- تاریخ ثبتنام
- 2022-10-09
- نوشتهها
- 56
- لایکها
- 326
- امتیازها
- 53
- محل سکونت
- استانبول،ترکیه
- کیف پول من
- 48,962
- Points
- 71
پارت دهم
زد با غم ساختگی گفت: بچهها، اسکای به خانواده نمیپیونده،
- اوه، این کار نمیکند.
تریس سرش را تکان داد. «
- یک بار یک بندیکت، همیشه یک بندیکت، درست است ایو؟
- بله!
ایو ناله کرد، با این فکر که اسکای ممکن است در مورد آنکه نفس کشیده نمیتواند حق داشته باشد. اسکای با منطق بیعیب و نقص استدلال کرد:
- من بندیکت نیستم، من یک برایت هستم. زاویر که از نظر ایو نیز کاملاً منطقی بود گفت:
- تو برای ما بندیکت هستی، کیک کوچک!
وقتی برادران آسکای را بالای شانههایشان بلند کردند، وزن از روی او برداشته شد. زد گفت:
- ببین، ما لباست را خ*را*ب نمیکنیم، نه؟
اسکای گفت: جرات نداری مرا پرت کنی! زد پرسید:
- اوه، عزیزم، چرا این ایده را به ما دادی؟
ایو در حالی که به فریاد های او به اثر یک پرتاب ملایم بود نگاه میکرد ، ایستاد شد. او عزیز آنها بود و هیچکس هرگز او را آزار نمیداد یا حتی او را جدی نمیترساند. وقتی روی زمین پایین آمد، اسکای دستش را به سمت ایو دراز کرد.
- باشه، من میتوانم این نوع ب*غ*ل خانوادگی را انجام دهم، ب*غ*ل در حالی که روی دو پایم ایستاده هستم.
ایو در میان برادرانش با او ایستاده بود. او هرگز با هیچکدام آنها بیشتر از این لحظه احساس دوست داشتن یا اتحاد نکرده بود. حتی زد که تا پیدا کردن اسکای خیلی سختی کشیده بود، امروز خوشحال بود. ایو نمیتوانست تصور کند چه چیزی میتواند بهتر از این لحظه باشد. او باید به لندن میرفت تا بفهمد.
فصل دوم
ایو جرات نداشت در پرواز شبانه از دنور به هیترو بخوابد. در حالی که ویکتور و زاویر در کنار او چرت میزدند روی صندلی پنجره نشسته بود و به تاریکی خیره شد. لکهای ضعیف در افق به او میگفت که به سپیده دم نزدیک میشدن. به زودی تمام آسمان با طلوع سریع خورشید در آتش میسوخت، هر روز صبح یادآوری از این بود که چگونه جهان از انفجار قطعهای که بهطور غیر ممکنی هیچ چیز بود، ایجاد شد. در حال حاضر شبیه نقاشی ترنر از بیگ بنگ بود.
زد با غم ساختگی گفت: بچهها، اسکای به خانواده نمیپیونده،
- اوه، این کار نمیکند.
تریس سرش را تکان داد. «
- یک بار یک بندیکت، همیشه یک بندیکت، درست است ایو؟
- بله!
ایو ناله کرد، با این فکر که اسکای ممکن است در مورد آنکه نفس کشیده نمیتواند حق داشته باشد. اسکای با منطق بیعیب و نقص استدلال کرد:
- من بندیکت نیستم، من یک برایت هستم. زاویر که از نظر ایو نیز کاملاً منطقی بود گفت:
- تو برای ما بندیکت هستی، کیک کوچک!
وقتی برادران آسکای را بالای شانههایشان بلند کردند، وزن از روی او برداشته شد. زد گفت:
- ببین، ما لباست را خ*را*ب نمیکنیم، نه؟
اسکای گفت: جرات نداری مرا پرت کنی! زد پرسید:
- اوه، عزیزم، چرا این ایده را به ما دادی؟
ایو در حالی که به فریاد های او به اثر یک پرتاب ملایم بود نگاه میکرد ، ایستاد شد. او عزیز آنها بود و هیچکس هرگز او را آزار نمیداد یا حتی او را جدی نمیترساند. وقتی روی زمین پایین آمد، اسکای دستش را به سمت ایو دراز کرد.
- باشه، من میتوانم این نوع ب*غ*ل خانوادگی را انجام دهم، ب*غ*ل در حالی که روی دو پایم ایستاده هستم.
ایو در میان برادرانش با او ایستاده بود. او هرگز با هیچکدام آنها بیشتر از این لحظه احساس دوست داشتن یا اتحاد نکرده بود. حتی زد که تا پیدا کردن اسکای خیلی سختی کشیده بود، امروز خوشحال بود. ایو نمیتوانست تصور کند چه چیزی میتواند بهتر از این لحظه باشد. او باید به لندن میرفت تا بفهمد.
فصل دوم
ایو جرات نداشت در پرواز شبانه از دنور به هیترو بخوابد. در حالی که ویکتور و زاویر در کنار او چرت میزدند روی صندلی پنجره نشسته بود و به تاریکی خیره شد. لکهای ضعیف در افق به او میگفت که به سپیده دم نزدیک میشدن. به زودی تمام آسمان با طلوع سریع خورشید در آتش میسوخت، هر روز صبح یادآوری از این بود که چگونه جهان از انفجار قطعهای که بهطور غیر ممکنی هیچ چیز بود، ایجاد شد. در حال حاضر شبیه نقاشی ترنر از بیگ بنگ بود.
کد:
پارت دهم
زد با غم ساختگی گفت:بچهها، اسکای به خانواده نمیپیونده،
«اوه، این کار نمیکند.» تریس سرش را تکان داد. «یک بار یک بندیکت، همیشه یک بندیکت، درست است ایو؟»
«بله!» ایو ناله کرد، با این فکر که اسکای ممکن است در مورد آنکه نفس کشیده نمی تواند حق داشته باشد. اسکای با منطق بی عیب و نقص استدلال کرد: «من بندیکت نیستم، من یک برایت هستم. زاویر که از نظر ایو نیز کاملاً منطقی بود گفت: «تو برای ما بندیکت هستی، کیک کوچک!» وقتی برادران آسکای را بالای شانه هایشان بلند کردند، وزن از روی او برداشته شد. زد گفت: "ببین، ما لباست را خ*را*ب نمی کنیم، نه؟" اسکای گفت: جرات نداری مرا پرت کنی! زد پرسید: "اوه، عزیزم، چرا این ایده را به ما دادی؟" ایو در حالی که به فریاد های او به اثر یک پرتاب ملایم بود نگاه میکرد ، ایستاد شد. او عزیز آنها بود و هیچ کس هرگز او را آزار نمی داد یا حتی او را جدی نمی ترساند. وقتی روی زمین پایین آمد، اسکای دستش را به سمت ایو دراز کرد. "باشه، من می توانم این نوع ب*غ*ل خانوادگی را انجام دهم، ب*غ*ل در حالیکه روی دو پایم ایستاده هستم.» ایو در میان برادرانش با او ایستاده بود. او هرگز با هیچکدام آنها بیشتر از این لحظه احساس دوست داشتن یا اتحاد نکرده بود. حتی زد که تا پیدا کردن اسکای خیلی سختی کشیده بود، امروز خوشحال بود. ایو نمی توانست تصور کند چه چیزی می تواند بهتر از این لحظه باشد. او باید به لندن می رفت تا بفهمد.
فصل دوم
ایو جرات نداشت در پرواز شبانه از دنور به هیترو بخوابد. در حالی که ویکتور و زاویر در کنار او چرت می زدند روی صندلی پنجره نشسته بود و به تاریکی خیره شد. لکهای ضعیف در افق به او میگفت که به سپیده دم نزدیک میشدن. به زودی تمام آسمان با طلوع سریع خورشید در آتش میسوخت، هر روز صبح یادآوری از این بود که چگونه جهان از انفجار قطعهای که بطور غیر ممکنی هیچ چیز بود، ایجاد شد. در حال حاضر شبیه نقاشی ترنر از بیگ بنگ بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: