• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

کامل شده رمان ایو سوزان از مجموعه بندیکت جلد ۲.۵ | ساسکه کاربر تک‌ رمان

ساعت تک رمان

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت بیستم
زاویر زمزمه کرد:
و این‌جا من فکر می‌کردم پارک بخاطر ورزش است. آپارتمان آن‌ها نزدیک بالای یکی از بلوک‌های مسکونی بود که توسط راهروهای سیمانی باربیکن به هم متصل شده بود. با توجه به استانداردهای نیویورک یا شیکاگو، به دلیل ساختار باریک و عدم وجود نسبی آسمان‌خراش‌های دیگر، همچنان احساس ارتفاع سرسام‌آوری را می‌داد. گرچه آن را برج شکسپیر می‌نامیدند؛ اما ایو نمی‌توانست چیزی کمتری شبیه ایده‌اش از نمایشنامه‌نویس تصور کند لبه‌های بسیار سخت و کمبود انسانیت. خوب، یک اتاق خواب را انتخاب کنید. ویکتور گفت:
- من باید چند تا تماس بگیرم.
ایو اتاقی را که در شرق به سمت پارک المپیک بود را انتخاب و روی تشک تخت افتاد. ساعت سه که از خواب عمیقی بیدار شد، برای اولین بار از حمام استفاده کرد. خشک شده و تازه تراشیده شده، ایستاده بود و به چمدانش نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد که چه بپوشد؟ او یک تی‌شرت ساده و یک شلوار جین انتخاب کرد، بعد تصمیم گرفت که چیز رسمی‌تری بپوشد پس شلوار جین را با شلوار چینی عوض کرد. زاویر داخل اتاق شد و روی تخت نشست.
- مشکل داری ؟
- فکر می‌کنی من نمی‌دونم مثل خوره‌های کتاب به نظر میرسم؟ ایو به آینه خیره شد و سعی کرد تصور کند دیگران او را چگونه می‌بینند.
- تو یک خوره کتاب هستی، ایو.
- متشکرم زاویر، واقعا کمک کردی. من فقط می‌خواهم خوب به نظر برسم، می‌دانی؟
- نشنیده‌ای که خوره های کتاب مد جدید است؟ خوش به حال شماها؛ زیرا شما وارث زمین خواهید بود.
ایو در عینک گردش اخم کرد:
- دانش پژوه را به «خوره کتاب » ترجیح می‌دهم.
شاید او باید با دیگران ارتباط برقرار می‌کرد؟ برای زاویر با حس طبیعی خوش لباسیش و راحتی ذاتیش خوب بود. ایو چندان مطمئن نبود که بازرسی را پشت سر بگذارد.
کد:
پارت بیستم

زاویر  زمزمه کرد: و اینجا من  فکر می‌کردم پارک بخاطر ورزش است.  آپارتمان آنها نزدیک بالای یکی از بلوک های مسکونی بود که توسط راهروهای سیمانی باربیکن به هم متصل شده بود.  با توجه به استانداردهای نیویورک یا شیکاگو، به دلیل ساختار باریک و عدم وجود نسبی آسمان‌خراش‌های دیگر، همچنان احساس ارتفاع سرسام‌آوری را می‌داد.
گرچه آن را برج شکسپیر می‌نامیدند، اما ایو نمی‌توانست چیزی کمتری شبیه ایده‌اش از نمایشنامه‌نویس تصور کند: لبه‌های بسیار سخت و کمبود انسانیت.  خوب، یک اتاق خواب را انتخاب کنید.
ویکتور گفت: من باید چند تا تماس بگیرم.
ایو اتاقی را که  در شرق به سمت پارک المپیک بود را انتخاب  و روی تشک تخت  افتاد.  ساعت سه که از خواب عمیقی بیدار شد، برای اولین بار از حمام استفاده کرد.  خشک شده و تازه تراشیده شده، ایستاده بود و به چمدانش نگاه می کرد و فکر می کرد که  چه بپوشد.  او یک تی شرت ساده و یک شلوار جین انتخاب کرد،  بعد تصمیم گرفت که چیز رسمی تری بپوشد پس شلوار جین را با شلوار چینی عوض کرد.
زاویر داخل اتاق شد و روی تخت نشست.  «مشکل داری ؟» «فکر می‌کنی من ، نمیدونم مثل خوره های کتاب بنظر میرسم؟» ایو به آینه خیره شد و سعی کرد تصور کند دیگران او را چگونه می‌بینند.  «تو یک خوره کتاب  هستی، ایو.»
«متشکرم، زاویر،  واقعا کمک کردی. من فقط می‌خواهم خوب به نظر برسم، می‌دانی؟»
«نشنیده‌ای که خوره های کتاب  مد جدید است؟  خوش به حال شما ها، زیرا شما وارث زمین خواهید بود.»ایو در عینک گردش  اخم کرد: «دانش پژوه » را به «خوره کتاب » ترجیح می‌دهم.  شاید او باید با دیگران ارتباط  برقرار میکرد؟  برای زاویر با حس طبیعی خوش لباسیش  و راحتی ذاتیش خوب بود.  ایو چندان مطمئن نبود که بازرسی را پشت سر بگذارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت بیست و یکم
خوشا به حال دانش پژوهان- نه، معنی ندارد و برای من یک مفهوم اروپایی است. اگر شروع به پوشیدن یکی از آن ژاکت‌های یقه اسکی مشکی کنی و به زبان فرانسوی صحبت کنی، من این‌که برادر تو هستم را انکار می‌کنم. این جمله کلیشه‌ای از دهه 1950 است. فقط به این دلیل که مهماندار شماره خود را به من داده است و نه تو.
- بی سلیقه
آره، برخی از زنان آن را دارند و برخی با تو بیرون می‌روند. زاویر خندید و از جنگ کلامشان ل*ذت برد. ایو کلید خانه و کیف پولش را برداشت.
- منتظرم نباش!
فصل سوم
مینی ب*و*س در ورودی پارک المپیک ایستاد و ده دانشجوی کنفرانس علمی که برای این سفر ثبت نام کرده بودند، پیاده شدند. ایو آخرین نفر بود. عینک آفتابی‌اش را گذاشت و برای لحظه‌ای ایستاد در استادیوم وسیع با روبنای سفیدش و برج تماشای قرمز که کمی دورتر از خط راه‌آهن بود . این برج مدل مارپیچ دوگانه دی ان ای را به او یادآوری کرد که مناسب بود: موفقیت هایی که در داخل و اطراف پارک اتفاق می‌افتاد تا حدی توسط وراثت ژنتیکی تعیین می شد. نه این‌که حتی یوسین بولت هم بتواند کاری را که بدون پیوند سخت تمرین و فداکاری انجام داد انجام دهد. بدون داشتن اجدادی که باید بخاطر پاهای فوق العاده بلندش ازشان تشکر می‌کرد. سیونت ها هم همین‌طور بودند: می‌توانستید با یک موهبت متولد شوید؛ اما باید آن را کاملا کنترل کنید تا استفاده از آن مؤثر و ایمن باشد.
اینگرید، یکی از جفت دخترانی که شب قبل در مهمانی معارفه تلاش کرده بودند با او دوست شوند، گفت:
- این مکان شگفت‌انگیز است. او از آن‌ها سپاسگزار بود که او را زیر بال خود گرفتند.
هیچ‌کدام با او به گونه‌ای رفتار نمی‌کردند که حس عجیب بودن را داشته باشد. حتی اینگرید که مانند بسیاری از سوئدی‌هایی که ایو با آن‌ها ملاقات کرده بود. زیاد سفر کرده بود و سه زبان خارجی را به صورت روان صحبت می‌کرد.
کد:
پارت بیست و یکم

خوشا به حال دانش پژوهان- نه،  معنی ندارد و برای من یک مفهوم اروپایی است.  اگر شروع به پوشیدن یکی از آن ژاکت های یقه اسکی مشکی کنی و به زبان فرانسوی صحبت کنی، من اینکه برادر تو هستم را انکار می کنم. این جمله  کلیشه ای از دهه 1950 است.
فقط به این دلیل که مهماندار شماره خود را به من داده است و نه تو.
" بی سلیقه"
آره، برخی از زنان آن را دارند و برخی با تو  بیرون می‌روند. زاویر خندید و از جنگ کلامشان ل*ذت برد. ایو کلید خانه و کیف پولش را برداشت.  "منتظرم نباش!"
فصل سوم
مینی ب*و*س در ورودی پارک المپیک ایستاد و ده دانشجوی کنفرانس علمی که برای این سفر ثبت نام کرده بودند، پیاده شدند. ایو آخرین نفر بود.  عینک آفتابی‌اش را گذاشت و برای لحظه‌ای ایستاد در استادیوم وسیع با روبنای سفیدش و برج تماشای قرمز که  کمی دورتر از خط راه‌آهن بود .  این برج مدل مارپیچ دوگانه دی ان ای  را به او یادآوری کرد که مناسب بود: موفقیت هایی که در داخل و اطراف پارک اتفاق می افتاد تا حدی توسط وراثت ژنتیکی تعیین می شد.  نه اینکه حتی یوسین بولت هم بتواند کاری را که بدون پیوند سخت تمرین و فداکاری انجام داد، انجام دهد، بدون داشتن اجدادی که باید بخاطر پاهای فوق العاده بلندش  ازشان تشکر میکرد.  سیونت ها هم همین‌طور بودند: می‌توانستید با یک موهبت متولد شوید، اما باید آن را کاملا کنترل کنید  تا استفاده از آن مؤثر و ایمن باشد.
اینگرید، یکی از جفت دخترانی که شب قبل در مهمانی معارفه تلاش کرده بودند با او دوست شوند، گفت: این مکان شگفت‌انگیز است.  او از آنها سپاسگزار بود که او را زیر بال خود گرفتند.
هیچ‌کدام با او به  گونه‌ای رفتار نمی‌کردند که حس عجیب بودن را داشته باشه، حتی اینگرید که مانند بسیاری از سوئدی‌هایی که ایو با آنها ملاقات کرده بود،  زیاد سفر کرده بود و سه زبان خارجی را به صورت  روان صحبت می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت بیست و دوم
او داشت به این فکر می‌کرد که شاید مردم او را به همان شکلی که او خود را می‌بیند نمی‌بینند که مایه آرامشش بود. آره، شگفت انگیز است. ام به او لبخند زد. جایی خوانده‌ام که وقتی ورزشکاران و زنان وارد می‌شوند هنوز رنگ بیشتر پروژه‌های المپیک خیس و نازه است. به نظر می‌رسد که این دفعه به خوبی در دسترس است. جو، یک دانشجوی آمریکایی از گرجستان، گفت:
-خوشحال به حال بریتانیایی‌ها.
اگر برای بازی‌ها می‌رفتم، نگران بودم. می‌شنوم که آن‌ها راکت‌اندازها را روی آسمان‌خراش‌های مجاور مستقر کرده‌اند تا از حملات تروریستی جلوگیری کنند. ایو فکر کرد که آیا برج خودش بخشی از دفاع است؛ مانند ویکتور که ساختمانی را انتخاب می‌کند که بالای آن یک سلاح کشنده باشد.
- اگر از این‌جا راکت شلیک کنند، برای متوقف کردن فاجعه کمی دیر خواهد بود.
- صبح همگی بخیر!
زنی که قرار بود راهنمای آن‌ها باشد با یک چتر بسته وارد شد. ایو حدس زد که این نشانه‌ای بود که آن‌ها باید در انتظار باران باشند. لندن به طرز ناامیدکننده‌ای شبیه کلیشه مه و نم‌نم باران نبود و آسمانی بدون ابر را نمایش می داد. او مانند بسیاری از دانشجویان دیگر ترجیح داده بود شلوارک، صندل و تی‌شرت بپوشد. به دره لی خوش آمدید. جایی که شما ایستاده‌اید یکی از آلوده ترین مناطق قهوه‌ای در لندن بوده است. به لطف سرمایه‌گذاری المپیک، اکنون آن را به این تبدیل کرده‌ایم. او دستش را روی چمن‌های سبز و پیست‌های دویدن نرم حرکت داد. اگر دنبال من بیایید، ابتدا می‌خواهم علفزار گل‌های وحشی خود را به شما نشان دهم. تازه کاشت هستند و سپس وارد خود استادیوم خواهیم شد.
کد:
پارت بیست و دوم

او داشت به  این فکر می کردکه شاید مردم او را به همان شکلی که او خود را می بیند نمی بینند، که مایه آرامشش بود.  آره، شگفت انگیز است.  ام به او لبخند زد.  جایی خوانده‌ام که وقتی ورزشکاران و زنان وارد می‌شوند،  هنوز رنگ بیشتر  پروژه‌های المپیک خیس و نازه است.  به نظر می رسد که این دفعه به  خوبی در دسترس است. جو، یک دانشجوی آمریکایی از گرجستان، گفت: خوشحال بحال بریتانیایی ها.
اگر برای  بازی‌ها می‌رفتم،  نگران بودم.  می‌شنوم که آنها راکت‌اندازها را روی آسمان‌خراش‌های مجاور مستقر کرده‌اند تا از حملات تروریستی جلوگیری کنند.
ایو فکر کرد که آیا برج خودش بخشی از دفاع است.  مانند ویکتور  که ساختمانی را انتخاب میکند که بالای آن یک سلاح کشنده باشد.
 "اگر از اینجا راکت شلیک کنند، برای متوقف کردن فاجعه کمی دیر خواهد بود."
"صبح همگی بخیر"
 زنی که قرار بود راهنمای آنها باشد با یک چتر بسته وارد شد.  ایو حدس زد که این نشانه ای بود که آنها باید  در انتظار باران باشند.  لندن به طرز ناامیدکننده ای شبیه کلیشه مه و نم نم باران نبود و آسمانی بدون ابر را نمایش می داد.  او مانند بسیاری از دانشجویان دیگر ترجیح داده بود شلوارک، صندل و تی شرت بپوشد.
  به دره لی خوش آمدید.  جایی که شما ایستاده اید یکی از آلوده ترین مناطق قهوه ای در لندن بوده است.  به لطف سرمایه‌گذاری المپیک، اکنون آن را به این تبدیل کرده‌ایم. او دستش را روی چمن‌های سبز و پیست‌های دویدن نرم حرکت داد.  اگر دنبال من بیایید، ابتدا می خواهم علفزار گل های وحشی خود را به شما نشان دهم.  تازه کاشت هستند و سپس وارد خود استادیوم خواهیم شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت بیست و سوم
ایو جمعیت را دنبال می‌کرد؛ اما چیزی در پس ذهنش آزارش می‌داد؛ مانند کاری که انجام نشده یا نامی که کاملاً به خاطر نمی‌آورد. گرفتگی در بازوهایش را تکان داد و به خود یادآوری کرد که باید به آن‌چه راهنما می‌گوید توجه کند؛ اما به نوعی کلمات در سرش جا خوش نکرده بودند. در عوض تمرکز او روی وسایل نقلیه ساختمانی بود که مانند زنبورهایی که به کندو بازمی‌گردند در ورزشگاه و خارج از آن حرکت می‌کردند. به عقب و جلو، یکی حتی به نظر می رسید که در حال انجام ر*ق*ص تکان دادن است، روشی که زنبورهای کارگر مکان بهترین گل‌ها را نشان می‌دهند. دختری در کنار جو و اینگرید آمده بود و آن‌ها درگیر گفتگو بودند. او به طرز شگفت انگیزی ضعیف و نامرتب به نظر می رسید. کمی بیش از حد لاغر، زانوها و کف دست‌هایش طوری کثیف به نظر می‌رسید که انگار در حال باغبانی بوده است. او نمی‌توانست کاملاً صورت او را به‌ دلیل موهای تیره‌ای که به‌طور غیرمنظمی بریده‌شده بودن ببیند. او به خاطر نداشت که شب قبل در جهت‌گیری متوجه او شده باشد و اگر بخواهیم صادق باشیم او شبیه یک دانشجوی ساینس نبود.
او مطمئن نبود که چگونه این را می‌داند؛ اما رفتار او سیستم هشدار درونی او را به راه انداخته بود. کمی نزدیک‌تر شد تا ببیند آیا می‌تواند صحبت‌های آن‌ها را بشنود. اینگرید اکنون در مورد مواد سقف صحبت می‌کرد و دختر خمیده به جلو، دستانش را در جیبش فرو کرده بود. پاهای بلند قهوه‌ای او در ش*و*ر*ت جین رنگ و رو رفته زیبا به نظر می‌رسید، هیکلش در تی شرت تانک چسبیده اش مرتب بود. ایو از این‌که متوجه این موضوع شده بود از خودش عصبانی بود. او باید بیشتر به دختران کنفرانس احترام بگذارد، قبل از این‌که بیشتر به خود بی‌احترامی کند از آن‌جا دور شد و به خودش گفت که او به او مربوط نیست. اگر قرار نبود او آن‌جا باشد و مهمان ناخوانده بود، به او ربطی نداشت.
کد:
پارت بیست و سوم

ایو  جمعیت را دنبال می‌کرد، اما چیزی در پس ذهنش آزارش می‌داد، مانند کاری که انجام نشده یا نامی که کاملاً به خاطر نمی‌آورد.  گرفتگی در بازوهایش را تکان داد و به خود یادآوری کرد که باید به آنچه راهنما می گوید توجه کند، اما به نوعی کلمات در سرش جا خوش نکرده بودند.  در عوض تمرکز او روی وسایل نقلیه ساختمانی بود که مانند زنبورهایی که به کندو بازمی‌گردند در ورزشگاه و خارج از آن حرکت می‌کردند.  به عقب و جلو، یکی حتی به نظر می رسید که در حال انجام ر*ق*ص تکان دادن است، روشی که زنبورهای کارگر مکان بهترین گل ها را نشان می دهند.
دختری در کنار جو و اینگرید آمده بود و آنها  درگیر گفتگو بودند.  او به طرز شگفت انگیزی ضعیف و نامرتب به نظر می رسید، کمی بیش از حد لاغر، زانوها و کف دست هایش طوری کثیف به نظر می رسید که انگار در حال باغبانی بوده است.  او نمی‌توانست کاملاً صورت او را به‌ دلیل   موهای تیره‌ای که به‌طور غیرمنظمی بریده‌شده بودن، ببیند.  او به خاطر نداشت که شب قبل در جهت گیری متوجه او شده باشد، و اگر بخواهیم صادق باشیم او شبیه یک دانشجوی ساینس نبود.
 او مطمئن نبود که چگونه این را می‌داند، اما رفتار او سیستم هشدار درونی او را به راه انداخته بود.  کمی نزدیکتر شد تا ببیند آیا می تواند صحبت های آنها را بشنود.
 اینگرید اکنون در مورد مواد سقف صحبت می کرد و دختر خمیده به جلو، دستانش را در جیبش فرو کرده بود.
 پاهای بلند قهوه ای او در ش*و*ر*ت جین رنگ و رو رفته زیبا به نظر می رسید، هیکلش در تی شرت تانک چسبیده اش مرتب بود.  ایو از اینکه متوجه این موضوع شده بود از خودش عصبانی بود.  او باید بیشتر به دختران کنفرانس احترام بگذارد، قبل از اینکه بیشتر به خود بی احترامی کند از آنجا دور شد و به خودش گفت که او به او مربوط نیست.  اگر قرار نبود او آنجا باشد و مهمان ناخوانده بود، به او  ربطی نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت بیست و چهارم
راهنما آن‌ها را در رمپ بالا و داخل استادیوم هدایت کرد. بزرگی سالن بسیار چشم‌گیر بود و زمانی که آن‌جا پر از مردمی شود که از رقبا حمایت می‌کنند، بیشتر از این هم می شد. او دوست داشت خودش آن را ببیند؛ اما تا آن زمان به خانه برمی‌گشت. شاید باید به تمدید سفرش فکر کند؟ یک هواپیما بر فراز سرش پرواز کرد. ایو به بالا نگاه کرد تا رد بخار را ردیابی کند و تابش نور خورشید را که از بدنه می پرد، ببیند و بعد نتوانست حرکت کند. زمان متوقف شد - بخار در حال حرکت بود. یک چیزی درست نبود تنها چیزی که تغییر می‌کرد، خط در آسمان بود که از نقطه تیز به ابر پف کرده می‌رفت. مغز ایو مثل دوچرخه‌ای که در سراشیبی آزادانه می‌چرخد. او در بسیاری از هجوم‌های ذهنی ویکتور قرار گرفته بود که می‌توانست این حمله را از جانب یک سیونت با قدرت کنترل ذهن تشخیص دهد؛ اما این چیزی شبیه مهارت برادرش نبود. قطع ارتباط - مثل این‌که فردی از کما بیرون می آید، آگاه است؛ اما قادر به برقراری ارتباط نیست. کشش روی شانه‌اش. یک نفر کوله پشتی‌اش را گرفته بود و حالا داشت وسایلش را می‌گشت. ایو با سختی زیاد نگاهش را از آسمان تغییر داد تا به پایین نگاه کند. دختر لاغر مشکوکی که توجه‌اش را جلب کرده بود آی‌پد و آیفون او را گرفت و آن‌ها را در کیفش گذاشت. او در چنگ یک سیونت دزد بود. آتش عصبانیت در درونش سوخت و با گرمای مصرف‌کننده‌اش قدرتش را از بین برد. یک ثانیه دیگر و او آزاد خواهد شد. سپس دزد مقاومت او را احساس کرد.
چشمانشان به هم رسید: نگاهش به عنبیه‌های قهوه‌ای شوکه شده‌اش چسبید. آره، تو انتظار نداشتی که حواسم بهت باشه دزد کوچولو؟
فشار روی صورت او داستان خودش را می‌گفت: او تلاش می‌کرد تا او را نگه دارد و دیگران را هم در زمان یخزده نگه دارد. او جدا شد و برای رفتن به خروجی پیچید. وقتی از رمپ عبور کرد، قدرتش از بین رفت و همه آن‌ها آزاد شدند.
کد:
پارت بیست و چهارم

راهنما آنها را در رمپ بالا و داخل استادیوم هدایت کرد.   بزرگی سالن بسیار چشمگیر بود، و زمانی که آنجا پر از مردمی شود که از رقبا حمایت می کنند، بیشتر از این هم می شد.  او دوست داشت خودش آن را ببیند اما تا آن زمان به خانه برمی گشت.  شاید باید به تمدید سفرش فکر کند؟  یک هواپیما بر فراز سرش پرواز کرد.  ایو به بالا نگاه کرد تا رد بخار را ردیابی کند و تابش نور خورشید را که از بدنه می پرد، ببیند.  و بعد نتوانست حرکت کند.
زمان متوقف شد - بخار در حال حرکت بود.  یک چیزی درست نبود  تنها چیزی که تغییر می کرد، خط در آسمان بود که از نقطه تیز به ابر پف کرده می رفت.  مغز ایو مثل دوچرخه‌ای که در سراشیبی آزادانه می‌چرخد.  او در بسیاری از هجوم‌های ذهنی ویکتور قرار گرفته بود که میتوانست این حمله را از جانب یک سیونت  با قدرت کنترل ذهن تشخیص دهد، اما این چیزی شبیه مهارت برادرش نبود.  قطع ارتباط - مثل اینکه فردی از کما بیرون می آید، آگاه است اما قادر به برقراری ارتباط نیست.
کشش روی شانه اش.  یک نفر  کوله پشتی اش را  گرفته بود  و حالا داشت  وسایلش را  میگشت.  ایو با سختی زیاد نگاهش را از آسمان تغییر داد تا به پایین نگاه کند.  دختر لاغر مشکوکی که توجه اش را جلب کرده بود ، آی‌پد و آیفون او را گرفت و آنها را در کیفش گذاشت.  او در چنگ یک سیونت دزد  بود.  آتش عصبانیت در درونش سوخت و با گرمای مصرف‌کننده‌اش قدرتش را از بین برد.  یک ثانیه دیگر  و او آزاد خواهد شد.  سپس دزد مقاومت او را احساس کرد.
  چشمانشان به هم رسید: نگاهش به عنبیه های قهوه ای شوکه شده اش چسبید.  آره، تو انتظار نداشتی که حواسم بهت باشه، دزد کوچولو؟ 
فشار روی صورت او داستان خودش را می گفت: او تلاش می کرد تا او را نگه دارد و دیگران را هم در  زمان یخزده نگه دارد .  او جدا شد و برای  رفتن به خروجی پیچید.  وقتی از رمپ عبور کرد، قدرتش از بین رفت و همه آنها  آزاد شدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت بیست و پنجم
پسری عطسه کرد. ایو فریاد زد:
- یکی وسایلم را دزدیده است!
بدون توجه به صداهای گیج شده‌ای که پشت سرش بلند شده بود به تعقیب او رفت. او به بالای سطح شیب دار رسید؛ اما او قبلاً پایین رفته بود. با نگاهش زمین را جستجو کرد. مکان‌های زیادی وجود داشت که او می‌توانست پنهان شود: ماشین‌های پارک شده، پالت‌های مصالح ساختمانی، علف‌های بلند. یک کفش با بند شکسته روی زمین افتاده بود.
ایو زمزمه کرد:
-خوب، سیندرلا کجایی؟
او باید از طرف کسی که می‌خواست فناوری جدید اپل را داشته باشد، مورد سرقت قرار گرفته باشد او هر‌گونه شکی که او ممکن است در اثر بیچارگی از او سرقت کرده باشد را از ذهنش بیرون کرد. این یک کار حرفه‌ای و از پیش تعیین شده بود، نه از گرسنگی، چون کیف پولش را جا گذاشته بود. اگر او کیف پول را می گرفت، خیلی براش مهم نبود علف‌های بلند در حرکتی که ناشی از نسیم نبود تکان خوردن.
- پیدات کردم، اون‌جا هستی.
ایو با تجسم کیف حاوی وسایلش، نیروی خود را به بیرون فرستاد. با تمرین، یاد گرفته بود که این کار را از راه دور انجام دهد و مغز خود را در حال گرم کردن اجزاء مانند ذره بین در حال متمرکز کردن پرتوهای خورشید برای ایجاد شعله تصور کرد. دود بلند شده نشانه موفقیت بود. پوزخندی زد. دختر احتیاط را فراموش کرد او کیسه آتش گرفته شده را رها و فرار کرد. ایو شانه هایش را چرخاند.
"موفقیت." او علاقه ای به درگیر شدن با تعقیب او و تحویل دادن او به پلیس نداشت، نه اگر به این معنی باشد که به سؤالاتی درباره چگونگی آتش گرفتن وسایلش پاسخ دهد. او بهتر است قبل از این‌که مسئول خ*را*ب کردن المپیک با سوزاندن استادیوم در ن*زد*یک*ی مراسم افتتاحیه شود، آتش را خاموش کند.
ایو ماجرا را در آن شب هنگام شام با برادرانش تعریف کرد بقایای ذوب شده آی‌پد و تلفن بر روی بوفه در سالن جای گرفته بودن.
کد:
پارت بیست و پنجم

پسری عطسه کرد.  ایو فریاد زد: «یکی وسایلم را دزدیده است!»
 بدون توجه به صداهای گیج شده ای که پشت سرش بلند شده بود، به تعقیب او رفت.  او به بالای سطح شیب دار رسید اما او قبلاً پایین رفته بود.  با نگاهش زمین را جستجو کرد.  مکان‌های زیادی وجود داشت که او می‌توانست پنهان شود: ماشین‌های پارک شده، پالت‌های مصالح ساختمانی، علف‌های بلند.  یک کفش با بند شکسته روی زمین افتاده بود.
ایو زمزمه کرد: "خوب، سیندرلا، کجایی؟"
او باید از طرف  کسی که می‌خواست فناوری جدید اپل را داشته باشد ، مورد سرقت قرار گرفته باشد،  او هر گونه شکی که او ممکن است در اثر بیچارگی از او سرقت کرده باشد را از ذهنش بیرون کرد.  این یک کار حرفه ای و از پیش تعیین شده بود، نه از گرسنگی، چون کیف پولش را جا گذاشته بود.  اگر او کیف پول را می گرفت ، خیلی براش مهم نبود .  علف های بلند در حرکتی که ناشی از نسیم نبود تکان  خوردن. " پیدات کردم، اونجا هستی." ایو با تجسم کیف حاوی وسایلش، نیروی خود را به بیرون فرستاد.
با تمرین، یاد گرفته بود که این کار را از راه دور انجام دهد، و مغز خود را در حال گرم کردن اجزاء مانند ذره بین در حال متمرکز کردن پرتوهای خورشید برای ایجاد شعله تصور کرد.   دود بلند شده  نشانه موفقیت بود. پوزخندی زد.  دختر احتیاط را فراموش کرد  او  کیسه آتش گرفته شده  را رها  و فرار کرد.  ایو شانه هایش را چرخاند.
  "موفقیت." او علاقه ای به درگیر شدن با تعقیب او و تحویل دادن او به پلیس نداشت، نه اگر به این معنی باشد که به سؤالاتی درباره چگونگی آتش گرفتن وسایلش پاسخ دهد.  او بهتر است قبل از اینکه مسئول خ*را*ب کردن المپیک با سوزاندن استادیوم در ن*زد*یک*ی مراسم افتتاحیه شود، آتش را خاموش کند.
ایو ماجرا را در آن شب هنگام شام با برادرانش تعریف کرد، بقایای ذوب شده آی‌پد و تلفن بر روی بوفه در سالن جای گرفته بودن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت بیست و ششم
ویکتور پرسید:
- آیا دزد را خوب دیدی؟
- اگر بتوانی به اندازه کافی توصیف خوبی از دزد به من بدهی، می‌توانم بررسی کنم که آیا او در فهرست‌های مظنون ما قرار دارد یا خیر.
- حدس می‌زنم جوان – تقریباً سن من. موهای تیره تا شانه. اندام باریک.
در واقع، او به یاد داشت که فکر می‌کرد او بیش از باریک است. به نظر می‌رسید که چند وعده غذایی را از دست داده است. احساس گناه از این‌که او را ناکام گذاشت احساس پیروزی او را از بین برد. آیا او انگیزه های او را اشتباه فهمیده بود؟ ' نگرانی خود را نادیده گرفت.
به یاد دارم که فکر می‌کردم او بیشتر شبیه دختری بود که روی پوستر یک پناهگاه بی خانمان بینید تا در یک کنفرانس علمی. چشمان درشت، روح‌بخش. زاویر دومین تکه لازانیا را برای خودش برید.
- و حالا من نوعی قهرمان مانگا را به تصویر می‌کشم.
- و دارم به فایل‌های «تحت تعقیب»مان فکر می‌کنم.
ویکتور شرابش را پر کرد. زاویر چنگالش را به سمت ویکتور گرفت.
- برادرم، تفاوت بین ما همین جاست.
ویکتور سرش را تکان داد. هیچ چیز مشابهی با کنترل زمان یا انجماد وجود ندارد که بتوانم به ذهنم بیاورم. شاید او خیلی جوان است، تازه کارش را شروع کرده است؟
- او ممکن است تنها باشد و با قرارداد کار کند و اگر جا گذاشتن کفش‌اش را در نظر بگیریم، کارش را خوب انجام نمی‌دهد.
ایو کفش فرسوده را با خود به خانه آورده بود تا اگر فرصتی پیدا می‌کرد از تریس بخواهد که او را با آن ردیابی کند.
کد:
پارت بیست و ششم

ویکتور پرسید: آیا دزد را خوب دیدی؟
 «اگر بتوانی به اندازه کافی توصیف  خوبی از دزد  به من بدهی، می‌توانم بررسی کنم که آیا او در فهرست‌های مظنون ما قرار دارد یا خیر.»
«حدس می‌زنم جوان – تقریباً سن من.  موهای تیره تا شانه.  اندام باریک.»
 در واقع، او به یاد داشت که فکر می کرد او بیش از باریک است.  به نظر می رسید که چند وعده غذایی را از دست داده است.  احساس گناه از اینکه او را ناکام گذاشت احساس پیروزی او را از بین برد.  آیا او انگیزه های او را اشتباه فهمیده بود؟  ' نگرانی خود را نادیده گرفت.
به یاد دارم که فکر می‌کردم او بیشتر شبیه دختری بود که روی پوستر یک پناهگاه بی خانمان بینید تا در یک کنفرانس علمی.  چشمان درشت، روح‌بخش.
زاویر دومین تکه لازانیا را برای خودش برید.
 «و حالا من نوعی قهرمان مانگا را به تصویر می‌کشم.»
«و دارم به فایل‌های «تحت تعقیب»مان فکر می‌کنم.»
ویکتور شرابش را پر کرد.  زاویر چنگالش را به سمت ویکتور گرفت.
"برادرم، تفاوت بین ما همین جاست."
ویکتور سرش را تکان داد. هیچ چیز مشابهی با کنترل زمان   یا  انجماد وجود ندارد که بتوانم به ذهنم بیاورم.  شاید او خیلی جوان است، تازه کارش را شروع کرده است؟»
 «او ممکن است تنها باشد و با قرارداد کار کند و  اگر جا گذاشتن  کفش‌اش را در نظر بگیریم، کارش را خوب انجام نمی‌دهد.»
 ایو کفش فرسوده را با خود به خانه آورده بود تا اگر فرصتی پیدا می‌کرد از تریس بخواهد که او را با آن ردیابی کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت بیست و هفتم
با این حال، او احساس مسخره‌ای داشت که برای برداشتن آن خم شده بود در حالی که نه او سیندرلا بود و نه او شاهزاده چارمینگ بود. از زمانی که ایو آن را از کوله‌پشتی خود بیرون کرده بود، زاویر به‌طور قابل پیش‌بینی در همین راستا شوخی می‌کرد. اگر او تو را هدف قرار داده، به نظر می‌رسد که حضور ما مورد توجه قرار گرفته است. ویکتور متفکر می‌گوید: ما باید در جایی اشتباه کرده باشیم یا تحت نظارت بسیار خوبی باشیم.
زاویر آهی کشید:
- من به آن رسیدگی خواهم کرد. شما بچه ها از سخت کار کردن ل*ذت ببرید در حالی که من فقط می‌توانم به سفرهای گشت‌وگذار بروم. زندگی همین‌طور است.
- به‌جای آن همیشه می‌توانی به جلسه من درباره تأثیرات اکوسیستم فردا بیایی.
ایو تکه‌های ترد سس پنیر را از کنار ظرف فویل جدا کرد و با ذوق خورد.
- اگر احساس تنهایی می‌کنی.
- اشکالی ندارد برادر کوچک، فکر می‌کنم زنده بمانم. هی ویک! مطمئنی که ایو واقعاً یکی از ماست؟ واقعاً از دورنمای جلسه در مورد اکوسیستم‌ها خوشش می‌آید؟
ویکتور بشقابش را کنار زد.
- مامان و بابا قسم می‌خورند که او هست، بنابراین فکر می‌کنم باید آن ها را باور کنیم.
بخش آکادمیک کنفرانس صبح روز بعد به درستی آغاز شد. پس از بازدید از نمایشگاه عکاسی در کتابخانه با جواند اینگرید ایو برای گوش دادن در سالن بزرگ کالج کوئین مری نشست.
او فکر می‌کرد که سخنرانی مقدماتی دو کارشناس جهانی بسیار عالی بود و چالش‌های پیش روی دانشمندان را در جهانی که تحت تأثیر تغییرات آب و هوایی برای آینده قابل‌ پیش‌بینی خواهد بود خلاصه می‌کرد.
هنگام خروج از سالن، آن‌ها در مورد پیام‌ها و تأثیر آن‌ها بر انتخاب شغل خود صحبت کردند.
کد:
پارت بیست و هفتم

با این حال، او احساس مسخره‌ای داشت که برای برداشتن آن خم شده بود، در حالی که نه او  سیندرلا بود و نه او شاهزاده چارمینگ بود.
از زمانی که ایو آن را از کوله پشتی خود بیرون کرده بود، زاویر  به طور قابل پیش بینی در همین راستا شوخی می کرد.  اگر او تو را هدف قرار داده، به نظر می رسد که حضور ما مورد توجه قرار گرفته است.
ویکتور متفکر می گوید: ما باید در جایی اشتباه کرده باشیم یا تحت نظارت بسیار خوبی باشیم.
زاویر آهی کشید: «من به آن رسیدگی خواهم کرد.  شما بچه ها از سخت کار کردن ل*ذت  ببرید در حالی که من فقط می توانم به سفرهای گشت و گذار بروم.  زندگی همین‌طور است.»
 «به‌جای آن همیشه می‌توانید به جلسه من درباره تأثیرات اکوسیستم فردا بیایی.»
 ایو تکه‌های ترد سس پنیر را از کنار ظرف فویل جدا کرد و با ذوق خورد.
«اگر احساس تنهایی می کنی.»
 «اشکالی ندارد، برادر کوچک، فکر می کنم زنده بمانم.  هی، ویک، مطمئنی که ایو واقعاً یکی از ماست، واقعاً از دورنمای جلسه در مورد اکوسیستم‌ها خوشش می‌آید؟»
 ویکتور بشقابش را کنار زد.  «مامان و بابا قسم می‌خورند که او هست، بنابراین فکر می‌کنم باید آنها را باور کنیم.»
بخش آکادمیک کنفرانس صبح روز بعد به درستی آغاز شد.  پس از بازدید از نمایشگاه عکاسی در کتابخانه با جواند اینگرید،   ایو برای گوش دادن در سالن بزرگ کالج کوئین مری نشست.
او فکر می‌کرد که سخنرانی مقدماتی دو کارشناس جهانی بسیار عالی بود و چالش‌های پیش روی دانشمندان را در جهانی که تحت تأثیر تغییرات آب و هوایی برای آینده قابل‌پیش‌بینی خواهد بود، خلاصه می‌کرد.
هنگام خروج از سالن، آنها در مورد پیام ها و تأثیر آنها بر انتخاب شغل خود صحبت کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت بیست و هشتم
جو گفت: من به سخنراني شواهد علمي ميرم. شماها چي؟ اينگريد؟
- من به تأثیرات انسانی فکر می‌کنم.
اینگرید امیدوارانه به او نگاه کرد. ایو کمی احساس ناخوشایندی پیدا کرده بود و می‌دید که دخترها همیشه در هر جلسه برای او خط زنبوری درست می‌کنند. با چاپلوسی شروع شده بود؛ اما او شروع به فکر می‌کرد که آن‌ها طوری رفتار می‌کنند که انگار مالک او هستند. او می‌خواست تا آن‌جایی که می‌تواند دانشمندهای جوان دیگر را ملاقات کند و آن‌ها این کار را دشوار می‌کردند و هرگونه رویکرد دختران دیگر را متوقف می‌کردند. بنابراین، یافتن دلیل واقعی برای جدایی از آن‌ها برای مدتی باعث آرامش شد.
- من دارم به تأثيرات زيست بوم ميرم، پس هر دوتاتون رو بعداً مي‌بينم، باشه؟
قبل از این‌که آن.ها بتوانند خود را از گروه‌های سمینارشان حذف کنند به سرعت از آنجا رفت. ایو یک صندلی در سمت دور کلاس انتخاب کرد و به فرار زیبایش لبخند زد.
پنجره از چهارگوش جلوی کالج به برج ساعت سفید و جاده‌ای فراتر از آن می‌نگریست. به لطف شیشه دوجداره، سر و صدای شلوغ شرق لندن در این‌جا خاموش شد. ایو برنامه خود را به لیست شرکت کنندگان ورق زد و منتظر بود تا اتاق پر شود. تعداد زیادی از شرکت کنندگان در کنفرانس وجود داشت که او هنوز ملاقات نکرده بود وی خاطرنشان کرد که قرار بود چند نفر از آن‌ها در پاییز به کالج خود بروند. خیلی خوب است که در اینجا با آن‌ها آشنا میشد. او باید برای اجتماعی شدن تلاش می‌کرد پس چرخید تا با دختری که پشت سرش نشسته بود شروع کند.
او مطمئن نبود که لباس او چه علامتی دارد - او روسری کمی شبیه به حجاب یا حتی یک راهبه تازه کار به سر داشت. راهبه بیشتر محتمل به نظر می‌رسید؛ زیرا بقیه لباس‌هایش شبیه اعضای صومعه بودند: پیراهن سفید، ژاکت کش باف پشمی و عینک‌هایی با قاب ضخیم.
کد:
پارت بیست و هشتم

جو گفت: من به سخنراني شواهد علمي ميرم. شماها چي؟ اينگريد؟
«من به تأثیرات انسانی فکر می‌کنم.» اینگرید امیدوارانه به او نگاه کرد.
 ایو کمی احساس ناخوشایندی پیدا کرده بود و می‌دید که دخترها همیشه در هر جلسه برای او خط زنبوری درست می‌کنند.  با چاپلوسی شروع شده بود، اما او شروع به فکر می کرد که آنها طوری رفتار می کنند که انگار مالک او هستند.  او میخواست تا آنجایی که میتواند دانشمندهای جوان دیگر را ملاقات کند و آن‌ها این کار را دشوار می‌کردند و هرگونه رویکرد دختران دیگر را متوقف می‌کردند.  بنابراین، یافتن دلیل واقعی برای جدایی از آنها برای مدتی باعث آرامش شد.
   "من دارم به تأثيرات زيست بوم ميرم، پس هر دو تاتون رو بعدا ميبينم، باشه؟"
 قبل از اینکه آنها بتوانند خود را از گروه‌های سمینارشان حذف کنند، به سرعت از آنجا رفت.
ایو یک صندلی در سمت دور کلاس انتخاب کرد و به فرار زیبایش لبخند زد.
 پنجره از چهارگوش جلوی کالج به برج ساعت سفید و جاده ای فراتر از آن می نگریست.  به لطف شیشه دوجداره، سر و صدای شلوغ شرق لندن در اینجا خاموش شد.  ایو برنامه خود را به لیست شرکت کنندگان ورق زد و منتظر بود تا اتاق پر شود.  تعداد زیادی از شرکت کنندگان در کنفرانس وجود داشت که او هنوز ملاقات نکرده بود.  وی خاطرنشان کرد که قرار بود چند نفر از آنها در پاییز به کالج خود بروند.  خیلی خوب است که در اینجا با آنها آشنا میشد.
  او باید برای اجتماعی شدن تلاش میکرد پس چرخید تا با دختری که پشت سرش نشسته بود شروع کند.
او مطمئن نبود که لباس او چه علامتی دارد - او روسری کمی شبیه به حجاب یا حتی یک راهبه تازه کار به سر داشت.  راهبه بیشتر محتمل به نظر می‌رسید، زیرا بقیه لباس‌هایش شبیه اعضای صومعه بودند: پیراهن سفید، ژاکت کش باف پشمی و عینک‌هایی با قاب ضخیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ساسکه

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-09
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
328
امتیازها
53
محل سکونت
استانبول،ترکیه
کیف پول من
48,963
Points
71
پارت بیست و نهم
چشمانش به میز روبرویش خیره شده بود، پیشانی‌اش با اخم چروک شده بود.
- سلام، اوم... وندی.
برچسب او دست نوشته بود.
- تو امروز اومدی، درست میگم؟
- بله.
دختر بیچاره با زمزمه صحبت کرد. ایو بلافاصله برای او احساس تاسف کرد. او می‌دانست که خجالت فلج‌کننده چه احساسی دارد، چند سال پس از فاجعه وودرو به سختی می‌توانست در چشم‌های مردم نگاه کند.. . او فکر کرد که آیا می‌تواند او را آرام کند.
- نسبتي باهاش داري؟
- ببخشید؟
مدادش را به طرف اسمش گرفت.
- به جی ام باری. می دانی که، پیتر پن و وندی؟
چشمان او برای مدت کوتاهی به صورت او چرخید، دهانش از تعجب باز شد. ایو تصور می‌کرد که رشته‌های علوم قرار نبود درباره ادبیات بریتانیایی ادواردی بدانند.
- امم ... نه. كاش اين‌طور بود.
ایو با یادآوری وقایع دیروز، در پس ذهنش احساس آزاردهنده ای داشت؛ اما این دختر هیچ شباهتی به نگاه کوتاه او به آن بچه خیا*با*نی نداشت. با درنظر داشت ضخامت کمرش چند پوند سنگین‌تر بود و چهره‌اش بسیار متفاوت به نظر می‌رسید، بدون آرایش غلیظ که چشم‌های آهو شکلش را ب*ر*جسته کند.
شاید آن‌ها قبلاً جایی ملاقات کرده بودند؟
- تو از چه مدرسه ای هستی؟
- نیوکاسل... اوم... مدرسه دخترانه.
کد:
پارت بیست و نهم

چشمانش به میز روبرویش خیره شده بود، پیشانی اش با اخم چروک شده بود.
«سلام، اوم... وندی.» برچسب او دست نوشته بود.
 "تو امروز اومدی، درست میگم؟"
"بله."
دختر بیچاره با زمزمه صحبت کرد.  ایو بلافاصله برای او احساس  تاسف کرد.  او می‌دانست که خجالت فلج‌کننده چه احساسی دارد، چند سال پس از فاجعه وودرو  به سختی می‌توانست در  چشم‌های مردم نگاه کند..  او فکر کرد که آیا می تواند او را آرام کند.
"نسبتي باهاش داري؟"
  "ببخشید؟"
 مدادش را به طرف اسمش گرفت.
  "به جی ام باری.  می دانی که، پیتر پن و وندی؟"
 چشمان او برای مدت کوتاهی به صورت او چرخید، دهانش از تعجب باز شد.  ایو تصور می‌کرد که رشته‌های علوم قرار نبود درباره ادبیات بریتانیایی ادواردی بدانند.
 " امم ... نه. كاش اينطور بود."
ایو با یادآوری وقایع دیروز، در پس ذهنش احساس آزاردهنده ای داشت.  اما این دختر هیچ شباهتی به نگاه کوتاه او به آن بچه خیا*با*نی نداشت.  با درنظرداشت ضخامت کمرش چند پوند سنگین‌تر بود و چهره‌اش بسیار متفاوت به نظر می‌رسید، بدون آرایش غلیظ  که چشم‌های آهو شکلش  را ب*ر*جسته کند.
شاید آنها قبلاً جایی ملاقات کرده بودند؟
«تو از چه مدرسه ای هستی؟»
«نیوکاسل... اوم... مدرسه دخترانه.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا