#شهر_باربی_ها
#قسمت_سوم
کمی بعد از آب خارج شدم و به سمت سبد رفتم. مرغ و سیب زمینی را از توی سبد درآوردم و گ*از دستی کوچک را هم درآوردم و روشن کردم. باربیها به کمکم آمدند تا مرغها را سیخ کنیم. آریانا گفت:
- باورم نمیشه بعد از یک ماه خودم باید غذا بپزم!
ریحانه گفت:
- من که دیگه احساس میکنم غذا...
#شهر_باربی_ها
#قسمت_دوم
روی تختم دراز کشیدم و با اکراه پتوی ج*ن*س نابم را روی خودم کشیدم. سقف اتاق پر از ماه و ستاره بود و نور مخفی آبی اتاق را پر کرده بود. پتو را روی سرم کشیدم تا چشمم به آن مزخرفات و تجملات نیفتد. کمکم خوابم برد. در خواب دیدمش. به طرز عجیبی شکل این باربیهای عجیب و غریب نبود...
#شهر_باربی_ها
#قسمت_اول
از خانه بیرون آمدم. باربی شمارهی سه یا همان آنی هم از خانه بغلی بیرون آمد و با همدیگر به سمت خانهی باربی شماره یک رفتیم. باربی شمارهی یک همان فاطمه بود که این روزها میگفت باید آریانا صدایش کنیم؛ وگرنه آنقدر سرمان داد میکشید که دیوانه میشدیم. من باربی شمارهی دو...
نام داستانک: #شهر_باربی_ها
نویسنده: #زهرا_جعفریان
ژانر: #اجتماعی #علمی_تخیلی
ویراستار: Pegah.a
خلاصه: اوضاع تغییر کرده و تمام خانههای شهر تبدیل به یک قصر باشکوه شدهاند. آدمها تبدیل به باربیهایی لاغر شده و در ثروت زیاد غرقاند. شخصیت اصلی داستان به هیچوجه نمیتواند با این دنیا ارتباط...