mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۹
حتی خیلی از خونآشامهارو هم اسیر کرده و کشته بودن.
از اون موقع ملکه از تمام گرگینهها متنفره و با گذشت پنج سال هنوز کینه اونا رو به دل داره و دوس داره سر به تنشون نباشه.
اینا رو خوده ملکه بهم گفته و ازم خواسته در این راه کمکش کنیم و برای نجات پادشاه از چنگال گرگینهها تلاش کنیم.
توی اون پنج سال، به تنهایی به هزار زحمت قصر و حکومتش بر تمام خونآشامها رو سر پا نگه داشت و دوباره خونآشامهارو داره دور خودش جمع میکنه تا در فرصت مناسب یه حال اساسی از گله گرگینهها بگیره و به همین دلیل برای افزایش تعداد لشکرش و اعضاش، انسانهارو به اسارت میگیره و تبدیلشون میکنه و به لشکرش روز به روز اضافه میکنه.
با به وجود اومدن اون اتفاق هولناک و وحشتناک، ملکه مجبور شد برای انتقام پسر دوسالش و نجات پادشاه و بقیه خونآشامها، این کار رو بکنه و ماهم در این راه به همنوعانمون قراره کمک کنیم.
دستهام و از میلههای سرده تراس بر میدارم و پاهام و میزارم روی میلههای تراس و میپرم پایین. مثل یه پر سبک، آروم به زمین فرود میام.
کلاه شنل مشکیم و تا چشمهام میکشم و از حیاطِ بزرگ و عظیم قصر خارج میشم.
با آرامش به سمت جنگل میرم تا برای خودم شکار کنم. قدم به قدم رفتم و رفتم تا بلاخره رسیدم وسطِ جنگل.
با دقت به این طرف و اون طرف نگاه کردم و سعی کردم با هوش و حواس جمع با گوشهای تیزم به صداها گوش کنم. هیچ صدایی نمیاومد و سکوت حکمفرما بود و خاموشی.
یادمه موقعی که داشتم تبدیل میشدم، گوش درد و چشم درد شدیدی اومد سراغم. اون هم بخاطر این بود که بیناییم داشت قویتر از قبل میشد. طوری که بیناییم توی تاریکی قوی بود و میتونستم راحت با چشمهای تیزم تاریکی رو بشکافم، و هم بخاطر اینکه شنواییم داشت قویتر میشد جوری که وقتی نزدیک یه حیوان یا انسان میشدم صدای بومبوم تپش قلبش رو راحت میشنیدم.
باد خنکی میوزید و شنل بلند و مشکیم رو توی هوا تکون میداد. نفس عمیقی کشیدم.
باد، سرکشانه شاخههای درختها و گل و گیاههای جنگل رو تکون میداد. قدم پیش گذاشتم و به یه سمتی رفتم و راه رو ادامه دادم تا اینکه گوشهای تیزم، بلاخره صدای تپشهای منظم قلبی رو شنید و آروم رفتم به همون سمت.
شاخههای درختهارو آروم کنار زدم و آهوی مادری رو دیدم که با بچههاش باهم خوابیده بودن.
آروم رفتم سمتش، بوی مستانه خون مشامم رو پر کرده بود و هر لحظه که میگذشت، عطشم به خون جریان یافته توی ب*دن اون موجود بیشتر میشد؛ از صدای پام سریع چشمهاش و باز کرد و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
تا من و دید از جاش بلند شد. غرشی از اعماق گلوم بیرون رفت و دندونهای نیشم رو نشونش دادم.
با یه حرکت خیلی سریع، خیز برداشتم سمتش فاصله باقی مونده رو طی کردم و توی چنگالهام اسیرش کردم.
اونقدر حرکتم سریع بود که فرصت فرار پیدا نکرد و نتونست فرار کنه.
اگه یه آدم عادی بودم و حمله میکردم سمتش، راحت میتونست از دستم فرار کنه. چون آهو اون موقع از من سریعتر بود؛ ولی چون خونآشامم و سرعت عملهای ما خون آشامها بسیار بالاس، نتونست فرار کنه و من از آهو سریعتر و فرزتر بودم.
بچههای آهو از سرو صدای مادرشون بیدار شده بودن و هی سرو صدا میکردن و با پاهای ظریف و کشیدهاشون به این طرف و اون طرف میدوییدن.
آهوی مادر، هراسناک بین چنگال محکم دستهام، درحال تقلا بود.
دندونهای تیز و براق و برندم و فرو کردم تو پو*ست و گر*دن آهو و دندونهام پو*ست گ*ردنش رو شکافت و خون لذیذش بیرون اومد و وارد دهنم شد.
احساس کردم موجی از قدرت و انرژی به بدنم سرازیر شد. با ل*ذت خون قرمزش رو خوردم و رفتهرفته از عطش گلوم کاسته میشد.
اونقدر ادامه دادم که آهو بیحال و بیحرکت مونده بود. وقتی دیدم دیگه هیچ خونی تو بدنش جریان نداره، فهمیدم اونقدر خونش و خوردم که دیگه خونی باقی نمونده. لاشهاش و انداختم زمین و بلند شدم.
#بطن_دالان_تاریکی
#بهقلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
حتی خیلی از خونآشامهارو هم اسیر کرده و کشته بودن.
از اون موقع ملکه از تمام گرگینهها متنفره و با گذشت پنج سال هنوز کینه اونا رو به دل داره و دوس داره سر به تنشون نباشه.
اینا رو خوده ملکه بهم گفته و ازم خواسته در این راه کمکش کنیم و برای نجات پادشاه از چنگال گرگینهها تلاش کنیم.
توی اون پنج سال، به تنهایی به هزار زحمت قصر و حکومتش بر تمام خونآشامها رو سر پا نگه داشت و دوباره خونآشامهارو داره دور خودش جمع میکنه تا در فرصت مناسب یه حال اساسی از گله گرگینهها بگیره و به همین دلیل برای افزایش تعداد لشکرش و اعضاش، انسانهارو به اسارت میگیره و تبدیلشون میکنه و به لشکرش روز به روز اضافه میکنه.
با به وجود اومدن اون اتفاق هولناک و وحشتناک، ملکه مجبور شد برای انتقام پسر دوسالش و نجات پادشاه و بقیه خونآشامها، این کار رو بکنه و ماهم در این راه به همنوعانمون قراره کمک کنیم.
دستهام و از میلههای سرده تراس بر میدارم و پاهام و میزارم روی میلههای تراس و میپرم پایین. مثل یه پر سبک، آروم به زمین فرود میام.
کلاه شنل مشکیم و تا چشمهام میکشم و از حیاطِ بزرگ و عظیم قصر خارج میشم.
با آرامش به سمت جنگل میرم تا برای خودم شکار کنم. قدم به قدم رفتم و رفتم تا بلاخره رسیدم وسطِ جنگل.
با دقت به این طرف و اون طرف نگاه کردم و سعی کردم با هوش و حواس جمع با گوشهای تیزم به صداها گوش کنم. هیچ صدایی نمیاومد و سکوت حکمفرما بود و خاموشی.
یادمه موقعی که داشتم تبدیل میشدم، گوش درد و چشم درد شدیدی اومد سراغم. اون هم بخاطر این بود که بیناییم داشت قویتر از قبل میشد. طوری که بیناییم توی تاریکی قوی بود و میتونستم راحت با چشمهای تیزم تاریکی رو بشکافم، و هم بخاطر اینکه شنواییم داشت قویتر میشد جوری که وقتی نزدیک یه حیوان یا انسان میشدم صدای بومبوم تپش قلبش رو راحت میشنیدم.
باد خنکی میوزید و شنل بلند و مشکیم رو توی هوا تکون میداد. نفس عمیقی کشیدم.
باد، سرکشانه شاخههای درختها و گل و گیاههای جنگل رو تکون میداد. قدم پیش گذاشتم و به یه سمتی رفتم و راه رو ادامه دادم تا اینکه گوشهای تیزم، بلاخره صدای تپشهای منظم قلبی رو شنید و آروم رفتم به همون سمت.
شاخههای درختهارو آروم کنار زدم و آهوی مادری رو دیدم که با بچههاش باهم خوابیده بودن.
آروم رفتم سمتش، بوی مستانه خون مشامم رو پر کرده بود و هر لحظه که میگذشت، عطشم به خون جریان یافته توی ب*دن اون موجود بیشتر میشد؛ از صدای پام سریع چشمهاش و باز کرد و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
تا من و دید از جاش بلند شد. غرشی از اعماق گلوم بیرون رفت و دندونهای نیشم رو نشونش دادم.
با یه حرکت خیلی سریع، خیز برداشتم سمتش فاصله باقی مونده رو طی کردم و توی چنگالهام اسیرش کردم.
اونقدر حرکتم سریع بود که فرصت فرار پیدا نکرد و نتونست فرار کنه.
اگه یه آدم عادی بودم و حمله میکردم سمتش، راحت میتونست از دستم فرار کنه. چون آهو اون موقع از من سریعتر بود؛ ولی چون خونآشامم و سرعت عملهای ما خون آشامها بسیار بالاس، نتونست فرار کنه و من از آهو سریعتر و فرزتر بودم.
بچههای آهو از سرو صدای مادرشون بیدار شده بودن و هی سرو صدا میکردن و با پاهای ظریف و کشیدهاشون به این طرف و اون طرف میدوییدن.
آهوی مادر، هراسناک بین چنگال محکم دستهام، درحال تقلا بود.
دندونهای تیز و براق و برندم و فرو کردم تو پو*ست و گر*دن آهو و دندونهام پو*ست گ*ردنش رو شکافت و خون لذیذش بیرون اومد و وارد دهنم شد.
احساس کردم موجی از قدرت و انرژی به بدنم سرازیر شد. با ل*ذت خون قرمزش رو خوردم و رفتهرفته از عطش گلوم کاسته میشد.
اونقدر ادامه دادم که آهو بیحال و بیحرکت مونده بود. وقتی دیدم دیگه هیچ خونی تو بدنش جریان نداره، فهمیدم اونقدر خونش و خوردم که دیگه خونی باقی نمونده. لاشهاش و انداختم زمین و بلند شدم.
کد:
حتی خیلی از خونآشامهارو هم اسیر کرده و کشته بودن.
از اون موقع ملکه از تمام گرگینهها متنفره و با گذشت پنج سال هنوز کینه اونا رو به دل داره و دوس داره سر به تنشون نباشه.
اینا رو خوده ملکه بهم گفته و ازم خواسته در این راه کمکش کنیم و برای نجات پادشاه از چنگال گرگینهها تلاش کنیم.
توی اون پنج سال، به تنهایی به هزار زحمت قصر و حکومتش بر تمام خونآشامها رو سر پا نگه داشت و دوباره خونآشامهارو داره دور خودش جمع میکنه تا در فرصت مناسب یه حال اساسی از گله گرگینهها بگیره و به همین دلیل برای افزایش تعداد لشکرش و اعضاش، انسانهارو به اسارت میگیره و تبدیلشون میکنه و به لشکرش روز به روز اضافه میکنه.
با به وجود اومدن اون اتفاق هولناک و وحشتناک، ملکه مجبور شد برای انتقام پسر دوسالش و نجات پادشاه و بقیه خونآشامها، این کار رو بکنه و ماهم در این راه به همنوعانمون قراره کمک کنیم.
دستهام و از میلههای سرده تراس بر میدارم و پاهام و میزارم روی میلههای تراس و میپرم پایین. مثل یه پر سبک، آروم به زمین فرود میام.
کلاه شنل مشکیم و تا چشمهام میکشم و از حیاطِ بزرگ و عظیم قصر خارج میشم.
با آرامش به سمت جنگل میرم تا برای خودم شکار کنم. قدم به قدم رفتم و رفتم تا بلاخره رسیدم وسطِ جنگل.
با دقت به این طرف و اون طرف نگاه کردم و سعی کردم با هوش و حواس جمع با گوشهای تیزم به صداها گوش کنم. هیچ صدایی نمیاومد و سکوت حکمفرما بود و خاموشی.
یادمه موقعی که داشتم تبدیل میشدم، گوش درد و چشم درد شدیدی اومد سراغم. اون هم بخاطر این بود که بیناییم داشت قویتر از قبل میشد. طوری که بیناییم توی تاریکی قوی بود و میتونستم راحت با چشمهای تیزم تاریکی رو بشکافم، و هم بخاطر اینکه شنواییم داشت قویتر میشد جوری که وقتی نزدیک یه حیوان یا انسان میشدم صدای بومبوم تپش قلبش رو راحت میشنیدم.
باد خنکی میوزید و شنل بلند و مشکیم رو توی هوا تکون میداد. نفس عمیقی کشیدم.
باد، سرکشانه شاخههای درختها و گل و گیاههای جنگل رو تکون میداد. قدم پیش گذاشتم و به یه سمتی رفتم و راه رو ادامه دادم تا اینکه گوشهای تیزم، بلاخره صدای تپشهای منظم قلبی رو شنید و آروم رفتم به همون سمت.
شاخههای درختهارو آروم کنار زدم و آهوی مادری رو دیدم که با بچههاش باهم خوابیده بودن.
آروم رفتم سمتش، بوی مستانه خون مشامم رو پر کرده بود و هر لحظه که میگذشت، عطشم به خون جریان یافته توی ب*دن اون موجود بیشتر میشد؛ از صدای پام سریع چشمهاش و باز کرد و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
تا من و دید از جاش بلند شد. غرشی از اعماق گلوم بیرون رفت و دندونهای نیشم رو نشونش دادم.
با یه حرکت خیلی سریع، خیز برداشتم سمتش فاصله باقی مونده رو طی کردم و توی چنگالهام اسیرش کردم.
اونقدر حرکتم سریع بود که فرصت فرار پیدا نکرد و نتونست فرار کنه.
اگه یه آدم عادی بودم و حمله میکردم سمتش، راحت میتونست از دستم فرار کنه. چون آهو اون موقع از من سریعتر بود؛ ولی چون خونآشامم و سرعت عملهای ما خون آشامها بسیار بالاس، نتونست فرار کنه و من از آهو سریعتر و فرزتر بودم.
بچههای آهو از سرو صدای مادرشون بیدار شده بودن و هی سرو صدا میکردن و با پاهای ظریف و کشیدهاشون به این طرف و اون طرف میدوییدن.
آهوی مادر، هراسناک بین چنگال محکم دستهام، درحال تقلا بود.
دندونهای تیز و براق و برندم و فرو کردم تو پو*ست و گر*دن آهو و دندونهام پو*ست گ*ردنش رو شکافت و خون لذیذش بیرون اومد و وارد دهنم شد.
احساس کردم موجی از قدرت و انرژی به بدنم سرازیر شد. با ل*ذت خون قرمزش رو خوردم و رفتهرفته از عطش گلوم کاسته میشد.
اونقدر ادامه دادم که آهو بیحال و بیحرکت مونده بود. وقتی دیدم دیگه هیچ خونی تو بدنش جریان نداره، فهمیدم اونقدر خونش و خوردم که دیگه خونی باقی نمونده. لاشهاش و انداختم زمین و بلند شدم.
#بطن_دالان_تاریکی
#بهقلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان