کامل شده رمان ایو سوزان از مجموعه بندیکت جلد ۲.۵ | ساسکه کاربر تک‌ رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ساسکه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
326
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,962
Points
71
پارت دهم
زد با غم ساختگی گفت: بچه‌ها، اسکای به خانواده نمی‌پیونده،
- اوه، این کار نمی‌کند.
تریس سرش را تکان داد. «
- یک بار یک بندیکت، همیشه یک بندیکت، درست است ایو؟
- بله!
ایو ناله کرد، با این فکر که اسکای ممکن است در مورد آن‌که نفس کشیده نمی‌تواند حق داشته باشد. اسکای با منطق بی‌عیب و نقص استدلال کرد:
- من بندیکت نیستم، من یک برایت هستم. زاویر که از نظر ایو نیز کاملاً منطقی بود گفت:
- تو برای ما بندیکت هستی، کیک کوچک!
وقتی برادران آسکای را بالای شانه‌هایشان بلند کردند، وزن از روی او برداشته شد. زد گفت:
- ببین، ما لباست را خ*را*ب نمی‌کنیم، نه؟
اسکای گفت: جرات نداری مرا پرت کنی! زد پرسید:
- اوه، عزیزم، چرا این ایده را به ما دادی؟
ایو در حالی که به فریاد های او به اثر یک پرتاب ملایم بود نگاه می‌کرد ، ایستاد شد. او عزیز آنها بود و هیچ‌کس هرگز او را آزار نمی‌داد یا حتی او را جدی نمی‌ترساند. وقتی روی زمین پایین آمد، اسکای دستش را به سمت ایو دراز کرد.
- باشه، من می‌توانم این نوع ب*غ*ل خانوادگی را انجام دهم، ب*غ*ل در حالی که روی دو پایم ایستاده هستم.
ایو در میان برادرانش با او ایستاده بود. او هرگز با هیچ‌کدام آنها بیشتر از این لحظه احساس دوست داشتن یا اتحاد نکرده بود. حتی زد که تا پیدا کردن اسکای خیلی سختی کشیده بود، امروز خوشحال بود. ایو نمی‌توانست تصور کند چه چیزی می‌تواند بهتر از این لحظه باشد. او باید به لندن می‌رفت تا بفهمد.

فصل دوم
ایو جرات نداشت در پرواز شبانه از دنور به هیترو بخوابد. در حالی که ویکتور و زاویر در کنار او چرت می‌زدند روی صندلی پنجره نشسته بود و به تاریکی خیره شد. لکه‌ای ضعیف در افق به او می‌گفت که به سپیده دم نزدیک می‌شدن. به زودی تمام آسمان با طلوع سریع خورشید در آتش می‌سوخت، هر روز صبح یادآوری از این بود که چگونه جهان از انفجار قطعه‌ای که به‌طور غیر ممکنی هیچ چیز بود، ایجاد شد. در حال حاضر شبیه نقاشی ترنر از بیگ بنگ بود.
کد:
پارت دهم

زد با غم ساختگی گفت:بچه‌ها، اسکای به  خانواده نمی‌پیونده،
  «اوه، این کار نمی‌کند.» تریس سرش را تکان داد.  «یک بار یک بندیکت، همیشه یک بندیکت، درست است ایو؟»
 «بله!» ایو ناله کرد، با این فکر که اسکای ممکن است در مورد آنکه  نفس کشیده نمی تواند  حق داشته باشد.  اسکای با منطق بی عیب و نقص استدلال کرد: «من بندیکت نیستم، من یک برایت هستم.  زاویر که از نظر ایو نیز کاملاً منطقی بود گفت: «تو برای ما بندیکت هستی، کیک کوچک!»  وقتی برادران آسکای را بالای شانه هایشان بلند کردند، وزن از روی او برداشته شد.  زد گفت: "ببین، ما لباست را خ*را*ب نمی کنیم، نه؟"  اسکای گفت: جرات نداری مرا پرت کنی!  زد پرسید: "اوه، عزیزم، چرا این ایده را به ما  دادی؟"  ایو در حالی که به فریاد های او به اثر یک  پرتاب ملایم بود نگاه میکرد ، ایستاد شد.  او عزیز آنها بود و هیچ کس هرگز او را آزار نمی داد یا حتی او را جدی نمی ترساند.  وقتی روی زمین پایین آمد، اسکای دستش را به سمت ایو دراز کرد.  "باشه، من می توانم این نوع ب*غ*ل  خانوادگی را انجام دهم،  ب*غ*ل در حالیکه روی دو پایم ایستاده هستم.» ایو در میان برادرانش با او ایستاده بود.  او هرگز با  هیچکدام آنها بیشتر از این لحظه  احساس دوست داشتن یا اتحاد نکرده بود.  حتی زد که تا پیدا کردن اسکای خیلی سختی کشیده بود، امروز خوشحال بود.  ایو نمی توانست تصور کند چه چیزی می تواند بهتر از این لحظه باشد.  او باید به لندن می رفت تا بفهمد.

فصل دوم
ایو جرات نداشت در پرواز شبانه از دنور به هیترو بخوابد.  در حالی که ویکتور و زاویر  در کنار او چرت می زدند روی صندلی پنجره نشسته بود و به تاریکی خیره شد.  لکه‌ای ضعیف در افق به او می‌گفت که به سپیده دم نزدیک میشدن.  به زودی تمام آسمان با طلوع سریع خورشید در آتش می‌سوخت، هر روز صبح یادآوری از این بود که چگونه جهان از  انفجار قطعه‌ای که بطور غیر ممکنی هیچ چیز بود، ایجاد شد.  در حال حاضر شبیه نقاشی ترنر از بیگ بنگ بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
326
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,962
Points
71
پارت یازدهم
یک مهماندار هواپیمای بیست و چند ساله با موهای بلوند مرتب با یک جک آب یخ در راه‌رو قدم میزد. ایو از دیدن این‌که او مدام به ردیف سه مرد جوان بازمی‌گردد تا ببیند آیا آن‌ها به چیزی نیاز دارن یا خیر، سرگرم شد. برادرانش چنین تأثیری بر مردم داشتند.
- می‌توانم فنجان شما را برایتان پر کنم، قربان؟
او به نظر می‌رسید که آرایش خود را تازه کرده باشد، ل*ب‌هایش صورتی و براق بود.
- متشکرم.
ایو لیوان پلاستیکی را روی سینی گذاشت و او آب را ریخت.
- و دوستانت چطور؟
چشمانش به ویکتور خیره شد که حتی در خواب هم مرگبار به نظر می رسید.
- برادران من؟ نه، آنها خواب هستند، متشکرم.
- برادران؟ وای، شما از نظر ژنتیکی جفت شیش آورده اید.
او گلویش را صاف کرد و به این نتیجه رسید که احتمالاً این یک اظهار نظر غیرحرفه‌ای است.
- وقتی آن‌ها بیدار شوند، برمی‌گردم.
با لبخندی برای او، به سمت پرده آبی رفت. ایو آب را جرعه‌جرعه نوشید و از خنکی روی زبانش ل*ذت برد.
او آرزو داشت که بخوابد؛ اما نگران بود که در محیط ناآشنا هواپیما، کابوس ببیند و کنترل موهبتش را از دست بدهد. آتش‌سوزی در سطح زمین به اندازه کافی بد بود؛ اما در آسمان غیرقابل تصور بود. ایو می‌دانست که خط فکری‌اش اصلا آرامش دهنده نبود. برای آرام کردن خود، از میان انگشتانش برای قسمت کلارینت در کنسرتو موتزارت مورد علاقه‌اش، را روی س*ی*نه‌اش زد. او با داشتن یک موهبت هوشمندانه برای دستکاری انرژی، فهمیده بود که الگوهای نت‌نویسی و نظم و انضباط پیروی از موسیقی به ذهن او کمک کرده که در هنگام عصبانیت و نگرانی، مسیرهای کم خطرترتری را انتخاب کند.
اگر او فراموش می‌کرد که قدرت خود را مهار کند، ممکن بود همه‌چیز شروع به دود شدن کند. او متوجه شد که موهبت او هم فوق العاده و هم چیزی شبیه نفرین است. با برخی موارد عجیب و غریب در شیمی بدنش، او قادر بود انرژی را جذب کند و آزاد کند، معمولاً با آتش زدن اَشیا.
کد:
پارت یازدهم

یک مهماندار هواپیمای بیست و چند ساله با موهای بلوند مرتب با یک جک آب یخ در راهرو قدم میزد.  ایو از دیدن اینکه او مدام به ردیف سه مرد جوان بازمی‌گردد تا ببیند آیا  آن‌ها به چیزی  نیاز دارن یا خیر، سرگرم شد.  برادرانش چنین تأثیری بر مردم داشتند.  «می‌توانم فنجان شما را برایتان پر کنم، قربان؟»  او به نظر می‌رسید که آرایش خود  را تازه کرده باشد، ل*ب‌هایش صورتی و براق بود.  «متشکرم.» ایو لیوان پلاستیکی را روی سینی گذاشت و او آب را ریخت.  "و دوستانت چطور؟" چشمانش به ویکتور خیره شد که حتی در خواب هم مرگبار به نظر می رسید.  'برادران من؟  نه، آنها خوب هستند، متشکرم.»
«برادران؟  وای،شما از نظر ژنتیکی جفت شیش آورده اید.» او گلویش را صاف کرد و به این نتیجه رسید که احتمالاً این یک اظهارنظر غیرحرفه ای است.  وقتی آنها بیدار شوند، برمی گردم.» با لبخندی برای او، به سمت  پرده آبی رفت.  ایو آب را جرعه جرعه نوشید و از خنکی روی زبانش ل*ذت برد.
او آرزو داشت که بخوابد، اما نگران بود که در محیط ناآشنا هواپیما، کابوس ببیند و کنترل موهبتش را از دست بدهد.  آتش سوزی در سطح زمین به اندازه کافی بد بود اما در آسمان غیرقابل تصور بود.  ایو میدانست که خط فکری اش اصلا آرامش دهنده نبود.  برای آرام کردن خود، از میان انگشتانش برای قسمت کلارینت در کنسرتو موتزارت مورد علاقه اش ، را روی س*ی*نه اش زد.  او با داشتن یک موهبت هوشمندانه برای دستکاری انرژی، فهمیده بود که الگوهای نت نویسی و نظم و انضباط پیروی از موسیقی به ذهن او کمک کرده  که در هنگام  عصبانیت و نگرانی، مسیرهای کم خطرتر تری را انتخاب کند.
اگر او فراموش میکرد که قدرت خود را مهار کند، ممکن بود همه چیز شروع به دود شدن کند.  او متوجه شد که موهبت او هم فوق العاده  و هم چیزی شبیه نفرین است.  با برخی موارد عجیب و غریب در شیمی بدنش، او قادر بود انرژی را جذب کند و آزاد کند، معمولاً با آتش زدن اشیا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
326
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,962
Points
71
پارت دوازدهم
او تازه شروع به درک فیزیک پشت آن کرده بود و اکنون به اندازه کافی خودش را می‌شناخت که بداند شیفتگی او به قدرت خودش احتمالاً منجر به برنامه‌های مطالعاتی رشته‌ای علمی و آینده‌اش شده است: او معمای خودش را برای حل کردن داشت. اگر او خیلی سخت تمرکز می کرد، اکنون می‌توانست انرژی خود را شکل دهد، توپ های انرژی تشکیل دهد؛ اما یادگیری آن زمان زیادی طول کشیده بود و برخی از اشتباهات او در این راه فاجعه بار بودند. ایو به خودش گفت حالا به وودرو فکر نکن؛ اما وقتی خاطرات از لابه‌لای مغزش بیرون آمدن نتوانست جلوی آن را بگیرد. بدترین لحظه بزرگ شدن او هفت سال پیش با سگ خانوادگیشان، وودرو بود. سگ گرگ ایرلندی با حساسیت همیشگی خود نسبت به مضطرب شدن یکی از اعضای گله‌اش، ایو را در جنگلی که خانه آن‌ها را در دامنه کوه احاطه کرده بود دنبال کرد. ایو آرزو می‌‌کرد که کاش هرگز نرفته بود؛ اما عصبانیت کورش کرده بود. او به آن‌جا هجوم آورده بود تا جایی دور از زد نه ساله پیدا کند. مامان و بابا درست در آن روز به ایو اجازه داده بودند که در جلسه خانوادگی برای بررسی یک جنایت سیونتی شرکت کند و زد را بیرون از در رها کرده بودن. این برای جوان‌ترین پسر خوشایند نبود، بنابراین او با آزاردهنده‌تر بودن از همیشه، ایو را مجبور به پرداخت هزینه کرد. در اتاق خواب مشترک آنها پروژه علمی ایو بود که او به سختی روی آن کار کرده بود و یک پوستر و مدل تهیه کرده بود. مدل اتمی توسط یک توپ بستکبال تکه تکه شده بود، و در وسط پوستر ردپایی وجود داشت. اوریل گفته بود که کمک خواهد کرد تا مشکل را حل کند، در حالی که مامان زد را تا آخر هفته مسئول وظایف آشپزخانه قرار داده بود؛ اما ایو درست در آن لحظه از زد متنفر بود. او که می‌دانست واقعاً در خطر آتش زدن شلوار برادرش است، در را محکم به هم کوبیده بود، از کوه پایین آمده بود و فضایی برای تخلیه احساساتش پیدا کرده بود.
کد:
پارت دوازدهم

او تازه شروع به درک فیزیک پشت آن کرده بود و اکنون به اندازه کافی خودش را می‌شناخت که بداند شیفتگی او به قدرت خودش احتمالاً منجر به برنامه‌های مطالعاتی رشته‌ای علمی و آینده‌اش شده است: او معمای خودش را برای حل کردن داشت.  اگر او خیلی سخت تمرکز می کرد، اکنون می توانست انرژی خود را شکل دهد، توپ های انرژی تشکیل دهد، اما یادگیری آن زمان زیادی طول کشیده بود و برخی از اشتباهات او در این راه فاجعه بار بودند.
 ایو به خودش گفت حالا به وودرو فکر نکن، اما وقتی خاطرات از لابه لای مغزش بیرون آمدن نتوانست جلوی آن را بگیرد.  بدترین لحظه بزرگ شدن او هفت سال پیش با سگ خانوادگیشان، وودرو بود.  سگ گرگ ایرلندی با حساسیت همیشگی خود نسبت به مضطرب شدن یکی از  اعضای گله اش، ایو را در جنگلی که خانه آنها را در دامنه کوه احاطه کرده بود دنبال کرد.  ایو آرزو می کرد که کاش هرگز نرفته بود اما عصبانیت کورش کرده بود.  او به آنجا هجوم آورده بود تا جایی دور از زد نه ساله پیدا کند.  مامان و بابا درست در آن روز به ایو اجازه داده بودند که در جلسه خانوادگی برای بررسی یک جنایت سیونتی  شرکت کند و زد را بیرون از در رها کرده بودن.  این برای جوان‌ترین پسر خوشایند نبود، بنابراین او با آزاردهنده‌تر بودن از همیشه، ایو را مجبور به پرداخت هزینه کرد.   در اتاق خواب مشترک آنها پروژه علمی ایو بود که او به سختی روی آن کار کرده بود و یک پوستر و مدل تهیه کرده بود.  مدل اتمی  توسط یک توپ بستکبال تکه تکه شده بود، و در وسط  پوستر ردپایی وجود داشت.
اوریل گفته بود که کمک خواهد کرد تا مشکل را حل کند، در حالی که مامان زد را  تا آخر هفته   مسوول وظایف آشپزخانه قرار داده بود اما ایو درست در آن لحظه از زد متنفر بود.  او که می‌دانست واقعاً در خطر آتش زدن شلوار برادرش است، در را محکم به هم کوبیده بود، از کوه پایین آمده بود و فضایی برای تخلیه احساساتش پیدا کرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
326
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,962
Points
71
پارت سیزدهم
یک شاخه شروع به دود شدن کرده بود. ایو مثل همیشه قدرت خود را مهار نکرد. در عوض اجازه داده بود احساسات از او سرازیر شوند. شاخه افتاده آتش گرفت. این احساس خوبی داشت که همه چیز را بیرون بریزد. به زودی شعله آتش گسترش یافت و ایو متوجه شد که برای پس گرفتن انرژی بیش از حد پیش رفته است. دیگر تنها رها شدن او نبود، بلکه تمام انرژی در چوپ ذخیره شده بود . او تمام تلاش خود را کرد تا شلعه‌های اطراف آتش بزرگ را خاموش کند؛ اما کنون تابستان گرم و خشکی بود و جرقه‌ها در حال پخش شدن بودند. او به وضوح عرق و وحشت را به یاد می‌آورد، زیرا می‌دانست که باید اعتراف کند و از پدرش بخواهد که با آتش‌نشانی تماس بگیرد. در حالی که به سمت خانه می‌دوید، فکر کرد صدای پارس از راه دور شنیده است؛ اما مصمم بود که به خانه برسد و زنگ خطر را به صدا درآورد. تنها بیست و چهار ساعت بعد، پس از این‌که تیم‌ها توانستند آتش را مهار کنند و اجازه دادند آتش به‌طور طبیعی دور از کلبه‌های کوهستانی بسوزد، وودرو لنگان به خانه برگشت. از سوختگی های روی پنجه‌ها و حالت پریشانش، مشخص بود که سگ شکاری در تلاش برای فرار از شعله‌های آتش بریده و مجروح شده است. زاویر تمام تلاشش را کرد تا وودرو را شفا دهد؛ اما سگ بعد از آن هرگز مثل سابق نبود، اواخر همان تابستان با نگاهی نسبتاً گیج در چشمان خسته‌اش مرد. ایو احساس گناه می‌کرد. زد که از دیدن رنج سگ همبازی خود ناراحت بود، ماه ها ایو را سرزنش کرده بود و او را متهم کرده بود که سگ را عمداً آزار داده تا به خاطر آسیب رساندن به مدل به او جبران کند. او با ایو و هرکسی در مدرسه که سر راهش قرار می‌گرفت دعوا کرده بود و این آغاز شهرت پسر بد او بود. این مدت ها قبل از بهبود ر*اب*طه بین دو جوان بندیکت بود - ایو درخواست بخشش کرده بود و بدستش آورده بود. زد اعتراف کرد که هرگز واقعاً فکر نمی‌کرد که برادرش عمداً این کار را انجام داده؛ اما با این حال، ایو درس دردناکی در مورد آسیب‌هایی که می‌توانست به بی‌گناهان و کسانی که دوستشان داشت وارد کند اگر کنترل خود را از دست بدهد، آموخته بود.
کد:
پارت سیزدهم

یک شاخه شروع به دود شدن کرده بود.  ایو مثل همیشه قدرت خود را مهار نکرد.  در عوض اجازه داده بود احساسات از او سرازیر شوند.  شاخه افتاده آتش گرفت.  این احساس خوبی داشت که همه چیز را بیرون بریزد.  به زودی شعله آتش گسترش یافت و ایو متوجه شد که برای پس گرفتن انرژی بیش از حد پیش رفته است.  دیگر تنها رها شدن او نبود، بلکه تمام انرژی در چوپ  ذخیره شده بود  .  او تمام تلاش خود را کرد تا شلعه های  اطراف آتش بزرگ را خاموش کند، اما کنون تابستان گرم و خشکی بود و جرقه‌ها در حال پخش شدن بودند.  او به وضوح عرق  و وحشت را به یاد می آورد، زیرا می دانست که باید اعتراف کند و از پدرش بخواهد که با آتش نشانی تماس بگیرد.  در حالی که به سمت خانه میدوید، فکر کرد صدای پارس از راه دور شنیده است، اما مصمم بود که به خانه برسد و زنگ خطر را به صدا درآورد.
تنها بیست و چهار ساعت بعد، پس از اینکه تیم‌ها توانستند آتش را مهار کنند و اجازه دادند آتش به‌طور طبیعی دور از کلبه‌های کوهستانی بسوزد، وودرو لنگان به خانه برگشت.  از سوختگی های روی پنجه ها و حالت پریشانش، مشخص بود که سگ شکاری در تلاش برای فرار از شعله های آتش بریده  و مجروح شده است.  زاویر  تمام تلاشش را کرد تا وودرو را شفا دهد، اما سگ بعد از آن هرگز مثل سابق نبود، اواخر همان تابستان با نگاهی نسبتاً گیج در چشمان خسته‌اش مرد.  ایو احساس گناه میکرد.  زد که از دیدن رنج  سگ همبازی خود ناراحت بود، ماه ها ایو را سرزنش کرده بود و او را متهم کرده بود که سگ را عمداً آزار داده تا به خاطر آسیب رساندن به مدل به او جبران کند.  او با ایو و هرکسی در مدرسه که سر راهش قرار می‌گرفت دعوا کرده بود و این آغاز شهرت پسر بد او بود. این مدت ها قبل از بهبود ر*اب*طه بین دو جوان بندیکت بود - ایو درخواست بخشش کرده بود و بدستش آورده بود.  زد اعتراف کرد که هرگز واقعاً فکر نمی‌کرد که برادرش عمداً این کار را انجام داده، اما با این حال، ایو درس دردناکی در مورد آسیب‌هایی که می‌توانست به بی‌گناهان و کسانی که دوستشان داشت وارد کند اگر کنترل خود را از دست بدهد، آموخته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
326
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,962
Points
71
پارت چهاردهم
پس از آن، هر نشانه‌ای خوی یا حتی خودانگیختگی را مهار کرد و تبدیل به ساکت‌ترین و آرام‌ترین برادر شد. او عادت کرده بود آخرین کسی باشد که مردم به آن توجه می‌کنند و این‌طور دوست داشت. اگر می‌توانست زندگی را بدون اشتباهات آزاردهنده‌تر پشت سر بگذارد، آن را یک موفقیت به حساب می‌آورد. با آگاهی از این که یک آتش افروز ناپایدار هنوز در درونش زندگی می کند، فقط امیدوار بود که روح ربا او تعادلی آرام بخش برای طرف طوفانی پنهان او باشد، کسی که روی آتش وجودش آب بریزد، نه اینکه روغن را بر روی شعله‌هایش بپاشد. ویکتور سرش را بلند کرد و گفت:
- می‌توانم جرعه‌ای بنوشم؟
ایو آب یخ را به او داد.
- نمی‌توانی بخوابی؟
- نمی‌خواهم ریسک کنم.
ویکتور با پذیرفتن آن، سری تکان داد. اگر دوست داری می‌توانم موانعی را در ذهنت ایجاد کنم. ایو سرش را تکان داد. - نه ممنون. فقط سه ساعت دیگر باقی مانده است. خوب می‌شوم. وقتی به هتل خود رسیدیم خوابم را جبران می کنم.
ویکتور لپ تاپ باریک خود را بیرون آورد.
- هتل نیست. همکار من در اسکاتلند یارد یک آپارتمان برای ما در مکانی به نام باربیکن ترتیب داده است. او فکر می‌کرد که ما ترجیح می‌دهیم بیایم و برویم بدون این‌که افراد زیادی به کارهای ما توجه کنند.
- باربیکن؟ فکر می‌کنم در مورد آن شنیده‌ام - یک مجموعه هنر مدرن، این‌طور نیست که کم و بیش در محل دیوار رومی قدیمی ساخته شده است؟
- تو به من بگو. من فقط چند عکس دیدم و فکر کردم که خوب به نظر می رسد - مناظر عالی در سراسر شهر.
ایو آی پدش را بیرون کشید.
- من پایگاه داده سیونت نت را با برخی از توابع قابل جستجوی جدید فراتر از تاریخ مفهومی تنظیم کرده‌ام که به نظر می‌رسد اکثر ما به آن علاقه‌مندیم.
کد:
پارت چهاردهم

پس از آن، هر نشانه ای خوی یا حتی خودانگیختگی  را مهار کرد، و تبدیل به ساکت ترین و آرام ترین   برادر شد.  او عادت کرده بود آخرین کسی باشد که مردم به آن توجه می کنند و اینطور دوست داشت.  اگر می‌توانست زندگی را بدون اشتباهات آزاردهنده‌تر پشت سر بگذارد، آن را یک موفقیت به حساب می‌آورد.  با آگاهی از این که یک  آتش افروز  ناپایدار هنوز در درونش زندگی می کند، فقط امیدوار بود که روح ربا  او تعادلی آرام بخش برای طرف طوفانی پنهان او باشد، کسی که روی آتش وجودش  آب بریزد، نه اینکه روغن را بر روی شعله هایش بپاشد.
ویکتور سرش را بلند کردو گفت: «می‌توانم جرعه‌ای بنوشم؟»
 ایو آب یخ را به او داد.«نمی‌توانی بخوابی؟» «نمی‌خواهم ریسک کنم.» ویکتور با پذیرفتن آن، سری تکان داد. اگر دوست داری می‌توانم موانعی را در ذهنت ایجاد کنم.     ایو سرش را تکان داد.  'نه ممنون.  فقط سه ساعت دیگر باقی مانده است.  خوب می شوم.  وقتی به هتل خود رسیدیم خوابم را جبران می کنم.
ویکتور لپ تاپ باریک خود را بیرون آورد.  "هتل نیست.  همکار من در اسکاتلند یارد یک آپارتمان برای ما در مکانی به نام باربیکن ترتیب داده است.  او فکر می‌کرد که ما ترجیح می‌دهیم  بیایم و برویم بدون اینکه افراد زیادی به کارهای ما توجه کنند."
«باربیکن؟  فکر می‌کنم در مورد آن شنیده‌ام - یک مجموعه هنر مدرن، اینطور نیست که کم و بیش در محل دیوار رومی قدیمی ساخته شده است؟»
«تو به من بگو.  من فقط چند عکس دیدم و فکر کردم که خوب به نظر می رسد - مناظر عالی در سراسر شهر.  ایو آی پدش را بیرون کشید.  "من پایگاه داده سیونت نت را با برخی از توابع قابل جستجوی جدید فراتر از تاریخ مفهومی تنظیم کرده ام که به نظر می رسد اکثر ما به آن علاقه مندیم."
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
326
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,962
Points
71
پارت پانزدهم
اما با مشکلات جدی مواجه شده بود. مانند بسیاری از ابتکارات اولیه کامپیوتری، از نرم افزارهای منسوخ ارتقاءهای تکه‌تکه شده رنج می‌برد و به‌طور کامل باگ خالی بود. ایو کل چیز را کاملاً تغییر داده بود و سعی می‌کرد در آینده آن را برای نسل بعدی پیشرفت‌های دیجیتال اثبات کند. تو سیستم ایمنی برایش گذاشتی، درسته؟ دشمنان ما عاشق این هستند که نام و نشانی ما را به دست بیاورند.
- می‌دانی که با یک کارشناس امنیتی صحبت می‌کنی.
ویکتور لبخند زد. می‌دانم؛ اما نمی‌توانم فراموش کنم که تو هم برادر کوچک من هستی. من به تو یاد دادم که اولین دوچرخه‌ات را سوار شوی.
- آره، با متقاعد کردن من که هنوز چرخ‌های تثبیت‌کننده را دارم، در حالی‌ که آن‌ها را جدا کرده بودی. من هم جای زخم روی زانویم دارم که باید برای اثبات عملی بودن روش‌های تدریس تو نشان دهم.
- تو زیادی محتاط بودی. کار کرد، نه؟
ایو خندید.
- آره حدس می‌زنم و بله، برادر بزرگتر، من چندین لایه محافظ روی آن دارم، به ویژه به این دلیل که این آیپت دارای یک سیستم جدید است. اپل از من خواسته که آن را برای آن‌ها آزمایش کنم و اگر آن را گم کنم، شهرتم را از دست خواهم داد. حالا، آیا می‌خواهی به من بگویی که امیدواری از کار من چه چیزی به دست بیاری؟
چشمان خاکستری ویکتور بسته شد. او یکی از خصوصی‌ترین مردانی بود که ایو می‌شناخت، که با توجه به اینکه عضوی از قبیله بندیکت بودن، مانند زندگی در خانه‌ای بدون در و پنجره‌های زیاد بود، این یک شاهکار بود. زد و مادرشان می‌توانستند ذهن‌ها را بخوانند و آینده را ببینند. اوریل می‌توانست تاریخچه چیزهای شما را به شما بگوید. تریس می‌تواند جایی که شما بوده‌اید را با لمس کردن شما ردیابی کند. ویل و پدرشان می‌دانستند که چه زمانی دست به کار خطرناکی می‌زنید. تنها کسی که دخالت نمی‌کرد زاویر بود؛ اما حتی او دارای قدرت طبیعی همدلی بود که تحت یک رفتار خردمندانه پنهان می کرد. او معمولاً می‌توانست حدس بزند که واقعاً در داخل ذهنت چه می‌گذرد، بدون اینکه قدرتی برای افشای اسرار شما داشته باشد.
کد:
پارت پانزدهم

اما با مشکلات جدی مواجه شده بود.  مانند بسیاری از ابتکارات اولیه کامپیوتری، از نرم افزارهای منسوخ، ارتقاءهای تکه تکه شده رنج می برد و به طور کامل باگ خالی بود.  ایو کل چیز را کاملاً تغییر داده بود و سعی می کرد در آینده آن را برای نسل بعدی پیشرفت های دیجیتال اثبات کند.
تو سیستم ایمنی برایش گذاشتی ، درسته؟  دشمنان ما عاشق این هستند که نام و نشانی ما را به دست بیاورند. «می دانی که با یک کارشناس امنیتی صحبت می‌کنی.» ویکتور لبخند زد.  می دانم، اما نمی توانم فراموش کنم که تو هم برادر کوچک من هستی.
من به تو یاد دادم که اولین دوچرخه ات را سوار شوی. «آره، با متقاعد کردن من که هنوز چرخ‌های تثبیت‌کننده را دارم، در حالیکه آن‌ها را جدا  کرده بودی.  من هم  جای زخم روی زانویم دارم که باید برای اثبات عملی بودن روش‌های تدریس تو نشان دهم.»
«تو زیادی محتاط بودی.  کار کرد، نه؟» ایو خندید.  'آره  حدس می زنم.  و بله، برادر بزرگتر، من چندین لایه محافظ روی آن دارم، به ویژه به این دلیل که این آیپت دارای یک سیستم جدید است.  اپل از من خواسته  که آن را برای آنها آزمایش کنم و اگر آن را گم کنم، شهرتم را از دست خواهم داد.  حالا، آیا می‌خواهی به من بگویی که امیدواری از کار من چه چیزی به دست بیاری؟
چشمان خاکستری ویکتور بسته شد.  او یکی از خصوصی‌ترین مردانی بود که ایو می‌شناخت، که با توجه به اینکه عضوی از قبیله بندیکت بودن، مانند زندگی در خانه‌ای بدون در و پنجره‌های زیاد بود، این یک شاهکار بود.  زد و مادرشان می‌توانستند ذهن‌ها را بخوانند و آینده را ببینند.  اوریل می توانست تاریخچه چیزهای شما را به شما بگوید.  تریس می تواند جایی که شما بوده اید را با لمس کردن شما ردیابی کند.  ویل و پدرشان می‌دانستند که چه زمانی دست به کار خطرناکی می‌زنید.تنها کسی که دخالت نمیکرد، زاویر بود، اما حتی او دارای قدرت طبیعی همدلی بود که تحت یک رفتار خردمندانه پنهان می کرد.  او معمولاً می‌توانست حدس بزند که واقعاً در داخل ذهنت چه می‌گذرد، بدون اینکه قدرتی برای افشای اسرار شما داشته باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
326
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,962
Points
71
پارت شانزدهم
- تو فقط قرار است در آن کنفرانست خوش بگذرانی، ایو. فقط اگر واقعاً نتوانم شخص دیگری را پیدا کنم از شما کمک خواهم گرفت.
- من یک احمق نیستم، ویک. می‌دانم که اتفاق بزرگی در لندن در حال اتفاق افتادن است وگرنه تو اینجا نمی‌بودی.
ویکتور صورتش را مالید و سعی کرد تیزبینی همیشگی خود را احضار کند؛ اما وقتی کم خواب، در حال عبور از اقیانوس اطلس و نزدیک برادری که شما را به خوبی می‌شناخت باشید سخت بود که همه موانع ذهنیتان را بالا نگه دارید.
- یک جلسه در چند روز دیگر وجود دارد
یا حداقل همهمه ای درباره اش است. ما فکر می کنیم برخی از سیونت های که تصمیم گرفته اند از قدرت خود برای مقاصد مجرمانه استفاده کنند، دور هم جمع می شوند تا در مورد منافع تجاری متقابل خود صحبت کنند.
ایو نام این افراد را شنیده بود، زیرا اسکای و زد با یکی از خانواده های جنایتکار در ل*اس وگاس برخورد کرده بودند.
اگر سیونت نت برای خیر و صلاح دیگران کار می‌کرد، این اتحاد سست بازتاب تاریک آن بود که در تلاش برای به حداکثر رساندن سود شخصی بود. لندن مکان خوبی برای دستگیری آن‌ها خواهد بود زیرا آن‌ها با ما توافقنامه استرداد دارند. اکثر این افراد از آمدن به ایالات متحده اجتناب می‌کنند زیرا می‌دانند که ما منتظر آن‌ها هستیم. ما امیدواریم که آن‌ها اشتباه کنند؛ اما تا کنون آنها کارت‌های خود را نزدیک س*ی*نه خود بازی کرده‌اند و ما تنها اطلاعات ناچیزی در مورد آن‌ها و معاملات آن‌ها داریم. ما واقعاً نیاز به سند و دلیل واقعی درباره کارهایشان داریم.
می‌خواهی از جلسه جاسوسی کنی؟
- شخصا؟ نه. من آن را به اسکاتلندیارد می‌سپارم. من این‌جا هستم تا به عنوان رابط آمریکایی در عملیات باشم و در صورت نیاز به مهارت‌هایم کمک کنم.
- منظور تو این است که اگر آن.ها یک کنترل کننده ذهن داشته باشند؟
- من شرط می‌بندم که بیشتر از یکی خواهند بود. نوع من معمولا به انتخاب‌های خوبشان معروف نیستند.
کد:
پارت شانزدهم

 «تو فقط قرار است در آن کنفرانست خوش بگذرانی، ایو.  فقط اگر واقعاً نتوانم شخص دیگری را پیدا کنم از شما کمک خواهم گرفت.»
من یک احمق نیستم، ویک.  می دانم که اتفاق بزرگی در لندن در حال اتفاق افتادن است وگرنه تو اینجا نمی بودی.»
ویکتور صورتش را مالید و سعی کرد تیزبینی همیشگی خود را احضار کند،  اما وقتی کم  خواب ، در حال عبور از اقیانوس اطلس  و نزدیک برادری که شما را به خوبی میشناخت باشید سخت بود که همه موانع  ذهنیتان را بالا نگه دارید .
 "یک جلسه در چند روز دیگر وجود دارد" یا حداقل همهمه ای درباره اش است.  ما فکر می کنیم برخی از سیونت های  که تصمیم گرفته اند از قدرت خود برای مقاصد مجرمانه استفاده کنند، دور هم جمع می شوند تا در مورد منافع تجاری متقابل خود صحبت کنند." ایو نام این افراد را شنیده بود، زیرا اسکای و زد با یکی از خانواده های جنایتکار در ل*اس وگاس برخورد کرده بودند."
اگر سیونت نت برای خیر و صلاح دیگران کار می کرد، این اتحاد سست بازتاب تاریک آن بود که در تلاش برای به حداکثر رساندن سود شخصی بود.  لندن مکان خوبی برای دستگیری آنها خواهد بود زیرا آنها با ما توافقنامه استرداد دارند.  اکثر این افراد از آمدن به ایالات متحده اجتناب می کنند زیرا می دانند که ما منتظر آنها هستیم.  ما امیدواریم که آنها اشتباه کنند، اما تا کنون آنها کارت های خود را نزدیک س*ی*نه خود بازی کرده اند و ما تنها اطلاعات ناچیزی در مورد آنها و معاملات آنها داریم.  ما واقعاً نیاز به سند و دلیل واقعی درباره کارهای شان  داریم.
می‌خواهی از جلسه جاسوسی کنی؟» «شخصا؟  نه. من آن را به اسکاتلندیارد می سپارم.  من اینجا هستم تا  به عنوان رابط آمریکایی در عملیات باشم و در صورت نیاز به مهارت‌هایم کمک کنم.» «منظور تو این است که اگر آنها یک کنترل کننده ذهن داشته باشند؟» «من شرط می بندم که بیشتر از یکی خواهند بود.  نوع من معمولا به انتخاب های خوبشان معروف نیستند.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
326
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,962
Points
71
پارت هفدهم
ایو از روشی که ویکتور خود را یک «نوع» خاص از سیونت بیان کرد، خوشش نیامد. درست بود کسانی که می‌توانستند بر افکار دیگران تأثیر بگذارند ترسناک‌ترین و بدنام‌ترین‌ها بودند؛ اما برادرش مرد شایسته‌ای بود، هیچ شباهتی به تفاله‌هایی که می‌خواست دستگیرش کند، نداشت.
- خوشحال می‌شوم که به هر طریقی که می‌توانم کمک کنم، ویک، به خصوص در ارتباط با اطلاعات و داده. دری به من بده و من تو را وارد می‌کنم.
- ممنون؛ اما تو روی به روزرسانی پایگاه داده سیونت نت تمرکز می‌کنی. اگر آن را در قرن بیست و یکم کامل کنی، به همه ما سیونت‌های که روح ربا ندارن لطف می‌کنی.
مهماندار هواپیما برگشته بود. او از ویکتور پرسید:
- حوله د*اغ، قربان؟ حتما، متشکرم.
ویکتور صورت و پشت گ*ردنش را مالید و موانع ذهنی خود را دوباره ایجاد کرد. ایو حوله تازه‌ای را که به او داده بود برداشت، چون می‌دانست که او قرار نیست جزئیات بیشتری از برادرش بگیرد؛ اما او می‌توانست صبور باشد اگر توجه می‌کرد، ایده بهتری پیدا می‌کرد که چگونه می‌تواند به برادرش کمک کند تا سیونت نت را امن و افراد بد را دور کند. ایو مدت‌ها احساس می‌کرد که خانواده‌اش او را دست‌کم می‌گیرند، هنوز هم وقتی به او نگاه می‌کردند، پسر کوچک بداخلاق را می‌دیدند و حتی از برادر کوچک‌ترش، زد. بیشتر از او محافظت می‌کردند. ایو تغییر کرده بود، درس های سختی آموخته بود. او آماده بازی در لیگ بزرگ بود و حالا ممکن بود فرصتی برای اثبات آن پیدا کند.
حوله استفاده شده را پس داد و وقتی مهماندار هواپیما شماره تلفن خود را که روی دستمال کاغذی نوشته شده بود، به او داد شوکه شد. ویکتور فقط ابرویی را بالا انداخت و توانست در یک حرکت هم زمان تمسخر‌آمیز و متعجب بنظر برسد.
- به‌نظر می‌رسد تو می‌توانی در لندن خیلی مشغول باشی، ایو. ایو دستمال را تا کرد و آن را در جیب گذاشت. او قصد نداشت زنگ بزند؛ اما نمی‌خواست با دور انداختن آن در جایی که ممکن است ببیند، احساسات او را جریحه‌دار کند. او یک کنفرانس علمی و یک مشت جنایتکار داشت که باید دستگیر کند. زمانی برای یک تعطیلات عاشقانه وجود نداشت.
کد:
پارت هفدهم

ایو از روشی که ویکتور خود را یک «نوع»  خاص از  سیونت بیان کرد، خوشش نیامد.  درست بود کسانی که می توانستند بر افکار دیگران تأثیر بگذارند ترسناک ترین و بدنام ترین ها  بودند، اما برادرش مرد شایسته ای بود،  هیچ شباهتی به  تفاله هایی که می خواست دستگیرش کند، نداشت.  "خوشحال می شوم که به هر طریقی که می توانم کمک کنم، ویک، به خصوص در ارتباط با اطلاعات و داده.  دری به من بده و من تو  را وارد می کنم.»
«ممنون، اما تو روی به روز رسانی پایگاه داده سیونت نت تمرکز می کنی.  اگر آن را در  قرن بیست و یکم کامل کنی، به همه ما سیونت های که روح ربا ندارن لطف می کنی.»
مهماندار هواپیما برگشته بود.  او از ویکتور پرسید: «حوله د*اغ، قربان؟  حتما، متشکرم.» ویکتور صورت و پشت گ*ردنش را مالید و موانع ذهنی خود را دوباره ایجاد کرد.  ایو حوله تازه ای را که به او داده بود برداشت، چون می دانست که او قرار نیست  جزئیات بیشتری از برادرش بگیرد .  اما او می توانست صبور باشد  اگر توجه می کرد، ایده بهتری پیدا می کرد که چگونه می تواند به برادرش کمک کند تا سیونت نت را امن  و افراد بد را دور کند.  ایو مدت‌ها احساس می‌کرد که خانواده‌اش او را دست‌کم می‌گیرند، هنوز هم وقتی به او نگاه می‌کردند، پسر کوچک بداخلاق را می‌دیدند و حتی از برادر کوچک‌ترش، زد، بیشتر از او محافظت می‌کردند.  ایو تغییر کرده بود، درس های سختی آموخته بود.  او آماده بازی در لیگ بزرگ بود و حالا ممکن بود فرصتی برای اثبات آن پیدا کند.
حوله استفاده شده را پس داد، و وقتی مهماندار هواپیما شماره تلفن خود را که روی دستمال کاغذی نوشته شده بود، به او داد، شوکه شد.  ویکتور فقط ابرویی را بالا انداخت و توانست  در یک حرکت هم  زمان تمسخر آمیز و متعجب بنظر برسد .  «به‌نظر می‌رسد تو می‌توانی در لندن خیلی مشغول باشی، ایو.» ایو دستمال را تا کرد و آن را در جیب گذاشت.  او قصد نداشت زنگ بزند، اما نمی‌خواست با دور انداختن آن در جایی که ممکن است ببیند، احساسات او را جریحه‌دار کند.  او یک کنفرانس علمی و یک مشت جنایتکار داشت که باید دستگیر کند.  زمانی برای یک  تعطیلات  عاشقانه وجود نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
326
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,962
Points
71
پارت هیجدهم
هنگامی که هواپیما به هیترو فرود آمد، زاویر از خواب بیدار شد. ویکتور در حالی که لپ‌تاپش را کنار می‌گذارد، گفت:
- تمام سرگرمی‌ها را از دست دادی.
- برادر کوچولو این‌جا وقتی تو خواب بودی گل زد.
- واقعا؟
زاویر بدنش را کشید. او که بلند قدترین در بین بندیکت ها بود، صندلی های هواپیما را به صورت ویژه‌ای عذاب‌آور می.دید.
- فکر می‌کنم برخی از دختران به دنبال تیپ‌های درسخوان هستند. ظاهر همه چیز نیست.
ایو می‌دانست که باید خیلی بیشتر از این‌ها را تحمل کند تا وقتی که موضوع را فراموش کنند. در حال تماشای شهر به این فکر کرد که او قبلاً هرگز به انگلستان نرفته بود و تصاویرش از آن به شدت تحت تأثیر کتاب‌هایی بود که خوانده بود، عمدتاً دیکنز و اورول. تصویرهای آنها در تخیل او از رمان نویسان مدرن، علی اسمیت‌ها و ایان مک ایوانز قدرتمندتر بود، بنابراین او از دیدن آسمان خراش های براق و پارک های گوهر مانند سبز کمی شگفت زده شد. لندن با درخشش خوبی مواجه شده بود.
- در آفتاب خوب به نظر می رسد.
او با اشاره به چشم لندن و وست مینستر گفت. ویکتور گفت: «
- این یک تغییر چهره برای المپیک بود؛ اما لندن در ده سال گذشته بسیار پیشرفت کرده. من واقعاً آن را دوست دارم—دومین شهر اروپایی مورد علاقه‌ام.
- اولین...؟
پراگ، اگرچه اگر قرار بود در یکی از آن‌ها زندگی کنم، لندن را انتخاب می‌کردم. زندگی فرهنگی عالی، جنایات جالب.
این خلاصه ای از ویکتور بود: ترکیبی از ذائقه کمیاب و سمت تاریک‌تر زندگی. ایو به برادرش حسادت می‌کرد که به طور گسترده سفر کرده بود. او واقعا احساس محدود بودن می‌کرد، زیرا هرگز زمان زیادی را در خارج از ایالات سپری نکرده بود.
کد:
پارت هیجدهم

هنگامی که هواپیما به هیترو فرود آمد، زاویر از خواب بیدار شد.  ویکتور در حالی که لپ‌تاپش را کنار می‌گذارد، گفت: «تمام سرگرمی‌ها را از دست دادی».  «برادر کوچولو اینجا وقتی تو خواب بودی گل زد.»
«واقعا؟»
زاویر بدنش را  کشید.  او که بلند قدترین در بین بندیکت ها بود، صندلی های هواپیما را به صورت  ویژه ای  عذاب آور می دید.
«فکر می‌کنم برخی از دختران به دنبال تیپ‌های درسخوان هستند.  ظاهر همه چیز نیست.»
 ایو می‌دانست که باید خیلی بیشتر از اینها را تحمل کند تا وقتیکه موضوع را فراموش کنند.  در حال تماشای شهر  به این فکر کرد که او قبلاً هرگز به انگلستان نرفته بود و تصاویرش از آن به شدت تحت تأثیر کتابهایی بود که خوانده بود، عمدتاً دیکنز و اورول.  تصویرهای آنها در تخیل او از رمان نویسان مدرن، علی اسمیت ها و ایان مک ایوانز قدرتمندتر بود، بنابراین او از دیدن آسمان خراش های براق و پارک های گوهر مانند سبز کمی شگفت زده شد.  لندن با درخشش خوبی مواجه شده بود.
"در آفتاب خوب به نظر می رسد." او با اشاره به چشم لندن و وست مینستر گفت.  ویکتور گفت: «این یک تغییر چهره برای المپیک بود، اما لندن در ده سال گذشته بسیار پیشرفت کرده.  من واقعاً آن را دوست دارم—دومین شهر اروپایی مورد علاقه‌ام.»
 «اولین...؟» پراگ، اگرچه اگر قرار بود در یکی از آنها زندگی کنم، لندن را انتخاب می‌کردم.  زندگی فرهنگی عالی، جنایات جالب.
این خلاصه ای از ویکتور بود: ترکیبی از  ذائقه کمیاب و سمت تاریک تر زندگی.  ایو به برادرش حسادت می‌کرد که  به طور گسترده سفر کرده بود.  او واقعا احساس محدود بودن میکرد، زیرا هرگز زمان زیادی را در خارج از ایالات سپری نکرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
326
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,962
Points
71
پارت نوزدهم
تنها سفری که رفته بود سفر چند سال پیش همراه مدرسه به پاریس بود، در آنجا به سختی با هیچ فرانسوی ارتباط برقرار کرده بود. در میان گروهی از همکلاسی با پیراهن های زرد، که توسط معلمی مضطرب اداره می شد سرگردان بود. او در این فکر بود که آیا سایر دانشجویان حاضر در کنفرانس در صورت اعتراف دانش محدودش از سایر نقاط جهان، او را مسخره خواهند کرد یا نه؟ آن‌ها با قطار سریع السیر هیترو به پادینگتون و سپس به زیرزمینی متروکه رفتند و به باربیکن رسیدند. هر منظره تازه‌ای مانند یک جرعه‌ای از کافئین به ب*دن خسته ایو بود که او را فراتر از خستگی و به هوشیاری بیش از حد روشنی می‌راند با یک عارضه جانبی خفیف که باعث می‌شد احساس م*ست بودن داشته باشد. ایو در حالی که قطار متروی آن‌ها به خیابان بیکر می‌رفت، به زاویر که خمیازه می‌کشید گفت:
- آیا می‌دانستید این اولین سیستم متروی تاریخ بود که حدود صد و پنجاه سال پیش ساخته شد؟
نه و آیا بنظرت در حال حاضر من اهمیت می‌دهم؟
- نه.
زاویر چشمانش را بست و سرش را به پشت پنجره تکیه داد. ایو می‌توانست بگوید که ویکتور دارد گوش می‌دهد؛ حتی اگر زاویر گوش نمی‌داد و به نظر نمی‌رسید بتواند جلوی حرف زدن خود را بگیرد. آن‌ها آن را با کندن و پر کردن به جای تونل‌سازی ساخته‌اند. قطارهای بخار اولین موتورها بودند - از دریچه‌های هوا و اندازه ایستگاه‌ها می‌توان فهمید که فضایی را برای خروج دود و بخار فراهم می‌کرد.
جالب است.
- چشمان ویکتور تمام جزئیات را در نظر می‌گرفت. اوریل از بودن در این‌جا ل*ذت میبرد. باید به او بگویی. اگر اوریل به دیوارهای کاشی کاری شده دست می زد، می‌توانست قطارها را ببیند.
- این کنفرانس کی شروع می‌شود؟
بعد از ظهر امروز می‌خوابم، دوش می‌گیرم، لباس عوض می‌کنم و برای پیدا کردن مسیر کنفرانس بیرون می‌روم و سپس فردا سفر به پارک المپیک را برای بررسی اجرای عملی برخی از مصالح جدید در ساخت و ساز و محوطه‌سازی محیطی انتخاب کرده‌ام.
کد:
پارت نوزدهم

تنها سفری که رفته بود سفر چند سال پیش همراه مدرسه به پاریس بود،  در آنجا به سختی با هیچ فرانسوی ارتباط برقرار کرده بود، در میان گروهی از همکلاسی  با پیراهن های زرد، که توسط معلمی مضطرب اداره می شد، سرگردان بود.  او در این فکر بود که آیا سایر دانشجویان حاضر در کنفرانس در صورت اعتراف دانش محدودش از سایر نقاط جهان، او را مسخره خواهند کرد یا نه؟
آنها با قطار سریع السیر هیترو به پادینگتون  و سپس به زیرزمینی متروکه  رفتند و به باربیکن رسیدند.  هر منظره تازه ای مانند یک جرعه ای از  کافئین به ب*دن خسته ایو بود که او را فراتر از خستگی و به هوشیاری بیش از حد روشنی می راند، با یک عارضه جانبی خفیف که باعث میشد احساس م*ست بودن داشته باشد. ایو در حالی که قطار متروی آنها به خیابان بیکر می‌رفت، به زاویر  که خمیازه می‌کشید، گفت: «آیا می‌دانستید این اولین سیستم متروی تاریخ بود که حدود صد و پنجاه سال پیش ساخته شد؟»
  نه، و آیا بنظرت در حال حاضر  من اهمیت می دهم؟  " نه"
 زاویر چشمانش را بست و سرش را به پشت پنجره تکیه داد.  ایو می‌توانست بگوید که ویکتور دارد گوش می‌دهد، حتی اگر زاویر گوش نمی‌داد، و به نظر نمی‌رسید بتواند جلوی حرف زدن خود  را بگیرد.  آنها آن را با کندن و پر کردن به جای تونل سازی ساخته اند.  قطارهای بخار اولین موتورها بودند - از دریچه‌های هوا و اندازه ایستگاه‌ها می‌توان فهمید که فضایی را برای خروج دود و بخار فراهم می‌کرد.
جالب است." چشمان ویکتور تمام جزئیات را در نظر می گرفت.  اوریل از بودن در اینجا ل*ذت می برد.  باید به او بگویی.اگر اوریل به دیوارهای کاشی کاری شده دست می زد، می توانست قطارها را ببیند.  «این کنفرانس کی شروع می‌شود؟»
بعد از ظهر امروز.  می‌خوابم، دوش می‌گیرم،  لباس عوض می‌کنم و برای پیدا کردن مسیر کنفرانس بیرون می‌روم. و سپس فردا سفر به پارک المپیک را برای بررسی اجرای عملی برخی از مصالح جدید در ساخت و ساز و محوطه سازی محیطی انتخاب کرده ام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا