کامل شده رمان کوتاه ده روز پس از حادثه | Zahrajafarian کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
به صندلی اشاره کرد و گفت:
- بفرما بشین.
چطوری؟
در حالی که به سمت صندلی حرکت می‌کردم، کیفم را از روی دوشم برداشتم تا راحت بنشینم و گفتم:
- می‌گذره... شما خوبی؟
خوش می‌گذره؟
نیش کلامم را احساس کرد، ولی به روی خودش نیاورد.
گفت:
- بد نیست‌‌.
نشستم، نگاهش کردم و گفتم:
- واقعاً نمی‌خوای هیچ‌ اقدامی انجام بدی؟
ابرویش بالا رفت:
- چه اقدامی؟
- مثلاً سعی کنی قاتل شوهرت رو پیدا کنی؟
پایش را روی آن پایش انداخت و صندلی‌اش را به سمتم چرخاند:
- فکر می‌کردم اینا وظیفه‌ی پلیسه.
- خب شاید بد نباشه تو هم یه اقدامی انجام بدی.
نگاهی به پرونده و کاغذهای روی میزش انداختم و گفتم:
- مثلاً وکیلی! در چشمانش زل زدم و ادامه دادم: حداقل شاید نباشه یه خبر بگیری با پلیس و کاراگاه صحبت کنی ببینی چی شد.
خودش را نباخت:
- از کجا می‌دونی نگرفتم؟
- گرفتی؟
- چند روز پیش زنگ زدم.
- چند روز پیش؟
- به هر حال اگه خبری بشه خودشون زنگ می‌زنن!
- جالبه!
- چی جالبه؟
سکوت کردم.
خودش را جلو کشید و در چشم‌هایم زل زد، پرسید:
- چی باعث شده بیای این جا؟ راستش رو بگو، چی فکر می‌کنی؟
خواستم مستقیم سوالم را بپرسم و بگویم از ارتباط مادر و پدرم خبر داشته یا نه، ولی تصمیم گرفتم اول به او یک دستی بزنم:
- فکر می‌کنم تو بابام رو کشتی! و می‌خوای خودت رو مظلوم جلوه بدی تا راحت مال و اموال‌ بابام رو بالا بکشی.
- اون وقت فکر نمی‌کنی اگه می‌خواستم مال و اموال‌ش رو بالا بکشم، به جای بابات باید تو رو می‌کشتم؟
کمی آرام گرفتم و ادامه دادم:
- نه! می‌تونستی منو متهم به قتل کنی، بعد تمام مال و اموال...
- چی میگی زهرا؟ من چطوری باید یه کاری می‌کردم که تو مظنون بشی؟ تو که اصلاً قم نبودی!
- یعنی میگی خبر نداری از حرف و حدیث‌ها؟
- کدوم حرف و حدیث‌ها؟
کد:
به صندلی اشاره کرد و گفت:
به صندلی اشاره کرد و گفت:
- بفرما بشین.
 چطوری؟
در حالی که به سمت صندلی حرکت می‌کردم، کیفم را از روی دوشم برداشتم تا راحت بنشینم و گفتم:
- می‌گذره... شما خوبی؟
خوش می‌گذره؟
نیش کلامم را احساس کرد، ولی به روی خودش نیاورد. گفت:
- بد نیست‌‌.
نشستم، نگاهش کردم و گفتم:
- واقعاً نمی‌خوای هیچ‌ اقدامی انجام بدی؟
ابرویش بالا رفت:
- چه اقدامی؟
- مثلاً سعی کنی قاتل شوهرت رو پیدا کنی؟
پایش را روی آن پایش انداخت و صندلی‌اش را به سمتم چرخاند:
- فکر می‌کردم اینا وظیفه‌ی پلیسه.
- خب شاید بد نباشه تو هم یه اقدامی انجام بدی.
نگاهی به پرونده و کاغذهای روی میزش انداختم و گفتم:
- مثلاً وکیلی! در چشمانش زل زدم و ادامه دادم: حداقل شاید نباشه یه خبر بگیری با پلیس و کاراگاه صحبت کنی ببینی چی شد.
خودش را نباخت:
- از کجا می‌دونی نگرفتم؟
- گرفتی؟
- چند روز پیش زنگ زدم.
- چند روز پیش؟
- به هر حال اگه خبری بشه خودشون زنگ می‌زنن!
- جالبه!
- چی جالبه؟
سکوت کردم.
خودش را جلو کشید و در چشم‌هایم زل زد، پرسید:
- چی باعث شده بیای این جا؟ راستش رو بگو، چی فکر می‌کنی؟
خواستم مستقیم سوالم را بپرسم  و بگویم از ارتباط مادر و پدرم خبر داشته یا نه، ولی تصمیم گرفتم اول به او یک دستی بزنم:
- فکر می‌کنم تو بابام رو کشتی! و می‌خوای خودت رو مظلوم جلوه بدی تا راحت مال و اموال‌ بابام رو بالا بکشی.
- اون وقت فکر نمی‌کنی اگه می‌خواستم مال و اموال‌ش رو بالا بکشم، به جای بابات باید تو رو می‌کشتم؟
کمی آرام گرفتم و ادامه دادم:
- نه! می‌تونستی منو متهم به قتل کنی، بعد تمام مال و اموال...
-  چی میگی زهرا؟ من چطوری باید یه کاری می‌کردم که تو مظنون بشی؟ تو که اصلاً قم نبودی!
- یعنی میگی خبر نداری از حرف و حدیث‌ها؟
- کدوم حرف و حدیث‌ها؟
#ده_روز_پس_از_حادثه

#زهرا_جعفریان

#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
پوفی کشیدم، از روی صندلی بلند شدم، محدثه انگار اصلاً کلاً توی باغ نبود، گفتم:
- هیچی ولش کن.
با چشم به پرونده‌ی روی میز اشاره کردم و گفتم:
- به کارت برس! از بابای من مهم‌تره.
احساس می‌کردم بهتر است از ر*اب*طه‌ی پدر و مادرم چیزی به او نگویم، هنوز نمی‌دانستم مادرم واقعاً قاتل است یا نه.
ممکن بود دستی دستی برای مادرم پاپوش درست کنم و برایش مدرک بسازم.
محدثه اگر چیزی می‌دانست وقتی به قتل متهمش می‌کردم، حرفی میزد، قطعاً یا هیچ چیزی نمی‌دانست یا نمی‌خواست چیزی بگوید.
به سمت در رفتم و در جوابش که می‌گفت "کجا زهرا؟ صبر کن!" در را به هم کوبیدم، احساس می‌کردم در این ماجرا تنها خودم هستم که می‌توانم مسئله را حل کنم، شاید هم نمی‌توانستم...
از دفترش خارج شدم، تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتم.
می‌خواستم سوار اتوبوس شوم و به خانه برگردم.
به خانه که رسیدم لیوانی آب نوشیدم و سعی کردم خودم را کنترل کنم، از دست زمین و زمان عصبانی بودم، احساس می‌کردم دنیا قصد کرده نگذارد من به هدفم برسم، نگذارد قاتل پدرم را پیدا کنم.
روی زمین آشپزخانه نشستم و صورتم را با دست‌هایم پوشاندم، داشتم دیوانه می‌شدم.
این همه دور خودم گشته بودم و به هیچ جایی نرسیده بودم.
تلفن همراهم را برداشتم و وارد مخاطبین شدم، روی شماره‌ی کاراگاه مکث کردم، شاید بهتر بود از اول همه چیز را به خود کاراگاه می‌سپردم. چرا فکر کرده بودم کاراگاهی کردن انقدر راحت است؟
سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم و بلند شدم.
شاید باید دنبال مدرک‌ها و شواهد غیر فیزیکی می‌گشتم مثلاً... مثلاً مثل این که چه کسی اولین بار فکر کرد چون آن رمان را نوشته‌ام، پدرم را کشته‌ام؟
شاید قاتل این شایعه را پخش کرده بود! تا همه توجه‌ها به سمت من بیاید و کسی نتواند قاتل اصلی را پیدا کند.
بلند شدم و به سمت کتاب‌خانه رفتم، کتابم را از قفسه برداشتم و روی جلدش دست کشیدم، یاد قدیم‌ها افتادم، چقدر دلم می‌خواست کتابم چاپ بشود؛ نمی‌دانستم با چاپ شدنش به هم‌چین دردسری می‌افتم، تا جایی که یادم می‌آمد اولین بار یک نفر در اینستاگرام برایم کامنت گذاشت و قاتل خطابم کرد، بعد چند نفر دایرکت دادند و فحش دادن‌ها شروع شد، اولین کامنت ساعت یک ظهر برایم گذاشته شده بود، یعنی تقریباً یک ساعت و نیم پس از به قتل رسیدن پدرم، آن موقع خبر هنوز در رسانه‌ها پخش نشده بود.
شخصی که کامنت گذاشته بود، حتماً یکی از آشناها یا دوستانم بود، چون سیل کامنت‌های بعدی هفت ساعت بعدش به سمتم سرازیر شد.
وقتی که سایت‌های خبری خبر قتل پدرم را منتشر کردند، بعد خبر دست به دست شد و در اینستاگرام پخش شد.
کل پیجم پر از فحش و کامنت‌های پر از خشم شده بود. هنوز هم جرئت نمی‌کردم بروم اینستاگرام...

کد:
پوفی کشیدم، از روی صندلی بلند شدم، محدثه انگار اصلاً کلاً توی باغ نبود، گفتم:
- هیچی ولش کن.
با چشم به پرونده‌ی روی میز اشاره کردم و گفتم:
- به کارت برس! از بابای من مهم‌تره.
احساس می‌کردم بهتر است از ر*اب*طه‌ی پدر و مادرم چیزی به او نگویم، هنوز نمی‌دانستم مادرم واقعاً قاتل است یا نه.
 ممکن بود دستی دستی برای مادرم پاپوش درست کنم و برایش مدرک بسازم.
محدثه اگر چیزی می‌دانست وقتی به قتل متهمش می‌کردم، حرفی میزد، قطعاً یا هیچ چیزی نمی‌دانست یا نمی‌خواست چیزی بگوید.
به سمت در رفتم و در جوابش که می‌گفت "کجا زهرا؟ صبر کن!" در را به هم کوبیدم، احساس می‌کردم در این ماجرا تنها خودم هستم که می‌توانم مسئله را حل کنم، شاید هم نمی‌توانستم...
از دفترش خارج شدم، تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتم.
 می‌خواستم سوار اتوبوس شوم و به خانه برگردم.
به خانه که رسیدم لیوانی آب نوشیدم و سعی کردم خودم را کنترل کنم، از دست زمین و زمان عصبانی بودم، احساس می‌کردم دنیا قصد کرده نگذارد من به هدفم برسم، نگذارد قاتل پدرم را پیدا کنم.
 روی زمین آشپزخانه نشستم و صورتم را با دست‌هایم پوشاندم، داشتم دیوانه می‌شدم.
این همه دور خودم گشته بودم و به هیچ جایی نرسیده بودم.
 تلفن همراهم را برداشتم و وارد مخاطبین شدم، روی شماره‌ی کاراگاه مکث کردم، شاید بهتر بود از اول همه چیز را به خود کاراگاه می‌سپردم. چرا فکر کرده بودم کاراگاهی کردن انقدر راحت است؟
سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم و بلند شدم. شاید باید دنبال مدرک‌ها و شواهد غیر فیزیکی می‌گشتم مثلاً... مثلاً مثل این که چه کسی اولین بار فکر کرد چون آن رمان را نوشته‌ام، پدرم را کشته‌ام؟
 شاید قاتل این شایعه را پخش کرده بود! تا همه توجه‌ها به سمت من بیاید و کسی نتواند قاتل اصلی را پیدا کند.
بلند شدم و به سمت کتاب‌خانه رفتم، کتابم را از قفسه برداشتم و روی جلدش دست کشیدم، یاد قدیم‌ها افتادم، چقدر دلم می‌خواست کتابم چاپ بشود؛ نمی‌دانستم با چاپ شدنش به هم‌چین دردسری می‌افتم، تا جایی که یادم می‌آمد اولین بار یک نفر در اینستاگرام برایم کامنت گذاشت و قاتل خطابم کرد، بعد چند نفر دایرکت دادند و فحش دادن‌ها شروع شد، اولین کامنت ساعت یک ظهر برایم گذاشته شده بود، یعنی تقریباً یک ساعت و نیم پس از به قتل رسیدن پدرم، آن موقع خبر هنوز در رسانه‌ها پخش نشده بود.
شخصی که کامنت گذاشته بود، حتماً یکی از آشناها یا دوستانم بود، چون سیل کامنت‌های بعدی هفت ساعت بعدش به سمتم سرازیر شد.
 وقتی که سایت‌های خبری خبر قتل پدرم را منتشر کردند، بعد خبر دست به دست شد و در اینستاگرام پخش شد.
 کل پیجم پر از فحش و کامنت‌های پر از خشم شده بود. هنوز هم جرئت نمی‌کردم بروم اینستاگرام...
#ده_روز_پس_از_حادثه

#زهرا_جعفریان

#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
با شنیدن صدای زنگ در، با تعجب به سمت در ورودی حرکت کردم، کسی قرار نبود خانه بیاید، کسی کلید در کوچه را نداشت! یاد آقا یاسین و فرشته که افتادم سرم را با ناراحتی تکان دادم، حتماً خودشان بودند.
به در که رسیدم از چشمی بیرون را نگاه کردم، چشمم که به محدثه افتاد ابروهایم بالا پرید، این جا چه کار می‌کرد؟
ل*بم را گ*از گرفتم و در را به آرامی باز کردم.
من را که دید با لبخندی مصنوعی سلام کرد، جوابش را دادم و در را کامل باز کردم.
نگاهی به لباس‌هایی که تنم بود انداختم و به داخل دعوتش کردم، کفش‌هایش را درآورد و وارد خانه شد، به سمت پذیرایی دعوتش کردم و گفتم:
- بشینید من الان میام، ببخشید.
بعد سریع به اتاق رفتم و تیشرت خانگی‌ام را با بلوز دیروزی عوض کردم، شلوار لی بیرون هنوز پایم بود و مناسب بود، بعد به آشپزخانه برگشتم و مشغول درست کردن شربت شدم.
- زحمت نکش! اومدم صحبت کنیم.
- زحمتی نیست که، الان میام.
چرا همین چند ساعت پیش در دفترش حرف نزده بود و صحبت نکرده بود؟
لیوان شربت را در پیش دستی گذاشتم و به سمتش رفتم.
بعد از این که شربت را به او تعارف کردم، روی مبلی در ن*زد*یک*ی‌اش نشستم، شربت را روی میز عسلی گذاشت و گفت:
- خب راستش...
با تعجب نگاهش کردم، نگاهش را گرفت و به زمین نگاه کرد، ادامه داد:
- اومدم بپرسم...
ناگهان نگاهم کرد و گفت:
- اگه من قاتلم چون می‌خواستم ارث بابات رو بالا بکشم، پس چطور تو قاتل نیستی؟
با ابروی بالا رفته و چشمانی پر از حیرت نگاهش کردم.
هاج و واج پرسیدم:
- یعنی چی؟
کمی جا به جا شد و حق به جانب گفت:
- بالاخره هر چی باشه ارثش داره به تو می‌رسه دیگه!
با تعجبی که کمی با عصبانیت قاطی شده بود، گفتم:
- اون وقت چرا باید شناسنامه‌ی بابام رو جعل می‌کردم؟ چرا باید اسم خودم رو از شناسنامه‌ی بابام حذف می‌کردم؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- من چرا باید اسم خودم رو از شناسنامه‌ی بابات حذف می‌کردم؟
کد:
با شنیدن صدای زنگ در، با تعجب به سمت در ورودی حرکت کردم، کسی قرار نبود خانه بیاید، کسی کلید در کوچه را نداشت! یاد آقا یاسین و فرشته که افتادم سرم را با ناراحتی تکان دادم، حتماً خودشان بودند.
 به در که رسیدم از چشمی بیرون را نگاه کردم، چشمم که به محدثه افتاد ابروهایم بالا پرید، این جا چه کار می‌کرد؟
 ل*بم را گ*از گرفتم و در را به آرامی باز کردم.
من را که دید با لبخندی مصنوعی سلام کرد، جوابش را دادم و در را کامل باز کردم.
 نگاهی به لباس‌هایی که تنم بود انداختم و به داخل دعوتش کردم، کفش‌هایش را درآورد و وارد خانه شد، به سمت پذیرایی دعوتش کردم و گفتم:
- بشینید من الان میام، ببخشید.
بعد سریع به اتاق رفتم و تیشرت خانگی‌ام را با بلوز دیروزی عوض کردم، شلوار لی بیرون هنوز پایم بود و مناسب بود، بعد به آشپزخانه برگشتم و مشغول درست کردن شربت شدم.
- زحمت نکش! اومدم صحبت کنیم.
- زحمتی نیست که، الان میام.
چرا همین چند ساعت پیش در دفترش حرف نزده بود و صحبت نکرده بود؟
لیوان شربت را در پیش دستی گذاشتم و به سمتش رفتم.
 بعد از این که شربت را به او تعارف کردم، روی مبلی در ن*زد*یک*ی‌اش نشستم، شربت را روی میز عسلی گذاشت و گفت:
- خب راستش...
با تعجب نگاهش کردم، نگاهش را گرفت و به زمین نگاه کرد، ادامه داد:
- اومدم بپرسم...
ناگهان نگاهم کرد و گفت:
- اگه من قاتلم چون می‌خواستم ارث بابات رو بالا بکشم، پس چطور تو قاتل نیستی؟
با ابروی بالا رفته و چشمانی پر از حیرت نگاهش کردم.
 هاج و واج پرسیدم:
- یعنی چی؟
کمی جا به جا شد و حق به جانب گفت:
- بالاخره هر چی باشه ارثش داره به تو می‌رسه دیگه!
با تعجبی که کمی با عصبانیت قاطی شده بود، گفتم:
- اون وقت چرا باید شناسنامه‌ی بابام رو جعل می‌کردم؟ چرا باید اسم خودم رو از شناسنامه‌ی بابام حذف می‌کردم؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- من چرا باید اسم خودم رو از شناسنامه‌ی بابات حذف می‌کردم؟
#ده_روز_پس_از_حادثه

#زهرا_جعفریان

#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
با حرص پرسیدم:
- اومدی خودت رو تبرئه کنی؟ یا منو قاتل جلوه بدی و تقصیر ها رو بندازی گر*دن من؟
انگشت‌هایم را در هم پیچاندم و نگاهم را به سمت زمین بردم، ادامه دادم:
- شاید هم می‌خوای با این حرف‌ها باعث بشی مطمئن بشم قاتل نیستی و دیگه در موردت تحقیق نکنم.
پوزخندی زد و گفت:
- من قاتل بابات نیستم!
نگاهش کردم و پرسیدم:
- پس کیه؟
- نمی‌دونم!
کمی روی مبل جا به جا شدم:
- یعنی هیچ حدسی هم نمی‌زنی؟
با تردید نگاهم کرد، گفت:
- نمی‌دونم...
تعجبم بیشتر شد، پرسیدم:
- یعنی چی؟
با لبه‌ی مانتویش بازی کرد، گفت:
- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم!
کمی به سمتش مایل شدم، دست‌هایم را در هم گره کردم و گفتم:
- تو خبر داشتی که بابام با مامانم ر*اب*طه داشته؟
سرش را تکان داد: آره چطور؟
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم، پرسیدم:
- چقدر ر*اب*طه داشتن؟
- در حد سلام احوال‌پرسی و این‌ها.
بابات یه قرصی می‌خواست توی قم پیدا نکردیم، به مامانت گفت فرستاد.
- وقتی قرص رو آوردن، تو خونه بودی؟
- نه ما خونه نبودیم اون روز! شب که برگشتیم همسایه پایینی آورد بهمون داد.
ذهنم جرقه زد، خودش بود...
همان بسته‌ی پستی مشکوک، آدرس پاسداران و خیاطی مادرم که ناشناس مرا به سمتش راهنمایی کرده بود، کم‌کم داشت باورم می‌شد مادرم قاتل پدرم است.
جدی نگاهش کردم و پرسیدم:
- خب تو اون بسته‌ی پستی فقط قرص‌ها بودن؟
- آره دیگه!
- بابام چقدر از اون قرص‌ها خورد.
سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و گفت:
- همه‌‌اش رو تقریباً، دقیق یادم نیست.
دکتر یه سی تا براش تجویز کرده بود، ولی بابات می‌خواست دوباره سفارش بده‌، می‌گفت حالش رو بهتر کرده بوده.
این را گفت و بعد از روی مبل بلند شد و کیفش را برداشت.
به سمت در رفت، بلند شدم و با قدم‌های تند پشت سرش رفتم،گفتم:
- کجا میری...
- من دیگه باید برم.
برگشت و نگاهم کرد، ادامه داد:
- هر چیزی که می‌دونستم رو بهت گفتم.
با د*ه*ان باز نگاهش کردم، باورم نمی‌شد، یعنی او هم فکر می‌کرد قاتل پدرم مادرم است؟!
پشت سرش رفتم، گفتم:
- فکر...
دستگیره‌ی در را گرفت و گفت:
- فعلاً خدافظ!
کد:
با حرص پرسیدم:

- اومدی خودت رو تبرئه کنی؟ یا منو قاتل جلوه بدی و تقصیر ها رو بندازی گر*دن من؟
انگشت‌هایم را در هم پیچاندم و نگاهم را به سمت زمین بردم، ادامه دادم:
- شاید هم می‌خوای با این حرف‌ها باعث بشی مطمئن بشم قاتل نیستی و دیگه در موردت تحقیق نکنم.
پوزخندی زد و گفت:
- من قاتل بابات نیستم!
نگاهش کردم و پرسیدم:
- پس کیه؟
- نمی‌دونم!
کمی روی مبل جا به جا شدم:
- یعنی هیچ حدسی هم نمی‌زنی؟
با تردید نگاهم کرد، گفت:
- نمی‌دونم...
تعجبم بیشتر شد، پرسیدم:
- یعنی چی؟
با لبه‌ی مانتویش بازی کرد، گفت:
- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم!
کمی به سمتش مایل شدم، دست‌هایم را در هم گره کردم و گفتم:
- تو خبر داشتی که بابام با مامانم ر*اب*طه داشته؟
سرش را تکان داد: آره چطور؟
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم، پرسیدم:
- چقدر ر*اب*طه داشتن؟
- در حد سلام احوال‌پرسی و این‌ها.
 بابات یه قرصی می‌خواست توی قم پیدا نکردیم، به مامانت گفت فرستاد.
- وقتی قرص رو آوردن، تو خونه بودی؟
- نه ما خونه نبودیم اون روز! شب که برگشتیم همسایه پایینی آورد بهمون داد.
ذهنم جرقه زد، خودش بود... 
همان بسته‌ی پستی مشکوک، آدرس پاسداران و خیاطی مادرم که ناشناس مرا به سمتش راهنمایی کرده بود، کم‌کم داشت باورم می‌شد مادرم قاتل پدرم است.
جدی نگاهش کردم و پرسیدم:
- خب تو اون بسته‌ی پستی فقط قرص‌ها بودن؟
- آره دیگه!
- بابام چقدر از اون قرص‌ها خورد.
سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و گفت:
- همه‌‌اش رو تقریباً، دقیق یادم نیست. 
دکتر یه سی تا براش تجویز کرده بود، ولی بابات می‌خواست دوباره سفارش بده‌، می‌گفت حالش رو بهتر کرده بوده.
این را گفت و بعد از روی مبل بلند شد و کیفش را برداشت.
 به سمت در رفت، بلند شدم و با قدم‌های تند پشت سرش رفتم،گفتم:
- کجا میری...
- من دیگه باید برم.
برگشت و نگاهم کرد، ادامه داد:
- هر چیزی که می‌دونستم رو بهت گفتم.
با د*ه*ان باز نگاهش کردم، باورم نمی‌شد، یعنی او هم فکر می‌کرد قاتل پدرم مادرم است؟!
پشت سرش رفتم، گفتم:
- فکر...
دستگیره‌ی در را گرفت و گفت:
- فعلاً خدافظ!
#ده_روز_پس_از_حادثه

#زهرا_جعفریان

#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
در را باز کرد و بیرون رفت، مشغول پوشیدن کفش‌هایش شد، هاج و واج نگاهش کردم.
چرا از صحبت در مورد افکارش طفره می‌رفت؟
کفش‌هایش را که پوشید و بلند شد، گفت:
- من بابات رو نکشتم!
بعد وارد آسانسور شد، با گیجی در خانه را یواش بستم، به در تکیه دادم و چند دقیقه غرق فکرهای جورواجور شدم.
تا این جا آمده بود که مطمئنم کند قاتل پدرم نیست؟ این را که می‌دانستم! چرا بیشتر در مورد مادرم توضیح نمی‌داد؟ از چه می‌ترسید؟
چرا تا بحث به مادرم رسید فرار کرد؟
آن قدر فکرهای در سرم زیاد و قاطی بودند که لحظه‌ای احساس کردم اصلاً به هیچ چیز فکر نمی‌کنم، بعد احساس کردم همه چیز با هم جور در میاید، خیلی منطقی بود که مادرم اسم محدثه و من را از شناسنامه‌ی پدرم پاک کند، از هردویمان متنفر بود!
منطقی بود که دست‌بندم را کنار جنازه‌ی پدرم بگذارد، ولی... دست‌بند من چطور از کانادا به ایران رسیده بود؟
- الو؟
- سلام خانوم شاهرخی.
- سلام جناب کاراگاه
- خوب هستین؟
دیگه خبری نشد ازتون، تماس گرفتم بگم امروز اینجا میاید؟
خبر دارم براتون، البته خبرای خاصی نیست ولی باید در جریان یه سری چیزها باشید.
با تعجب گفتم:
- بله حتماً، الان میام خدمتتون.
- منتظرم خانوم شاهرخی.
- چشم خدانگهدار.
بعد از خداحافظی از جایم بلند شدم و لباس پوشیدم.
چرا تا می‌آمدم درست و حسابی تمرکز کنم یک خبری می‌شد؟
به اداره آگاهی رسیدم و وارد شدم، از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق کاراگاه حامدی شدم، بعد از این که سروان گفت بروم داخل، به سمت در دفتر کاراگاه حامدی حرکت کردم، در زدم و بعد از شنیدن "بفرمایید" وارد شدم.
کاراگاه حامدی که چشمش که به من افتاد به صندلی رو به رویش اشاره کرد و تعارف کرد بنشینم.
سلام کردم و به سمت صندلی رفتم.
کاراگاه حامدی همان طور که با پرونده‌ی روی میزش ور می‌رفت، گفت: سلام خانوم شاهرخی بفرمایید بشینید.
کد:
در را باز کرد و بیرون رفت. مشغول پوشیدن کفش‌هایش شد، هاج و واج نگاهش کردم، چرا از صحبت در مورد افکارش طفره می‌رفت؟
 کفش‌هایش را که پوشید و بلند شد، گفت:
- من بابات رو نکشتم!
بعد وارد آسانسور شد، با گیجی در خانه را یواش بستم.
به در تکیه دادم و چند دقیقه غرق فکرهای جورواجور شدم.
 تا این جا آمده بود که مطمئنم کند قاتل پدرم نیست؟ این را که می‌دانستم! چرا بیشتر در مورد مادرم توضیح نمی‌داد؟ از چه می‌ترسید؟ چرا تا بحث به مادرم رسید فرار کرد؟آن قدر فکرهای در سرم زیاد و قاطی بودند که لحظه‌ای احساس کردم اصلاً به هیچ چیز فکر نمی‌کنم، بعد احساس کردم همه چیز با هم جور در میاید، خیلی منطقی بود که مادرم اسم محدثه و من را از شناسنامه‌ی پدرم پاک کند، از هردویمان متنفر بود! منطقی بود که دست‌بندم را کنار جنازه‌ی پدرم بگذارد، ولی... دست‌بند من چطور از کانادا به ایران رسیده بود؟
کمی بعد تکیه‌ام را از در گرفتم و به سمت اتاقم رفتم،  وارد اتاق شدم و سر کشو رفتم، تمام مدارک را بیرون آوردم و روی زمین پخش کردم، بعد بالای سرشان نشستم و به آن‌ها خیره شدم.
 سند ازدواج را برداشتم و لایش را باز کردم، خوب نگاهش کردم و بی اختیار دوبار آن را خواندم، بعد کنارش گذاشتم و یک سند دیگر را برداشتم؛ سند خانه بود، یک کاغذ پایینش چسبیده بود، آن را برداشتم و نگاهش کردم، کاغذ پست بود که تا شده بود! آدرس خیاطی مادرم پشت آن بود!
گوشی‌ام زنگ خورد، با دیدن پیش شماره‌ی قم با تعجب برش داشتم و جواب دادم:
گوشی‌ام زنگ خورد. با دیدن پیش شماره‌ی قم با تعجب برش داشتم و جواب دادم:
- الو؟
- سلام خانوم شاهرخی.
- سلام جناب کاراگاه...
- خوب هستین؟
 دیگه خبری نشد ازتون، تماس گرفتم بگم میاید این جا امروز؟ خبر دارم براتون.
 البته خبرای خاصی نیست ولی باید در جریان یه سری چیزا باشید.
با تعجب گفتم:
- بله حتماً، الان میام خدمتتون.
- منتظرم خانوم شاهرخی.
- چشم خدانگهدار.
بعد از خداحافظی از جایم بلند شدم و لباس پوشیدم.
چرا تا می‌آمدم درست و حسابی تمرکز کنم یک خبری می‌شد؟
به اداره آگاهی رسیدم و وارد شدم.
 از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق کاراگاه حامدی شدم، بعد از این که سروان گفت بروم داخل، به سمت در دفتر کاراگاه حامدی حرکت کردم، در زدم و بعد از شنیدن "بفرمایید" وارد شدم.
کاراگاه حامدی که چشمش که به من افتاد به صندلی رو به رویش اشاره کرد و تعارف کرد بنشینم.
 سلام کردم و به سمت صندلی رفتم.
کاراگاه حامدی همان طور که با پرونده‌ی روی میزش ور می‌رفت، گفت: سلام خانوم شاهرخی بفرمایید بشینید.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
وقتی نشستم، نگاهش را به من دوخت، شروع به صحبت کرد:
- این چند روز دو بار با عموتون صحبت کردم و در اصل ازش بازجویی کردم، با عمه‌هاتون هم صحبت کردم، هم‌چنین با همسایه‌ها، ظاهراً یه ناشناس ساعت نه و دقیقه‌ی صبح با پلیس تماس می‌گیره و میگه توی آدرس فلان یه مرد به قتل رسیده، هم‌کارها شماره‌ رو ردیابی کردن، ظاهراً شماره به نام پدرتون بوده! ل*بم را گ*از گرفتم.
احتمالاً همان شماره‌ی قدیمی خودم بود؛ خط ایرانسل قدیمی‌ام به نام پدرم بود! کاراگاه حامدی ادامه داد: نیروهای ما به خونه می‌رسن و مشغول بررسی میشن، بعد همسایه‌ها و عموتون خبردار میشن و میان.
ظاهراً آقای یاسین یاری خبر قتل پدرتون رو به عموتون داده و عموتون سریع خودش رو رسونده، شناسنامه رو هم عموتون تحویل داده، ولی قسم می‌خوره نمی‌دونسته شناسنامه جعلیه، با خانوم محدثه ایمانی هم قراره امروز صحبت کنم.
عموتون میگه زمانی که پدرتون به قتل رسیده با خانواده‌ش رفته بودن رستوران، اسم عموتون اون شب توی رستوران ثبت شده و مسئول حساب‌داری تایید کرده عموتون اون شب اون جا بوده.
عمه‌هاتون هم یکیشون اصلاً قم نبوده، رشت بوده، اون یکی هم زمان قتل سرکار بوده، بررسی کردیم و حرفاشون صحت داشته.
حالا با خانوم ایمانی هم قراره صحبت کنم.
- یعنی میگید‌‌‌...
میان حرفم پرید:
- ما تمام تلاشمون رو می‌کنیم خانوم شاهرخی!
با خشم و لرز گفتم:
- ولی قاتل پدر من تا الان باید پیدا می‌شد!
با آرامش جواب داد:
- صبور باشید خانوم شاهرخی، بالاخره پیدا میشه.
با عصبانیت سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم و از روی صندلی بلند شدم.
وقتی نشستم، نگاهش را به من دوخت، شروع به صحبت کرد:
- این چند روز دو بار با عموتون صحبت کردم و در اصل ازش بازجویی کردم، با عمه‌هاتون هم صحبت کردم، هم‌چنین با همسایه‌ها، ظاهراً یه ناشناس ساعت نه و دقیقه‌ی صبح با پلیس تماس می‌گیره و میگه توی آدرس فلان یه مرد به قتل رسیده، هم‌کارها شماره‌ رو ردیابی کردن، ظاهراً شماره به نام پدرتون بوده! ل*بم را گ*از گرفتم.
احتمالاً همان شماره‌ی قدیمی خودم بود؛ خط ایرانسل قدیمی‌ام به نام پدرم بود! کاراگاه حامدی ادامه داد: نیروهای ما به خونه می‌رسن و مشغول بررسی میشن، بعد همسایه‌ها و عموتون خبردار میشن و میان.
ظاهراً آقای یاسین یاری خبر قتل پدرتون رو به عموتون داده و عموتون سریع خودش رو رسونده، شناسنامه رو هم عموتون تحویل داده، ولی قسم می‌خوره نمی‌دونسته شناسنامه جعلیه، با خانوم محدثه ایمانی هم قراره امروز صحبت کنم.
عموتون میگه زمانی که پدرتون به قتل رسیده با خانواده‌ش رفته بودن رستوران، اسم عموتون اون شب توی رستوران ثبت شده و مسئول حساب‌داری تایید کرده عموتون اون شب اون جا بوده.
عمه‌هاتون هم یکیشون اصلاً قم نبوده، رشت بوده، اون یکی هم زمان قتل سرکار بوده، بررسی کردیم و حرفاشون صحت داشته.
حالا با خانوم ایمانی هم قراره صحبت کنم.
- یعنی میگید‌‌‌...
میان حرفم پرید:
- ما تمام تلاشمون رو می‌کنیم خانوم شاهرخی!
با خشم و لرز گفتم:
- ولی قاتل پدر من تا الان باید پیدا می‌شد!
با آرامش جواب داد:
- صبور باشید خانوم شاهرخی، بالاخره پیدا میشه.
با عصبانیت سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم و از روی صندلی بلند شدم.

[/CODE]
#ده_روز_پس_از_حادثه

#زهرا_جعفریان

#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان مان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
داشتم به سمت در حرکت می‌کردم، که گفت:
- صبر کنید خانوم شاهرخی! ازتون سوال دارم!
با چشم‌های خیس برگشتم و نگاهش کردم، در چشم‌هایم زل زد و پرسید:
- شما اون شب کجا بودید؟
با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم:
- چر... چرا...
با خشم و جدیت ادامه دادم:
- چرا این رو از من می‌پرسید؟
حرفم را قطع کرد:
- من فقط یه سوال ساده کردم! اون شب کجا بودید؟
- توی خونه‌م بودم؛ اون ور کره‌ی زمین!
- شاهدی دارید؟
با حرص گفتم:
- همسایه‌ها! فرداش وقتی داشتم از‌ خونه خارج می‌شدم منو دیدن! سرکار‌ یکی‌شون توی آسانسور منو دید.
- ولی ساعت قتل، یعنی ساعت ده شب به وقت کانادا توی خونه بودید و شاهدی ندارید درسته؟
- بله!
- پس در واقع شاهدی ندارید!
با ناباوری سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم.
گفت:
- خانوم شاهرخی با توجه به اطلاعاتی که به دست آوردیم، شما یک ساعت بعد از قتل سوار هواپیما شدید و از تهران به کانادا پرواز داشتید!
با د*ه*ان باز نگاهش کردم، ادامه داد:
- چطور میگید که توی خونه بودید؟
- یعنی من مظنونم؟ می‌خواید دست‌گیرم کنید؟
کاراگاه حامدی نگاهم کرد و گفت:
- نه! صندلی پروازی که به شماره بلیط شما بوده در طول پرواز خالی بوده! مدرکی برای دست‌گیری و متهم کردن شما نداریم!
مشغول بازی با کاغذهای روی میزش شد، ادامه داد:
- ولی تا اطلاع ثانوی اجازه ندارید از کشور‌ خارج بشید!
آن قدر عصبانی و خشمگین بودم که بدون حرف از دفتر خارج شدم و با سرعت زیاد از پله‌های اداره آگاهی پایین رفتم.
بغض کرده بودم ولی گریه‌ام نمی‌گرفت، دلم می‌خواست دنیا را منفجر کنم، به همه چیز مشت بزنم و همه چیز را خ*را*ب کنم.
برای اولین تاکسی‌ای که رسید دست بلند کردم و سوار‌ شدم، وقتی صورتم را در شیشه‌ی ماشین دیدم ترسیدم، سرخ سرخ شده بودم، راننده نگاهی به من انداخت و تا خانه هیچ چیز نگفت.
کد:
داشتم به سمت در حرکت می‌کردم، که گفت:

- صبر کنید خانوم شاهرخی! ازتون سوال دارم!
با چشم‌های خیس برگشتم و نگاهش کردم، در چشم‌هایم زل زد و پرسید:
- شما اون شب کجا بودید؟
با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم:
- چر... چرا...
با خشم و جدیت ادامه دادم:
- چرا این رو از من می‌پرسید؟
حرفم را قطع کرد:
- من فقط یه سوال ساده کردم! اون شب کجا بودید؟
- توی خونه‌م بودم. اون ور کره‌ی زمین!
- شاهدی دارید؟
با حرص گفتم:
- همسایه‌ها! فرداش وقتی داشتم از‌ خونه خارج میشدم من رو دیدن! سرکار‌ یکی‌شون توی آسانسور منو دید.
- ولی ساعت قتل، یعنی ساعت ده شب به وقت کانادا توی خونه بودید و شاهدی ندارید درسته؟
- بله!
- پس در واقع شاهدی ندارید!
با ناباوری سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم.
گفت:
- خانوم شاهرخی با توجه به اطلاعاتی که به دست آوردیم، شما یک ساعت بعد از قتل سوار هواپیما شدید و از تهران به کانادا پرواز داشتید!
با د*ه*ان باز نگاهش کردم، ادامه داد:
-  چطور میگید که توی خونه بودید؟
- یعنی من مظنونم؟ می‌خواید دست‌گیرم کنید؟
کاراگاه حامدی نگاهم کرد و گفت:
- نه! صندلی پروازی که به شماره بلیط شما بوده در طول پرواز خالی بوده! مدرکی برای دست‌گیری و متهم کردن شما نداریم!
مشغول بازی با کاغذهای روی میزش شد، ادامه داد:
- ولی تا اطلاع ثانوی اجازه ندارید از کشور‌ خارج بشید!
آن قدر عصبانی و خشمگین بودم که بدون حرف از دفتر خارج شدم و با سرعت زیاد از پله‌های اداره آگاهی پایین رفتم.
 بغض کرده بودم ولی گریه‌ام نمی‌گرفت، دلم می‌خواست دنیا را منفجر کنم، به همه چیز مشت بزنم و همه چیز را خ*را*ب کنم.
 برای اولین تاکسی‌ای که رسید دست بلند کردم و سوار‌ شدم، وقتی صورتم را در شیشه‌ی ماشین دیدم ترسیدم، سرخ سرخ شده بودم، راننده نگاهی به من انداخت و تا خانه هیچ چیز نگفت.
#ده_روز_پس_از_حادثه

#زهرا_جعفریان

#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
به خانه که رسیدم بدون این که لباس‌هایم را دربیاورم روی زمین دراز کشیدم، به سقف زل زدم؛ به سقف سفید خالی از گچ بری؛ سقف خانه گچ بری خاصی نداشت، ولی پر از هالوژن بود، لبخند کوچکی زدم، چقدر سر این هالوژن‌ها مسئله داشتیم؛ من دلم رنگی می‌خواست و مادرم می‌گفت "هالوژن پذیرایی رو آبی و بنفش نمی‌خرن!" یعنی مادرم برای من پاپوش دوخته بود؟ یا... یا شاید قاتل همان کسی بود که شدیداً می‌ترسیدم او باشد، همه چیز شدیداً داشت جور در می‌آمد، احتمال زیاد قاتل خود او بود، یاد چهره‌ی آرام همیشگی‌اش افتادم، چطور توانسته بود هم‌چین کاری بکند؟ یعنی الان ایران بود؟ یا کانادا؟
چطور وقتی تماس می‌گرفت روز و شبش با من در تضاد بود؟
از جایم بلند شدم، به سمت کمد رفتم و کلید خانه و انباری را برداشتم، خونسرد بودم و عصبانی، نمی‌دانستم چه کار کنم؛ ولی انگار خوب می‌دانستم.
دوباره وارد خانه شدم و به سمت کمد رفتم، تمام کلیدها را برداشتم، کلیدهایی که اصلاً نمی‌دانستم مال کجا هستند. دوباره به پشت بام رفتم، خانه‌مان طبقه آخر بود و اکثر اوقات فقط ما از پشت بام استفاده می‌کردیم.
نمی‌دانم در این سال‌های اخیر چطور شده بود، ولی بعید می‌دانستم همسایه‌های دیگر با پشت بام کاری داشته باشند.
انباری بقیه‌ی همسایه‌ها در پارکینگ بود و برای همین دلیلی برای به پشت بام آمدن نداشتند.
به پشت بام که رسیدم مشغول ور رفتن با قفل شدم، یکی یکی کلیدها را امتحان کردم؛ بالاخره با یک کلید کوچک باز شد، با ترس قفل را را درآوردم و در پشت بام را باز کردم. وارد پشت بام شدم، تمام تنم پر از استرس شده بود و می‌لرزیدم.
به سمت انباری حرکت کردم، قلبم تند میزد، دستم را روی س*ی*نه‌ام گذاشتم، می‌دانستم قرار است همسرم را این جا ببینم!
ولی امیدوار بودم این جا نباشد؛ امیدوار بودم اشتباه کرده باشم، به انباری رسیدم، چراغش خاموش شد، به درش زل زدم، حالم را نمی‌فهمیدم، احساس می‌کردم قلبم با تندترین سرعت ممکن می‌زند.
هیچ قفلی روی در انباری نبود، دستم را جلو بردم و قبل از این که تسلیم ترس بشوم در را با یک حرکت باز کردم، با ترس و در حالی که می‌لرزیدم به داخل انباری نگاه انداختم. کسی در آن نبود، فقط چند‌تا وسیله در آن قرار داشت. برقش را روشن کردم، با دیدن وسایلی که در انباری بود، مطمئن شدم قاتل، همسر خودم است.
صندلی راکش در انباری قرار داشت با یک چراغ پر قدرت که می‌توانست انباری را مثل روز روشن کند، یک پارچه ضخیم هم گوشه‌ای افتاده بود، احتمال دادم روزها از آن به عنوان پرده استفاده کرده باشد.
به خانه که رسیدم بدون این که لباس‌هایم را دربیاورم روی زمین دراز کشیدم، به سقف زل زدم؛ به سقف سفید خالی از گچ بری؛ سقف خانه گچ بری خاصی نداشت، ولی پر از هالوژن بود، لبخند کوچکی زدم، چقدر سر این هالوژن‌ها مسئله داشتیم؛ من دلم رنگی می‌خواست و مادرم می‌گفت "هالوژن پذیرایی رو آبی و بنفش نمی‌خرن!" یعنی مادرم برای من پاپوش دوخته بود؟ یا... یا شاید قاتل همان کسی بود که شدیداً می‌ترسیدم او باشد، همه چیز شدیداً داشت جور در می‌آمد، احتمال زیاد قاتل خود او بود، یاد چهره‌ی آرام همیشگی‌اش افتادم، چطور توانسته بود هم‌چین کاری بکند؟ یعنی الان ایران بود؟ یا کانادا؟
چطور وقتی تماس می‌گرفت روز و شبش با من در تضاد بود؟
از جایم بلند شدم، به سمت کمد رفتم و کلید خانه و انباری را برداشتم، خونسرد بودم و عصبانی، نمی‌دانستم چه کار کنم؛ ولی انگار خوب می‌دانستم.
دوباره وارد خانه شدم و به سمت کمد رفتم، تمام کلیدها را برداشتم، کلیدهایی که اصلاً نمی‌دانستم مال کجا هستند. دوباره به پشت بام رفتم، خانه‌مان طبقه آخر بود و اکثر اوقات فقط ما از پشت بام استفاده می‌کردیم.
نمی‌دانم در این سال‌های اخیر چطور شده بود، ولی بعید می‌دانستم همسایه‌های دیگر با پشت بام کاری داشته باشند.
انباری بقیه‌ی همسایه‌ها در پارکینگ بود و برای همین دلیلی برای به پشت بام آمدن نداشتند.
به پشت بام که رسیدم مشغول ور رفتن با قفل شدم، یکی یکی کلیدها را امتحان کردم؛ بالاخره با یک کلید کوچک باز شد، با ترس قفل را را درآوردم و در پشت بام را باز کردم. وارد پشت بام شدم، تمام تنم پر از استرس شده بود و می‌لرزیدم.
به سمت انباری حرکت کردم، قلبم تند میزد، دستم را روی س*ی*نه‌ام گذاشتم، می‌دانستم قرار است همسرم را این جا ببینم!
ولی امیدوار بودم این جا نباشد؛ امیدوار بودم اشتباه کرده باشم، به انباری رسیدم، چراغش خاموش شد، به درش زل زدم، حالم را نمی‌فهمیدم، احساس می‌کردم قلبم با تندترین سرعت ممکن می‌زند.
هیچ قفلی روی در انباری نبود، دستم را جلو بردم و قبل از این که تسلیم ترس بشوم در را با یک حرکت باز کردم، با ترس و در حالی که می‌لرزیدم به داخل انباری نگاه انداختم. کسی در آن نبود، فقط چند‌تا وسیله در آن قرار داشت. برقش را روشن کردم، با دیدن وسایلی که در انباری بود، مطمئن شدم قاتل، همسر خودم است.
صندلی راکش در انباری قرار داشت با یک چراغ پر قدرت که می‌توانست انباری را مثل روز روشن کند، یک پارچه ضخیم هم گوشه‌ای افتاده بود، احتمال دادم روزها از آن به عنوان پرده استفاده کرده باشد. [/CODE]
#ده_روز_پس_از_حادثه

#زهرا_جعفریان

#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
پارچه را برداشتم و جلوی پنجره‌‌ی در انباری گرفتم، قشنگ اندازه بود، حتماً روزهای که تصویری تماس می‌گرفت، آن را به در می‌چسباند تا من فکر کنم شب است، جلوتر رفتم، دستی به صندلی راکش کشیدم، بعد ترس برم داشت.
نکند منتظر مانده بود من بیایم بالا مخفیگاهش را پیدا کنم، بعد خودش بیاید و من را در انباری زندانی کند، سریع از انباری خارج شدم، در را بستم و با سرعت زیاد به سمت در پشت بام حرکت کردم، یاد قفل پشت بام افتادم، نکند در پشت بام را رویم بسته باشد؟
نگاهی به قفل در دستم انداختم، خدا را شکر قفل را با خودم آورده بودم، با دیدن در باز پشت بام نفس راحتی کشیدم، با سرعت کم‌تری از پشت بام خارج شدم، نگاهی به قفل انداختم، بیخیال قفل زدن شدم.
از پله‌ها پایین آمدم‌، به در خانه کلید انداختم و وارد خانه شدم.
وارد خانه که شدم همسرم را رو به رویم دیدم، با د*ه*ان باز به او خیره شدم، در حالی که در چشم‌هایم زل زده بود جلو آمد و در را پشت سرم بست، همان‌ طور که دستش روی در بود به من نزدیک‌تر شد، به در چسبیده بودم و از ترس می‌لرزیدم.
در چشم‌هایم خیره شد، گفت:
- اون قدر که فکر می‌کردم باهوش نیستی!
ل*ب‌هایم تکان خوردند، ولی صدایی از دهانم خارج نشد.
لبخند یک وری‌ای زد و ادامه داد: به این فکر نکردی که اگه من توی پشت بوم باشم چطوری باید اون قفل رو از داخل پشت بوم باز کنم بیام بیرون؟
با ناباوری و چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم، راست می‌گفت... باید می‌فهمیدم در پشت بام نیست و برای همین به درش قفل زده، آن قدر حواسم به گشتن پشت بام بود که یک درصد احتمال ندادم وارد خانه شده باشد و منتظرم باشد، با ترس نگاهش کردم، باورم نمی‌شد یک روز انقدر از او بترسم.
دستش را از روی در برداشت، ولی هنوز صورتش در یک قدمی صورتم بود، گفت:
- بیش‌تر از این‌ها روی هوشت حساب کرده بودم!
حالا دقیقاً باید چه کار کنی؟
با حرص و چشم‌های پر از اشک نگاهش کردم.
سرش را تکان داد و پوزخند زد:
- زود باش بگو! بگو باید چه کار کنی؟ مثل وقت‌هایی که عاشقمی و برام مثل بلبل شعر‌ میگی! سریع بگو باید چه کار‌ کنی که از این وضعیت خلاص بشیم؟
به سمتش تف انداختم، ناباورانه خندید و گفت:
- لازم نیست از چیزی بترسی! من کنارتم!
سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم، نگاهم کرد و گفت:
- خب من میگم! مثل بچه‌ی خوب میری مدارکی رو که علیه مادرت پیدا کردی به کاراگاه میدی!
با ل*ب‌های لرزان نگاهش کردم، بریده بریده گفتم:
- ناش‌... ناش.... ناشناس تو بودی؟
با ابروهای بالا رفته گفت: صبح بخیر!
زمزمه کردم:
- تو اون کامنت اول‌ رو گذاشتی! تو به پلیس زنگ زدی! با گوشی من!
با حرص در چشم‌هایش زل زدم:
- تو دست بندم رو انداختی تو صح*نه‌ی جرم! تو به اسم من بلیط خریدی!
داد زدم:
- شناسنامه‌ی بابام رو جعل کردی!
پارچه را برداشتم و جلوی پنجره‌‌ی در انباری گرفتم، قشنگ اندازه بود، حتماً روزهای که تصویری تماس می‌گرفت، آن را به در می‌چسباند تا من فکر کنم شب است، جلوتر رفتم، دستی به صندلی راکش کشیدم، بعد ترس برم داشت.

نکند منتظر مانده بود من بیایم بالا مخفیگاهش را پیدا کنم، بعد خودش بیاید و من را در انباری زندانی کند، سریع از انباری خارج شدم، در را بستم و با سرعت زیاد به سمت در پشت بام حرکت کردم، یاد قفل پشت بام افتادم، نکند در پشت بام را رویم بسته باشد؟

نگاهی به قفل در دستم انداختم، خدا را شکر قفل را با خودم آورده بودم، با دیدن در باز پشت بام نفس راحتی کشیدم، با سرعت کم‌تری از پشت بام خارج شدم، نگاهی به قفل انداختم، بیخیال قفل زدن شدم.

از پله‌ها پایین آمدم‌، به در خانه کلید انداختم و وارد خانه شدم.
وارد خانه که شدم همسرم را رو به رویم دیدم، با د*ه*ان باز به او خیره شدم، در حالی که در چشم‌هایم زل زده بود جلو آمد و در را پشت سرم بست، همان‌ طور که دستش روی در بود به من نزدیک‌تر شد، به در چسبیده بودم و از ترس می‌لرزیدم.
در چشم‌هایم خیره شد، گفت:
- اون قدر که فکر می‌کردم باهوش نیستی!
ل*ب‌هایم تکان خوردند، ولی صدایی از دهانم خارج نشد.
لبخند یک وری‌ای زد و ادامه داد: به این فکر نکردی که اگه من توی پشت بوم باشم چطوری باید اون قفل رو از داخل پشت بوم باز کنم بیام بیرون؟
با ناباوری و چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم، راست می‌گفت... باید می‌فهمیدم در پشت بام نیست و برای همین به درش قفل زده، آن قدر حواسم به گشتن پشت بام بود که یک درصد احتمال ندادم وارد خانه شده باشد و منتظرم باشد، با ترس نگاهش کردم، باورم نمی‌شد یک روز انقدر از او بترسم.
دستش را از روی در برداشت، ولی هنوز صورتش در یک قدمی صورتم بود، گفت:
- بیش‌تر از این‌ها روی هوشت حساب کرده بودم!
حالا دقیقاً باید چه کار کنی؟
با حرص و چشم‌های پر از اشک نگاهش کردم.
سرش را تکان داد و پوزخند زد:
- زود باش بگو! بگو باید چه کار کنی؟ مثل وقت‌هایی که عاشقمی و برام مثل بلبل شعر‌ میگی! سریع بگو باید چه کار‌ کنی که از این وضعیت خلاص بشیم؟
به سمتش تف انداختم، ناباورانه خندید و گفت:
- لازم نیست از چیزی بترسی! من کنارتم!
سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم، نگاهم کرد و گفت:
- خب من میگم! مثل بچه‌ی خوب میری مدارکی رو که علیه مادرت پیدا کردی به کاراگاه میدی!
با ل*ب‌های لرزان نگاهش کردم، بریده بریده گفتم:
- ناش‌... ناش.... ناشناس تو بودی؟
با ابروهای بالا رفته گفت: صبح بخیر!
زمزمه کردم:
- تو اون کامنت اول‌ رو گذاشتی! تو به پلیس زنگ زدی! با گوشی من!
با حرص در چشم‌هایش زل زدم:
- تو دست بندم رو انداختی تو صح*نه‌ی جرم! تو به اسم من بلیط خریدی!
داد زدم:
- شناسنامه‌ی بابام رو جعل کردی!

[/CODE]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,486
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
_ خب باید یه کاری می‌کردم که همه چیز جور دربیاد، وقتی مثل یه دختر خوب رفتی گفتی مامانت قاتله بتونی از شناسنامه‌ی جعلی استفاده کنی و خودت رو قربانی این ماجرا نشون بدی، ل*ب‌هایش را به گوشم نزدیک کرد، زمزمه کرد:
_ بتونی بگی مامانت از تو متنفر بوده و نمی‌خواسته بهت ارث برسه! بگی مامانت کلاً با تو و بابات این اواخر مشکل داشته...
با چشم‌های گشاد شده و با حرص نگاهش کردم، چرا فکر کرده بود من این کار را می‌کنم؟
گفتم:
- کی گفته من این کارو می‌کنم؟
در چشم‌هایم زل زد: من!
بعد دستش را کنار گوشش برد، حالت همیشگی‌اش را به خود گرفت؛ همان حالتی که شدیداً عاشقش بودم.
فکر کرده بود مادرم را قربانی می‌کنم؟
اشتباه کرده بود... من عاشق بودم، ولی عاشق این هیولا نه!
عاشق آن همسری بودم که با او ازدواج کرده بودم، این هیولای بی شاخ و دم را اصلاً نمی‌شناختم.
تقه‌ای به در زده شد، همسرم با ناباوری به در خیره شد و ناگهان در با شدت باز شد، هر دو به جلو پرت شدیم، روی مبل افتادم، با ناباوری دیدم که پلیس‌ با سرعت به سمت همسرم رفت و به دست‌هایش دست‌بند زد.
به خودم آمدم و از روی مبل بلند شدم، چشمم به یاسین افتاد.
با لبخند نگاهم می‌کرد، تبلتی در دستش بود، جلو آمد و تبلت را نشانم داد، تک تک جاهای خانه‌مان در تبلت دیده می‌شد، نگاهش کردم، در خانه دوربین گذاشته بود؟

کانادا
روز اول
کنار‌ تخت ایستاده بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم، باید می‌خوابیدم یا منتظرش می‌ماندم؟
اصلاً نمی‌دانستم کجاست، یک ساعت پیش پیام داده بود که گوشی‌اش شارژ ندارد و دارد خاموش می‌شود، گفته بود نگران نباشم معلوم نیست کی برگردد.
امروز صبح گفته بود به یک سفر اداری و کاری می‌رود و کارش که تمام شد برمی‌گردد، من هم آن قدر درگیر این بودم که زودتر به کتابخانه برسم دیگر وقت نکردم بپرسم اصلاً به چه شهری می‌رود، دیرم شده بود و عجله داشتم.
روی تخت نشستم، تصمیم‌ گرفتم بخوابم، شاید اصلاً امشب برنمی‌گشت، گوشی‌ام را از روی پاتختی برداشتم تا کمی صدایش را گوش بدهم، صدای خواندنش همیشه به من آرامش می‌داد، وارد آهنگ‌ها شدم و صدایش را پلی کردم، متوجه پیامی شدم که از ت*ل*گرام برایم آمده بود، با دیدنش چشم هایم گشاد شد:
بابات فوت کرده! هرچی زودتر برگرد ایران!
دهانم باز ماند، روی پیام زدم و وارد پی وی شخصی که پیام داده بود شدم، اسمش "عمو" بود. کدام عمویم بود؟ چرا این طور به من خبر داده بود؟
نکند شوخی‌ای چیزی در کار است، یک بار دیگر متن پیام را خواندم:
"بابات فوت کرده! هرچی زودتر برگرد ایران!"
باورم نمی‌شد شاید شوخی بود، سریع وارد واتساپ شدم و شماره عمه‌ام را گرفتم، عمه‌ام بعد از چند بوق جواب داد، چشمش که به من افتاد، صورتش در هم رفت، بدون حرف سرش را تکان داد و گوشی را قطع کرد، با تعجب به صفحه‌ی واتساپ زل زدم.
یعنی چه؟ چه خبر بود؟ چشم‌های عمه‌ام قرمز شده بود و از اشک خیس بود، حتماً واقعیت داشت... پس چرا... پس چرا عمه به من تسلیت نگفت؟
کد:
_ خب باید یه کاری می‌کردم که همه چیز جور دربیاد، وقتی مثل یه دختر خوب رفتی گفتی مامانت قاتله بتونی از شناسنامه‌ی جعلی استفاده کنی و خودت رو قربانی این ماجرا نشون بدی، ل*ب‌هایش را به گوشم نزدیک کرد، زمزمه کرد:
_ بتونی بگی مامانت از تو متنفر بوده و نمی‌خواسته بهت ارث برسه! بگی مامانت کلاً با تو و بابات این اواخر مشکل داشته...
با چشم‌های گشاد شده و با حرص نگاهش کردم، چرا فکر کرده بود من این کار را می‌کنم؟
گفتم:
- کی گفته من این کارو می‌کنم؟
 در چشم‌هایم زل زد: من!
بعد دستش را کنار گوشش برد، حالت همیشگی‌اش را به خود گرفت؛ همان حالتی که شدیداً عاشقش بودم.
 فکر کرده بود مادرم را قربانی می‌کنم؟ اشتباه کرده بود... من عاشق بودم، ولی عاشق این هیولا نه!
عاشق آن همسری بودم که با او ازدواج کرده بودم، این هیولای بی شاخ و دم را اصلاً نمی‌شناختم.
تقه‌ای به در زده شد، همسرم با ناباوری به در خیره شد و ناگهان در با شدت باز شد، هر دو به جلو پرت شدیم، روی مبل افتادم، با ناباوری دیدم که پلیس‌ با سرعت به سمت همسرم رفت و به دست‌هایش دست‌بند زد.
به خودم آمدم و از روی مبل بلند شدم، چشمم به یاسین افتاد.
با لبخند نگاهم می‌کرد، تبلتی در دستش بود، جلو آمد و تبلت را نشانم داد، تک تک جاهای خانه‌مان در تبلت دیده می‌شد. نگاهش کردم، در خانه دوربین گذاشته بود؟
کانادا

روز اول

کنار‌ تخت ایستاده بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم، باید می‌خوابیدم یا منتظرش می‌ماندم؟
 اصلاً نمی‌دانستم کجاست، یک ساعت پیش پیام داده بود که گوشی‌اش شارژ ندارد و دارد خاموش می‌شود، گفته بود نگران نباشم معلوم نیست کی برگردد.

امروز صبح گفته بود به یک سفر اداری و کاری می‌رود و کارش که تمام شد برمی‌گردد، من هم آن قدر درگیر این بودم که زودتر به کتابخانه برسم دیگر وقت نکردم بپرسم اصلاً به چه شهری می‌رود، دیرم شده بود و عجله داشتم.
 روی تخت نشستم، تصمیم‌ گرفتم بخوابم، شاید اصلاً امشب برنمی‌گشت، گوشی‌ام را از روی پاتختی برداشتم تا کمی صدایش را گوش بدهم، صدای خواندنش همیشه به من آرامش می‌داد، وارد آهنگ‌ها شدم و صدایش را پلی کردم، متوجه پیامی شدم که از ت*ل*گرام برایم آمده بود؛ با دیدنش چشم هایم گشاد شد:
بابات فوت کرده! هرچی زودتر برگرد ایران!
دهانم باز ماند، روی پیام زدم و وارد پی وی شخصی که پیام داده بود شدم، اسمش "عمو" بود. کدام عمویم بود؟ چرا این طور به من خبر داده بود؟
 نکند شوخی‌ای چیزی در کار است، یک بار دیگر متن پیام را خواندم:
"بابات فوت کرده! هرچی زودتر برگرد ایران!"
باورم نمی‌شد شاید شوخی بود، سریع وارد واتساپ شدم و شماره عمه‌ام را گرفتم، عمه‌ام بعد از چند بوق جواب داد، چشمش که به من افتاد، صورتش در هم رفت، بدون حرف سرش را تکان داد و گوشی را قطع کرد، با تعجب به صفحه‌ی واتساپ زل زدم. یعنی چه؟ چه خبر بود؟ چشم‌های عمه‌ام قرمز شده بود و از اشک خیس بود، حتماً واقعیت داشت... پس چرا... پس چرا عمه به من تسلیت نگفت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا