رای گیری آغاز شد
فقط تا پنجشنبه ساعت 00:00 رای گیری باز خواهد بود.
دلنوشته شماره 1
برای تو مینویسم و از تو!
مثلِ هر روز و هر شب و هر لحظه...
فرقی ندارد تولد تو باشد یا من!
جشن و سروری در آن سر دنیا باشد و یا در ایران!
چه روز کارناوالِ ونیز باشد، چه صنعت ملی شدن نفت در ایران؛
من فقط از تو مینویسم! و البته که برای تو!
از تویی که نامت شده قسمِ راست من.
آمدم بنویسم که تصمیم جدیدی دارم.
چند شب دیگر بیست ساله میشوم. زادروزم نزدیک است و قصد کردم که علاوه بر نوشتن، م*ست کنم؛
که نه با نو*شی*دنیهایی که عدهای گویند حلال و عدهای گویند حرام است...
که با قهوهی تلخ چشمانت و آن عطر خیس موهایت که توی شیشه ریختهام!
قصد کردم از سُرسُرهی موهای موجدارت سُر بخورم. بپرم پایین... روی لبانِ پنبهایت که حاجتگاهِ منِ دیوانه است!
سهمم را بگیرم. زیاد و طولانی!
سپس پرشی دیگر...
مثلا بر روی استخوان ترقوهات...
کمی این طرفتر و روی آن خالی که من هر شب در رویاهایم میبوسمش!
و چنان در آ*غ*و*ش گیرمت که معلوم نشود تو، منی یا من، تو!
اصلا خدا به منِ شیدا دست داده که تو را با آنها ب*غ*ل گیرم.
ل*ب دارم که تو را ببوسم و بپرستم.
و چشمانی دارم که تا ابد میتوانند تماشایت کنند و سیر نشوند!
آخر بومَه نذرت نازارکم*؛
تو چه هستی که من، اینچنین دیوانه و شیدای توام؟
از کدام سیاره آمدی؟
اهل زمین که نیستی!
که این حجم از زیبایی در این سیاره پیدا نمیشود. میشود؟
نمیدانم؛ ولی عمق زیباییات آنقدر هست که شبهایی که خوابت را میبینم، روزهایش قشنگتر است و آبی و آرامتر!
و آخ از چشمانِ دلبرِ تو...
که نِی دل باز پَه تی چَشمان تنِگه*۲
*: ریشه کُردی
*۲: ریشه بلوچی
نویسنده
Saba.N از مجموعه دلنوشته منهوک
دلنوشته شماره 2
آن زمان که فکر میکردیم کسی اطرافمان نیست
خواستار ترس شدیم
ترسی که به زندگی خود راه دادیم
تا ما را در عذابی که میکشیم رهنمایی کند
آن لحظه با خود میگفتیم که شاید ترسمان جبران شود
با اینحال باز ترسیدیم
تا کسی ما را قضاوت کند
مهم بود صحبت و حرف و اندرزهای مردم
و باعث شد که دوباره بترسیم
آنقدر ترسیدیم که حتی زندگی کردن را نفهمیدیم
با خود همیشه کلنجار میروم که ای مرد دگر چیزی نیست
که تورا بترساند؛ ولی همان موقع باز ترسیدم
ز قدیم به ما یاد دادهاند که زندگی دو روز است
یک روز برای تو و دگر روز بر ضرر تو
من که این دو روزم سپری شد و در این دو روز نیز ترسیدم
آنقدر ترسیدم که قلبم به عذاب آمد
چند شب پیش با قلبم صحبت میکردم
قلبم میگفت «نترس! مگر چه شده؟»
و با این حال پس از شنیدن صدای قلبم
بازهم ترسیدم
تو هم میترسی
من تنها نیستم
میدانم حرفهایی که زدم، حرفهای دلت بود؛
امّا بااینحال ترسان حرف زدم.
الان نیز که داری صدای مرا میشنوی، من بازهم از این حرف زدن ترسیدم.
کاری کن برای خود
نترس باش!
حرف مردم برایت بیاهمیت باشد .
بزار قضاوتت کنند؛ ولی تو نترس!
اگر از ارتفاع بترسی، هیچوقت پرواز نخواهی کرد!
اگر از مرگت بترسی، زندگی نخواهی کرد و مدام پی فرداهای تکراری خواهی بود!
پس نترس!
نویسنده: علی خسروشاهی
از مجموعه دلنوشته چند دقیقه تا مرگ
دلنوشته شماره 3
نازلیات که همیشه میخواست وقتی از جایی رد میشود همهی نگاهها به سمتش بچرخند و تحسینش کنند؛ دیگر خودش هم حضورش را حس نمیکند. نازلی تو کنار دریایمان گم شده، کنار نیمکتهای مدرسه و درکمال طردشدگی نمیتواند مدادرنگیهای روی زمین را بردارد. پژواک چاشنی تمسخر در خندهها در گوشهایش میپیچد و سپس همهجا ساکت میشود و باز هم هیچکسی نیست.
نازلی تو هنوز همان دختربچه پنج سالهی بیپناهیست که از به دنبال مادرش گشتن خسته شده و گوشهای از این بیشهی تاریک فراموشی، با گلدان خاطراتش نشسته است تا بمیرد. نازلی دیگر از چنگ زدن لباس آدمها برای اینکه ترکش نکنند خسته شده است، همهی آنها را رها میکند و فقط کنار گوشهترین دیوار این خانه مینشیند و پیراهن خودش را برای نریختن اشکهایش چنگ میزند. نازلی تو خیلی وقت است که یاد گرفته وقتی تنهای تنها گوشهای از این دنیای کوچکش گم شد و دیگر حضور خودش را هم حس نکرد، چگونه در نبود هیچ آدمی یک گوشه زانوهایش را ب*غ*ل کند و با اشکهایش خودش و کاکتوسش را زنده نگه دارد. نازلی تو خیلی وقت است که مرده...
نویسنده:
آیناز تابش
از مجموعه دلنوشته نازلی
دلنوشته شماره 4
در کوچه پس کوچههای ذهنم، خیال تو قدم میزند، صدای قدمهایش مرا تا مرز جنون میبرد، صدای قدمهایش مرا تا سپیدهدم، ناخفته نگه میدارد. خیال تو قدم میزند، در میان زمزمههای نالان قلب دلتنگم، چنان که در دریای بیکران فکرت غرق میشوم.
تنگی دل غریبم را چه کنم؟ خیال تو قدم میزند، نیمههای شب، در دل خیابانهای تاریک و پر از سکوت ذهنم، و در خانه پر از دلتنگی قلبم غصه دوری تو میهمان میشود، میهمانی همیشگی!
در کوچه پس کوچه ذهنم پر میکشد از خاطرات تو! خاطرات باتو بودن را چگونه از ذهن برانم؟ آری! خیال است و پوچ، خیال تو قدم میزند در کوچه پس کوچههای ذهنم.
نویسنده:
Fatemeh.fattahi
دلنوشته شماره 5
بعضی اوقات از خود میپرسم چی شد، چی شد که دیگر لیست آرزو ندارم.
چی شد که هیچ کدام از رویا هایم به مقصد نرسیده، بیدار شدم.
چی شد که که از نقش اول داستان به سیاهی لشکرش تبدیل شدم.
چی شد که رنگ دنیایم از صورتی به خاکستری تغییر یافت، مگر ممکن است این همه تفاوت تنها در چند سال ...
چی شد که زندگیم را
آرزوهایم را
امید هایم را
باختم.
نویسنده: ساسکه
دلنوشته شماره 6
کاش هر شب میتوانستم، آهنگِ «سکوت» را پلی کنم و خودم را به آرامشِ هر چند لحظهای، دعوت کنم.
خیلی وقت است که اوهامِ حزن، گوشمهایم را پُر کرده است و خبر از درد میدهد.
خیلی وقت است که آرامش؛ درِ خانهٔ قلبم را نمیزند و سرفرازِ آمادهٔ ویران کردن است.
ِِخیلی وقت است که شبانه، ترس در وجودم رسوخ میکند و آرامش را از وجودِ ناآرام و بیقرارم میسِتاند.
یادم که میآید، اَشک درونِ چشمهایم جوشش میزند؛ قلبم کُند میتپد و دلم نزاع سر میدهد، هر بار کُشندهتر از قبل.
دلم کمی سکوت میخواهد.
سکوتی از ج*ن*سِ همان نوشیدنِ چایِ نباتِ گرم و خوش رنگی که در هوای سردِ زمستانی، وجودت را از عطف خود معطوف میکند.
همان لذتی که با هر بار هورت کشیدنش، سراسر تنت را در بر میگیرد، به گونهای که دوست داری نفسی از اعماقِ این احساس در هوا تاب دهی و خودت را به دستِ نسیم سرد زمستانی بسپاری.
نویسنده:
آنالی•
از مجموعه دلنوشته مشتمل مشقت
دلنوشته شماره 7
صدایت گرفته بود
بینیات از بس که در سرما مانده بودی سرخ شده بود.
چشمانت تبآلود بود و نگاهات خمار
آمدی و بلند بلندشروع به غر زدن کردی
از مریضی و سرماخوردگی که مهمان جانت شده بود،گله کردی.
آمدی و از خود درمانیهایت گفتی
از خوردن عسل و آبلیمو
و جوشاندهی ترکیبی آویشن، پونه و گزنه
در آخر هم زمزمهی خراش روحت بر روی لبانت جاری شد.
با درد و رنج و صورتی درهم نالیدی و ندانستی در خیالم برایت تب کردم و پا به پایت مریض شدم.
تنم د*اغ شد با تب کردنت
لرز رسوخ کرد در جانم با لرزیدنت
روحم رو به مرگ رفت با درد و رنجی که عذابت میداد.
عزیز من!
تو نمیدانی چقدر برایت جان میدهم وقتی که تو دردی داری و من نمیتوانم کاری برای تسلی قلب و روحت انجام دهم.
نویسنده:
Diyar♡
از مجموعه دلنوشته پیمان تو