کامل شده رمان کوتاه ده روز پس از حادثه | Zahrajafarian کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
مکثی کردم و ادامه دادم:
- ببخشید وقتت رو گرفتیم. دیگه بیشتر مزاحمت نم‌یشیم. فقط می‌تونم شماره‌‌ات رو داشته باشم اگه کاری بود زنگ بزنم؟
در حالی که یک کاغذ برمی‌داشت تا شماره‌اش را بنویسد، گفت:
- حتماً حتماً. هر کاری بود حتماً زنگ بزن.
تشکری کردم و منتظر شدم تا بنویسد. شیما از روی صندلی بلند شد و من هم بلند شدم. بعد از گرفتن شماره از دفتر خارج شدیم. شیما چون مسیرش با من متفاوت بود خداحافظی کرد و رفت. من هم چون اعصابم به شدت درگیر شده بود تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. به فکر فرو رفتم، چرا پلیس‌ها نمی‌دانستند محدثه زن پدرم است و من هم دخترش هستم؟ نیم ساعتی را پیاده رفتم تا به انتهای خیابان صدوقی رسیدم. می‌خواستم بقیه راه را هم پیاده بروم، ولی دیگر جان نداشتم. تاکسی گرفتم.
به خانه که رسیدم از ماشین پیاده شدم و طبق عادت پس از باز کردن در نگاهی به داخل پارکینگ انداختم، کسی نبود، به سمت آسانسور حرکت کردم، متوجه حرکت سایه‌ای در حیاط انتهای پارکینگ شدم. پارکینگ خانه در انتهایش یک حیاط خیلی کوچک داشت که تقریباً انباری حساب میشد و کسی آن‌جا نمی‌رفت. اخمی کردم و با کنجکاوی به سمت حیاط رفتم، شاید یکی از همسایه‌ها آن‌جا بود. ولی وقتی به حیاط رسیدم هیچ‌کس را ندیدم. با ناامیدی به وسایل درهم و برهم خیره شدم و راه آمده را برگشتم، اگر هم کسی بود به خوبی خودش را زیر وسایل قایم کرده بود تا پیدایش نکنم. حال و حوصله‌ی گشتن را نداشتم، در یک کلاف سردرگمی گیر افتاده بودم که سرنخ نداشت، دیگر حال و حوصله‌ی هیچ چیز را نداشتم... ‌.
سوار آسانسور شدم و به طبقه‌ی سوم رفتم. در خانه را باز کردم و وارد خانه شدم. با ترس نگاهی به داخل انداختم، همه چیز طبیعی و دست نخورده به نظر می‌رسید، از وقتی خانه را ترک کرده بودم چیزی جا‌به‌جا نشده بود. بدون این که خودم بفهمم در حالی که چادرم را از سرم در می‌‌آوردم به سمت اتاق خواب حرکت کردم، می‌خواستم آن گوشی لعنتی را چک کنم. البته مثلاً چه چیزی می‌خواست در گوشی باشد؟ مگر همیشه برایم پیامک نمی‌فرستاد؟ صدایی گوشه‌ی ذهنم جواب داد: شاید فهمیده تو گوشی رو پیدا کردی، تو خوده گوشی یه پیغامی برات گذاشته!

#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
مکثی کردم و ادامه دادم:

- ببخشید وقتتو گرفتیم. دیگه بیشتر مزاحمت نمیشیم. فقط می‌تونم شماره‌تو داشته باشم اگه کاری بود زنگ بزنم؟



در حالی که یک کاغذ برمی‌داشت تا شماره‌اش را بنویسد، گفت:

- حتماً حتماً. هر کاری بود حتماً زنگ بزن.



تشکری کردم و منتظر شدم تا بنویسد. شیما از روی صندلی بلند شد و من هم بلند شدم. بعد از گرفتن شماره از دفتر خارج شدیم.



شیما چون مسیرش با من متفاوت بود خداحافظی کرد و رفت. من هم چون اعصابم به شدت درگیر شده بود تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. به فکر فرو رفتم، چرا پلیس‌ها نمی‌دانستند محدثه زن پدرم است و من هم دخترش هستم؟



نیم ساعتی را پیاده رفتم تا به انتهای خیابان صدوقی رسیدم. می‌خواستم بقیه راه را هم پیاده روم، ولی دیگر جان نداشتم. تاکسی گرفتم.



به خانه که رسیدم از ماشین پیاده شدم و طبق عادت پس از باز کردن در نگاهی به داخل پارکینگ انداختم، کسی نبود، به سمت آسانسور حرکت کردم، متوجه حرکت سایه‌ای در حیاط انتهای پارکینگ شدم. پارکینگ خانه در انتهایش یک حیاط خیلی کوچک داشت که تقریباً انباری حساب میشد و کسی آن جا نمی‌رفت. اخمی کردم و با کنجکاوی به سمت حیاط رفتم، شاید یکی از همسایه‌ها آن جا بود. ولی وقتی به حیاط رسیدم هیچ کس را ندیدم. با ناامیدی به وسایل درهم و برهم خیره شدم و راه آمده را برگشتم، اگر هم کسی بود به خوبی خودش را زیر وسایل قایم کرده بود تا پیدایش نکنم. حال و حوصله‌ی گشتن را نداشتم، در یک کلاف سردرگمی گیر افتاده بودم که سرنخ نداشت، دیگر حال و حوصله‌ی هیچ چیز را نداشتم...



سوار آسانسور شدم و به طبقه‌ی سوم رفتم. در خانه را باز کردم و وارد خانه شدم. با ترس نگاهی به داخل انداختم، همه چیز طبیعی و دست نخورده به نظر می‌رسید، از وقتی خانه را ترک کرده بودم چیزی جا به جا نشده بود. بدون این که خودم بفهمم در حالی که چادرم را از سرم در می‌‌آوردم به سمت اتاق خواب حرکت کردم، می‌خواستم آن گوشی لعنتی را چک کنم. البته مثلاً چه چیزی می‌خواست در گوشی باشد؟ مگر همیشه برایم پیامک نمی‌فرستاد؟ صدایی گوشه‌ی ذهنم جواب داد: شاید فهمیده تو گوشی رو پیدا کردی، تو خوده گوشی یه پیغامی برات گذاشته!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
نادیده‌اش گرفتم و با ترس کشو را باز کردم، گوشی را برداشتم و قفلش را باز کردم، با دیدن عکسی که روی صفحه‌اش بود جیغ بلندی کشیدم و گوشی را زمین انداختم، عکسی از جنازه‌ی پدرم بود..‌. دستم را روی دهانم گذاشتم و عقب عقب رفتم، آن‌قدر عقب رفتم تا به میز کامپیوتر برخورد کردم، روی زمین نشستم و اشک‌هایم شروع به باریدن کردند، یعنی چه؟ چه کسی این عکس را گرفته بود؟ چه کسی این کارها را می‌کرد؟ از کجا فهمیده بود گوشی را پیدا کرده‌ام؟ همین امروز صبح قبل رفتن گالری این گوشی لعنتی را چک کرده بودم، همچین عکسی در آن نبود! کمی که آرام‌تر شدم بلند شدم و به سمت گوشی رفتم، برش داشتم و سعی کردم تا به عکس نگاه کنم، به شدت دردناک و طاقت فرسا بود، احساس می‌کردم تحملش را ندارم، ولی باید این کار را می‌کردم، سعی کردم به جنازه نگاه نکنم و به اطرافش نگاه کنم، با دیدن دستبندی در بالای سر پدرم عکس را بیشتر زوم کردم تا بهتر ببینم، آن دستبند خیلی برایم آشنا بود، یادم نمی‌آمد کجا دیده بودمش، عجیب بود! شاید مال محدثه بود! ولی مطمئن بودم که تا به حال آن را دست محدثه ندیده بودم. به سختی نگاهی به جنازه انداختم، چیز غیر طبیعی‌ای در آن دیده نمیشد، چاقو در قلب پدرم فرو رفته بود و خون اطرافش را گرفته بود، زخمی عمیق هم روی گ*ردنش دیده میشد... گوشی را روی زمین انداختم و شروع به هق هق کردم. وسط داستانی گیر افتاده بودم که حالم از آن به هم می‌خورد، از آن متنفر بودم، حتی از کتابی که یک سال‌ پیش نوشته بودم هم متنفر بودم، یک نفر قصد کشتن پدرم را داشت و با خواندن کتاب من جرئت پیدا کرده بود. حتماً خیالش هم راحت بود که می‌تواند به راحتی من را به خاطر نوشتن آن کتاب مظنون کند و قاتل جلوه بدهد. احساس می‌کردم لباسی ترسناک برایم دوخته‌اند و دارند آرام آرام آن را تنم می‌کنند، یک لباس بدون زیپ و بدون هیچ درزی، لباسی که نمی‌توانم آن را از تنم خارج کنم. ولی عجیب بود که تا به حال پلیس هیچ خبری از من نگرفته بود... .

#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان

کد:
نادیده‌اش گرفتم و با ترس کشو را باز کردم، گوشی را برداشتم و قفلش را باز کردم، با دیدن عکسی که روی صفحه‌اش بود جیغ بلندی کشیدم و گوشی را زمین انداختم، عکسی از جنازه‌ی پدرم بود...
دستم را روی دهانم گذاشتم و عقب عقب رفتم، آن قدر عقب رفتم تا به میز کامپیوتر برخورد کردم، روی زمین نشستم و اشک‌هایم شروع به باریدن کردند، یعنی چه؟ چه کسی این عکس را گرفته بود؟ چه کسی این کارها را می‌کرد؟ از کجا فهمیده بود گوشی را پیدا کرده‌ام؟
همین امروز صبح قبل رفتن گالری این گوشی لعنتی را چک کرده بودم، همچین عکسی در آن نبود!
کمی که آرام‌تر شدم بلند شدم و به سمت گوشی رفتم، برش داشتم و سعی کردم تا به عکس نگاه کنم، به شدت دردناک و طاقت فرسا بود، احساس می‌کردم تحملش را ندارم، ولی باید این کار را می‌کردم، سعی کردم به جنازه نگاه نکنم و به اطرافش نگاه کنم، با دیدن دستبندی در بالای سر پدرم عکس را بیشتر زوم کردم تا بهتر ببینم، آن دستبند خیلی برایم آشنا بود، یادم نمی‌آمد کجا دیده بودمش، عجیب بود! شاید مال محدثه بود! ولی مطمئن بودم که تا به حال آن را دست محدثه ندیده بودم.
به سختی نگاهی به جنازه انداختم، چیز غیر طبیعی‌ای در آن دیده نمیشد، چاقو در قلب پدرم فرو رفته بود و خون اطرافش را گرفته بود، زخمی عمیق هم روی گ*ردنش دیده میشد... گوشی را روی زمین انداختم و شروع به هق هق کردم. وسط داستانی گیر افتاده بودم که حالم از آن به هم می‌خورد، از آن متنفر بودم، حتی از کتابی که یک سال‌ پیش نوشته بودم هم متنفر بودم، یک نفر قصد کشتن پدرم را داشت و با خواندن کتاب من جرئت پیدا کرده بود. حتماً خیالش هم راحت بود که می‌تواند به راحتی من را به خاطر نوشتن آن کتاب مظنون کند و قاتل جلوه بدهد. احساس می‌کردم لباسی ترسناک برایم دوخته‌اند و دارند آرام آرام آن را تنم می‌کنند، یک لباس بدون زیپ و بدون هیچ درزی، لباسی که نمی‌توانم آن را از تنم خارج کنم. ولی عجیب بود که تا به حال پلیس هیچ خبری از من نگرفته بود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
از روی زمین بلند شدم و گوشی را به داخل کشو برگرداندم، به سمت آشپزخانه رفتم تا یک لیوان آب بنوشم، گرسنه‌ام هم بود، ساعت ن*زد*یک*ی‌های دو شده بود و از ساعت هفت تا به حال چیزی نخورده بودم. چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت... به زور چند لقمه نان و پنیر خوردم و با آب قورت دادم، از دیروز تا امروز باز هم لاغر شده بودم، امشب باید حتماً غذا می‌خوردم، به خودم قول دادم شب غذا سفارش بدهم و بعد مشغول شستن ظرف‌ها و مرتب کردن خانه شدم. بعد از این که کمی حالم جا آمد و خانه مرتب شد، به اتاقم برگشتم و گوشی را از کشو درآوردم، می‌خواستم کمی بررسی‌اش کنم، شاید متوجه می‌شدم کسی که با آن کار می‌کند و این پیامک‌ها را می‌دهد چه کسی است. یاد مطلبی که در اینترنت خوانده بودم افتادم، وقتی داشتم در مورد ردیابی شماره‌ی ناشناس سرچ می‌کردم نوشته بود اگر اپلیکشن مربوط به سیم کارت مثل همراه من یا ایرانسل من را روی گوشی نصب کنی نام شخص صاحب سیم کارت را پیدا می‌کنی، این برای وقت‌هایی مناسب بود که سیم کارت دستت بود، ولی نمی‌دانستی که متعلق به چه کسی است، دقیقاً مثل همین الان که گوشی و سیم کارت در دست خودم بود. گوشی‌ام را برداشتم تا شماره ناشناس را یک بار دیگر چک کنم و بفهمم ایرانسل است یا همراه اول، خیلی آشنا نبودم ولی حدس زدم که همراه اول باشد و شروع به دانلود همراه من برای آن گوشی لعنتی کردم. بعد از چند دقیقه نصب شد، واردش شدم و شماره را وارد کردم تا ثبت نام کنم. منتظر شدم تا کد را پیامک بدهد، ولی هر چه منتظر ماندم هیچ کدی نفرستاد. با اخم به گوشی خیره مانده بودم، پنج دقیقه گذشته بود و هیچ خبری از کد نبود. یک بار خارج شدم و دوباره وارد شدم، این بار هم کد نفرستاد. با ناامیدی از برنامه بیرون آمدم و پشت گوشی را باز کردم، جای خالی سیم کارت را که دیدم آهی عمیق کشیدم، دیگر سیم کارتی در گوشی نبود... محکم به پیشانی‌ام کوبیدم و خودم را لعنت کردم که چرا همان صبح این کار را نکرده بودم... از بس که هول بودم!
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
از روی زمین بلند شدم و گوشی را به داخل کشو برگرداندم، به سمت آشپزخانه رفتم تا یک لیوان آب بنوشم، گرسنه‌ام هم بود، ساعت ن*زد*یک*ی‌های دو شده بود و از ساعت هفت تا به حال چیزی نخورده بودم. چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت...
به زور چند لقمه نان و پنیر خوردم و با آب قورت دادم، از دیروز تا امروز باز هم لاغر شده بودم، امشب باید حتماً غذا می‌خوردم، به خودم قول دادم شب غذا سفارش بدهم و بعد مشغول شستن ظرف‌ها و مرتب کردن خانه شدم.
بعد از این که کمی حالم جا آمد و خانه مرتب شد، به اتاقم برگشتم و گوشی را از کشو درآوردم، می‌خواستم کمی بررسی‌اش کنم، شاید متوجه میشدم کسی که با آن کار می‌کند و این پیامک‌ها را می‌دهد چه کسی است. یاد مطلبی که در اینترنت خوانده بودم افتادم، وقتی داشتم در مورد ردیابی شماره‌ی ناشناس سرچ می‌کردم نوشته بود اگر اپلیکشن مربوط به سیم کارت مثل همراه من یا ایرانسل من را روی گوشی نصب کنی نام شخص صاحب سیم کارت را پیدا می‌کنی، این برای وقت‌هایی مناسب بود که سیم کارت دستت بود ولی نمی‌دانستی که متعلق به چه کسی است، دقیقاً مثل همین الان که گوشی و سیم کارت در دست خودم بود. گوشی‌ام را برداشتم تا شماره ناشناس را یک بار دیگر چک کنم و بفهمم ایرانسل است یا همراه اول، خیلی آشنا نبودم ولی حدس زدم که همراه اول باشد و شروع به دانلود همراه من برای آن گوشی لعنتی کردم. بعد از چند دقیقه نصب شد، واردش شدم و شماره را وارد کردم تا ثبت نام کنم. منتظر شدم تا کد را پیامک بدهد، ولی هر چه منتظر ماندم هیچ کدی نفرستاد. با اخم به گوشی خیره مانده بودم، پنج دقیقه گذشته بود و هیچ خبری از کد نبود. یک بار خارج شدم و دوباره وارد شدم، این بار هم کد نفرستاد. با ناامیدی از برنامه بیرون آمدم و پشت گوشی را باز کردم، جای خالی سیم کارت را که دیدم آهی عمیق کشیدم، دیگر سیم کارتی در گوشی نبود... محکم به پیشانی‌ام کوبیدم و خودم را لعنت کردم که چرا همان صبح این کار را نکرده بودم... از بس که هول بودم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
ایران
روز ششم
از خانه بیرون آمدم تا به اداره‌ی آگاهی بروم. این بار چون زودتر از خانه خارج شده بودم پیاده تا ایستگاه اتوبوس رفتم، می‌خواستم با اتوبوس بروم، بهتر از معطل شدن در جلوی در‌ آگاهی بود. کارآگاه حامدی تا ساعت هشت به دفتر نمی‌آمد و الان ساعت هفت صبح بود. از دیروز تا به حال نه با عمویم صحبت کرده بودم نه با محدثه، حتی دیگر پیگیر آن پیامک‌های ناشناس هم نشده بودم. تصمیم گرفته بودم اول با کارآگاه حامدی صحبت کنم، بعد بروم یقه‌ی این و آن را بگیرم.
به ایستگاه اتوبوس که رسیدم پشت به نور خورشید ایستادم و منتظر شدم تا اتوبوس بیاید. از نور بدم نمی‌آمد، ولی نور مستقیم به چشمم می‌زد و کور می‌شدم. نور صبح همیشه همین بود...
بعد از پنج دقیقه اتوبوس رسید، شلوغ بود ولی هنوز پر پر نشده بود. سوار شدم و روی یک صندلی نشستم. تا پردیسان با گوشی‌ام ور رفتم. به پردیسان که رسید، در ایستگاه مورد نظر پیاده شدم و به سمت آگاهی حرکت کردم، نگاهی به ساعتم انداختم، هفت و چهل دقیقه شده بود. پوفی کشیدم و وارد آگاهی شدم، فوقش ده دقیقه‌ای را منتظر می‌ماندم، کاری نمیشد کرد. بعد از تحویل دادن گوشی‌ام و بازرسی بدنی وارد ساختمان شدم و به سمت پله‌ها حرکت کردم. دائماً دعا می‌کردم که آمده باشد. دو پلیس در راهروی طبقه‌ی اول راه می‌رفتند و صحبت می‌کردند، اول صبح بود و اداره شلوغ نبود. وارد دفتر کارآگاه حامدی که شدم، سروان خسروی من را شناخت و گفت:
_ یه چند دقیقه پیش اومدن، منتظر باشید صداتون کنم‌ داخل برید. اتفاقاً در مورد شما باهاشون صحبت کردم و گفتن که حتماً می‌خوان ببیننتون.
تشکری کردم و روی صندلی نشستم. چادرم را مرتب کردم و سعی کردم با پیچاندن دستانم به هم دیگر کمی از استرسم کم کنم. پنج دقیقه بعد تلفن روی میز سروان زنگ خورد و سروان بعد از جواب دادن، گفت داخل بروم. بلند شدم و با قدم‌هایی نااستوار به سمت دفتر رفتم. در زدم و پس از شنیدن بفرمایید در را باز کردم، نگاهم به کارآگاه حامدی که افتاد کمی از استرسم کم شد. یک مرد میانسال با موهایی خاکستری بود که چهره‌ای آرام داشت، روی پیشانی‌اش خط‌های پیری خودنمایی می‌کردند و چشم‌های قرمزش نشان از بی خوابی‌اش می‌داد. جلوتر رفتم و سلام کردم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
ایران
روز ششم
از خانه بیرون آمدم تا به اداره‌ی آگاهی بروم. این بار چون زودتر از خانه خارج شده بودم پیاده تا ایستگاه اتوبوس رفتم، می‌خواستم با اتوبوس بروم، بهتر از معطل شدن در جلوی در‌ آگاهی بود. کارآگاه حامدی تا ساعت هشت به دفتر نمی‌آمد و الان ساعت هفت صبح بود. از دیروز تا به حال نه با عمویم صحبت کرده بودم نه با محدثه، حتی دیگر پیگیر آن پیامک‌های ناشناس هم نشده بودم. تصمیم گرفته بودم اول با کارآگاه حامدی صحبت کنم، بعد بروم یقه‌ی این و آن را بگیرم.
به ایستگاه اتوبوس که رسیدم پشت به نور خورشید ایستادم و منتظر شدم تا اتوبوس بیاید. از نور بدم نمی‌آمد، ولی نور مستقیم به چشمم می‌زد و کور میشدم. نور صبح همیشه همین بود...
بعد از پنج دقیقه اتوبوس رسید، شلوغ بود ولی هنوز پر پر نشده بود. سوار شدم و روی یک صندلی نشستم. تا پردیسان با گوشی‌ام ور رفتم.
به پردیسان که رسید، در ایستگاه مورد نظر پیاده شدم و به سمت آگاهی حرکت کردم، نگاهی به ساعتم انداختم، هفت و چهل دقیقه شده بود. پوفی کشیدم و وارد آگاهی شدم، فوقش ده دقیقه‌ای را منتظر می‌ماندم، کاری نمیشد کرد. بعد از تحویل دادن گوشی‌ام و بازرسی بدنی وارد ساختمان شدم و به سمت پله‌ها حرکت کردم. دائماً دعا می‌کردم که آمده باشد. دو پلیس در راهروی طبقه‌ی اول راه می‌رفتند و صحبت می‌کردند، اول صبح بود و اداره شلوغ نبود.
وارد دفتر کارآگاه حامدی که شدم، سروان خسروی من را شناخت و گفت:
_ یه چند دقیقه پیش اومدن، منتظر باشید صداتون کنم‌ برید داخل. اتفاقاً در مورد شما باهاشون صحبت کردم و گفتن که حتماً می‌خوان ببیننتون.
تشکری کردم و روی صندلی نشستم. چادرم را مرتب کردم و سعی کردم با پیچاندن دستانم به هم دیگر کمی از استرسم کم کنم.
پنج دقیقه بعد تلفن روی میز سروان زنگ خورد و سروان بعد از جواب دادن، گفت بروم داخل. بلند شدم و با قدم‌هایی نااستوار به سمت دفتر رفتم. در زدم و پس از شنیدن بفرمایید در را باز کردم، نگاهم به کارآگاه حامدی که افتاد کمی از استرسم کم شد. یک مرد میانسال با موهایی خاکستری بود که چهره‌ای آرام داشت، روی پیشانی‌اش خط‌های پیری خودنمایی می‌کردند و چشم‌های قرمزش نشان از بی خوابی‌اش می‌داد. جلوتر رفتم و سلام کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
کارآگاه حامدی جوابم را داد و اشاره کرد تا بنشینم. روی صندلی نشستم و قبل از این که چیزی بگویم، خود کارآگاه حامدی صحبت را شروع کرد:
- پس شما دختر آقای شاهرخی هستی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بله!
از شدت استرس انگار دهانم‌ قفل شده بود، همان بله را هم به زور گفتم، نمی‌دانم چه بلایی سرم آمده بود. کارآگاه حامدی ادامه داد:
- چطور اسمی از شما در شناسنامه‌ی پدرتون نبوده؟
با تعجب سرم را بالا آوردم و با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم، شوکه شده بودم، فقط توانستم‌ بپرسم:
- چی؟!
کارآگاه حامدی خودش را جلو کشید و دست‌هایش را روی میز گذاشت، گفت:
- هیچ اسمی از شما توی شناسنامه‌ی پدرتون نیست!
بعد مشغول ور رفتن با پرونده‌های روی میزش شد، کمی بعد یک ورق آچهار را بیرون آورد و جلویم گرفت، فتوکپی‌ای از شناسنامه‌ی پدرم بود، با دیدن جای خالی قسمت فرزند در شناسنامه، ناخودآگاه آه بلندی کشیدم. کارآگاه حامدی با چشم‌هایی منتظر نگاهم می‌کرد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و به گریه افتادم، بین گریه‌هایم گفتم:
- من نمی‌دونم این جا چه خبره، یکی میگه زن بابامه، یکی میگه من بچه‌ی بابام نیستم، یکی میگه بابام به قتل رسیده، یکی ناشناس پیام میده برم پیش پلیس، من اصلاً نمی‌فهمم.
کارآگاه حامدی مشغول تماس با تلفنش شد، گفت یک بطری آب بیاورند و بعد تلفن را گذاشت، خطاب به من با لحنی دلداری دهنده گفت:
- آروم باشید خانوم شاهرخی. همه چیز رو مو به مو برای من تعریف کنید! بالاخره تکلیف این پرونده هم مشخص میشه.
دقایقی بعد سروان با یک بطری آب وارد شد و آب را روی میز گذاشت، تشکر کردم و بطری را برداشتم تا کمی بنوشم.
آب را که خوردم کمی آرام‌تر شدم و به خودم مسلط شدم، شروع به صحبت کردم: من شش ساله که کانادا رفتم. دورادور با پدرم در تماس بودم، ولی از مادرم خبری ندارم، سر یه مسئله‌ای دیگه با من صحبت نمی‌کنه. پنج روز پیش یه پیامی توی ت*ل*گرام از یه اکانتی به اسم عمو گرفتم که توش گفته بود پدرم فوت کرده! من انقدر هول کردم که نفهمیدم اون یه اکانت فیکه و عموی من نیست. وقتی برگشتم یه شماره‌ای بهم پیامک داد و پیش پلیس برم. من فکر کردم همون عمومه! ولی ناشناس بوده و یه عموی قلابی. روز ختم از عمو رضام پرسیدم کجا پیش پلیس باید برم، که گفت برای چی می‌خوای بری ما همه‌ی سوال‌ها رو جواب دادیم و اون روز متوجه شدم اون شخصی که بهم پیامک میده اصلاً عمو رضا نیست. در واقع هیچ کدوم از عموهام نیست.

#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
کارآگاه حامدی جوابم را داد و اشاره کرد تا بنشینم. روی صندلی نشستم و قبل از این که چیزی بگویم، خود کارآگاه حامدی صحبت را شروع کرد:

- پس شما دختر آقای شاهرخی هستی؟



سرم را تکان دادم و گفتم:

- بله!



از شدت استرس انگار دهانم‌ قفل شده بود، همان بله را هم به زور گفتم، نمی‌دانم چه بلایی سرم آمده بود.



کارآگاه حامدی ادامه داد:

- چطور اسمی از شما در شناسنامه‌ی پدرتون نبوده؟



با تعجب سرم را بالا آوردم و با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم، شوکه شده بودم، فقط توانستم‌ بپرسم:

- چی؟!



کارآگاه حامدی خودش را جلو کشید و دست‌هایش را روی میز گذاشت، گفت:

- هیچ اسمی از شما توی شناسنامه‌ی پدرتون نیست!



بعد مشغول ور رفتن با پرونده‌های روی میزش شد، کمی بعد یک ورق آچهار را بیرون آورد و جلویم گرفت، فتوکپی‌ای از شناسنامه‌ی پدرم بود، با دیدن جای خالی قسمت فرزند در شناسنامه، ناخودآگاه آه بلندی کشیدم. کارآگاه حامدی با چشم‌هایی منتظر نگاهم می‌کرد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و به گریه افتادم، بین گریه‌هایم گفتم:

- من نمی‌دونم این جا چه خبره، یکی میگه زن بابامه، یکی میگه من بچه‌ی بابام نیستم، یکی میگه بابام به قتل رسیده، یکی ناشناس پیام میده برم پیش پلیس، من اصلاً نمی‌فهمم.



کارآگاه حامدی مشغول تماس با تلفنش شد، گفت یک بطری آب بیاورند و بعد تلفن را گذاشت، خطاب به من با لحنی دلداری دهنده گفت:

- آروم باشید خانوم شاهرخی. همه چیز رو مو به مو برای من تعریف کنید! بالاخره تکلیف این پرونده هم مشخص میشه.



دقایقی بعد سروان با یک بطری آب وارد شد و آب را روی میز گذاشت، تشکر کردم و بطری را برداشتم تا کمی بنوشم.



آب را که خوردم کمی آرام‌تر شدم و به خودم مسلط شدم، شروع به صحبت کردم: من شش ساله که رفتم کانادا. دورادور با پدرم در تماس بودم، ولی از مادرم خبری ندارم، سر یه مسئله‌ای دیگه با من صحبت نمی‌کنه. پنج روز پیش یه پیامی توی ت*ل*گرام از یه اکانتی به اسم عمو گرفتم که توش گفته بود پدرم فوت کرده! من انقدر هول کردم که نفهمیدم اون یه اکانت فیکه و عموی من نیست. وقتی برگشتم یه شماره‌ای بهم پیامک داد و برم پیش پلیس. من فکر کردم همون عمومه! ولی ناشناس بوده و یه عموی قلابی. روز ختم از عمو رضام پرسیدم کجا باید برم پیش پلیس، که گفت برای چی می‌خوای بری ما همه‌ی سوالا رو جواب دادیم و اون روز متوجه شدم اون شخصی که بهم پیامک میده اصلاً عمو رضا نیست. در واقع هیچ کدوم از عموهام نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
بعد خیلی دنبال این گشتم که چه کسی داره پیامک میده؛ ولی پیداش نکردم، یه سند توی کشوی اتاقم پیدا کردم که نشون میده پدرم این اواخر دوباره ازدواج کرده بوده! کارآگاه حامدی با تعجب بیشتری نگاهم کرد، ادامه دادم:
- با همسرش صحبت کردم و متوجه شدم پلیس ازش بازجویی کرده ولی نه به عنوان این که همسرشه. انگار اصلاً وجود من و همسر جدید بابام انکار شده.
چیزی از پیدا کردن گوشی قدیمی خودم و دیدن پیامک‌های ناشناس در آن نگفتم. نمی‌دانم چرا ولی حس می‌کردم کسی که پیامک می‌فرستد خوبی من را می‌خواهد و یک جورهایی با من دوست است. پس از تمام شدن حرف‌هایم کارآگاه حامدی کمی مکث کرد، بعد با لحنی آرام گفت:
- پس یه شناسنامه‌ی قلابی از پدرتون دست ماست!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بله!
پرسید:
- چیزی دارید که ثابت کنید دخترشونید؟
با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم، زبانم بند آمده بود، تا به حال هیچ وقت فکرش را هم نکرده بودم که باید ثابت کنم دختر پدرم هستم! کارآگاه حامدی وقتی گیجی من را دید، گفت:
- شناسنامه‌تون همراهتونه؟
کمی آرام گرفتم، سرم را تکان دادم و مشغول در آوردن شناسنامه از کیفم شدم. شناسنامه را با دست‌هایی لرزان به کارآگاه دادم. کارآگاه شناسنامه را گرفت و با اخمی که نشان از تمرکزش می‌داد، مشغول‌ بررسی آن شد. کمی بعد سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و گفت:
- عجیبه!
بعد مشغول گشتن در کشوی میزش شد. کمی بعد از پشت میز بلند شد و به سمت کمدی رفت که در سمت چپ اتاق‌ قرار داشت. چند دقیقه‌ای در آن جست و جو کرد تا بالاخره با یک شناسنامه برگشت، آن را باز کرد و نشانم داد. شناسنامه دقیقاً مثل شناسنامه‌ی پدرم بود، ولی قطعاً آن نبود!
با گیجی گفتم:
- این شناسنامه‌ی بابای من نیست!
- با بقیه‌ی عموهاتون صحبت کردین؟ شاید یکی از اون‌ها پیام داده باشه!
جواب دادم:
- نه مطمئنم که عموهام نیستن. اصلاً خیلی توی این ماجرا وارد نشدن. فقط عمو رضام اومده بود بالا سر جنازه و با پلیسا چندین بار حرف زده بود.
- ولی در هر صورت بهتره با عموها یا حتی عمه‌هاتون صحبت کنین! همین‌جوری نمی‌تونید بگید که یه اکانت فیک بهتون پیام داده یا فکر کنید یه شخص خطرناکی بهتون پیامک داده!

#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
بعد خیلی دنبال این گشتم که چه کسی داره پیامک میده، ولی پیداش نکردم، یه سند توی کشوی اتاقم پیدا کردم که نشون میده پدرم این اواخر دوباره ازدواج کرده بوده!

کارآگاه حامدی با تعجب بیشتری نگاهم کرد، ادامه دادم:

-  با همسرش صحبت کردم و متوجه شدم پلیس ازش بازجویی کرده ولی نه به عنوان این که همسرشه. انگار اصلاً وجود من و همسر جدید بابام انکار شده.

چیزی از پیدا کردن گوشی قدیمی خودم و دیدن پیامک‌های ناشناس در آن نگفتم. نمی‌دانم چرا ولی حس می‌کردم کسی که پیامک می‌فرستد خوبی من را می‌خواهد و یک جورهایی با من دوست است.

پس از تمام شدن حرف‌هایم کارآگاه حامدی کمی مکث کرد، بعد با لحنی آرام گفت:

- پس یه شناسنامه‌ی قلابی از پدرتون دست ماست!

سرم را تکان دادم و گفتم:

- بله!

پرسید:

- چیزی دارید که ثابت کنید دخترشونید؟

با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم، زبانم بند آمده بود، تا به حال هیچ وقت فکرش را هم نکرده بودم که باید ثابت کنم دختر پدرم هستم!

کارآگاه حامدی وقتی گیجی من را دید، گفت:

- شناسنامه‌تون همراهتونه؟

کمی آرام گرفتم، سرم را تکان دادم و مشغول در آوردن شناسنامه از کیفم شدم.

شناسنامه را با دست‌هایی لرزان به کارآگاه دادم. کارآگاه شناسنامه را گرفت و با اخمی که نشان از تمرکزش می‌داد، مشغول‌ بررسی آن شد. کمی بعد سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و گفت:

- عجیبه!

بعد مشغول گشتن در کشوی میزش شد. کمی بعد از پشت میز بلند شد و به سمت کمدی رفت که در سمت چپ اتاق‌ قرار داشت. چند دقیقه‌ای در آن جست و جو کرد تا بالاخره با یک شناسنامه برگشت، آن را باز کرد و نشانم داد. شناسنامه دقیقاً مثل شناسنامه‌ی پدرم بود، ولی قطعاً آن نبود!

با گیجی گفتم:

- این شناسنامه‌ی بابای من نیست!

- با بقیه‌ی عموهاتون صحبت کردین؟ شاید یکی از اونا پیام داده باشه!

جواب دادم:

- نه مطمئنم که عموهام نیستن. اصلاً خیلی توی این ماجرا وارد نشدن. فقط عمو رضام اومده بود بالا سر جنازه و با پلیسا چندین بار حرف زده بود.

- ولی در هر صورت بهتره با عموها یا حتی عمه‌هاتون صحبت کنین! همین جوری نمی‌تونید بگید که یه اکانت فیک بهتون پیام داده یا فکر کنید یه شخص خطرناکی بهتون پیامک داده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
کارآگاه روی صندلی نشست و گفت:
- شما کی ایران برگشتین؟
جواب دادم:
- تقریباً سه روز میشه. دو روز بعد از این که بابام فوت کرد برگشتم.
- چرا مستقیم نیومدین پیش من و با من صحبت نکردین؟
- من نمی‌دونستم باید بیام. فکر می‌کردم... فکر می‌کردم من مظنونم شما میاین سراغم... .
با ابروی بالا رفته پرسید:
- مظنون؟
ل*بم را گ*از گرفتم و گفتم:
- من نویسنده هستم. یک سال پیش یه کتاب جنایی معمایی نوشتم. قصه‌اش مفصله ولی یه جورایی قتل پدرم کاملاً شبیه داستان اون کتابه. شایعه شده من خودم پدرم رو به قتل رسوندم تا با ارثی که بهم می‌رسه تو کانادا خوشبخت زندگی کنم. بعضی‌ها هم میگن یه نفر از کتابی که نوشتم سو استفاده کرده و پدرم رو کشته.
گریه‌ام گرفت. همان طور که اشک می‌ریختم بطری آب را برداشتم تا کمی بنوشم. کارآگاه حامدی در سکوت نگاهم می‌کرد، پرسید:
- زمانی که پدرتون به قتل رسیده کانادا بودین درسته؟
- بله.
- چیزی دارین که ثابت کنین؟
- تاریخ بلیط پروازم برای یک روز و نیم بعد از قتله.
- منظورم شاهده! شاهدی دارید که ثابت کنید در زمان قتل کانادا بودید؟
گیج و منگ نگاهش کردم. به شاهد نیاز داشتم؟
جواب دادم:
- نه ولی... ‌.
سری تکان داد و یک بار دیگر به شناسنامه‌ام نگاه کرد، بعد گفت:
- می‌تونم یه فتوکپی ازش بگیرم؟
- بله.
سروان را صدا کرد و شناسنامه‌ام را به او داد تا کپی بگیرد. بعد خطاب به من گفت:
- ماجرا پیچیده‌تر از اونی شده که فکرش رو می‌کردم. نظر خود شما چیه؟ چرا یکی باید اسمت و از شناسنامه‌ی بابات پاک کنه؟
با لکنت گفتم:
- ن‌... نمی... نمی‌دونم... .
با چهره‌ای متفکرانه گفت:
- قطعاً نمی‌خواستن این شکلی مظنون جلوه بدنت، چون وقتی اسمت تو شناسنامه نباشه اصلاً نمی‌تونی ادعای ارث کنی... مگه اینکه... .
ناگهان سرش را بالا آورد و به من خیره شد، خودم حرفش را ادامه دادم:
- مگه این که بخوان بگن من خودم شناسنامه‌ی جعلی ساختم تا بعداً بیام بگم یکی این کارو کرده و دیگه کسی فکر نکنه خودم مظنونم و توی ماجرا دستی دارم. این‌جوری... .
کارآگاه حامدی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد، گفت:
- نویسنده‌ی خوبی هستی... .
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
کارآگاه روی صندلی نشست و گفت:

- شما کی برگشتین ایران؟

جواب دادم:

- تقریباً سه روز میشه. دو روز بعد از  این که بابام فوت کرد برگشتم.

- چرا مستقیم نیومدین پیش من و با من صحبت نکردین؟

- من نمی‌دونستم باید بیام. فکر می‌کردم... فکر می‌کردم من مظنونم شما میاین سراغم...

با ابروی بالا رفته پرسید:

- مظنون؟

ل*بم را گ*از گرفتم و گفتم:

- من نویسنده هستم. یک سال پیش یه کتاب جنایی معمایی نوشتم. قصه‌ش مفصله ولی یه جورایی قتل پدرم کاملاً شبیه داستان اون کتابه. شایعه شده من خودم پدرمو به قتل رسوندم تا با ارثی که بهم می‌رسه تو کانادا خوشبخت زندگی کنم. بعضیا هم میگن یه نفر از کتابی که نوشتم سو استفاده کرده و پدرمو کشته.

گریه‌ام گرفت. همان طور که اشک می‌ریختم بطری آب را برداشتم تا کمی بنوشم. کارآگاه حامدی در سکوت نگاهم می‌کرد، پرسید:

- زمانی که پدرتون به قتل رسیده کانادا بودین درسته؟

- بله.

- چیزی دارین که ثابت کنین؟

- تاریخ بلیط پروازم برای یک روز و نیم بعد از قتله.

- منظورم شاهده! شاهدی دارید که ثابت کنید در زمان قتل کانادا بودید؟

گیج و منگ نگاهش کردم. به شاهد نیاز داشتم؟

جواب دادم:

- نه ولی...

سری تکان داد و یک بار دیگر به شناسنامه‌ام نگاه کرد، بعد گفت:

- می‌تونم یه فتوکپی ازش بگیرم؟

- بله.

سروان را صدا کرد و شناسنامه‌ام را به او داد تا کپی بگیرد. بعد خطاب به من گفت:

- ماجرا پیچیده تر از اونی شده که فکرشو می‌کردم. نظر خود شما چیه؟ چرا یکی باید اسمتو از شناسنامه‌ی بابات پاک کنه؟

با لکنت گفتم:

- ن‌... نمی... نمی‌دونم...

با چهره‌ای متفکرانه گفت:

- قطعاً نمی‌خواستن این شکلی مظنون جلوه بدنت، چون وقتی اسمت تو شناسنامه نباشه اصلاً نمی‌تونی ادعای ارث کنی... مگه اینکه...

ناگهان سرش را بالا آورد و به من خیره شد، خودم حرفش را ادامه دادم:

- مگه این که بخوان بگن من خودم شناسنامه‌ی جعلی ساختم تا بعداً بیام بگم یکی این کارو کرده و دیگه کسی فکر نکنه خودم مظنونم و توی ماجرا دستی دارم. این جوری...

کارآگاه حامدی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد، گفت:

- نویسنده‌ی خوبی هستی...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
بعد بلند شد و مشغول قدم زدن در اتاقش شد، گفت:
- خب قطعاً ما باید یه تست دی ان دی بگیریم تا مطمئن بشیم تو دختر باباتی. البته اول باید با پزشک قانونی صحبت کنم ببینم نمونه‌ی دی ان ای از بابات داریم‌ یا نه.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- با مامانت هم باید صحبت کنم، کجاست؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- ازش خبر ندارم.
به سمت صندلی‌اش حرکت کرد و نشست، گفت:
- باید پیداش کنی. لازمه که حضور داشته باشه. اون همسر دوم بابات کیه؟
- یه وکیله. دیروز رفتم دیدمش.
- با اونم باید صحبت کنیم. ولی مادرت توی اولویته.
کارتی از روی میزش برداشت و به من داد، بعد گفت:
- مادرت رو پیدا کن! بعد بهم زنگ بزن بگم کی دفترم بیاید.
از روی صندلی بلند شدم و در حالی که کارت را داخل کیفم می‌گذاشتم، تشکر کردم. به سمت در اتاق حرکت کردم و بعد از خداحافظی از دفتر خارج شدم. نفهمیدم چطور به حیاط رسیدم و کی از آگاهی خارج شدم، فکرم تماماً درگیر بود. نمی‌فهمیدم... هر چه بیشتر فکر می‌کردم نمی‌فهمیدم... به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم و در ایستگاه روی صندلی نشستم. یک پایم را روی پایم گذاشتم و بی قرار تکان تکانش دادم. استرس شدیدی داشتم، احساس می‌کردم کل دنیا به من هجوم آورده و روی س*ی*نه‌ام نشسته، نمی‌توانستم نفس بکشم. تمام راه تا خانه را ذهنم درگیر بود. حالا مادرم را چطور باید پیدا می‌کردم؟ هیچ شماره‌‌ای از او نداشتم. وقتی به کانادا رفتم گوشی جدید خریدم و دیگر هیچ کدام از مخاطب‌های ایران را در آن ذخیره نکردم، فقط از طریق ت*ل*گرام با آن‌ها در ارتباط بودم، که مادرم هم ت*ل*گرام نداشت. اگر هم داشت نمی‌دانستم... اصلاً نمی‌خواست با من صحبت کند. سرم را به شیشه‌ی اتوبوس تکیه دادم و مشغول فکر کردن شدم، شاید شماره‌اش در دفترچه تلفن بود... اصلاً شاید آن کسی که به صورت ناشناس به من پیامک می‌داد مادرم بود! با این فکر از جا پریدم و صاف نشستم. خانمی که روی صندلی کناری‌ام نشسته بود با تعجب نگاهم کرد، نادیده‌اش گرفتم و تمرکز کردم. یعنی میشد ناشناس مادرم باشد؟ قطعاً می‌شد! او بهتر از هر کس دیگری خانه‌ی‌مان را می‌شناخت، کلید داشت، من را می‌شناخت و می‌دانست چه وقت‌هایی آن قدر حواس پرت و بی دقتم که توجه نمی‌کنم کسی که پیام داده واقعاً عمویم هست یا نه! ولی چرا باید با گوشی قدیمی خودم به من پیام می‌داد؟ چرا باید می‌آمد داخل خانه تا پیام بدهد؟ چرا هی می‌آمد و هی می‌رفت؟ گیج شده بودم. شاید داخل خانه کاری داشت و هر وقت بیرون می‌رفتم می‌آمد؛ ولی آخر چه کاری؟ هر چه جلوتر می‌رفتم همه چیز عجیب‌تر میشد، هر وقت فکر می‌کردم به سرنخ یا نتیجه‌ی کوچکی رسیده‌ام باز همه چیز پیچیده‌تر میشد. انگار کلاف این ماجرا فقط دائم بیشتر به دور خودش می‌پیچید و من را از سر نخ اصلی دورتر و دورتر می‌کرد. سرم را تکان دادم تا از شر افکارم رها بشوم، مشغول ور رفتن با گوشی‌ام شدم، وارد طاقچه شدم تا کتابی انتخاب‌ کنم و بخوانم، ولی اصلاً نمی‌توانستم تمرکز کنم، به هرچیزی توجه می‌کردم جز نام کتاب‌ها و توضیحاتشان، فکرم خیلی درگیر بود... .
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
بعد بلند شد و مشغول قدم زدن در اتاقش شد، گفت:

- خب قطعاً ما باید یه تست دی ان دی بگیریم تا مطمئن بشیم تو دختر باباتی. البته اول باید با پزشک قانونی صحبت کنم ببینم نمونه‌ی دی ان ای از بابات داریم‌ یا نه.

کمی مکث کرد و ادامه داد:

-  با مامانت هم باید صحبت کنم، کجاست؟

سرم را پایین انداختم و گفتم:

- خبر ندارم ازش.

به سمت صندلی‌اش حرکت کرد و نشست، گفت:

- باید پیداش کنی. لازمه که حضور داشته باشه. اون همسر دوم بابات کیه؟

- یه وکیله. دیروز رفتم دیدمش.

- با اونم باید صحبت کنیم. ولی مادرت توی اولویته. کارتی از روی میزش برداشت و به من داد، بعد گفت:
- مادرتو پیدا کن! بعد بهم زنگ بزن بگم کی بیاید دفترم.

از روی صندلی بلند شدم و در حالی که کارت را داخل کیفم می‌گذاشتم، تشکر کردم. به سمت در اتاق حرکت کردم و بعد از خداحافظی از دفتر خارج شدم.

نفهمیدم چطور به حیاط رسیدم و کی از آگاهی خارج شدم، فکرم تماماً درگیر بود. نمی‌فهمیدم... هر چه بیشتر فکر می‌کردم نمی‌فهمیدم... به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم و در ایستگاه روی صندلی نشستم. یک پایم را روی پایم گذاشتم و بی قرار تکان تکانش دادم. استرس شدیدی داشتم، احساس می‌کردم کل دنیا به من هجوم آورده و روی س*ی*نه‌ام نشسته، نمی‌توانستم نفس بکشم.

تمام راه تا خانه را ذهنم درگیر بود. حالا مادرم را چطور باید پیدا می‌کردم؟ هیچ شماره‌‌ای از او نداشتم. وقتی به کانادا رفتم گوشی جدید خریدم و دیگر هیچ کدام از مخاطب‌های ایران را در آن ذخیره نکردم، فقط از طریق ت*ل*گرام با آن‌ها در ارتباط بودم، که مادرم هم ت*ل*گرام نداشت. اگر هم داشت نمی‌دانستم... اصلاً نمی‌خواست با من صحبت کند.

سرم را به شیشه‌ی اتوبوس تکیه دادم و مشغول فکر کردن شدم، شاید شماره‌اش در دفترچه تلفن بود... اصلاً شاید آن کسی که به صورت ناشناس به من پیامک می‌داد مادرم بود! با این فکر از جا پریدم و صاف نشستم. خانمی که روی صندلی کناری‌ام نشسته بود با تعجب نگاهم کرد، نادیده‌اش گرفتم و تمرکز کردم. یعنی میشد ناشناس مادرم باشد؟ قطعاً می‌شد! او بهتر از هر کس دیگری خانه‌ی‌مان را می‌شناخت، کلید داشت، من را می‌شناخت و می‌دانست چه وقت‌هایی آن قدر حواس پرت و بی دقتم که توجه نمی‌کنم کسی که پیام داده واقعاً عمویم هست یا نه! ولی چرا باید با گوشی قدیمی خودم به من پیام می‌داد؟ چرا باید می‌آمد داخل خانه تا پیام بدهد؟ چرا هی می‌آمد و هی می‌رفت؟ گیج شده بودم. شاید داخل خانه کاری داشت و هر وقت بیرون می‌رفتم می‌آمد، ولی آخر چه کاری؟ هر چه جلوتر می‌رفتم همه چیز عجیب‌تر میشد، هر وقت فکر می‌کردم به سرنخ یا نتیجه‌ی کوچکی رسیده‌ام باز همه چیز پیچیده‌تر میشد. انگار کلاف این ماجرا فقط دائم بیشتر به دور خودش می‌پیچید و من را از سر نخ اصلی دورتر و دورتر می‌کرد. سرم را تکان دادم تا از شر افکارم رها بشوم، مشغول ور رفتن با گوشی‌ام شدم، وارد طاقچه شدم تا کتابی انتخاب‌ کنم و بخوانم، ولی اصلاً نمی‌توانستم تمرکز کنم، به هرچیزی توجه می‌کردم جز نام کتاب‌ها و توضیحاتشان، فکرم خیلی درگیر بود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
بی‌فایده بود، گوشی‌ام را داخل کیفم گذاشتم، سعی کردم افکارم را منسجم کنم و منسجم‌تر فکر کنم، چه استدلال منطقی‌ای ثابت می‌کرد آن شخص مادرم است؟ ناگهان دوباره از جایم پریدم! شاید اصلاً مادرم برای همین گوشی را در آن کشو گذاشته بود تا من بفهمم پدرم یک زن دیگر گرفته و سند ازدواج را پیدا کنم! ولی چرا گوشی را در کشوی بالایی گذاشته بود؟ چرا گوشی را روی خود سند نگذاشته بود؟ دوباره سوال پشت سوال... احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است مغزم بترکد. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هایم‌ را بستم. چشم‌هایم‌ را بهم فشردم تا از فکر کردن خودداری کنم، فکرهای منطقی و غیر منطقی در مغزم شناور بودند؛ ولی تمام تلاشم را می‌کردم تا درگیرشان نشوم. دلم می‌خواست به عمویم زنگ بزنم و در مورد تمام این مسائل با او صحبت کنم، ولی تصمیم گرفتم تا روشن شدن جریان شناسنامه‌ها هیچ حرفی با عمویم نزنم. به ایستگاه نزدیک خانه‌مان که رسیدیم، پیاده شدم. تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم و کمی فکر کنم. در سایه مشغول قدم زدن شدم. احساس می‌کردم دلم می‌خواهد هرطور شده از خانه فاصله بگیرم، دلم می‌خواست در کانادا بودم و در کنار همسرم... دوباره یاد کتابی افتادم که به خاطر نوشتنش دیگران من را مظنون می‌دانستند، "جسد یا گنج؟"، خودم خیلی دوستش داشتم، سه سال تمام برایش وقت گذاشته بودم و تک تک کلماتش را با جان و دل نوشته بودم. داستانش به شدت عجیب و تو در تو بود، وقتی تمام شد باورم نمیشد که خودم آن را نوشته‌ام... چه کسی فکرش را می‌کرد یک روز این طور یقه‌ام را بگیرد؟ دنیای عجیبی است، می‌نویسی و داستانی را خلق می‌کنی، انقدر زحمت می‌کشی برای خلق یک داستان، و بعد روزی همان داستان پس از این که رشد کرد و معروف شد می‌آید بلای جانت می‌شود. مثل خود من، پدر و مادرم انقدر برایم زحمت کشیدند، بزرگم کردند و هیچ چیز از لحاظ مالی و روحی برایم کم نگذاشتند، ولی من چه کار کردم؟ بلای جانشان شدم. تقصیری نداشتم، ولی به‌ هرحال هر جور که حساب می‌کنم واقعاً برایشان بلا بودم... نیم ساعتی راه رفتم، هوا تقریباً مناسب بود. قدم زدن همیشه آرامم می‌کرد. کلید را در انداختم و مثل همیشه بعد از بازکردن در نگاهی در پارکینگ انداختم، همه چیز امن و امان بود، به سمت آسانسور رفتم و سوارش شدم، طبقه‌ی دوم که ایستاد بیرون آمدم و مشغول باز کردن در خانه شدم. کمی مکث کردم، دست‌هایم می‌لرزید، می‌ترسیدم با چیزی در خانه روبه‌رو شوم، نمی‌دانستم چه چیزی ولی می‌ترسیدم. در را باز کردم و خودم را مجبور کردم که داخل بشوم، دلم می‌خواست فقط فرار کنم و بدوم بیرون. وقتی دیدم همه چیز امن و امان است و وسایل‌های آشپزخانه به همان شکلی که رهایشان کرده بودم هستند، خیالم راحت شد‌. به سمت اتاق خواب حرکت کردم تا لباس‌هایم را عوض کنم، صدای آهنگی از اتاق خواب بیرون می‌آمد. با ترس و تعجب به سمت اتاق خواب رفتم. صدا خیلی خیلی ضعیف بود، اول فکر کردم شاید گوشی خودم باشد، گوشی را از کیفم درآوردم، هیچ خبری نبود. صدا را دنبال کردم، احساس کردم از بالای کتاب‌خانه‌ی اتاق میاید. صندلی کامپیوتر را برداشتم و زیر کتاب‌خانه گذاشتم، چادرم را از سرم درآوردم و روی صندلی رفتم. بله! خودش بود! گوشی قدیمی من! آهنگ بی کلام پیانویی از آن پخش میشد. برش داشتم و صدایش را قطع کردم. این دیگر چه وضعی بود؟ چشمم به کلیدی افتاد که زیر گوشی قرار گرفته بود. گوشی را درست روی کلید گذاشته بودند! برای چه می‌خواستند پیدایش کنم؟ برش داشتم و بررسی‌اش کردم، هر چه فکر کردم نفهمیدم کلید کجاست.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
بی فایده بود، گوشی‌ام را داخل کیفم گذاشتم، سعی کردم افکارم را منسجم کنم و منسجم‌تر فکر کنم، چه استدلال منطقی‌ای ثابت می‌کرد آن شخص مادرم است؟ ناگهان دوباره از جایم پریدم! شاید اصلاً مادرم برای همین گوشی را در آن کشو گذاشته بود تا من بفهمم پدرم یک زن دیگر گرفته و سند ازدواج را پیدا کنم! ولی چرا گوشی را در کشوی بالایی گذاشته بود؟ چرا گوشی را روی خود سند نگذاشته بود؟ دوباره سوال پشت سوال... احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است مغزم بترکد. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هایم‌ را بستم. چشم‌هایم‌ را بهم فشردم تا از فکر کردن خودداری کنم، فکرهای منطقی و غیر منطقی در مغزم شناور بودند، ولی تمام تلاشم را می‌کردم تا درگیرشان نشوم.
دلم می‌خواست به عمویم زنگ بزنم و در مورد تمام این مسائل با او صحبت کنم، ولی تصمیم گرفتم تا روشن شدن جریان شناسنامه‌ها هیچ حرفی با عمویم نزنم.
 به ایستگاه نزدیک خانه‌مان که رسیدیم، پیاده شدم. تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم و کمی فکر کنم. در سایه مشغول قدم زدن شدم. احساس می‌کردم دلم می‌خواهد هر طور شده از خانه فاصله بگیرم، دلم می‌خواست در کانادا بودم و در کنار همسرم... دوباره یاد کتابی افتادم که به خاطر نوشتنش دیگران من را مظنون می‌دانستند، "جسد یا گنج؟"، خودم خیلی دوستش داشتم، سه سال تمام برایش وقت گذاشته بودم و تک تک کلماتش را با جان و دل نوشته بودم. داستانش به شدت عجیب و تو در تو بود، وقتی تمام شد باورم نمیشد که خودم آن را نوشته‌ام... چه کسی فکرش را می‌کرد یک روز این طور یقه‌ام را بگیرد؟ دنیای عجیبی است، می‌نویسی و داستانی را خلق می‌کنی، انقدر زحمت می‌کشی برای خلق یک داستان، و بعد روزی همان داستان پس از این که رشد کرد و معروف شد می‌آید بلای جانت می‌شود. مثل خود من، پدر و مادرم انقدر برایم زحمت کشیدند، بزرگم کردند و هیچ چیز از لحاظ مالی و روحی برایم کم نگذاشتند، ولی من چه کار کردم؟ بلای جانشان شدم. تقصیری نداشتم، ولی بهرحال هر جور که حساب می‌کنم واقعاً برایشان بلا بودم...
نیم ساعتی راه رفتم، هوا تقریباً مناسب بود. قدم زدن همیشه آرامم می‌کرد.
کلید را در انداختم و مثل همیشه بعد از بازکردن در نگاهی در پارکینگ انداختم، همه چیز امن و امان بود، به سمت آسانسور رفتم و سوارش شدم، طبقه‌ی دوم که ایستاد بیرون آمدم و مشغول باز کردن در خانه شدم. کمی مکث کردم، دست‌هایم می‌لرزید، می‌ترسیدم با چیزی در خانه رو به رو شوم، نمی‌دانستم چه چیزی ولی می‌ترسیدم. در را باز کردم و خودم را مجبور کردم که داخل بشوم، دلم می‌خواست فقط فرار کنم و بدوم بیرون. وقتی دیدم همه چیز امن و امان است و وسایل‌های آشپزخانه به همان شکلی که رهایشان کرده بودم هستند، خیالم راحت شد‌. به سمت اتاق خواب حرکت کردم تا لباس‌هایم را عوض کنم، صدای آهنگی از اتاق خواب بیرون می‌آمد. با ترس و تعجب به سمت اتاق خواب رفتم. صدا خیلی خیلی ضعیف بود، اول فکر کردم شاید گوشی خودم باشد، گوشی را از کیفم درآوردم، هیچ خبری نبود. صدا را دنبال کردم، احساس کردم از بالای کتاب‌خانه‌ی اتاق میاید. صندلی کامپیوتر را برداشتم و زیر کتاب‌خانه گذاشتم، چادرم را از سرم درآوردم و روی صندلی رفتم. بله! خودش بود! گوشی قدیمی من! آهنگ بی کلام پیانویی از آن پخش میشد. برش داشتم و صدایش را قطع کردم. این دیگر چه وضعی بود؟ چشمم به کلیدی افتاد که زیر گوشی قرار گرفته بود. گوشی را درست روی کلید گذاشته بودند! برای چه می‌خواستند پیدایش کنم؟ برش داشتم و بررسی‌اش کردم، هر چه فکر کردم نفهمیدم کلید کجاست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
متفکرانه از روی صندلی پایین آمدم و با همان لباس‌‌های بیرون مشغول چرخیدن در خانه شدم، خانه‌ی ما قفل خاصی نداشت که حالا این کلید کمک خاصی بکند. نه کشوی قفل دار نه کمد قفل داری داشتیم. البته کلید کمی بزرگ‌تر از این حرف‌ها بود، انگار کلید دری جایی بود. کمی که نگاهش کردم فکری به سرم رسید، به سمت اتاق خواب پدر و مادرم حرکت کردم، در اتاق را بررسی کردم، کلیدش نبود! با چهره‌ای خالی از احساس به کلید خیره شدم، بعد کلید را در جای قفل گذاشتم و پیچاندم، کلید در اتاق بود! من را مسخره کرده بودند؟ کلید اتاق را برداشته بودند، رنگش کرده بودند و گذاشته بودند بالای کتاب‌خانه تا پیدایش کنم که چه بشود؟ چه کسی داشت با من بازی می‌کرد؟ صدایی در سرم می‌گفت: انقدر غر نزن زهرا! شاید تو اتاق چیزی باشه...
خواستم نادیده‌اش بگیرم ولی یادم افتاد که یک بار پیامک‌های ناشناس را نادیده گرفتم و پشیمان شدم، پیدا کردن سند ازدواج مجدد پدرم و رفتنم پیش پلیس را مدیون همین ناشناس بودم، شاید واقعاً داشت کمکم می‌کرد! شال و مانتویم را درآوردم و در اتاق خواب خودم انداختم، وارد اتاق مادر و پدرم شدم و نگاهی کلی به اتاق انداختم، از کجا باید شروع می‌کردم؟ اصلاً به دنبال چه چیزی بودم؟ تصمیم گرفتم از کشوهای دراور شروع کنم؛ ولی بعد بیخیال شدم، قطعاً اگر می‌خواستند چیزی این‌جا پنهان کنند در کشو پنهان نمی‌کردند. باید جاهای مخفی‌تر را می‌گشتم. چشمم به تخت افتاد، تصمیم گرفتم زیرش را بگردم. گشتن زیر تخت به این راحتی‌ها نبود، یک تخت دو نفره‌ی بزرگ که فاصله‌ی پایه‌هایش تا زمین خیلی خیلی کم بود. چراغ قوه‌ی گوشی‌ام را روشن کردم و به سمت تخت رفتم. کنارش دراز کشیدم، یک چشمم را به آن نزدیک کردم و با دستم نور انداختم، چیزی دیده نمیشد، نور را چرخاندم، بازهم چیزی ندیدم. نور را از کف زمین به سمت بالا گرفتم، به زیر تشک تخت، آن جا هم هیچ چیز نبود. کمی دیگر نور را چرخاندم و با دقت بررسی کردم، چیزی نبود، بیخیال شدم و بلند شدم. بهتر بود جاهای دیگر را هم بگردم. ولی اگر باز چیزی پیدا نمی‌کردم مجبور میشدم کل تخت را جدا کنم و تشکش را هم تکه تکه کنم. به سمت پاتختی‌ای که آن طرف تخت قرار داشت رفتم، نگاهش کردم، قبل از این که صدایی در سرم بخواهد بگوید "این جا در دسترس‌تر از اونیه که توش چیزی مخفی بشه"، بازش کردم، خالی بود، فقط یک برگه در آن قرار داشت، برگه را برداشتم و نگاهش کردم، چیز خاصی نبود، یک چک بود، به تاریخش نگاه کردم، برای یک سال پیش بود، حتماً پاس شده بود، پدرم همیشه روی پاس شدن چکی که می‌داد حساس بود و مطمئن بودم چک چیزی نبوده که دنبالش می‌گشتم. چک را دوباره در کشو گذاشتم و کشوی دوم پاتختی را هم باز کردم، آن هم خالی بود. با چهره‌ای خسته رویم را برگرداندم و تک تک وسیله‌های اتاق را از نظر گذراندم. با خودم فکر کردم اگر بخواهم چیزی را مخفی کنم، کجا می‌گذارم، چشمم به تاج تخت افتاد، با تعجب و کنجکاوی به سمتش رفتم، از کنار با یک چشم پشتش را نگاه کردم، چیزی نبود! تسلیم نشدم و روی تخت رفتم، کمی تاج را جلو کشیدم و از بالا به پشتش خیره شدم، چشمم به یک تکه نخ مشکی ظریفی افتاد که از پشت تاج آویزان شده بود، نخ را با چیزی به پشت تاج چسبانده بودند و چون مشکی بود، خیلی خیلی سخت دیده میشد، نخ را گرفتم و کشیدم بالا، یک شناسنامه همراهش بالا آمد، نخی را که دور شناسنامه پیچیده شده بود از آن جدا کردم، بی توجه به گرد و خاک شناسنامه بازش کردم، شناسنامه‌ی واقعی پدرم بود!
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
متفکرانه از روی صندلی پایین آمدم و با همان لباس‌‌های بیرون مشغول چرخیدن در خانه شدم، خانه‌ی ما قفل خاصی نداشت که حالا این کلید کمک خاصی بکند. نه کشوی قفل دار داشتیم نه کمد قفل دار. البته کلید کمی بزرگ‌تر از این حرف‌ها بود، انگار کلید دری جایی بود. کمی که نگاهش کردم فکری به سرم رسید، به سمت اتاق خواب پدر و مادرم حرکت کردم، در اتاق را بررسی کردم، کلیدش نبود! با چهره‌ای خالی از احساس به کلید خیره شدم، بعد کلید را در جای قفل گذاشتم و پیچاندم، کلید در اتاق بود! من را مسخره کرده بودند؟ کلید اتاق را برداشته بودند، رنگش کرده بودند و گذاشته بودند بالای کتاب‌خانه تا پیدایش کنم که چه بشود؟ چه کسی داشت با من بازی می‌کرد؟ صدایی در سرم می‌گفت: انقدر غر نزن زهرا! شاید تو اتاق چیزی باشه...
خواستم نادیده‌اش بگیرم ولی یادم افتاد که یک بار پیامک‌های ناشناس را نادیده گرفتم و پشیمان شدم، پیدا کردن سند ازدواج مجدد پدرم و رفتنم پیش پلیس را مدیون همین ناشناس بودم، شاید واقعاً داشت کمکم می‌کرد!
شال و مانتویم را درآوردم و در اتاق خواب خودم انداختم، وارد اتاق مادر و پدرم شدم و نگاهی کلی به اتاق انداختم، از کجا باید شروع می‌کردم؟ اصلاً به دنبال چه چیزی بودم؟
تصمیم گرفتم از کشوهای دراور شروع کنم، ولی بعد بیخیال شدم، قطعاً اگر می‌خواستند چیزی این جا پنهان کنند در کشو پنهان نمی‌کردند. باید جاهای مخفی‌تر را می‌گشتم. چشمم به تخت افتاد، تصمیم گرفتم زیرش را بگردم. گشتن زیر تخت به این راحتی‌ها نبود، یک تخت دو نفره‌ی بزرگ که فاصله‌ی پایه‌هایش تا زمین خیلی خیلی کم بود. چراغ قوه‌ی گوشی‌ام را روشن کردم و به سمت تخت رفتم. کنارش دراز کشیدم، یک چشمم را به آن نزدیک کردم و با دستم نور انداختم، چیزی دیده نمیشد، نور را چرخاندم، بازهم چیزی ندیدم.
نور را از کف زمین به سمت بالا گرفتم، به زیر تشک تخت، آن جا هم هیچ چیز نبود. کمی دیگر نور را چرخاندم و با دقت بررسی کردم، چیزی نبود، بیخیال شدم و بلند شدم. بهتر بود جاهای دیگر را هم بگردم. ولی اگر باز چیزی پیدا نمی‌کردم مجبور میشدم کل تخت را جدا کنم و  تشکش را هم تکه تکه کنم. به سمت پاتختی‌ای که آن طرف تخت قرار داشت رفتم، نگاهش کردم، قبل از این که صدایی در سرم بخواهد بگوید "این جا در دسترس‌تر از اونیه که توش چیزی مخفی بشه"، بازش کردم، خالی بود، فقط یک برگه در آن قرار داشت، برگه را برداشتم و نگاهش کردم، چیز خاصی نبود، یک چک بود، به تاریخش نگاه کردم، برای یک سال پیش بود، حتماً پاس شده بود، پدرم همیشه روی پاس شدن چکی که می‌داد حساس بود و مطمئن بودم چک چیزی نبوده که دنبالش می‌گشتم. چک را دوباره در کشو گذاشتم و کشوی دوم پاتختی را هم باز کردم، آن هم خالی بود. با چهره‌ای خسته رویم را برگرداندم و تک تک وسیله‌های اتاق را از نظر گذراندم. با خودم فکر کردم اگر بخواهم چیزی را مخفی کنم، کجا می‌گذارم، چشمم به تاج تخت افتاد، با تعجب و کنجکاوی به سمتش رفتم، از کنار با یک چشم پشتش را نگاه کردم، چیزی نبود! تسلیم نشدم و روی تخت رفتم، کمی تاج را جلو کشیدم و از بالا به پشتش خیره شدم، چشمم به یک تکه نخ مشکی ظریفی افتاد که از پشت تاج آویزان شده بود، نخ را با چیزی به پشت تاج چسبانده بودند و چون مشکی بود، خیلی خیلی سخت دیده میشد، نخ را گرفتم و کشیدم بالا، یک شناسنامه همراهش بالا آمد، نخی را که دور شناسنامه پیچیده شده بود
از آن جدا کردم، بی توجه به گرد و خاک شناسنامه بازش کردم، شناسنامه‌ی واقعی پدرم بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا