانی درآوردم و پر از آب کردم.
صدای طنین رو شنیدم که گفت:
طنین: خب چیشد؟
- هیچی!
غزل: یعنی چی؟ ازدواج کرد؟
- احتمالاً، بهش گفتم مبارک اون هم گفت ممنون.
طنین: خوب بود آدرو گفت به دختر پادشاه دل نبنده‌.
در یخچال رو بستم و گفتم:
- بیخیال بچه‌ها مهم نیست.
واقعا مهم نبود؟ چرا خیلی هم مهم بود.
اما اگه منم بلدم چطوری رفتار کنم‌
برگشتم طرفشون و گفتم:
- بریم پذیرایی؟
غزل به جای من اضطراب داشت و گفت:
- مطمئنی می‌خوای بیای؟
سری تکون دادم. با غزل و طنین وارد پذیرایی شدیم.
سلام کردیم و نشستیم.
دختر واقعا به معنی تمام کلمات زیبا، فوق‌العاده خوشگل بود. پس حق داشت بهش دل ببنده.
چشم‌های دریایی و موهای طلایی صورتی سفید با گونه‌هایی که کمی سرخ بودن. مژه‌های بلند و صورتی ناز ناز دوست داشتنی. چند ثانیه‌ای محو نگاهش کردم. این دختر بیش‌از حد زیبا و قشنگ بود.
بعد کمی شاید چند دقیقه شاید ده ماهان اومد و کنارم نشست.
چرا نرفت کنار دختره بشینه؟

کد:
پارت۱۱۵
. . .
وقتی که نفس کم آورد جدا شد. این‌بار در حد صدا دادن استخون‌هام محکم بغلم کرد.
دیگه نمی‌تونم مقاومت کنم. سد مقاومت من در برابر این کوه غرورِ جذاب تا همین‌جا هم خیلی بوده.
توی آغوشش در حال خفه شدنم دوست ندارم عقب بکشه.
اشک‌هام راه خودشون رو گرفتن. پیراهن تنش رو خیس کردن.
حس می‌کنم فقط یه بازیچه‌ام. نه چیز دیگه‌ای.
خم شد طرف گردنم. نفس عمیقی کشید. ب*و*سید.
این کارهاش چه معنی می‌ده؟ چرا نمی‌تونم برای خودم معنیش کنم؟
ازم جدا شد اشک‌هام رو پاک کرد. خم شد کوتاه و عمیق پیشونیم رو ب*و*سید.
چرا من نمی‌تونم مثل خودش ب*وسش کنم؟
خیلی راحت دست دور گ*ردنش حلقه کنم و ب*وسش کنم؟ توی آغوشش حل بشم؟
لبخندی بهم زد، متعجب در حین گریه نگاهش کردم‌.
- تو برو پیش بقیه لباس عوض می‌کنم میام.
چشم از لبخندی که خیلی قشنگ به صورتش می‌اومد، می‌تونم به جرات بگم قشنگ‌ترین لبخندی که دیدم برای ماهانِ.
اونقدر محو جذاب که دوست داری فقط بشینی نگاهش کنی.
هر که رو مجذوب می‌کنه چه برسه به منی که کشته مُردَشم.
ازش با اکراه رو گرفتم. به سمت در رفتم که با کار یهوییش شوکه سرجام ایستادم.
از پشت بغلم کرد و آروم دم گوشم پچ زد:
- تو رو نمی‌دونم اما من...  .
جای قبلی رو ب*وسه زد و آروم ازم جدا شد و اهسته گفت:
- برو.
چرا حرفش رو ادامه نداد؟
نتونستم بیشتر بمونم پس سریع خارج شدم.
به سمت سرویس کنار اتاق قبلیم رفتم. آبی به دست و صورت رنگ پریده‌ام زدم.
با دستمال کاغذی صورتم رو خشک کردم.
از سرویس خارج و به سمت آشپزخونه رفتم.
غزل بود و طنین.
غزل با دیدنم سریع نزدیکم شد. بازوم رو گرفت و گوشه‌ای از آشپزخونه کشید. طنین نگاهی کرد وسریع به جمعمون پیوست. متعجب از کارش نگاه کردم که سریع و آروم گفت:
- دیدیش؟
فهمیدم ماهان رو میگه. سری تکون دادم. از بینشون رد شدم و به سمت یخچال رفتم.
لیوانی درآوردم و پر از آب کردم.
صدای طنین رو شنیدم که گفت:
طنین: خب چیشد؟
- هیچی!
غزل: یعنی چی؟ ازدواج کرد؟
- احتمالاً، بهش گفتم مبارک اون هم گفت ممنون.
طنین: خوب بود آدرو گفت به دختر پادشاه دل نبنده‌.
در یخچال رو بستم و گفتم:
- بیخیال بچه‌ها مهم نیست.
واقعا مهم نبود؟ چرا خیلی هم مهم بود.
اما اگه منم بلدم چطوری رفتار کنم‌
برگشتم طرفشون و گفتم:
- بریم پذیرایی؟
غزل به جای من اضطراب داشت و گفت:
- مطمئنی می‌خوای بیای؟
سری تکون دادم. با غزل و طنین وارد پذیرایی شدیم.
سلام کردیم و نشستیم.
دختر واقعا به معنی تمام کلمات زیبا، فوق‌العاده خوشگل بود. پس حق داشت بهش دل ببنده.
چشم‌های دریایی و موهای طلایی صورتی سفید با گونه‌هایی که کمی سرخ بودن. مژه‌های بلند و صورتی ناز ناز دوست داشتنی. چند ثانیه‌ای محو نگاهش کردم. این دختر بیش‌از حد زیبا و قشنگ بود.
بعد کمی شاید چند دقیقه شاید ده ماهان اومد و کنارم نشست.
چرا نرفت کنار دختره بشینه؟
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۱۶
. . .
دختره با دیدن نگاهم. لبخند پر محبتی زد و بلند شد به سمتم اومد.
با کمال پررویی ماهان رو بلند کرد خودش به جاش نشست.
متعجب نگاهش کرد. کمی خودش رو به سمت کشید. که بالاتنه‌ام رو عقب کشیده و با همون تعجب گفتم:
- چیزی می‌خواین؟
حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:
- اومممم... آره.
تا به خودم بیام توی آغوشش کشیدم. عجیب بود که با بوی آغوشش حس آرامش بهم دست می‌داد و هیچ حسی بدی نسبت به این حوری بهشتی نداشتم.
بهت زده از خودم جداش کردم و گفتم:
- معنی این‌کارهاتون یعنی چی واقعا؟
خودش رو مظلوم نشون داد با صدایی که پر از ناز و عشوه بود، گفت:
- تسکین چرا اذیت می‌کنی؟
چشم‌هام دیگه بیشتر از این گشاد نمی‌شد.
با لحن ناباوری بهت زده گفتم:
- تو اسم من رو از کجا می‌دونی؟
لبخند ملیح و خوشگلی زد و گفت:
- دیگه دیگه!
اخمی کردم. فاصله رو زیاد کردم. که در همین حین آدرو ظاهر شد. یهو دختر از من فاصله گرفت و تقریبا از آدرو آویزون شد.
با صدای جیغ مانندی پر از ذوق و هیجان گفت:
- پدربزرگ.
چشم‌های همه قد توپ تنیس شد. تقریبا همه با هم متعجب گفتیم:
- پدربزرگ؟!
حتی ماهان هم متعجب بود. یعنی چی؟ اون نمی‌دونست؟ پس این دختره کیه؟ مگه دختر ملکه نیست؟ نکنه ملکه دختر آدرو؟
ماهان اومد کنارم نشست که نامحسوس ازش فاصله گرفتم. متوجه شد و نیم نگاهی سمتم انداخت.
عجیب بود که دیگه پوزخندهای معروفش رو نمی‌زد.
ایرج جلوتر از همه به خودش اومد، سوال همه رو پرسید:
- چه خبره این‌جا آدرو؟
آدرو حینی که دخترک رو توی آغوشش جابه‌جا می‌کرد درست مثل یه بچه‌ی سه چهار ساله. آخه قدش هم خیلی کوتاه بود شاید ده سانت از من کمتر.
ایرج با کمی مکث اخم کرد و گفت:
- بالاخره می‌تونین بعد بیست و هشت روز ما رو برگردونین؟
آدرو: بله می‌تونم، فقط پنج روز دیگه صبر کنید تا کارهای باقی مونده‌ی برگشتتون رو تکمیل کنم.
رو به ماهان:
- بهت تبریک میگم.
ماهان سری تکون داد و روبه من با کمی مکث لحنی که انگار زیاد هم دوست نداشت راجبش صحبت کنه، ادامه داد:
- خب این قضیه‌ای که می‌خوام بگم برای تسکینِ!
متعجب اشاره‌ای به خودم کردم و آروم گفتم:
- من؟!
آدرو: آره، قضیه برمی‌گرده به بیست سالِ پیش زمانی که توی یک سال بیشتر نداشتی، حتما شنیدی که پدر و مادرت توی تصادف جونشون رو از دست دادن.
آب دهنم رو قورت دادم سعی کردم بغضی که می‌خواد توی گلوم خونه کنه رو از بین ببرم. سری تکون دادم.
نفس عمیقی کشید دست روی سر دخترک توی بغلش که به من با لبخند خیره بود، کشید و موهاش رو نوازش‌وار لمس می‌کرد.
- اون موقعه پدرت هنوز جونش رو از دست نداده بود اما مطمئنم اگه به بیمارستان هم می‌رسید جونش رو از دست می‌داد.
دایی فرشته (اشاره‌ای به دختره کرد) به پدرت خون میده اون یک از ما میشه. اما خون یه فرشته هم توی رگ‌هاش بوده.
پدرت مثل خودش یعنی پسرم میشه.
پدرت رو به شهر ما میاره. تا یه مدت می‌مونه.
نمی‌تونه برگردِ پیش شما چون شرط حاکم سرزمین ما برای ورودش این بود که دیگه خارج نشه.
این‌که دیگه یکی از ما شده بود و بودنش در کنارت خطرناک. بهش گفتن که زنش و دخترت توی تصادف مردن.
اون موقعه نه تو نفس می‌کشیدی نه مادرت. ولی انگار تو بی‌هوش بودی.
بعد یه مدت پدرت با مادر فرشته ازدواج می‌کنه. اما مثل اینکه عمرشون کفاف نداد و زمانی که فرشته ده سال سن داشت از دینا رفتن.
الان فرشته خواهرت!
بغض داشتم و نفرت از این موجودات ع*و*ضی خودخواه که پدرم رو اسیر خودشون کردن.
لعنتی چطور تونستن من رو ده سال از دیدن پدرم محروم کنن.
نذاشتن حس کنم وجودش رو! نذاشتن حس کنم من کوه دارم! منم می‌تونستم داد بزنم بگم، به تمام اون آدمایی که اذیتم کردن. که پدر دارم! جرات داری بهم حرف بزن!
من رو از محبتش محروم کردن. من نمی‌دونم بابا داشتن چجوریه در حالی که می‌تونستم بفهمم ولی نذاشتن.
کد:
پارت۱۱۶
. . .
دختره با دیدن نگاهم. لبخند پر محبتی زد و بلند شد به سمتم اومد.
با کمال پررویی ماهان رو بلند کرد خودش به جاش نشست.
متعجب نگاهش کرد. کمی خودش رو به سمت کشید. که بالاتنه‌ام رو عقب کشیده و با همون تعجب گفتم:
- چیزی می‌خواین؟
حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:
- اومممم... آره.
تا به خودم بیام توی آغوشش کشیدم. عجیب بود که با بوی آغوشش حس آرامش بهم دست می‌داد و هیچ حسی بدی نسبت به این حوری بهشتی نداشتم.
بهت زده از خودم جداش کردم و گفتم:
- معنی این‌کارهاتون یعنی چی واقعا؟
خودش رو مظلوم نشون داد با صدایی که پر از ناز و عشوه بود، گفت:
- تسکین چرا اذیت می‌کنی؟
چشم‌هام دیگه بیشتر از این گشاد نمی‌شد.
با لحن ناباوری بهت زده گفتم:
- تو اسم من رو از کجا می‌دونی؟
لبخند ملیح و خوشگلی زد و گفت:
- دیگه دیگه!
اخمی کردم. فاصله رو زیاد کردم. که در همین حین آدرو ظاهر شد. یهو دختر از من فاصله گرفت و تقریبا از آدرو آویزون شد.
با صدای جیغ مانندی پر از ذوق و هیجان گفت:
- پدربزرگ.
چشم‌های همه قد توپ تنیس شد. تقریبا همه با هم متعجب گفتیم:
- پدربزرگ؟!
حتی ماهان هم متعجب بود. یعنی چی؟ اون نمی‌دونست؟ پس این دختره کیه؟ مگه دختر ملکه نیست؟ نکنه ملکه دختر آدرو؟
ماهان اومد کنارم نشست که نامحسوس ازش فاصله گرفتم. متوجه شد و نیم نگاهی سمتم انداخت.
عجیب بود که دیگه پوزخندهای معروفش رو نمی‌زد.
ایرج جلوتر از همه به خودش اومد، سوال همه رو پرسید:
- چه خبره این‌جا آدرو؟
آدرو حینی که دخترک رو توی آغوشش جابه‌جا می‌کرد درست مثل یه بچه‌ی سه چهار ساله. آخه قدش هم خیلی کوتاه بود شاید ده سانت از من کمتر.
ایرج با کمی مکث اخم کرد و گفت:
- بالاخره می‌تونین بعد بیست و هشت روز ما رو برگردونین؟
آدرو: بله می‌تونم، فقط پنج روز دیگه صبر کنید تا کارهای باقی مونده‌ی برگشتتون رو تکمیل کنم.
رو به ماهان:
- بهت تبریک میگم.
ماهان سری تکون داد و روبه من با کمی مکث لحنی که انگار زیاد هم دوست نداشت راجبش صحبت کنه، ادامه داد:
- خب این قضیه‌ای که می‌خوام بگم برای تسکینِ!
متعجب اشاره‌ای به خودم کردم و آروم گفتم:
- من؟!
آدرو: آره، قضیه برمی‌گرده به بیست سالِ پیش زمانی که توی یک سال بیشتر نداشتی، حتما شنیدی که پدر و مادرت توی تصادف جونشون رو از دست دادن.
آب دهنم رو قورت دادم سعی کردم بغضی که می‌خواد توی گلوم خونه کنه رو از بین ببرم. سری تکون دادم.
نفس عمیقی کشید دست روی سر دخترک توی بغلش که به من با لبخند خیره بود، کشید و موهاش رو نوازش‌وار لمس می‌کرد.
- اون موقعه پدرت هنوز جونش رو از دست نداده بود اما مطمئنم اگه به بیمارستان هم می‌رسید جونش رو از دست می‌داد.
دایی فرشته (اشاره‌ای به دختره کرد) به پدرت خون میده اون یک از ما میشه. اما خون یه فرشته هم توی رگ‌هاش بوده. 
پدرت مثل خودش یعنی پسرم میشه.
پدرت رو به شهر ما میاره. تا یه مدت می‌مونه.
نمی‌تونه برگردِ پیش شما چون شرط حاکم سرزمین ما برای ورودش این بود که دیگه خارج نشه.
این‌که دیگه یکی از ما شده بود و بودنش در کنارت خطرناک. بهش گفتن که زنش و دخترت توی تصادف مردن.
اون موقعه نه تو نفس می‌کشیدی نه مادرت. ولی انگار تو بی‌هوش بودی.
بعد یه مدت پدرت با مادر فرشته ازدواج می‌کنه. اما مثل اینکه عمرشون کفاف نداد و زمانی که فرشته ده سال سن داشت از دینا رفتن.
الان فرشته خواهرت!
بغض داشتم و نفرت از این موجودات ع*و*ضی خودخواه که پدرم رو اسیر خودشون کردن.
لعنتی چطور تونستن من رو ده سال از دیدن پدرم محروم کنن.
نذاشتن حس کنم وجودش رو! نذاشتن حس کنم من کوه دارم! منم می‌تونستم داد بزنم بگم، به تمام اون آدمایی که اذیتم کردن. که پدر دارم! جرات داری بهم حرف بزن!
من رو از محبتش محروم کردن. من نمی‌دونم بابا داشتن چجوریه در حالی که می‌تونستم بفهمم ولی نذاشتن.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۱۷
. . .
یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید واسم مهم نبود الان این حوری خواهرمه.
دیگه هیچی واسم مهم نبود.
پدرم رو ازم گرفتن حالم ازشون بهم می‌خوره.
فقط تونستم با نفرتی که از تک تک کلماتم چشم‌هام بیرون می‌زد بگم:
- ازتون متنفرم.
نفرت کم بود. عصبی بودم و خشمگین.
به یه جرقه واسه منفجر شدن نیاز داشتم.
آدرو: درک کن.
جرقه زده شد.
کنترلم رو از دست دادم. داد زدم برای اولین بار سر یکی داد زدم:
- نمی‌خوام، درک نمی‌کنم شما موجودات کثیف و ع*و*ضی خانواده‌ام رو ازم گرفتین. پدرم رو گرفتین ازم درحالی که فقط یه سال بیشتر نداشتم. چطور تونستین ده سال من رو از دیدن پدرم رو محروم کنین؟ تو اصلا درک می‌کنی هجده سال توی پرورشگاه زندگی کردن یعنی چی؟ وقتی تا می‌گفتی پرورشگاهی هستی بهت می‌گفتن ح.ر.و.م‌.ز.ا.د.ه. و.ل.د.ز.نا هیچ اصلا می‌فهمی این‌ها یعنی چی؟ تو چی می‌فهمی از من که میگی درک کن.
هااااا؟ اینکه توی تموم زندگیت در حالی که می‌تونستی توی فقط بخشیش حضور یه پدر رو بالای سرت حس کنی و درک کنی کوه داشتن یعنی چی!
تو چی می‌دونی با حسرت به پدرای دوستات نگاه کردن موقعه تعطیل شدن مدرسه؟ که به جای اتوبوس پرورشگاه باید پدرم می‌اومد.
این‌که توی تموم زندگیت فکر کنی نکنه واقعه بچه‌ی پاکی نباشی از راه غیر شرعی بودی!
تو چی می‌فهمی فکر کردن به این چیزها و زندگی کردن با این جور حرف‌ها یعنی چی؟
می‌تونی درک کنی؟ بیشتر از سنم درد کشیدم. دردی که به جسم وارد نمی‌شد روح رو متلاشی می‌کرد.
می‌تونی تحمل کنی همین دردی رو؟ که راه به راه انگ ک*ثافت بودن به خیکت ببندن!
درحالی که می‌تونستم با داشتن پدر بالای سرم یه خط قرمز رکی تموم این حرف‌ها بزنم.
موقعه مدرسه چشپم دنبال پدر و مادر همکلاسی‌هام نباشه.
من رو از دیدنش محروم کردین توی زمانی که بیشتر از هر موقعه بهش احتیاج داشتم. بهش دروغ گفتین من مردم تا پی‌ام رو نگیره. شما ازم گرفتین حتی نذاشتین یه بار ببینمش ببینم چه شکلیِ، عین عکسشِ؟
عین حرف بقیه مرد خوب بود؟
حالا هم من نه تو رو قبول دارم نه این دختر رو به عنوان خواهرم! ... حالم از هر جفتتون بهم می‌خوره.
بلند شدم به سمت خروج راه افتادم.
سکوتی که در فضا حاکم بود نشونه‌ی تعجب جمع بود.
من از اولش هم تنها بودم پس نیازی به کسی در کنارم ندارم‌.
چیزهایی که داشتم هیچ‌وقت موندگار نبودن.
به دیوار تکیه دادم اشک‌هام راه خودشون رو گرفتن.
چقدر من بدبخت و ضعیفم انقدر که نمی‌تونم از چیزهایی که دارم مواظبت کنم.
هر کی میاد یه چی رو برمی‌داره و با خودش می‌بره.
فقط غصه‌شه که مال منه.
کاش توی همه‌ی چیزهای که میرن علیرضا هم جزوشون بود.
کل غم و غصه مال منِ. قرار نیست از من و زندگیم بیرون برن؟ تا منم هم حس کنم خوشبختی واقعی چطورِ؟
یه لحظه به سرم زد خودم رو راحت کنم.
اما فقط یه لحظه بود. سریع با یاد پرسام پشیمون شدم، من باید پشتش باشم درست عین یه کوه. کبود زندگیش رو جبران کنم.
تا مثل من حس نکنه کمبودها رو، غصه رو، ضعیف بودن رو، یه کوه بشه برای من و خودش.
باید برای تنها دارایی‌م تلاش کنم اون تموم وجود منِ.
حتی ماهان هم موندگار نیست.
کد:
پارت۱۱۷
. . .
یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید واسم مهم نبود الان این حوری خواهرمه.
دیگه هیچی واسم مهم نبود.
پدرم رو ازم گرفتن حالم ازشون بهم می‌خوره.
فقط تونستم با نفرتی که از تک تک کلماتم چشم‌هام بیرون می‌زد بگم:
- ازتون متنفرم.
نفرت کم بود. عصبی بودم و خشمگین.
به یه جرقه واسه منفجر شدن نیاز داشتم.
آدرو: درک کن.
جرقه زده شد.
کنترلم رو از دست دادم. داد زدم برای اولین بار سر یکی داد زدم:
- نمی‌خوام، درک نمی‌کنم شما موجودات کثیف و ع*و*ضی خانواده‌ام رو ازم گرفتین. پدرم رو گرفتین ازم درحالی که فقط یه سال بیشتر نداشتم. چطور تونستین ده سال من رو از دیدن پدرم رو محروم کنین؟ تو اصلا درک می‌کنی هجده سال توی پرورشگاه زندگی کردن یعنی چی؟ وقتی تا می‌گفتی پرورشگاهی هستی بهت می‌گفتن ح.ر.و.م‌.ز.ا.د.ه. و.ل.د.ز.نا هیچ اصلا می‌فهمی این‌ها یعنی چی؟ تو چی می‌فهمی از من که میگی درک کن.
هااااا؟ اینکه توی تموم زندگیت در حالی که می‌تونستی توی فقط بخشیش حضور یه پدر رو بالای سرت حس کنی و درک کنی کوه داشتن یعنی چی!
تو چی می‌دونی با حسرت به پدرای دوستات نگاه کردن موقعه تعطیل شدن مدرسه؟ که به جای اتوبوس پرورشگاه باید پدرم می‌اومد.
این‌که توی تموم زندگیت فکر کنی نکنه واقعه بچه‌ی پاکی نباشی از راه غیر شرعی بودی!
تو چی می‌فهمی فکر کردن به این چیزها و زندگی کردن با این جور حرف‌ها یعنی چی؟
می‌تونی درک کنی؟ بیشتر از سنم درد کشیدم. دردی که به جسم وارد نمی‌شد روح رو متلاشی می‌کرد.
می‌تونی تحمل کنی همین دردی رو؟ که راه به راه انگ ک*ثافت بودن به خیکت ببندن!
درحالی که می‌تونستم با داشتن پدر بالای سرم یه خط قرمز رکی تموم این حرف‌ها بزنم.
موقعه مدرسه چشپم دنبال پدر و مادر همکلاسی‌هام نباشه.
من رو از دیدنش محروم کردین توی زمانی که بیشتر از هر موقعه بهش احتیاج داشتم. بهش دروغ گفتین من مردم تا پی‌ام رو نگیره. شما ازم گرفتین حتی نذاشتین یه بار ببینمش ببینم چه شکلیِ، عین عکسشِ؟
عین حرف بقیه مرد خوب بود؟
حالا هم من نه تو رو قبول دارم نه این دختر رو به عنوان خواهرم! ... حالم از هر جفتتون بهم می‌خوره.
بلند شدم به سمت خروج راه افتادم.
سکوتی که در فضا حاکم بود نشونه‌ی تعجب جمع بود.
من از اولش هم تنها بودم پس نیازی به کسی در کنارم ندارم‌.
چیزهایی که داشتم هیچ‌وقت موندگار نبودن.
به دیوار تکیه دادم اشک‌هام راه خودشون رو گرفتن.
چقدر من بدبخت و ضعیفم انقدر که نمی‌تونم از چیزهایی که دارم مواظبت کنم.
هر کی میاد یه چی رو برمی‌داره و با خودش می‌بره.
فقط غصه‌شه که مال منه.
کاش توی همه‌ی چیزهای که میرن علیرضا هم جزوشون بود.
کل غم و غصه مال منِ. قرار نیست از من و زندگیم بیرون برن؟ تا منم هم حس کنم خوشبختی واقعی چطورِ؟
یه لحظه به سرم زد خودم رو راحت کنم.
اما فقط یه لحظه بود. سریع با یاد پرسام پشیمون شدم، من باید پشتش باشم درست عین یه کوه. کبود زندگیش رو جبران کنم.
تا مثل من حس نکنه کمبودها رو، غصه رو، ضعیف بودن رو، یه کوه بشه برای من و خودش.
باید برای تنها دارایی‌م تلاش کنم اون تموم وجود منِ.
حتی ماهان هم موندگار نیست.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
پارت۱۱۸
. . .
حتی ماهان رو هم باختم. به کی؟ به خواهری که پدریه!
خواهر! هههه غریبم با کلمه‌اش من فقط با معنی برادر آشنام.
با نشستن دستی روی گونه‌ام به سرعت به طرف اون شخص برگشتم که همون دختره فرشته رو دیدم.
لبخندی زد و شیرین گفت:
- حرف بزنیم.
اخم کرده، عصبی پرخاش کردم:
- نه، از این‌جا برو.
نشست کنارم و گفت:
- تا حرف نزنیم نمیرم.
- به درک.
خیره شدم به روبه‌رو حس کردم ناراحت شده، اما واسم مهم نبود و نیست.
همون‌طور که خودش مهم نیست.
نتونست ساکت بمونه و بعد چندی گفت:
- می‌دونم ناراحتی! و حتی از ما متنفری اما راه دیگه‌ای نبود. داییم پدرمون رو نجات داد چون اگه این‌کار رو نمی‌کرد می‌مرد.
این‌که پدر دیگه یکی از ما بود و بودنش پیش تو خطرناک. اون یه خون‌آشام شده بود که با خون انسان ت.ح.ری.ک می‌شد. اگه داییم گفت که شما مردین حتما نمی‌خواسته که بهت آسیب بزنه. و این بدترِ.
- تو منو درک نمی‌کنی، حتی نگفت پدرم زنده‌اس یا نه؟
فرشته: تو خودت هم این رو قبول داری که خیلی ترسویی حالا اگه داییم می‌اومد که بهت بگه می‌شد کابوس هرشبت.
می‌دونم اما این‌جوری هم تو توی شک می‌افتادی که اگه واقعه و.ل.د.زن.ا باشی چی؟ اون‌وقت چی میشه؟ پدرت نخواستت و ترکت کرد یا واقعا اصلا پدر و مادرت ازدواج کردن یا نه؟
این سوال‌ها واست پیش می‌اومد. درک کن کار داییم رو اون سعی کرد عاقلانه تصمیم بگیره که به نفع همه باشه حتی تو.
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره هر چی نباشه بیشتر به نفع مادر تو بوده.
حالت چهره‌اش گرفته شد و ناراحت گفت:
- من دارم واقعیت رو بهت میگم، سعی کن درک کنی.
- برام مهم نیست.
- لجبازی مثل بابا.
چیزی نگفتم. فقط نفرتم که بیشتر شده که یه دختره تازه پیدا شده از اخلاق پدرم می‌دونه اما منی که بچه‌اش هستم نه.
حرف‌هاش درست بود اما هیچ‌جوره نمی‌تونم این رو درک کنم.
فرشته: آبجی!
تیز به سمتش برگشتم و عصبی گفتم:
- من خواهر تو نیستم.
مظلوم ‌نگاهم با بغضی که توی گلوش باعث ارتعاش صداش شده بود گفت:
- لطفا به حرف‌هام گوش بده، اون‌ها مجبور بودن؛ تو دوست داری پدر بمیره؟ منم د*اغ پدر و مادر رو چشیدم مثل تو اما واسه من سخت‌تر چون دیدم و حسشون کردم. من اومدم تا پیش تو باشم‌
- تو یه خون‌آشامی باید پیش هم‌نوعان خودت زندگی کنی نه یه انسان.
- نه دیگه نیستم چون دورگه بودم نه سال تموم هر کاری گفتن رو انجام دادن تا بالاخره راضی شدن من رو بفرستن پیشت.
بیخیال سعی در مخفی کردن حس‌های منزجر کنننده‌ای که بهش داشتم و عصبی شدم. گفتم:
- واسم مهم نیست، اشتباه بزرگی کردی که انسان شدی.
فرشته: آبجی توروخدا حداقل به حرف‌های من گوش کن؛ من وقتی شنیدم خواهر دارم، نُه سال تموم به اسارت دراومدم تا انسان بشم و بیام پیشت. تا قدرت‌هام رو بگیرن و بشم یکی درست مثل تو.
دوست دارم پیش تو باشم، من دوست دارم.
حسی که به داشتم رد توی چشم‌هاش به ز*ب*ون آوردم.
- ولی من ازت متنفرم.
مغموم و بغض کرده گفت:
- تسکین!
دستم رو بالا آوردم و اخمو گفتم:
- بهتره تمومش کنی.
لجباز و یه‌دنده گفت:
- نمی‌خوام، نمی‌خوام من خواهر توام و الان به جز تو کسی رو ندارم.
- برو پیش پدر بزرگت.
- پدربزرگم یه خون‌آشام تا کی می‌تونم پیشش بمونم. این خلاف قوانینِ. من دختر پدرتم. من رو قبول کن. می‌دونم توی دلت هیچی نیست.
تقصیر من چیه آخه؟ مگه من گفتم؟ تازه دایی بهترین تصمیم رو گرفت تا تو در امان باشی.
- نیاز به تصمیم دیگران ندارم.
یه دفعه‌ای از بازوم آویزون شد و با صدای نازش و عشوه‌ای که قاطی لحنش کرد، گفت:
- آبجی، آبجی توروخدا! خواهر خوشگلم، دورت بگردم من... آبجی کوچیکه رو قبول کن، بخدا منم الان یتیمم کسی رو ندارم جز یه خواهر! من هیچی نمی‌دونم از این دنیا و زندگی کردن تو یادم بده. خواهری کن در حقم.
پر ناز و مظلوم داشت اصرار می‌کرد. داشت نرمم می‌کرد. بازوم رو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم:
- ولم‌کن.
نچی کرد و دوباره بازوم رو گرفت و لجباز گفت:
- تا جواب ندی و قبولم نکنی همین‌جوری آویزون می‌مونم.
کد:
پارت۱۱۸
. . .
حتی ماهان رو هم باختم. به کی؟ به خواهری که پدریه!
خواهر! هههه غریبم با کلمه‌اش من فقط با معنی برادر آشنام.
با نشستن دستی روی گونه‌ام به سرعت به طرف اون شخص برگشتم که همون دختره فرشته رو دیدم.
لبخندی زد و شیرین گفت:
- حرف بزنیم.
اخم کرده، عصبی پرخاش کردم:
- نه، از این‌جا برو.
نشست کنارم و گفت:
- تا حرف نزنیم نمیرم.
- به درک.
خیره شدم به روبه‌رو حس کردم ناراحت شده، اما واسم مهم نبود و نیست.
همون‌طور که خودش مهم نیست.
نتونست ساکت بمونه و بعد چندی گفت:
- می‌دونم ناراحتی! و حتی از ما متنفری اما راه دیگه‌ای نبود. داییم پدرمون رو نجات داد چون اگه این‌کار رو نمی‌کرد می‌مرد.
این‌که پدر دیگه یکی از ما بود و بودنش پیش تو خطرناک. اون یه خون‌آشام شده بود که با خون انسان ت.ح.ری.ک می‌شد. اگه داییم گفت که شما مردین حتما نمی‌خواسته که بهت آسیب بزنه. و این بدترِ.
- تو منو درک نمی‌کنی، حتی نگفت پدرم زنده‌اس یا نه؟
فرشته: تو خودت هم این رو قبول داری که خیلی ترسویی حالا اگه داییم می‌اومد که بهت بگه می‌شد کابوس هرشبت.
می‌دونم اما این‌جوری هم تو توی شک می‌افتادی که اگه واقعه و.ل.د.زن.ا باشی چی؟ اون‌وقت چی میشه؟ پدرت نخواستت و ترکت کرد یا واقعا اصلا پدر و مادرت ازدواج کردن یا نه؟
این سوال‌ها واست پیش می‌اومد. درک کن کار داییم رو اون سعی کرد عاقلانه تصمیم بگیره که به نفع همه باشه حتی تو.
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره هر چی نباشه بیشتر به نفع مادر تو بوده.
حالت چهره‌اش گرفته شد و ناراحت گفت:
- من دارم واقعیت رو بهت میگم، سعی کن درک کنی.
- برام مهم نیست.
- لجبازی مثل بابا.
چیزی نگفتم. فقط نفرتم که بیشتر شده که یه دختره تازه پیدا شده از اخلاق پدرم می‌دونه اما منی که بچه‌اش هستم نه.
حرف‌هاش درست بود اما هیچ‌جوره نمی‌تونم این رو درک کنم.
فرشته: آبجی!
تیز به سمتش برگشتم و عصبی گفتم:
- من خواهر تو نیستم.
مظلوم ‌نگاهم با بغضی که توی گلوش باعث ارتعاش صداش شده بود گفت:
- لطفا به حرف‌هام گوش بده، اون‌ها مجبور بودن؛ تو دوست داری پدر بمیره؟ منم د*اغ پدر و مادر رو چشیدم مثل تو اما واسه من سخت‌تر چون دیدم و حسشون کردم. من اومدم تا پیش تو باشم‌
- تو یه خون‌آشامی باید پیش هم‌نوعان خودت زندگی کنی نه یه انسان.
- نه دیگه نیستم چون دورگه بودم نه سال تموم هر کاری گفتن رو انجام دادن تا بالاخره راضی شدن من رو بفرستن پیشت.
بیخیال سعی در مخفی کردن حس‌های منزجر کنننده‌ای که بهش داشتم و عصبی شدم. ۴گگگفتم:
- واسم مهم نیست، اشتباه بزرگی کردی که انسان شدی.
فرشته: آبجی توروخدا حداقل به حرف‌های من گوش کن؛ من وقتی شنیدم خواهر دارم، نُه سال تموم به اسارت دراومدم تا انسان بشم و بیام پیشت. تا قدرت‌هام رو بگیرن و بشم یکی درست مثل تو.
دوست دارم پیش تو باشم، من دوست دارم.
حسی که به داشتم رد توی چشم‌هاش به ز*ب*ون آوردم.
- ولی من ازت متنفرم.
مغموم و بغض کرده گفت:
- تسکین!
دستم رو بالا آوردم و اخمو گفتم:
- بهتره تمومش کنی.
لجباز و یه‌دنده گفت:
- نمی‌خوام، نمی‌خوام من خواهر توام و الان به جز تو کسی رو ندارم.
- برو پیش پدر بزرگت.
- پدربزرگم یه خون‌آشام تا کی می‌تونم پیشش بمونم. این خلاف قوانینِ. من دختر پدرتم. من رو قبول کن. می‌دونم توی دلت هیچی نیست.
تقصیر من چیه آخه؟ مگه من گفتم؟ تازه دایی بهترین تصمیم رو گرفت تا تو در امان باشی.
- نیاز به تصمیم دیگران ندارم.
یه دفعه‌ای از بازوم آویزون شد و با صدای نازش و عشوه‌ای که قاطی لحنش کرد، گفت:
- آبجی، آبجی توروخدا! خواهر خوشگلم، دورت بگردم من... آبجی کوچیکه رو قبول کن، بخدا منم الان یتیمم کسی رو ندارم جز یه خواهر! من هیچی نمی‌دونم از این دنیا و زندگی کردن تو یادم بده. خواهری کن در حقم.
پر ناز و مظلوم داشت اصرار می‌کرد. داشت نرمم می‌کرد.  بازوم رو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم:
- ولم‌کن.
نچی کرد و دوباره بازوم رو گرفت و لجباز گفت:
- تا جواب ندی و قبولم نکنی همین‌جوری آویزون می‌مونم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور
بالا