نام: مستعمره
نویسنده: زینب گرگین
ژانر:عاشقانه_ اجتماعی_تراژدی
ناظر محترم : الهه کریمی سطح: نیمهحرفهای
خلاصه: رها دختری از تابع گرمای جنوب، با مرگ پدرش، خانواده پدریش ادعای کفالت اون رو میکنن و در نهایت، عموی بزرگش اعتصام، رها رو از مادرش میگیره و دختر شهرستانی مارو با یک دنیای جدید رو به رو میکنه.
رها با وارد شدن به خونه اعتصام، پاش به ماجراهای عجیب و خطرناکی باز میشه که باعث میشه...
مقدمه :
افتاب را میبینی؟
دریای خروشان را چه؟
هوای سبک و جان بخش را چه؟
نان برشته و گندمهای درونش را چطور؟
بیا یک معامله کنیم.
هوا را از من بگیر، اما خندههایت را...
جان را از من بگیر اما خندههایت را...
زیبای این دریا را از من بگیر اما زیبایی چشمهایت را نه...
نان و غذا را از من بگیر، اما ارامش اغوشت را نه...
اصلا تمام دنیا در عوض داشتن تو، باشد؟
کد:
مقدمه :
افتاب را میبینی؟
دریای خروشان را چه؟
هوای سبک و جان بخش را چه؟
نان برشته و گندمهای درونش را چطور؟
بیا یک معامله کنیم.
هوا را از من بگیر، اما خندههایت را...
جان را از من بگیر اما خندههایت را...
زیبای این دریا را از من بگیر اما زیبایی چشمهایت را نه...
نان و غذا را از من بگیر، اما ارامش اغوشت را نه...
اصلا تمام دنیا در عوض داشتن تو، باشد؟
سنگینی تَنش را حس میکنم.
گرمای نفسهایش پوستم را میسوزاند.
به سیاهی تیلههایش خیره میشوم و ترسیده خودم را در بالشت جمع میکنم.
انگشتهایش با خشونت روی گردنم مینشیند و سرش نزدیکتر میشود.
یک حالهی نور روی نیم رخش افتاده بود و تیغهی بینیاش ان نور را میشکست...
نمیتوانستم حرف بزنم!
نمیتوانستم نفس بکشم...
به یقهام چنگ میاندازم و با چشمهای گرد شده سعی در شناسایی ان غریبه داشتم.
در سیاه چالههای چشمهایش جهان دیگری بود!
با احساس خیسی بَدنم به اطرافم نگاه میکنم و بالا امدن اب را میبینم.
هر ان امکان داشت کشتی غرق شود!
به سیاهی اتاقک چوبی کشتی نگاه میکنم و قصد در جیغ زدن برای رهایی از این مَرد را داشتم اما حنجرام از شدت ترس یاری نمیکرد.
یک تار موی مشکی در پیشانی بلندش میافتد و همین که لَب هایش به گوشم میرسد از ته دل جیغ میکشم.
ناگهان، با بسته شدن چشمهایم و باز کردن ان، متوجه تغییر فضا میشوم.
نفس نفس میزنم و به اتاقک لنج خیره میشوم.
هیچ کس در اتاقک نیست و خورشید، تابان تابان در میان اسمان است!
دستی به عرق پیشانیام میکشم و مینشینم که با دیدن هانیه که با خنده به قیافه بهت زده ام خیره است، متعجب اخم در هم میکشم:
- چته؟
بی طاقت زیر خنده میزند و طبق عادت مزخرف همیشگی اش به رانش میکوبد.
باد زیر ساحلی سفیدش میزند و با به بازی گرفتن ان، پاهای لاغر گندمی اش در ذوق میزنند.
پوفی میکشم و با پاک کردن عرق شقیقه ام موهای خیس از عرقم را جمع میکنم و بالای سَرم گوجه ای میبندم.
- ببند دهنتو بابا، مسواک گرون میشه.
به پیشانی اش میکوبد و به ناگهان به حالت ادمی که ناله میکند، دستی به بدنش میکشد و چشم سفید میکند:
- اه، ای تو رو خدا، نه نه...
حدس اینکه دوباره در خواب ابرو ریزی کرده ام زیاد سخت نیست!
خودم هم خنده ام میگیرد.
لیوان اب را از روی صندلی کنار تخت بر میدارم و بلافاصله در صورت هانیه میریزم که با یک جیغ خفیف، سیخ مینشیند.
ته گلو میخندم و از روی تخت بلند میشوم :
- صد بار بهت گفتم این فیلمای چرت و پرتو نشون من نده، هنوز هیجده سالم نشده جنبه دیدن این چیزا رو ندارم.
در حالی که با دستش مشغول چکاندن اب صورتش است، غضب ناک نگاهم میکند.
- تقصیر منه که تو رو از دست مامانت نجات دادم اوردمت دریا، الان به بابام میگم بندازت توی اب تا کوسه بیاد بخورت.
ناباور و متعجب میخندم و لگدی حواله ی ران استخوانی اش میکنم :
- حالا هی منت بذار! کم جور گند کاریاتو کشیدم هر وقت رفتی پیش اون ابوسیاه گفتی پیش مَنی...
خوب تکه کلامم را میگیرد و با لوچ کردن چشم هایش " نـــــــگو" ی کشیده ای میگوید.
شال سفید را از روی تخت بر میدارم و به درک که با این موهای بالا جمع شده شال خیلی مزخرف میشود.
- پاشو بریم کمی باد بخوره به سرت تا فکر این پسرای جذاب هالیوودی از سرت بیوفته.
ادایش را در میاورم و بی توجه به اوی نق نقو به طرف خروجی اتاقک میروم.
صدای ناخدا قاسم و دستیارش میاید که مشغول بحث کردن راجب ج*ن*س های قاچاقی بود که ته لنجی از دبی اورده بودند.
دستم را به دیواری چوبی لنج می گذارم و اجازه میدهم بادی که این دریا را مواج میکرد؛ جانم را جلا بدهد.
عرق کرده ام!
اخ از این افتاب سوزان...
نوک لنج، اب را میشکافت و به طرف اسکله حرکت میکرد.
سفر کوتاه اما ل*ذت بخشی بود.
- رها مامانته!
به هانیه ای که موبایلم را در دست دارد و به طرفم میاید نگاه میکنم.
به هیچ وجه حوصله ان زنک که هیچ بویی از مادر بودن نبرده نداشتم! همه چیز تا پدرم زنده بود خوب پیش میرفت اما تصادف ناگهانی اش زندگی امان را بهم ریخت...
ازدواج با یک بچه اصلا فکر خوبی نبود، فقط نمیدانم چرا من این بین باید تاوان سو استفاده گری پدر و مادر ساده ام را بدهم.
بزاقم را به سختی فرو میدهم و بی حوصله تماس را وصل میکنم :
- بَله؟
دور و ورش صدای خنده های مردانه میاید و فقط خدا میداند چقدر از ان خنده ها متنفر بودم.
- کجایی رها؟
مثلا نگران است؟ جمع کند این احساس های مزخرفش را...
- نگران من نباش، جایی که تو هستی نیستم.
از سَر و صدا ها دور میشود و صدای نفس نفس زدن هایش میاید.
من حتی حالم از زیبایی که از این زن به من ارث رسیده بهم میخورد.
من حتی حالم از این دریایی که مرا یاد چشم هایش میانداخت بهم میخورد.
صدای پر حرص و تهدید گرش میاید :
- صد بار بهت گفتم با من درست حرف بزن! واسه سیر کردن شکم تو مجبورم به هر دری بزنم جلو هر سگی سر خم کنم بعد اینه جواب خوبیام؟
تلخ میخندم و انگشت هایم روی پیشانی ام ریتم میگیرد، دوباره به بحث این شش ماه اخیر رسیدیم. حتی نگذاشت کفن پدرم خشک شود:
- با هانیه اومده بودم دریا، الانم دیگه داریم بر میگردیم شهر، من میرم خونه.
صدای نازک زنی میاید که پر عشوه مادرم را صدا میزند.
و من استرس مادرم را از پشت گوشی هم میفهمم:
- مراقب خودت باش عزیزم، منم اخر شب میام خونه.
به من ربطی نداشت که مادرم در سَن پانزده سالگی ازدواج کرده بود و حالا در سن سی و دو سالگی دختر هفده ساله داشت...واقعا به من ربطی ندارد.
موبایل را از گوشم فاصله میدهم و با فشردن دکمه قرمز رنگ به تماس خاتمه میدهم.
حالم از این زندگی کسالت بار بهم میخورد.
خانواده پدرم ادعای کفالت من را کرده بودند و من نمیدانم چرا مادرم انقدر برای داشتن من مقاومت میکرد.
خوب به یاد دارم که پدرم همیشه از ثروت افسانه ای برادرانش صحبت میکرد.
مدیونید اگر فکر کنید انها را به خاطر ثروتشان میخواهم!
فقط فکر میکنم زندگی در کنار یک خانواده، ل*ذت بخش تر از در به دری و اوارگی الانم باشد.
کد:
#پارت1
سنگینی تَنش را حس میکنم.
گرمای نفس هایش پوستم را میسوزاند.
به سیاهی تیله هایش خیره میشوم و ترسیده خودم را در بالشت جمع میکنم.
انگشت هایش با خشونت روی گردنم مینشیند و سرش نزدیک تر میشود.
یک حاله ی نور روی نیم رخش افتاده بود و تیغه ی بینی اش ان نور را میشکست...
نمیتوانستم حرف بزنم!
نمیتوانستم نفس بکشم...
به یقه ام چنگ میاندازم و با چشم های گرد شده سعی در شناسایی ان غریبه داشتم.
در سیاه چاله های چشم هایش جهان دیگری بود!
با احساس خیسی بَدنم به اطرافم نگاه میکنم و بالا امدن اب را میبینم.
هر ان امکان داشت کشتی غرق شود!
به سیاهی اتاقک چوبی کشتی نگاه میکنم و قصد در جیغ زدن برای رهایی از این مَرد را داشتم اما حنجره ام از شدت ترس یاری نمیکرد.
یک تار موی مشکی در پیشانی بلندش میافتد و همین که لَب هایش به گوشم میرسد از ته دل جیغ میکشم.
ناگهان، با بسته شدن چشم هایم و باز کردن ان، متوجه تغییر فضا میشوم.
نفس نفس میزنم و به اتاقک لنج خیره میشوم.
هیچ کس در اتاقک نیست و خورشید، تابان تابان در میان اسمان است!
دستی به عرق پیشانی ام میکشم و مینشینم که با دیدن هانیه که با خنده به قیافه بهت زده ام خیره است، متعجب اخم در هم میکشم :
- چته؟
بی طاقت زیر خنده میزند و طبق عادت مزخرف همیشگی اش به رانش میکوبد.
باد زیر ساحلی سفیدش میزند و با به بازی گرفتن ان، پاهای لاغر گندمی اش در ذوق میزنند.
پوفی میکشم و با پاک کردن عرق شقیقه ام موهای خیس از عرقم را جمع میکنم و بالای سَرم گوجه ای میبندم.
- ببند دهنتو بابا، مسواک گرون میشه.
به پیشانی اش میکوبد و به ناگهان به حالت ادمی که ناله میکند، دستی به بدنش میکشد و چشم سفید میکند:
- اه، ای تو رو خدا، نه نه...
حدس اینکه دوباره در خواب ابرو ریزی کرده ام زیاد سخت نیست!
خودم هم خنده ام میگیرد.
لیوان اب را از روی صندلی کنار تخت بر میدارم و بلافاصله در صورت هانیه میریزم که با یک جیغ خفیف، سیخ مینشیند.
ته گلو میخندم و از روی تخت بلند میشوم :
- صد بار بهت گفتم این فیلمای چرت و پرتو نشون من نده، هنوز هیجده سالم نشده جنبه دیدن این چیزا رو ندارم.
در حالی که با دستش مشغول چکاندن اب صورتش است، غضب ناک نگاهم میکند.
- تقصیر منه که تو رو از دست مامانت نجات دادم اوردمت دریا، الان به بابام میگم بندازت توی اب تا کوسه بیاد بخورت.
ناباور و متعجب میخندم و لگدی حواله ی ران استخوانی اش میکنم :
- حالا هی منت بذار! کم جور گند کاریاتو کشیدم هر وقت رفتی پیش اون ابوسیاه گفتی پیش مَنی...
خوب تکه کلامم را میگیرد و با لوچ کردن چشم هایش " نـــــــگو" ی کشیده ای میگوید.
شال سفید را از روی تخت بر میدارم و به درک که با این موهای بالا جمع شده شال خیلی مزخرف میشود.
- پاشو بریم کمی باد بخوره به سرت تا فکر این پسرای جذاب هالیوودی از سرت بیوفته.
ادایش را در میاورم و بی توجه به اوی نق نقو به طرف خروجی اتاقک میروم.
صدای ناخدا قاسم و دستیارش میاید که مشغول بحث کردن راجب ج*ن*س های قاچاقی بود که ته لنجی از دبی اورده بودند.
دستم را به دیواری چوبی لنج می گذارم و اجازه میدهم بادی که این دریا را مواج میکرد؛ جانم را جلا بدهد.
عرق کرده ام!
اخ از این افتاب سوزان...
نوک لنج، اب را میشکافت و به طرف اسکله حرکت میکرد.
سفر کوتاه اما ل*ذت بخشی بود.
- رها مامانته!
به هانیه ای که موبایلم را در دست دارد و به طرفم میاید نگاه میکنم.
به هیچ وجه حوصله ان زنک که هیچ بویی از مادر بودن نبرده نداشتم! همه چیز تا پدرم زنده بود خوب پیش میرفت اما تصادف ناگهانی اش زندگی امان را بهم ریخت...
ازدواج با یک بچه اصلا فکر خوبی نبود، فقط نمیدانم چرا من این بین باید تاوان سو استفاده گری پدر و مادر ساده ام را بدهم.
بزاقم را به سختی فرو میدهم و بی حوصله تماس را وصل میکنم :
- بَله؟
دور و ورش صدای خنده های مردانه میاید و فقط خدا میداند چقدر از ان خنده ها متنفر بودم.
- کجایی رها؟
مثلا نگران است؟ جمع کند این احساس های مزخرفش را...
- نگران من نباش، جایی که تو هستی نیستم.
از سَر و صدا ها دور میشود و صدای نفس نفس زدن هایش میاید.
من حتی حالم از زیبایی که از این زن به من ارث رسیده بهم میخورد.
من حتی حالم از این دریایی که مرا یاد چشم هایش میانداخت بهم میخورد.
صدای پر حرص و تهدید گرش میاید :
- صد بار بهت گفتم با من درست حرف بزن! واسه سیر کردن شکم تو مجبورم به هر دری بزنم جلو هر سگی سر خم کنم بعد اینه جواب خوبیام؟
تلخ میخندم و انگشت هایم روی پیشانی ام ریتم میگیرد، دوباره به بحث این شش ماه اخیر رسیدیم. حتی نگذاشت کفن پدرم خشک شود:
- با هانیه اومده بودم دریا، الانم دیگه داریم بر میگردیم شهر، من میرم خونه.
صدای نازک زنی میاید که پر عشوه مادرم را صدا میزند.
و من استرس مادرم را از پشت گوشی هم میفهمم :
- مراقب خودت باش عزیزم، منم اخر شب میام خونه.
به من ربطی نداشت که مادرم در سَن پانزده سالگی ازدواج کرده بود و حالا در سن سی و دو سالگی دختر هفده ساله داشت...واقعا به من ربطی ندارد.
موبایل را از گوشم فاصله میدهم و با فشردن دکمه قرمز رنگ به تماس خاتمه میدهم.
حالم از این زندگی کسالت بار بهم میخورد.
خانواده پدرم ادعای کفالت من را کرده بودند و من نمیدانم چرا مادرم انقدر برای داشتن من مقاومت میکرد.
خوب به یاد دارم که پدرم همیشه از ثروت افسانه ای برادرانش صحبت میکرد. مدیونید اگر فکر کنید انها را به خاطر ثروتشان میخواهم!
فقط فکر میکنم زندگی در کنار یک خانواده، ل*ذت بخش تر از در به دری و اوارگی الانم باشد.
بی حوصله و با بَدن شل شده، دستگیره در را میکشم و قفل را میچرخانم تا دَر باز بشود.
خانه در تاریکی متلق فرو رفته بود و پارچه های سیاهی که دیوار خانه را در بر گرفته بودند، حس بَدی روی دلم اوار میکرد.
شاید نباید مرگ پدر پنجاه و شش ساله ام انقدر عذاب اور باشد! نمی دانم... اما هرچه بود، به من احترام میگذاشت و دوستم داشت. به مادرم هم، اما خوب، مادرم زیادی جوان بود برای زندگی با یک مرد سی و هشت ساله که عاشق گونه های سرخ یک دخترک پانزده ساله جنوبی شده بود؛ شاید یک جور های حق داشته باشد که بعد گذشت هجده سال که سرش را زمین گذاشته، به دنبال تفریح های بر باد رفته دوران جوانی اش برود.
به طرف اشپز خانه میروم و شالم را روی اپن میاندازم.
چرا باید بچه ها تاوان هوس پدر مادر هایشان را میدادند؟ واقعا چرا؟
مشغول در اوردن ساحلی نخی و بلند کرم رنگ میشوم و با بیرون کشیدن ان از روی سرم، نفس عمیقی میکشم و بی توجه به چربی کابینت، ساحلی را رویش میاندازم.
باد مطلوبی که از اسپیلت خارج میشد و روی تَن عر*یا*نم مینشست، جانم را جلا میداد.
به طرف گ*از میروم و بدون روشن کردن لامپ، قابلمه تفلون مشکی رنگ را، به همراه یک قاشق بر میدارم و به طرف تلویزیون میروم.
کنترل تلویزیون را از روی میز عسلی بر میدارم و تکیه کمرم را به مبل میدهم.
قبل از روشن کردن تلویزیون، در قابلمه را بر میدارم و در همان فضای نیمه تاریک غروب، به باقی مانده ماکارونی دیشب نگاه میکنم.
هر چه باشد بهتر از هیچ است.
دکمه قرمز کنترل را روشن میکنم و با نمایان شدن لگوی سامسونگ، سرم را در قابلمه فرو میبرم.
خانواده پدری ام را برای اولین بار در مراسم او دیده بودم. یعنی در بچه گی کنار انها بودیم ولی خوب، زیاد انها را به یاد نمیاوردم. فقط یک سری خاطرات محو...
همه اتو کشیده و خشک! از ان تهرانی های شهری پر فیس و افاده که نمیشود یک لحظه تحملشان کرد، اما فکر میکنم از زندگی نکبتی که الان دارم بهتر باشد.
نمیدانم چرا، حس میکنم شخص دیگری در خانه حضور دارد! شاید جنی شده ام، ها؟
از من هیچ چیز بعید نیست.
قاشق را پر از ماکارانی میکنم و همان گونه که درون دَهانم میگذارم به طرف چپم بر میگردم که با دیدن چشم های مشکی و اشنایی که ظهر در لنج خوابش را دیده بودم، غذا در گلویم میپرد و کل محتویاتش را تف میکنم.
به سرفه میافتم و نفس نفس زنان به کمرم مشت میزنم تا نفسم بالا بیاید.
خودش بود، با همان فک تراشیده و پیشانی بلند...
با همان موهای خوش حالت مشکی و یک تار موی جدا تافته در پیشانی...
با همان چشم های مشکی نافذ و بینی خوش تراش استخوانی...
با همان ته ریش های کوتاه و لَب های خوش فرم...
با همان هیکل هالیوودی و وسوسه کننده...
به زور از سَر جایم بلند میشوم و به طرف اشپز خانه میدوم.
شیر اب را باز میکنم و وحشیانه سَرم را زیر اب میگیرم و یک نفس مینوشم...
- اروم باش دختر خوب...
صدایش بَم، گیرا و جذاب است.
و به درک که جلوی این کابوس مشکی عر*یا*نم، مگر نه؟
صدای چرخش کلید در خانه میاید و چند ثانیه بعد، با باز شدن در، هجوم نور و حضور مادرم با ان عطر تند زننده اش!
پریز برق را میزند و به ثانیه نمیکشد که با یک حین کشیده بر صورتش میکوبد:
- اقا عماد! کی اومدید؟
شیر اب را میبندم و با تحمل ان دل درد مزخرفی که عایدم شده بود، دَست میاندازم و ساحلی ام را روی بدنم میکشم.
با چشم های بهت زده به قیافه ی اتو کشیده جوان قد بلندی که میان خانه ایستاده و مادرم ان را عماد صدا زده نگاه میکنم.
بزاقم را به سختی فرو میدهم و چشم هایم، منتظر بین ان دو گذر میکند. رنگ مادرم پریده و بدنش کرخت شده. یعنی مشتری مادر است؟ بعید میدانم! مشتری هایش را به خاطر حفظ ابرویش به خانه نمیآورد.
کد:
#پارت2
بی حوصله و با بَدن شل شده، دستگیره در را میکشم و قفل را میچرخانم تا دَر باز بشود.
خانه در تاریکی متلق فرو رفته بود و پارچه های سیاهی که دیوار خانه را در بر گرفته بودند، حس بَدی روی دلم اوار میکرد.
شاید نباید مرگ پدر پنجاه و شش ساله ام انقدر عذاب اور باشد! نمی دانم... اما هرچه بود، به من احترام میگذاشت و دوستم داشت. به مادرم هم، اما خوب، مادرم زیادی جوان بود برای زندگی با یک مرد سی و هشت ساله که عاشق گونه های سرخ یک دخترک پانزده ساله جنوبی شده بود؛ شاید یک جور های حق داشته باشد که بعد گذشت هجده سال که سرش را زمین گذاشته، به دنبال تفریح های بر باد رفته دوران جوانی اش برود.
به طرف اشپز خانه میروم و شالم را روی اپن میاندازم.
چرا باید بچه ها تاوان هوس پدر مادر هایشان را میدادند؟ واقعا چرا؟
مشغول در اوردن ساحلی نخی و بلند کرم رنگ میشوم و با بیرون کشیدن ان از روی سرم، نفس عمیقی میکشم و بی توجه به چربی کابینت، ساحلی را رویش میاندازم.
باد مطلوبی که از اسپیلت خارج میشد و روی تَن عر*یا*نم مینشست، جانم را جلا میداد.
به طرف گ*از میروم و بدون روشن کردن لامپ، قابلمه تفلون مشکی رنگ را، به همراه یک قاشق بر میدارم و به طرف تلویزیون میروم.
کنترل تلویزیون را از روی میز عسلی بر میدارم و تکیه کمرم را به مبل میدهم.
قبل از روشن کردن تلویزیون، در قابلمه را بر میدارم و در همان فضای نیمه تاریک غروب، به باقی مانده ماکارونی دیشب نگاه میکنم.
هر چه باشد بهتر از هیچ است.
دکمه قرمز کنترل را روشن میکنم و با نمایان شدن لگوی سامسونگ، سرم را در قابلمه فرو میبرم.
خانواده پدری ام را برای اولین بار در مراسم او دیده بودم. یعنی در بچه گی کنار انها بودیم ولی خوب، زیاد انها را به یاد نمیاوردم. فقط یک سری خاطرات محو...
همه اتو کشیده و خشک! از ان تهرانی های شهری پر فیس و افاده که نمیشود یک لحظه تحملشان کرد، اما فکر میکنم از زندگی نکبتی که الان دارم بهتر باشد.
نمیدانم چرا، حس میکنم شخص دیگری در خانه حضور دارد! شاید جنی شده ام، ها؟
از من هیچ چیز بعید نیست.
قاشق را پر از ماکارانی میکنم و همان گونه که درون دَهانم میگذارم به طرف چپم بر میگردم که با دیدن چشم های مشکی و اشنایی که ظهر در لنج خوابش را دیده بودم، غذا در گلویم میپرد و کل محتویاتش را تف میکنم.
به سرفه میافتم و نفس نفس زنان به کمرم مشت میزنم تا نفسم بالا بیاید.
خودش بود، با همان فک تراشیده و پیشانی بلند...
با همان موهای خوش حالت مشکی و یک تار موی جدا تافته در پیشانی...
با همان چشم های مشکی نافذ و بینی خوش تراش استخوانی...
با همان ته ریش های کوتاه و لَب های خوش فرم...
با همان هیکل هالیوودی و وسوسه کننده...
به زور از سَر جایم بلند میشوم و به طرف اشپز خانه میدوم.
شیر اب را باز میکنم و وحشیانه سَرم را زیر اب میگیرم و یک نفس مینوشم...
- اروم باش دختر خوب...
صدایش بَم، گیرا و جذاب است.
و به درک که جلوی این کابوس مشکی عر*یا*نم، مگر نه؟
صدای چرخش کلید در خانه میاید و چند ثانیه بعد، با باز شدن در، هجوم نور و حضور مادرم با ان عطر تند زننده اش!
پریز برق را میزند و به ثانیه نمیکشد که با یک حین کشیده بر صورتش میکوبد:
- اقا عماد! کی اومدید؟
شیر اب را میبندم و با تحمل ان دل درد مزخرفی که عایدم شده بود، دَست میاندازم و ساحلی ام را روی بدنم میکشم.
با چشم های بهت زده به قیافه ی اتو کشیده جوان قد بلندی که میان خانه ایستاده و مادرم ان را عماد صدا زده نگاه میکنم.
بزاقم را به سختی فرو میدهم و چشم هایم، منتظر بین ان دو گذر میکند. رنگ مادرم پریده و بدنش کرخت شده. یعنی مشتری مادر است؟ بعید میدانم! مشتری هایش را به خاطر حفظ ابرویش به خانه نمیآورد.
ادم انقدر بیشعور باشد؟
این گونه که مادرم میگوید پسر اعتصام است! عموی بزرگم...
به سینی چای نگاه میکنم؛ سه نیم استکان گرد و یک قندان شیشه ای با نقوش راه راه ب*ر*جسته...
دستی به موهای ل*خت خرماییم میکشم و به زیر دستمال مشکی میفرستم.
زشت است که مردک تهرانی بعد شش ماه برای عمویش سیاه پوش باشد و من سفید سر کرده باشم.
اولین دیدارمان، نسبت به اولین دیداری که با او در خواب داشتم کمی بهتر بود... البته، یک چیز های محوی از او به یاد دارم.
وارد پذیرایی میشوم و بدون توجه به مادرم، دیس را جلوی جوان اتو کشیده میگذارم و به طرف مادرم میروم.
کنارش روی مبل دو نفره مینشینم و با چشم های تنگ شده به عماد خیره میشوم.
زیادی خشک و حوصله سَر بر است.
- من ساعت شش عصر رسیدیم بوشهر، ادرس منزل عمو رو از پدر جان گرفتم، اومدم کسی خونه نبود، خواستم برم هتل، همسایه طبقه بالای شما نذاشتند و کلید منزل رو دادند.
اها! بله همسایه ی طبقه ی بالا کلا خود را صاحب خانه میداند ما مهمانیم.
مادرم لبخند معذبی میزند و دست من را میگیرد:
- خیلی خوش امدید.
به دست های مادرم، که میلرزد و یخ زده نگاه میکنم.
بر عکس مادرم اصلا استرس ندارم، زندگی کردن کنار این روی جدیدش عذاب اور است! من مادرم را نماد پاکی و قداست میدانستم... .
- رها خانم هستن درسته؟
برای یک لحظه لبخند میزنم و دوباره پوکر فیس میشوم. افرین پسر باهوشم... چه کسی کمکت کرد دختر عمویت را بشناسی؟
مادرم، دچار ضعف شده. چرا انقدر از این مرد می ترسید؟ در صورتی که دیده بودم مقابل اعتصام خان با ان همه ابهت ایستاد و یه تنه سینِه سپر کرد که دختری که جوانی اش را پایش گذاشته به انها نمیدهد.
نمیدانم مادرم از چه چیز این خانواده خوف دارد.
- بله دخترم هستن.
به چشم های مشکی و نافذ عماد خیره میشوم و لبخند کجی میزنم :
- خوشبختم از این اشنایی دیر هنگام پسر عموی عزیز.
تکه کلامم را در هوا میگیرد و با یک نفس عمیق، پا روی پا میاندازد:
- زمانی که مراسم عمو جان بود من دادگاه داشتم، نتونستم شرکت کنم، عذر خواهی میکنم.
ای خدا، چقدر ادبی و خشک...
کمی فحش، کمی لش، کمی نشان از جاهلیت جوانی...
فوق فوقش سی و سه سالش باشد، ان هم ته ته تهش ها... که نیست.
بر عکس مادرم و عماد من احساس راحتی داشتم و برایم مهم نبود دوتا بزرگتر توی جمع نشسته بودند.
از میوه دانی، یک سیب بر میدارم و هنوز دستم به طرف چاقوی دسته قرمز نرفته که با دیدن اخم های درهم عماد و تیر رس نگاهش، رد نگاهش را میگیرم و به یقه باز شده شومیز مشکی ام میرسم.
سریع صاف مینشینم.
درست است که در بدو ورود کلا با همه چیز اشنا شد اما...
بیخیال چاقو میشوم! مشغول گ*از زدن به سیب سفید و براق میشوم.
سکوت مزخرفی بینشان جاری بود و نگاه خیره ی عماد به شدت ازارم میداد.
دوست داشتم چاقو را در تخم چشم هایش کنم و خونش را مانند این خون اشام ها بنوشم...
- اسما خانم، فکر میکنم بهتر بدونید برای چی اینجا هستم. از اونجایی که رها خانم هنوز هجده ساله نشدن و خودشون نمیتونن صلاحیتشون رو تشخیص ب*دن، دادگاه رای نگه داری ایشون رو به پدر بنده وا گذار کرده، ما دوست نداریم که به زور متصل بشیم و دلخوری بینمون به وجود بیاد. من اومدم رها خانم رو با خودم ببرم تهران.
دندانم بین بافت سیب گیر میکند و ربات وار به طرف مادرم میچرخم.
چرا هیچ حرفی از این رای دادگاه نزده بود؟ به گمانم یکی دو شب را الکی پیش ان وکیل احمق سر کرده.
مادرم بلند میشود و با دست به خروجی خانه اشاره میکند:
- اقا عماد من برای شما یه احترام و ارزش دیگه ای نسبت به باقی اعضای خانواده اتون قائل بودم، اما با عرض معذرت لطفا از خونه ی من برین بیرون.
ابرو هایم بالا میپرد.
سیب را از دندان هایم جدا میکنم و حین جویدن باقی ماننده ان، به عماد کت و شلواری سر تا پا سیاه، که فقط پیراهن جذب سفید دارد نگاه میکنم.
عجب تئاتر جذابی!
عماد، جدی بلند میشود.
کراوات مشکی زیبایش را کمی شل میکند و جدی به من خیره میشود:
- رها خانم اگه دوست ندارین مادرتون با مامورای پلیسی که منتظر دستور بنده هستن راهی بازداشتگاه بشن لطفا بلند بشید تا بریم.
کجا بریم به این زودی؟ بودی حالا؟ تازه داشتم صورتت را بررسی میکردم! لامصب از توی خوابم زیبا تری...
نیم نگاه دودلی به چشم های خیس مادرم میاندازم.
نمیتوانستم ان همه زحمتی که برایم کشیده بود را انکار کنم.
لبخند کجی میزنم و با ابرو به در اشاره میکنم:
- من شمارو بدرقه کنم اقا عماد.
جدی و با اخم های درهم به مادرم خیره میشود.
در نگاهش یک سری حرف ها داشت! انگار با مادرم یک گذشته عجیب را پشت سر گذاشته... نمیدانم، شاید هم من ادویه همه چیز را زیاد میکنم.
از روی مبل بلند میشوم.
تا دَست عماد به طرف موبایلش میرود رنگ مادرم از رخش میرود.
سفیدی اش به زردی میگراید و اسمان درشت چشمانش خیس میشود.
- مگه شما انسان نیستین؟ تو ندیدی من با چه خون دلی پای زندگیم موندم و دخترمو به چنگ گرفتم؟ به این سن رسوندمش که بیاین ببرینش مثل خودم بدبختش کنین؟ به خدا خودمو میکشم اگه پاشو از این خونه بیرون بذاری.
کد:
#پارت3
ادم انقدر بیشعور باشد؟
این گونه که مادرم میگوید پسر اعتصام است! عموی بزرگم...
به سینی چای نگاه میکنم؛ سه نیم استکان گرد و یک قندان شیشه ای با نقوش راه راه ب*ر*جسته...
دستی به موهای ل*خت خرماییم میکشم و به زیر دستمال مشکی میفرستم.
زشت است که مردک تهرانی بعد شش ماه برای عمویش سیاه پوش باشد و من سفید سر کرده باشم.
اولین دیدارمان، نسبت به اولین دیداری که با او در خواب داشتم کمی بهتر بود... البته، یک چیز های محوی از او به یاد دارم.
وارد پذیرایی میشوم و بدون توجه به مادرم، دیس را جلوی جوان اتو کشیده میگذارم و به طرف مادرم میروم.
کنارش روی مبل دو نفره مینشینم و با چشم های تنگ شده به عماد خیره میشوم.
زیادی خشک و حوصله سَر بر است.
- من ساعت شش عصر رسیدیم بوشهر، ادرس منزل عمو رو از پدر جان گرفتم، اومدم کسی خونه نبود، خواستم برم هتل، همسایه طبقه بالای شما نذاشتند و کلید منزل رو دادند.
اها! بله همسایه ی طبقه ی بالا کلا خود را صاحب خانه میداند ما مهمانیم.
مادرم لبخند معذبی میزند و دست من را میگیرد:
- خیلی خوش امدید.
به دست های مادرم، که میلرزد و یخ زده نگاه میکنم.
بر عکس مادرم اصلا استرس ندارم، زندگی کردن کنار این روی جدیدش عذاب اور است! من مادرم را نماد پاکی و قداست میدانستم...
- رها خانم هستن درسته؟
برای یک لحظه لبخند میزنم و دوباره پوکر فیس میشوم. افرین پسر باهوشم... چه کسی کمکت کرد دختر عمویت را بشناسی؟
مادرم، دچار ضعف شده. چرا انقدر از این مرد می ترسید؟ در صورتی که دیده بودم مقابل اعتصام خان با ان همه ابهت ایستاد و یه تنه سینِه سپر کرد که دختری که جوانی اش را پایش گذاشته به انها نمیدهد.
نمیدانم مادرم از چه چیز این خانواده خوف دارد.
- بله دخترم هستن.
به چشم های مشکی و نافذ عماد خیره میشوم و لبخند کجی میزنم :
- خوشبختم از این اشنایی دیر هنگام پسر عموی عزیز.
تکه کلامم را در هوا میگیرد و با یک نفس عمیق، پا روی پا میاندازد:
- زمانی که مراسم عمو جان بود من دادگاه داشتم، نتونستم شرکت کنم، عذر خواهی میکنم.
ای خدا، چقدر ادبی و خشک...
کمی فحش، کمی لش، کمی نشان از جاهلیت جوانی...
فوق فوقش سی و سه سالش باشد، ان هم ته ته تهش ها... که نیست.
بر عکس مادرم و عماد من احساس راحتی داشتم و برایم مهم نبود دوتا بزرگتر توی جمع نشسته بودند.
از میوه دانی، یک سیب بر میدارم و هنوز دستم به طرف چاقوی دسته قرمز نرفته که با دیدن اخم های درهم عماد و تیر رس نگاهش، رد نگاهش را میگیرم و به یقه باز شده شومیز مشکی ام میرسم.
سریع صاف مینشینم.
درست است که در بدو ورود کلا با همه چیز اشنا شد اما...
بیخیال چاقو میشوم! مشغول گ*از زدن به سیب سفید و براق میشوم.
سکوت مزخرفی بینشان جاری بود و نگاه خیره ی عماد به شدت ازارم میداد.
دوست داشتم چاقو را در تخم چشم هایش کنم و خونش را مانند این خون اشام ها بنوشم...
- اسما خانم، فکر میکنم بهتر بدونید برای چی اینجا هستم. از اونجایی که رها خانم هنوز هجده ساله نشدن و خودشون نمیتونن صلاحیتشون رو تشخیص ب*دن، دادگاه رای نگه داری ایشون رو به پدر بنده وا گذار کرده، ما دوست نداریم که به زور متصل بشیم و دلخوری بینمون به وجود بیاد. من اومدم رها خانم رو با خودم ببرم تهران.
دندانم بین بافت سیب گیر میکند و ربات وار به طرف مادرم میچرخم.
چرا هیچ حرفی از این رای دادگاه نزده بود؟ به گمانم یکی دو شب را الکی پیش ان وکیل احمق سر کرده.
مادرم بلند میشود و با دست به خروجی خانه اشاره میکند:
- اقا عماد من برای شما یه احترام و ارزش دیگه ای نسبت به باقی اعضای خانواده اتون قائل بودم، اما با عرض معذرت لطفا از خونه ی من برین بیرون.
ابرو هایم بالا میپرد.
سیب را از دندان هایم جدا میکنم و حین جویدن باقی ماننده ان، به عماد کت و شلواری سر تا پا سیاه، که فقط پیراهن جذب سفید دارد نگاه میکنم.
عجب تئاتر جذابی!
عماد، جدی بلند میشود.
کراوات مشکی زیبایش را کمی شل میکند و جدی به من خیره میشود:
- رها خانم اگه دوست ندارین مادرتون با مامورای پلیسی که منتظر دستور بنده هستن راهی بازداشتگاه بشن لطفا بلند بشید تا بریم.
کجا بریم به این زودی؟ بودی حالا؟ تازه داشتم صورتت را بررسی میکردم! لامصب از توی خوابم زیبا تری...
نیم نگاه دودلی به چشم های خیس مادرم میاندازم.
نمیتوانستم ان همه زحمتی که برایم کشیده بود را انکار کنم.
لبخند کجی میزنم و با ابرو به در اشاره میکنم:
- من شمارو بدرقه کنم اقا عماد.
جدی و با اخم های درهم به مادرم خیره میشود.
در نگاهش یک سری حرف ها داشت! انگار با مادرم یک گذشته عجیب را پشت سر گذاشته... نمیدانم، شاید هم من ادویه همه چیز را زیاد میکنم.
از روی مبل بلند میشوم.
تا دَست عماد به طرف موبایلش میرود رنگ مادرم از رخش میرود.
سفیدی اش به زردی میگراید و اسمان درشت چشمانش خیس میشود.
- مگه شما انسان نیستین؟ تو ندیدی من با چه خون دلی پای زندگیم موندم و دخترمو به چنگ گرفتم؟ به این سن رسوندمش که بیاین ببرینش مثل خودم بدبختش کنین؟ به خدا خودمو میکشم اگه پاشو از این خونه بیرون بذاری.
حرف های مادرم یک بو های عجیبی می داد! نه از ان بو ها که شما فکر میکنید ها! استغفرالله... از این هایی که بوی خون میدهند...
عماد بی توجه به مادرم، موبایلش را کنار گوشش میگذارد.
صدای بوق میپیچد و هنوز بوق اول تمام نشده که صدای "الو سلام" خشکی در خانه میپیچد:
- سلام جناب سروان، ایشون با ما راه نمیان، لطف کنید بیاید داخل...
با ابروی بالا پریده میان حرفش میپرم :
- صبر کنید اقا عماد، حرف میزنیم.
نیم نگاهی به من میاندازد.
جذبهی چشمان سیاهش، یک حالت خفقان اور خاصی را به تَنت منتقل میکرد! انگار جواب قطعی میخواست...
- من میام باهاتون...
چشم میبندد و در کمال جدیت مکالمه اش را ادامه میدهد:
- حل شد جناب.
تماس را قطع میکند و منتظر به من نگاه میکند:
- بفرمایید لطفا، دو ساعت دیگه پرواز داریم، پدر و مادرم منتظرتون هستن.
ای جانم به پدر و مادرت جوجه وکیل فکولی...
بی توجه به نگاه خیس مادرم به طرف اتاقم میروم.
هنوز پای کمد نرسیده ام که مادرم سراسیمه وارد اتاق میشود و میان قاب در مانع میشود:
- بخدا نمیذارم خودتو بدبخت کنی! تو نمیفهمی اینا چین...
صدای نسبتا بلند عماد میان حرف مادرم می اید:
- احترام خودتو نگه دار اسما! ما چی هستیم؟ اژدهای دو سر؟
بی توجه به نزاع ان دو، سرم را در کمد میبرم و مانتوی تا ساق مشکی که پدرم از شیراز برایم خریده بود و پاینش نوار طلایی داشت را بیرون میکشم.
شومیزم را از سرم بیرون میکشم و دستم را در استین مانتوی راسته میکنم.
سَرم را داخل یقه مانتو میبرم و با بیرون کشیدن موهای بلندم از زیر لباس، ان یکی دستم را هم داخل مانتو میبرم.
شال مشکی رنگی را روی سَرم میاندازم و مقابل نگاه خیره و پر التماس مادرم، ساپورت مشکی را روی تخت میاندازم و مشغول باز کردن جین مشکی میشوم.
جینم را، با ساپورتم عوض میکنم و به شال چنگ میاندازم و ان را روی موهایم میگذارم.
برای یک لحظه چهره ام را در اینه گرد روی دیوار میبینم.
چشم های درشت اسمانی که یادگار این زن بود و سفیدی که از پدر به ارث رسیده بود.
لَب زیرینم را به دندان میکشم و ابرو های کمانی ام را صاف میکنم.
- برو کنار اسما...
کم کم یخ اقا عماد میشکست.
به طرف مادرم می روم.
من جلوی اویم و عماد پشت سرش...
نگاه مادرم پر از حسرت روی صورتم میچرخد :
- نکن رها، تو هیچی نمیدونی...
شانه بالا میاندازم و تلخ میخندم:
- قراره از وضعیت الانم بدتر بشه؟
جیغ میکشد مرا به داخل اتاق هل میدهد:
- اون قدر بدتر میشه که ارزوی مرگ میکنی!
ناباور میخندم و دستی به شالی که روی شانه ام افتاده میکشم و ان را روی سرم میگذارم:
- باشه مامان، واسه تشیع جنازه ام بیا بهشت صادق، باشه؟
عماد مادرم را کنار میزند و با گرفتن دست های من، بی توجه به مادرم که پی در پی جیغ میکشید مرا به طرف در میبرد.
به اختلاف قد شدیدم با عماد نگاه میکنم و پهنای شانه هایی که داد میزد من ورزشکارم...
چرا من انقدر ارامم؟
بین این همه تنشی که میان این مرد و مادرم است، چرا من مانند کبک سرم را در برف فرو برده ام و خودم را به دست دریای کنش هایی که بین این دو ست سپرده ام؟
چه میخواهد به شود؟ بوشهر یا تهران و یا هر جهنم دیگری که به شود یک لقمه نان برای خوردن و یک هوا برای نفس کشیدن داشت...همین برای من کافیست.
کد:
#پارت4
حرف های مادرم یک بو های عجیبی می داد! نه از ان بو ها که شما فکر میکنید ها! استغفرالله... از این هایی که بوی خون میدهند...
عماد بی توجه به مادرم، موبایلش را کنار گوشش میگذارد.
صدای بوق میپیچد و هنوز بوق اول تمام نشده که صدای "الو سلام" خشکی در خانه میپیچد:
- سلام جناب سروان، ایشون با ما راه نمیان، لطف کنید بیاید داخل...
با ابروی بالا پریده میان حرفش میپرم :
- صبر کنید اقا عماد، حرف میزنیم.
نیم نگاهی به من میاندازد.
جذبهی چشمان سیاهش، یک حالت خفقان اور خاصی را به تَنت منتقل میکرد! انگار جواب قطعی میخواست...
- من میام باهاتون...
چشم میبندد و در کمال جدیت مکالمه اش را ادامه میدهد:
- حل شد جناب.
تماس را قطع میکند و منتظر به من نگاه میکند:
- بفرمایید لطفا، دو ساعت دیگه پرواز داریم، پدر و مادرم منتظرتون هستن.
ای جانم به پدر و مادرت جوجه وکیل فکولی...
بی توجه به نگاه خیس مادرم به طرف اتاقم میروم.
هنوز پای کمد نرسیده ام که مادرم سراسیمه وارد اتاق میشود و میان قاب در مانع میشود:
- بخدا نمیذارم خودتو بدبخت کنی! تو نمیفهمی اینا چین...
صدای نسبتا بلند عماد میان حرف مادرم می اید:
- احترام خودتو نگه دار اسما! ما چی هستیم؟ اژدهای دو سر؟
بی توجه به نزاع ان دو، سرم را در کمد میبرم و مانتوی تا ساق مشکی که پدرم از شیراز برایم خریده بود و پاینش نوار طلایی داشت را بیرون میکشم.
شومیزم را از سرم بیرون میکشم و دستم را در استین مانتوی راسته میکنم.
سَرم را داخل یقه مانتو میبرم و با بیرون کشیدن موهای بلندم از زیر لباس، ان یکی دستم را هم داخل مانتو میبرم.
شال مشکی رنگی را روی سَرم میاندازم و مقابل نگاه خیره و پر التماس مادرم، ساپورت مشکی را روی تخت میاندازم و مشغول باز کردن جین مشکی میشوم.
جینم را، با ساپورتم عوض میکنم و به شال چنگ میاندازم و ان را روی موهایم میگذارم.
برای یک لحظه چهره ام را در اینه گرد روی دیوار میبینم.
چشم های درشت اسمانی که یادگار این زن بود و سفیدی که از پدر به ارث رسیده بود.
لَب زیرینم را به دندان میکشم و ابرو های کمانی ام را صاف میکنم.
- برو کنار اسما...
کم کم یخ اقا عماد میشکست.
به طرف مادرم می روم.
من جلوی اویم و عماد پشت سرش...
نگاه مادرم پر از حسرت روی صورتم میچرخد :
- نکن رها، تو هیچی نمیدونی...
شانه بالا میاندازم و تلخ میخندم:
- قراره از وضعیت الانم بدتر بشه؟
جیغ میکشد مرا به داخل اتاق هل میدهد:
- اون قدر بدتر میشه که ارزوی مرگ میکنی!
ناباور میخندم و دستی به شالی که روی شانه ام افتاده میکشم و ان را روی سرم میگذارم:
- باشه مامان، واسه تشیع جنازه ام بیا بهشت صادق، باشه؟
عماد مادرم را کنار میزند و با گرفتن دست های من، بی توجه به مادرم که پی در پی جیغ میکشید مرا به طرف در میبرد.
به اختلاف قد شدیدم با عماد نگاه میکنم و پهنای شانه هایی که داد میزد من ورزشکارم...
چرا من انقدر ارامم؟
بین این همه تنشی که میان این مرد و مادرم است، چرا من مانند کبک سرم را در برف فرو برده ام و خودم را به دست دریای کنش هایی که بین این دو ست سپرده ام؟
چه میخواهد به شود؟ بوشهر یا تهران و یا هر جهنم دیگری که به شود یک لقمه نان برای خوردن و یک هوا برای نفس کشیدن داشت...همین برای من کافیست.
یک پورش مشکی براق جلوی در خانه چشمک میزند.
عماد در جلو را برای من باز میکند و من هم مینشینم.
در را میبندد و یک نگاه عمیق به مادرم که جلوی در خانه امان پهن شده و پر از حسرت نگاهم میکند میاندازد.
انقدر سریع همه چیز در حال رخ دادن بود که هنوز هم گیج میزدم.
عماد در راننده را باز میکند و با یک سیس خاص مینشیند.
استارت لمسی ماشین زیادی باکلاسش را میزند و ماشین را تنظیم میکند.
لامصب انگار سوار هواپیما شده ای!
ماشین، اهسته حرکت میکند و نگاهم، خیره و عمیق به چشم های پر التماس مادرم است.
این همه اسرار ان هم با این وضع بد اقتصادی، در صورتی که حتی توانایی بر طرف کردن هزینه های خود را هم ندارد، چه معنی دارد؟
مادرم چه از این خانواده میدانست که انگونه جلوی دیوی مانند اعتصام خان س*ی*نه سپر کرد؟
***
هواپیما تقریبا نشسته!
عجیب است، اما از رویا رویی دوباره، با ان پیرمرد خشک و اتو کشیده، با ان قد بلند و عصای منبد کاری شده؛ وحشت داشتم.
عماد کیف سامسونتش را بر میدارد و نیم نگاهی به قیافه ی رنگ پریده من میاندازد.
لَب هایش، به تمسخر کج میشود و نوک بینی ام را میکشد:
- جلو مامانت خوب بلبل درازی میکردی! چیشده گنجشک کوچولو؟
نیم نگاهی به چهره ی خوش تراشش میاندازم.
نگفتم یخ اقا باز شده!
- میگم اقا عماد، درسته شما پسر عموی منی، اما سن مادرمو داری، نظرت چیه مراقب رفتارت با من باشی!؟
ته گلو میخندد و به جلو اشاره میکند:
- بفرما دخترم.
خوب، به مقدار زیادی از همه واهمه داشتم.
همیشه میدانستم، شهرستانی بودن یعنی سادگی و زندگی در کلانشهری مثل تهران، یعنی دریده شدن جامه توسط گرگان دو رویی مانند همین عماد خان...
بین جمعیت به طرف بیرون میرویم و در کمال تعجب، میبینم که دستش را از پشت جلوی من اورده تا میان من و مرد جلویی ام فاصله ایجاد کند!
این تریپ ها به او نمیامد.
کنج لَبم کج میشود و به رگ های بر امده دستش نگاه میکنم:
- نترکن پسرعمو...
به هیچ جای مبارک خود نمیاورد.
چرا من با این پسر عموی تازه اشنا شده انقدر احساس راحتی داشتم؟ شاید چون هیچ چیز را به هیچ جا نمیگرفتم! درست مانند خود این اقای قزمیت...
و بازهم خاطرات کم شش سال کودکی در این راحتی دست داشت...
تقریبا به در هواپیما رسیده ایم.
به ناگهان صف میایستد و باعث میشود فرد جلویی به طرف عقب بیاید و عماد، محکم مرا به طرف سینِه اش بکشد.
عصبی از او فاصله میگیرم و پر حرص به طرف قیافه ی جدی اش برمیگردم :
- انقدر به من دست نزن!
صف حرکت میکند و بی توجه به او، پشت چشمی نازک میکنم و از پله های هواپیما پایین میآیم.
خوب، هر لحظه که این هوای نسبتا خنک و غریب را استشمام میکردم ترسم بیشتر میشد.
من اینجا چه میخواستم؟
کد:
#پارت5
یک پورش مشکی براق جلوی در خانه چشمک میزند.
عماد در جلو را برای من باز میکند و من هم مینشینم.
در را میبندد و یک نگاه عمیق به مادرم که جلوی در خانه امان پهن شده و پر از حسرت نگاهم میکند میاندازد.
انقدر سریع همه چیز در حال رخ دادن بود که هنوز هم گیج میزدم.
عماد در راننده را باز میکند و با یک سیس خاص مینشیند.
استارت لمسی ماشین زیادی باکلاسش را میزند و ماشین را تنظیم میکند.
لامصب انگار سوار هواپیما شده ای!
ماشین، اهسته حرکت میکند و نگاهم، خیره و عمیق به چشم های پر التماس مادرم است.
این همه اسرار ان هم با این وضع بد اقتصادی، در صورتی که حتی توانایی بر طرف کردن هزینه های خود را هم ندارد، چه معنی دارد؟
مادرم چه از این خانواده میدانست که انگونه جلوی دیوی مانند اعتصام خان س*ی*نه سپر کرد؟
***
هواپیما تقریبا نشسته!
عجیب است، اما از رویا رویی دوباره، با ان پیرمرد خشک و اتو کشیده، با ان قد بلند و عصای منبد کاری شده؛ وحشت داشتم.
عماد کیف سامسونتش را بر میدارد و نیم نگاهی به قیافه ی رنگ پریده من میاندازد.
لَب هایش، به تمسخر کج میشود و نوک بینی ام را میکشد:
- جلو مامانت خوب بلبل درازی میکردی! چیشده گنجشک کوچولو؟
نیم نگاهی به چهره ی خوش تراشش میاندازم.
نگفتم یخ اقا باز شده!
- میگم اقا عماد، درسته شما پسر عموی منی، اما سن مادرمو داری، نظرت چیه مراقب رفتارت با من باشی!؟
ته گلو میخندد و به جلو اشاره میکند:
- بفرما دخترم.
خوب، به مقدار زیادی از همه واهمه داشتم.
همیشه میدانستم، شهرستانی بودن یعنی سادگی و زندگی در کلانشهری مثل تهران، یعنی دریده شدن جامه توسط گرگان دو رویی مانند همین عماد خان...
بین جمعیت به طرف بیرون میرویم و در کمال تعجب، میبینم که دستش را از پشت جلوی من اورده تا میان من و مرد جلویی ام فاصله ایجاد کند!
این تریپ ها به او نمیامد.
کنج لَبم کج میشود و به رگ های بر امده دستش نگاه میکنم:
- نترکن پسرعمو...
به هیچ جای مبارک خود نمیاورد.
چرا من با این پسر عموی تازه اشنا شده انقدر احساس راحتی داشتم؟ شاید چون هیچ چیز را به هیچ جا نمیگرفتم! درست مانند خود این اقای قزمیت...
و بازهم خاطرات کم شش سال کودکی در این راحتی دست داشت...
تقریبا به در هواپیما رسیده ایم.
به ناگهان صف میایستد و باعث میشود فرد جلویی به طرف عقب بیاید و عماد، محکم مرا به طرف سینِه اش بکشد.
عصبی از او فاصله میگیرم و پر حرص به طرف قیافه ی جدی اش برمیگردم :
- انقدر به من دست نزن!
صف حرکت میکند و بی توجه به او، پشت چشمی نازک میکنم و از پله های هواپیما پایین میآیم.
خوب، هر لحظه که این هوای نسبتا خنک و غریب را استشمام میکردم ترسم بیشتر میشد.
من اینجا چه میخواستم؟
از ان چیزی که حدس میزدم وحشت ناک تر است!
یک شیر را هنگامی که درون قفسش ببینی یک اسودگی واهی از اسیر بودنش داری، اما حالا من داشتم ان شیر را بیرون از قفس و در محدوده سلطنتش میدیدم.
با یک لبخند پیروز خیره ام مانده.
عصای منبد کاری اش، روی زمین ریتم میگیرد و قد بشدت بلندش، در ان کت و شلوار کرم، بر ابهت چهره اش افزوده.
گلاب خاتون، با همان چهره ی دوست داشتنی و نسبتا فربه، کنارش قرار گرفته و کت و دامن طوسی به تَن دارد.
مانند خاندان سلطنتی رفتار میکنند!
بزاقم را به سختی فرو میدهم و نفس عمیقی میکشم:
- چیشده دخترم، چرا نمیری جلو تر؟ میترسی عمو اعتصام دختر کوچولوی شهرستانیمون رو یه لقمه کنه؟
بخاطر لج عماد هم که شده لبخندی میزنم و به طرف اعتصام خان میروم.
حدودا بار چهارم است که او را میبینم! ای کاش تا عمارتشان نرسیده هلاک شود...غیر قابل تحمل است.
مقابل حضور پر رنگ اعتصام، خم میشوم و دست های دراز شده اش را می*ب*و*سم.
با یک، حس پیروز مزخرف نگاهم میکند، انگار فقط از لج مادرم میخواست مرا از او بگیرد، که بگوید هیچ کس نمیتواند مقابلم با ایستد! مطمئنم هیچ میل قلبی به نگهداری دختر یتیم برادرش ندارد.
- سلام عمو جان.
دستش زیر فکم مینشیند و اهسته سَرم را بلند میکند.
این پیرمرد شصت ساله زیادی خوب مانده که حتی یک چروک هم دور چشم های سیاه بی انتهایش یافت نمیشود.
- خوش اومدی دخترم.
یک حس سرد و غریب در تَنم میپیچد.
شش ماهی بود، کسی با این تُن صدا مرا "دخترم" خطاب نکرده بود.
به طرف گلاب خاتون میروم.
قد کوتاه و زیبا روست، حتی در این سن و سال...
خم میشوم دست هایش را ببوسم که مانع میشود و با لبخند ملیحی، سرم را به طرف خودش میکشد و روی موهایم را میبوسد.
- خوش اومدی رها جان.
اعتصام و عماد مشغول صحبت های ارام و پچ پچ وار میشوند و حتم دارم لپ مطلب خیلی از ان که نشان میدهند مهم تر است.
- سلام من اومدم.
اهسته بر میگردم و به جوان قد بلند و اسپرت پوشی که با روی بشاش مقابلمان قرار گرفته نگاه میکنم.
عمیق و کنجکاو سر تا پایم را بررسی میکند.
به گمانم قبلا او را در مراسم ختم پدرم دیده بودم...
- سلام کمیل جان.
اها بله یادم امد، پسر عموی وسطی است! همان که میگفتند مربی والیبال است! حق دارد! با این قد قزمیتش مربی نشود حرام شده...
اهسته سَرم را به معنای سلام تکان میدهم.
این کمیل خان چهره ی نسبتا متفاوت و بوری دارد، رنگ طلایی را در اکثر وجناتش، از جمله چشم، ریش و موهایش میشد دید.
با عماد و اعتصام دست میدهد و با ب*وس*یدن دست های گلاب خاتون به طرف من میاید:
- خوش اومدی رها جان...
نمیدانستم چرا از همه میترسیدم.
به دست های دراز شده اش نگاه میکنم. اگر با اودست ندهم میخواهند مرا امل حساب کنند؟ به درک! خوشم نمیاید.
- سلام اقا کمیل، ممنونم.
دست خشک شده در هوایش را اهسته جمع میکند و به درون جیب میفرستد.
سریع فاز سنگین جمع را عوض میکند و نگاه را به روی خودش میکشد:
- بریم؟
یک حس بدی داشتم.
انگار لحظه به لحظه که میگذشت، تازه میفهمیدم چه بر سر خودم اورده بودم! احساس غربت، از نوک انگشت هایم، وارد بدنم شده و حالا با سرمایش داشت کل جانم را میفشرد.
از این مردم سرد و گرم چشیده واهمه داشتم!
کد:
#پارت6
از ان چیزی که حدس میزدم وحشت ناک تر است!
یک شیر را هنگامی که درون قفسش ببینی یک اسودگی واهی از اسیر بودنش داری، اما حالا من داشتم ان شیر را بیرون از قفس و در محدوده سلطنتش میدیدم.
با یک لبخند پیروز خیره ام مانده.
عصای منبد کاری اش، روی زمین ریتم میگیرد و قد بشدت بلندش، در ان کت و شلوار کرم، بر ابهت چهره اش افزوده.
گلاب خاتون، با همان چهره ی دوست داشتنی و نسبتا فربه، کنارش قرار گرفته و کت و دامن طوسی به تَن دارد.
مانند خاندان سلطنتی رفتار میکنند!
بزاقم را به سختی فرو میدهم و نفس عمیقی میکشم:
- چیشده دخترم، چرا نمیری جلو تر؟ میترسی عمو اعتصام دختر کوچولوی شهرستانیمون رو یه لقمه کنه؟
بخاطر لج عماد هم که شده لبخندی میزنم و به طرف اعتصام خان میروم.
حدودا بار چهارم است که او را میبینم! ای کاش تا عمارتشان نرسیده هلاک شود...غیر قابل تحمل است.
مقابل حضور پر رنگ اعتصام، خم میشوم و دست های دراز شده اش را می*ب*و*سم.
با یک، حس پیروز مزخرف نگاهم میکند، انگار فقط از لج مادرم میخواست مرا از او بگیرد، که بگوید هیچ کس نمیتواند مقابلم با ایستد! مطمئنم هیچ میل قلبی به نگهداری دختر یتیم برادرش ندارد.
- سلام عمو جان.
دستش زیر فکم مینشیند و اهسته سَرم را بلند میکند.
این پیرمرد شصت ساله زیادی خوب مانده که حتی یک چروک هم دور چشم های سیاه بی انتهایش یافت نمیشود.
- خوش اومدی دخترم.
یک حس سرد و غریب در تَنم میپیچد.
شش ماهی بود، کسی با این تُن صدا مرا "دخترم" خطاب نکرده بود.
به طرف گلاب خاتون میروم.
قد کوتاه و زیبا روست، حتی در این سن و سال...
خم میشوم دست هایش را ببوسم که مانع میشود و با لبخند ملیحی، سرم را به طرف خودش میکشد و روی موهایم را میبوسد.
- خوش اومدی رها جان.
اعتصام و عماد مشغول صحبت های ارام و پچ پچ وار میشوند و حتم دارم لپ مطلب خیلی از ان که نشان میدهند مهم تر است.
- سلام من اومدم.
اهسته بر میگردم و به جوان قد بلند و اسپرت پوشی که با روی بشاش مقابلمان قرار گرفته نگاه میکنم.
عمیق و کنجکاو سر تا پایم را بررسی میکند.
به گمانم قبلا او را در مراسم ختم پدرم دیده بودم...
- سلام کمیل جان.
اها بله یادم امد، پسر عموی وسطی است! همان که میگفتند مربی والیبال است! حق دارد! با این قد قزمیتش مربی نشود حرام شده...
اهسته سَرم را به معنای سلام تکان میدهم.
این کمیل خان چهره ی نسبتا متفاوت و بوری دارد، رنگ طلایی را در اکثر وجناتش، از جمله چشم، ریش و موهایش میشد دید.
با عماد و اعتصام دست میدهد و با ب*وس*یدن دست های گلاب خاتون به طرف من میاید:
- خوش اومدی رها جان...
نمیدانستم چرا از همه میترسیدم.
به دست های دراز شده اش نگاه میکنم. اگر با اودست ندهم میخواهند مرا امل حساب کنند؟ به درک! خوشم نمیاید.
- سلام اقا کمیل، ممنونم.
دست خشک شده در هوایش را اهسته جمع میکند و به درون جیب میفرستد.
سریع فاز سنگین جمع را عوض میکند و نگاه را به روی خودش میکشد:
- بریم؟
یک حس بدی داشتم.
انگار لحظه به لحظه که میگذشت، تازه میفهمیدم چه بر سر خودم اورده بودم! احساس غربت، از نوک انگشت هایم، وارد بدنم شده و حالا با سرمایش داشت کل جانم را میفشرد.
از این مردم سرد و گرم چشیده واهمه داشتم!
عمارت اعتصام، با ان چیزی که فکر میکردم زمین تا اسمان فاصله داشت!
همه جا پر از عتیقه بود و سبک معماری قاجاری خانه، نماد از اصالت و کهنی بیش از حد عمارت میداد.
زیادی بزرگ بود و با خانه دوبلکس صد متری ما زمین تا اسمان فاصله داشت.
رنگ سبز را در همه جای حیاطش میشد دید... استخر داشت و الاچیق و فضای مخصوص شب های دلچسب تابستان! درست مانند فیلم های که تلویزیون نشان میداد!
سه چهار نفری خدمه داشت و تقریبا همه خدمه بین سن چهل تا چهل و پنج بودند... حتی خدمه این عمارت هم به پیری ادم هایش است...
حالا که نه هانیه ای وجود دارد و نه ان ابو سیاه زشتش، چگونه باید اموراتم را میگذراندم؟ تهران گردی و دور دور و این داستان ها دیگر...
به دو راه پله ی عظیم، که دو طرف پذیرایی قرار دارند و با چوب های منبد کاری شده نرده هایشان، ادم را یاد کاخ ناصر الدین شاه میانداختند نگاه میکنم.
چرا انقدر عتیقه اند! عصر سنگ است... .
- بفرمایید خانم، من شما رو تا اتاقتون راهنمایی، مایحتاج شما از قبل خریده شده اما هرچیزی که نیاز داشته باشید زودی فراهم میکنیم.
دستی بین موهایم میکشم و ان را مرتب به زیر شالم میفرستم :
- نیاز نیست، خودم اگه خریدی باشه انجام میدم سلطان خانم.
از دیدن چشم های گرد شده اش، اخمم در هم میرود و متعجب شروع به بالا رفتن از پله ها میکنم...حدودا سی پله است!
- کجای حرفم برای شما عجیب بود؟
همانگونه که سر به زیر پشت سَرم میاید اهسته و از زیر چشم چهره ام را بر انداز میکند:
- اقا اجازه نمیدن شما به تنهایی به خرید برید.
اقایی که اعتصام باشد یا ان عماد دورو، با غیرت مسخره اش؟
کج خندم را در گلو خفه میکنم.
سلطان به طرف راست راه رو میرود و من فقط مات دیزاین مانده ام!
قاب عکس و گاها تابلو فرش های عتیقه از جوان های خوش پوشی که هر چه جلو تر میرفت، نشان از گذشت زمان میداد.
به عکس هشتم که میرسم در کمال تعجب عکس نادر شاه افشار را میبینم.
این یکی دیگر واقعا مسخره است!
نمیتوانم خنده ام را کنترل کنم و مقابل چشم های ترسیده و بهت زده سلطان به عکس نادر شاه اشاره میکنم:
- این یارو جد منه؟
ترسیده سَرش را در یقه اش میکند و من متعجب از این تغییر حالتش اهسته بر میگردم و با دیدن قیافه غضب ناک اعتصام، رنگم میپرد.
خنده ام خشک میشود و نفسم در سینِه حبس...
کد:
#پارت7
عمارت اعتصام، با ان چیزی که فکر میکردم زمین تا اسمان فاصله داشت!
همه جا پر از عتیقه بود و سبک معماری قاجاری خانه، نماد از اصالت و کهنی بیش از حد عمارت میداد.
زیادی بزرگ بود و با خانه دوبلکس صد متری ما زمین تا اسمان فاصله داشت.
رنگ سبز را در همه جای حیاطش میشد دید... استخر داشت و الاچیق و فضای مخصوص شب های دلچسب تابستان! درست مانند فیلم های که تلویزیون نشان میداد!
سه چهار نفری خدمه داشت و تقریبا همه خدمه بین سن چهل تا چهل و پنج بودند... حتی خدمه این عمارت هم به پیری ادم هایش است...
حالا که نه هانیه ای وجود دارد و نه ان ابو سیاه زشتش، چگونه باید اموراتم را میگذراندم؟ تهران گردی و دور دور و این داستان ها دیگر...
به دو راه پله ی عظیم، که دو طرف پذیرایی قرار دارند و با چوب های منبد کاری شده نرده هایشان، ادم را یاد کاخ ناصر الدین شاه میانداختند نگاه میکنم.
چرا انقدر عتیقه اند! عصر سنگ است...
- بفرمایید خانم، من شما رو تا اتاقتون راهنمایی، مایحتاج شما از قبل خریده شده اما هرچیزی که نیاز داشته باشید زودی فراهم میکنیم.
دستی بین موهایم میکشم و ان را مرتب به زیر شالم میفرستم :
- نیاز نیست، خودم اگه خریدی باشه انجام میدم سلطان خانم.
از دیدن چشم های گرد شده اش، اخمم در هم میرود و متعجب شروع به بالا رفتن از پله ها میکنم...حدودا سی پله است!
- کجای حرفم برای شما عجیب بود؟
همانگونه که سر به زیر پشت سَرم میاید اهسته و از زیر چشم چهره ام را بر انداز میکند:
- اقا اجازه نمیدن شما به تنهایی به خرید برید.
اقایی که اعتصام باشد یا ان عماد دورو، با غیرت مسخره اش؟
کج خندم را در گلو خفه میکنم.
سلطان به طرف راست راه رو میرود و من فقط مات دیزاین مانده ام!
قاب عکس و گاها تابلو فرش های عتیقه از جوان های خوش پوشی که هر چه جلو تر میرفت، نشان از گذشت زمان میداد.
به عکس هشتم که میرسم در کمال تعجب عکس نادر شاه افشار را میبینم.
این یکی دیگر واقعا مسخره است!
نمیتوانم خنده ام را کنترل کنم و مقابل چشم های ترسیده و بهت زده سلطان به عکس نادر شاه اشاره میکنم:
- این یارو جد منه؟
ترسیده سَرش را در یقه اش میکند و من متعجب از این تغییر حالتش اهسته بر میگردم و با دیدن قیافه غضب ناک اعتصام، رنگم میپرد.
خنده ام خشک میشود و نفسم در سینِه حبس...