VIP رمان بطن دالان تاریکی(جلداول) | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,734
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,512
Points
1,434
#پارت۹

حتی خیلی از خون‌آشام‌هارو هم اسیر کرده و کشته بودن.
از اون موقع ملکه از تمام گرگینه‌ها متنفره و با گذشت پنج سال هنوز کینه اونا رو به دل داره و دوس داره سر به تنشون نباشه.
اینا رو خوده ملکه بهم گفته و ازم خواسته در این راه کمکش کنیم و برای نجات پادشاه از چنگال گرگینه‌ها تلاش کنیم.
توی اون پنج سال، به تنهایی به هزار زحمت قصر و حکومتش بر تمام خون‌آشام‌ها رو سر پا نگه داشت و دوباره خون‌آشام‌هارو داره دور خودش جمع می‌کنه تا در فرصت مناسب یه حال اساسی از گله گرگینه‌ها بگیره و به همین دلیل برای افزایش تعداد لشکرش و اعضاش، انسان‌هارو به اسارت می‌گیره و تبدیلشون می‌کنه و به لشکرش روز به روز اضافه می‌کنه.
با به وجود اومدن اون اتفاق هولناک و وحشتناک، ملکه مجبور شد برای انتقام پسر دوسالش و نجات پادشاه و بقیه خون‌آشام‌ها، این کار رو بکنه و ماهم در این راه به همنوعانمون قراره کمک کنیم.
دست‌هام و از میله‌های سرده تراس بر می‌دارم و پاهام و می‌زارم روی میله‌های تراس و می‌پرم پایین. مثل یه پر سبک، آروم به زمین فرود میام.
کلاه شنل مشکیم و تا چشم‌هام می‌کشم و از حیاطِ بزرگ و عظیم قصر خارج میشم.
با آرامش به سمت جنگل میرم تا برای خودم شکار کنم. قدم به قدم رفتم و رفتم تا بلاخره رسیدم وسطِ جنگل.
با دقت به این طرف و اون طرف نگاه کردم و سعی کردم با هوش و حواس جمع با گوش‌های تیزم به صداها گوش کنم. هیچ صدایی نمی‌اومد و سکوت حکم‌فرما بود و خاموشی.
یادمه موقعی که داشتم تبدیل می‌شدم، گوش درد و چشم درد شدیدی اومد سراغم. اون هم بخاطر این بود که بیناییم داشت قوی‌تر از قبل میشد. طوری که بیناییم توی تاریکی قوی بود و می‌تونستم راحت با چشم‌های تیزم تاریکی رو بشکافم، و هم بخاطر اینکه شنواییم داشت قوی‌تر میشد جوری که وقتی نزدیک یه حیوان یا انسان می‌شدم صدای بوم‌بوم تپش قلبش رو راحت می‌شنیدم.
باد خنکی می‌وزید و شنل بلند و مشکیم رو توی هوا تکون می‌داد. نفس عمیقی کشیدم.
باد، سرکشانه شاخه‌های درخت‌ها و گل و گیاه‌های جنگل رو تکون می‌داد. قدم پیش گذاشتم و به یه سمتی رفتم و راه رو ادامه دادم تا اینکه گوش‌های تیزم، بلاخره صدای تپش‌های منظم قلبی رو شنید و آروم رفتم به همون سمت.
شاخه‌های درخت‌هارو آروم کنار زدم و آهوی مادری رو دیدم که با بچه‌هاش باهم خوابیده بودن.
آروم رفتم سمتش، بوی مستانه خون مشامم رو پر کرده بود و هر لحظه که می‌گذشت، عطشم به خون جریان یافته توی ب*دن اون موجود بیشتر میشد؛ از صدای پام سریع چشم‌هاش و باز کرد و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
تا من و دید از جاش بلند شد. غرشی از اعماق گلوم بیرون رفت و دندون‌های نیشم رو نشونش دادم.
با یه حرکت خیلی سریع، خیز برداشتم سمتش فاصله باقی مونده رو طی کردم و توی چنگال‌هام اسیرش کردم.
اونقدر حرکتم سریع بود که فرصت فرار پیدا نکرد و نتونست فرار کنه.
اگه یه آدم عادی بودم و حمله می‌کردم سمتش، راحت می‌تونست از دستم فرار کنه. چون آهو اون موقع از من سریع‌تر بود؛ ولی چون خون‌آشامم و سرعت عمل‌های ما خون آشام‌ها بسیار بالاس، نتونست فرار کنه و من از آهو سریع‌تر و فرزتر بودم.
بچه‌های آهو از سرو صدای مادرشون بیدار شده بودن و هی سرو صدا می‌کردن و با پاهای ظریف و کشیده‌اشون به این طرف و اون طرف میدوییدن.
آهوی مادر، هراسناک بین چنگال محکم دست‌هام، درحال تقلا بود.
دندون‌های تیز و براق و برندم و فرو کردم تو پو*ست و گر*دن آهو و دندون‌هام پو*ست گ*ردنش رو شکافت و خون لذیذش بیرون اومد و وارد دهنم شد.
احساس کردم موجی از قدرت و انرژی به بدنم سرازیر شد. با ل*ذت خون قرمزش رو خوردم و رفته‌رفته از عطش گلوم کاسته میشد.
اونقدر ادامه دادم که آهو بی‌حال و بی‌حرکت مونده بود. وقتی دیدم دیگه هیچ خونی تو بدنش جریان نداره، فهمیدم اونقدر خونش و خوردم که دیگه خونی باقی نمونده. لاشه‌اش و انداختم زمین و بلند شدم.

کد:
حتی خیلی از خون‌آشام‌هارو هم اسیر کرده و کشته بودن.
از اون موقع ملکه از تمام گرگینه‌ها متنفره و با گذشت پنج سال هنوز کینه اونا رو به دل داره و دوس داره سر به تنشون نباشه.
اینا رو خوده ملکه بهم گفته و ازم خواسته در این راه کمکش کنیم و برای نجات پادشاه از چنگال گرگینه‌ها تلاش کنیم.
توی اون پنج سال، به تنهایی به هزار زحمت قصر و حکومتش بر تمام خون‌آشام‌ها رو سر پا نگه داشت و دوباره خون‌آشام‌هارو داره دور خودش جمع می‌کنه تا در فرصت مناسب یه حال اساسی از گله گرگینه‌ها بگیره و به همین دلیل برای افزایش تعداد لشکرش و اعضاش، انسان‌هارو به اسارت می‌گیره و تبدیلشون می‌کنه و به لشکرش روز به روز اضافه می‌کنه.
با به وجود اومدن اون اتفاق هولناک و وحشتناک، ملکه مجبور شد برای انتقام پسر دوسالش و نجات پادشاه و بقیه خون‌آشام‌ها، این کار رو بکنه و ماهم در این راه به همنوعانمون قراره کمک کنیم.
دست‌هام و از میله‌های سرده تراس بر می‌دارم و پاهام و می‌زارم روی میله‌های تراس و می‌پرم پایین. مثل یه پر سبک، آروم به زمین فرود میام.
کلاه شنل مشکیم و تا چشم‌هام می‌کشم و از حیاطِ بزرگ و عظیم قصر خارج میشم.
با آرامش به سمت جنگل میرم تا برای خودم شکار کنم. قدم به قدم رفتم و رفتم تا بلاخره رسیدم وسطِ جنگل.
با دقت به این طرف و اون طرف نگاه کردم و سعی کردم با هوش و حواس جمع با گوش‌های تیزم به صداها گوش کنم. هیچ صدایی نمی‌اومد و سکوت حکم‌فرما بود و خاموشی.
یادمه موقعی که داشتم تبدیل می‌شدم، گوش درد و چشم درد شدیدی اومد سراغم. اون هم بخاطر این بود که بیناییم داشت قوی‌تر از قبل میشد. طوری که بیناییم توی تاریکی قوی بود و می‌تونستم راحت با چشم‌های تیزم تاریکی رو بشکافم، و هم بخاطر اینکه شنواییم داشت قوی‌تر میشد جوری که وقتی نزدیک یه حیوان یا انسان می‌شدم صدای بوم‌بوم تپش قلبش رو راحت می‌شنیدم.
باد خنکی می‌وزید و شنل بلند و مشکیم رو توی هوا تکون می‌داد. نفس عمیقی کشیدم.
باد، سرکشانه شاخه‌های درخت‌ها و گل و گیاه‌های جنگل رو تکون می‌داد. قدم پیش گذاشتم و به یه سمتی رفتم و راه رو ادامه دادم تا اینکه گوش‌های تیزم، بلاخره صدای تپش‌های منظم قلبی رو شنید و آروم رفتم به همون سمت.
شاخه‌های درخت‌هارو آروم کنار زدم و آهوی مادری رو دیدم که با بچه‌هاش باهم خوابیده بودن.
آروم رفتم سمتش، بوی مستانه خون مشامم رو پر کرده بود و هر لحظه که می‌گذشت، عطشم به خون جریان یافته توی ب*دن اون موجود بیشتر میشد؛ از صدای پام سریع چشم‌هاش و باز کرد و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
تا من و دید از جاش بلند شد. غرشی از اعماق گلوم بیرون رفت و دندون‌های نیشم رو نشونش دادم.
با یه حرکت خیلی سریع، خیز برداشتم سمتش فاصله باقی مونده رو طی کردم و توی چنگال‌هام اسیرش کردم.
اونقدر حرکتم سریع بود که فرصت فرار پیدا نکرد و نتونست فرار کنه.
اگه یه آدم عادی بودم و حمله می‌کردم سمتش، راحت می‌تونست از دستم فرار کنه. چون آهو اون موقع از من سریع‌تر بود؛ ولی چون خون‌آشامم و سرعت عمل‌های ما خون آشام‌ها بسیار بالاس، نتونست فرار کنه و من از آهو سریع‌تر و فرزتر بودم.
بچه‌های آهو از سرو صدای مادرشون بیدار شده بودن و هی سرو صدا می‌کردن و با پاهای ظریف و کشیده‌اشون به این طرف و اون طرف میدوییدن.
آهوی مادر، هراسناک بین چنگال محکم دست‌هام، درحال تقلا بود.
دندون‌های تیز و براق و برندم و فرو کردم تو پو*ست و گر*دن آهو و دندون‌هام پو*ست گ*ردنش رو شکافت و خون لذیذش بیرون اومد و وارد دهنم شد.
احساس کردم موجی از قدرت و انرژی به بدنم سرازیر شد. با ل*ذت خون قرمزش رو خوردم و رفته‌رفته از عطش گلوم کاسته میشد.
اونقدر ادامه دادم که آهو بی‌حال و بی‌حرکت مونده بود. وقتی دیدم دیگه هیچ خونی تو بدنش جریان نداره، فهمیدم اونقدر خونش و خوردم که دیگه خونی باقی نمونده. لاشه‌اش و انداختم زمین و بلند شدم.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,734
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,512
Points
1,434
#پارت۱۰

با پشت دستم خونی که از اطراف دهنم و چونم سرازیر میشد رو پاک کردم و مستقیم رفتم سمت یکی از رودخونه‌های توی جنگل. می‌تونستم قیافم و تصور کنم که بخاطر خون اطراف دهنم و قرمزی دندون‌هام توسط خون اون آهو، چقدر وحشتناک شده.
فقط کافیه یکی من و با این وضع ببینه از ترس سکته می‌کنه. وقتی رسیدم به رود خونه قیافه وحشتناکم رو تو آب دیدم.
لبخند شیطانی به تصویر خودم تو آب رودخونه زدم. وقتی خودم رو با قیافه وحشتناک که خشن‌تر نشونم می‌داد می‌دیدم، توی چشم‌هام می‌دیدم که هیچ احساس نرمی و عاطفه و حتی عذاب وجدانی دیده نمیشه و این من و خوشحال می‌کرد! وقتی می‌دیدم یه حیوون یا یه انسان چجوری بین چنگال‌هام اسیره، غرور بی‌حد و اندازه‌ای سرتا پای قلبم رو فرا می‌گرفت.
سردی رو هم توی چهرم، هم توی کلامم و هم توی رفتارم و نگاهم می‌تونستم راحت ببینم. سردی که با یه نگاه نثار می‌کردم، باعث میشد شکارم، از ترس به خودش بلرزه.
دوباره نگاهی به خودم انداختم؛ دندون‌های سفیدم رنگ قرمز به خودشون گرفته بودن و چونم و اطراف دهنم کاملا خونی بود.
هردو دست‌هام و فرو کردم توی آب و از آب پرشون کردم. دست و صورتم و شستم و دوباره دست‌هام و از آب پر کردم و این‌بار کمی از آب رو وارد دهنم کردم تا دندون‌های خونین و قرمزم تمیز بشن.
آب دهنم و روی زمین تف کردم و با آستین شنلم، دهن و صورتم و خشک کردم و راه افتادم سمت قصر.

***

تازه از حموم در اومده بودم و در حال لباس پوشیدن بودم. بوی شامپو و صابون تنم رو در بر گرفته بود و رایحه‌ای خاص توی اتاق پیچیده بود. رفتم جلوی آینه و به صورت رنگ پریده و سفید و بی‌روحم خیره شدم. با اینکه دیگه به خون‌آشام بودنم عادت کرده بودم و خیلیم راضی بودم، اما بعد از سه سال هنوز هم به بی‌روح بودن پوستم، عادت نکرده بودم.
انگشت‌هام و روی صورتم کشیدم و با نوک انگشت پو*ست صافم رو لمس کردم. تو آینه به خودم خیره بودم که تقه‌ای به در اتاقم زده شد.
با صدایی رسا گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و دیدم که ویکی و لیزا اومدن داخل. ویکی تا رسید به اتاقم بدون اینکه چیزی بگه، خودش رو و انداخت روی تختم؛ ولی لیزا شروع کرد به غر زدن:
- هی! چند دفعه بهت بگم موقع شکار وایسا ماهم بیایم با هم بریم. چرا صبر نمی‌کنی و تنها میری؟
نگاهم و از خودم که توی آینه بود گرفتم و برگشتم سمتش:
- راستش و بخوای تنهایی شکار کردن یه چیز دیگس. توام امتحان کن.
لیزا با اخمی که ابروهای مشکیش رو در بر گرفته بود گفت:
- اوه تو خیلی کله شقی. نمی‌دونم چی بگم!
ویکی که تا الان ساکت بود، دستش و گذاشت زیر سرش و رو بهم گفت:
- یکم به فکر خودت باش. هیچ فکر این و می‌کنی که شاید وقتی تنهایی، خطری تورو تهدید کنه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- مثلا چه خطری؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اینکه شاید یه گله گرگینه سر راهت سبز شن و تو به خطر بیوفتی؟ شاید موجودات دیگه ماورایی بهت حمله کنن و اووو خلاصه هزارتا خطر دیگه. بهتره وقتی باهمیم بریم شکار تنهایی خطرناکه. وقتی تنها باشیم شاید از پس خیلی چیزها برنیایم؛ ولی وقتی باهم باشیم به کمک هم می‌تونیم.
پوفی کشیدم و کلافه گفتم:
- فعلا که تا الان وقت‌هایی که تنها بودم، هیچ خطری تهدیدم نکرده از این به بعد هم نخواهد کرد. من از خودم مطمئنم، می‌تونم از پس خیلی چیزها بر بیام، نگران من نباشین. چیزیم نمیشه.
ویکتوریا خونسرد رو بهم گفت:
- کله شق!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- می‌دونم.
لیزا نشست رو صندلی که تو اتاقم بود و درهمون حال گفت:
- آرتمیس بهمون مأموریت داده، امشب باید بریم مأموریت.
در حالی که به خودم تو آینه می‌رسیدم و به خودم خیره بودم گفتم:
- عالیه!
ویکی از رو تخت بلند شد نشست و گفت:
- گفته که فقط قبل رفتن بریم پیشش.
دوباره گفتم:
- مأموریت از ساعت چنده؟
هردوشون باهم گفتن:
- ۸ شب.
با این حرف با تعجب برگشتم سمتشون و بیخیالِ خیره شدن به خودم تو آینه شدم و گفتم:
- چرا از هشت شب؟ مگه قراره کجا بریم؟
اکثر مأموریت‌های ما از ۱۱ یا ۱۲ شب به بعده یا بهتره بگم ۳_۴ شب. این‌بار فرق می‌کرد. از ساعت ۸ باید می‌رفتیم و برای همین تعجب کردم چون این اولین‌باره!
ویکتوریا شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- قبل رفتن که بریم پیشش میگه بهمون. همین دیگه خواستیم بیایم این و بهت بگیم.
سری تکون دادم. ویکی و لیزا بلند شدن و بدون هیچ حرفی رفتن بیرون.
نشستم پشت میز آرایشم و درحالی که به صورتم تو آینه خیره بودم دنده‌های شونه‌ام رو آروم لابه لای موهام جای دادم و با شونه‌ام آروم موهام رو شونه کردم.

***

موهام و مرتب کردم و از اتاق خارج شدم و همراه لیزا و ویکی با شوخی و خنده راه افتادیم سمت اتاق ملکه. به اتاق ملکه تقریبا نزدیک شده بودیم دو نگهبان‌های کنار در اجازه ورود دادن و از راه روی طولانی عبور کردیم. پله‌های مارپیچی رو بالا رفتیم.
دوباره دوتا دیگه از نگهبان‌ها اجازه ورود دادن. وارد یه سالن شدیم که به در مشکی که رگه‌های نقره‌ای اکلیلی داشت رسیدیم که این در، در اتاق ملکه بود.
ندیمه‌های ملکه کنار در اتاق ایستاده بودن. روبه یکی از ندیمه‌ها کردم و بهش گفتم که به ملکه خبر بده. سری تکون داد و دست‌گیره در اتاق ملکه رو که تقریبا شبیه یه الماس سفید و گرد زیبا و چشم‌گیر بود رو، چرخوند و رفت داخل تا اجازه ورود بخواد.

کد:
با پشت دستم خونی که از اطراف دهنم و چونم سرازیر میشد رو پاک کردم و مستقیم رفتم سمت یکی از رودخونه‌های توی جنگل. می‌تونستم قیافم و تصور کنم که بخاطر خون اطراف دهنم و قرمزی دندون‌هام توسط خون اون آهو، چقدر وحشتناک شده.
فقط کافیه یکی من و با این وضع ببینه از ترس سکته می‌کنه. وقتی رسیدم به رود خونه قیافه وحشتناکم رو تو آب دیدم.
لبخند شیطانی به تصویر خودم تو آب رودخونه زدم. وقتی خودم رو با قیافه وحشتناک که خشن‌تر نشونم می‌داد می‌دیدم، توی چشم‌هام می‌دیدم که هیچ احساس نرمی و عاطفه و حتی عذاب وجدانی دیده نمیشه و این من و خوشحال می‌کرد! وقتی می‌دیدم یه حیوون یا یه انسان چجوری بین چنگال‌هام اسیره، غرور بی‌حد و اندازه‌ای سرتا پای قلبم رو فرا می‌گرفت.
سردی رو هم توی چهرم، هم توی کلامم و هم توی رفتارم و نگاهم می‌تونستم راحت ببینم. سردی که با یه نگاه نثار می‌کردم، باعث میشد شکارم، از ترس به خودش بلرزه.
دوباره نگاهی به خودم انداختم؛ دندون‌های سفیدم رنگ قرمز به خودشون گرفته بودن و چونم و اطراف دهنم کاملا خونی بود.
هردو دست‌هام و فرو کردم توی آب و از آب پرشون کردم. دست و صورتم و شستم و دوباره دست‌هام و از آب پر کردم و این‌بار کمی از آب رو وارد دهنم کردم تا دندون‌های خونین و قرمزم تمیز بشن.
آب دهنم و روی زمین تف کردم و با آستین شنلم، دهن و صورتم و خشک کردم و راه افتادم سمت قصر.

***

تازه از حموم در اومده بودم و در حال لباس پوشیدن بودم. بوی شامپو و صابون تنم رو در بر گرفته بود و رایحه‌ای خاص توی اتاق پیچیده بود. رفتم جلوی آینه و به صورت رنگ پریده و سفید و بی‌روحم خیره شدم. با اینکه دیگه به خون‌آشام بودنم عادت کرده بودم و خیلیم راضی بودم، اما بعد از سه سال هنوز هم به بی‌روح بودن پوستم، عادت نکرده بودم.
انگشت‌هام و روی صورتم کشیدم و با نوک انگشت پو*ست صافم رو لمس کردم. تو آینه به خودم خیره بودم که تقه‌ای به در اتاقم زده شد.
با صدایی رسا گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و دیدم که ویکی و لیزا اومدن داخل. ویکی تا رسید به اتاقم بدون اینکه چیزی بگه، خودش رو و انداخت روی تختم؛ ولی لیزا شروع کرد به غر زدن:
- هی! چند دفعه بهت بگم موقع شکار وایسا ماهم بیایم با هم بریم. چرا صبر نمی‌کنی و تنها میری؟
نگاهم و از خودم که توی آینه بود گرفتم و برگشتم سمتش:
- راستش و بخوای تنهایی شکار کردن یه چیز دیگس. توام امتحان کن.
لیزا با اخمی که ابروهای مشکیش رو در بر گرفته بود گفت:
- اوه تو خیلی کله شقی. نمی‌دونم چی بگم!
ویکی که تا الان ساکت بود، دستش و گذاشت زیر سرش و رو بهم گفت:
- یکم به فکر خودت باش. هیچ فکر این و می‌کنی که شاید وقتی تنهایی، خطری تورو تهدید کنه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- مثلا چه خطری؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اینکه شاید یه گله گرگینه سر راهت سبز شن و تو به خطر بیوفتی؟ شاید موجودات دیگه ماورایی بهت حمله کنن و اووو خلاصه هزارتا خطر دیگه. بهتره وقتی باهمیم بریم شکار تنهایی خطرناکه. وقتی تنها باشیم شاید از پس خیلی چیزها برنیایم؛ ولی وقتی باهم باشیم به کمک هم می‌تونیم.
پوفی کشیدم و کلافه گفتم:
- فعلا که تا الان وقت‌هایی که تنها بودم، هیچ خطری تهدیدم نکرده از این به بعد هم نخواهد کرد. من از خودم مطمئنم، می‌تونم از پس خیلی چیزها بر بیام، نگران من نباشین. چیزیم نمیشه.
ویکتوریا خونسرد رو بهم گفت:
- کله شق!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- می‌دونم.
 لیزا نشست رو صندلی که تو اتاقم بود و درهمون حال گفت:
- آرتمیس بهمون مأموریت داده، امشب باید بریم مأموریت.
در حالی که به خودم تو آینه می‌رسیدم و به خودم خیره بودم گفتم:
- عالیه!
ویکی از رو تخت بلند شد نشست و گفت:
- گفته که فقط قبل رفتن بریم پیشش.
دوباره گفتم:
- مأموریت از ساعت چنده؟
هردوشون باهم گفتن:
- ۸ شب.
با این حرف با تعجب برگشتم سمتشون و بیخیالِ خیره شدن به خودم تو آینه شدم و گفتم:
- چرا از هشت شب؟ مگه قراره کجا بریم؟
اکثر مأموریت‌های ما از ۱۱ یا ۱۲ شب به بعده یا بهتره بگم ۳_۴ شب. این‌بار فرق می‌کرد. از ساعت ۸ باید می‌رفتیم و برای همین تعجب کردم چون این اولین‌باره!
ویکتوریا شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- قبل رفتن که بریم پیشش میگه بهمون. همین دیگه خواستیم بیایم این و بهت بگیم.
سری تکون دادم. ویکی و لیزا بلند شدن و بدون هیچ حرفی رفتن بیرون.
نشستم پشت میز آرایشم و درحالی که به صورتم تو آینه خیره بودم دنده‌های شونه‌ام رو آروم لابه لای موهام جای دادم و با شونه‌ام آروم موهام رو شونه کردم.

***

موهام و مرتب کردم و از اتاق خارج شدم و همراه لیزا و ویکی با شوخی و خنده راه افتادیم سمت اتاق ملکه. به اتاق ملکه تقریبا نزدیک شده بودیم دو نگهبان‌های کنار در اجازه ورود دادن و از راه روی طولانی عبور کردیم. پله‌های مارپیچی رو بالا رفتیم.
دوباره دوتا دیگه از نگهبان‌ها اجازه ورود دادن. وارد یه سالن شدیم که به در مشکی که رگه‌های نقره‌ای اکلیلی داشت رسیدیم که این در، در اتاق ملکه بود.
ندیمه‌های ملکه کنار در اتاق ایستاده بودن. روبه یکی از ندیمه‌ها کردم و بهش گفتم که به ملکه خبر بده. سری تکون داد و دست‌گیره در اتاق ملکه رو که تقریبا شبیه یه الماس سفید و گرد زیبا و چشم‌گیر بود رو، چرخوند و رفت داخل تا اجازه ورود بخواد.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,734
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,512
Points
1,434
#پارت۱۱

وقتی اجازه ورود صادر شد داخل اتاق شدیم و پرده حریر نقره‌ای رو کنار زدیم.
ملکه کنار پنجره سر تا سر و بزرگ اتاقش ایستاده بود و پشتش بهمون بود. تعظیم کوتاهی کردیم، یک لباس سرمه‌ای تنش بود و با اون تاج ظریف؛ ولی زیبای روی سرش خیلی زیبا شده بود. بدون اینکه برگرده گفت:
- بلاخره اومدین؟
لیزا به جای هممون جواب داد:
- بله بانو.
برگشت سمتمون و گفت:
- خب بهتره بهتون بگم که لباس مجلسی‌هاتون و آماده کنید که بعد از مدت‌ها قراره به مهمونی بزرگی برین.
لیزا متعجب گفت:
- مهمونی؟
آرتمیس در حالی که دست‌هاش رو پشت کمرش حلقه کرده بود و قدم میزد گفت:
- درسته؛ شما سه تا قراره به یه مهمونی برین و اونجا مأموریتتون رو انجام بدین. داخل شهر توی یکی از بارها که الان آدرسش و بهتون میدم یه مهمونی بزرگ برگزار شده، برای انجام عملیات کافیه شما سه تا، با قدرت هیپنوتیزمتون، همه مردم اون بار رو هیپنوتیزم کنین.
و از قدم زدن دست کشید و ایستاد و گفت:
- علاوه بر اینکه قدرت هیپنوتیزم کردن دارید، می‌دونید که همه خون‌آشام‌ها قدرت‌های جادویی هم دارن و شماهم از این قاعده مستثنی نیستین.
سری تکون دادیم و گفتیم:
- بله بانو.
سری تکون داد و گفت:
- شما سه تا می‌تونید با قدرت هیپنوتیزم، همه مردم داخل بار رو هیپنوتیزم کنین تا هیچ اختیار و اراده‌ای از خودشون نداشته باشن و مطیع شما باشن و بعد هم می‌تونید از قدرت‌های جادوییتون استفاده کنین و دست و پاشون و ببندید. چند نفر دیگه رو هم مأمور کنم تا تبدیلشون کنن بعدشم یه ماشین می‌فرستم تا همه رو سوار اون کنن و بیارن اینجا. به همین سادگی. به افرادمون اضافه میشن و افرادمون چند برابر میشه. نگران هم نباشین کارتون خیلی سادس؛ فقط کافیه همه رو هیپنوتیزم کنین و دست و پاشون رو ببندید کار شما اینجا تمومه. پشت سرتون نیرو می‌فرستم به اندازه کافی، تا همه شون و سوار ماشین کنن و بیارنشون اینجا و کارتون سخت نشه. حواستون و جمع کنین؛ ممکن هم هست مأموریتتون طول بکشه.
لبخند موزی زدم، عالیه قراره چندین نفر رو هیپنوتیزم کنیم و به کمک هم بکشونیمشون اینجا و به افرادمون اضافه شه. چون مهمونی هست، هم می‌تونیم حسابی خوش بگذرونیم هم می‌تونیم مأموریتمون رو انجام بدیم. از این فکر شوق و ذوق وصف ناپذیری توی قلبم به وجود اومد و حس قدرت و غرور بهم دست داد. برای اینکه قدرتمون از انسان‌های عادی بیشتر بود و در برابر قدرت ما قدرتشون هیچ بود!
توی همین فکرها بودم که با صدای لیزا و ویکتوریا، از فکر اومدم بیرون، رو به آرتمیس هردوشون گفتن:
- چشم بانو.
آرتمیس لبخند کمرنگی زد و گفت:
- نگران نباشید من بهتون اعتماد دارم می‌دونم از پسش بر میاید. در ضمن حتما لباس مجلسی بپوشید تا کسی شک نکنه. با کسی هم گرم نگیرید و صمیمی نشید.
و بعد به من نگاه کرد و گفت:
- مخصوصا تو ویو، می‌دونم که از پسش بر میای هم تو هم خواهرهات.
با این حرفش لبخند مغرورانه‌ای روی ل*بم نشست. این همه تحسین، بهم نیروی زیادی می‌داد. خوشحال بودم که می‌تونم با کارهام، راضی نگهش دارم.
خوشحال بودم که تونستم از سه سال پیش تا الان اعتمادش و جلب کنم و اونم اعتماد کافی بهم داشته باشه. واقعا حتی برای خودمم تحسین برانگیزه.
با خون‌آشام بودنم درونم فقط سیاهی مطلق بود، سیاهی سرد و یخی که به قلبی که در گذشته سراسر گرما و مهربونی بود، مهر و موم شده بود، و هیچ گرمای مهر و محبتی توی وجودم دیده نمی‌شد. فقط تکبر و قدرت بود و بس!
دستش و گذاشت روی شونم و گفت:
- می‌دونی که از همه بیشتر من به شما سه تا اعتماد دارم مخصوصا تو ویو. سعی کنین کارتون و خوب انجام بدین.
با جدیت هرچه تمام گفتیم:
- چشم بانو.

***

هر سه جیم شدیم تو اتاق‌هامون تا لباس‌هامون و عوض کنیم. بعد از لباس عوض کردن و پوشیدن لباس‌های مجلسیمون و یه کوچولو آرایش، از اتاق بیرون اومدیم. من سرتاپا سرمه‌ای پوشیده بودم، ویک زرشکی و لیزا مشکی. یه لباس سرمه‌ای بلند مدل ماهی تنم رو به زیبایی توی خودش جای داده بود، با آرایش تیره که پشت پلک تیله‌های تیره و مشکیم رو به زیبایی پوشونده بود و چشم‌هام رو کشیده‌تر نشون می‌داد. موهای صاف و ل*ختِ به سیاهی شبم رو، ساده روی شونه‌هام انداخته بودم و یه تل سرمه‌ای پر زرق و برق، همانند ستاره توی آسمون شب موهام خودنمایی می‌کرد.
علاقه خاصی به رنگ‌های تیره داشتیم، از همون بچگی. آرتمیس توی سالن قصر بود و داشت قدم میزد و با دیدن ما با لبخند، اومد سمتمون و گفت:
- خیلی زیبا شدیم دخترها؛ نزدیک‌های ورودی قصر یه ماشین منتظرتونه. با همون ماشین می‌رید و میاید و اسکورتتون می‌کنن. پشت سرتونم نیرو می‌فرستم بیان، حواستون هم جمع کنین.
اطاعت کردیم و آرتمیس سری تکون دادو گفت:
- موفق باشید.
تعظیمی کردیم و رفتیم سمت خروجی قصر. هیجان خاصی من و دربر گرفته بود. دلم از الان به حال همشون می‌سوخت که گیر ما خون‌آشام‌ها قراره بیوفتن و اسیر بشن و بعد هم، تبدیل! عجب شبی بشه! پوزخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم و راه افتادیم و رفتیم سمت ماشین تا سوارش بشیم.

***

کد:
وقتی اجازه ورود صادر شد داخل اتاق شدیم و پرده حریر نقره‌ای رو کنار زدیم.
ملکه کنار پنجره سر تا سر و بزرگ اتاقش ایستاده بود و پشتش بهمون بود. تعظیم کوتاهی کردیم، یک لباس سرمه‌ای تنش بود و با اون تاج ظریف؛ ولی زیبای روی سرش خیلی زیبا شده بود. بدون اینکه برگرده گفت:
- بلاخره اومدین؟
لیزا به جای هممون جواب داد:
- بله بانو.
برگشت سمتمون و گفت:
- خب بهتره بهتون بگم که لباس مجلسی‌هاتون و آماده کنید که بعد از مدت‌ها قراره به مهمونی بزرگی برین.
لیزا متعجب گفت:
- مهمونی؟
آرتمیس در حالی که دست‌هاش رو پشت کمرش حلقه کرده بود و قدم میزد گفت:
- درسته؛ شما سه تا قراره به یه مهمونی برین و اونجا مأموریتتون رو انجام بدین. داخل شهر توی یکی از بارها که الان آدرسش و بهتون میدم یه مهمونی بزرگ برگزار شده، برای انجام عملیات کافیه شما سه تا، با قدرت هیپنوتیزمتون، همه مردم اون بار رو هیپنوتیزم کنین.
و از قدم زدن دست کشید و ایستاد و گفت:
- علاوه بر اینکه قدرت هیپنوتیزم کردن دارید، می‌دونید که همه خون‌آشام‌ها قدرت‌های جادویی هم دارن و شماهم از این قاعده مستثنی نیستین.
سری تکون دادیم و گفتیم:
- بله بانو.
سری تکون داد و گفت:
- شما سه تا می‌تونید با قدرت هیپنوتیزم، همه مردم داخل بار رو هیپنوتیزم کنین تا هیچ اختیار و اراده‌ای از خودشون نداشته باشن و مطیع شما باشن و بعد هم می‌تونید از قدرت‌های جادوییتون استفاده کنین و دست و پاشون و ببندید. چند نفر دیگه رو هم مأمور کنم تا تبدیلشون کنن بعدشم یه ماشین می‌فرستم تا همه رو سوار اون کنن و بیارن اینجا. به همین سادگی. به افرادمون اضافه میشن و افرادمون چند برابر میشه. نگران هم نباشین کارتون خیلی سادس؛ فقط کافیه همه رو هیپنوتیزم کنین و دست و پاشون رو ببندید کار شما اینجا تمومه. پشت سرتون نیرو می‌فرستم به اندازه کافی، تا همه شون و سوار ماشین کنن و بیارنشون اینجا و کارتون سخت نشه. حواستون و جمع کنین؛ ممکن هم هست مأموریتتون طول بکشه.
لبخند موزی زدم، عالیه قراره چندین نفر رو هیپنوتیزم کنیم و به کمک هم بکشونیمشون اینجا و به افرادمون اضافه شه. چون مهمونی هست، هم می‌تونیم حسابی خوش بگذرونیم هم می‌تونیم مأموریتمون رو انجام بدیم. از این فکر شوق و ذوق وصف ناپذیری توی قلبم به وجود اومد و حس قدرت و غرور بهم دست داد. برای اینکه قدرتمون از انسان‌های عادی بیشتر بود و در برابر قدرت ما قدرتشون هیچ بود!
توی همین فکرها بودم که با صدای لیزا و ویکتوریا، از فکر اومدم بیرون، رو به آرتمیس هردوشون گفتن:
- چشم بانو.
آرتمیس لبخند کمرنگی زد و گفت:
- نگران نباشید من بهتون اعتماد دارم می‌دونم از پسش بر میاید. در ضمن حتما لباس مجلسی بپوشید تا کسی شک نکنه. با کسی هم گرم نگیرید و صمیمی نشید.
و بعد به من نگاه کرد و گفت:
- مخصوصا تو ویو، می‌دونم که از پسش بر میای هم تو هم خواهرهات.
با این حرفش لبخند مغرورانه‌ای روی ل*بم نشست. این همه تحسین، بهم نیروی زیادی می‌داد. خوشحال بودم که می‌تونم با کارهام، راضی نگهش دارم.
خوشحال بودم که تونستم از سه سال پیش تا الان اعتمادش و جلب کنم و اونم اعتماد کافی بهم داشته باشه. واقعا حتی برای خودمم تحسین برانگیزه.
با خون‌آشام بودنم درونم فقط سیاهی مطلق بود، سیاهی سرد و یخی که به قلبی که در گذشته سراسر گرما و مهربونی بود، مهر و موم شده بود، و هیچ گرمای مهر و محبتی توی وجودم دیده نمی‌شد. فقط تکبر و قدرت بود و بس!
دستش و گذاشت روی شونم و گفت:
- می‌دونی که از همه بیشتر من به شما سه تا اعتماد دارم مخصوصا تو ویو. سعی کنین کارتون و خوب انجام بدین.
با جدیت هرچه تمام گفتیم:
- چشم بانو.

***

هر سه جیم شدیم تو اتاق‌هامون تا لباس‌هامون و عوض کنیم. بعد از لباس عوض کردن و پوشیدن لباس‌های مجلسیمون و یه کوچولو آرایش، از اتاق بیرون اومدیم. من سرتاپا سرمه‌ای پوشیده بودم، ویک زرشکی و لیزا مشکی. یه لباس سرمه‌ای بلند مدل ماهی تنم رو به زیبایی توی خودش جای داده بود، با آرایش تیره که پشت پلک تیله‌های تیره و مشکیم رو به زیبایی پوشونده بود و چشم‌هام رو کشیده‌تر نشون می‌داد. موهای صاف و ل*ختِ به سیاهی شبم رو، ساده روی شونه‌هام انداخته بودم و یه تل سرمه‌ای پر زرق و برق، همانند ستاره توی آسمون شب موهام خودنمایی می‌کرد.
علاقه خاصی به رنگ‌های تیره داشتیم، از همون بچگی. آرتمیس توی سالن قصر بود و داشت قدم میزد و با دیدن ما با لبخند، اومد سمتمون و گفت:
- خیلی زیبا شدیم دخترها؛ نزدیک‌های ورودی قصر یه ماشین منتظرتونه. با همون ماشین می‌رید و میاید و اسکورتتون می‌کنن. پشت سرتونم نیرو می‌فرستم بیان، حواستون هم جمع کنین.
اطاعت کردیم و آرتمیس سری تکون دادو گفت:
- موفق باشید.
تعظیمی کردیم و رفتیم سمت خروجی قصر. هیجان خاصی من و دربر گرفته بود. دلم از الان به حال همشون می‌سوخت که گیر ما خون‌آشام‌ها قراره بیوفتن و اسیر بشن و بعد هم، تبدیل! عجب شبی بشه! پوزخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم و راه افتادیم و رفتیم سمت ماشین تا سوارش بشیم.

***

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,734
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,512
Points
1,434
#پارت۱۲

یه ربعِ که تو راهیم و هنوز نرسیدیم به شهر. چون اون جایی که همه خون‌آشام‌ها زندگی می‌کنن تو دورترین منطقه است و از آدم‌ها و شهرو محل زندگیشون دوره.
پوف اگه دست خودمون بود با سرعت باور نکردنی خون‌آشامیمون می‌دوییدیم به اون سمتی که قراره بریم و تا می‌رسیدیم بار، غیب می‌شدیم و بین جمعیت ظاهر می‌شدیم و خیلی راحت پنج دقیقه‌ای می‌رسیدیم اونجا.
این سوسول بازی‌ها چین آخه. ماشین سرعتش زیاده؛ ولی سرعتش نسبت به سرعتی که ما خون‌آشام‌ها داریم خیلی کمه و آروم میره؛ ولی خب ممکنه اونجوری راحت بهمون شک کنن.
سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی. یه بیست دقیقه‌ای دیگه‌ام تو راه بودیم که بلاخره رسیدیم. از ماشین هر سه پیاده شدیم.
مرد راننده با صدای کلفت و مردونش گفت:
- سریع‌تر کارتون و انجام بدین من منتظرم.
سری تکون دادیم سرم و که چرخوندم چندین ماشین دیگه هم دیدم که اومدن سمت بار و متوقف شدن.
لبخند مرموزی زدم بلاخره آرتمیس کار خودش و کرد و نیرو فرستاد دنبالمون. نفس عمیقی کشیدم و جلوتر از خواهرهام حرکت کردم سمت درو بازش کردم و وارد بار شدیم. جمعیت زیادی بود و جا برای سوزن انداختن هم نبود. زن و مردهایی بودن که در فاصله خیلی نزدیک به هم، باهم می‌ر*ق*صیدن و به کَرّات، بیش از اندازه عاشقانه باهم رفتار می‌کردن. نورهای رنگی که فضای تاریک رو رمانتیک‌تر می‌کرد. بوی سیگار و نو*شی*دنی که به مشام می‌رسید! یه زمانی اون موقع‌ها که انسان بودم، عاشق نو*شی*دنی خوردن و ر*ق*صیدن بودم چه روزهایی بودن الان فقط تنها چیزی که مستم می‌کرد خون بود.
رفتم سمت یکی از میزها؛ دخترها هم همراه من اومدن و هرسه یه صندلی کنار کشیدیم و نشستیم.
لیزا تا نشست با ابروهایی که توی هم تنیده شده بودن، شروع به غر غر کرد:
- الان برای چی نشستیم؟ پاشیم بریم کارمون و انجام بدیم.
ویک خنده با نمکی کردو گفت:
- باز نرسیده غرغر کردن‌هاش شروع شد.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- صبر کن عجله نکن به موقعش کارمون و انجام می‌دیم هنوز زوده. ماکه تا اینجا اومدیم بد نیس یکمم خوش بگذرونیم.
ویکتوریا سریع با خوشحالی گفت:
- از الان بگم من که پایم.
لیزا لبخند شیطونی زد و از رو صندلی بلند شدو گفت:
- کم‌کم داره از آرتمیس خوشم میاد. علاوه بر مأموریت بهمون فرصت خوش‌گذرونی و شیطونی تو خارج از قصر داده.
ویکتوریا با شیطنت چشمکی زد و گفت:
- مگه قبلا ازش خوشت نمی‌اومد؟
لیزا با لحن خاصی، در حالی که به نقطه‌ای خیره شده بود، گفت:
- چرا خوشم می‌اومد. الان دیگه خیلی بیشتر ازش خوشم میاد.
و با عشوه خندید و رفت سمت یه پسر خوشتیپ! ویکتوریا با تأسف سری تکون داد و با خنده گفت:
- نه به اون غر زدن‌های چند دقیقه پیشش نه به ذوق و شوق الانش.
تک خنده‌ای کردم و هیچی نگفتم. سنگینی یه نگاهی رو حس کردم چشم گردوندم تا ببینم کی داره نگاهم می‌کنه که دیدم یه گوشه دنج و تاریک از قسمت بار، یه میز دورش پر پسر، دارن باهم میگن می‌خندن و فقط یکشیون داره اینور رو نگاه می‌کنه.
میزشون یکم از ما دورتر بود. اینور و اونور رو نگاه کردم ، شاید یکی دیگه رو داره نگاه می‌کنه؟ اما دیدم کسی جز من و ویکی این طرف بار نیس! پشت سرمونم که دیوار بود!
قیافه پسر زیاد واضح نبود یک طرف صورتش سایه افتاده بود و قیافش کامل معلوم نبود و فقط یک طرف صورتش معلوم بود. نگاه مغرورانه و مردانه‌اش روی من سایه انداخته بود.
چشم ازشون برداشتم هنوز هم داشت نگاهم می‌کرد و سنگینی نگاهش بدجوری اعصابم و بهم می‌ریخت.
روم و برگردوندم تا نگاهش به صورتم نیوفته و به گلای روی میز خیره شدم.
ویکتوریا صدام زد و پیشنهاد ر*ق*ص داد. سری تکون دادم و بلند شدیم تا بریم برقصیم.
اگه می‌خواستیم بریم سمت پیست ر*ق*ص باید از کنار میز همون چندتا پسر عبور می‌کردیم.
همون چندتا پسری که یکیشون چشمش روی من زوم بود! وقتی خواستیم از کنارشون عبور کنیم بازم سنگینی همون نگاه رو حس می‌کردم. خیلی مرموز و مشکوک میزد!
سعی کردم بو بکشم و با حس بویایی و قویم شناسایی‌شون کنم تا اون حس مشکوکی که درونم ارضا شده بود و نسبت بهشون داشتم رو فروکش کنم.
شاید اینجوری می‌خواستم خودم و مطمئن کنم که خطری تهدیدمون نمی‌کنه.
وقتی نفس عمیقی کشیدم و بو کشیدم فهمیدم بوی یه انسان عادی رو نمیدن! بوی یه موجود دیگه رو می‌دادن؛ انگار انسان نبودن و یه موجود دیگه بودن یه موجود ماورایی!

کد:
یه ربعِ که تو راهیم و هنوز نرسیدیم به شهر. چون اون جایی که همه خون‌آشام‌ها زندگی می‌کنن تو دورترین منطقه است و از آدم‌ها و شهرو محل زندگیشون دوره.
پوف اگه دست خودمون بود با سرعت باور نکردنی خون‌آشامیمون می‌دوییدیم به اون سمتی که قراره بریم و تا می‌رسیدیم بار، غیب می‌شدیم و بین جمعیت ظاهر می‌شدیم و خیلی راحت پنج دقیقه‌ای می‌رسیدیم اونجا.
این سوسول بازی‌ها چین آخه. ماشین سرعتش زیاده؛ ولی سرعتش نسبت به سرعتی که ما خون‌آشام‌ها داریم خیلی کمه و آروم میره؛ ولی خب ممکنه اونجوری راحت بهمون شک کنن.
سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی. یه بیست دقیقه‌ای دیگه‌ام تو راه بودیم که بلاخره رسیدیم. از ماشین هر سه پیاده شدیم.
مرد راننده با صدای کلفت و مردونش گفت:
- سریع‌تر کارتون و انجام بدین من منتظرم.
سری تکون دادیم سرم و که چرخوندم چندین ماشین دیگه هم دیدم که اومدن سمت بار و متوقف شدن.
لبخند مرموزی زدم بلاخره آرتمیس کار خودش و کرد و نیرو فرستاد دنبالمون. نفس عمیقی کشیدم و جلوتر از خواهرهام حرکت کردم سمت درو بازش کردم و وارد بار شدیم. جمعیت زیادی بود و جا برای سوزن انداختن هم نبود. زن و مردهایی بودن که در فاصله خیلی نزدیک به هم، باهم می‌ر*ق*صیدن و به کَرّات، بیش از اندازه عاشقانه باهم رفتار می‌کردن. نورهای رنگی که فضای تاریک رو رمانتیک‌تر می‌کرد. بوی سیگار و نو*شی*دنی که به مشام می‌رسید! یه زمانی اون موقع‌ها که انسان بودم، عاشق نو*شی*دنی خوردن و ر*ق*صیدن بودم چه روزهایی بودن الان فقط تنها چیزی که مستم می‌کرد خون بود.
 رفتم سمت یکی از میزها؛ دخترها هم همراه من اومدن و هرسه یه صندلی کنار کشیدیم و نشستیم.
لیزا تا نشست با ابروهایی که توی هم تنیده شده بودن، شروع به غر غر کرد:
- الان برای چی نشستیم؟ پاشیم بریم کارمون و انجام بدیم.
ویک خنده با نمکی کردو گفت:
- باز نرسیده غرغر کردن‌هاش شروع شد.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- صبر کن عجله نکن به موقعش کارمون و انجام می‌دیم هنوز زوده. ماکه تا اینجا اومدیم بد نیس یکمم خوش بگذرونیم.
ویکتوریا سریع با خوشحالی گفت:
- از الان بگم من که پایم.
لیزا لبخند شیطونی زد و از رو صندلی بلند شدو گفت:
- کم‌کم داره از آرتمیس خوشم میاد. علاوه بر مأموریت بهمون فرصت خوش‌گذرونی و شیطونی تو خارج از قصر داده.
ویکتوریا با شیطنت چشمکی زد و گفت:
- مگه قبلا ازش خوشت نمی‌اومد؟
لیزا با لحن خاصی، در حالی که به نقطه‌ای خیره شده بود، گفت:
- چرا خوشم می‌اومد. الان دیگه خیلی بیشتر ازش خوشم میاد.
و با عشوه خندید و رفت سمت یه پسر خوشتیپ! ویکتوریا با تأسف سری تکون داد و با خنده گفت:
- نه به اون غر زدن‌های چند دقیقه پیشش نه به ذوق و شوق الانش.
تک خنده‌ای کردم و هیچی نگفتم. سنگینی یه نگاهی رو حس کردم چشم گردوندم تا ببینم کی داره نگاهم می‌کنه که دیدم یه گوشه دنج و تاریک از قسمت بار، یه میز دورش پر پسر، دارن باهم میگن می‌خندن و فقط یکشیون داره اینور رو نگاه می‌کنه.
میزشون یکم از ما دورتر بود. اینور و اونور رو نگاه کردم ، شاید یکی دیگه رو داره نگاه می‌کنه؟ اما دیدم کسی جز من و ویکی این طرف بار نیس! پشت سرمونم که دیوار بود!
قیافه پسر زیاد واضح نبود یک طرف صورتش سایه افتاده بود و قیافش کامل معلوم نبود و فقط یک طرف صورتش معلوم بود. نگاه مغرورانه و مردانه‌اش روی من سایه انداخته بود.
چشم ازشون برداشتم هنوز هم داشت نگاهم می‌کرد و سنگینی نگاهش بدجوری اعصابم و بهم می‌ریخت.
روم و برگردوندم تا نگاهش به صورتم نیوفته و به گلای روی میز خیره شدم.
ویکتوریا صدام زد و پیشنهاد ر*ق*ص داد. سری تکون دادم و بلند شدیم تا بریم برقصیم.
اگه می‌خواستیم بریم سمت پیست ر*ق*ص باید از کنار میز همون چندتا پسر عبور می‌کردیم.
همون چندتا پسری که یکیشون چشمش روی من زوم بود! وقتی خواستیم از کنارشون عبور کنیم بازم سنگینی همون نگاه رو حس می‌کردم. خیلی مرموز و مشکوک میزد!
سعی کردم بو بکشم و با حس بویایی و قویم شناسایی‌شون کنم تا اون حس مشکوکی که درونم ارضا شده بود و نسبت بهشون داشتم رو فروکش کنم.
شاید اینجوری می‌خواستم خودم و مطمئن کنم که خطری تهدیدمون نمی‌کنه.
وقتی نفس عمیقی کشیدم و بو کشیدم فهمیدم بوی یه انسان عادی رو نمیدن! بوی یه موجود دیگه رو می‌دادن؛ انگار انسان نبودن و یه موجود دیگه بودن یه موجود ماورایی!

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,734
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,512
Points
1,434
#پارت۱۳

من هر وقت که می‌رفتم شکار، می‌فهمیدم که انسان‌ها بوی مخصوص به خودشون رو دارن و الان دارم می‌فهمم که بوی انسان رو نمیدن. بوی یه موجود دیگه رو میدن که نمی‌دونم چی هستن و کی هستن. حتی نمی‌دونم که خطری برامون دارن یانه.
مطمئن بودم که این بو، بوی انسان نیست بوی یه موجوده غریبه‌است.
قضیه خیلی مشکوک‌تر از اون چیزی بود که فکرش رو می‌کردم. باید حواسم رو جمع کنم. خیلی غیر طبیعی به نظر می‌اومد. رفتیم سمت پیست ر*ق*ص و شروع به ر*ق*صیدن کردیم.
از گوشه چشم اون چندتا پسر رو زیر نظر داشتم. دیدم که همشون از سر میزشون بلند شدن و رفتن سمت در و از بار خارج شدن.
کنجکاو شدم ببینم کجا دارن میرن، از بین جمعیت عبور کردم و رفتم سمت در و آروم بازش کردم و دیدم که همشون سوار ماشینشون شدن و از اینجا رفتن.
با تعجب نگاهشون می‌کردم؛ شونه‌ای بالا انداختم و بیخیال قضیه شدم و فهمیدم که خطری برامون ندارن، شاید من اشتباه کرده بودم. در رو بستم و ساعتم رو نگاه کردم؛ دیر شده بود باید دیگه کم‌کم کارمون و شروع می‌کردیم. رفتم سمت ویکتوریا و لیزا و کشوندمشون به یه جای خلوت.
رو به هردوشون با کمال جدیت گفتم:
- طبق نقشه عمل می‌کنیم همونجوری که آرتمیس دستور داده.
ویکتوریا سری تکون داد و رو به من گفت:
- هی ویو تو از ما کار بلد‌تری تو جلوتر وایسا و هیپنوتیزمشون کن.
سری تکون دادم و گفتم:
- یکیتون باید موزیک رو قطع کنه و دیجی رو هیپنوتیزم کنه.
لیزا با لبخند بدجنسی که روی ل*بش بود گفت:
- من؛ من میرم اول دیجی رو هیپنوتیزم می‌کنم و بعد موزیک و قطع می‌کنم.
رو بهش گفتم:
- خوبه؛ من و ویکی هم میریم جلو تا همشون و هیپنوتیزم کنیم.
لیزا لبخندی مغرورانه زدو گفت:
- ما می‌تونیم!
من و ویکتوریا رفتیم وسط جمعیت وایسادیم و منتظر موندیم تا لیزا موزیک رو قطع کنه.
لیزا رفت سمت دیجی و صورتش رو رخ به رخ دیجی قرار داد، مستقیم و دقیق زل زد توی چشم‌هاش و چیزهایی بهش گفت که دیجی کمی مکث کرد و بعدشم آروم و مسخ شده، سری تکون داد و چیزی نگفت، معلوم بود هیپنوتیزم شده. تنها بایک نگاه پر از خشمناک و لحن دستوری، فقط با یک تک نگاه و لحن مخوف، می‌تونستیم طرف مقابل رو هیپنوتیزم کنیم.
لیزا یکی‌یکی دکمه‌ها رو غیر فعال می‌کرد تا موزیک قطع شه. بلاخره موزیک قطع شد و نگاه جمعیت اول به سمت دیجی که سرش پایین بود و هیچ کاری نمی‌کرد چرخید و بعدش هم همه به لیزا نگاه می‌کردن که کنار دیجی وایساده بود و دکمه‌ها رو غیر فعال کرده بود.
نگاه پر از شیطنت لیزا رو دیدم که بین جمعیت می‌چرخه، از نگاه شیطونش فهمیدم می‌خواد چیکار کنه.
لیزا خنده شیطانی سر داد که خنده‌های شیطانیش توی سالنِ مسکوت، پیچید و سکوت حاکم شده سالن رو درهم شکست.
همه با تعجب به حرکات عجیب لیزا نگاه می‌کردن. لیزا توی ترسوندن انسان‌ها ماهر بود. از این اخلاقش خودمم خوشم می‌اومد. اینکه حس می‌کنی از خیلی‌ها قدرتمند‌تری و می‌تونی بهشون غلبه کنی و اونا هم از ترس یه گوشه کز کنن، واقعا حس خوبیه!
لیزا غرشی سر داد و بعد بطری نو*شی*دنی که روی میز بود رو با دستش محکم انداخت زمین و صدای بد و خوش‌خراشی ایجاد کرد که باعث شد جیغی بزنن.
بوی ترس می‌اومد و من این و دوست داشتم و عاشقش بودم. انگار با ترسشون ما، انرژی می‌گرفتیم. این ترس نشسته توی نگاه‌هاشون رو دوست داشتم.
اشاره نامحسوسی به لیزا کردم. ترسوندن دیگه بس بود باید کارمون و شروع می‌کردیم وگرنه همه فرار می‌کردن!
رو به ویکی گفتم:
- وقتشه.
سری تکون داد و هر کدوم رفتیم یه سمت. باید توجهشون رو به سمت خودم جلب می‌کردم. دست‌هام رو و به حالت تشویق بلند کردم و بهم کوبیدم که توجه همه به سمت من جلب شد و با تعجب نگاهم می‌کردن.
با صدای رسا و بلندی گفتم:
- گوش کنید.
و بعد با چشم‌هام زل زدم به چشم‌های تک‌تکشون و شمرده‌شمرده گفتم:
- همه شما هرچی که من و خواهرهام می‌گیم باید مو به مو انجام بدین. شما همتون باید همراه ما بیاین. هیچکدومتون...
و دقیق‌تر زل زدم به چشم‌هاشون و گفتم:
- هیچکدومتون حق مخالفت و سر پیچی از دستورات ما رو ندارین فهمیدین؟
همشون با تعجب نگاهم می‌کردن؛ ولی کمی بعد رنگ نگاهشون عادی و معمولی شد و فقط همشون سری تکون دادن. به همین سادگی!
با موفقیت تونستم همشون رو هیپنوتیزم کنم. لبخندی شیطانی زدم و به ویکی نگاه کردم که تا نگاه من و دید لبخندی مغرورانه‌ای زدو دست به س*ی*نه شد.
به لیزا نگاهی کردم که با لبخند شیطانی نگاهم می‌کرد. این‌بار من خنده‌ای شیطانی سر دادم. حس عجیبی داشتم حس قدرت، غرور! حسی که بهم می‌گفت ما والاتر از همه این آدم‌های عادی هستیم و قدرتمون بیشتر از اوناس.
توی همین فکرها بودم که نیروی کمکی که آرتمیس قولش رو داده بود، وارد شدن.
ویکتوریا با قدرت جادوییش ریسمان‌های رنگی و نورانی‌ درست کرد و دونه‌دونه دست‌های همه مردم اون بار رو بست.
بین دست‌هاش ریسمان‌های رنگی به وجود می‌اومدن و اون هدایتشون می‌کرد به سمت مردم و دست‌هاشون بسته میشد.

کد:
من هر وقت که می‌رفتم شکار، می‌فهمیدم که انسان‌ها بوی مخصوص به خودشون رو دارن و الان دارم می‌فهمم که بوی انسان رو نمیدن. بوی یه موجود دیگه رو میدن که نمی‌دونم چی هستن و کی هستن. حتی نمی‌دونم که خطری برامون دارن یانه.
مطمئن بودم که این بو، بوی انسان نیست بوی یه موجوده غریبه‌است.
قضیه خیلی مشکوک‌تر از اون چیزی بود که فکرش رو می‌کردم. باید حواسم رو جمع کنم. خیلی غیر طبیعی به نظر می‌اومد. رفتیم سمت پیست ر*ق*ص و شروع به ر*ق*صیدن کردیم.
از گوشه چشم اون چندتا پسر رو زیر نظر داشتم. دیدم که همشون از سر میزشون بلند شدن و رفتن سمت در و از بار خارج شدن.
کنجکاو شدم ببینم کجا دارن میرن، از بین جمعیت عبور کردم و رفتم سمت در و آروم بازش کردم و دیدم که همشون سوار ماشینشون شدن و از اینجا رفتن.
با تعجب نگاهشون می‌کردم؛ شونه‌ای بالا انداختم و بیخیال قضیه شدم و فهمیدم که خطری برامون ندارن، شاید من اشتباه کرده بودم. در رو بستم و ساعتم رو نگاه کردم؛ دیر شده بود باید دیگه کم‌کم کارمون و شروع می‌کردیم. رفتم سمت ویکتوریا و لیزا و کشوندمشون به یه جای خلوت.
رو به هردوشون با کمال جدیت گفتم:
- طبق نقشه عمل می‌کنیم همونجوری که آرتمیس دستور داده.
ویکتوریا سری تکون داد و رو به من گفت:
- هی ویو تو از ما کار بلد‌تری تو جلوتر وایسا و هیپنوتیزمشون کن.
سری تکون دادم و گفتم:
- یکیتون باید موزیک رو قطع کنه و دیجی رو هیپنوتیزم کنه.
لیزا با لبخند بدجنسی که روی ل*بش بود گفت:
- من؛ من میرم اول دیجی رو هیپنوتیزم می‌کنم و بعد موزیک و قطع می‌کنم.
رو بهش گفتم:
- خوبه؛ من و ویکی هم میریم جلو تا همشون و هیپنوتیزم کنیم.
لیزا لبخندی مغرورانه زدو گفت:
- ما می‌تونیم!
من و ویکتوریا رفتیم وسط جمعیت وایسادیم و منتظر موندیم تا لیزا موزیک رو قطع کنه.
لیزا رفت سمت دیجی و صورتش رو رخ به رخ دیجی قرار داد، مستقیم و دقیق زل زد توی چشم‌هاش و چیزهایی بهش گفت که دیجی کمی مکث کرد و بعدشم آروم و مسخ شده، سری تکون داد و چیزی نگفت، معلوم بود هیپنوتیزم شده. تنها بایک نگاه پر از خشمناک و لحن دستوری، فقط با یک تک نگاه و لحن مخوف، می‌تونستیم طرف مقابل رو هیپنوتیزم کنیم.
لیزا یکی‌یکی دکمه‌ها رو غیر فعال می‌کرد تا موزیک قطع شه. بلاخره موزیک قطع شد و نگاه جمعیت اول به سمت دیجی که سرش پایین بود و هیچ کاری نمی‌کرد چرخید و بعدش هم همه به لیزا نگاه می‌کردن که کنار دیجی وایساده بود و دکمه‌ها رو غیر فعال کرده بود.
نگاه پر از شیطنت لیزا رو دیدم که بین جمعیت می‌چرخه، از نگاه شیطونش فهمیدم می‌خواد چیکار کنه.
لیزا خنده شیطانی سر داد که خنده‌های شیطانیش توی سالنِ مسکوت، پیچید و سکوت حاکم شده سالن رو درهم شکست.
همه با تعجب به حرکات عجیب لیزا نگاه می‌کردن. لیزا توی ترسوندن انسان‌ها ماهر بود. از این اخلاقش خودمم خوشم می‌اومد. اینکه حس می‌کنی از خیلی‌ها قدرتمند‌تری و می‌تونی بهشون غلبه کنی و اونا هم از ترس یه گوشه کز کنن، واقعا حس خوبیه!
لیزا غرشی سر داد و بعد بطری نو*شی*دنی که روی میز بود رو با دستش محکم انداخت زمین و صدای بد و خوش‌خراشی ایجاد کرد که باعث شد جیغی بزنن.
بوی ترس می‌اومد و من این و دوست داشتم و عاشقش بودم. انگار با ترسشون ما، انرژی می‌گرفتیم. این ترس نشسته توی نگاه‌هاشون رو دوست داشتم.
اشاره نامحسوسی به لیزا کردم. ترسوندن دیگه بس بود باید کارمون و شروع می‌کردیم وگرنه همه فرار می‌کردن!
رو به ویکی گفتم:
- وقتشه.
سری تکون داد و هر کدوم رفتیم یه سمت. باید توجهشون رو به سمت خودم جلب می‌کردم. دست‌هام رو و به حالت تشویق بلند کردم و بهم کوبیدم که توجه همه به سمت من جلب شد و با تعجب نگاهم می‌کردن.
با صدای رسا و بلندی گفتم:
- گوش کنید.
و بعد با چشم‌هام زل زدم به چشم‌های تک‌تکشون و شمرده‌شمرده گفتم:
- همه شما هرچی که من و خواهرهام می‌گیم باید مو به مو انجام بدین. شما همتون باید همراه ما بیاین. هیچکدومتون...
و دقیق‌تر زل زدم به چشم‌هاشون و گفتم:
- هیچکدومتون حق مخالفت و سر پیچی از دستورات ما رو ندارین فهمیدین؟
همشون با تعجب نگاهم می‌کردن؛ ولی کمی بعد رنگ نگاهشون عادی و معمولی شد و فقط همشون سری تکون دادن. به همین سادگی!
با موفقیت تونستم همشون رو هیپنوتیزم کنم. لبخندی شیطانی زدم و به ویکی نگاه کردم که تا نگاه من و دید لبخندی مغرورانه‌ای زدو دست به س*ی*نه شد.
به لیزا نگاهی کردم که با لبخند شیطانی نگاهم می‌کرد. این‌بار من خنده‌ای شیطانی سر دادم. حس عجیبی داشتم حس قدرت، غرور! حسی که بهم می‌گفت ما والاتر از همه این آدم‌های عادی هستیم و قدرتمون بیشتر از اوناس.
توی همین فکرها بودم که نیروی کمکی که آرتمیس قولش رو داده بود، وارد شدن.
ویکتوریا با قدرت جادوییش ریسمان‌های رنگی و نورانی‌ درست کرد و دونه‌دونه دست‌های همه مردم اون بار رو بست.
بین دست‌هاش ریسمان‌های رنگی به وجود می‌اومدن و اون هدایتشون می‌کرد به سمت مردم و دست‌هاشون بسته میشد.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,734
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,512
Points
1,434
#پارت۱۴

در عرض چند ثانیه دیدیم که دست‌های همشون بسته‌اس و راه فراری هم ندارن. خوشحال بودم که مأموریتمون رو با موفقیت تموم کردیم.
خوشحال بودم که نقشمون گرفت. ویکتوریا کارش رو و خوب بلد بود.

***

با خستگی خیلی زیاد خودم و انداختم روی صندلی و نفس راحتی کشیدم. به جمعیت روبه روم که دیگه از تعدادشون کاسته میشد و یکی‌یکی توسط افراد آرتمیس بُرده می‌شدن به سمت ماشین، نگاه کردم.
چشمم به دختری خورد، دوباره از جام بلند شدم رفتم سمتش. یه دختر با پو*ست سفید و موهای طلایی.
ایستادم روبه روش و سرش رو و به طرف خودم کج کردم تا کارم و بهتر و راحت‌تر انجام بدم.
نبض گ*ردنش زیر پو*ست مرمرینش، در حال زدن بود. صدای تپش قلبش رو و می‌شنیدم. آروم‌آروم و منظم میزد و دختر کاملا توی عالم هیپنوتیزم بود.
دوباره احساس تشنگی کردم. گلوم خشکِ خشک شده بود و دندون‌های نیشم اومدن بیرون.
برای خون قرمز به شریان افتاده توی رگ‌هاش بیتاب بودم، اما سعی کردم خودم و کنترل کنم.
نه قرار نبود بکشمش قرار بود تبدیل شن و زنده تحویلشون بدیم به آرتمیس.
نفس عمیقی کشیدم تا خودم و کنترل کنم و برای خون تو رگاش، حریص نباشم.
سرم و توی گودی گ*ردنش بردم و دندون‌های نیش و زهردار تیزم رو توی گ*ردنش فرو کردم. جریان خون رو توی دهنم حس می‌کردم.
فریادی از سر درد کشید و سعی کرد تقلا کنه که محکم نگهش داشتم. خونِ توی گ*ردنش، بیرون می‌اومد و وارد دهنم میشد.
عطش فراوانی داشتم به خونش، اما خودم و کنترل کردم و سرم و بلند کردم و خون توی دهنم و روی زمین تف کردم و صاف ایستادم و به دختر زل زدم. دختر با نگاهی پراز درد به من خیره شد و گریه می‌کرد. یکی از سربازهای آرتمیس اومد و اون و با خودش برد سمت ماشین تا سوارش کنه. نم‌نمک، لبخند شروری گوشه ل*بم انحنا خورد.

***

مردی نقاب‌دار اومد سمت ما سه تا خواهر و گفت:
- کارتون عالی بود؛ می‌تونید برید دیگه کار شما اینجا تمومه و فکر نکنم لازم باشه اینجا بمونید؛ بقیه همه کارها رو انجام میدن.
لبخند کمرنگی زدم و سری تکون دادم. سه تا خواهر راه افتادیم و از بار خارج شدیم. شب شده بود ساعت یازده بود.
کامیون تریلی بزرگی که آرتمیس فرستاده بود، بیرون بار منتظر بود و همه اونایی که هیپنوتیزم شده بودن رو سوار ماشین می‌کردن و اوناهم هیچ مخالفتی نمی‌کردن. چون کاملا هیپنوتیزم بودن و مطیع بودن.
از داشتن همچین استعدادی به خودم می‌بالیدم. از اینکه راحت می‌تونستم همه رو هیپنوتیزم کنم و اونا هم بی‌چون و چرا اطاعت کنن.
لبخند شیطانی زدم و و توی دلم خودم و تشویق کردم و به خودم افتخار کردم که تونستم کارم و همراه خواهرهام، به خوبی انجام بدم.
توی دلم به خودم با همون لبخند شیطانیم واگویه کردم:
- عملیات با موفقیت به پایان رسید.
سوار ماشینی که از اول اومدنمون به اینجا، منتظرمون مونده بود، شدیم و ماشین راه افتاد به سمت قصر.

***

صدای دست زدن کسی توی سالن پیچید، سرم و بالا گرفتم و دیدم آرتمیس درحالی که از پله‌های قصر پایین میاد، دست‌هاش و به حالت تشویق بالا برده و می‌کوبه بهم و رو ل*بش لبخند رضایت جاخوش کرده.
رسید به ما سه تا و دست‌هاش و پشت کمرش قفل کرد و با رضایت و تحسین به ما سه تا نگاهی کرد و گفت:
- آفرین، آفرین! بهتون تبریک میگم کارتون و خوب انجام دادین واقعا عالی بود. دقیق و ریز به ریز و مو به مو مأموریتتون رو انجام دادین. همونجوری که خواسته بودم، همونجوری که گفته بودم پیش رفت. خوشم میاد ازتون.

کد:
در عرض چند ثانیه دیدیم که دست‌های همشون بسته‌اس و راه فراری هم ندارن. خوشحال بودم که مأموریتمون رو با موفقیت تموم کردیم.
خوشحال بودم که نقشمون گرفت. ویکتوریا کارش رو و خوب بلد بود.

***

با خستگی خیلی زیاد خودم و انداختم روی صندلی و نفس راحتی کشیدم. به جمعیت روبه روم که دیگه از تعدادشون کاسته میشد و یکی‌یکی توسط افراد آرتمیس بُرده می‌شدن به سمت ماشین، نگاه کردم.
چشمم به دختری خورد، دوباره از جام بلند شدم رفتم سمتش. یه دختر با پو*ست سفید و موهای طلایی.
ایستادم روبه روش و سرش رو و به طرف خودم کج کردم تا کارم و بهتر و راحت‌تر انجام بدم.
نبض گ*ردنش زیر پو*ست مرمرینش، در حال زدن بود. صدای تپش قلبش رو و می‌شنیدم. آروم‌آروم و منظم میزد و دختر کاملا توی عالم هیپنوتیزم بود.
دوباره احساس تشنگی کردم. گلوم خشکِ خشک شده بود و دندون‌های نیشم اومدن بیرون.
برای خون قرمز به شریان افتاده توی رگ‌هاش بیتاب بودم، اما سعی کردم خودم و کنترل کنم.
نه قرار نبود بکشمش قرار بود تبدیل شن و زنده تحویلشون بدیم به آرتمیس.
نفس عمیقی کشیدم تا خودم و کنترل کنم و برای خون تو رگاش، حریص نباشم.
سرم و توی گودی گ*ردنش بردم و دندون‌های نیش و زهردار تیزم رو توی گ*ردنش فرو کردم. جریان خون رو توی دهنم حس می‌کردم.
فریادی از سر درد کشید و سعی کرد تقلا کنه که محکم نگهش داشتم. خونِ توی گ*ردنش، بیرون می‌اومد و وارد دهنم میشد.
عطش فراوانی داشتم به خونش، اما خودم و کنترل کردم و سرم و بلند کردم و خون توی دهنم و روی زمین تف کردم و صاف ایستادم و به دختر زل زدم. دختر با نگاهی پراز درد به من خیره شد و گریه می‌کرد. یکی از سربازهای آرتمیس اومد و اون و با خودش برد سمت ماشین تا سوارش کنه. نم‌نمک، لبخند شروری گوشه ل*بم انحنا خورد.

***

مردی نقاب‌دار اومد سمت ما سه تا خواهر و گفت:
- کارتون عالی بود؛ می‌تونید برید دیگه کار شما اینجا تمومه و فکر نکنم لازم باشه اینجا بمونید؛ بقیه همه کارها رو انجام میدن.
لبخند کمرنگی زدم و سری تکون دادم. سه تا خواهر راه افتادیم و از بار خارج شدیم. شب شده بود ساعت یازده بود.
کامیون تریلی بزرگی که آرتمیس فرستاده بود، بیرون بار منتظر بود و همه اونایی که هیپنوتیزم شده بودن رو سوار ماشین می‌کردن و اوناهم هیچ مخالفتی نمی‌کردن. چون کاملا هیپنوتیزم بودن و مطیع بودن.
از داشتن همچین استعدادی به خودم می‌بالیدم. از اینکه راحت می‌تونستم همه رو هیپنوتیزم کنم و اونا هم بی‌چون و چرا اطاعت کنن.
لبخند شیطانی زدم و و توی دلم خودم و تشویق کردم و به خودم افتخار کردم که تونستم کارم و همراه خواهرهام، به خوبی انجام بدم.
توی دلم به خودم با همون لبخند شیطانیم واگویه کردم:
- عملیات با موفقیت به پایان رسید.
سوار ماشینی که از اول اومدنمون به اینجا، منتظرمون مونده بود، شدیم و ماشین راه افتاد به سمت قصر.

***

صدای دست زدن کسی توی سالن پیچید، سرم و بالا گرفتم و دیدم آرتمیس درحالی که از پله‌های قصر پایین میاد، دست‌هاش و به حالت تشویق بالا برده و می‌کوبه بهم و رو ل*بش لبخند رضایت جاخوش کرده.
رسید به ما سه تا و دست‌هاش و پشت کمرش قفل کرد و با رضایت و تحسین به ما سه تا نگاهی کرد و گفت:
- آفرین، آفرین! بهتون تبریک میگم کارتون و خوب انجام دادین واقعا عالی بود. دقیق و ریز به ریز و مو به مو مأموریتتون رو انجام دادین. همونجوری که خواسته بودم، همونجوری که گفته بودم پیش رفت. خوشم میاد ازتون.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,734
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,512
Points
1,434
#پارت۱۵

لیزا رو به آرتمیس گفت:
- ولی بانوی من فقط ما نبودیم، بقیه هم کمک می‌کردن و قربانی‌ها رو سوار ماشین می‌کردن.
آرتمیس لبخندی زدو گفت:
- می‌دونم، از بقیه هم تشکر کردم و پاداششون پیش من محفوظه و همچنین پاداش شما. نگران نباشین پاداش خوبی بهتون میدم کارتون عالی بود خوشحالم که تونستین مأموریت به این بزرگی رو با موفقیت به سرانجام برسونین.
لیزا خندید و گفت:
- اوه کم‌کم دارم از خودم مطمئن میشم.
با این حرف لیزا خنده هر چهار نفرمون هم بلند شد. آرتمیس به خندش پایان دادو گفت:
- هر خواسته‌ای دارید می‌تونید به من بگید. پاداش از من چی می‌خواین؟ هر خواسته‌ای که باشه می‌پذیرم. هر چیزی که بخواین پاداشتون همونه.
ویکتوریا ل*ب‌هاش رو با زبونش تر کردو گفت:
- آم میشه من در مورد خواستم کمی فکر کنم که چی می‌خوام بعد بگم بانوی من؟
آرتمیس با همون لبخندش گفت:
- البته ویکتوریا می‌تونی فکر کنی مطمئن باشین هر خواسته‌ای باشه می‌پذیرم و دریغ نمی‌کنم ازتون.
لیزا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- من یه چند روزی می‌خوام که استراحت کنم و یک روز کامل هم به خودم اختصاص بدم و برم برای خودم بگردم تفریح کنم، تا غروب‌های آفتاب هم برگردم.
آرتمیس سری تکون داد و گفت:
- خواسته تو پذیرفته میشه لیزای عزیز.
رو به من کرد و گفت:
- ویولت؟ تو خواسته‌ای نداری؟
کمی فکر کردم، از گفتن خواستم تردید داشتم، اما دل رو به دریا زدم و خواستم رو به ز*ب*ون آوردم:
- من می‌خوام دوباره برم به اون مهمونی.
آرتمیس کمی مکث کرد و بعد یه تای ابروش بالا رفت و گفت:
- البته چرا که نه.
دوباره گفتم:
- یه خواسته دیگه هم دارم.
سری تکون داد و گفت:
- بگو هر چی که باشه قبوله.
جواب دادم:
- یه نفر رو هم می‌خوام که من و به اون مهمونی ببره و موقع برگشت برم گردونه همینجا.
دستش رو گذاشت زیر چونش و کمی فکر کرد و به زمین خیره شد و بعد گفت:
- باشه قبوله من به ویلیام میگم تو رو ببره و بیاره، اما یه چیزی...
روبهش گفتم:
- چی؟
آرتمیس با جدیت گفت:
- باید ببینم کی دوباره تو اون مکان مهمونی برگزار میشه. چون با کاری که ما کردیم در واقع الان هیچ کسی توی اون بار وجود نداره و خالیه‌خالیه و از هیچکس خبری نیست و این قضیه خیلی مشکوکه ممکنه تا الان پلیس مشکوک شده باشه و خانواده‌های مردم اون مهمونی، الان در به در دنبالشون باشن. یکم مهلت بده و صبر کن تا همه چیز درست بشه بعد هر وقت برگزار شد خبرت می‌کنم تا توام بری.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون میشم خبرم کنید.
لبخندی کمرنگی زدو گفت:
- حالا برای چی می‌خوای دوباره بری اونجا؟
با خودم دوباره فکر کردم هنوز هم نمی‌دونم چرا می‌خوام دوباره برم اونجا. نمی‌دونم چی من و می‌کشونه اونجا؛ ولی هر چی که بود دوست داشتم دوباره برم و پام رو و تو اون مکان بزارم.
ولی برای اینکه یه جواب قانع کننده‌ای برای آرتمیس داشته باشم گفتم:
- اینجور جاها و اینجور مهمونی‌ها رو خیلی دوست دارم. دوست دارم یکم برای خودم خوش‌گذرونی کنم. دوران انسانیتم اینجور جاها خیلی می‌رفتم، اما از موقعی که خون‌آشام شدم خیلی وقته مهمونی نرفتم.
آرتمیس لبخندی زد و گفت:
- عالیه، این برای روحیت هم خوبه. قبوله هر وقت که برگزار شد خبرت می‌کنم و با ویلیام می‌فرستمت بری. فقط مراقب باش کار دستمون ندی به یکی حمله کنی و بکشیش و همه مشکوک شن این خیلی بده.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- خیالتون راحت من مراقب خودم هستم.

***

همونطور که آرتمیس گفته بود باید یه مدت صبر می‌کردم تا دوباره به اون مهمونی برم. لیزا همونطور که خودش خواسته بود رفته بود برای خودش خوش‌بگذرونه.
از صبح زود بیدار شد و از اینجا رفت و گفت تا غروب‌های آفتاب برمی‌گرده.

کد:
لیزا رو به آرتمیس گفت:
- ولی بانوی من فقط ما نبودیم، بقیه هم کمک می‌کردن و قربانی‌ها رو سوار ماشین می‌کردن.
آرتمیس لبخندی زدو گفت:
- می‌دونم، از بقیه هم تشکر کردم و پاداششون پیش من محفوظه و همچنین پاداش شما. نگران نباشین پاداش خوبی بهتون میدم کارتون عالی بود خوشحالم که تونستین مأموریت به این بزرگی رو با موفقیت به سرانجام برسونین.
لیزا خندید و گفت:
- اوه کم‌کم دارم از خودم مطمئن میشم.
با این حرف لیزا خنده هر چهار نفرمون هم بلند شد. آرتمیس به خندش پایان دادو گفت:
- هر خواسته‌ای دارید می‌تونید به من بگید. پاداش از من چی می‌خواین؟ هر خواسته‌ای که باشه می‌پذیرم. هر چیزی که بخواین پاداشتون همونه.
ویکتوریا ل*ب‌هاش رو با زبونش تر کردو گفت:
- آم میشه من در مورد خواستم کمی فکر کنم که چی می‌خوام بعد بگم بانوی من؟
آرتمیس با همون لبخندش گفت:
- البته ویکتوریا می‌تونی فکر کنی مطمئن باشین هر خواسته‌ای باشه می‌پذیرم و دریغ نمی‌کنم ازتون.
لیزا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- من یه چند روزی می‌خوام که استراحت کنم و یک روز کامل هم به خودم اختصاص بدم و برم برای خودم بگردم تفریح کنم، تا غروب‌های آفتاب هم برگردم.
آرتمیس سری تکون داد و گفت:
- خواسته تو پذیرفته میشه لیزای عزیز.
رو به من کرد و گفت:
- ویولت؟ تو خواسته‌ای نداری؟
کمی فکر کردم، از گفتن خواستم تردید داشتم، اما دل رو به دریا زدم و خواستم رو به ز*ب*ون آوردم:
- من می‌خوام دوباره برم به اون مهمونی.
آرتمیس کمی مکث کرد و بعد یه تای ابروش بالا رفت و گفت:
- البته چرا که نه.
دوباره گفتم:
- یه خواسته دیگه هم دارم.
سری تکون داد و گفت:
- بگو هر چی که باشه قبوله.
جواب دادم:
- یه نفر رو هم می‌خوام که من و به اون مهمونی ببره و موقع برگشت برم گردونه همینجا.
دستش رو گذاشت زیر چونش و کمی فکر کرد و به زمین خیره شد و بعد گفت:
- باشه قبوله من به ویلیام میگم تو رو ببره و بیاره، اما یه چیزی...
روبهش گفتم:
- چی؟
آرتمیس با جدیت گفت:
- باید ببینم کی دوباره تو اون مکان مهمونی برگزار میشه. چون با کاری که ما کردیم در واقع الان هیچ کسی توی اون بار وجود نداره و خالیه‌خالیه و از هیچکس خبری نیست و این قضیه خیلی مشکوکه ممکنه تا الان پلیس مشکوک شده باشه و خانواده‌های مردم اون مهمونی، الان در به در دنبالشون باشن. یکم مهلت بده و صبر کن تا همه چیز درست بشه بعد هر وقت برگزار شد خبرت می‌کنم تا توام بری.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون میشم خبرم کنید.
لبخندی کمرنگی زدو گفت:
- حالا برای چی می‌خوای دوباره بری اونجا؟
با خودم دوباره فکر کردم هنوز هم نمی‌دونم چرا می‌خوام دوباره برم اونجا. نمی‌دونم چی من و می‌کشونه اونجا؛ ولی هر چی که بود دوست داشتم دوباره برم و پام رو و تو اون مکان بزارم.
ولی برای اینکه یه جواب قانع کننده‌ای برای آرتمیس داشته باشم گفتم:
- اینجور جاها و اینجور مهمونی‌ها رو خیلی دوست دارم. دوست دارم یکم برای خودم خوش‌گذرونی کنم. دوران انسانیتم اینجور جاها خیلی می‌رفتم، اما از موقعی که خون‌آشام شدم خیلی وقته مهمونی نرفتم.
آرتمیس لبخندی زد و گفت:
- عالیه، این برای روحیت هم خوبه. قبوله هر وقت که برگزار شد خبرت می‌کنم و با ویلیام می‌فرستمت بری. فقط مراقب باش کار دستمون ندی به یکی حمله کنی و بکشیش و همه مشکوک شن این خیلی بده.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- خیالتون راحت من مراقب خودم هستم.

***

همونطور که آرتمیس گفته بود باید یه مدت صبر می‌کردم تا دوباره به اون مهمونی برم. لیزا همونطور که خودش خواسته بود رفته بود برای خودش خوش‌بگذرونه.
از صبح زود بیدار شد و از اینجا رفت و گفت تا غروب‌های آفتاب برمی‌گرده.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,734
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,512
Points
1,434
#پارت۱۶

ویکتوریا هم بلاخره به آرتمیس خواستش رو گفت. گفت که می‌خواد بره داخل شهر ل*ب ساحل و اونجا تا شب خوش بگذرونه.
یادمه که دیشب ویکتوریا وقتی خواستش رو به آرتمیس گفت، رو بهش کرد و گفت:
- آه لعنتی چقدر دلم برای اون روزهایی که کنار ساحل می‌رفتم و پوستم رو برنز می‌کردم تنگ شده. الان که خون‌آشامم زیاد نباید زیر نور آفتاب بمونم وگرنه ذوب میشم. اوه خدای من باید همش تو سایه باشم تا آسیبی بهم نرسه.
آرتمیس لبخندی بهش زد و گفت:
- بلاخره تو دیگه یه خون‌آشام هستی و یه خون‌آشام به نور آفتاب حساسیت داره؛ زیاد نباید زیر نور آفتاب باشه، خصلت همه خون‌آشام‌ها اینه که تو تاریکی مطلق زندگی کنن و زندگی تو روشنایی براشون سخته. یادته اوایل که تازه تبدیل شده بودین چقدر به نور آفتاب حساسیت داشتین؟ حتی نمی‌تونستین توی روشنایی چشم‌هاتون رو باز نگه دارین. فقط تو تاریکی راحت بودین. تا اینکه به هر سه‌تاتونم یه معجون دادم تا بتونین به روشنایی عادت کنین و انقدر اذیت نشین.
لیزا پوفی کشید و گفت:
- اوه خدای من! خواهش می‌کنم اون روزها رو یاد من ننداز که خیلی وحشتناک بودن من اون موقع‌ها احساس می‌کردم چشم‌هام زیر نور آفتاب دارن ذوب میشن؛ انقدر دردناک بود ویکی توام فراموش کن نرو وگرنه بجای خودت خاکسترت و پیدا می‌کنیم.
ویکی سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
- عاعا، نمی‌تونی جلوم رو بگیری!
لیزا با اخم گفت:
- کله شق! ویکی یادت رفته بود اون موقع بخاطر نور آفتاب سر درد شدید گرفته بودی نمی‌تونستی چشم‌هات رو باز کنی؟ ویو هم بخاطر نور پو*ست بدنش سوخته بود و کلا زخم شده بود.
و بعد رو به من کرد و گفت:
- هی ویو! تو از این چیزها به سرت نزنه بری زیر آفتاب جزغاله شی! با چه بدبختی زخم‌های پو*ست تو رو درمون کردیم.
با بی‌حوصلگی رو بهش گفتم:
- انقدر به من گیر نده حوصلت رو ندارم.
لیزا لبخند شیطونی زد و گفت:
- چرا حوصلت سر رفته؟
و بعدش پرید رو کولم و لپم و کشید و با دستش موهام رو بهم ریخت.
پوفی کشیدم و گفتم:
- لیزا دلت کتک می‌خواد؟
لیزا با خنده گفت:
- بگو چرا حوصله نداری زود.
با لجبازی گفتم:
- نمیگم.
لیزا با این حرفم هر دوتا لپ‌هام هم محکم کشید و در همون حین که هی می‌کشید گفت:
- میگی یا بیشتر بکشم لپت رو؟
جیغ زدم و کشیده گفتم:
- گفتم نمیگم.
آرتمیس و ویکتوریا هم به ما دوتا می‌خندیدن و قهقهه‌اشون توی سالن قصر پیچیده بود.
از فکر دیشب و همین شوخی‌های لیزا، لبخندی روی ل*بم نشست و بلند شدم رفتم سمت پنجره اتاق.

***

در اتاقم تقه‌ای خورد و گفتم:
- بیا تو.
ندیمه ملکه وارد اتاقم شد و گفت:
- ملکه باشما کار داره و احضارتون کردن.
سری تکون دادم براش و از اتاق خارج شد. بلوزم رو که درآورده بودم و فقط لباس زیرم تنم بود رو پوشیدم و موهام رو جلوی آینه مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
به سمت اتاق ملکه رفتم و طبق معمول دستگیره به شکل الماس اتاقش رو که به شدت برق میزد رو گرفتم دستم و چرخوندم و وارد اتاق شدم.
در رو بستم و پرده نقره‌ای رو کنار زدم. آرتمیس روی صندلی نقره‌ای سلطنتیش نشسته بود و درحالی که تو یه دستش کتاب بود، تو دست دیگه‌اش هم گیلاس پر خون قرمز بود که هر از گاهی ازش می‌نوشید. یه زن قد بلند با اندامی متوسط، چشم و ابرو مشکی، با پو*ست سفید و ل*ب و دماغ معمولی. چهره محسور کننده و دلربایی داشت. مثل همیشه منظم و مرتب لباس سلطنتی به تنش بود و آرایش چشمگیری به چهره‌اش نشونده بود. البته لباس سلطنتی هم نه از اون لباس سلطنتی‌هایی که پفی و گنده‌ان، یه لباس مجلسی و معمولی به همراه تاج همرنگ براقش.
نگاهش بالا اومد و متوجه من شد و گفت:
- اوه.
و بعد کتاب و گیلاسش رو گذاشت روی میز رو به روش و در حالی که می‌اومد سمت من گفت:
- کی اومدی؟ من اصلا متوجه نشدم غرق کتاب بودم.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- مشکلی نیس.
این‌بار لباسش ترکیبی از رنگ‌های قرمز و مشکی بود و لباسش به پو*ست سفیدش خیلی می‌اومد و به شدت زیبا شده بود.
نگاهم افتاد به تابلوی بزرگ روی دیوار اتاقش که یه عکس بزرگ بود. یه عکس سه نفره خانوادگی که خود ملکه و پادشاه و پسر دوسالشون بود. یه پسر کوچولوی بور با چشم‌های مشکی که بامزه‌ترش کرده بود.
صدای آرتمیس من و به خودم آورد:
- بیا بشین.

کد:
ویکتوریا هم بلاخره به آرتمیس خواستش رو گفت. گفت که می‌خواد بره داخل شهر ل*ب ساحل و اونجا تا شب خوش بگذرونه.
یادمه که دیشب ویکتوریا وقتی خواستش رو به آرتمیس گفت، رو بهش کرد و گفت:
- آه لعنتی چقدر دلم برای اون روزهایی که کنار ساحل می‌رفتم و پوستم رو برنز می‌کردم تنگ شده. الان که خون‌آشامم زیاد نباید زیر نور آفتاب بمونم وگرنه ذوب میشم. اوه خدای من باید همش تو سایه باشم تا آسیبی بهم نرسه.
آرتمیس لبخندی بهش زد و گفت:
- بلاخره تو دیگه یه خون‌آشام هستی و یه خون‌آشام به نور آفتاب حساسیت داره؛ زیاد نباید زیر نور آفتاب باشه، خصلت همه خون‌آشام‌ها اینه که تو تاریکی مطلق زندگی کنن و زندگی تو روشنایی براشون سخته. یادته اوایل که تازه تبدیل شده بودین چقدر به نور آفتاب حساسیت داشتین؟ حتی نمی‌تونستین توی روشنایی چشم‌هاتون رو باز نگه دارین. فقط تو تاریکی راحت بودین. تا اینکه به هر سه‌تاتونم یه معجون دادم تا بتونین به روشنایی عادت کنین و انقدر اذیت نشین.
لیزا پوفی کشید و گفت:
- اوه خدای من! خواهش می‌کنم اون روزها رو یاد من ننداز که خیلی وحشتناک بودن من اون موقع‌ها احساس می‌کردم چشم‌هام زیر نور آفتاب دارن ذوب میشن؛ انقدر دردناک بود ویکی توام فراموش کن نرو وگرنه بجای خودت خاکسترت و پیدا می‌کنیم.
ویکی سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
- عاعا، نمی‌تونی جلوم رو بگیری!
لیزا با اخم گفت:
- کله شق! ویکی یادت رفته بود اون موقع بخاطر نور آفتاب سر درد شدید گرفته بودی نمی‌تونستی چشم‌هات رو باز کنی؟ ویو هم بخاطر نور پو*ست بدنش سوخته بود و کلا زخم شده بود.
و بعد رو به من کرد و گفت:
- هی ویو! تو از این چیزها به سرت نزنه بری زیر آفتاب جزغاله شی! با چه بدبختی زخم‌های پو*ست تو رو درمون کردیم.
با بی‌حوصلگی رو بهش گفتم:
- انقدر به من گیر نده حوصلت رو ندارم.
لیزا لبخند شیطونی زد و گفت:
- چرا حوصلت سر رفته؟
و بعدش پرید رو کولم و لپم و کشید و با دستش موهام رو بهم ریخت.
پوفی کشیدم و گفتم:
- لیزا دلت کتک می‌خواد؟
لیزا با خنده گفت:
- بگو چرا حوصله نداری زود.
با لجبازی گفتم:
- نمیگم.
لیزا با این حرفم هر دوتا لپ‌هام هم محکم کشید و در همون حین که هی می‌کشید گفت:
- میگی یا بیشتر بکشم لپت رو؟
جیغ زدم و کشیده گفتم:
- گفتم نمیگم.
آرتمیس و ویکتوریا هم به ما دوتا می‌خندیدن و قهقهه‌اشون توی سالن قصر پیچیده بود.
از فکر دیشب و همین شوخی‌های لیزا، لبخندی روی ل*بم نشست و بلند شدم رفتم سمت پنجره اتاق.

***

در اتاقم تقه‌ای خورد و گفتم:
- بیا تو.
ندیمه ملکه وارد اتاقم شد و گفت:
- ملکه باشما کار داره و احضارتون کردن.
سری تکون دادم براش و از اتاق خارج شد. بلوزم رو که درآورده بودم و فقط لباس زیرم تنم بود رو پوشیدم و موهام رو جلوی آینه مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
به سمت اتاق ملکه رفتم و طبق معمول دستگیره به شکل الماس اتاقش رو که به شدت برق میزد رو گرفتم دستم و چرخوندم و وارد اتاق شدم.
در رو بستم و پرده نقره‌ای رو کنار زدم. آرتمیس روی صندلی نقره‌ای سلطنتیش نشسته بود و درحالی که تو یه دستش کتاب بود، تو دست دیگه‌اش هم گیلاس پر خون قرمز بود که هر از گاهی ازش می‌نوشید. یه زن قد بلند با اندامی متوسط، چشم و ابرو مشکی، با پو*ست سفید و ل*ب و دماغ معمولی. چهره محسور کننده و دلربایی داشت. مثل همیشه منظم و مرتب لباس سلطنتی به تنش بود و آرایش چشمگیری به چهره‌اش نشونده بود. البته لباس سلطنتی هم نه از اون لباس سلطنتی‌هایی که پفی و گنده‌ان، یه لباس مجلسی و معمولی به همراه تاج همرنگ براقش.
نگاهش بالا اومد و متوجه من شد و گفت:
- اوه.
و بعد کتاب و گیلاسش رو گذاشت روی میز رو به روش و در حالی که می‌اومد سمت من گفت:
- کی اومدی؟ من اصلا متوجه نشدم غرق کتاب بودم.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- مشکلی نیس.
این‌بار لباسش ترکیبی از رنگ‌های قرمز و مشکی بود و لباسش به پو*ست سفیدش خیلی می‌اومد و به شدت زیبا شده بود.
نگاهم افتاد به تابلوی بزرگ روی دیوار اتاقش که یه عکس بزرگ بود. یه عکس سه نفره خانوادگی که خود ملکه و پادشاه و پسر دوسالشون بود. یه پسر کوچولوی بور با چشم‌های مشکی که بامزه‌ترش کرده بود.
صدای آرتمیس من و به خودم آورد:
- بیا بشین.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,734
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,512
Points
1,434
#پارت۱۷

رفت سمت صندلیش نشست روش، منم رفتم صندلی رو به روش نشستم. با لحن غمگینی گفت:
- خیلی دلم براشون تنگ شده ویو.
با تعجب نگاهش کردم؛ پس فهمیده من داشتم به اون تابلو نگاه می‌کردم. نگاه متعجبم و که دید گفت:
- همسر و فرزندم رو میگم.
و بعد چشم‌هاش رو محکم بست. انگار که خاطراتی توی ذهنش یادآور میشد. خاطراتی که یادآوریشون براش سخته. چشم‌هاش رو سریع باز کرد و لبخندی زد و گفت:
- آه بیخیال، خب ویو من احضارت کردم تا چیزی بهت بگم.
با تعجب رو بهش گفتم:
- چی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- درمورد خواسته‌ای که از من داشتی، درمورد رفتنت به اونجا.
سری تکون دادم و گفت:
- مثل اینکه پلیس نتونسته هیچ رد و اثری ازمون پیدا کنه. هیچکس هم هیچ اطلاعی از اون شب و مردم توی بار نداره. خداروشکر بخیر گذشت و بازرسی مسخرشون بلاخره تموم شد.
زبونش و با ل*ب‌هاش تر کرد و گفت:
- منتظر بمون تا خبرت کنم کی دوباره مهمونی می‌زارن. هنوز فعلا هیچ مهمونی اونجا برگزار نکردن؛ ولی اگه برگزار کنن به وقتش بهت میگم.‌
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم.
لبخندی به روم پاشید و از جام بلند شدم و گفتم:
- اگه اجازه هست من برم.
سری تکون داد و گفت:
- البته؛ در ضمن با ویلیام هم هماهنگ می‌کنم.
سری تکون دادم و رفتم سمت خروجی و در رو باز کردم و خارج شدم.
به سمت اتاق خودم رفتم و دوباره لباسم و از تنم درآوردم و با همون لباس زیر توی تنم، خودم رو روی تختم پرت کردم و راحت دراز کشیدم.

***

دو روزی از روزی که رفتم به اتاق آرتمیس می‌گذره. جلوی میز آرایشم نشسته بودم، در کشو رو باز کردم و یه رژ قرمز جیغ انتخاب کردم و درش رو باز کردم و چرخوندمش تا رژ بیاد بیرون و بعدش آروم مالیدم به ل*ب‌هام.
وقتی که کارم تموم شد، درش رو بستم و انداختمش دوباره تو کشو.
نگاهی به خودم تو آینه کردم خوشگل شده بودم. همون یه ذره رژی که زده بودم خیلی جذابم کرده بود. جفت چشم‌های شبگونم دقیق چهره‌ام رو توی آینه زیر نظر گرفت، ابروهای یه خورده پهن دخترونه داشتم، با خرمن موهای مشکی و پو*ست سفید، ل*ب‌های گوشتی و بینی متوسط دخترونه، چهره معمولی داشتم. قد متوسط و اندامی معمولی. تقه‌ای به در خورد و گفتم:
- داخل شو.
ندیمه ملکه اومد داخل و گفت:
- ملکه گفتن تا بهتون بگم که توی همون بار، امشب دوباره یه مهمونی برگزار میشه لطفا خودتون و برای امشب آماده کنین، با ویلیام هم هماهنگ شده.
با خوشحالی گفتم:
- اوه واقعا راست میگی؟ این که عالیه ممنونم که خبرم کردی به وقتش میام ملکه رو میبینم، می‌تونی بری.
سری تکون داد و در رو بست. خیلی خوشحال بودم که دارم دوباره میرم اونجا، به شدت ذوق زده بودم. باید خودم و برای امشب آماده کنم. فکر کنم این بهترین خبری بود که به من دادن.
رفتم سریع سمت حموم و درش رو باز کردم و رفتم داخل. لباس‌هام رو در آوردم و شیر آب رو باز کردم و رفتم داخل وان.
تموم که شدم حوله پیچ از حموم بیرون اومدم. بدنم رو خشک کردم و موهامم سشوار کشیدم و لباس‌هایی که قرار بود برای امشب بپوشم رو هم پوشیدم. یه ماکسی دکلته قرمز پوشیده بودم که قشمت‌های سنگ‌کاری شده‌اش، مثل یاقوتی می‌درخشید.
رفتم سمت میز آرایشم و موهام رو شونه کردم و کمی مرتب کردم و بعد یه آرایش محو کردم به همراه رژ قرمز‌. رژ قرمز جیغم دقیقا با لباسم همرنگ بود و به پو*ست سفید و مرمرینم خیلی می‌اومد.
خوب به خودم توی آینه نگاه کردم و فهمیدم بیش از اندازه خوشگل شدم. بلند شدم و کفش‌های پاشنه بلندم هم پوشیدم و یه کیف دستی کوچیک هم برداشتم و از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق ملکه.
توی راه لیزا من و دید و در حالی که با تحسین سر تا پام رو برانداز می‌کرد گفت:
- اوه خدای من، داری کجا میری؟ عجب تیپی!
لبخندی زدم و گفتم:
- دارم میرم به همون مهمونی که از ملکه درخواست کرده بودم دوباره برم.
لیزا لبخند شیطونی زد و گفت:
- اووه پس خوش بگذره.
با لبخند گفتم:
- ممنونم.
و رفتم سمت اتاق ملکه تقه‌ای زدم و وارد شدم. پرده رو کنار زدم و ملکه رو دیدم که روبه روی پنجره بزرگشه. بدون اینکه برگرده گفت:
- می‌دونستم میای، قبل از اینکه هوا تاریک بشه برو، تا اونجا راه زیادیه وگرنه به موقع نمی‌رسی.

کد:
رفت سمت صندلیش نشست روش، منم رفتم صندلی رو به روش نشستم. با لحن غمگینی گفت:
- خیلی دلم براشون تنگ شده ویو.
با تعجب نگاهش کردم؛ پس فهمیده من داشتم به اون تابلو نگاه می‌کردم. نگاه متعجبم و که دید گفت:
- همسر و فرزندم رو میگم.
و بعد چشم‌هاش رو محکم بست. انگار که خاطراتی توی ذهنش یادآور میشد. خاطراتی که یادآوریشون براش سخته. چشم‌هاش رو سریع باز کرد و لبخندی زد و گفت:
- آه بیخیال، خب ویو من احضارت کردم تا چیزی بهت بگم.
با تعجب رو بهش گفتم:
- چی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- درمورد خواسته‌ای که از من داشتی، درمورد رفتنت به اونجا.
سری تکون دادم و گفت:
- مثل اینکه پلیس نتونسته هیچ رد و اثری ازمون پیدا کنه. هیچکس هم هیچ اطلاعی از اون شب و مردم توی بار نداره. خداروشکر بخیر گذشت و بازرسی مسخرشون بلاخره تموم شد.
زبونش و با ل*ب‌هاش تر کرد و گفت:
- منتظر بمون تا خبرت کنم کی دوباره مهمونی می‌زارن. هنوز فعلا هیچ مهمونی اونجا برگزار نکردن؛ ولی اگه برگزار کنن به وقتش بهت میگم.‌
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم.
لبخندی به روم پاشید و از جام بلند شدم و گفتم:
- اگه اجازه هست من برم.
سری تکون داد و گفت:
- البته؛ در ضمن با ویلیام هم هماهنگ می‌کنم.
سری تکون دادم و رفتم سمت خروجی و در رو باز کردم و خارج شدم.
به سمت اتاق خودم رفتم و دوباره لباسم و از تنم درآوردم و با همون لباس زیر توی تنم، خودم رو روی تختم پرت کردم و راحت دراز کشیدم.

***

دو روزی از روزی که رفتم به اتاق آرتمیس می‌گذره. جلوی میز آرایشم نشسته بودم، در کشو رو باز کردم و یه رژ قرمز جیغ انتخاب کردم و درش رو باز کردم و چرخوندمش تا رژ بیاد بیرون و بعدش آروم مالیدم به ل*ب‌هام.
وقتی که کارم تموم شد، درش رو بستم و انداختمش دوباره تو کشو.
نگاهی به خودم تو آینه کردم خوشگل شده بودم. همون یه ذره رژی که زده بودم خیلی جذابم کرده بود. جفت چشم‌های شبگونم دقیق چهره‌ام رو توی آینه زیر نظر گرفت، ابروهای یه خورده پهن دخترونه داشتم، با خرمن موهای مشکی و پو*ست سفید، ل*ب‌های گوشتی و بینی متوسط دخترونه، چهره معمولی داشتم. قد متوسط و اندامی معمولی. تقه‌ای به در خورد و گفتم:
- داخل شو.
ندیمه ملکه اومد داخل و گفت:
- ملکه گفتن تا بهتون بگم که توی همون بار، امشب دوباره یه مهمونی برگزار میشه لطفا خودتون و برای امشب آماده کنین، با ویلیام هم هماهنگ شده.
با خوشحالی گفتم:
- اوه واقعا راست میگی؟ این که عالیه ممنونم که خبرم کردی به وقتش میام ملکه رو میبینم، می‌تونی بری.
سری تکون داد و در رو بست. خیلی خوشحال بودم که دارم دوباره میرم اونجا، به شدت ذوق زده بودم. باید خودم و برای امشب آماده کنم. فکر کنم این بهترین خبری بود که به من دادن.
رفتم سریع سمت حموم و درش رو باز کردم و رفتم داخل. لباس‌هام رو در آوردم و شیر آب رو باز کردم و رفتم داخل وان.
تموم که شدم حوله پیچ از حموم بیرون اومدم. بدنم رو خشک کردم و موهامم سشوار کشیدم و لباس‌هایی که قرار بود برای امشب بپوشم رو هم پوشیدم. یه ماکسی دکلته قرمز پوشیده بودم که قشمت‌های سنگ‌کاری شده‌اش، مثل یاقوتی می‌درخشید.
رفتم سمت میز آرایشم و موهام رو شونه کردم و کمی مرتب کردم و بعد یه آرایش محو کردم به همراه رژ قرمز‌. رژ قرمز جیغم دقیقا با لباسم همرنگ بود و به پو*ست سفید و مرمرینم خیلی می‌اومد.
خوب به خودم توی آینه نگاه کردم و فهمیدم بیش از اندازه خوشگل شدم. بلند شدم و کفش‌های پاشنه بلندم هم پوشیدم و یه کیف دستی کوچیک هم برداشتم و از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق ملکه.
توی راه لیزا من و دید و در حالی که با تحسین سر تا پام رو برانداز می‌کرد گفت:
- اوه خدای من، داری کجا میری؟ عجب تیپی!
لبخندی زدم و گفتم:
- دارم میرم به همون مهمونی که از ملکه درخواست کرده بودم دوباره برم.
لیزا لبخند شیطونی زد و گفت:
- اووه پس خوش بگذره.
با لبخند گفتم:
- ممنونم.
و رفتم سمت اتاق ملکه تقه‌ای زدم و وارد شدم. پرده رو کنار زدم و ملکه رو دیدم که روبه روی پنجره بزرگشه. بدون اینکه برگرده گفت:
- می‌دونستم میای، قبل از اینکه هوا تاریک بشه برو، تا اونجا راه زیادیه وگرنه به موقع نمی‌رسی.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,734
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,512
Points
1,434
#پارت۱۸

درحالی که آروم به سمتش می‌رفتم گفتم:
- ممنونم که در خواستم رو پذیرفتین و خبرم کردین واقعا خوشحال شدم.
برگشت سمتم و لبخندی بهم زد و گفت:
- خوشحالم که تونستم خوشحالت کنم. سریع برو پایین ویلیام منتظرته.
تعظیمی کردم و خارج شدم. دوباره رفتم سمت اتاقم شنل مشکی رنگ بلندم رو تنم کردم و کلاهش و کشیدم روی سرم و رفتم سمت خروجی قصر.
ویلیام رو دیدم که کنار ماشینش ایستاده و منتظر منه. یاد شبی افتادم که من و با یه گ*از تبدیل کرد. همون پسر لاغر، همونی که دستش چاقو بود و چادرمون و با اون پاره کرد و با دندون‌های زهردارش من و تبدیل به خون‌آشام کرد. کی فکرش رو می‌کرد؟
سلامی به هم کردیم و نشستم توی ماشین و اونم نشست و به راه افتاد. توی ماشین هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. زیاد باهم تو قصر، ارتباط نداشتیم. باهم حرف می‌زدیم؛ ولی زیاد نمی‌دیدمش و اونقدر صمیمی نبودیم. ولی پسر شوخ طبع و جذابی بود.
کمی بعد رسیدیم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم خواستم. در رو ببندم که گفت:
- ویو من همین جا منتظرت می‌مونم هر وقت تموم شدی بیا سوار شو.
سری تکون دادم و در رو بستم و داخل همون باری که اولین‌بار من و لیزا و ویکتوریا رفتیم تا مأموریتمون و انجام بدیم، شدم.
مثل اون دفعه، داخل بار غوغا بود، جا برای سوزن انداختن نبود.
شنلم و کیفم رو دادم دست یک خدمت‌کار و رفت. بعضی دختر پسرها که چشمشون به من، به لباسم و چهرم می‌افتاد، با دهنی باز خیره می‌شدن.
پوزخندی زدم و بی‌توجه به نگاهشون رفتم به یه سمتی و یه میز خالی انتخاب کردم و نشستم روش و موهام و پشت گوشم انداختم و به جمعیت روبه روم خیره شدم.
خیلی‌ها اون وسط در فاصله نزدیک به هم به طور افتضاحی می‌ر*ق*صیدن، بعضی‌ها هم نشسته بودن سر میزهاشون بگو بخند می‌کردن و نو*شی*دنی می‌نوشیدن و به جمعیت نگاه می‌کردن. دوباره نرسیده سنگینی نگاهی رو حس کردم. چشم چرخوندم تا ببینم کیه؟ که دیدم باز هم همون پسره‌اس که با دوست‌هاش روبه روی میز من هستن و دوباره خیره شده به من.
همون پسری که وقتی دفعه پیش با ویکتوریا و لیزا اومده بودیم، به من خیره شده بود و بعدشم از بوشون حس می‌کردم که یه انسان عادی نیستن! بازهم این پسره؟ این دفعه خیلی با دقت نگاهم می‌کرد. نگاهش از روی چهره‌ام لحظه‌ای کنار نمی‌رفت. نمی‌فهمم این خیره‌خیره نگاه کردنش برای چیه؟
قیافش و این‌بار واضح می‌تونستم ببینم. دفعه پیش یک طرف صورتش سایه افتاده بود و درست نمی‌تونستم چهره‌اش رو ببینم، اما الان راحت روبه روم بود و می‌تونستم واضح ببینم.
چهره جذابی داشت، سرتا پا مشکی پوشیده بود و یک کلاه مشکی فدورا هم روی سرش بود و جذابیتش رو چند برابر کرده بود.
نگاهم رو ازش گرفتم و بیخیال به جمعیت رو به روم که دیگه الان با ریتم آروم، تانگو می‌ر*ق*صیدن خیره شدم.
چند دقیقه‌ای گذشته بود و من سنگینی نگاه اون پسر، یادم رفته بود و همونطور که به جمعیت خیره شده بودم دستی جلوم دراز شد. سرم رو بلند کردم که همون پسره رو دیدم. همونی که خیره نگاهم می‌کرد. صدای بم و جذابش گوشم رو نوازش داد که گفت:
- افتخار یه دور ر*ق*ص رو به بنده می‌دین بانوی من؟
چقدر جنتلمن و جذاب! وقتی انسان بودم همچین مردهای خاص رو دوست داشتم و دلم می‌خواست همسر آیندم یه مرد جذابی باشه مثل همین مرد روبه روم!
ولی الان که خون‌آشامم همچین حسی دیگه ندارم و کاملا بیخیالم. اگه الان انسان بودم از خجالت و از هول شدن زیاد و ذوق و شوق اینکه چقدر این مرد جذاب بود، قلبم تالاپ‌تالاپ توی سینم میزد و خودش رو می‌کوبید به سینم؛ ولی الان دیگه فرق داره و قلبی تپنده توی س*ی*نه ندارم که از خجالت و هول شدن، خودش رو بکوبه به سینم و کاملا عادی و معمولی بودم.
به قیافه پسر نگاهی کردم چشم‌های جذاب و گیرایی داشت. چشمانی به رنگ آبی!
بد نبود یه دور باهاش می‌رقصیدم. دوست نداشتم درخواستش رو رد کنم. از بیکار نشستن روی این صندلی که بهتر بود!
نمی‌خواستم همچین موقعیتی رو از دست بدم، ر*ق*صیدن با یه پسر جذاب! یه جورایی ازش خوشم اومده. دوست دارم باهاش برقصم که این موقعیت گیر هر کسی نمی‌افته.

کد:
درحالی که آروم به سمتش می‌رفتم گفتم:
- ممنونم که در خواستم رو پذیرفتین و خبرم کردین واقعا خوشحال شدم.
برگشت سمتم و لبخندی بهم زد و گفت:
- خوشحالم که تونستم خوشحالت کنم. سریع برو پایین ویلیام منتظرته.
تعظیمی کردم و خارج شدم. دوباره رفتم سمت اتاقم شنل مشکی رنگ بلندم رو تنم کردم و کلاهش و کشیدم روی سرم و رفتم سمت خروجی قصر.
ویلیام رو دیدم که کنار ماشینش ایستاده و منتظر منه. یاد شبی افتادم که من و با یه گ*از تبدیل کرد. همون پسر لاغر، همونی که دستش چاقو بود و چادرمون و با اون پاره کرد و با دندون‌های زهردارش من و تبدیل به خون‌آشام کرد. کی فکرش رو می‌کرد؟
سلامی به هم کردیم و نشستم توی ماشین و اونم نشست و به راه افتاد. توی ماشین هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. زیاد باهم تو قصر، ارتباط نداشتیم. باهم حرف می‌زدیم؛ ولی زیاد نمی‌دیدمش و اونقدر صمیمی نبودیم. ولی پسر شوخ طبع و جذابی بود.
کمی بعد رسیدیم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم خواستم. در رو ببندم که گفت:
- ویو من همین جا منتظرت می‌مونم هر وقت تموم شدی بیا سوار شو.
سری تکون دادم و در رو بستم و داخل همون باری که اولین‌بار من و لیزا و ویکتوریا رفتیم تا مأموریتمون و انجام بدیم، شدم.
مثل اون دفعه، داخل بار غوغا بود، جا برای سوزن انداختن نبود.
شنلم و کیفم رو دادم دست یک خدمت‌کار و رفت. بعضی دختر پسرها که چشمشون به من، به لباسم و چهرم می‌افتاد، با دهنی باز خیره می‌شدن.
پوزخندی زدم و بی‌توجه به نگاهشون رفتم به یه سمتی و یه میز خالی انتخاب کردم و نشستم روش و موهام و پشت گوشم انداختم و به جمعیت روبه روم خیره شدم.
خیلی‌ها اون وسط در فاصله نزدیک به هم به طور افتضاحی می‌ر*ق*صیدن، بعضی‌ها هم نشسته بودن سر میزهاشون بگو بخند می‌کردن و نو*شی*دنی می‌نوشیدن و به جمعیت نگاه می‌کردن. دوباره نرسیده سنگینی نگاهی رو حس کردم. چشم چرخوندم تا ببینم کیه؟ که دیدم باز هم همون پسره‌اس که با دوست‌هاش روبه روی میز من هستن و دوباره خیره شده به من.
همون پسری که وقتی دفعه پیش با ویکتوریا و لیزا اومده بودیم، به من خیره شده بود و بعدشم از بوشون حس می‌کردم که یه انسان عادی نیستن! بازهم این پسره؟ این دفعه خیلی با دقت نگاهم می‌کرد. نگاهش از روی چهره‌ام لحظه‌ای کنار نمی‌رفت. نمی‌فهمم این خیره‌خیره نگاه کردنش برای چیه؟
قیافش و این‌بار واضح می‌تونستم ببینم. دفعه پیش یک طرف صورتش سایه افتاده بود و درست نمی‌تونستم چهره‌اش رو ببینم، اما الان راحت روبه روم بود و می‌تونستم واضح ببینم.
چهره جذابی داشت، سرتا پا مشکی پوشیده بود و یک کلاه مشکی فدورا هم روی سرش بود و جذابیتش رو چند برابر کرده بود.
نگاهم رو ازش گرفتم و بیخیال به جمعیت رو به روم که دیگه الان با ریتم آروم، تانگو می‌ر*ق*صیدن خیره شدم.
چند دقیقه‌ای گذشته بود و من سنگینی نگاه اون پسر، یادم رفته بود و همونطور که به جمعیت خیره شده بودم دستی جلوم دراز شد. سرم رو بلند کردم که همون پسره رو دیدم. همونی که خیره نگاهم می‌کرد. صدای بم و جذابش گوشم رو نوازش داد که گفت:
- افتخار یه دور ر*ق*ص رو به بنده می‌دین بانوی من؟
چقدر جنتلمن و جذاب! وقتی انسان بودم همچین مردهای خاص رو دوست داشتم و دلم می‌خواست همسر آیندم یه مرد جذابی باشه مثل همین مرد روبه روم!
ولی الان که خون‌آشامم همچین حسی دیگه ندارم و کاملا بیخیالم. اگه الان انسان بودم از خجالت و از هول شدن زیاد و ذوق و شوق اینکه چقدر این مرد جذاب بود، قلبم تالاپ‌تالاپ توی سینم میزد و خودش رو می‌کوبید به سینم؛ ولی الان دیگه فرق داره و قلبی تپنده توی س*ی*نه ندارم که از خجالت و هول شدن، خودش رو بکوبه به سینم و کاملا عادی و معمولی بودم.
به قیافه پسر نگاهی کردم چشم‌های جذاب و گیرایی داشت. چشمانی به رنگ آبی!
بد نبود یه دور باهاش می‌رقصیدم. دوست نداشتم درخواستش رو رد کنم. از بیکار نشستن روی این صندلی که بهتر بود!
نمی‌خواستم همچین موقعیتی رو از دست بدم، ر*ق*صیدن با یه پسر جذاب! یه جورایی ازش خوشم اومده. دوست دارم باهاش برقصم که این موقعیت گیر هر کسی نمی‌افته.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾
بالا