• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان ایو سوزان از مجموعه بندیکت جلد ۲.۵ | ساسکه کاربر تک‌ رمان

ساعت تک رمان

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت سی ام
او آن را در نقشه ذهنی خود از انگلستان جست‌وجو کرد. - نیوکاسل. این در شمال انگلستان است، این‌طور نیست؟
- آره. بله، نه چندان دور از مرز اسکاتلند.
هرگز آن‌جا نبودم. دانشگاه هم همون‌جا ميري؟
ام... بله. آبردین.
وندی داشت قابل درک میشد.
- اوه چه‌قدر باحال! آن‌ها یک بخش بزرگ علوم زمین دارند که در حال ان‌جام کارهای پیشرفته در زمینه استخراج نفت است. آیا مقاله اخیر آن‌ها را در مورد ذخیره سازی CO 2 خوانده‌ای؟
- خب البته. به همین دلیل درخواست دادم.
صدای او نادرست به نظر می‌رسید.
- من، خانم ژئوساینس. نفت... اوم... جذابیت بسیار جذاب است.
این دختر آن را حدس می‌زد. او چه‌گونه وارد دوره شده بود؟ او تعجب کرد.
- منظورت استخراج است؟
- ببخشید، لغزش زبان. استخراج.
- پس دوره تو چیست؟
- علم زمین!
- آره؛ اما باید در این زمینه تخصص داشته باشی، اینطور نیست؟
- خب، فکر کردم برای شروع کمی روی جیو تمرکز کنم. منظورم جغرافیاست.
ایو لبخندی زد؛ اما مطمئن نبود که دارد شوخی می‌کند یا نه؛ اما تصمیم گرفت از شک و تردید او بهره‌مند شود.
- من در پاییز علوم محیطی را در برکلی می‌خوانم؛ اما در برنامه جغرافیا نیز غوطه ور خواهم شد. پس ما نقاط مشترک زیادی داریم.
کد:
پارت سی ام

او آن را در نقشه ذهنی خود از انگلستان جست‌وجو کرد.  - نیوکاسل. این در شمال انگلستان است، این‌طور نیست؟

 - آره. بله، نه چندان دور از مرز اسکاتلند.

هرگز آن‌جا نبودم. دانشگاه هم همون‌جا ميري؟

ام... بله. آبردین.

وندی  داشت قابل درک میشد.

 - اوه چه‌قدر باحال!  آن‌ها یک بخش بزرگ علوم زمین دارند که در حال ان‌جام کارهای پیشرفته در زمینه استخراج نفت است.  آیا مقاله اخیر آن‌ها را در مورد ذخیره سازی CO 2 خوانده‌ای؟

- خب البته. به همین دلیل درخواست دادم.

 صدای او نادرست به نظر می‌رسید.

- من، خانم ژئوساینس. نفت... اوم... جذابیت بسیار جذاب است.

 این دختر آن را حدس می‌زد. او چه‌گونه وارد دوره شده بود؟ او تعجب کرد.

- منظورت استخراج است؟

- ببخشید، لغزش زبان. استخراج.

 - پس دوره تو چیست؟

 - علم زمین!

- آره؛ اما باید در این زمینه تخصص داشته باشی، اینطور نیست؟

- خب، فکر کردم برای شروع کمی روی جیو تمرکز کنم.  منظورم جغرافیاست.

 ایو لبخندی زد؛ اما مطمئن نبود که دارد شوخی می‌کند یا نه؛ اما تصمیم گرفت از شک و تردید او بهره‌مند شود.

- من در پاییز علوم محیطی را در برکلی می‌خوانم؛ اما در برنامه جغرافیا نیز غوطه ور خواهم شد. پس ما نقاط مشترک زیادی داریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت سی و یکم
او تصمیم گرفت به دختر استراحت دهد و در حالی که استاد تازه وارد شده بود، به جلو برگشت.
- اوه… بله، این واقعاً جالب است برکلی.
واضح بود که او نمی‌دانست معنی آن چیست.
- کالیفرنیا.
- درسته. من در مورد آن شنیده‌ام؛ البته که شنیدم.
او نشنیده بود. ایو تصمیم گرفت که بالاخره با فردی آشنا شده است که بسیار کمتر از او پیچیده بود. دختر بیچاره، روی پیشانی اش "بازنده" نوشته شده بود. او ذهنش یادداشت کرد که در طول کنفرانس با او مهربان باشد؛ اما بیش از حد لازم برای مؤدب بودن در کنار او گیر نکند. هنگامی که ایو به رویدادهای جلوی کلاس نگاه کرد، متوجه شد که دکتر شارما مدرس، از آن‌ها می‌خواهد که خود را معرفی کنند عجیب است: او به سختی می‌توانست تمرکز کند، درصورتی که مشتاقانه منتظر سمینار بود و آن را مطالعه هم کرده بود. وزنی روی مغزش احساس می‌کرد انگار که می‌خواهد دوچرخه اش را با ترمز گرفته رکاب بزند. بعد که متوجه شد چه خبر است زیر ل*ب فحش داد. دختر باید جایی این اطراف می‌بود.
دکتر شارما یکی را صدا زد:
- دختر پشت - ببخشید، اسمت را نمی‌دانم حالت خوب است؟ وندی باید علامت داده باشد که دکتر ادامه داد.
- خوب! چون معمولاً انتظار دارم دانش‌آموزانم را بعد از این‌که کمی صحبت کردم بخوابم، نه قبل از شروع کردن.
همه به جز ایو و دختر خندیدند. او می‌دانست، اوه می‌دانست - او درست پشت سر او بود. وندی زمزمه کرد:
- بله... متاسفم.
- پس شروع کنیم؟ شاید دانش آموزی که در صندلی روبروی شما نشسته بخواهد خودش را معرفی کند؟
کد:
پارت سی و یکم

او تصمیم گرفت به دختر استراحت دهد و در حالی که استاد تازه وارد شده بود، به جلو برگشت.

- اوه… بله، این واقعاً جالب است برکلی.

واضح بود که او نمی‌دانست معنی آن چیست. 

- کالیفرنیا.

- درسته. من در مورد آن شنیده‌ام؛ البته که شنیدم.

او نشنیده بود. ایو تصمیم گرفت که بالاخره با فردی آشنا شده است که بسیار کمتر از او پیچیده بود. دختر بیچاره، روی پیشانی اش "بازنده" نوشته شده بود.  او ذهنش یادداشت کرد که در طول کنفرانس با او مهربان باشد؛ اما بیش از حد لازم برای مؤدب بودن در کنار او گیر نکند. هنگامی که ایو به رویدادهای جلوی کلاس نگاه کرد، متوجه شد که دکتر شارما مدرس، از آن‌ها می‌خواهد که خود را معرفی کنند عجیب است: او به سختی می‌توانست تمرکز کند، درصورتی که مشتاقانه منتظر سمینار بود و آن را مطالعه هم کرده بود. وزنی روی مغزش احساس می‌کرد انگار که می‌خواهد دوچرخه اش را با ترمز گرفته رکاب بزند. بعد که متوجه شد چه خبر است زیر ل*ب فحش داد. دختر باید جایی این اطراف می‌بود.

دکتر شارما یکی را صدا زد:

- دختر پشت - ببخشید، اسمت را نمی‌دانم حالت خوب است؟  وندی باید علامت داده باشد که دکتر ادامه داد.

 - خوب! چون معمولاً انتظار دارم دانش‌آموزانم را بعد از این‌که کمی صحبت کردم بخوابم، نه قبل از شروع کردن.

 همه به جز ایو و دختر خندیدند. او می‌دانست، اوه می‌دانست - او درست پشت سر او بود.  وندی زمزمه کرد:

- بله... متاسفم.

 - پس شروع کنیم؟ شاید دانش آموزی که در صندلی روبروی شما نشسته بخواهد خودش را معرفی کند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت سی و دوم
زمان برای دور آخر با وندی وجود داشت؛ اما ابتدا او باید از این کلاس عبور می‌کرد.
- بله دکتر شارما، خوشحال می‌شوم.
ایو دهانش را باز کرد تا شروع به ترسیم پس‌زمینه‌اش کند که متوجه شد که زمان در اتاق دوباره در حال یخ زدن بود.
- این‌دفعه نه!
او را با تمام توانش آن‌را به عقب هل داد، جای این‌که ببیند شنید که دختر از روی صندلی خود به بیرون پرید و کیف و لوازمش را به مقصد خروجی با خود گرفت.
- چطور توانستی؟
او رعد و برق زد و از تله پاتی برای ثبت اعتراض خود استفاده کرد. کنترل دختر شکسته شد و همه از گیجی خود خارج شدند و وندی را در کنار در پیدا کردند. او قرار نبود این‌دفعه فرار کنه به هیچ‌وجه. ایو روی میزش خم شد و به تعقیب دزد رفت. او را دید که در یک کلاس خالی چند در پایین‌تر ناپدید می‌شود. او تا حدودی از پنجره بیرون آمده بود که مچ پایش را گرفت.
- تو کی هستی؟ تو از من چی می‌خوای؟
او پرسید.
- گمشو! فقط برو!
صدای او در سر او بسیار غیرمنتظره؛ مانند به راه انداختن مادون قرمز پنهان در زنگ دزد. زنگ‌ها در داخل به صدا درآمد. او نمی‌توانست تصمیم بگیرد که آیا آن‌ها دردناک یا ل*ذت بخش هستند. این شبیه هیچ چیزی که قبلا شنیده بود نبود. این مهم است او به خودش گفت: آن را درک کن، ایو. در حالی که او سعی می‌کرد آزاد شود، دستش را محکم کرد.
- چطوری این کار را انجام میدهی؟ تو ... تو متفاوتی دوباره با من صحبت کن.
- گمشو!
یک توهین؛ اما ناگهان به نظر شگفت انگیزترین چیزی بود که تا به حال به او گفته شده بود.
کد:
پارت سی و دوم

زمان برای دور آخر با وندی وجود داشت؛ اما ابتدا او باید از این کلاس عبور می‌کرد.

  - بله دکتر شارما، خوشحال می‌شوم.

 ایو دهانش را باز کرد تا شروع به ترسیم پس‌زمینه‌اش کند که متوجه شد که زمان در اتاق دوباره در حال یخ زدن بود.

- این‌دفعه نه!

 او را با تمام توانش آن‌را به عقب هل داد، جای این‌که ببیند شنید که دختر از روی صندلی خود به بیرون پرید و کیف و لوازمش را به مقصد خروجی با خود گرفت.

- چطور توانستی؟

  او رعد و برق زد و از تله پاتی برای ثبت اعتراض خود استفاده کرد. کنترل دختر شکسته شد و همه از گیجی خود خارج شدند و وندی را در کنار در پیدا کردند. او قرار نبود این‌دفعه فرار کنه به هیچ‌وجه. ایو روی میزش خم شد و به تعقیب دزد رفت. او را دید که در یک کلاس خالی چند در پایین‌تر ناپدید می‌شود. او تا حدودی از پنجره بیرون آمده بود که مچ پایش را گرفت.

- تو کی هستی؟ تو از من چی می‌خوای؟

 او پرسید.

- گمشو!  فقط برو!

 صدای او در سر او بسیار غیرمنتظره؛ مانند به راه انداختن مادون قرمز پنهان در زنگ دزد. زنگ‌ها در داخل به صدا درآمد. او نمی‌توانست تصمیم بگیرد که آیا آن‌ها دردناک یا ل*ذت بخش هستند. این شبیه هیچ چیزی که قبلا شنیده بود نبود. این مهم است او به خودش گفت: آن را درک کن، ایو. در حالی که او سعی می‌کرد آزاد شود، دستش را محکم کرد.

- چطوری این کار را انجام میدهی؟  تو ... تو متفاوتی  دوباره با من صحبت کن.

- گمشو!

یک توهین؛ اما ناگهان به نظر شگفت انگیزترین چیزی بود که تا  به حال به او گفته شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت سی و سوم
تنها یک توضیح برای این ن*زد*یک*ی آنی وجود داشت، این زنگ بیداری به تمام دنیای او بود. این تو هستی می‌دانم که تو هستی.
او سعی کرد با کفش های کف سنگینش به او لگد بزند؛ اما او جا خالی داد و فقط آسیب جزئی به شکمش وارد شد.
- اوه اوه! هیچ کدام از این‌ها، وندی.
دانستن این‌که او نیمه دیگر او، روح ربا اوست، حق او را برای برخورد با او بسیار واضح‌تر کرد. در حالی‌که مواظب بود که به او صدمه نزند، او را روی زمین انداخت روی پشتش نشست و کیفش را از روی شانه‌اش باز کرد و آن را از دسترس او دور کرد.
- آن را قبول می‌کنم، متشکرم.
او بدنش را شل کرد؛ اما فریب نخورد که او را شکست داده. - - لطفاً اجازه بده چیزی از تو بدزدم!
او تسلیم نشد.
چه کاری با وسایلش داشت؟ او قبلاً با ارزش‌ترین وسایل او را خ*را*ب کرده بود چیز زیادی باقی نمانده بود.
- بعداً به آن خواهیم رسید.
قادر به مقاومت در برابر اولین لمس ملایم روح ربا خود نیست، پشت سر او را تکان داد و به یادآورد که او چقدر کوچک و چقدر شکستنی است، او باید مراقب او بود.
- چه کسی فکر می‌کند که روح ربا من یک دزد است؟
از سکوت مطلق او فهمید که او را شنیده و درک کرده است. - پس می‌دونی یعنی چی؟ فکر کردم شاید ندانی. روح ربا برادرم نمی‌دانست.
هر دو می‌توانستند سر و صدای همکلاسی‌هایشان را بشنوند که برای پیدا کردنشان می‌آمدند و به آن‌ها یادآوری می‌کردند که کشف یکدیگرشان به زودی قطع خواهد شد.
- اگر بهت اجازه بدهم به آن‌ها بگوییم که این یک شوخی بود؟
او سر تکان داد؛ اما ایو از شدت تنش او می‌توانست بفهمد که از فکر دعوا خارج نشده است.
- اما باید قول بدهی که کار احمقانه‌ای مثل تلاش برای فرار از من انجام ندهی.
- باشه.
کد:
پارت سی و سوم

تنها یک توضیح برای این ن*زد*یک*ی آنی وجود داشت، این زنگ بیداری به تمام دنیای او بود. این تو هستی می‌دانم که تو هستی.

او  سعی کرد با کفش های کف سنگینش به او لگد بزند؛ اما او جا خالی داد و فقط آسیب جزئی به شکمش وارد شد.

- اوه اوه! هیچ کدام از این‌ها، وندی.

دانستن این‌که او نیمه دیگر او، روح ربا اوست، حق او را برای برخورد با او بسیار واضح‌تر کرد. در حالی‌که مواظب بود که به او صدمه نزند، او را روی زمین انداخت روی پشتش نشست و کیفش را از روی شانه‌اش باز کرد و آن را از  دسترس او  دور کرد.

 - آن را قبول می‌کنم، متشکرم.

 او بدنش را شل کرد؛ اما فریب نخورد که او را شکست داده.  - - لطفاً اجازه بده چیزی از تو بدزدم!

 او تسلیم نشد.

چه کاری  با وسایلش داشت؟ او قبلاً با ارزش‌ترین وسایل او را خ*را*ب کرده بود چیز زیادی باقی نمانده بود.

- بعداً به آن خواهیم رسید.

 قادر به مقاومت در برابر اولین لمس ملایم روح ربا خود نیست، پشت سر او را تکان داد و به یادآورد که او چقدر کوچک و چقدر شکستنی است، او باید مراقب او بود.

- چه کسی فکر می‌کند که روح ربا من یک دزد است؟

 از سکوت مطلق او فهمید که او را شنیده و درک کرده است.  - پس می‌دونی یعنی چی؟  فکر کردم شاید ندانی. روح ربا برادرم نمی‌دانست.

هر دو می‌توانستند سر و صدای همکلاسی‌هایشان را بشنوند که برای پیدا کردنشان می‌آمدند و به آن‌ها یادآوری می‌کردند که کشف یکدیگرشان به زودی قطع خواهد شد. 

- اگر بهت اجازه بدهم به آن‌ها بگوییم که این یک شوخی بود؟

او سر تکان داد؛ اما ایو از شدت تنش او می‌توانست بفهمد که از فکر دعوا خارج نشده است. 

- اما باید قول بدهی که کار احمقانه‌ای مثل تلاش برای فرار از من انجام ندهی.

- باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت سی و چهارم
اما این بله واقعی نبود. ایو می‌دانست که نمی‌تواند پلک بزند وگرنه او بدون این‌که مشکلات بینشان را حل کنند می‌رفت. نشستن روی او برای نگه داشتن او در یک مکان نیز راه حل نبود حرکت کرد و دستش را پایین کشید تا دست او را بگیرد، دستش باندپیچی شده بود.
من این کار را کردم؟
صورت رنگ پریده او، با روسری کج، خم شد تا نتواند حالت او را بخواند.
- متاسفم. نمی‌توانستم اجازه دهم آن چیزها را برداری مال من نبود که اجازه بدهم دزدی کنی؛ اما اعتراف می‌کنم که کنترل خود را از دست داده‌ام. من باید احساساتم را کنترل کنم وگرنه موهبتم از دستم خارج می‌شود. دیروز واقعاً من را عصبانی کردی.
درست زمانی که دکتر شارما وارد اتاق شد، ایو آرنج او را گرفت و به او کمک کرد تا بایستد. او به سرعت بهانه‌ای برای رفتار آن‌ها گفت: در حالی که از سکوت شوم دختری که در کنارش بود آگاه بود روح ربا او. حالا که سرخوشی اولیه سپری شده بود او شروع به دیدن همه ایرادات در یافتن این‌که با فردی بسیار نالایق همسان شده بود، کرده بود. رفتار برادرانش با او چگونه بود؟ ویکتور حتماً عصبانی می شد و آیا او واقعاً در ته دلش می‌خواست یک جنایتکار شریک زندگی اش باشد؟ وقتی صحبت از رفتارش به میان می‌آمد، او همیشه آقای مستقیم و باریک بود و فکر می‌کرد که همیشه همین‌طور خواهد بود. با این حال او جوان بود، باید تازه مسیر بدی را شروع کرده باشد. شاید بتواند به او کمک کند تا خودش را از این جریانات بیرون بکشد باید باهاش مهربان باشد و کمکش کند که احساس امنیت کند تا مجبور نباشد قانون را زیر پا بگذارد؟ این یک نوع سناریوی عجیب زن پریشان بود؛ اما او قطعاً بیش از هر کسی که تا به حال دیده بود مضطرب بود. اضطراب از او در امواج بلند پخش می شد. گفته شده که کشف روح ربا خود برای همه شوکه کننده است و هر دو طرف باید خود را تنظیم می‌کردند.
کد:
پارت سی و چهارم

اما این بله واقعی نبود. ایو می‌دانست که نمی‌تواند پلک بزند وگرنه او بدون این‌که مشکلات بینشان را حل کنند می‌رفت.  نشستن روی او برای نگه داشتن او در یک مکان نیز راه حل  نبود حرکت کرد و دستش را پایین کشید تا دست او را بگیرد، دستش باندپیچی شده بود.

من این کار را کردم؟

صورت رنگ پریده او، با روسری کج، خم شد تا نتواند حالت او را بخواند.

-  متاسفم. نمی‌توانستم اجازه دهم آن چیزها را برداری  مال من نبود که اجازه بدهم دزدی کنی؛ اما اعتراف می‌کنم که کنترل خود را از دست داده‌ام. من باید احساساتم را کنترل کنم وگرنه موهبتم از دستم خارج می‌شود. دیروز واقعاً من را عصبانی کردی.

درست زمانی که دکتر شارما وارد اتاق شد، ایو آرنج او را گرفت و به او کمک کرد تا بایستد. او به سرعت بهانه‌ای برای رفتار آن‌ها گفت: در حالی که از سکوت شوم دختری که در کنارش بود آگاه بود روح ربا او. حالا  که سرخوشی اولیه سپری شده بود او شروع به دیدن همه ایرادات در یافتن این‌که با فردی بسیار نالایق همسان شده بود، کرده بود. رفتار برادرانش با او چگونه بود؟  ویکتور حتماً عصبانی می شد و آیا او واقعاً در ته دلش می‌خواست یک جنایتکار شریک زندگی اش باشد؟  وقتی صحبت از رفتارش به میان می‌آمد، او همیشه آقای مستقیم و باریک بود و فکر می‌کرد که همیشه همین‌طور خواهد بود. با این حال او جوان بود، باید تازه مسیر بدی را شروع کرده باشد. شاید بتواند به او کمک کند تا خودش را  از این جریانات بیرون بکشد باید باهاش مهربان باشد و کمکش کند که احساس امنیت کند تا مجبور نباشد قانون را زیر پا بگذارد؟ این یک نوع سناریوی  عجیب زن پریشان  بود؛ اما او قطعاً بیش از هر کسی که تا به حال دیده بود مضطرب بود.  اضطراب از او در امواج بلند پخش می شد. گفته شده که کشف روح ربا خود  برای همه شوکه کننده است و هر دو طرف باید خود را تنظیم می‌کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت سی و پنجم
در حالی که ایو او را به سمت کلاس می برد مقاومت کرد.
- من نمی توانم به آن‌جا برگردم.
- بله! می‌توانی. ساعت دوازده استراحت است ما می‌توانیم همه چیز را مرتب کنیم.
- من هیچ چیز در مورد کارهایی که شما انجام می‌دهید نمی‌دانم.
متوجه شد که این اولین حقیقتی است که از او شنیده است.
- بله، حدس زدم خانم زمین‌شناس.
او در حالی که قدم برمی‌داشت تلو‌تلو خورد و به زمین افتاد.
- خوبی؟
او پاسخی نداد. ایو با احتیاط از بازوی او گرفت و به او کمک کرد تا روی صندلی کنار دستش بنشیند.
- بچه‌ها متاسفم. من خیلی خجالت می‌کشم که کلاس را به هم ریختیم. این یک مسله جسارت بین ما است. کاملا حرکت احمقانه‌ای بود با من در بار ملاقات کنید و بعداً برای همه شما یک نو*شی*دنی می‌خرم تا عذرخواهی کنم.
او کنار رفت و سعی کرد تا جایی که می‌تواند بین آن‌ها فاصله بگذارد.
زمزمه کرد:
- دستبند داری؟
بیشتر با خودش زمزمه کرد تا شریک بی‌میلش. او در پاسخ سرش را روی میز گذاشت. او رنگ صورت او را دوست نداشت آن‌قدر سفید بود که می‌توانست رگ‌های آبی شقیقه‌های او را ببیند. بطری آبش را بیرون آورد.
- بنوش.
- نمی‌توانم.
- چرا که نه؟ حتی بازش نکردم.
- لطفاً اجازه بده من چیزی از تو بدزدم.
چیزی بسیار عجیب این‌جا در حال وقوع بود؛ اما او تصمیم گرفت با آن پیش برود. در حالی که چشمانش را به چشمان او دوخته بود، بطری را دوباره در بالای کیفش گذاشت.
کد:
پارت سی و پنجم

در حالی که ایو او را به سمت کلاس می برد مقاومت کرد. 

- من نمی توانم به آن‌جا برگردم.

- بله! می‌توانی. ساعت دوازده استراحت است ما می‌توانیم همه چیز را مرتب کنیم.

- من هیچ چیز در مورد کارهایی که شما انجام می‌دهید نمی‌دانم.

 متوجه شد که این اولین حقیقتی است که از او شنیده است.

  - بله، حدس زدم خانم زمین‌شناس.

او در حالی که قدم برمی‌داشت تلو‌تلو خورد و به زمین افتاد.

 - خوبی؟

او پاسخی نداد. ایو با احتیاط از بازوی او گرفت و به او کمک کرد تا روی صندلی کنار دستش بنشیند.

 - بچه‌ها متاسفم. من خیلی خجالت می‌کشم که کلاس را به هم ریختیم. این یک مسله جسارت بین ما است. کاملا حرکت احمقانه‌ای بود با من در بار ملاقات کنید و بعداً برای همه شما یک نو*شی*دنی می‌خرم تا عذرخواهی کنم.

او کنار رفت و سعی کرد تا جایی که می‌تواند بین آن‌ها فاصله بگذارد.

  زمزمه کرد:

- دستبند داری؟

بیشتر با خودش زمزمه کرد تا شریک بی‌میلش. او در پاسخ  سرش را روی میز گذاشت. او رنگ صورت  او را دوست نداشت  آن‌قدر سفید بود که می‌توانست رگ‌های آبی شقیقه‌های او را ببیند. بطری آبش را بیرون آورد.

  - بنوش.

- نمی‌توانم.

  - چرا که نه؟ حتی بازش نکردم.

  - لطفاً اجازه بده من چیزی از تو بدزدم.

 چیزی بسیار عجیب این‌جا در حال وقوع بود؛ اما او تصمیم گرفت با آن پیش برود. در حالی که چشمانش را به چشمان او دوخته بود، بطری را دوباره در بالای کیفش گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت سی و ششم
- این آب من است هرکاری می‌کنی از من نگیر.
نگاه آسوده‌ای در چهره‌هایش موج زد. با رسیدن به پایین، بطری را گرفت درپوشش را پیچاند و با ناامیدی یک کاوشگر بیابان که به واحه‌ای می‌رسید آن را قورت داد. ایو که از سیگنال های او گیج شده بود، سرش را تکان داد.
- تو عجیبی.
بطری پلاستیکی در مشتش مچاله شد.
- و تو نیستی؟
فصل چهارم
در نهایت سمینار به پایان رسید. ایو هیچ کلمه‌ای نشنیده بود و تمام وقت را به فکر دختری که کنارش بود گذرانده بود. با او چی‌کار می.توانست بکند؟ ویکتور در جریان تحقیقات حساس پلیس قرار داشت و از او برای آوردن یک سیونت مشکوک به خانه تشکر نمی‌کرد. پس از آن دوباره، زمانی که موضوع روح ربا می شد همه شرط‌ها متوقف می‌شدند. هر یک از برادران او، حتی ویکتور می‌فهمید که او اولویت اول او شده است. ایو که هنوز تصمیم نگرفته بود چگونه با وضعیت انفجاری کنار بیاید منتظر ماند تا اتاق خالی شود و به دعوت‌های ناهار و دیگر صحبت‌هایی که سر راهش می‌آمد پاسخ دهد. خوب، چرا از ابتدا شروع نکنیم؟
- با نام خود شروع کنیم؟
او دست باندپیچی شده او را در دستش گرفت.
- من ایو بندیکت هستم. من از رکنریج در کلرادو آمده‌ام.
او مکث کرد اما او پاسخی نداد.
- این در آمریکاست. در کوه‌های راکی.
او می‌توانست در حال حاضر با یکی از آن کوه‌های سنگی صحبت کند. من یکی از هفت برادرم و شماره ششم. برادر کوچکترم زد چند ماه پیش روح ربا خود را پیدا کرد.
کد:
پارت سی و ششم

- این آب من است هرکاری می‌کنی از من نگیر.

  نگاه آسوده‌ای در چهره‌هایش موج زد. با رسیدن به پایین، بطری را گرفت درپوشش را پیچاند و با ناامیدی یک کاوشگر بیابان که به واحه‌ای می‌رسید آن را قورت داد. ایو که از سیگنال های او گیج شده بود، سرش را تکان داد.

- تو عجیبی.

بطری پلاستیکی در مشتش مچاله شد. 

- و تو نیستی؟

فصل چهارم

در نهایت سمینار به پایان رسید. ایو هیچ کلمه‌ای نشنیده بود و تمام وقت را به فکر دختری که کنارش بود گذرانده بود. با او چی‌کار می.توانست بکند؟ ویکتور در جریان تحقیقات حساس پلیس قرار داشت و از او برای آوردن یک سیونت مشکوک به خانه تشکر نمی‌کرد. پس از آن دوباره، زمانی که موضوع روح ربا می شد همه شرط‌ها متوقف می‌شدند. هر یک از برادران او، حتی ویکتور می‌فهمید که او اولویت اول او شده است. ایو که هنوز تصمیم نگرفته بود چگونه با وضعیت انفجاری کنار بیاید منتظر ماند تا اتاق خالی شود و به دعوت‌های ناهار و دیگر صحبت‌هایی که سر راهش می‌آمد پاسخ دهد. خوب، چرا از ابتدا شروع نکنیم؟

- با نام خود شروع کنیم؟

 او دست باندپیچی شده او را در دستش گرفت.

- من ایو بندیکت هستم. من از رکنریج  در کلرادو آمده‌ام.

او مکث کرد اما او پاسخی نداد. 

- این در آمریکاست. در کوه‌های راکی.

او می‌توانست در حال حاضر با یکی از آن کوه‌های سنگی صحبت کند. من یکی از هفت برادرم و شماره ششم. برادر کوچکترم زد چند ماه پیش روح ربا خود را پیدا کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت سی و هفتم
او اصلا او را نمی‌شناخت؛ اما احساس می‌کرد که ممکن است اشکش را در بیاید. ل*ب پایینش قطعا می‌لرزید. او آن را گ*از گرفت تا تحت کنترل قرار گیرد. آرزو می‌کرد که می‌دانست چگونه او را دلداری دهد و به او اطمینان دهد که او واقعاً پسر خوبی است.
- تو چطور؟ نام واقعی تو وندی است؟
کیف را بیرون آورد و با چنان ناامیدی روی میز پرت کرد که ایو از احساس پژواک آن در درون رنجید. او را به شانه‌اش کشید.
- هی‌هی! چی شده؟
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد این وضعیت را به بهترین شکل ممکن نشان دهد.
- پیدا کردن تو بهترین چیزی است که تا به حال برای من اتفاق افتاده است، نمی‌فهمی؟
- خوشحال نیستی که اون شخص من هستم، حتی یک ذره؟
می‌توانست لرزش‌ها را حس کند که در او می‌گذرد و کمی ناامید شد که ممکن است چیز اشتباهی بگوید.
-ببین! می‌دانم که خیلی چیزها برای قبول کردن است؛ اما به آن زمان بده. متوجه می‌شوم که من کمی عجیب و غریب به نظر میرسم می‌دانی، در مورد استخراج نفت و همه چیز تو را تصحیح کردم.
او پشت گ*ردنش را مالید که متوجه شد که از خجالت سرخ شده است.
- اعتراف می‌کنم که ما بهترین شروع را نداشتیم.
او صدای پراکنده خنده‌داری از خود در آورد.
- منظورت این است که من وسایلت را دزدیده‌ام؟
پشت سر او را نوازش کرد و آرزو کرد که ای کاش قدرت آرامش‌بخش زاویر در نوک انگشتانش بود.
- خب بله؛ اما وقتی وسایلم را منفجر کردم، به تو آسیب زدم. من واقعا از این بابت متاسفم. دکتر چه گفت؟
او آرام گرفت و چشمانش را با دست پانسمان پاک کرد.
- خوبه.
کد:
پارت سی و هفتم

او اصلا او را نمی‌شناخت؛ اما احساس می‌کرد که ممکن است اشکش را در بیاید. ل*ب پایینش قطعا می‌لرزید. او آن را گ*از گرفت تا تحت کنترل قرار گیرد. آرزو می‌کرد که می‌دانست چگونه او را دلداری دهد و  به او اطمینان دهد که او واقعاً پسر خوبی است.

- تو چطور؟ نام واقعی تو  وندی است؟

کیف را بیرون آورد و با چنان ناامیدی روی میز پرت کرد که ایو از احساس پژواک آن در درون رنجید. او را به شانه‌اش کشید.

- هی‌هی! چی شده؟

آب دهانش را قورت داد و سعی کرد این وضعیت را به بهترین شکل ممکن نشان دهد.

- پیدا کردن تو بهترین چیزی است که تا به حال برای من اتفاق افتاده است، نمی‌فهمی؟ 

- خوشحال نیستی که اون شخص من هستم، حتی یک ذره؟

می‌توانست لرزش‌ها را حس کند که در او می‌گذرد و کمی ناامید شد که ممکن است چیز اشتباهی بگوید.

-ببین! می‌دانم که خیلی چیزها برای  قبول کردن است؛ اما به آن زمان بده. متوجه می‌شوم که من کمی عجیب و غریب به نظر میرسم می‌دانی، در مورد استخراج نفت و همه چیز تو را تصحیح  کردم.

 او پشت گ*ردنش را مالید که متوجه شد که از خجالت سرخ شده است.

- اعتراف می‌کنم که ما بهترین شروع را نداشتیم.

 او صدای پراکنده خنده‌داری از خود در آورد.

- منظورت این است که من وسایلت را دزدیده‌ام؟

 پشت سر او را نوازش کرد و آرزو کرد که ای کاش قدرت آرامش‌بخش زاویر در نوک انگشتانش بود.

 - خب بله؛ اما وقتی وسایلم را منفجر کردم، به تو آسیب زدم.  من واقعا از این بابت متاسفم. دکتر چه گفت؟

 او آرام گرفت و چشمانش را با دست پانسمان پاک کرد.

 - خوبه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت سی و هشتم
با دقت بیشتر، ایو متوجه شد که سوختگی را در فیلم چسبناک زیر باند پیچیده کرده است، تلاشی بی‌ فایده‌ای برای محافظت زخم.
- تو دکتر نرفتی! نه؟
او به خاطر این‌که بهش آسیب زده بود از خودش عصبانی بود. دستور کار او برای چند ساعت آینده متبلور شد: برای او کمک بگیر. اولین قانون روح ربا بودن این بود که شما از نیمه دیگر خود بهتر از خود مراقبت می‌کنید او با آسیب رساندن به نیمه خود شروع کرده بود. وقتی وندی دوباره سعی کرد خود را دور کند عصبانیت او تشدید شد.
او زمزمه کرد:
- افرادی مثل من دکتر نمی‌رن.
- الان میرن.
از جایش بلند شد و او را هم با خود همراه کرد.
- بیا، من نزدیک‌ترین اورژانس را پیدا می‌کنم. من هرگز خودم را نمی بخشم اگر جای این‌ها زخم‌ها بماند.
- من نمی‌روم. من نمی‌توانم.
هیچ چیز در مورد این دختر آسان نبود؟
- وندی، اشتباه نکن.
- من حاضرم تو را ببخشم که سعی کردی از من دزدی کنی دو بار، این‌طور نیست؟ اما اگر به خودت رسیدگی پزشکی نکنی، چاره ای جز تحویل دادن تو به پلیس و اجازه دادن به آن ها ندارم تا مطمئن شوند که توسط یک پزشک ماهر ویزیت شوی.
او صندلی را با صدای بلندی از چوب روی کاشی‌ها به عقب هل داد، چشم‌های تیره‌ای‌اش برق می‌زد.
- از من دور شو. تو هرچیز درباره من و زندگی‌ام نمی‌دانی و همین الان به من دستور می‌دهی!
- کاملاً در اشتباهی. من اولین چیز را در مورد تو می‌دانم: تو روح ربا من هستی. این واقعیت جایگاه اول، دوم و سوم را در زندگی من می‌گیرد.
- تو چی؟
کد:
پارت سی و هشتم

با دقت بیشتر، ایو متوجه شد که سوختگی را در فیلم چسبناک زیر باند پیچیده کرده است، تلاشی بی‌ فایده‌ای برای محافظت زخم.

  - تو دکتر نرفتی! نه؟

او به خاطر این‌که بهش آسیب زده بود از خودش عصبانی بود.  دستور کار او برای چند ساعت آینده متبلور شد: برای او کمک بگیر.   اولین قانون روح ربا بودن این بود که شما از نیمه دیگر خود بهتر از خود مراقبت می‌کنید او با آسیب رساندن به نیمه خود شروع کرده بود. وقتی وندی دوباره سعی کرد خود را دور کند عصبانیت او تشدید شد.

 او زمزمه کرد:

- افرادی مثل من دکتر نمی‌رن.

- الان میرن.

از جایش بلند شد و او را هم با خود همراه کرد.

  - بیا، من نزدیک‌ترین اورژانس را پیدا می‌کنم. من هرگز خودم را نمی بخشم اگر جای این‌ها  زخم‌ها بماند.

- من نمی‌روم. من نمی‌توانم.

هیچ چیز در مورد این دختر آسان نبود؟

- وندی، اشتباه نکن.

 -  من حاضرم تو را ببخشم که سعی کردی از من دزدی کنی دو بار، این‌طور نیست؟ اما اگر به خودت رسیدگی پزشکی نکنی، چاره ای جز تحویل دادن تو به پلیس و اجازه دادن به آن ها ندارم تا  مطمئن شوند که توسط یک پزشک ماهر ویزیت شوی.

او صندلی را با صدای بلندی  از  چوب روی کاشی‌ها به عقب هل داد، چشم‌های تیره‌ای‌اش  برق می‌زد.

- از من دور شو. تو هرچیز درباره من و زندگی‌ام نمی‌دانی و همین الان به من دستور می‌دهی!

 - کاملاً در اشتباهی. من اولین چیز را در مورد  تو می‌دانم: تو روح ربا من هستی. این واقعیت جایگاه اول، دوم و سوم را در زندگی من می‌گیرد.   

- تو چی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت سی و نهم
او حالا از عصبانیت می لرزید. در حالی که صورتش را با دستانش پوشانده بود، ناله کرد:
- فقط... فقط برو!
- من نمی‌توانم بروم. داری احمق می‌شوی! نسبت به سلامتی خود بی‌ملاحظه می‌شوی.
انبوهی از کاغذها در کنار او شروع به دود شدن کردند. لعنتی، داشت کنترل خود را از دست میداد. با کتابی روی کاغذها کوبید تا جرقه‌ها را خاموش کند.
- لعنتی! ببین من را مجبور به چه کاری کردی؟
- من؟ موضوع آتش به تو مربوط است، نه من.
حق با او بود، اگرچه این چیزی نبود که در آن زمان می‌خواست بشنود. نفسی کشید.
- ببین، من باید با تو بچسبم معامله با روح ربا ها همین است، تو این را می‌دانی. آیا فکر می‌کنی من خوشحالم که مال من یک دزد درآمد دزدکی که از موهبتش برای خالی کردن جیب مردم استفاده می‌کند؟ ابداً! من در مورد این لحظه خواب دیدم؛ اما شامل نور مهتاب و گل سرخ یا چیزی بود، نه یک لگد به شکم و هزار دلار دارایی در دود! پس حداقل کاری که می‌توانی انجام دهی این است که اگر به تو بگویم باید آن سوختگی را چک کنی، چک کنی!
دزد کوچولو ستون فقراتش را صاف کرد و طوری به او نگاه کرد که گویی به جای قبول کردن حرفش در چشمش تف می‌کند.
- من به بهترین شکل ممکن آسیب دیدگی‌ام را تمیز کردم. لازم نیست نگرانش باشی.
او با آن جمله‌ی احمقانه او را ناراضی نمی‌کرد.
- به اندازه کافی خوب نیست وندی. من وسایلم را منفجر کردم و این به تو صدمه زد، بنابراین من مسئول هستم.
- این بار نه. من مسئولیت تو نیستم.
- تو دقیقاً همین‌طوری.
حتی وقتی کلمات از او دور می شدند، او می‌دانست که او آن‌ها را دوست نخواهد داشت.
- خب، برای آن متشکرم. از آشنایی با شما خوشحالم دیگر واقعاً باید بروم.
او به سمت در رفت.
- نمی‌توانی بروی.
- می‌خواهی چه‌کار کنی؟ باهام روی زمین کشتی بگیری؟ اوه، فراموش کردم تو قبلاً این کار را کرده‌ای.
کد:
پارت سی و نهم

 او حالا از عصبانیت می لرزید. در حالی که صورتش را با دستانش پوشانده بود، ناله کرد:

- فقط... فقط برو!

 - من نمی‌توانم بروم. داری احمق می‌شوی! نسبت به سلامتی خود بی‌ملاحظه می‌شوی.

 انبوهی از کاغذها در کنار او شروع به دود شدن کردند. لعنتی، داشت کنترل خود را از دست میداد. با کتابی روی کاغذها کوبید تا جرقه‌ها را خاموش کند.

- لعنتی! ببین من را مجبور به چه کاری کردی؟

- من؟ موضوع آتش به تو مربوط است، نه من.

حق با او بود، اگرچه این چیزی نبود که در آن زمان می‌خواست بشنود. نفسی کشید.

  - ببین، من باید با تو بچسبم معامله با روح ربا ها همین است، تو این را می‌دانی. آیا فکر می‌کنی من خوشحالم که مال من یک دزد درآمد دزدکی که از موهبتش برای خالی کردن جیب مردم استفاده می‌کند؟ ابداً!  من در مورد این لحظه خواب دیدم؛ اما  شامل نور مهتاب و گل سرخ یا چیزی بود، نه یک لگد به شکم و هزار دلار دارایی در دود!  پس حداقل کاری که می‌توانی انجام دهی این است که اگر به تو بگویم باید آن سوختگی را چک کنی، چک کنی!

 دزد کوچولو ستون فقراتش را صاف کرد و طوری به او نگاه کرد که گویی به جای قبول کردن حرفش در چشمش تف می‌کند.

- من به بهترین شکل ممکن آسیب دیدگی‌ام را تمیز کردم.  لازم نیست نگرانش باشی.

 او با آن جمله‌ی احمقانه او را ناراضی نمی‌کرد.

-  به اندازه کافی خوب نیست وندی. من وسایلم را منفجر کردم و این به تو صدمه زد، بنابراین من مسئول  هستم.

- این بار نه. من مسئولیت تو نیستم.

- تو دقیقاً همین‌طوری.

 حتی وقتی کلمات از او دور می شدند، او می‌دانست که او آن‌ها را دوست نخواهد داشت.

  - خب، برای آن متشکرم. از آشنایی با شما خوشحالم دیگر واقعاً باید بروم.

 او به سمت در رفت. 

- نمی‌توانی بروی.

 - می‌خواهی چه‌کار کنی؟ باهام روی زمین کشتی بگیری؟ اوه، فراموش کردم تو قبلاً این کار را کرده‌ای.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا