• دوره آنلاین تندخوانی به صورت کاملا رایگان کلیک کنید

VIP رمان بطن دالان تاریکی(جلداول) | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

مشاوره نویسندگی
مشاوره نویسندگی
دلنویس انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
631
لایک‌ها
3,361
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,593
Points
1,116
#پارت۱۹


یه جورایی از اینکه ازم محترمانه و شیرین درخواست کرده بود، به دلم نشسته بود. چهره جذابش و....
با اینکه می‌دونستم اون انسان نیس و هنوز نمی‌دونستم چجور موجودیه؛ ولی با بی‌توجهی و بیخیالی به این موضوع، دستم رو گذاشتم توی دستش و رفتیم سمت پیست ر*ق*ص. حس می‌کردم اصلا خطری برام نداره.
من حتی می‌تونم حس کنم که چی و کی برام خطر داره و کی نداره. احساس می‌کردم نمی‌تونه موجود بدی باشه.
شروع به ر*ق*صیدن کردیم، چون ریتم آهنگ آروم بود، تانگو می‌رقصیدیم.
آهنگی پر از احساس که از گوش دادنش به وجد اومدم!

I don t know if you came here to hear the truth

من نمی‌دونم که تو اومدی اینجا تا حقیقت رو بشنوی

But I know there are things I don t say to you

اما می‌دونم که اینجا چیزهایی هست که من بهت نمیگم

Cause I want you here with me, tomorrow like today

چون که می‌خوام فردا هم مثل امروز، اینجا با من باشی

When you re close, baby that much is clear to me

وقتی تو ن*زد*یک*ی عزیزم، برای من خیلی بهتره

I don t know where you come from or where you ve been

من نمی‌دونم تو از کجا اومدی یا کجا بودی

در همون حال که می‌رقصیدیم به چشم‌هام خیره میشه و می‌پرسه:
- می‌تونم اسمتون رو بدونم؟
درقبالش لبخند کمرنگی؛ ولی دلبرانه‌ای می‌زنم و میگم:
- ویولت، ویولت وینسلت.
لبخند گرمی زد و گفت:
- اِریک داوسون هستم.
لبخندم رو روی ل*بم حفظ کردم و گفتم:
- خوشبختم.
و بعد اونم با لبخند سری تکون داد.

Or am I first a lover or first a friend

با اینکه من اولین عشقت هستم یا اولین دوستت

Will the future be alright when ocean levels rise

آیا آینده خوب خواهد بود وقتی آب اقیانوس‌ها بالا می‌آید؟

I don t know but where you re going I m going to be

نمی‌دونم؛ ولی اونجایی که میری همون جاییه که قراره من باشم

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

دستم و بایه دستش می‌گیره و می‌چرخم.

Nothing else I know how to do

هیچ کار دیگه‌ای رو نمی‌دونم چطور انجام بدم

In the silence, in the afternoons

تو سکوت بعد از ظهر

دست‌های هم و می‌گیریم و کمی از هم فاصله می‌گیریم و می.چرخم و میرم بین حصار دست‌هاش و توی بغلش جای می‌گیرم.
بوی عطرش واقعا هرکسی رو م*ست خودش می‌کرد. بوی خوب عطرش رو به ریه‌هام فرستادم. بوی خوش و جذاب! بوی تلخ عطرش، با بوی سیگاری که توی فضای بار به مشام می‌رسید، مخلوط شده بود و فوق‌العاده بود.

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم عاشقت میشم

I don t know where you come from or where you ve been

من نمی‌دونم تو از کجا اومدی یا کجا بودی

And am I first a lover or first a friend

و من اولین عشقت هستم یا اولین دوستت

When you re sleeping next to me I wonder what you dream

وقتی خوابیدی می‌خوام بدونم چه خوابی می‌بینی؟

I want to know if here s the place that you want to be

می‌خوام بدونم اگه اینجا جاییه که می‌خوای باشی

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

دوباره می‌چرخم و همین که خواستم برم بغلش، حرکت بعدی رو بریم، دیدم اون پسر که اسمش اریکه، دیگه نیست. چشم چرخوندم اینور و اونور تا پیداش کنم؛ ولی پیداش نکردم.
شوکه شده بودم و تعجب کرده بودم که یعنی کجا غیبش زد یهو؟ چیشد؟ و آهنگ همینجور داشت می‌خوند.

Nothing else I know how to do

هیچکار دیگه‌ای رو نمی‌دونم چطور انجام بدم

In the silence, in the afternoons

تو سکوت بعد از ظهر

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

Nothing else I know how to do

هیچکار دیگه‌ای رو نمی‌دونم چطور انجام بدم

In the silence, in the afternoons

تو سکوت بعد از ظهر

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

کد:
یه جورایی از اینکه ازم محترمانه و شیرین درخواست کرده بود، به دلم نشسته بود. چهره جذابش و....
با اینکه می‌دونستم اون انسان نیس و هنوز نمی‌دونستم چجور موجودیه؛ ولی با بی‌توجهی و بیخیالی به این موضوع، دستم رو گذاشتم توی دستش و رفتیم سمت پیست ر*ق*ص. حس می‌کردم اصلا خطری برام نداره.
من حتی می‌تونم حس کنم که چی و کی برام خطر داره و کی نداره. احساس می‌کردم نمی‌تونه موجود بدی باشه.
شروع به ر*ق*صیدن کردیم، چون ریتم آهنگ آروم بود، تانگو می‌رقصیدیم.
آهنگی پر از احساس که از گوش دادنش به وجد اومدم!

I don t know if you came here to hear the truth

من نمی‌دونم که تو اومدی اینجا تا حقیقت رو بشنوی

But I know there are things I don t say to you

اما می‌دونم که اینجا چیزهایی هست که من بهت نمیگم

Cause I want you here with me, tomorrow like today

چون که می‌خوام فردا هم مثل امروز، اینجا با من باشی

When you re close, baby that much is clear to me

وقتی تو ن*زد*یک*ی عزیزم، برای من خیلی بهتره

I don t know where you come from or where you ve been

من نمی‌دونم تو از کجا اومدی یا کجا بودی

در همون حال که می‌رقصیدیم به چشم‌هام خیره میشه و می‌پرسه:
- می‌تونم اسمتون رو بدونم؟
درقبالش لبخند کمرنگی؛ ولی دلبرانه‌ای می‌زنم و میگم:
- ویولت، ویولت وینسلت.
لبخند گرمی زد و گفت:
- اِریک داوسون هستم.
لبخندم رو روی ل*بم حفظ کردم و گفتم:
- خوشبختم.
و بعد اونم با لبخند سری تکون داد.

Or am I first a lover or first a friend

با اینکه من اولین عشقت هستم یا اولین دوستت

Will the future be alright when ocean levels rise

آیا آینده خوب خواهد بود وقتی آب اقیانوس‌ها بالا می‌آید؟

I don t know but where you re going I m going to be

نمی‌دونم؛ ولی اونجایی که میری همون جاییه که قراره من باشم

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

دستم و بایه دستش می‌گیره و می‌چرخم.

Nothing else I know how to do

هیچ کار دیگه‌ای رو نمی‌دونم چطور انجام بدم

In the silence, in the afternoons

تو سکوت بعد از ظهر

دست‌های هم و می‌گیریم و کمی از هم فاصله می‌گیریم و می.چرخم و میرم بین حصار دست‌هاش و توی بغلش جای می‌گیرم.
بوی عطرش واقعا هرکسی رو م*ست خودش می‌کرد. بوی خوب عطرش رو به ریه‌هام فرستادم. بوی خوش و جذاب! بوی تلخ عطرش، با بوی سیگاری که توی فضای بار به مشام می‌رسید، مخلوط شده بود و فوق‌العاده بود.

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم عاشقت میشم

I don t know where you come from or where you ve been

من نمی‌دونم تو از کجا اومدی یا کجا بودی

And am I first a lover or first a friend

و من اولین عشقت هستم یا اولین دوستت

When you re sleeping next to me I wonder what you dream

وقتی خوابیدی می‌خوام بدونم چه خوابی می‌بینی؟

I want to know if here s the place that you want to be

می‌خوام بدونم اگه اینجا جاییه که می‌خوای باشی

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

دوباره می‌چرخم و همین که خواستم برم بغلش، حرکت بعدی رو بریم، دیدم اون پسر که اسمش اریکه، دیگه نیست. چشم چرخوندم اینور و اونور تا پیداش کنم؛ ولی پیداش نکردم.
شوکه شده بودم و تعجب کرده بودم که یعنی کجا غیبش زد یهو؟ چیشد؟ و آهنگ همینجور داشت می‌خوند.

Nothing else I know how to do

هیچکار دیگه‌ای رو نمی‌دونم چطور انجام بدم

In the silence, in the afternoons

تو سکوت بعد از ظهر

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

Nothing else I know how to do

هیچکار دیگه‌ای رو نمی‌دونم چطور انجام بدم

In the silence, in the afternoons

تو سکوت بعد از ظهر

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

مشاوره نویسندگی
مشاوره نویسندگی
دلنویس انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
631
لایک‌ها
3,361
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,593
Points
1,116
#پارت۲۰


Nothing else I know how to do

هیچ کار دیگه‌ای رو نمی‌دونم چطور انجام بدم

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌In the silence, in the afternoons

تو سکوت بعد از ظهر

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم
(Idk از mosss)
گیج و منگ بودم، چرا یهو رفت؟ رفتم سمت میز خودم به میز روبه روم که میز اریک و دوست‌هاش بود نگاهی کردم. هیچکس اونجا نبود. عجیب بود واقعا! دوست‌های اریک هم نبودن. دوباره به جمعیت خیره شدم تا بلکه ببینمش؛ ولی بازم نبود.
ینی این موجود کی می‌تونه باشه؟ چی می‌تونه باشه که انقدر برام مرموزه؟ برام سوال بود و متعجبم می‌کرد.
با ذهنی پر از سوال، رفتم و به همون خدمت‌کاری که موقع اومدن، کیف و شنلم رو گرفته بود، گفتم تا اونا رو دوباره برام بیاره.
چند دقیقه بعد، خدمت‌کار با کیف دستی و شنلم اومد سمتم و داد بهم، تشکری کردم و شنلم رو پوشیدم و به سمت خروجی راه افتادم.
از بار که خارج شدم چشم گردوندم تا از بین ماشین‌ها، ماشین ویلیام رو پیدا کنم.
ماشین ویلیام رو پیدا کردم و رفتم سمت ماشین درش رو باز کردم و سوار شدم و راه افتادیم به سمت قصر.

***

دست‌هام و تکیه دادم به میله‌های سرد و خنک تراس اتاقم. نصف شب بود، نسیمی خنک می‌وزید و موهای مشکیم رو توی هوا تکون می‌داد و بخاطر باد، موهای مشکیم توی هوا، می‌ر*ق*صیدن. نفس عمیقی کشیدم.
حس تشنگی بهم دست داده بود. تمام سلول‌های بدنم خواستار خون قرمزی بودن که اونطرفِ جنگل توی ب*دن همه جونورها جریان داشت.
اگه یکم دیگه اینجا بایستم کاری که نباید بشه میشه و کنترلم رو از دست میدم و هیچی جلودارم نمیشه.
از وقتی که از اون مهمونی برگشته بودم هنوز لباسم رو از تنم خارج نکرده بودم، همون لباسی که موقع رفتن به اونجا پوشیدم. مثل همیشه شنل مشکیم رو تنم کردم و کلاهش رو کشیدم روی سرم، یک پام رو گذاشتم روی میله‌های تراس و پریدم پایین. آروم و نرم به زمین فرود اومدم و شروع به دوییدن کردم.
دوییدن رو دوست داشتم، باعث میشد باد، از لای موهام عبور کنه و احساس رخوتی بی‌اندازه داشته باشم. باعث میشد باد پو*ست سرم رو نوازش بده و موهام توی باد به ر*ق*ص در بیان. انقدر دوییدم و دوییدم تا بلاخره رسیدم به وسط جنگل.
نفس عمیقی کشیدم و به سکوت جنگل به جز بادی که شاخه‌های درخت‌ها رو تکون می‌داد، گوش سپردم. صدای تپش قلبی رو یک آن حس کردم.
گوش‌هام رو بیشتر تیز کردم تا مسیر صدا رو پیدا کنم. از یه سمتی می‌اومد. رفتم به همون سمت و آروم از لای شاخه‌ها به اونطرفی خیره شدم که صدای تپش قلب یکی می‌اومد.
یک گرگ عظیم‌الجثه‌ای رو دیدم که کنار رودخونه نشسته بود و به ماه آسمون خیره شده بود.
خدای من اون یه گرگینه‌اس، به ماه آسمون خیره شدم. ماه کاملِ کامل بود.
با اینکه پشتش به من بود و من و نمی‌دید، اما کاملا معلوم بود که این یه گرگ عادی نیس. گرگینه‌ها نسبت به گرگ‌های معمولی کمی جثه‌شون بزرگ‌تره و یه گرگ معمولی جثه‌اش کوچیک‌تره.
باید هرچه سریع‌تر از اینجا می‌رفتم. یه گ*از گرگینه برای ما خون‌آشام‌ها مساوی با مرگمونه.
ممکن بود به جز اون، چندتای دیگه هم این دورو برها باشن، پس بهتر بود برم.

*گرگینه : شب از نیمه گذشته و ماه کامل در آسمان خودنمایی می‌کند، ناگهان قهرمان داستان چنان از درد به خودش می‌پیچید که انگار صد‌ها چاقو را در بدنش فرو کرده اند، دقایقی بعد درست جایی که او ایستاده بود هیولایی درنده ظاهر شده است.
گرگینه انسانی است که هنگام ماه کامل شب به شکل گرگ درمی‌آید. در داستان‌ها و فیلم‌ها گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها با هم در دشمنی‌اند.
یک گ*از گرگینه برای خون‌آشام‌ها مساوی با مرگ آن‌هاست و بالعکس.
یک گرگینه، گاهی اوقات یک انسان اسطوره‌ای یا فولکلوریک است که توانایی تغییر شکل به یک گرگ یا، موجودی گرگ و میش یا پس از قرار گرفتن تحت نفرین یا آسیب (اغلب گ*از یا خراش عمیق از گرگ دیگری) را دارد.
در زمان تبدیل شدن انسان به گرگینه فرد به درنده‌ای شکارچی و خون‌خوار تبدیل می‌شود که هیچ کنترلی روی رفتارش ندارد.
زوزه‌های بلند، بی‌قراری و خوی وحشی از ویژگی‌های گرگینه به شمار می‌رود و هر فردی که حین تبدیل گرگینه کنار او قرار داشته باشد، در معرض حمله هیولا قرار خواهد داشت و حتی در صورت جان به در بردن از آسیب‌های دائمی در امان نمی‌ماند.
تنها راه کشتن آن‌ها خنجر یا گلوله‌ای از ج*ن*س نقره و بریدن سر آن‌ها است.

تا خواستم عقب‌عقب برگردم، پام به سنگی برخورد کرد و افتادم زمین که کمرم درد گرفت، آروم نیم خیز شدم و نشستم.
با نگرانی به جلوم نگاه کردم تا ببینم صدای زمین خوردنم رو نشنیده باشه. صدای خرناس و غرش‌های آرومی کنار گوشم می‌اومد. قطره مایعی به دستم برخورد کرد و دستم خیس شد. بزاق دهنش بود که چکیده بود روی دستم.
سعی کردم عادی باشم و فکر نکنه ترسیدم و نقطه ضعف ندم دستش، آروم و عادی برگشتم سمتش.
خودش بود، همون گرگینه‌ای بود که همین چند دقیقه پیش، پشتش به من بود و حالا صدای افتادنم رو شنیده بود. گستاخانه به چشم‌هاش خیره شدم.
یک آن دیدم نگاه گرگ رنگ تعجب به خودش گرفت. چند لحظه‌ای خیره نگاهم کرد، منم به اون نگاه می‌کردم. نمی‌دونم از چی تعجب کرده بود، هیچ کاری نمی‌کرد.
گرگینه‌ها اگه خون‌آشامی ببینن لحظه‌ای توی کشتنش تردید نمی‌کنن. چون گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها دشمنی دیرینه دارن.

کد:
Nothing else I know how to do

هیچ کار دیگه‌ای رو نمی‌دونم چطور انجام بدم

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌In the silence, in the afternoons

تو سکوت بعد از ظهر

Fall in love, fall in love with you

عاشقت میشم، عاشقت میشم
(Idk از mosss)
گیج و منگ بودم، چرا یهو رفت؟ رفتم سمت میز خودم به میز روبه روم که میز اریک و دوست‌هاش بود نگاهی کردم. هیچکس اونجا نبود. عجیب بود واقعا! دوست‌های اریک هم نبودن. دوباره به جمعیت خیره شدم تا بلکه ببینمش؛ ولی بازم نبود.
ینی این موجود کی می‌تونه باشه؟ چی می‌تونه باشه که انقدر برام مرموزه؟ برام سوال بود و متعجبم می‌کرد.
با ذهنی پر از سوال، رفتم و به همون خدمت‌کاری که موقع اومدن، کیف و شنلم رو گرفته بود، گفتم تا اونا رو دوباره برام بیاره.
چند دقیقه بعد، خدمت‌کار با کیف دستی و شنلم اومد سمتم و داد بهم، تشکری کردم و شنلم رو پوشیدم و به سمت خروجی راه افتادم.
از بار که خارج شدم چشم گردوندم تا از بین ماشین‌ها، ماشین ویلیام رو پیدا کنم.
ماشین ویلیام رو پیدا کردم و رفتم سمت ماشین درش رو باز کردم و سوار شدم و راه افتادیم به سمت قصر.

***

دست‌هام و تکیه دادم به میله‌های سرد و خنک تراس اتاقم. نصف شب بود، نسیمی خنک می‌وزید و موهای مشکیم رو توی هوا تکون می‌داد و بخاطر باد، موهای مشکیم توی هوا، می‌ر*ق*صیدن. نفس عمیقی کشیدم.
حس تشنگی بهم دست داده بود. تمام سلول‌های بدنم خواستار خون قرمزی بودن که اونطرفِ جنگل توی ب*دن همه جونورها جریان داشت.
اگه یکم دیگه اینجا بایستم کاری که نباید بشه میشه و کنترلم رو از دست میدم و هیچی جلودارم نمیشه.
از وقتی که از اون مهمونی برگشته بودم هنوز لباسم رو از تنم خارج نکرده بودم، همون لباسی که موقع رفتن به اونجا پوشیدم. مثل همیشه شنل مشکیم رو تنم کردم و کلاهش رو کشیدم روی سرم، یک پام رو گذاشتم روی میله‌های تراس و پریدم پایین. آروم و نرم به زمین فرود اومدم و شروع به دوییدن کردم.
دوییدن رو دوست داشتم، باعث میشد باد، از لای موهام عبور کنه و احساس رخوتی بی‌اندازه داشته باشم. باعث میشد باد پو*ست سرم رو نوازش بده و موهام توی باد به ر*ق*ص در بیان. انقدر دوییدم و دوییدم تا بلاخره رسیدم به وسط جنگل.
نفس عمیقی کشیدم و به سکوت جنگل به جز بادی که شاخه‌های درخت‌ها رو تکون می‌داد، گوش سپردم. صدای تپش قلبی رو یک آن حس کردم.
گوش‌هام رو بیشتر تیز کردم تا مسیر صدا رو پیدا کنم. از یه سمتی می‌اومد. رفتم به همون سمت و آروم از لای شاخه‌ها به اونطرفی خیره شدم که صدای تپش قلب یکی می‌اومد.
یک گرگ عظیم‌الجثه‌ای رو دیدم که کنار رودخونه نشسته بود و به ماه آسمون خیره شده بود.
خدای من اون یه گرگینه‌اس، به ماه آسمون خیره شدم. ماه کاملِ کامل بود.
با اینکه پشتش به من بود و من و نمی‌دید، اما کاملا معلوم بود که این یه گرگ عادی نیس. گرگینه‌ها نسبت به گرگ‌های معمولی کمی جثه‌شون بزرگ‌تره و یه گرگ معمولی جثه‌اش کوچیک‌تره.
باید هرچه سریع‌تر از اینجا می‌رفتم. یه گ*از گرگینه برای ما خون‌آشام‌ها مساوی با مرگمونه.
ممکن بود به جز اون، چندتای دیگه هم این دورو برها باشن، پس بهتر بود برم.

*گرگینه : شب از نیمه گذشته و ماه کامل در آسمان خودنمایی می‌کند، ناگهان قهرمان داستان چنان از درد به خودش می‌پیچید که انگار صد‌ها چاقو را در بدنش فرو کرده اند، دقایقی بعد درست جایی که او ایستاده بود هیولایی درنده ظاهر شده است.
گرگینه انسانی است که هنگام ماه کامل شب به شکل گرگ درمی‌آید. در داستان‌ها و فیلم‌ها گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها با هم در دشمنی‌اند.
یک گ*از گرگینه برای خون‌آشام‌ها مساوی با مرگ آن‌هاست و بالعکس.
یک گرگینه، گاهی اوقات یک انسان اسطوره‌ای یا فولکلوریک است که توانایی تغییر شکل به یک گرگ یا، موجودی گرگ و میش یا پس از قرار گرفتن تحت نفرین یا آسیب (اغلب گ*از یا خراش عمیق از گرگ دیگری) را دارد.
در زمان تبدیل شدن انسان به گرگینه فرد به درنده‌ای شکارچی و خون‌خوار تبدیل می‌شود که هیچ کنترلی روی رفتارش ندارد.
زوزه‌های بلند، بی‌قراری و خوی وحشی از ویژگی‌های گرگینه به شمار می‌رود و هر فردی که حین تبدیل گرگینه کنار او قرار داشته باشد، در معرض حمله هیولا قرار خواهد داشت و حتی در صورت جان به در بردن از آسیب‌های دائمی در امان نمی‌ماند.
تنها راه کشتن آن‌ها خنجر یا گلوله‌ای از ج*ن*س نقره و بریدن سر آن‌ها است.

تا خواستم عقب‌عقب برگردم، پام به سنگی برخورد کرد و افتادم زمین که کمرم درد گرفت، آروم نیم خیز شدم و نشستم.
با نگرانی به جلوم نگاه کردم تا ببینم صدای زمین خوردنم رو نشنیده باشه. صدای خرناس و غرش‌های آرومی کنار گوشم می‌اومد. قطره مایعی به دستم برخورد کرد و دستم خیس شد. بزاق دهنش بود که چکیده بود روی دستم.
سعی کردم عادی باشم و فکر نکنه ترسیدم و نقطه ضعف ندم دستش، آروم و عادی برگشتم سمتش.
خودش بود، همون گرگینه‌ای بود که همین چند دقیقه پیش، پشتش به من بود و حالا صدای افتادنم رو شنیده بود. گستاخانه به چشم‌هاش خیره شدم.
یک آن دیدم نگاه گرگ رنگ تعجب به خودش گرفت. چند لحظه‌ای خیره نگاهم کرد، منم به اون نگاه می‌کردم. نمی‌دونم از چی تعجب کرده بود، هیچ کاری نمی‌کرد.
گرگینه‌ها اگه خون‌آشامی ببینن لحظه‌ای توی کشتنش تردید نمی‌کنن. چون گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها دشمنی دیرینه دارن.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

مشاوره نویسندگی
مشاوره نویسندگی
دلنویس انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
631
لایک‌ها
3,361
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,593
Points
1,116
#پارت۲۱

همین چند دقیقه پیش به خونم تشنه بود؛ ولی الان برام سوال بود که چرا با تعجب به من زل زده؟
آروم عقب‌عقب رفت و بعد سریع پشتش رو کرد بهم و دویید و ازم دور شد.
با تعجب و شوک‌زده به مسیری که اون گرگینه رفت خیره شدم. با خودم می‌گفتم چیشد که رفت؟ چیشد که تعجب کرد و باعث تعللش شد. چی دید؟
با ذهنی پر از سوال بلند شدم و گرد و خاک شنلم رو تکوندم و رفتم تا شکار کنم. امشب مستغرب‌ترین شب عمرم بود واقعا!
توی سیاهی شب راه می‌رفتم، باد شنلم رو تو هوا تکون می‌داد. صدای خش‌خش بوته‌های جنگل به گوشم رسید. گوش‌هام رو تیز کردم و با دقت بوته‌ها رو زیر نظر گرفتم. غرشی از گلوم بلند شد.
با خودم فکر کردم شاید همون گرگینه باشه؛ ولی دیدم که از بین بوته‌ها یه روباه بیرون اومد و تا من رو دید شروع به فرار کردن کرد.
سریع‌تر از اونچه که فکرش رو کنه، دوییدم سمتش و راحت توی چنگالم گرفتمش و بین دست‌هام اسیرش کردم.
برای اینکه تقلا نکنه و گازم نگیره به طور بی‌رحمانه‌ای زنده‌زنده گ*ردنش رو ترقی شکستم.
دندون‌هام رو فرو کردم توی گلوش و فوران خون رو توی دهنم حس کردم و با ل*ذت خون توی رگ‌هاش رو خوردم.
وقتی تموم شدم که دیگه خونی تو بدنش نمونده بود. لاشه‌اش و انداختم کناری و رفتم سمت رودخونه و خون روی صورت و دهنم رو شستم و دوییدم سمت قصر. توی دلِ تاریکی شب، توی سکوت شب فقط می‌دوییدم.
تا اینکه رسیدم به قصر، وارد حیاط قصر شدم و پریدم بالا به سمت تراس اتاقم و وارد اتاقم شدم و در تراس رو بستم.
شنل و لباس قرمزی که از زیر شنل تنم بود رو در آوردم و انداختم وسط اتاق و رفتم حموم تا یه دوشی بگیرم.

***

با حرص، نشستم زیر درخت و به درخت پشت سرم تکیه دادم و به ماه آسمون تاریک شب خیره شدم.
عصبی بودم، از وقتی که از قصر خارج شده بودم، احساس می‌کردم یکی داره تعقیبم می‌کنه، اما وقتی به اطرافم نگاه می‌کردم کسی رو نمی‌دیدم.
دلم می‌خواست اونی که داره من و تعقیب می‌کنه رو بگیرمش، گ*ردنش رو بین دست‌هام بشکنم و تا می‌تونم تا آخرین قطره، خونش رو بخورم.
صدای خش‌خش برگی رو شنیدم و بعدش صدا قطع شد و سکوت مطلق جنگل رو فرا گرفت.
سریع بلند شدم و به این طرف و اون طرف نگاه کردم. فکر کنم همونی باشه که سعی در تعقیبم داره، حالت تهاجمی به خودم گرفتم، غرشی از گلوم خارج شد. از بین بوته‌ها و توی تاریکی شب برق چشم‌هایی رو دیدم که خیره نگاهم می‌کردن.
از برق چشم‌هاش میشد فهمید انسان یا موجود دیگه‌ای نیست و حیوانه.
چشم‌هاش برام آشنا بودن. تا دید من دیدمش سریع فرار کرد. دوییدم به طرفی که اون فرار کرد. هم می‌خواستم ببینم که چرا من و دنبال می‌کرد و هدفش چیه؟
هم اینکه فکر کنم شکار امشبم رو پیدا کردم، اما چرا احساس می‌کنم چشم‌هاش آشنان؟ دوییدم سمتش تا بگیرمش.
از زیر سایه‌های درخت‌ها که همه جا رو تاریک کرده بودن، خارج شدیم نور ماه باعث شد ببینمش. از چیزی که می‌دیدم شوکه شدم.
اون همون گرگینه‌ای بود که اون شب دیدمش و از دیدنم تعجب کردو گذاشت رفت، قسم می‌خورم همون گرگینه بود.
برای چی اومده بود من و تعقیب می‌کرد؟ چرا فرار کرد وقتی من دیدمش؟
چی باعث شده بود بعد از اون شب که با تعجب فرار کرد، دوباره به اینجا کشیده بشه؟ همه این‌ها برام سوال بودن، سوال‌هایی مبهم و بی‌جواب!
ایستادم و رو بهش داد زدم:
- هی! تو همون گرگینه‌ای نیستی که تا من و دید فرار کرد؟ تو کی هستی که تعقیبم می‌کنی؟
همونجور که می‌دویید، نگاهی به پشت سرش که من بودم کرد. چند لحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش رو ازم گرفت و ازم دور شد.
با خشم داد زدم:
- هی!

***

کد:
همین چند دقیقه پیش به خونم تشنه بود؛ ولی الان برام سوال بود که چرا با تعجب به من زل زده؟
آروم عقب‌عقب رفت و بعد سریع پشتش رو کرد بهم و دویید و ازم دور شد.
با تعجب و شوک‌زده به مسیری که اون گرگینه رفت خیره شدم. با خودم می‌گفتم چیشد که رفت؟ چیشد که تعجب کرد و باعث تعللش شد. چی دید؟
با ذهنی پر از سوال بلند شدم و گرد و خاک شنلم رو تکوندم و رفتم تا شکار کنم. امشب مستغرب‌ترین شب عمرم بود واقعا!
توی سیاهی شب راه می‌رفتم، باد شنلم رو تو هوا تکون می‌داد. صدای خش‌خش بوته‌های جنگل به گوشم رسید. گوش‌هام رو تیز کردم و با دقت بوته‌ها رو زیر نظر گرفتم. غرشی از گلوم بلند شد.
با خودم فکر کردم شاید همون گرگینه باشه؛ ولی دیدم که از بین بوته‌ها یه روباه بیرون اومد و تا من رو دید شروع به فرار کردن کرد.
سریع‌تر از اونچه که فکرش رو کنه، دوییدم سمتش و راحت توی چنگالم گرفتمش و بین دست‌هام اسیرش کردم.
برای اینکه تقلا نکنه و گازم نگیره به طور بی‌رحمانه‌ای زنده‌زنده گ*ردنش رو ترقی شکستم.
دندون‌هام رو فرو کردم توی گلوش و فوران خون رو توی دهنم حس کردم و با ل*ذت خون توی رگ‌هاش رو خوردم.
وقتی تموم شدم که دیگه خونی تو بدنش نمونده بود. لاشه‌اش و انداختم کناری و رفتم سمت رودخونه و خون روی صورت و دهنم رو شستم و دوییدم سمت قصر. توی دلِ تاریکی شب، توی سکوت شب فقط می‌دوییدم.
تا اینکه رسیدم به قصر، وارد حیاط قصر شدم و پریدم بالا به سمت تراس اتاقم و وارد اتاقم شدم و در تراس رو بستم.
شنل و لباس قرمزی که از زیر شنل تنم بود رو در آوردم و انداختم وسط اتاق و رفتم حموم تا یه دوشی بگیرم.

***

با حرص، نشستم زیر درخت و به درخت پشت سرم تکیه دادم و به ماه آسمون تاریک شب خیره شدم.
عصبی بودم، از وقتی که از قصر خارج شده بودم، احساس می‌کردم یکی داره تعقیبم می‌کنه، اما وقتی به اطرافم نگاه می‌کردم کسی رو نمی‌دیدم.
دلم می‌خواست اونی که داره من و تعقیب می‌کنه رو بگیرمش، گ*ردنش رو بین دست‌هام بشکنم و تا می‌تونم تا آخرین قطره، خونش رو بخورم.
صدای خش‌خش برگی رو شنیدم و بعدش صدا قطع شد و سکوت مطلق جنگل رو فرا گرفت.
سریع بلند شدم و به این طرف و اون طرف نگاه کردم. فکر کنم همونی باشه که سعی در تعقیبم داره، حالت تهاجمی به خودم گرفتم، غرشی از گلوم خارج شد. از بین بوته‌ها و توی تاریکی شب برق چشم‌هایی رو دیدم که خیره نگاهم می‌کردن.
از برق چشم‌هاش میشد فهمید انسان یا موجود دیگه‌ای نیست و حیوانه.
چشم‌هاش برام آشنا بودن. تا دید من دیدمش سریع فرار کرد. دوییدم به طرفی که اون فرار کرد. هم می‌خواستم ببینم که چرا من و دنبال می‌کرد و هدفش چیه؟
هم اینکه فکر کنم شکار امشبم رو پیدا کردم، اما چرا احساس می‌کنم چشم‌هاش آشنان؟ دوییدم سمتش تا بگیرمش.
از زیر سایه‌های درخت‌ها که همه جا رو تاریک کرده بودن، خارج شدیم نور ماه باعث شد ببینمش. از چیزی که می‌دیدم شوکه شدم.
اون همون گرگینه‌ای بود که اون شب دیدمش و از دیدنم تعجب کردو گذاشت رفت، قسم می‌خورم همون گرگینه بود.
برای چی اومده بود من و تعقیب می‌کرد؟ چرا فرار کرد وقتی من دیدمش؟
چی باعث شده بود بعد از اون شب که با تعجب فرار کرد، دوباره به اینجا کشیده بشه؟ همه این‌ها برام سوال بودن، سوال‌هایی مبهم و بی‌جواب!
ایستادم و رو بهش داد زدم:
- هی! تو همون گرگینه‌ای نیستی که تا من و دید فرار کرد؟ تو کی هستی که تعقیبم می‌کنی؟
همونجور که می‌دویید، نگاهی به پشت سرش که من بودم کرد. چند لحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش رو ازم گرفت و ازم دور شد.
با خشم داد زدم:
- هی!

***

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

مشاوره نویسندگی
مشاوره نویسندگی
دلنویس انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
631
لایک‌ها
3,361
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,593
Points
1,116
#پارت۲۲

روی تختم دراز کشیده بودم و فکرم درگیر بود، درگیر همون گرگینه. تقه‌ای به در خورد و رشته افکارم از هم گسیخته شد، ویکتوریا وارد شد. رو به من کرد و گفت:
- ویو چت شده چرا از اتاقت نمیای بیرون؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- چیزی نیس.
از روی تختم بلند شدم و بی‌توجه بهش، به سمت حیاط قصر رفتم.
چند دقیقه‌ای با همون فکر مشغول، توی حیاط قصر قدم زدم. اون گرگینه چشم‌های آشنایی داره. انگار من این چشم‌ها رو جایی دیدم!
به آسمون آبی نگاه کردم، ابرهای بزرگ و پنبه‌ای مانند، توی آسمون بودن و از هرچیزی قشنگ‌تر. خورشید به زیبایی توی آسمون می‌تابید و می‌درخشید و نور خیره کننده‌اش رو روی درخت‌ها و گل‌ها، می‌پاشید.
رفتم زیر درختی نشستم و نفس عمیقی کشیدم و به اون گرگینه فکر کردم. هنوز هم فکرم درگیرش بود. مرموز و عجیب! علاوه بر اینکه فکرم درگیر اون گرگینه بود، به این فکر می‌کردم که بعد جنگ با گرگینه‌ها سرنوشت من و خواهرهام چی میشه؟
زیاد از قصر دور نشده بودم برای همین از دور دیدم که ویکتوریا و لیزا به سمتم میان، اومدن و کنار من نشستند.
ویکتوریا رو به من کرد و گفت:
- هی! تو چت شده؟ اگه چیزی هست بگو. قبلا‌ها اگه چیزی میشد می‌اومدی بهمون می‌گفتی، اما الان چیزی نمیگی.
لبخندی زدم و گفتم:
- ویک باور کن چیزیم نیس فقط یکم درگیرم.
لیزا با تعجب گفت:
- چرا؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- با خودم فکر می‌کنم که ما تا کی اینجاییم. بعد جنگ با گرگینه‌ها چی می‌شیم؟ سرنوشتمون چی میشه؟ کجا میریم؟ همین جاییم؟ زنده می‌مونیم یانه؟ راستش من از وضعیت خون‌آشامیم راضیم؛ ولی از وضعیت زندگیمون نه، خسته شدم از این وضعیت. دوست دارم هرچه سریع‌تر تکلیفمون روشن شه.
لیزا با قیافه‌ای پوکر گفت:
- تو از الان داری غصه بعد جنگ رو می‌خوری؟
ویکتوریا با نگرانی گفت:
- راست میگه لیزا، بی‌راه هم نمیگه. معلوم نیس ما تو این راه کشته بشیم یا زنده بمونیم.
واقعا هم از این جهت فکرم بعضی وقت‌ها درگیر میشد و حس بدی پیدا می‌کردم. ویکتوریا پوفی کشید و به درخت تکیه داد.

***

چند شبی بود که شکار می‌رفتم و از اون گرگینه خبری نبود. انگار که واسه همیشه رفته. خیالم از این بابت راحت بود که دیگه سراغم نمیاد؛ ولی بازم برام سواله که چرا تعقیبم می‌کرد. هنوز هم همون گرگه بعضی وقت‌ها ذهنم رو با خودش به چالش می‌کشه که قصدش چی بوده؟
کاش میشد به جواب سوالاتم برسم و سوال‌هام رو جواب بده، اما دیگه رفته و سعی می‌کنم بیخیالش بشم. دوباره از قصر خارج شدم، قرص ماه کامل بود. شروع به دویدن کردم این‌بار بدون شنلم اومده بودم.
انقدر دوییدم تا رسیدم به جنگل سیاه و تاریک، سکوت مطلق حاکم بود.
کمی جلوتر رفتم تا رسیدم دوباره به یه روباه، جثه کوچک‌تری نسبت به قبلیه داشت؛ ولی همینم برام کافی بود. توی خواب عمیقی به سر می‌برد.
آروم و بی‌صدا رفتم سمتش، نشستم کنارش و گ*ردنش رو بین انگشت‌های ظریفِ سفید و بی‌روحم گرفتم.
سریع بیدار شد تا تقلا کنه؛ ولی من با بی‌رحمی تمام گ*ردنش رو شکستم و شروع کردم به خوردن خون قرمزی که تو بدنش بود. هرچه تقلا می‌کردن بدتر حریص‌تر می‌شدم.
دوباره و دوباره، انرژی توی بدنم جریان پیدا کرد و عطش و تشنگیم رفع شد. از خوردن خونش، رخوتی بی‌حد و اندازه بهم دست داد.
وقتی کارم تموم شد از جام بلند‌ شدم، سرم رو که بالا آوردم از گوشه چشم متوجه شدم که باز سرو کله همون گرگینه پیدا شده.
نامحسوس، خودم رو زدم به اون راه که فکر کنه ندیدمش تا از دستم فرار نکنه. باید می‌فهمیدم معنی این کارش چیه؟
باید غافلگیرش می‌کردم و می‌گرفتمش. هر چند اون جثه قوی‌تری داشت!
فکری به سرم زد و دستم رو به جیبم فرو بردم و چاقوی سرد توی جیبم رو لمس کردم.
عادی جلوه می‌دادم، طوری که انگار ندیدمش. رفتم پشت درختی که بهش دید نداشت، ایستادم و به کمک قدرت خون‌آشامیم و جادویی که داشتم نامرئی شدم و منتظر موندم.
چند دقیقه بعد صدای پاهایی رو شنیدم که به طرف درختی که من پشتش بودم می‌اومد. آروم‌آروم و با قدم‌هایی مملو از تردید، جلو اومد. درست حدس زده بودم، همون گرگی بود که من و تعقیب می‌کرد.
با تعجب به درخت نگاه کرد. مطمئمنن از یهویی غیب زدن من تعجب کرده بود، سری چرخوند و با چشم‌هایی گرد شده و متحیر به اطرافش نگاه کرد، بهت‌زده بود. پشتش دقیقا به من بود.
چاقوی تیز توی جیبم رو درآوردم و دوباره مرئی شدم و ظاهر شدم، به حالت قبلم برگشتم. هنوز متوجه من نبود و داشت دقیق زمین رو بو می‌کشید.


کد:
روی تختم دراز کشیده بودم و فکرم درگیر بود، درگیر همون گرگینه. تقه‌ای به در خورد و رشته افکارم از هم گسیخته شد، ویکتوریا وارد شد. رو به من کرد و گفت:
- ویو چت شده چرا از اتاقت نمیای بیرون؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- چیزی نیس.
از روی تختم بلند شدم و بی‌توجه بهش، به سمت حیاط قصر رفتم.
چند دقیقه‌ای با همون فکر مشغول، توی حیاط قصر قدم زدم. اون گرگینه چشم‌های آشنایی داره. انگار من این چشم‌ها رو جایی دیدم!
به آسمون آبی نگاه کردم، ابرهای بزرگ و پنبه‌ای مانند، توی آسمون بودن و از هرچیزی قشنگ‌تر. خورشید به زیبایی توی آسمون می‌تابید و می‌درخشید و نور خیره کننده‌اش رو روی درخت‌ها و گل‌ها، می‌پاشید.
رفتم زیر درختی نشستم و نفس عمیقی کشیدم و به اون گرگینه فکر کردم. هنوز هم فکرم درگیرش بود. مرموز و عجیب! علاوه بر اینکه فکرم درگیر اون گرگینه بود، به این فکر می‌کردم که بعد جنگ با گرگینه‌ها سرنوشت من و خواهرهام چی میشه؟
زیاد از قصر دور نشده بودم برای همین از دور دیدم که ویکتوریا و لیزا به سمتم میان، اومدن و کنار من نشستند.
ویکتوریا رو به من کرد و گفت:
- هی! تو چت شده؟ اگه چیزی هست بگو. قبلا‌ها اگه چیزی میشد می‌اومدی بهمون می‌گفتی، اما الان چیزی نمیگی.
لبخندی زدم و گفتم:
- ویک باور کن چیزیم نیس فقط یکم درگیرم.
لیزا با تعجب گفت:
- چرا؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- با خودم فکر می‌کنم که ما تا کی اینجاییم. بعد جنگ با گرگینه‌ها چی می‌شیم؟ سرنوشتمون چی میشه؟ کجا میریم؟ همین جاییم؟ زنده می‌مونیم یانه؟ راستش من از وضعیت خون‌آشامیم راضیم؛ ولی از وضعیت زندگیمون نه، خسته شدم از این وضعیت. دوست دارم هرچه سریع‌تر تکلیفمون روشن شه.
لیزا با قیافه‌ای پوکر گفت:
- تو از الان داری غصه بعد جنگ رو می‌خوری؟
ویکتوریا با نگرانی گفت:
- راست میگه لیزا، بی‌راه هم نمیگه. معلوم نیس ما تو این راه کشته بشیم یا زنده بمونیم.
واقعا هم از این جهت فکرم بعضی وقت‌ها درگیر میشد و حس بدی پیدا می‌کردم. ویکتوریا پوفی کشید و به درخت تکیه داد.

***

چند شبی بود که شکار می‌رفتم و از اون گرگینه خبری نبود. انگار که واسه همیشه رفته. خیالم از این بابت راحت بود که دیگه سراغم نمیاد؛ ولی بازم برام سواله که چرا تعقیبم می‌کرد. هنوز هم همون گرگه بعضی وقت‌ها ذهنم رو با خودش به چالش می‌کشه که قصدش چی بوده؟
کاش میشد به جواب سوالاتم برسم و سوال‌هام رو جواب بده، اما دیگه رفته و سعی می‌کنم بیخیالش بشم. دوباره از قصر خارج شدم، قرص ماه کامل بود. شروع به دویدن کردم این‌بار بدون شنلم اومده بودم.
انقدر دوییدم تا رسیدم به جنگل سیاه و تاریک، سکوت مطلق حاکم بود.
کمی جلوتر رفتم تا رسیدم دوباره به یه روباه، جثه کوچک‌تری نسبت به قبلیه داشت؛ ولی همینم برام کافی بود. توی خواب عمیقی به سر می‌برد.
آروم و بی‌صدا رفتم سمتش، نشستم کنارش و گ*ردنش رو بین انگشت‌های ظریفِ سفید و بی‌روحم گرفتم.
سریع بیدار شد تا تقلا کنه؛ ولی من با بی‌رحمی تمام گ*ردنش رو شکستم و شروع کردم به خوردن خون قرمزی که تو بدنش بود. هرچه تقلا می‌کردن بدتر حریص‌تر می‌شدم.
دوباره و دوباره، انرژی توی بدنم جریان پیدا کرد و عطش و تشنگیم رفع شد. از خوردن خونش، رخوتی بی‌حد و اندازه بهم دست داد.
وقتی کارم تموم شد از جام بلند‌ شدم، سرم رو که بالا آوردم از گوشه چشم متوجه شدم که باز سرو کله همون گرگینه پیدا شده.
نامحسوس، خودم رو زدم به اون راه که فکر کنه ندیدمش تا از دستم فرار نکنه. باید می‌فهمیدم معنی این کارش چیه؟
باید غافلگیرش می‌کردم و می‌گرفتمش. هر چند اون جثه قوی‌تری داشت!
فکری به سرم زد و دستم رو به جیبم فرو بردم و چاقوی سرد توی جیبم رو لمس کردم.
عادی جلوه می‌دادم، طوری که انگار ندیدمش. رفتم پشت درختی که بهش دید نداشت، ایستادم و به کمک قدرت خون‌آشامیم و جادویی که داشتم نامرئی شدم و منتظر موندم.
چند دقیقه بعد صدای پاهایی رو شنیدم که به طرف درختی که من پشتش بودم می‌اومد. آروم‌آروم و با قدم‌هایی مملو از تردید، جلو اومد. درست حدس زده بودم، همون گرگی بود که من و تعقیب می‌کرد.
با تعجب به درخت نگاه کرد. مطمئمنن از یهویی غیب زدن من تعجب کرده بود، سری چرخوند و با چشم‌هایی گرد شده و متحیر به اطرافش نگاه کرد، بهت‌زده بود. پشتش دقیقا به من بود.
چاقوی تیز توی جیبم رو درآوردم و دوباره مرئی شدم و ظاهر شدم، به حالت قبلم برگشتم. هنوز متوجه من نبود و داشت دقیق زمین رو بو می‌کشید.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

مشاوره نویسندگی
مشاوره نویسندگی
دلنویس انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
631
لایک‌ها
3,361
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,593
Points
1,116
#پارت۲۳

تیغه بران چاقو، مثل آینه توی تاریکی شب برق میزد. چاقو رو بالای سرم آوردم و با یه حرکت فرو کردم توی رون پاش.
زوزه‌ای بلندی از سر درد کشید و افتاد زمین، چشم‌هاش رو بسته بود و ناله می‌کرد.
قصد کشتنش رو نداشتم قصدم این بود که با ضربه‌ای که زدم، برگرده به حالت انسان‌گونش تا بدونم این گرگ یا این شخص کیه که هم چشم‌هاش برای من آشناس هم اینکه بدونم و ازش بپرسم چرا من و تعقیب می‌کنه.
روی زمین لرزید و بعد برگشت به حالت انسان‌گونش، از چیزی که می‌دیدم، زبونم بند اومده بود، با تعجب و شوک‌زده به شخص رو به روم خیره شدم، امکان نداره! باورم نمی‌شد!
اون هم انگار درد پاش رو فراموش کرده بود، با قیافه‌ای پر از درد و خستگی، به من خیره شده بود.
از تعجب زیاد لکنت گرفته بودم، با قیافه‌ای ناباور رو بهش گفتم:
- تو..تو..اوه خدای من! نگو که تو همون پسری هستی که اونشب تو مهمونی باهاش رقصیدم و بعدش یهو غیبش زد!
نگاهم به رون پاش و قسمتی که چاقو رو فرو کرده بودم، افتاد، خون از زخمض جاری شده بود و داشت از بدنش می‌رفت، خون زیادی از دست داده بود.
پلک‌هاش داشت سنگین میشد داشت از حال می‌رفت. خدای من باید یه کاری می‌کردم! انگار یه وزنه سنگین به پلک‌هاش وصل شده بود و نمی‌تونست پلک‌هاش رو باز نگه داره. کم‌کم چشم‌هاش بسته شد و بی‌حال افتاد روی زمین و فقط یه کلمه رو به زبونم آوردم:
- اریک!

***

دنبال جایی برای مداوای اریک می‌گشتم، جایی برای استراحتش. آسمون با عصبانیت و خشم می‌غرید، رعدو برق س*ی*نه آسمون رو می‌شکافت و جنگل رو برای چند لحظه روشن می‌کرد و شدید بارون می‌بارید، خیس‌خیس شده بودیم.
هر از گاهی هم پام توی چاله چوله‌های گِلی فرو می‌رفت و لباس‌هام رو گِلی می‌کرد و این من رو بیشتر عصبی می‌کرد.
اریک رو کولم بود، بخاطر بالا بودن قدرت بدنی خون‌آشامیم تونستم کولش کنم و راحت راه بیوفتم. کمی سنگین بود، اما میشد از پسش براومد.
همه لباس‌هام و سر و صورتم بخاطر خونی که اریک از دست داده بود خونی‌مالی شده بودن. اون باید زنده می‌موند! کلبه‌ای رو از دور دیدم، دوییدم سمتش و جلوی کلبه ایستادم. با صدای بلند و رسا گفتم:
- هی! کسی اینجا هست؟
جوابی نیومد، سکوت بود و سکوت. از پنجره‌های کلبه معلوم بود که چراغ‌های داخل کلبه روشنه.
داشتم ناامید می‌شدن که از پشت پنجره قیافه پیرزنی رو دیدم. پنجره رو باز کرد و گفت:
- چیه دختر جون؟ اینجا چیکار داری؟ برای چی اومدی منطقه ما؟
با تعجب نگاهی به اطراف کردم و بعد گفتم:
- منطقه شما؟!
با اخم گفت:
- بله منطقه ما. چی می‌خوای؟
با سر اشاره‌ای به اریک که روی کولم بود کردم و گفتم:
- زخمیه، باید درمان بشه. جایی رو سراغ نداشتم ببرمش مداواش کنم، کلبه شمارو دیدم اومدم اینجا تا شاید بتونم کمک بخوام و درمانش کنم. اجازه می‌دید بیام تو؟
کمی فکر کرد و بعد گفت:
- یعنی تو از عمد نیومدی به منطقه ما؟
با خستگی و درموندگی زیاد گفتم:
- نه، من چرا باید بیام منطقه شما؟ من اصلا نمی‌شناسمتون و نمی‌دونستم اینجا منطقه شماست. کمکمون می‌کنید؟
جوابی نداد و موشکافانه به من و اریکی که زخمی بود، نگاه می‌کرد.
احساس کردم نمی‌خواد برای یک شب به ما جا و مکان بده تا اریک رو نجات بدم. برای همین گفتم:
- اگه نمی‌خواین اصراری نیست ما می‌ریم.
و خواستم برگردم که گفت:
- صبر کن.
برگشتم سمتش دیدم پنجره رو بست و در کلبه رو باز کرد، در کلبه با صدای جیر‌جیری باز شد. اشاره‌ای کرد که بیایم تو. آسمون غرشی کرد، سریع رفتم داخل کلبه. پیرزن گفت:
- دخترجون، ببرش طبقه بالا اونجا بخوابونش، منم وسایل مورد نیاز رو بیارم برای مداواش.
سری به علامت تأیید تکون دادم و پله‌های چوبی رو بالا رفتم. رسیدم به اتاق‌های کلبه، دوتا اتاق بود در یکیشون رو باز کردم و واردش شدم.
اریک رو روی تخت خوابوندم، از سوز و سرمای هوا سردش شده بود و می‌لرزید. پتو رو کشیدم روش و وقتی از گرم بودن بدنش مطمئن شدم، رفتم سمت پنجره، نگاهم افتاد به بیرون پنجره ، خدای من!

کد:
تیغه بران چاقو، مثل آینه توی تاریکی شب برق میزد. چاقو رو بالای سرم آوردم و با یه حرکت فرو کردم توی رون پاش.
زوزه‌ای بلندی از سر درد کشید و افتاد زمین، چشم‌هاش رو بسته بود و ناله می‌کرد.
قصد کشتنش رو نداشتم قصدم این بود که با ضربه‌ای که زدم، برگرده به حالت انسان‌گونش تا بدونم این گرگ یا این شخص کیه که هم چشم‌هاش برای من آشناس هم اینکه بدونم و ازش بپرسم چرا من و تعقیب می‌کنه.
روی زمین لرزید و بعد برگشت به حالت انسان‌گونش، از چیزی که می‌دیدم، زبونم بند اومده بود، با تعجب و شوک‌زده به شخص رو به روم خیره شدم، امکان نداره! باورم نمی‌شد!
اون هم انگار درد پاش رو فراموش کرده بود، با قیافه‌ای پر از درد و خستگی، به من خیره شده بود.
از تعجب زیاد لکنت گرفته بودم، با قیافه‌ای ناباور رو بهش گفتم:
- تو..تو..اوه خدای من! نگو که تو همون پسری هستی که اونشب تو مهمونی باهاش رقصیدم و بعدش یهو غیبش زد!
نگاهم به رون پاش و قسمتی که چاقو رو فرو کرده بودم، افتاد، خون از زخمض جاری شده بود و داشت از بدنش می‌رفت، خون زیادی از دست داده بود.
پلک‌هاش داشت سنگین میشد داشت از حال می‌رفت. خدای من باید یه کاری می‌کردم! انگار یه وزنه سنگین به پلک‌هاش وصل شده بود و نمی‌تونست پلک‌هاش رو باز نگه داره. کم‌کم چشم‌هاش بسته شد و بی‌حال افتاد روی زمین و فقط یه کلمه رو به زبونم آوردم:
- اریک!

***

دنبال جایی برای مداوای اریک می‌گشتم، جایی برای استراحتش. آسمون با عصبانیت و خشم می‌غرید، رعدو برق س*ی*نه آسمون رو می‌شکافت و جنگل رو برای چند لحظه روشن می‌کرد و شدید بارون می‌بارید، خیس‌خیس شده بودیم.
هر از گاهی هم پام توی چاله چوله‌های گِلی فرو می‌رفت و لباس‌هام رو گِلی می‌کرد و این من رو بیشتر عصبی می‌کرد.
اریک رو کولم بود، بخاطر بالا بودن قدرت بدنی خون‌آشامیم تونستم کولش کنم و راحت راه بیوفتم. کمی سنگین بود، اما میشد از پسش براومد.
همه لباس‌هام و سر و صورتم بخاطر خونی که اریک از دست داده بود خونی‌مالی شده بودن. اون باید زنده می‌موند! کلبه‌ای رو از دور دیدم، دوییدم سمتش و جلوی کلبه ایستادم. با صدای بلند و رسا گفتم:
- هی! کسی اینجا هست؟
جوابی نیومد، سکوت بود و سکوت. از پنجره‌های کلبه معلوم بود که چراغ‌های داخل کلبه روشنه.
داشتم ناامید می‌شدن که از پشت پنجره قیافه پیرزنی رو دیدم. پنجره رو باز کرد و گفت:
- چیه دختر جون؟ اینجا چیکار داری؟ برای چی اومدی منطقه ما؟
با تعجب نگاهی به اطراف کردم و بعد گفتم:
- منطقه شما؟!
با اخم گفت:
- بله منطقه ما. چی می‌خوای؟
با سر اشاره‌ای به اریک که روی کولم بود کردم و گفتم:
- زخمیه، باید درمان بشه. جایی رو سراغ نداشتم ببرمش مداواش کنم، کلبه شمارو دیدم اومدم اینجا تا شاید بتونم کمک بخوام و درمانش کنم. اجازه می‌دید بیام تو؟
کمی فکر کرد و بعد گفت:
- یعنی تو از عمد نیومدی به منطقه ما؟
با خستگی و درموندگی زیاد گفتم:
- نه، من چرا باید بیام منطقه شما؟ من اصلا نمی‌شناسمتون و نمی‌دونستم اینجا منطقه شماست. کمکمون می‌کنید؟
جوابی نداد و موشکافانه به من و اریکی که زخمی بود، نگاه می‌کرد.
احساس کردم نمی‌خواد برای یک شب به ما جا و مکان بده تا اریک رو نجات بدم. برای همین گفتم:
- اگه نمی‌خواین اصراری نیست ما می‌ریم.
و خواستم برگردم که گفت:
- صبر کن.
برگشتم سمتش دیدم پنجره رو بست و در کلبه رو باز کرد، در کلبه با صدای جیر‌جیری باز شد. اشاره‌ای کرد که بیایم تو. آسمون غرشی کرد، سریع رفتم داخل کلبه. پیرزن گفت:
- دخترجون، ببرش طبقه بالا اونجا بخوابونش، منم وسایل مورد نیاز رو بیارم برای مداواش.
سری به علامت تأیید تکون دادم و پله‌های چوبی رو بالا رفتم. رسیدم به اتاق‌های کلبه، دوتا اتاق بود در یکیشون رو باز کردم و واردش شدم.
اریک رو روی تخت خوابوندم، از سوز و سرمای هوا سردش شده بود و می‌لرزید. پتو رو کشیدم روش و وقتی از گرم بودن بدنش مطمئن شدم، رفتم سمت پنجره، نگاهم افتاد به بیرون پنجره ، خدای من!

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

مشاوره نویسندگی
مشاوره نویسندگی
دلنویس انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
631
لایک‌ها
3,361
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,593
Points
1,116
#پارت۲۴

دقیق‌تر نگاه کردم و دیدم تعداد زیادی کلبه، مثل همین کلبه، با فاصله از هم قرار دارن و من اونقدر خسته بودم و فقط دنبال جایی برای نجات اریک می‌گشتم که متوجه کلبه‌های دیگه نشده بودم. پس برای همین پیرزن می‌گفت چرا اومدم منطقه‌شون. با خستگی زیاد خودم رو انداختم زمین، راه زیادی رو رفته بودم. فکر کنم از قصر خیلی دور شده باشم.
کمی بعد پیر‌زن جعبه به دست وارد اتاق شد، جعبه رو گذاشت روی میز کنار تخت و پرسید:
- اسمت چیه دختر؟
با صدایی دورگه و پر از خستگی گفتم:
- ویولت.
در جعبه رو بازش کرد و بطری کوچیکی رو بیرون آورد و گفت:
- منم بِتی هستم.
لبخند کمرنگ و خسته‌ای زدم که گفت:
- اینجا کلبه منه و منم جادوگرم، اینجا منطقه ما جادوگرهاس تو اومدی به منطقه ما جادوگرها.
و بعد اشاره‌ای به جعبه و بطری تو دستش کرد و گفت:
- اینا هم داروها و معجون‌های من هستن.
موشکافانه نگاهش کردم که با لحن بدی گفت:
- هی دختر! مواظب طرز نگاه کردنت باش، نترس نمی‌کشمش اونقدرها هم خبیث نیستم. مگر اینکه خودت قصد بدی داشته باشی، مطمئن باش با دارو‌های من خوب‌خوب میشه.
اریک تو خواب ناله می‌کرد، نگاهی به زخمش کردم، زخمش داشت کم‌کم خوب میشد و جوش می‌خورد. پیرزن که اسمش بتی بود گفت:
- زخمش داره خوب میشه، اما خوب شدن زخمش خیلی داره کند پیش میره، فکر کنم بدنش ضعیف شده.
با نگرانی گفتم:
- چیکار میشه کرد؟
با چهره‌ای متفکر گفت:
- فکر کنم این پسره گرگینه‌اس درسته؟ برای همینه که زخمش داره خوب میشه.
با سر تأیید کردم:
- اوهوم.
ادامه داد:
- بدنش ضعیف شده باید کمی تغذیه کنه، می‌تونی بری براش شکار پیدا کنی؟
نالان و بی‌حال گفتم:
- تو این هوای بارونی؟
سری تکون داد و گفت:
- چی میشه کرد؟ تو راه دیگه‌ای داری؟ باید خوب تغذیه کنه انرژی بگیره که زخمش سریع‌تر خوب شه و جوش بخوره.
پوفی کشیدم و به ناچار گفتم:
- باشه پس زخمش رو ببند که خون زیاد از دست نده.
سری تکون داد و بلند شدم از اتاق خارج شدم و از پله‌های کلبه رفتم پایین و بعد از کلبه خارج شدم.
لباس‌های نم‌دارم که بخاطر چند دقیقه پیش، خیس‌خیس بودن، دوباره بخاطر بارون خیس شدن و شروع به دوییدن کردم.
بلاخره یکی از حیوانات جنگل رو شکار کردم و پو*ست بدنش رو گرفتم توی دستم و درحالی که همراه خودم می‌کشیدمش راه افتادم.
بعد از چند دقیقه راه رفتن، رسیدم به کلبه و حیوون مرده‌ای رو که با خودم آورده بودم رو با خودم بردمش بالا، رسیدم به اتاق و درش رو باز کردم.
اریک به هوش اومده بود و چشم‌هاش نیمه باز بود و بِتی از معجون‌هایی که داشت، بهش می‌داد تا خوب شه.
رفتم داخل و حیوون توی دستم رو انداختم پای تختی که اریک روش خوابیده بود. رو به بِتی پرسیدم:
- حالش چطوره؟
سری تکون داد و گفت:
- بهتره.
بتی زخم اریک رو پانسمان کرده بود و کارش که تموم شد از اتاق رفت بیرون.
نشستم روی صندلی کنار تخت اریک، با چشم‌های نیمه بازش به چشم‌هام زل زده بود. به جرأت می‌تونم بگم، چشم‌های نافذ و قشنگی داشت.
نفس عمیقی کشیدم، ل*بم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- انتظار نداشتم اونی که چند روزه داره من و تعقیب می‌کنه تو باشی. همونی که اون شب توی مهمونی باهاش رقصیدم.
دوباره نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فکرش هم نمی‌کردم اون گرگه...اون گرگینه‌ای که داره من و تعقیب می‌کنه تو باشی.
اون سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت، نگاهم رو دوختم بهش و بعد گفتم:
- فعلا استراحت کن به وقتش باید سوال‌هام رو جواب بدی!
و بعد به پای تخت اشاره کردم و گفتم:
- برات شکار آوردم.
و بعد از این حرفم آروم رفتم سمتش و کمکش کردم. از تخت پایین اومد و یجورایی ایستاد. پاش می‌لنگید و درد داشت و نمی‌تونست درست حسابی بایسته.
تبدیل به گرگینه شد و آروم و لنگون رفت سمت همون حیوون مرده تا ازش تغذیه کنه.
از اتاق خارج شدم و رفتم پایین، به سمت شومینه رفتم و نشستم کنار شومینه تا گرم شم.

کد:
دقیق‌تر نگاه کردم و دیدم تعداد زیادی کلبه، مثل همین کلبه، با فاصله از هم قرار دارن و من اونقدر خسته بودم و فقط دنبال جایی برای نجات اریک می‌گشتم که متوجه کلبه‌های دیگه نشده بودم. پس برای همین پیرزن می‌گفت چرا اومدم منطقه‌شون. با خستگی زیاد خودم رو انداختم زمین، راه زیادی رو رفته بودم. فکر کنم از قصر خیلی دور شده باشم.
کمی بعد پیر‌زن جعبه به دست وارد اتاق شد، جعبه رو گذاشت روی میز کنار تخت و پرسید:
- اسمت چیه دختر؟
با صدایی دورگه و پر از خستگی گفتم:
- ویولت.
در جعبه رو بازش کرد و بطری کوچیکی رو بیرون آورد و گفت:
- منم بِتی هستم.
لبخند کمرنگ و خسته‌ای زدم که گفت:
- اینجا کلبه منه و منم جادوگرم، اینجا منطقه ما جادوگرهاس تو اومدی به منطقه ما جادوگرها.
و بعد اشاره‌ای به جعبه و بطری تو دستش کرد و گفت:
- اینا هم داروها و معجون‌های من هستن.
موشکافانه نگاهش کردم که با لحن بدی گفت:
- هی دختر! مواظب طرز نگاه کردنت باش، نترس نمی‌کشمش اونقدرها هم خبیث نیستم. مگر اینکه خودت قصد بدی داشته باشی، مطمئن باش با دارو‌های من خوب‌خوب میشه.
اریک تو خواب ناله می‌کرد، نگاهی به زخمش کردم، زخمش داشت کم‌کم خوب میشد و جوش می‌خورد. پیرزن که اسمش بتی بود گفت:
- زخمش داره خوب میشه، اما خوب شدن زخمش خیلی داره کند پیش میره، فکر کنم بدنش ضعیف شده.
با نگرانی گفتم:
- چیکار میشه کرد؟
با چهره‌ای متفکر گفت:
- فکر کنم این پسره گرگینه‌اس درسته؟ برای همینه که زخمش داره خوب میشه.
با سر تأیید کردم:
- اوهوم.
ادامه داد:
- بدنش ضعیف شده باید کمی تغذیه کنه، می‌تونی بری براش شکار پیدا کنی؟
نالان و بی‌حال گفتم:
- تو این هوای بارونی؟
سری تکون داد و گفت:
- چی میشه کرد؟ تو راه دیگه‌ای داری؟ باید خوب تغذیه کنه انرژی بگیره که زخمش سریع‌تر خوب شه و جوش بخوره.
پوفی کشیدم و به ناچار گفتم:
- باشه پس زخمش رو ببند که خون زیاد از دست نده.
سری تکون داد و بلند شدم از اتاق خارج شدم و از پله‌های کلبه رفتم پایین و بعد از کلبه خارج شدم.
لباس‌های نم‌دارم که بخاطر چند دقیقه پیش، خیس‌خیس بودن، دوباره بخاطر بارون خیس شدن و شروع به دوییدن کردم.
بلاخره یکی از حیوانات جنگل رو شکار کردم و پو*ست بدنش رو گرفتم توی دستم و درحالی که همراه خودم می‌کشیدمش راه افتادم.
بعد از چند دقیقه راه رفتن، رسیدم به کلبه و حیوون مرده‌ای رو که با خودم آورده بودم رو با خودم بردمش بالا، رسیدم به اتاق و درش رو باز کردم.
اریک به هوش اومده بود و چشم‌هاش نیمه باز بود و بِتی از معجون‌هایی که داشت، بهش می‌داد تا خوب شه.
رفتم داخل و حیوون توی دستم رو انداختم پای تختی که اریک روش خوابیده بود. رو به بِتی پرسیدم:
- حالش چطوره؟
سری تکون داد و گفت:
- بهتره.
بتی زخم اریک رو پانسمان کرده بود و کارش که تموم شد از اتاق رفت بیرون.
نشستم روی صندلی کنار تخت اریک، با چشم‌های نیمه بازش به چشم‌هام زل زده بود. به جرأت می‌تونم بگم، چشم‌های نافذ و قشنگی داشت.
نفس عمیقی کشیدم، ل*بم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- انتظار نداشتم اونی که چند روزه داره من و تعقیب می‌کنه تو باشی. همونی که اون شب توی مهمونی باهاش رقصیدم.
دوباره نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فکرش هم نمی‌کردم اون گرگه...اون گرگینه‌ای که داره من و تعقیب می‌کنه تو باشی.
اون سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت، نگاهم رو دوختم بهش و بعد گفتم:
- فعلا استراحت کن به وقتش باید سوال‌هام رو جواب بدی!
و بعد به پای تخت اشاره کردم و گفتم:
- برات شکار آوردم.
و بعد از این حرفم آروم رفتم سمتش و کمکش کردم. از تخت پایین اومد و یجورایی ایستاد. پاش می‌لنگید و درد داشت و نمی‌تونست درست حسابی بایسته.
تبدیل به گرگینه شد و آروم و لنگون رفت سمت همون حیوون مرده تا ازش تغذیه کنه.
از اتاق خارج شدم و رفتم پایین، به سمت شومینه رفتم و نشستم کنار شومینه تا گرم شم.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

مشاوره نویسندگی
مشاوره نویسندگی
دلنویس انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
631
لایک‌ها
3,361
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,593
Points
1,116
#پارت۲۵

گرمای شومینه که به صورتم و بدنم خورد، حس آرامشی بهم دست داد. خیره به شعله‌های زرد و نارنجی آتیش، با خودم فکر کردم، اگه الان اریک رو برای مداوا به قصر می‌بردم چه فاجعه‌ای میشد، مطمئنن آرتمیس زندم نمی‌ذاشت. چون فکر می‌کردن من بهشون خیانت کردم. اونا گرگینه‌ها رو دشمن خونیشون می‌دونن و واقعا این پیرزن کمک بزرگی کرد که مارو به اینجا راه داد.
اگه بخاطر کنجکاویم برای کارهای عجیبش و تعقیب ‌هاش نبود، لحظه‌ای زنده نمی‌ذاشتمش.
حتی اگه اون گرگ، همون شخصی باشه که اون شب تو مهمونی باهم رقصیدیم.
چون این شخص دشمن منه، دشمن همه خون‌آشام‌ها، دشمن دیرینه ما، اما چون دلم می‌خواست بدونم که دلیل همه این کارهاش چی بوده، زنده نگهش داشتم. از پنجره، نگاهی به آسمون کردم، نزدیک‌های صبح بود. مطمئنن لیزا و ویکتوریا الان نگرانم شدن، سابقه نداشت انقدر دیرم بشه.
بلند شدم و از بتی حوله تمیزی رو خواستم و رفتم به حمام کلبه. لباس‌های کثیفم رو در آوردم و رفتم زیر دوش تا اثرات گِل و خون‌های رو بدنم از بین بره.
کارم که تموم شد لباس‌های گِلی و خونی کثیفم رو زیر آب تمیز شستم و خوب چلوندم و با استفاده از قدرت جادوییم لباس‌ها رو گرفتم دستم و نفس عمیقی کشیدم و فوت محکمی به لباس‌هام کردم.
لباس‌هام به ثانیه نکشید سریع خشک شدن. لبخند شیطونی زدم و بعد از خشک کردن بدنم با حوله، لباس‌هایی که چند دقیقه پیش گلی و کثیف بودن و الان دیگه تمیز شده بودن، رو پوشیدم و حوله رو انداختم روی موهای خیسم و از حمام خارج شدم.
اریک رو دیدم که روی صندلی چوبی کنار شومینه نشسته بود و به شعله‌های رقصان شومینه خیره شده بود.
نگاهی به بتی انداختم که کنار دیگی که زیرش شعله گ*از روشن بود، نشسته بود و اون تو مایع آبی رنگی می‌جوشید.
بطری بزرگی دستش بود و چشم‌هاش رو بسته بود و ورد‌های عجیب و غریبی زیر ل*ب می‌خوند و دست‌هاش رو توی هوا تکون می‌داد.
سرش شلوغ بود و حواسش به ما نبود. به سمت اریک رفتم و نشستم صندلی روبه روش.
نگاهی به پاش انداختم، اثری از زخم نبود و کامل بهبود پیدا کرده بود. زخمش سریع جوش خورده بود، باورم نمی‌شد اونی که باهاش رقصیدم، یه گرگینه بوده. حالا می‌فهمم که چرا حس می‌کردم یه انسان نیست و موجود دیگه‌اس. صدای آروم اریک اومد:
- انتظار نداشتم من و نجات بدی.
با لبخند شروری گفتم:
- چرا؟ خوبی کردن و خوب بودن بهم نمیاد؟
ابروهاش رو انداخت بالا نچی کرد که خندم گرفت و گفت:
- چون ضربه رو خودت زدی و زخمیم کردی، برای همون انتظار نداشتم. فکر کردم می‌خوای من رو بکشی؛ ولی بعد دیدم نه تو نجاتم دادی. چرا؟ بخاطر اینکه همون شخصیم که شبِ مهمونی باهاش رقصیدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- نه، هوا برت نداره، بخاطر اینکه باید سوال‌هام رو جواب بدی تا بفهمم قصدت چیه؟ وگرنه خیلی وقت پیش به دستم مرده بودی!
خونسرد گفت:
- پس مار خوش خط و خالی هستی! اما خیلی خودت رو دست بالا نگیر، اونقدر هم قدرتمند نیستی، خب منتظرم بپرس.
داشت مستقیم تحقیرم می‌کرد، غرشی از حرص از گلوم خارج شد، پوزخندی که زد بیشتر حرصم رو در آورد، سعی کردم به روی خودم نیارم و پرسیدم:
- چرا من و تعقیب می‌کردی؟
مکثی کرد و بعد گفت:
- اشتباه برداشت نکن من تعقیبت نمی‌کردم.
موشکافانه بهش خیره شدم که گفت:
- منم مثل تو یه موجود ماورایی‌ام، این چند شب می‌رفتم سراغ شکار، دقیقا مثل تو. دیدنِ همدیگه تو جنگل، کاملا اتفاقی بوده من اصلا تعقیبت نکردم هوا برت نداره! هر وقت می‌رفتم شکار منم تو رو می‌دیدم که اومدی شکار.
با اخم بهش خیره شدم، داشت حرف خودم رو به خودم میزد، داشت انکار می‌کرد و دروغ می‌گفت.
با خشم رو بهش گفتم:
- داری دروغ میگی، پس چرا تا قبل اون هم رو نمی‌دیدیم؟ چرا وقتی می‌دیدی که من متوجه حضورت شدم فرار می‌کردی؟ پس چرا با نگاهت من و یواشکی می‌پاییدی و پنهون شده بودی؟ چرا بار اول که تا من و دیدی تعجب کردی فرار کردی؟ چقدر پررویی تو! حرفت رو پس بگیر بگو دروغ گفتم.
زمزمه آرومش به گوشم خورد:
- بستگی به خودت داره که باور کنی یا نکنی.
و بدون توجه بهم به شعله‌های آتیش شومینه خیره شد. معلوم بود که داره چیزی رو از من مخفی می‌کنه و دروغ میگه، حرف‌هاش قانع کننده نیستن اصلا.
با اخم گفتم:
- هی یه سوال دیگه هم دارم.
سری تکون داد که یعنی بپرس.
پرسیدم:
- چرا شب مهمونی موقع ر*ق*ص یهو غیبت زد؟
بازم با کمی مکث گفت:
- باید می‌رفتم. عجله داشتم.
حس‌می‌کردم با مکث‌هاش، داره زمان می‌خره برای دروغ گفتن! حسم هیچوقت بهم دروغ نمی‌گفت. این هم برام قانع کننده نبود، از وقتی فهمیدم همون پسر جذابی که توی مهمونی دیدمش، یه گرگینه‌اس، نمی‌تونم باهاش گرم و صمیمی برخورد کنم شاید بخاطر گرگینه بودنش. شاید بخاطر اینکه برام قابل هضم نیست، حتی اونم رفتارش نسبت بهم کمی فرق کرده بود نسبت به اون شب. جوری رفتار می‌کرد انگار هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده!

کد:
گرمای شومینه که به صورتم و بدنم خورد، حس آرامشی بهم دست داد. خیره به شعله‌های زرد و نارنجی آتیش، با خودم فکر کردم، اگه الان اریک رو برای مداوا به قصر می‌بردم چه فاجعه‌ای میشد، مطمئنن آرتمیس زندم نمی‌ذاشت. چون فکر می‌کردن من بهشون خیانت کردم. اونا گرگینه‌ها رو دشمن خونیشون می‌دونن و واقعا این پیرزن کمک بزرگی کرد که مارو به اینجا راه داد.

اگه بخاطر کنجکاویم برای کارهای عجیبش و تعقیب ‌هاش نبود، لحظه‌ای زنده نمی‌ذاشتمش.

حتی اگه اون گرگ، همون شخصی باشه که اون شب تو مهمونی باهم رقصیدیم.

چون این شخص دشمن منه، دشمن همه خون‌آشام‌ها، دشمن دیرینه ما، اما چون دلم می‌خواست بدونم که دلیل همه این کارهاش چی بوده، زنده نگهش داشتم. از پنجره، نگاهی به آسمون کردم، نزدیک‌های صبح بود. مطمئنن لیزا و ویکتوریا الان نگرانم شدن، سابقه نداشت انقدر دیرم بشه.

بلند شدم و از بتی حوله تمیزی رو خواستم و رفتم به حمام کلبه. لباس‌های کثیفم رو در آوردم و رفتم زیر دوش تا اثرات گِل و خون‌های رو بدنم از بین بره.

کارم که تموم شد لباس‌های گِلی و خونی کثیفم رو زیر آب تمیز شستم و خوب چلوندم و با استفاده از قدرت جادوییم لباس‌ها رو گرفتم دستم و نفس عمیقی کشیدم و فوت محکمی به لباس‌هام کردم.

لباس‌هام به ثانیه نکشید سریع خشک شدن. لبخند شیطونی زدم و بعد از خشک کردن بدنم با حوله، لباس‌هایی که چند دقیقه پیش گلی و کثیف بودن و الان دیگه تمیز شده بودن، رو پوشیدم و حوله رو انداختم روی موهای خیسم و از حمام خارج شدم.

اریک رو دیدم که روی صندلی چوبی کنار شومینه نشسته بود و به شعله‌های رقصان شومینه خیره شده بود.

نگاهی به بتی انداختم که کنار دیگی که زیرش شعله گ*از روشن بود، نشسته بود و اون تو مایع آبی رنگی می‌جوشید.

بطری بزرگی دستش بود و چشم‌هاش رو بسته بود و ورد‌های عجیب و غریبی زیر ل*ب می‌خوند و دست‌هاش رو توی هوا تکون می‌داد.

سرش شلوغ بود و حواسش به ما نبود. به سمت اریک رفتم و نشستم صندلی روبه روش.

نگاهی به پاش انداختم، اثری از زخم نبود و کامل بهبود پیدا کرده بود. زخمش سریع جوش خورده بود، باورم نمی‌شد اونی که باهاش رقصیدم، یه گرگینه بوده. حالا می‌فهمم که چرا حس می‌کردم یه انسان نیست و موجود دیگه‌اس. صدای آروم اریک اومد:

- انتظار نداشتم من و نجات بدی.

با لبخند شروری گفتم:

- چرا؟ خوبی کردن و خوب بودن بهم نمیاد؟

ابروهاش رو انداخت بالا نچی کرد که خندم گرفت و گفت:

- چون ضربه رو خودت زدی و زخمیم کردی، برای همون انتظار نداشتم. فکر کردم می‌خوای من رو بکشی؛ ولی بعد دیدم نه تو نجاتم دادی. چرا؟ بخاطر اینکه همون شخصیم که شبِ مهمونی باهاش رقصیدی؟

پوزخندی زدم و گفتم:

- نه، هوا برت نداره، بخاطر اینکه باید سوال‌هام رو جواب بدی تا بفهمم قصدت چیه؟ وگرنه خیلی وقت پیش به دستم مرده بودی!

خونسرد گفت:

- پس مار خوش خط و خالی هستی! اما خیلی خودت رو دست بالا نگیر، اونقدر هم قدرتمند نیستی، خب منتظرم بپرس.

داشت مستقیم تحقیرم می‌کرد، غرشی از حرص از گلوم خارج شد، پوزخندی که زد بیشتر حرصم رو در آورد، سعی کردم به روی خودم نیارم و پرسیدم:

- چرا من و تعقیب می‌کردی؟

مکثی کرد و بعد گفت:

- اشتباه برداشت نکن من تعقیبت نمی‌کردم.

موشکافانه بهش خیره شدم که گفت:

- منم مثل تو یه موجود ماورایی‌ام، این چند شب می‌رفتم سراغ شکار، دقیقا مثل تو. دیدنِ همدیگه تو جنگل، کاملا اتفاقی بوده من اصلا تعقیبت نکردم هوا برت نداره! هر وقت می‌رفتم شکار منم تو رو می‌دیدم که اومدی شکار.

با اخم بهش خیره شدم، داشت حرف خودم رو به خودم میزد، داشت انکار می‌کرد و دروغ می‌گفت.

با خشم رو بهش گفتم:

- داری دروغ میگی، پس چرا تا قبل اون هم رو نمی‌دیدیم؟ چرا وقتی می‌دیدی که من متوجه حضورت شدم فرار می‌کردی؟ پس چرا با نگاهت من و یواشکی می‌پاییدی و پنهون شده بودی؟ چرا بار اول که تا من و دیدی تعجب کردی فرار کردی؟ چقدر پررویی تو! حرفت رو پس بگیر بگو دروغ گفتم.

زمزمه آرومش به گوشم خورد:

- بستگی به خودت داره که باور کنی یا نکنی.

و بدون توجه بهم به شعله‌های آتیش شومینه خیره شد. معلوم بود که داره چیزی رو از من مخفی می‌کنه و دروغ میگه، حرف‌هاش قانع کننده نیستن اصلا.

با اخم گفتم:

- هی یه سوال دیگه هم دارم.

سری تکون داد که یعنی بپرس.

پرسیدم:

- چرا شب مهمونی موقع ر*ق*ص یهو غیبت زد؟

بازم با کمی مکث گفت:

- باید می‌رفتم. عجله داشتم.

حس‌می‌کردم با مکث‌هاش، داره زمان می‌خره برای دروغ گفتن! حسم هیچوقت بهم دروغ نمی‌گفت. این هم برام قانع کننده نبود، از وقتی فهمیدم همون پسر جذابی که توی مهمونی دیدمش، یه گرگینه‌اس، نمی‌تونم باهاش گرم و صمیمی برخورد کنم شاید بخاطر گرگینه بودنش. شاید بخاطر اینکه برام قابل هضم نیست، حتی اونم رفتارش نسبت بهم کمی فرق کرده بود نسبت به اون شب. جوری رفتار می‌کرد انگار هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده!

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

مشاوره نویسندگی
مشاوره نویسندگی
دلنویس انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
631
لایک‌ها
3,361
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,593
Points
1,116
#پارت۲۶

این کارش من رو بیشتر عصبی می‌کرد، یا این حال لحنم رو کمی ملایم کردم و دوباره پرسیدم:
- چرا هر وقت می‌دیدی من و فرار می‌کردی؟
کمی سکوت کرد، انگار از سوال کردن‌های پی در پی‌ام عصبی شده بود چون با حرص چشم‌هاش رو فرو بست و گفت:
- میشه دیگه بس کنی؟ کافیه.
از جام بلند شدم و گفتم:
- نه کافی نیست، باید بفهمم معنی این کارت چیه؟ هدفت از این کارت چیه؟
اونم بلند شد و گفت:
- بس کن، برای هر چیز و هر کاری باید به توام جواب پس بدم؟ مراقب رفتارت باش پات رو از گلیمت درازتر نکن. مثل اینکه یادت رفته تو من رو زخمی کردی و نزدیک بود به کشتنم بدی حالا وایسادی اینجا بالاسر من طلبکارم هستی؟
از خشم و عصبانیت زیاد فکم منقبض شده بود و دست‌هام رو مشت کرده بودم و ناخن‌هام رو از حرص فرو می‌کردم به پو*ست دستم.
اریک بدون توجه به من و عصبانیتم، رفت از بتی تشکری کرد و از کلبه خارج شد.
پوفی عصبی کشیدم و حوله‌ای که روی سرم بود رو با حرص انداختم روی زمین و موهای خیس مشکیم، روی شونه‌هام رها شدن. رفتم سمت بتی و ازش تشکر کردم.
بتی تیکه پارچه کوچیکی رو از قفسه دارو‌ها و معجون‌هاش برداشت و به طرفم اومد و پارچه کوچیک توی دستش رو دور مچم بست و گفت:
- این پیشت باشه دخترجون، هر وقت به کمک احتیاج داشتی بازش کن و آتیشش بزن تا بیام به کمکت، رو من حساب کن.
لبخندی زدم و ازش تشکری کردم و از کلبه خارج شدم، اریک نبود، مطمئنن رفته بود. معلوم بود خیلی تخس و مغروره و به این آسونی‌ها نم پس نمیده. لعنتی! حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد.
شروع به دوییدن کردم انقدر دوییدم تا بلاخره رسیدم به قصر. وارد حیاط قصر شدم که لیزا و ویکتوریا به سمتم هجوم آوردن. لیزا با نگرانی گفت:
- هی‌هی، می‌دونی ساعت چنده؟ کجا بودی ما نگرانت بودیم!
ریلکس پاسخ دادم:
- جای خاصی نبودم برای خودم رفته بودم بیرون و می‌گشتم.
ویکتوریا غر زد:
- اوه خدای من، نه تو داری یه چیزی رو از ما مخفی می‌کنی! از دیشبه که نیستی و گوشیت خاموشه، بدون اینکه به ما خبر بدی گذاشتی رفتی.
از این همه سوال پیچ کردن‌هاشون عصبی شدم و داد زدم:
- بس کنید، گفتم که اون بیرون بودم و برای خودم می‌گشتم. دروغی هم ندارم بگم الان هم خستم سوال‌هاتون رو بزارین برای بعد، بزارین برسم بعد بازجویی کنین.
چون خواهر بزرگ‌تر بودم ازم حساب می‌بردن برای همین چیزی نگفتن و سرشون رو انداختن پایین، نمی‌تونستم راستش رو بگم. نباید چیزی از این قضیه می‌گفتم.
بدون توجه بهشون راه افتادم سمت اتاقم. تا رسیدم به اتاقم پیراهنم رو در آوردم و با همون شلوار و لباس زیرم خودم رو انداختم روی تختم و کلافه پتو رو کشیدم روی سرم و اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی چشم‌هام گرم شدن.

***

سه شبی میشه که بازم تنهایی میرم شکار و از اون پسره اریک دیگه خبری نیس، خیلی مغرور و از خود راضی بود. جوری رفتار می‌کرد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
این سه شب می‌رفتم و با خیال راحت، خودم برای خودم شکار می‌کردم و برمی‌گشتم و مستقیم می‌رفتم حمام و بعدش استراحت می‌کردم.
شب چهارم که از حیاط قصر بیرون زدم و چند قدمی که دور شدم دیدم حیوان مرده و بی‌جونی روی زمین افتاده. کمی خون ازش رفته بود و گ*ردنش شکسته شده بود.
خیالم خیلی سریع از این موضوع راحت شد که دیگه مجبور به گشتن شکار برای خودم نیستم و با خودم گفتم:
- اممم عالیه شکار امشبم پیدا شد.
و اصلا به این فکر نکردم که این حیوان از کجا اومده و افتاده اینجا و فکر کردم افتادنش به اینجا و مردنش کاملا اتفاقی بوده. با ولع شروع به خوردن خون توی ب*دن حیوون کردم و تموم که شدم برگشتم به قصر.
شب بعدش دوباره به راه افتادم تا برای خودم شکار کنم که دوباره حیوان مرده و بی‌جونی رو چند قدمیم دیدم.
این‌بار اخم‌هام در هم رفت و سریع اطرافم رو زیر نظر گرفتم. مشکوک شده بودم احساس کردم شاید تله باشه. خیلی غیرعادی بود که دوشب پشت سر هم، حیوون مرده جلوی پام می‌دیدم و مطمئن شدم که اتفاقی نیست مردنشون. برام سوال بود که این حیوون‌های مرده رو کی می‌زاره اینجا میره و هیچ اثریم از خودش نیست؟ قصدش چیه از این کار؟ و سوالاتی از این قبیل.
من گول این چیزها رو به این راحتی‌ها نمی‌خوردم! با خشم لگدی به حیوون بی‌جون روی زمین زدم و دوباره به راه افتادم، با دقت همه جارو نگاه می‌کردم تا خطری تهدیدم نکنه.

کد:
این کارش من رو بیشتر عصبی می‌کرد، یا این حال لحنم رو کمی ملایم کردم و دوباره پرسیدم:
- چرا هر وقت می‌دیدی من و فرار می‌کردی؟
کمی سکوت کرد، انگار از سوال کردن‌های پی در پی‌ام عصبی شده بود چون با حرص چشم‌هاش رو فرو بست و گفت:
- میشه دیگه بس کنی؟ کافیه.
از جام بلند شدم و گفتم:
- نه کافی نیست، باید بفهمم معنی این کارت چیه؟ هدفت از این کارت چیه؟
اونم بلند شد و گفت:
- بس کن، برای هر چیز و هر کاری باید به توام جواب پس بدم؟ مراقب رفتارت باش پات رو از گلیمت درازتر نکن. مثل اینکه یادت رفته تو من رو زخمی کردی و نزدیک بود به کشتنم بدی حالا وایسادی اینجا بالاسر من طلبکارم هستی؟
از خشم و عصبانیت زیاد فکم منقبض شده بود و دست‌هام رو مشت کرده بودم و ناخن‌هام رو از حرص فرو می‌کردم به پو*ست دستم.
اریک بدون توجه به من و عصبانیتم، رفت از بتی تشکری کرد و از کلبه خارج شد.
پوفی عصبی کشیدم و حوله‌ای که روی سرم بود رو با حرص انداختم روی زمین و موهای خیس مشکیم، روی شونه‌هام رها شدن. رفتم سمت بتی و ازش تشکر کردم.
بتی تیکه پارچه کوچیکی رو از قفسه دارو‌ها و معجون‌هاش برداشت و به طرفم اومد و پارچه کوچیک توی دستش رو دور مچم بست و گفت:
- این پیشت باشه دخترجون، هر وقت به کمک احتیاج داشتی بازش کن و آتیشش بزن تا بیام به کمکت، رو من حساب کن.
لبخندی زدم و ازش تشکری کردم و از کلبه خارج شدم، اریک نبود، مطمئنن رفته بود. معلوم بود خیلی تخس و مغروره و به این آسونی‌ها نم پس نمیده. لعنتی! حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد.
شروع به دوییدن کردم انقدر دوییدم تا بلاخره رسیدم به قصر. وارد حیاط قصر شدم که لیزا و ویکتوریا به سمتم هجوم آوردن. لیزا با نگرانی گفت:
- هی‌هی، می‌دونی ساعت چنده؟ کجا بودی ما نگرانت بودیم!
ریلکس پاسخ دادم:
- جای خاصی نبودم برای خودم رفته بودم بیرون و می‌گشتم.
ویکتوریا غر زد:
- اوه خدای من، نه تو داری یه چیزی رو از ما مخفی می‌کنی! از دیشبه که نیستی و گوشیت خاموشه، بدون اینکه به ما خبر بدی گذاشتی رفتی.
از این همه سوال پیچ کردن‌هاشون عصبی شدم و داد زدم:
- بس کنید، گفتم که اون بیرون بودم و برای خودم می‌گشتم. دروغی هم ندارم بگم الان هم خستم سوال‌هاتون رو بزارین برای بعد، بزارین برسم بعد بازجویی کنین.
چون خواهر بزرگ‌تر بودم ازم حساب می‌بردن برای همین چیزی نگفتن و سرشون رو انداختن پایین، نمی‌تونستم راستش رو بگم. نباید چیزی از این قضیه می‌گفتم.
بدون توجه بهشون راه افتادم سمت اتاقم. تا رسیدم به اتاقم پیراهنم رو در آوردم و با همون شلوار و لباس زیرم خودم رو انداختم روی تختم و کلافه پتو رو کشیدم روی سرم و اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی چشم‌هام گرم شدن.

***

سه شبی میشه که بازم تنهایی میرم شکار و از اون پسره اریک دیگه خبری نیس، خیلی مغرور و از خود راضی بود. جوری رفتار می‌کرد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
این سه شب می‌رفتم و با خیال راحت، خودم برای خودم شکار می‌کردم و برمی‌گشتم و مستقیم می‌رفتم حمام و بعدش استراحت می‌کردم.
شب چهارم که از حیاط قصر بیرون زدم و چند قدمی که دور شدم دیدم حیوان مرده و بی‌جونی روی زمین افتاده. کمی خون ازش رفته بود و گ*ردنش شکسته شده بود.
خیالم خیلی سریع از این موضوع راحت شد که دیگه مجبور به گشتن شکار برای خودم نیستم و با خودم گفتم:
- اممم عالیه شکار امشبم پیدا شد.
و اصلا به این فکر نکردم که این حیوان از کجا اومده و افتاده اینجا و فکر کردم افتادنش به اینجا و مردنش کاملا اتفاقی بوده. با ولع شروع به خوردن خون توی ب*دن حیوون کردم و تموم که شدم برگشتم به قصر.
شب بعدش دوباره به راه افتادم تا برای خودم شکار کنم که دوباره حیوان مرده و بی‌جونی رو چند قدمیم دیدم.
این‌بار اخم‌هام در هم رفت و سریع اطرافم رو زیر نظر گرفتم. مشکوک شده بودم احساس کردم شاید تله باشه. خیلی غیرعادی بود که دوشب پشت سر هم، حیوون مرده جلوی پام می‌دیدم و مطمئن شدم که اتفاقی نیست مردنشون. برام سوال بود که این حیوون‌های مرده رو کی می‌زاره اینجا میره و هیچ اثریم از خودش نیست؟ قصدش چیه از این کار؟ و سوالاتی از این قبیل.
من گول این چیزها رو به این راحتی‌ها نمی‌خوردم! با خشم لگدی به حیوون بی‌جون روی زمین زدم و دوباره به راه افتادم، با دقت همه جارو نگاه می‌کردم تا خطری تهدیدم نکنه.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

مشاوره نویسندگی
مشاوره نویسندگی
دلنویس انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
631
لایک‌ها
3,361
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,593
Points
1,116
#پارت۲۷

نامرئی شدم و رفتم پشت بوته‌ها و درخت‌ها رو نگاهی بندازم، اما هیچ خبری نبود، هیچ کس نبود.
تعجب کرده بودم و برام سوال بود که دو شبه این حیوون‌های بی‌جون و مرده چجوری افتادن اینجا؟
با حرص نفس عمیقی کشیدم و با همون حالت نامرئی راه افتادم تا یه شکار دیگه پیدا کنم. ممکن بود تله باشه و بهتر بود دیده نشم.
وقتی شکار کردم و از خون توی رگ‌هاش تغذیه کردم، تصمیم گرفتم برگردم به قصر.
برگشتم به قصر، توی قصر غوغایی بر پا بود و نمی‌دونم چیشده بود! همه به اینور و اونور می‌دوییدن. رفتم داخل قصر تا ملکه رو پیدا کنم.
از دور دیدمش و رفتم سمتش و با تعجب پرسیدم:
- بانوی من، اتفاقی افتاده؟ چه خبر شده؟
آرتمیس فقط سرش پایین بود دستش رو به پیشونیش گذاشته بود، فکر کنم حالش خ*را*ب بود.
ویکتوریا که کنارش بود گفت:
- یه نفر تاج مخصوص پادشاه و سیخ چوبی رو از اتاق مخصوص پادشاه دزدیده. با تعجب گفتم:
- چی؟ سیخ چوبی؟
ویکتوریا با سر تأیید کرد و گفت:
- اوهوم و با اون سیخ چوبی چند تا از خون‌آشام‌های قصر رو کشته.
دست ویکتوریا رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و رفتیم یه گوشه و گفتم:
- اون سیخ چوبی مگه به چه درد می‌خوره؟ چی داری میگی مگه ما خون‌آشام‌ها عمر جاودان نداریم؟ پس اونا چجوری مردن؟
دست‌هاش رو گذاشت رو شونه‌هام و گفت:
- گوش کن ویو درسته، ما عمر جاودان داریم و هیچ چیزی نمی‌تونه ما رو از بین ببره. حتی اگه از بلندا بیوفتیم، تصادف کنیم یا گلوله هم بهمون بخوره ما چیزیمون نمیشه. چون ما جاودانه هستیم فقط...فقط...
با کنجکاوی گفتم:
- فقط چی؟
کمی مکث کرد و گفت:
- فقط در صورتی ما خون‌آشام‌ها کشته می‌شیم و از بین می‌ریم که یه سیخ یا خنجر چوبی تو قلبمون فرو بره یا اینکه...یا اینکه سرمون با شمشیر بریده بشه. می‌فهمی که چی میگم؟ حالا هم اون سیخ چوبی توی اتاق پادشاه نگهداری میشد تا به کسی آسیب نرسه یا دست هرکسی نیوفته که هرکی رو که به دستش رسید بکشه، چون اولین و مشهورترین‌ِشون اون سیخه. برای همین این سیخ چوبی و تاج پادشاه برای ملکه ارزشمندن. الان هم همون یه نفر به هممون خیانت کرده چون اون هم خون‌آشامه و از خودمون بود و از اتاق پادشاه دزدی کرده. اون سیخ چوبی دست اون یه نفر افتاده و می‌خواد با اون همه ما رو به کشتن بده.
بهت‌زده و ناباور به ویکتوریا خیره بودم که صدای یه مرد که خطاب به ملکه داد میزد، به گوش رسید:
- بانوی من، پیداش کردیم.
آرتمیس سریع سرش رو بلند کرد و با چشم‌هایی که رگه‌های قرمز به چشم می‌اومد و عصبانیت توشون موج میزد بلند شد. تازه حال و روز آرتمیس رو دیدم، خیلی غضبناک بود.
مجرم یا همون یه نفری که دزدی کرده بود رو با دست‌هایی بسته هولش دادن و انداختنش وسط سالن.
همه اهالی قصر بهش بد و بیراه می‌گفتن و حمله می‌کردن سمتش؛ ولی سربازها به زور جلوشون رو گرفتن.
آرتمیس با عصبانیت بهش خیره شده بود.
یکی از سربازها اومد سمت آرتمیس و تعظیمی کرد و گفت:
- بانوی من سیخ چوبی و تاج پادشاه رو صحیح و سالم ازش پس گرفتیم.
یکی از ندیمه‌های ملکه جلو اومد و تاج و سیخ رو ازش گرفت.
ملکه با خشم، سریع رفت سمت اون دزده و گلوش رو محکم بین دست‌های ظریفش گرفت، جوری که گلوی مرد خر‌خر می‌کرد.
ملکه غضبناک غرید:
- حالا از من دزدی می‌کنی؟ به من خیانت می‌کنی؟
و با خشم داد زد:
- هان؟
خنده هیستیرک‌واری کرد و گفت:
- سربازها و افراد من رو به کشتن میدی؟ افرادی که با زحمت دوباره دور خودم جمعشون کرده بودم. زحمت‌های من رو به باد میدی؟ بگو ببینم کی اجیرت کرده؟
و بعد با خشم گلوش و ول کرد تا بتونه حرف بزنه.
مرد سرفه‌ای کرد و با نهایت گستاخی گفت:
- هیچ کس، هیچ کس من و اجیر نکرده.
آرتمیس با حرص سری تکون داد و گفت:
- چرا یه نفر اجیرت کرده، بگو ببینم کی اجیرت کرده؟ در ازای چه پاداشی تو رو فرستادن که حاضر شدی این کار احمقانه رو بکنی؟

کد:
نامرئی شدم و رفتم پشت بوته‌ها و درخت‌ها رو نگاهی بندازم، اما هیچ خبری نبود، هیچ کس نبود.
تعجب کرده بودم و برام سوال بود که دو شبه این حیوون‌های بی‌جون و مرده چجوری افتادن اینجا؟
با حرص نفس عمیقی کشیدم و با همون حالت نامرئی راه افتادم تا یه شکار دیگه پیدا کنم. ممکن بود تله باشه و بهتر بود دیده نشم.
وقتی شکار کردم و از خون توی رگ‌هاش تغذیه کردم، تصمیم گرفتم برگردم به قصر.
برگشتم به قصر، توی قصر غوغایی بر پا بود و نمی‌دونم چیشده بود! همه به اینور و اونور می‌دوییدن. رفتم داخل قصر تا ملکه رو پیدا کنم.
از دور دیدمش و رفتم سمتش و با تعجب پرسیدم:
- بانوی من، اتفاقی افتاده؟ چه خبر شده؟
آرتمیس فقط سرش پایین بود دستش رو به پیشونیش گذاشته بود، فکر کنم حالش خ*را*ب بود.
ویکتوریا که کنارش بود گفت:
- یه نفر تاج مخصوص پادشاه و سیخ چوبی رو از اتاق مخصوص پادشاه دزدیده. با تعجب گفتم:
- چی؟ سیخ چوبی؟
ویکتوریا با سر تأیید کرد و گفت:
- اوهوم و با اون سیخ چوبی چند تا از خون‌آشام‌های قصر رو کشته.
دست ویکتوریا رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و رفتیم یه گوشه و گفتم:
- اون سیخ چوبی مگه به چه درد می‌خوره؟ چی داری میگی مگه ما خون‌آشام‌ها عمر جاودان نداریم؟ پس اونا چجوری مردن؟
دست‌هاش رو گذاشت رو شونه‌هام و گفت:
- گوش کن ویو درسته، ما عمر جاودان داریم و هیچ چیزی نمی‌تونه ما رو از بین ببره. حتی اگه از بلندا بیوفتیم، تصادف کنیم یا گلوله هم بهمون بخوره ما چیزیمون نمیشه. چون ما جاودانه هستیم فقط...فقط...
با کنجکاوی گفتم:
- فقط چی؟
کمی مکث کرد و گفت:
- فقط در صورتی ما خون‌آشام‌ها کشته می‌شیم و از بین می‌ریم که یه سیخ یا خنجر چوبی تو قلبمون فرو بره یا اینکه...یا اینکه سرمون با شمشیر بریده بشه. می‌فهمی که چی میگم؟ حالا هم اون سیخ چوبی توی اتاق پادشاه نگهداری میشد تا به کسی آسیب نرسه یا دست هرکسی نیوفته که هرکی رو که به دستش رسید بکشه، چون اولین و مشهورترین‌ِشون اون سیخه. برای همین این سیخ چوبی و تاج پادشاه برای ملکه ارزشمندن. الان هم همون یه نفر به هممون خیانت کرده چون اون هم خون‌آشامه و از خودمون بود و از اتاق پادشاه دزدی کرده. اون سیخ چوبی دست اون یه نفر افتاده و می‌خواد با اون همه ما رو به کشتن بده.
بهت‌زده و ناباور به ویکتوریا خیره بودم که صدای یه مرد که خطاب به ملکه داد میزد، به گوش رسید:
- بانوی من، پیداش کردیم.
آرتمیس سریع سرش رو بلند کرد و با چشم‌هایی که رگه‌های قرمز به چشم می‌اومد و عصبانیت توشون موج میزد بلند شد. تازه حال و روز آرتمیس رو دیدم، خیلی غضبناک بود.
مجرم یا همون یه نفری که دزدی کرده بود رو با دست‌هایی بسته هولش دادن و انداختنش وسط سالن.
همه اهالی قصر بهش بد و بیراه می‌گفتن و حمله می‌کردن سمتش؛ ولی سربازها به زور جلوشون رو گرفتن.
آرتمیس با عصبانیت بهش خیره شده بود.
یکی از سربازها اومد سمت آرتمیس و تعظیمی کرد و گفت:
- بانوی من سیخ چوبی و تاج پادشاه رو صحیح و سالم ازش پس گرفتیم.
یکی از ندیمه‌های ملکه جلو اومد و تاج و سیخ رو ازش گرفت.
ملکه با خشم، سریع رفت سمت اون دزده و گلوش رو محکم بین دست‌های ظریفش گرفت، جوری که گلوی مرد خر‌خر می‌کرد.
ملکه غضبناک غرید:
- حالا از من دزدی می‌کنی؟ به من خیانت می‌کنی؟
و با خشم داد زد:
- هان؟
خنده هیستیرک‌واری کرد و گفت:
- سربازها و افراد من رو به کشتن میدی؟ افرادی که با زحمت دوباره دور خودم جمعشون کرده بودم. زحمت‌های من رو به باد میدی؟ بگو ببینم کی اجیرت کرده؟
و بعد با خشم گلوش و ول کرد تا بتونه حرف بزنه.
مرد سرفه‌ای کرد و با نهایت گستاخی گفت:
- هیچ کس، هیچ کس من و اجیر نکرده.
آرتمیس با حرص سری تکون داد و گفت:
- چرا یه نفر اجیرت کرده، بگو ببینم کی اجیرت کرده؟ در ازای چه پاداشی تو رو فرستادن که حاضر شدی این کار احمقانه رو بکنی؟

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

مشاوره نویسندگی
مشاوره نویسندگی
دلنویس انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
631
لایک‌ها
3,361
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,593
Points
1,116
#پارت۲۸

دوباره داد زد و فریادش لرز به جون هممون انداخت:
- زود باش حرف بزن!
مرد به گریه افتاد و گفت:
- قسم می‌خورم بانوی من هیچ کس من و اجیر نکرده من رو عفو کنید.
آرتمیس چشم‌هاش رو از حرص بست و دوباره باز کرد و آروم گفت:
- پس حرف نمی‌زنی؟ که اینطور، منم می‌دونم باهات چیکار کنم و چجوری به حرف بیارمت. خودت این بازی کثیف و شروع کردی عواقبش پای خودته، باید تقاص پس بدی.
مرد با نهایت تضرع داد زد:
- بانوی من التماستون می‌کنم، من رو عفو کنید سرورم.
آرتمیس پوزخندی زد و گفت:
- دیگه دیره.
و رو به سربازها کرد و گفت:
- ببریدش فعلا زندانیش کنید تا بعد در موردش تصمیم می‌گیرم.
سربازها تعظیمی کردند و اون مرد رو کشون‌کشون بردن.
صدای التماس‌ها و ضجه‌های بلند مرد توی سالن قصر می‌پیچید.
ملکه با عصبانیت به سمت راه‌رویی رفت که به اتاقش ختم میشد.
ندیمه‌ها هم پشت سر ملکه به راه افتادن و تعدادی هم که نظاره‌گرِ اتفاق پیش اومده بودن، پراکنده شدن و رفتند.

***

فردای اون شب، همون مرد رو که دزدی کرده بود رو آوردن درست وسط حیاط قصر.
همه جمع شده بودن و تماشاگر بودن، بین همه خون‌آشام‌ها همهمه بود و تو گوش هم پچ‌پچ می‌کردن.
در واقع کنجکاو بودن و براشون سوال بود که ملکه این دزد خیانت‌کار رو قراره چجوری مجازات کنه؟ بین این همه خون‌آشام و چجوری به حرف بیارتش؟
ملکه به همراه ندیمه‌ها به‌حیاط قصر اومد و روی صندلی مخصوصش توی ایوان قصر نشست.
لیزا و ویکتوریا توی حیاط قصر بودن و کنار ملکه ایستاده بودن، اما من خسته بودم و حوصله پایین رفتن رو نداشتم بنابراین برای تماشا کردن این صح*نه از پشت پنجره بهش اکتفا کردم.
ملکه از جاش بلند شد و کفت دست‌هاش رو چندبار به هم کوبید تا توجه همه جلب بشه و با صدای رسا و بلندی گفت:
- همگی گوش کنید، امروز اینجا جمع شدیم تا مجازات کردن کسی رو که به همه ما خیانت کرده و تاج ارزشمند همسر عزیزم و سرور همه شما رو دزدیده، و چند تن از افرادمون رو کشته رو تماشا کنیم. من همه شما رو اینجا جمع کردم تا ذره‌ذره مجازات شدن، زجرکش کردن این فرد خائن رو تماشا کنید تا هم انتقام کارهای بدش رو بگیریم، هم برای دیگران هم درس عبرتی بشه و بدونن که سزای فرد دزد و خائن همینه.
مرد دوباره به التماس افتاد. آرتمیس اشاره‌ای به سربازها کرد و نشست سر جاش.
سربازها مرد رو به تنه درخت کلفتی بستند و بعد با قدرت‌های جادوییشون از زیر زمین در فاصله نزدیک مرد و درختِ پشت سرش، خارهایی به تیزی شمشیر و برنده‌تر از چاقو به وجود آوردن. خارها رشد کردند و بزرگ‌تر شدن، خارهایی به تعداد زیاد و تقریبا به طول ۳۰ سانتی‌متر.
خارها هم زمان و با سرعت به ب*دن و صورت مرد سیخونک می‌زدن و مرد ناله می‌کرد.
این کار خارها تا جایی ادامه داشت که دیگه مرد از درد زیاد فریاد میزد و صورت و بدنش خونی و زخمی شده بود.
مرد بلاخره تسلیم شد و از مقاومت و اعتراف نکردن به اینکه کی اجیرش کرده، صرف نظر کرد و گفت:
- میگم اعتراف می‌کنم، اعتراف می‌کنم کی اجیرم کرده.
و بعد با صدای بلندی گریه کرد.
آرتمیس بلند شد و دستش رو به علامت کافیه تو هوا تکون داد که سربازها با قدرت جادوییشون خار‌ها رو متوقف کردن.
آرتمیس روبه مرد گفت:
- پس بلاخره به حرف اومدی، می‌دونستم. حدسم درست بود یکی اجیرت کرده، پس اعتراف می‌کنی و بهمون میگی کی اجیرت کرده؟
مرد با لرزشی که بخاطر درد و گریه تو صداش و بدنش هویدا بود، جواب داد:
- بله، میگم‌میگم.
آرتمیس گفت:
- خب می‌شنوم.
مرد مکثی کرد و بعد ل*بش رو با زبونش تر‌ کرد و با نفس‌نفس گفت:
- برایان، برایان. اون به من گفت اگه بتونم به اتاق مخفی قصر یعنی اتاق پادشاه راه پیدا کنم و نفوذ کنم و تاج پادشاه رو براش بیارم و با سیخ چوبی تعدادی رو از بین ببرم، پاداش خوبی بهم میده.
همه با تعجب، وقتی اسم برایان رو شنیدن، هینی کشیدن و بهت‌زده به اون مرد خیره شدن و در گوش هم پچ‌پچ کردن و بعضی‌ها هم، با نگاهی شماتت‌گر به مرد خیره شده بودن.

کد:
دوباره داد زد و فریادش لرز به جون هممون انداخت:
- زود باش حرف بزن!
مرد به گریه افتاد و گفت:
- قسم می‌خورم بانوی من هیچ کس من و اجیر نکرده من رو عفو کنید.
آرتمیس چشم‌هاش رو از حرص بست و دوباره باز کرد و آروم گفت:
- پس حرف نمی‌زنی؟ که اینطور، منم می‌دونم باهات چیکار کنم و چجوری به حرف بیارمت. خودت این بازی کثیف و شروع کردی عواقبش پای خودته، باید تقاص پس بدی.
مرد با نهایت تضرع داد زد:
- بانوی من التماستون می‌کنم، من رو عفو کنید سرورم.
آرتمیس پوزخندی زد و گفت:
- دیگه دیره.
و رو به سربازها کرد و گفت:
- ببریدش فعلا زندانیش کنید تا بعد در موردش تصمیم می‌گیرم.
سربازها تعظیمی کردند و اون مرد رو کشون‌کشون بردن.
صدای التماس‌ها و ضجه‌های بلند مرد توی سالن قصر می‌پیچید.
ملکه با عصبانیت به سمت راه‌رویی رفت که به اتاقش ختم میشد.
ندیمه‌ها هم پشت سر ملکه به راه افتادن و تعدادی هم که نظاره‌گرِ اتفاق پیش اومده بودن، پراکنده شدن و رفتند.

***

فردای اون شب، همون مرد رو که دزدی کرده بود رو آوردن درست وسط حیاط قصر.
همه جمع شده بودن و تماشاگر بودن، بین همه خون‌آشام‌ها همهمه بود و تو گوش هم پچ‌پچ می‌کردن.
در واقع کنجکاو بودن و براشون سوال بود که ملکه این دزد خیانت‌کار رو قراره چجوری مجازات کنه؟ بین این همه خون‌آشام و چجوری به حرف بیارتش؟
ملکه به همراه ندیمه‌ها به‌حیاط قصر اومد و روی صندلی مخصوصش توی ایوان قصر نشست.
لیزا و ویکتوریا توی حیاط قصر بودن و کنار ملکه ایستاده بودن، اما من خسته بودم و حوصله پایین رفتن رو نداشتم بنابراین برای تماشا کردن این صح*نه از پشت پنجره بهش اکتفا کردم.
ملکه از جاش بلند شد و کفت دست‌هاش رو چندبار به هم کوبید تا توجه همه جلب بشه و با صدای رسا و بلندی گفت:
- همگی گوش کنید، امروز اینجا جمع شدیم تا مجازات کردن کسی رو که به همه ما خیانت کرده و تاج ارزشمند همسر عزیزم و سرور همه شما رو دزدیده، و چند تن از افرادمون رو کشته رو تماشا کنیم. من همه شما رو اینجا جمع کردم تا ذره‌ذره مجازات شدن، زجرکش کردن این فرد خائن رو تماشا کنید تا هم انتقام کارهای بدش رو بگیریم، هم برای دیگران هم درس عبرتی بشه و بدونن که سزای فرد دزد و خائن همینه.
مرد دوباره به التماس افتاد. آرتمیس اشاره‌ای به سربازها کرد و نشست سر جاش.
سربازها مرد رو به تنه درخت کلفتی بستند و بعد با قدرت‌های جادوییشون از زیر زمین در فاصله نزدیک مرد و درختِ پشت سرش، خارهایی به تیزی شمشیر و برنده‌تر از چاقو به وجود آوردن. خارها رشد کردند و بزرگ‌تر شدن، خارهایی به تعداد زیاد و تقریبا به طول ۳۰ سانتی‌متر.
خارها هم زمان و با سرعت به ب*دن و صورت مرد سیخونک می‌زدن و مرد ناله می‌کرد.
این کار خارها تا جایی ادامه داشت که دیگه مرد از درد زیاد فریاد میزد و صورت و بدنش خونی و زخمی شده بود.
مرد بلاخره تسلیم شد و از مقاومت و اعتراف نکردن به اینکه کی اجیرش کرده، صرف نظر کرد و گفت:
- میگم اعتراف می‌کنم، اعتراف می‌کنم کی اجیرم کرده.
و بعد با صدای بلندی گریه کرد.
آرتمیس بلند شد و دستش رو به علامت کافیه تو هوا تکون داد که سربازها با قدرت جادوییشون خار‌ها رو متوقف کردن.
آرتمیس روبه مرد گفت:
- پس بلاخره به حرف اومدی، می‌دونستم. حدسم درست بود یکی اجیرت کرده، پس اعتراف می‌کنی و بهمون میگی کی اجیرت کرده؟
مرد با لرزشی که بخاطر درد و گریه تو صداش و بدنش هویدا بود، جواب داد:
- بله، میگم‌میگم.
آرتمیس گفت:
- خب می‌شنوم.
مرد مکثی کرد و بعد ل*بش رو با زبونش تر‌ کرد و با نفس‌نفس گفت:
- برایان، برایان. اون به من گفت اگه بتونم به اتاق مخفی قصر یعنی اتاق پادشاه راه پیدا کنم و نفوذ کنم و تاج پادشاه رو براش بیارم و با سیخ چوبی تعدادی رو از بین ببرم، پاداش خوبی بهم میده.
همه با تعجب، وقتی اسم برایان رو شنیدن، هینی کشیدن و بهت‌زده به اون مرد خیره شدن و در گوش هم پچ‌پچ کردن و بعضی‌ها هم، با نگاهی شماتت‌گر به مرد خیره شده بودن.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا