Zahra jafarian
صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
به صندلی اشاره کرد و گفت:
- بفرما بشین.
چطوری؟
در حالی که به سمت صندلی حرکت میکردم، کیفم را از روی دوشم برداشتم تا راحت بنشینم و گفتم:
- میگذره... شما خوبی؟
خوش میگذره؟
نیش کلامم را احساس کرد، ولی به روی خودش نیاورد.
گفت:
- بد نیست.
نشستم، نگاهش کردم و گفتم:
- واقعاً نمیخوای هیچ اقدامی انجام بدی؟
ابرویش بالا رفت:
- چه اقدامی؟
- مثلاً سعی کنی قاتل شوهرت رو پیدا کنی؟
پایش را روی آن پایش انداخت و صندلیاش را به سمتم چرخاند:
- فکر میکردم اینا وظیفهی پلیسه.
- خب شاید بد نباشه تو هم یه اقدامی انجام بدی.
نگاهی به پرونده و کاغذهای روی میزش انداختم و گفتم:
- مثلاً وکیلی! در چشمانش زل زدم و ادامه دادم: حداقل شاید نباشه یه خبر بگیری با پلیس و کاراگاه صحبت کنی ببینی چی شد.
خودش را نباخت:
- از کجا میدونی نگرفتم؟
- گرفتی؟
- چند روز پیش زنگ زدم.
- چند روز پیش؟
- به هر حال اگه خبری بشه خودشون زنگ میزنن!
- جالبه!
- چی جالبه؟
سکوت کردم.
خودش را جلو کشید و در چشمهایم زل زد، پرسید:
- چی باعث شده بیای این جا؟ راستش رو بگو، چی فکر میکنی؟
خواستم مستقیم سوالم را بپرسم و بگویم از ارتباط مادر و پدرم خبر داشته یا نه، ولی تصمیم گرفتم اول به او یک دستی بزنم:
- فکر میکنم تو بابام رو کشتی! و میخوای خودت رو مظلوم جلوه بدی تا راحت مال و اموال بابام رو بالا بکشی.
- اون وقت فکر نمیکنی اگه میخواستم مال و اموالش رو بالا بکشم، به جای بابات باید تو رو میکشتم؟
کمی آرام گرفتم و ادامه دادم:
- نه! میتونستی منو متهم به قتل کنی، بعد تمام مال و اموال...
- چی میگی زهرا؟ من چطوری باید یه کاری میکردم که تو مظنون بشی؟ تو که اصلاً قم نبودی!
- یعنی میگی خبر نداری از حرف و حدیثها؟
- کدوم حرف و حدیثها؟
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
- بفرما بشین.
چطوری؟
در حالی که به سمت صندلی حرکت میکردم، کیفم را از روی دوشم برداشتم تا راحت بنشینم و گفتم:
- میگذره... شما خوبی؟
خوش میگذره؟
نیش کلامم را احساس کرد، ولی به روی خودش نیاورد.
گفت:
- بد نیست.
نشستم، نگاهش کردم و گفتم:
- واقعاً نمیخوای هیچ اقدامی انجام بدی؟
ابرویش بالا رفت:
- چه اقدامی؟
- مثلاً سعی کنی قاتل شوهرت رو پیدا کنی؟
پایش را روی آن پایش انداخت و صندلیاش را به سمتم چرخاند:
- فکر میکردم اینا وظیفهی پلیسه.
- خب شاید بد نباشه تو هم یه اقدامی انجام بدی.
نگاهی به پرونده و کاغذهای روی میزش انداختم و گفتم:
- مثلاً وکیلی! در چشمانش زل زدم و ادامه دادم: حداقل شاید نباشه یه خبر بگیری با پلیس و کاراگاه صحبت کنی ببینی چی شد.
خودش را نباخت:
- از کجا میدونی نگرفتم؟
- گرفتی؟
- چند روز پیش زنگ زدم.
- چند روز پیش؟
- به هر حال اگه خبری بشه خودشون زنگ میزنن!
- جالبه!
- چی جالبه؟
سکوت کردم.
خودش را جلو کشید و در چشمهایم زل زد، پرسید:
- چی باعث شده بیای این جا؟ راستش رو بگو، چی فکر میکنی؟
خواستم مستقیم سوالم را بپرسم و بگویم از ارتباط مادر و پدرم خبر داشته یا نه، ولی تصمیم گرفتم اول به او یک دستی بزنم:
- فکر میکنم تو بابام رو کشتی! و میخوای خودت رو مظلوم جلوه بدی تا راحت مال و اموال بابام رو بالا بکشی.
- اون وقت فکر نمیکنی اگه میخواستم مال و اموالش رو بالا بکشم، به جای بابات باید تو رو میکشتم؟
کمی آرام گرفتم و ادامه دادم:
- نه! میتونستی منو متهم به قتل کنی، بعد تمام مال و اموال...
- چی میگی زهرا؟ من چطوری باید یه کاری میکردم که تو مظنون بشی؟ تو که اصلاً قم نبودی!
- یعنی میگی خبر نداری از حرف و حدیثها؟
- کدوم حرف و حدیثها؟
کد:
به صندلی اشاره کرد و گفت:
به صندلی اشاره کرد و گفت:
- بفرما بشین.
چطوری؟
در حالی که به سمت صندلی حرکت میکردم، کیفم را از روی دوشم برداشتم تا راحت بنشینم و گفتم:
- میگذره... شما خوبی؟
خوش میگذره؟
نیش کلامم را احساس کرد، ولی به روی خودش نیاورد. گفت:
- بد نیست.
نشستم، نگاهش کردم و گفتم:
- واقعاً نمیخوای هیچ اقدامی انجام بدی؟
ابرویش بالا رفت:
- چه اقدامی؟
- مثلاً سعی کنی قاتل شوهرت رو پیدا کنی؟
پایش را روی آن پایش انداخت و صندلیاش را به سمتم چرخاند:
- فکر میکردم اینا وظیفهی پلیسه.
- خب شاید بد نباشه تو هم یه اقدامی انجام بدی.
نگاهی به پرونده و کاغذهای روی میزش انداختم و گفتم:
- مثلاً وکیلی! در چشمانش زل زدم و ادامه دادم: حداقل شاید نباشه یه خبر بگیری با پلیس و کاراگاه صحبت کنی ببینی چی شد.
خودش را نباخت:
- از کجا میدونی نگرفتم؟
- گرفتی؟
- چند روز پیش زنگ زدم.
- چند روز پیش؟
- به هر حال اگه خبری بشه خودشون زنگ میزنن!
- جالبه!
- چی جالبه؟
سکوت کردم.
خودش را جلو کشید و در چشمهایم زل زد، پرسید:
- چی باعث شده بیای این جا؟ راستش رو بگو، چی فکر میکنی؟
خواستم مستقیم سوالم را بپرسم و بگویم از ارتباط مادر و پدرم خبر داشته یا نه، ولی تصمیم گرفتم اول به او یک دستی بزنم:
- فکر میکنم تو بابام رو کشتی! و میخوای خودت رو مظلوم جلوه بدی تا راحت مال و اموال بابام رو بالا بکشی.
- اون وقت فکر نمیکنی اگه میخواستم مال و اموالش رو بالا بکشم، به جای بابات باید تو رو میکشتم؟
کمی آرام گرفتم و ادامه دادم:
- نه! میتونستی منو متهم به قتل کنی، بعد تمام مال و اموال...
- چی میگی زهرا؟ من چطوری باید یه کاری میکردم که تو مظنون بشی؟ تو که اصلاً قم نبودی!
- یعنی میگی خبر نداری از حرف و حدیثها؟
- کدوم حرف و حدیثها؟
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: