کامل شده داستانک شهر باربی ها | زهرا جعفریان کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
نام داستانک: #شهر_باربی_ها
نویسنده: #زهرا_جعفریان
ژانر: #اجتماعی #علمی_تخیلی
ویراستار: Pegah.a

خلاصه: اوضاع تغییر کرده و تمام خانه‌های شهر تبدیل به یک قصر باشکوه شده‌اند. آدم‌ها تبدیل به باربی‌هایی لاغر شده و در ثروت زیاد غرق‌اند. شخصیت اصلی داستان به هیچ‌وجه نمی‌تواند با این دنیا ارتباط برقرار کند.
کد:
نام داستانک: #شهر_باربی_ها

نویسنده: #زهرا_جعفریان

ژانر: #اجتماعی #علمی_تخیلی

خلاصه: اوضاع تغییر کرده و تمام خانه‌های شهر تبدیل به یک قصر باشکوه شده‌اند. آدم‌ها تبدیل به باربی‌هایی لاغر شده و در ثروت زیاد غرق‌اند. شخصیت اصلی داستان به هیچ‌وجه نمی‌تواند با این دنیا ارتباط برقرار کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
#شهر_باربی_ها
#قسمت_اول

از خانه بیرون آمدم. باربی شماره‌ی سه یا همان آنی هم از خانه بغلی بیرون آمد و با همدیگر به سمت خانه‌ی باربی شماره یک رفتیم. باربی شماره‌ی یک همان فاطمه بود که این روزها می‌‌گفت باید آریانا صدایش کنیم؛ وگرنه آن‌قدر سرمان داد می‌کشید که دیوانه می‌شدیم. من باربی شماره‌ی دو بودم و هیچ مشکلی نداشتم که زهرا صدایم کنند. حقیقتاً وقتی زهرا صدایم می‌کردند یک نفس راحت می‌کشیدم‌. وارد خانه‌ی باربی شماره‌ی یک شدیم و روی مبل‌های گران‌قیمت با پارچه‌ی درجه‌یک نشستیم. خدمتکار خانه، برایمان در فنجان‌های طلا چای آورد و لحظاتی بعد آریانا هم به جمع ما پیوست. با لبخند با ما دست داد و سپس بر روی مبل نشست. خطاب به من گفت:
- چطوری زهرا؟
کمی از چای نوشیدم و گفتم:
- دارم خفه میشم!
آنی گفت:
- باورت نمیشه آریانا! بهم میگه باربی شماره‌ی سه!
آریانا قهقهه ای زد و گفت:
- وای زهرا تو عالی‌ای!
خندیدم و گفتم:
- چه کار کنم؟ خسته شدم. دیگه حالم داره به‌هم می‌خوره. ای کاش همه‌چیز بشه مثل قبل!
آریانا پایش را روی آن پایش انداخت و گفت:
- واقعا خوشت نمیاد که دماغت انقدر کوچیک شده؟ انگشتات پر از انگشترن؟! دامنت از بهترین پارچه دنیا ساخته شده و فرش خونه‌ت فرش ابریشمه؟
آنی گفت:
- زهرا رو ولش کنیم میره ب*غ*ل ساحل تو خاک و خل زندگی می‌کنه. احتمالاً چندتا برگ درخت هم به عنوان لباس...
محکم به شانه آنی کوبیدم و فحشش دادم. گفتم:
- می دونم برای شما جذابه؛ ولی برای من نه. اصلا نه.
آریانا گفت:
- من احساس می‌کنم اومدم توی بهشت.
گفتم:
- من احساس می‌کنم یهو جهنم بهم هجوم آورده. غرق شدم توی یه دنیای مزخرف. تو فاطمه‌ای؛ ولی انگار نیستی! این آنیه؛ ولی انگار نیست‌! حتی خونم دیگه خونه‌ی خودم نیست.

#تک_رمان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
#شهر_باربی_ها

#قسمت_اول
از خانه بیرون آمدم. باربی شماره‌ی سه یا همان آنی هم از خانه بغلی بیرون آمد و با همدیگر به سمت خانه‌ی باربی شماره یک رفتیم. باربی شماره‌ی یک همان فاطمه بود که این روزها می‌‌گفت باید آریانا صدایش کنیم؛ وگرنه آن‌قدر سرمان داد می‌کشید که دیوانه می‌شدیم. من باربی شماره‌ی دو بودم و هیچ مشکلی نداشتم که زهرا صدایم کنند. حقیقتاً وقتی زهرا صدایم می‌کردند یک نفس راحت می‌کشیدم‌. وارد خانه‌ی باربی شماره‌ی یک شدیم و روی مبل‌های گران‌قیمت با پارچه‌ی درجه‌یک نشستیم. خدمتکار خانه، برایمان در فنجان‌های طلا چای آورد و لحظاتی بعد آریانا هم به جمع ما پیوست. با لبخند با ما دست داد و سپس بر روی مبل نشست. خطاب به من گفت:
- چطوری زهرا؟
کمی از چای نوشیدم و گفتم:
- دارم خفه میشم!
آنی گفت: 
- باورت نمیشه آریانا! بهم میگه باربی شماره‌ی سه!
آریانا قهقهه ای زد و گفت:
- وای زهرا تو عالی‌ای!
خندیدم و گفتم:
- چه کار کنم؟ خسته شدم. دیگه حالم داره به‌هم می‌خوره. ای کاش همه‌چیز بشه مثل قبل!
آریانا پایش را روی آن پایش انداخت و گفت:
- واقعا خوشت نمیاد که دماغت انقدر کوچیک شده؟ انگشتات پر از انگشترن؟! دامنت از بهترین پارچه دنیا ساخته شده و فرش خونه‌ت فرش ابریشمه؟
آنی گفت:
- زهرا رو ولش کنیم میره ب*غ*ل ساحل تو خاک و خل زندگی می‌کنه. احتمالاً چندتا برگ درخت هم به عنوان لباس...
محکم به شانه آنی کوبیدم و فحشش دادم. گفتم:
- می دونم برای شما جذابه؛ ولی برای من نه. اصلا نه.
آریانا گفت:
- من احساس می‌کنم اومدم توی بهشت.
گفتم:
- من احساس می‌کنم یهو جهنم بهم هجوم آورده. غرق شدم توی یه دنیای مزخرف. تو فاطمه‌ای؛ ولی انگار نیستی! این آنیه؛ ولی انگار نیست‌! حتی خونم دیگه خونه‌ی خودم نیست.


.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
#شهر_باربی_ها
#قسمت_دوم
روی تختم دراز کشیدم و با اکراه پتوی ج*ن*س نابم را روی خودم کشیدم‌. سقف اتاق پر از ماه و ستاره بود و نور مخفی آبی اتاق را پر کرده بود. پتو را روی سرم کشیدم تا چشمم به آن مزخرفات و تجملات نیفتد. کم‌کم خوابم برد‌. در خواب دیدمش. به طرز عجیبی شکل این باربی‌های عجیب و غریب نبود و کاملاً خودش بود. هنوز هم ابروهایش را مداد کشیده بود و گویا دندان‌هایش کمی نامرتب بودند‌. مثل تیری که از کمان رها شده باشد به سمتش هجوم بردم! خودم را در آغوشش پرت کردم و مثل ابر بهار اشک ریختم. بهار نوازشم می‌کرد و سعی می‌کرد آرامم کند؛ ولی فایده ای نداشت. داشتم دیوانه می‌شدم. بهار را می‌خواستم‌. دنیای بهار را می‌خواستم.
بهار در حالی که خیلی برایش خیس شدن لباسش از اشک‌های من اهمیتی نداشت گفت:
- زهرا‌!
در چشم‌هایش زل زدم و گفتم:
- جانم!
چانه‌ام را در دست گرفت و با محبت‌آمیزترین لحنی که تا به حال از او نشنیده بودم گفت:
- آدم‌ها بهت نیاز دارن. اگه خدا تو رو توی یه جایی گذاشته، یعنی اون‌جا یه کار ناتموم داری. ازش فرار نکن. روزهات و شب‌هات رو با فکر به تنفر از همه‌چیز نگذرون عزیزدلم!
اشک از چشمانم چکید. بهار به من می‌گفت عزیزدلم. قبلاها نهایتاً خانم عزیز صدایم میزد. مسخ شده گفتم:
- چشم بهار جان.
خم شد و پیشانی‌ام را ب*و*سید. بعد در میان باد محو شد.
****
سبد پر از سیب زمینی و مرغ را برداشتم و از خانه بیرون زدم. باربی شماره یک و شماره سه در ماشین باربی شماره چهار منتظرم بودند. باربی شماره چهار کمابیش با من دوست بود و اسمش هم ریحانه بود‌‌‌. خیلی هم‌صحبت نبودیم؛ ولی دلم خواست برای این پیک‌نیک دعوتش کنم. باربی شماره یک، تاپ و دامن پوشیده بود و باربی شماره سه و چهار هم تیشرت و شلوار لی به تن داشتند. صورت‌هایشان پر از آرایشی ملایم بود و لبخند مصنوعی همیشگی بر لبان‌شان جا خوش کرده بود‌. تنها کسی که تنها یک پیراهن بلند ساده بر تن داشت و چهره‌اش خالی از آرایش بود، من بودم. امروز تصمیم داشتم به حرف بهار گوش بدهم.
وقتی به محل مورد نظر رسیدیم ماشین را پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. باربی‌ها را آورده بودم ل*ب دریاچه کمی تفریح کنیم. باربی شماره یک آمد تا از توی سبد زیرانداز بردارد که گفتم:
- امروز از زیرانداز خبری نیست‌.
باربی شماره سه گفت:
- شوخی می‌کنی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
- نه‌. یک ماهه من دارم همه‌چیز رو تحمل می‌کنم و به مهمونی‌هاتون میام. امروز شما باید با من همراهی کنید!
باربی شماره چهار در حمایت از حرفم روی زمین نشست و گفت:
- به نظر بد نمیاد.
آریانا و آنی هم با چشم‌غره بر روی زمین نشستند. من ولی در یک حرکت لباسم را از تن درآوردم و توی دریاچه پریدم. صدای جیغ و داد دخترها بلند شد.
- بیاید بچه‌ها!
آریانا با عصبانیت گفت:
- شوخی می کنی؟! همین الان هم با اون آبی که پاشیدی گند زدی به لباسامون!
آنی صورتش را پاک کرد و گفت:
- آرایشم ضد آب نیست امروز!
ریحانه اما لبخند میزد. ابروهایم را بالا انداختم و تجسم کردم که در آ*غ*و*ش بهارم هستم. در آب شنا کردم و شنا کردم. صدای صحبت باربی‌ها را می‌شنیدم.
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
#شهر_باربی_ها
#قسمت_دوم
روی تختم دراز کشیدم و با اکراه پتوی ج*ن*س نابم را روی خودم کشیدم‌. سقف اتاق پر از ماه و ستاره بود و نور مخفی آبی اتاق را پر کرده بود. پتو را روی سرم کشیدم تا چشمم به آن مزخرفات و تجملات نیفتد. کم‌کم خوابم برد‌. در خواب دیدمش. به طرز عجیبی شکل این باربی‌های عجیب و غریب نبود و کاملاً خودش بود. هنوز هم ابروهایش را مداد کشیده بود و گویا دندان‌هایش کمی نامرتب بودند‌. مثل تیری که از کمان رها شده باشد به سمتش هجوم بردم! خودم را در آغوشش پرت کردم و مثل ابر بهار اشک ریختم. بهار نوازشم می‌کرد و سعی می‌کرد آرامم کند؛ ولی فایده ای نداشت. داشتم دیوانه می‌شدم. بهار را می‌خواستم‌. دنیای بهار را می‌خواستم.
بهار در حالی که خیلی برایش خیس شدن لباسش از اشک‌های من اهمیتی نداشت گفت: 
- زهرا‌!
در چشم‌هایش زل زدم و گفتم:
- جانم!
چانه‌ام را در دست گرفت و با محبت‌آمیزترین لحنی که تا به حال از او نشنیده بودم گفت:
- آدم‌ها بهت نیاز دارن. اگه خدا تو رو توی یه جایی گذاشته، یعنی اون‌جا یه کار ناتموم داری. ازش فرار نکن. روزهات و شب‌هات رو با فکر به تنفر از همه‌چیز نگذرون عزیزدلم!
اشک از چشمانم چکید. بهار به من می‌گفت عزیزدلم. قبلاها نهایتاً خانم عزیز صدایم میزد. مسخ شده گفتم: 
- چشم بهار جان.
خم شد و پیشانی‌ام را ب*و*سید. بعد در میان باد محو شد.
****
 سبد پر از سیب زمینی و مرغ را برداشتم و از خانه بیرون زدم. باربی شماره یک و شماره سه در ماشین باربی شماره چهار منتظرم بودند. باربی شماره چهار کمابیش با من دوست بود و اسمش هم ریحانه بود‌‌‌. خیلی هم‌صحبت نبودیم؛ ولی دلم خواست برای این پیک‌نیک دعوتش کنم. باربی شماره یک، تاپ و دامن پوشیده بود و باربی شماره سه و چهار هم تیشرت و شلوار لی به تن داشتند. صورت‌هایشان پر از آرایشی ملایم بود و لبخند مصنوعی همیشگی بر لبان‌شان جا خوش کرده بود‌. تنها کسی که تنها یک پیراهن بلند ساده بر تن داشت و چهره‌اش خالی از آرایش بود، من بودم. امروز تصمیم داشتم به حرف بهار گوش بدهم.
وقتی به محل مورد نظر رسیدیم ماشین را پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. باربی‌ها را آورده بودم ل*ب دریاچه کمی تفریح کنیم. باربی شماره یک آمد تا از توی سبد زیرانداز بردارد که گفتم: 
- امروز از زیرانداز خبری نیست‌.
باربی شماره سه گفت: 
- شوخی می‌کنی؟
شانه بالا انداختم و گفتم: 
- نه‌. یک ماهه من دارم همه‌چیز رو تحمل می‌کنم و به مهمونی‌هاتون میام. امروز شما باید با من همراهی کنید!
باربی شماره چهار در حمایت از حرفم روی زمین نشست و گفت:
- به نظر بد نمیاد.
آریانا و آنی هم با چشم‌غره بر روی زمین نشستند. من ولی در یک حرکت لباسم را از تن درآوردم و توی دریاچه پریدم. صدای جیغ و داد دخترها بلند شد.
- بیاید بچه‌ها!
آریانا با عصبانیت گفت: 
- شوخی می کنی؟! همین الان هم با اون آبی که پاشیدی گند زدی به لباسامون!
آنی صورتش را پاک کرد و گفت: 
- آرایشم ضد آب نیست امروز!
ریحانه اما لبخند میزد. ابروهایم را بالا انداختم و تجسم کردم که در آ*غ*و*ش بهارم هستم. در آب شنا کردم و شنا کردم. صدای صحبت باربی‌ها را می‌شنیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,506
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
#شهر_باربی_ها
#قسمت_سوم
کمی بعد از آب خارج شدم و به سمت سبد رفتم. مرغ و سیب زمینی را از توی سبد درآوردم و گ*از دستی کوچک را هم درآوردم و روشن کردم. باربی‌ها به کمکم آمدند تا مرغ‌ها را سیخ کنیم. آریانا گفت:
- باورم نمیشه بعد از یک ماه خودم باید غذا بپزم!
ریحانه گفت:
- من که دیگه احساس می‌کنم غذا پختن یادم رفته‌.
آنی به طرز عجیبی گفت:
- ولی من دلم می‌خواد بپزم‌‌. برید کنار.
آنی تمام مرغ‌ها را کباب کرد و بعد هم من سیب زمینی‌ها را پو*ست کردم. باربی شماره یک و چهار سیب زمینی‌ها را روی گ*از دستی سرخ کردند و آنی هم سفره را چید. لباس باربی‌ها کمی مرطوب و خاکی شده بود؛ ولی انگار دیگر برایشان اهمیتی نداشت.
باربی شماره چهار اولین لقمه غذا را خورد. چشم‌هایش گشاد شد و گفت:
- باورم نمیشه!
نگاهم کرد و گفت:
- زهرا این خوشمزه‌ترین غذاییه که دارم می‌خورم!
باربی شماره یک با کمی شک و دودلی گازی به مرغ کباب شده زد و نتوانست رضایتش را پنهان کند.
- خیلی عجیبه!
آنی گفت:
- احساس می‌کنم این یه ماه اصلا غذا نمی‌خوردم.
پاهایم را روی زمین دراز کردم و گازی به مرغ زدم‌. احساس خوبی داشتم، خیلی خوشمزه بود. آنی گفت:
- مرسی زهرا‌.
سرم را تکان دادم‌. ریحانه گفت:
- شاید بد نباشه بعد غذ،ا تنی هم به آب بزنیم.
بعد از غذا به پیشنهاد بچه‌ها همگی وارد آب شدیم و مثل قدیم‌ها آب بازی کردیم. من و آنی آن قدر به‌هم آب پاشیدیم که خسته شدیم و روی زمین ولو شدیم. ریحانه و آریانا کمی محتاط بودند. ن*زد*یک*ی‌های غروب دیگر برگشتیم.
در طول راه بچه‌ها با شوخی و خنده از امروز تعریف می‌کردند و می‌گفتند که خیلی خوش گذشته. خواستم چیزی بگویم که آنی گفت:
- حق با زهراست. صورت‌هامون خیلی مزخرفن.
آریانا گفت:
- تا امروز فکر می‌کردم توی بهشتم؛ ولی حالا فهمیدم حق با زهراست، ما توی جهنمیم!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- باید این عذاب رو از خودمون دورش کنیم.
آنی گفت:
- به نظرت اگه به خدا بگیم غلط کردیم آرزو کردیم زندگیمون پرفکت باشه و پشیمونیم، زندگی قبلی رو بهمون میده؟
آریانا گفت:
- ولی من توی زندگی قبلیم چاق بودم!
با عصبانیت به سمتش برگشتم.
- آره خیلی تپل و بامزه بودی؛ ولی الان مثل یه چوب خشک متحرکی!
به روبه‌رو خیره شدم و ادامه دادم:
- همه‌چیز خیلی مزخرف و تکراریه، خیلی! همتون شبیه همین! همه‌چیز شبیه همه. برای همین بهتون میگم باربی شماره فلان. چون اصلا نمی‌تونم از هم تشخصیتون بدم!
آنی آهی کشید و چیزی نگفت.
***
شب زودتر خوابیدم. می‌خواستم خوابش را ببینم. امیدوار بودم که ببینم. چشم‌هایم که روی هم رفت کم‌کم خوابم برد‌. این‌بار در همان باغ بودم؛ ولی بهار نبود. خودم بودم‌. آن وسط نشسته بودم و زار می‌زدم. جلو رفتم و خودم را نگاه کردم. گریه می‌کردم چون به من گفته بودند دماغت گنده است. گریه می‌کردم چون به خاطر این‌که مانند بقیه نبودم از من متنفر بودند. من ته دلم می‌دانستم اشکالی ندارد که شکم دارم، که صورتم به این شکل است؛ ولی بازهم ناراحت بودم، ناراحت بودم چون آدم‌ها دوستم نداشتند.
صدای بهار گوشم را پر کرد.
- وقتی به حرفاشون گوش میدی.، اجازه میدی روت تاثیر بذارن. در واقع بهشون جای رشد میدی. اجازه میدی هی بگن و جلو برن. هی این سرطان مسموم رو توی تو بزرگش کنن‌.
زمزمه کردم:
- برای همین مجبور شدم باهاشون زندگی کنم‌‌. برای همین منم دچار عذاب شدم.
- تو همیشه نمی‌تونی آدم‌ها رو قانع کنی. فاطمه و آنی و ریحانه دوستات بودن. قانع شدن، همه‌چیز درست شد. از فردا همه‌چیز مثل قبل میشه.
بهار سفت در آغوشم گرفت و ادامه داد:
- ولی عزیزدلم ذهنیت همه آدم‌ها رو نمی‌تونی تغییر بدی. تو خودت باید قوی باشی‌. نذاری کسی بهت آسیب بزنه.
دست تپلی و قشنگش را روی قلبم گذاشت و گفت:
- قلبت ان‌قدر قشنگه، وقتی دست سیاه میاد به سمتش، اون دست رو باید قطعش کنی!
سرم را تکان دادم.
- چشم بهار جانم.
این بار ل*ب‌هایم را ب*و*سید‌. گذاشت عطرش را به مشام بکشم. تنش را به تنم بخشید و برای لحظاتی حس کردم خودم تماما بهار هستم. گویا آن شب بهار خود خدا بود، یادم می‌داد تا من هم خدا باشم.
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
#شهر_باربی_ها
#قسمت_سوم
کمی بعد از آب خارج شدم و به سمت سبد رفتم. مرغ و سیب زمینی را از توی سبد درآوردم و گ*از دستی کوچک را هم درآوردم و روشن کردم. باربی‌ها به کمکم آمدند تا مرغ‌ها را سیخ کنیم. آریانا گفت:
- باورم نمیشه بعد از یک ماه خودم باید غذا بپزم!
ریحانه گفت:
- من که دیگه احساس می‌کنم غذا پختن یادم رفته‌.
آنی به طرز عجیبی گفت: 
- ولی من دلم می‌خواد بپزم‌‌. برید کنار.
آنی تمام مرغ‌ها را کباب کرد و بعد هم من سیب زمینی‌ها را پو*ست کردم. باربی شماره یک و چهار سیب زمینی‌ها را روی گ*از دستی سرخ کردند و آنی هم سفره را چید. لباس باربی‌ها کمی مرطوب و خاکی شده بود؛ ولی انگار دیگر برایشان اهمیتی نداشت.
باربی شماره چهار اولین لقمه غذا را خورد. چشم‌هایش گشاد شد و گفت:
- باورم نمیشه!
نگاهم کرد و گفت: 
- زهرا این خوشمزه‌ترین غذاییه که دارم می‌خورم!
باربی شماره یک با کمی شک و دودلی گازی به مرغ کباب شده زد و نتوانست رضایتش را پنهان کند.
- خیلی عجیبه!
آنی گفت:
- احساس می‌کنم این یه ماه اصلا غذا نمی‌خوردم.
پاهایم را روی زمین دراز کردم و گازی به مرغ زدم‌. احساس خوبی داشتم، خیلی خوشمزه بود. آنی گفت: 
- مرسی زهرا‌.
سرم را تکان دادم‌. ریحانه گفت:
- شاید بد نباشه بعد غذ،ا تنی هم به آب بزنیم.
بعد از غذا به پیشنهاد بچه‌ها همگی وارد آب شدیم و مثل قدیم‌ها آب بازی کردیم. من و آنی آن قدر به‌هم آب پاشیدیم که خسته شدیم و روی زمین ولو شدیم. ریحانه و آریانا کمی محتاط بودند. ن*زد*یک*ی‌های غروب دیگر برگشتیم.
در طول راه بچه‌ها با شوخی و خنده از امروز تعریف می‌کردند و می‌گفتند که خیلی خوش گذشته. خواستم چیزی بگویم که آنی گفت: 
- حق با زهراست. صورت‌هامون خیلی مزخرفن.
آریانا گفت:
- تا امروز فکر می‌کردم توی بهشتم؛ ولی حالا فهمیدم حق با زهراست، ما توی جهنمیم!
سرم را تکان دادم و گفتم: 
- باید این عذاب رو از خودمون دورش کنیم.
آنی گفت:
- به نظرت اگه به خدا بگیم غلط کردیم آرزو کردیم زندگیمون پرفکت باشه و پشیمونیم، زندگی قبلی رو بهمون میده؟
آریانا گفت: 
- ولی من توی زندگی قبلیم چاق بودم!
با عصبانیت به سمتش برگشتم.
- آره خیلی تپل و بامزه بودی؛ ولی الان مثل یه چوب خشک متحرکی!
به روبه‌رو خیره شدم و ادامه دادم: 
- همه‌چیز خیلی مزخرف و تکراریه، خیلی! همتون شبیه همین! همه‌چیز شبیه همه. برای همین بهتون میگم باربی شماره فلان. چون اصلا نمی‌تونم از هم تشخصیتون بدم!
آنی آهی کشید و چیزی نگفت.
***
شب زودتر خوابیدم. می‌خواستم خوابش را ببینم. امیدوار بودم که ببینم. چشم‌هایم که روی هم رفت کم‌کم خوابم برد‌. این‌بار در همان باغ بودم؛ ولی بهار نبود. خودم بودم‌. آن وسط نشسته بودم و زار می‌زدم. جلو رفتم و خودم را نگاه کردم. گریه می‌کردم چون به من گفته بودند دماغت گنده است. گریه می‌کردم چون به خاطر این‌که مانند بقیه نبودم از من متنفر بودند. من ته دلم می‌دانستم اشکالی ندارد که شکم دارم، که صورتم به این شکل است؛ ولی بازهم ناراحت بودم، ناراحت بودم چون آدم‌ها دوستم نداشتند.
صدای بهار گوشم را پر کرد.
- وقتی به حرفاشون گوش میدی.، اجازه میدی روت تاثیر بذارن. در واقع بهشون جای رشد میدی. اجازه میدی هی بگن و جلو برن. هی این سرطان مسموم رو توی تو بزرگش کنن‌.
زمزمه کردم: 
- برای همین مجبور شدم باهاشون زندگی کنم‌‌. برای همین منم دچار عذاب شدم.
- تو همیشه نمی‌تونی آدم‌ها رو قانع کنی. فاطمه و آنی و ریحانه دوستات بودن. قانع شدن، همه‌چیز درست شد. از فردا همه‌چیز مثل قبل میشه.
بهار سفت در آغوشم گرفت و ادامه داد: 
- ولی عزیزدلم ذهنیت همه آدم‌ها رو نمی‌تونی تغییر بدی. تو خودت باید قوی باشی‌. نذاری کسی بهت آسیب بزنه.
دست تپلی و قشنگش را روی قلبم گذاشت و گفت:
- قلبت ان‌قدر قشنگه، وقتی دست سیاه میاد به سمتش، اون دست رو باید قطعش کنی!
سرم را تکان دادم.
- چشم بهار جانم.
این بار ل*ب‌هایم را ب*و*سید‌. گذاشت عطرش را به مشام بکشم. تنش را به تنم بخشید و برای لحظاتی حس کردم خودم تماما بهار هستم. گویا آن شب بهار خود خدا بود، یادم می‌داد تا من هم خدا باشم.
#زهرا_جعفریان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا