Zahra jafarian
صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
مکثی کردم و ادامه دادم:
- ببخشید وقتت رو گرفتیم. دیگه بیشتر مزاحمت نمیشیم. فقط میتونم شمارهات رو داشته باشم اگه کاری بود زنگ بزنم؟
در حالی که یک کاغذ برمیداشت تا شمارهاش را بنویسد، گفت:
- حتماً حتماً. هر کاری بود حتماً زنگ بزن.
تشکری کردم و منتظر شدم تا بنویسد. شیما از روی صندلی بلند شد و من هم بلند شدم. بعد از گرفتن شماره از دفتر خارج شدیم. شیما چون مسیرش با من متفاوت بود خداحافظی کرد و رفت. من هم چون اعصابم به شدت درگیر شده بود تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. به فکر فرو رفتم، چرا پلیسها نمیدانستند محدثه زن پدرم است و من هم دخترش هستم؟ نیم ساعتی را پیاده رفتم تا به انتهای خیابان صدوقی رسیدم. میخواستم بقیه راه را هم پیاده بروم، ولی دیگر جان نداشتم. تاکسی گرفتم.
به خانه که رسیدم از ماشین پیاده شدم و طبق عادت پس از باز کردن در نگاهی به داخل پارکینگ انداختم، کسی نبود، به سمت آسانسور حرکت کردم، متوجه حرکت سایهای در حیاط انتهای پارکینگ شدم. پارکینگ خانه در انتهایش یک حیاط خیلی کوچک داشت که تقریباً انباری حساب میشد و کسی آنجا نمیرفت. اخمی کردم و با کنجکاوی به سمت حیاط رفتم، شاید یکی از همسایهها آنجا بود. ولی وقتی به حیاط رسیدم هیچکس را ندیدم. با ناامیدی به وسایل درهم و برهم خیره شدم و راه آمده را برگشتم، اگر هم کسی بود به خوبی خودش را زیر وسایل قایم کرده بود تا پیدایش نکنم. حال و حوصلهی گشتن را نداشتم، در یک کلاف سردرگمی گیر افتاده بودم که سرنخ نداشت، دیگر حال و حوصلهی هیچ چیز را نداشتم... .
سوار آسانسور شدم و به طبقهی سوم رفتم. در خانه را باز کردم و وارد خانه شدم. با ترس نگاهی به داخل انداختم، همه چیز طبیعی و دست نخورده به نظر میرسید، از وقتی خانه را ترک کرده بودم چیزی جابهجا نشده بود. بدون این که خودم بفهمم در حالی که چادرم را از سرم در میآوردم به سمت اتاق خواب حرکت کردم، میخواستم آن گوشی لعنتی را چک کنم. البته مثلاً چه چیزی میخواست در گوشی باشد؟ مگر همیشه برایم پیامک نمیفرستاد؟ صدایی گوشهی ذهنم جواب داد: شاید فهمیده تو گوشی رو پیدا کردی، تو خوده گوشی یه پیغامی برات گذاشته!
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
- ببخشید وقتت رو گرفتیم. دیگه بیشتر مزاحمت نمیشیم. فقط میتونم شمارهات رو داشته باشم اگه کاری بود زنگ بزنم؟
در حالی که یک کاغذ برمیداشت تا شمارهاش را بنویسد، گفت:
- حتماً حتماً. هر کاری بود حتماً زنگ بزن.
تشکری کردم و منتظر شدم تا بنویسد. شیما از روی صندلی بلند شد و من هم بلند شدم. بعد از گرفتن شماره از دفتر خارج شدیم. شیما چون مسیرش با من متفاوت بود خداحافظی کرد و رفت. من هم چون اعصابم به شدت درگیر شده بود تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. به فکر فرو رفتم، چرا پلیسها نمیدانستند محدثه زن پدرم است و من هم دخترش هستم؟ نیم ساعتی را پیاده رفتم تا به انتهای خیابان صدوقی رسیدم. میخواستم بقیه راه را هم پیاده بروم، ولی دیگر جان نداشتم. تاکسی گرفتم.
به خانه که رسیدم از ماشین پیاده شدم و طبق عادت پس از باز کردن در نگاهی به داخل پارکینگ انداختم، کسی نبود، به سمت آسانسور حرکت کردم، متوجه حرکت سایهای در حیاط انتهای پارکینگ شدم. پارکینگ خانه در انتهایش یک حیاط خیلی کوچک داشت که تقریباً انباری حساب میشد و کسی آنجا نمیرفت. اخمی کردم و با کنجکاوی به سمت حیاط رفتم، شاید یکی از همسایهها آنجا بود. ولی وقتی به حیاط رسیدم هیچکس را ندیدم. با ناامیدی به وسایل درهم و برهم خیره شدم و راه آمده را برگشتم، اگر هم کسی بود به خوبی خودش را زیر وسایل قایم کرده بود تا پیدایش نکنم. حال و حوصلهی گشتن را نداشتم، در یک کلاف سردرگمی گیر افتاده بودم که سرنخ نداشت، دیگر حال و حوصلهی هیچ چیز را نداشتم... .
سوار آسانسور شدم و به طبقهی سوم رفتم. در خانه را باز کردم و وارد خانه شدم. با ترس نگاهی به داخل انداختم، همه چیز طبیعی و دست نخورده به نظر میرسید، از وقتی خانه را ترک کرده بودم چیزی جابهجا نشده بود. بدون این که خودم بفهمم در حالی که چادرم را از سرم در میآوردم به سمت اتاق خواب حرکت کردم، میخواستم آن گوشی لعنتی را چک کنم. البته مثلاً چه چیزی میخواست در گوشی باشد؟ مگر همیشه برایم پیامک نمیفرستاد؟ صدایی گوشهی ذهنم جواب داد: شاید فهمیده تو گوشی رو پیدا کردی، تو خوده گوشی یه پیغامی برات گذاشته!
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
مکثی کردم و ادامه دادم:
- ببخشید وقتتو گرفتیم. دیگه بیشتر مزاحمت نمیشیم. فقط میتونم شمارهتو داشته باشم اگه کاری بود زنگ بزنم؟
در حالی که یک کاغذ برمیداشت تا شمارهاش را بنویسد، گفت:
- حتماً حتماً. هر کاری بود حتماً زنگ بزن.
تشکری کردم و منتظر شدم تا بنویسد. شیما از روی صندلی بلند شد و من هم بلند شدم. بعد از گرفتن شماره از دفتر خارج شدیم.
شیما چون مسیرش با من متفاوت بود خداحافظی کرد و رفت. من هم چون اعصابم به شدت درگیر شده بود تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. به فکر فرو رفتم، چرا پلیسها نمیدانستند محدثه زن پدرم است و من هم دخترش هستم؟
نیم ساعتی را پیاده رفتم تا به انتهای خیابان صدوقی رسیدم. میخواستم بقیه راه را هم پیاده روم، ولی دیگر جان نداشتم. تاکسی گرفتم.
به خانه که رسیدم از ماشین پیاده شدم و طبق عادت پس از باز کردن در نگاهی به داخل پارکینگ انداختم، کسی نبود، به سمت آسانسور حرکت کردم، متوجه حرکت سایهای در حیاط انتهای پارکینگ شدم. پارکینگ خانه در انتهایش یک حیاط خیلی کوچک داشت که تقریباً انباری حساب میشد و کسی آن جا نمیرفت. اخمی کردم و با کنجکاوی به سمت حیاط رفتم، شاید یکی از همسایهها آن جا بود. ولی وقتی به حیاط رسیدم هیچ کس را ندیدم. با ناامیدی به وسایل درهم و برهم خیره شدم و راه آمده را برگشتم، اگر هم کسی بود به خوبی خودش را زیر وسایل قایم کرده بود تا پیدایش نکنم. حال و حوصلهی گشتن را نداشتم، در یک کلاف سردرگمی گیر افتاده بودم که سرنخ نداشت، دیگر حال و حوصلهی هیچ چیز را نداشتم...
سوار آسانسور شدم و به طبقهی سوم رفتم. در خانه را باز کردم و وارد خانه شدم. با ترس نگاهی به داخل انداختم، همه چیز طبیعی و دست نخورده به نظر میرسید، از وقتی خانه را ترک کرده بودم چیزی جا به جا نشده بود. بدون این که خودم بفهمم در حالی که چادرم را از سرم در میآوردم به سمت اتاق خواب حرکت کردم، میخواستم آن گوشی لعنتی را چک کنم. البته مثلاً چه چیزی میخواست در گوشی باشد؟ مگر همیشه برایم پیامک نمیفرستاد؟ صدایی گوشهی ذهنم جواب داد: شاید فهمیده تو گوشی رو پیدا کردی، تو خوده گوشی یه پیغامی برات گذاشته!
آخرین ویرایش توسط مدیر: