کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۲۹



ملودی سریع گفت:
- سیروس خان نباید می‌کشتینش این زن ما رو به افشین می‌رسوند.
- مگه افشین هنوز زنده‌ست؟
- مگه قرار بود بمیره؟
سیروس مکثی کرد و سپس غرید:
- دریا، دریا، دریا، من تو رو تو اسید حلت می‌کنم.
این رو گفت و رفت طبقه‌ی بالا و در اتاق دریا رو خواست باز کنه که متوجه شد در رو قفل کرده. از لای دندون‌های کلید شده‌ش گفت:
- فکر کردی با قفل کردنِ این اتاق می‌تونی از دستم در بری؟! من تو رو قابت می‌کنم تو دیوار.
و بعد کنار پله‌ها‌ایستاد و قوی‌ترین بادیگارد‌ش رو صدا زد بادیگارد اومد بالا و سیروس بهش دستور داد قفلِ در رو بشکنه بادیگارد با یک حرکت قفل در اتاق رو شکوند و سیروس رفت تو، دریا یک گوشه اتاق نشسته بود و با ترس‌زار میزد؛ سیروس موهاش رو کشید و گفت:
- یک بلایی سرت بیارم که به حالِت خون گریه کنن.
- به خدا قسم اگه ولم کنی قول می‌دم دیگه بیست کیلومتری خونتم پیدا نشم قول می‌دم؛ سیروس ولم کن فقط، التماست می‌کنم.
- التماس کردنات حریص‌ترم می‌کنه، بازم برام ناله کن.
و همون‌طور که با مو دریا رو از اتاقش کشوند بیرون بردش سمت پله‌ها و هلش داد پایین، دریا از رو پله‌ها قل خورد و افتاد طبقه‌ی پایین که گوشه‌ی ابرو و پیشونیش شکست. سیروس از دیدن این صح*نه خنده‌ی هیستریکی زد و رفت پایین مچ دست دریا رو گرفت و بردش بیرون، همین لحظه ملودی گفت:
- سیروس خان می‌خوای باهاش چی‌کار کنی؟
- معلوم نیست یعنی؟ تا من برگردم جسد اون نفله رو ببر بیرون!
این رو گفت و رفت توی حیاط و به شاهرخ دستور داد یک ماشین براش آماده کنه همین لحظه دریا خودش رو روی کفش سیروس انداخت و گفت:
- التماست می‌کنم ولم کن تو رو خدا ولم کن؛ من از این‌جا میرم فقط ولم کن، کاری باهام نداشته باش.
سیروس ذره‌ای توجه به التماس‌هاش نکرد. شاهرخ ماشین رو برای سیروس آماده کرد. سیروس دریا رو هل داد تو ماشین و خودش هم سوار شد و به سرعت از عمارت خارج شد.
ملودی به نادیا نزدیک شد و روی خون‌هایی که از صورتش راه افتاده بود‌ایستاد و رو به بقیه‌ی خدمتکار‌ها و بادیگارد‌ها گفت:
- سیروس با کسی شوخی نداره هرکاری رو گفت بی‌برو برگرد انجام می‌ده پس سعی کنین سرتون رو بندازین پایین کارتون رو بکنین هرکسی هم با این قضیه مشکلی داره می‌تونه بره ولی بفهمم جایی گاف داده خودم سرش رو واسه ننه‌ش هدیه می‌فرستم شیرفهم شد؟
کل خدمه‌ها با ترس نگاهی به هم کردن و برگشتن سر کارشون. ملودی رو کرد سمت تیرداد و گفت:
- گوشیت رو از اتاق دریا بردار ضمنا بعداً با تو هم کار دارم.
و بی‌توجه به تیرداد، شاهرخ رو صدا زد. چند لحظه بعد شاهرخ اومد که بهش گفت:
- این تن لش رو بنداز تو جعبه‌ی ماشین ببرم گم گورش کنم.
شاهرخ چشمی گفت و رفت؛ چند لحظه بعد با کمک یکی از افراد، نادیا رو گذاشتن تو جعبه‌ی ماشین و ملودی سوار شد و از عمارت خارج شد!

***

«تیرداد»

وقتی ملودی از عمارت رفت بیرون سریع یکی از موتور‌ها رو برداشتم و تا خواستم سوار بشم که شاهرخ اومد پیشم و با اخم گفت:
- تو کارت دقیقاً چیه که تا سیروس خان و یا ملودی از عمارت خارج میشن راه میوفتی دنبال‌شون؟
سوار موتور شدم و گفت:
- من یک بادیگاردم و باید تو هر شرایط و زمانی حواسم به همه چی جمع باشه.
شاهرخ سوئیچ موتور رو کشید و گفت:
-اون‌وقت بدونِ دستور اون‌ها؟ هروقت ملودی برگشت باید دلیل این رفتار‌های شک برانگیزت رو بدی!
با خشم گفتم:
- وقت داره هدر میره اگه‌امشب افشین بلایی سر سیروس خان یا ملودی بیاره مقصرش فقط تویی.
- تو افشین رو از کجا می‌شناسی؟
دیگه بدجوری داشت موی دماغم می‌شد. با اخم بیشتری نگاهش کردم که گفت:
- همین چهار روزی که اومدی می‌خوای خودت رو کنی دست راست سیروس خان؟ زهی خیال باطل!
مغزم ارور داد و محکم کوبیدم توی دماغش که خون زد بیرون توجه کل نگهبان‌ها و بادیگار‌ها بهم جلب شد. بی‌توجه به همشون خم شدم سوئیچ موتور رو برداشتم روشنش کردم و از عمارت خارج شدم؛ فکر کرده می‌تونه واسه من لاتیش کنه بچه پررو!

کد:
ملودی سریع گفت:
- سیروس خان نباید می‌کشتینش این زن ما رو به افشین می‌رسوند.
- مگه افشین هنوز زنده‌ست؟
- مگه قرار بود بمیره؟
سیروس مکثی کرد و سپس غرید:
- دریا، دریا، دریا، من تو رو تو اسید حلت می‌کنم.
این رو گفت و رفت طبقه‌ی بالا و در اتاق دریا رو خواست باز کنه که متوجه شد در رو قفل کرده. از لای دندون‌های کلید شده‌ش گفت:
- فکر کردی با قفل کردنِ این اتاق می‌تونی از دستم در بری؟! من تو رو قابت می‌کنم تو دیوار.
و بعد کنار پله‌ها‌ایستاد و قوی‌ترین بادیگارد‌ش رو صدا زد بادیگارد اومد بالا و سیروس بهش دستور داد قفلِ در رو بشکنه بادیگارد با یک حرکت قفل در اتاق رو شکوند و سیروس رفت تو، دریا یک گوشه اتاق نشسته بود و با ترس‌زار میزد؛ سیروس موهاش رو کشید و گفت:
- یک بلایی سرت بیارم که به حالِت خون گریه کنن.
- به خدا قسم اگه ولم کنی قول می‌دم دیگه بیست کیلومتری خونتم پیدا نشم قول می‌دم؛ سیروس ولم کن فقط، التماست می‌کنم.
- التماس کردنات حریص‌ترم می‌کنه، بازم برام ناله کن.
و همون‌طور که با مو دریا رو از اتاقش کشوند بیرون بردش سمت پله‌ها و هلش داد پایین، دریا از رو پله‌ها قل خورد و افتاد طبقه‌ی پایین که گوشه‌ی ابرو و پیشونیش شکست. سیروس از دیدن این صح*نه خنده‌ی هیستریکی زد و رفت پایین مچ دست دریا رو گرفت و بردش بیرون، همین لحظه ملودی گفت:
- سیروس خان می‌خوای باهاش چی‌کار کنی؟
- معلوم نیست یعنی؟ تا من برگردم جسد اون نفله رو ببر بیرون!
این رو گفت و رفت توی حیاط و به شاهرخ دستور داد یک ماشین براش آماده کنه همین لحظه دریا خودش رو روی کفش سیروس انداخت و گفت:
- التماست می‌کنم ولم کن تو رو خدا ولم کن؛ من از این‌جا میرم فقط ولم کن، کاری باهام نداشته باش.
سیروس ذره‌ای توجه به التماس‌هاش نکرد. شاهرخ ماشین رو برای سیروس آماده کرد. سیروس دریا رو هل داد تو ماشین و خودش هم سوار شد و به سرعت از عمارت خارج شد.
ملودی به نادیا نزدیک شد و روی خون‌هایی که از صورتش راه افتاده بود‌ایستاد و رو به بقیه‌ی خدمتکار‌ها و بادیگارد‌ها گفت:
- سیروس با کسی شوخی نداره هرکاری رو گفت بی‌برو برگرد انجام می‌ده پس سعی کنین سرتون رو بندازین پایین کارتون رو بکنین هرکسی هم با این قضیه مشکلی داره می‌تونه بره ولی بفهمم جایی گاف داده خودم سرش رو واسه ننه‌ش هدیه می‌فرستم شیرفهم شد؟
کل خدمه‌ها با ترس نگاهی به هم کردن و برگشتن سر کارشون. ملودی رو کرد سمت تیرداد و گفت:
- گوشیت رو از اتاق دریا بردار ضمنا بعداً با تو هم کار دارم.
و بی‌توجه به تیرداد، شاهرخ رو صدا زد. چند لحظه بعد شاهرخ اومد که بهش گفت:
- این تن لش رو بنداز تو جعبه‌ی ماشین ببرم گم گورش کنم.
شاهرخ چشمی گفت و رفت؛ چند لحظه بعد با کمک یکی از افراد، نادیا رو گذاشتن تو جعبه‌ی ماشین و ملودی سوار شد و از عمارت خارج شد!

***

«تیرداد»

وقتی ملودی از عمارت رفت بیرون سریع یکی از موتور‌ها رو برداشتم و تا خواستم سوار بشم که شاهرخ اومد پیشم و با اخم گفت:
- تو کارت دقیقاً چیه که تا سیروس خان و یا ملودی از عمارت خارج میشن راه میوفتی دنبال‌شون؟
سوار موتور شدم و گفت:
- من یک بادیگاردم و باید تو هر شرایط و زمانی حواسم به همه چی جمع باشه.
شاهرخ سوئیچ موتور رو کشید و گفت:
-اون‌وقت بدونِ دستور اون‌ها؟ هروقت ملودی برگشت باید دلیل این رفتار‌های شک برانگیزت رو بدی!
با خشم گفتم:
- وقت داره هدر میره اگه‌امشب افشین بلایی سر سیروس خان یا ملودی بیاره مقصرش فقط تویی.
- تو افشین رو از کجا می‌شناسی؟
دیگه بدجوری داشت موی دماغم می‌شد. با اخم بیشتری نگاهش کردم که گفت:
- همین چهار روزی که اومدی می‌خوای خودت رو کنی دست راست سیروس خان؟ زهی خیال باطل!
مغزم ارور داد و محکم کوبیدم توی دماغش که خون زد بیرون توجه کل نگهبان‌ها و بادیگار‌ها بهم جلب شد. بی‌توجه به همشون خم شدم سوئیچ موتور رو برداشتم روشنش کردم و از عمارت خارج شدم؛ فکر کرده می‌تونه واسه من لاتیش کنه بچه پررو!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۳٠



خیابونِ جلوی عمارت رو دور زدم و مسیر برگشت رو رفتم. خوشبختانه چراغ قرمز داشت و ماشینِ ملودی پشت چراغ قرمز مشخص بود بدون اینکه متوجه چیزی بشه خودم رو پشت چند تا ماشین مخفی کردم و چراغ که سبز شد بدون جلب توجه پشت ماشینش حرکت کردم، باید می‌فهمیدم کجا می‌رفت باید سر از کارش در می‌آوردم و کشتارگاه‌شون رو کشف می‌کردم.
سی دقیقه بعد از این‌که پشت سرش حرکت کردم دیدم جلو یک خونه‌ی ویلایی نگه داشت و پیاده شد، اون اطراف خلوت بود و بدونِ اینکه متوجه‌م بشه پشت یک درخت خودم رو مخفی کردم. ملودی در حیاط رو باز کرد و ماشینش رو برد تو. همین لحظه دو نفر سریع جلوی در ترمز زدن و از ماشین پیاده شدن تا ملودی به در نزدیک شد و خواست ببندتش که سریع حمله کردن سمتش و‌یه اسپری زدن تو صورتش!
با دیدن این صح*نه مغزم جا به جا شد! اون دونفر سریع ملودی رو انداختن تو جعبه‌ی ماشین و به سرعت حرکت کردن.
***
«ساغر»
وضع و اوضاعی درست شده بود برامون فاجعه بار! اون لوکاسِ ع*و*ضی بهمون رکب زد و خودش رو جای رازمیک قالب کرد تا جلب توجه کنه و ما بریم دنبالش که گیرمون بندازه و بدبختانه هم به خواسته‌ش رسید؛ از دیشب تا حالا من و این لورای بیچاره رو پشت یک کامیون انداخته بود. معلوم نبود چه بلایی می‌خواست سرمون بیاره فقط امروز ظهر یکی از همون گرجی‌ها اومد و دوتا تیکه نون و یک بطری آب مثل سگ پرت کرد جلومون و رفت، اصلاً نمی‌فهمیدیم کجاییم و تو کدوم شهریم و داره چه بلایی سرمون میاد. خودِ لوکاس هم از دیشب تا حالا پیداش نبود تا بیاد بگه تصمیمش چیه و چه غلطی می‌خواد باهامون بکنه.
لورا که از دیشب تا حالا اندازه سیل اشک ریخته بود و هزارن بار من رو لعن و نفرین کرده بود، حق هم داشت همش تقصیر من بود که خودمون رو توی هچل انداخته بودم ولی من قصدم این بود رازمیک رو نجات بدم هرچند معلوم نبود تا الان اون رو کشتن یا فروختن یا فرار کرده! لورا گفت:
- من دارم دیوونه میشم، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. دارم دق می‌کنم خفه شدم این تو.
- نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد نگران نباش.
- تو فقط نگو نگران نباش که من رو بدتر نگران می‌کنی.
با فریاد گفتم:
- آخه تقصیر من چیه؟ مگه من دوست داشتم تو این هچل بیوفتیم من قصدم این بود رازمیک رو نجات بدم فقط همین.
- بفرما حالا نجاتش دادی؟! عوضش خودمون رو توی درد سر انداختی معلوم نیست چه بلا‌هایی گرجی‌ها سرمون بیارن همش تقصیر توعه، تقصیر تو!
سرم رو پایین انداختم؛ واقعاً حرفی نداشتم بزنم و حق با لورا بود. دلم داشت مثل سیر و سرکه می‌جوشید به روم نمی‌آوردم ولی تو دلم داشتم خون گریه می‌کردم از این سرنوشت پوچ و نحسم! اولش که افتادم دست اون سیروسِ سگ صفت بعدشم که تو این کشور غریب آواره شدم و حالا معلوم نیست چه بلایی سرم بیارن، تف تو این زندگی اگه زندگی اینه جهنم چیه پس. همین لحظه در کامیون باز شد و‌یه نور افتاد رومون چون شب بود و توی کامیون تاریک بود چشمام به نور عادت نداشت، دستم رو گذاشتم روی چشمام که صدای لوکاس به گوشم افتاد:
- ساغر بیا پایین ببینم.
با خشم نگاهش کردم و بعد صورتم رو ازش چرخوندم. لوکاس پوزخندی زد و اومد توی کامیون مچ دستم رو گرفت که زدم توی س*ی*نه‌ش و گفتم:
- ولم کن ع*و*ضیِ آدم فروش ولم کن حیوون.
لوکاس در دهنم رو گرفت و پیاده‌م کرد و بعد به یکی از اون گرجی‌ها دستور داد در کامیون رو ببنده! بعد از این منو کشوند سمت‌یه ماشین و سوارم کرد تا اومدم جیغ بزنم گفت:
- اگه یک کلمه از دهنت در بیاد گلوله بارونت می‌کنم.
این رو که گفت آب دهانم رو قورت دادم و بی‌سر و صدا نشستم چون نمی‌خواستم اوضاع رو خ*را*ب‌تر کنم هرچندم که تعریفی نداشت. بعد از دستورِ لوکاس، راننده که یکی دیگه از اون گرجی‌ها بود ماشین رو روشن کرد و راه افتاد، به خودم جرأت دادم و به لوکاس گفتم:
- حداقل بگو داری من رو کجا می‌بری حق دارم بدونم.
- دهن گشادت رو ببند به زودی خودت همه چیز رو می‌فهمی.
تو دلم فحشی نثارش کردم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.

کد:
خیابونِ جلوی عمارت رو دور زدم و مسیر برگشت رو رفتم. خوشبختانه چراغ قرمز داشت و ماشینِ ملودی پشت چراغ قرمز مشخص بود بدون اینکه متوجه چیزی بشه خودم رو پشت چند تا ماشین مخفی کردم و چراغ که سبز شد بدون جلب توجه پشت ماشینش حرکت کردم، باید می‌فهمیدم کجا می‌رفت باید سر از کارش در می‌آوردم و کشتارگاه‌شون رو کشف می‌کردم.
سی دقیقه بعد از این‌که پشت سرش حرکت کردم دیدم جلو یک خونه‌ی ویلایی نگه داشت و پیاده شد، اون اطراف خلوت بود و بدونِ اینکه متوجه‌م بشه پشت یک درخت خودم رو مخفی کردم. ملودی در حیاط رو باز کرد و ماشینش رو برد تو. همین لحظه دو نفر سریع جلوی در ترمز زدن و از ماشین پیاده شدن تا ملودی به در نزدیک شد و خواست ببندتش که سریع حمله کردن سمتش و‌یه اسپری زدن تو صورتش!
با دیدن این صح*نه مغزم جا به جا شد! اون دونفر سریع ملودی رو انداختن تو جعبه‌ی ماشین و به سرعت حرکت کردن.
***
«ساغر»
وضع و اوضاعی درست شده بود برامون فاجعه بار! اون لوکاسِ ع*و*ضی بهمون رکب زد و خودش رو جای رازمیک قالب کرد تا جلب توجه کنه و ما بریم دنبالش که گیرمون بندازه و بدبختانه هم به خواسته‌ش رسید؛ از دیشب تا حالا من و این لورای بیچاره رو پشت یک کامیون انداخته بود. معلوم نبود چه بلایی می‌خواست سرمون بیاره فقط امروز ظهر یکی از همون گرجی‌ها اومد و دوتا تیکه نون و یک بطری آب مثل سگ پرت کرد جلومون و رفت، اصلاً نمی‌فهمیدیم کجاییم و تو کدوم شهریم و داره چه بلایی سرمون میاد. خودِ لوکاس هم از دیشب تا حالا پیداش نبود تا بیاد بگه تصمیمش چیه و چه غلطی می‌خواد باهامون بکنه.
لورا که از دیشب تا حالا اندازه سیل اشک ریخته بود و هزارن بار من رو لعن و نفرین کرده بود، حق هم داشت همش تقصیر من بود که خودمون رو توی هچل انداخته بودم ولی من قصدم این بود رازمیک رو نجات بدم هرچند معلوم نبود تا الان اون رو کشتن یا فروختن یا فرار کرده! لورا گفت:
- من دارم دیوونه میشم، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. دارم دق می‌کنم خفه شدم این تو.
- نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد نگران نباش.
- تو فقط نگو نگران نباش که من رو بدتر نگران می‌کنی.
با فریاد گفتم:
- آخه تقصیر من چیه؟ مگه من دوست داشتم تو این هچل بیوفتیم من قصدم این بود رازمیک رو نجات بدم فقط همین.
- بفرما حالا نجاتش دادی؟! عوضش خودمون رو توی درد سر انداختی معلوم نیست چه بلا‌هایی گرجی‌ها سرمون بیارن همش تقصیر توعه، تقصیر تو!
سرم رو پایین انداختم؛ واقعاً حرفی نداشتم بزنم و حق با لورا بود. دلم داشت مثل سیر و سرکه می‌جوشید به روم نمی‌آوردم ولی تو دلم داشتم خون گریه می‌کردم از این سرنوشت پوچ و نحسم! اولش که افتادم دست اون سیروسِ سگ صفت بعدشم که تو این کشور غریب آواره شدم و حالا معلوم نیست چه بلایی سرم بیارن، تف تو این زندگی اگه زندگی اینه جهنم چیه پس. همین لحظه در کامیون باز شد و‌یه نور افتاد رومون چون شب بود و توی کامیون تاریک بود چشمام به نور عادت نداشت، دستم رو گذاشتم روی چشمام که صدای لوکاس به گوشم افتاد:
- ساغر بیا پایین ببینم.
با خشم نگاهش کردم و بعد صورتم رو ازش چرخوندم. لوکاس پوزخندی زد و اومد توی کامیون مچ دستم رو گرفت که زدم توی س*ی*نه‌ش و گفتم:
- ولم کن ع*و*ضیِ آدم فروش ولم کن حیوون.
لوکاس در دهنم رو گرفت و پیاده‌م کرد و بعد به یکی از اون گرجی‌ها دستور داد در کامیون رو ببنده! بعد از این منو کشوند سمت‌یه ماشین و سوارم کرد تا اومدم جیغ بزنم گفت:
- اگه یک کلمه از دهنت در بیاد گلوله بارونت می‌کنم.
این رو که گفت آب دهانم رو قورت دادم و بی‌سر و صدا نشستم چون نمی‌خواستم اوضاع رو خ*را*ب‌تر کنم هرچندم که تعریفی نداشت. بعد از دستورِ لوکاس، راننده که یکی دیگه از اون گرجی‌ها بود ماشین رو روشن کرد و راه افتاد، به خودم جرأت دادم و به لوکاس گفتم:
- حداقل بگو داری من رو کجا می‌بری حق دارم بدونم.
- دهن گشادت رو ببند به زودی خودت همه چیز رو می‌فهمی.
تو دلم فحشی نثارش کردم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۳۱


پارت_۱۳۱

راننده کنار خیابون‌ایستاد و بعدش لوکاس نگاهی به من کرد و گفت:
- از اون تلفن عمومیه زنگ به رازمیک می‌زنی و می‌گی لوکاس دنبالمه می‌خواد من رو بکشه و ازش می‌خوای که نجاتت بده بعدشم باهاش قرار می‌ذاری تا بیاد دنبالت.
با تعجب و عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
- من این کار رو نمی‌کنم!
- ولی مجبوری انجامش بدی وگرنه.. ‌..
- خفه شو لوکاس معنی این کارهات چیه ما باهم دوست بودیم تو عاشق لورا بودی می‌خواستی ازش خواستگاری کنی حالا چی شده این گرجی‌ها کی‌ان می‌خوای با ما چی‌کار کنی چرا عوض شدی لوکاس چت شد‌یهو؟
لوکاس پوزخندی زد و گفت:
- عوض نشدم تازه به حقیقته خودم برگشتم.
- لعنتی تو از ما چی می‌خوای؟
- بزودی خودت می‌فهمی ولی نگران نباش اون‌جایی که قراره بری اصلاً بهت بد نمی‌گذره!
- لطفاً دست از سرمون بردار.
- دیگه زیاد حرف زدی پیاده شو کاری که گفتم رو بکن، سریع باش!
- تو می‌خوای رازمیک رو تو تله بندازی من اینکار رو نمی‌کنم.
- باشه نکن ولی جلوی خودت لورا رو می‌کشم و مجبورت می‌کنم گوشتش رو بخوری حالا تصمیمش با خودته.
اشکی که تو چشمام حلقه‌زده بود شروع به ریختن کرد با حرص از ماشین پیاده شدم لوکاس هم پیاده شد و کارت رو وارد تلفن کرد و شماره‌ی رازمیک رو گرفت. تلفن رو گذاشتم در گوشم که صدای رازمیک بعد از چند ثانیه پیچید تو گوشم.
- بله؟
اشکام شروع به ریختن کرد و گفتم:
- رازمیک؟
- ساغر تویی؟ تو الان کجایی من خیلی نگرانتم حالت خوبه؟
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- لوکاس می‌خواد من رو بکشه حتی خونه‌ی میلا رو هم زیر نظر گرفته اون دنبال من و لوراست ما هیچ جایی نداریم بریم نمی‌دونیم چی‌کار کنیم.
- اون ع*و*ضی می‌خواست من رو بده دست گرجی‌ها ولی من فرار کردم، الان هم نگران چیزی نباش من شما رو از دست اون شیطان نجات می‌دم، تو شاید خوب متوجه نشی تلفن رو بده دست لورا تا بهش آدرس رو بدم.
با لکنت و استرس گفتم:
- لورا رفته تو مغازه آب بخره به من بگو من حفظ می‌کنم.
همین لحظه لوکاس تلفن رو از دستم گرفت و به آدرسی که رازمیک به من می‌گفت، گوش کرد.
بعد از چند ثانیه آروم بهم گفت:
- باهاش خدافظی کن.
تلفن رو گذاشتم در گوشم که رازمیک گفت:
- اصلاً نگران چیزی نباش بیا این‌جا سه تایی باهم فرار می‌کنیم.
- باشه همون‌جا منتظر بمون ما الان می‌ایم.
و بعد از این‌که خدافظی کردم تلفن رو گذاشتم و لوکاس مچ دستم رو گرفت و پرتم کرد تو ماشین. نیم ساعت بعد از حرکت کردن تو خیابون‌ها، راننده وارد یک محله شد و پشت یک مغازه نگه داشت! لوکاس گفت:
- پیاده شو برو تو اون ساختمونه منم دنبالت می‌ام فقط بدون با کوچک‌ترین خطا حکم مرگ لورا رو صادر کردی!
با حالت چندش‌آوری نگاهش کردم و از ماشین پیاده شدم، رفتم توی همون ساختمون خرابه، ‌ای کاش لورا دست این بی‌شرف نبود اون‌وقت می‌شد به راحتی با رازمیک فرار کرد ولی الان به خاطر اشتباهِ ما رازمیک هم داشت قربانی می‌شد، آتیش بگیره این شانس. وارد ساختمون شدم و آهسته رازمیک رو صدا زدم اما خبری ازش نبود باز دوباره صداش زدم که دیدم از پشت یک دیوار سرک کشید و با دیدن من با خوشحالی اومد طرفم و گفت:
- خیلی نگرانت بودم خداروشکر سالمی.
تا خواستم حرفی بزنم که متوجه شدم لوکاس با قدم‌های آرومی خودش رو به رازمیک رسوند و اسلحه رو گذاشت رو سرش و گفت:
- می‌دونستی از دست من یکی نمی‌تونی فرار کنی!
رازمیک نگاهی بهم انداخت و با ناراحتی گفت:
- خیلی نامردی ساغر، خیلی!
اشک‌هام سرازیر شد و گفتم:
- گوشتِ لورا زیر دندون‌شون بود من نمی‌تونستم مخالفت کنم!
لوکاس با اسلحه‌ش رازمیک رو هل داد و رو به من گفت:
- خفه شین راه بیوفتین جفتتون!

کد:
پارت_۱۳۱

راننده کنار خیابون‌ایستاد و بعدش لوکاس نگاهی به من کرد و گفت:
- از اون تلفن عمومیه زنگ به رازمیک می‌زنی و می‌گی لوکاس دنبالمه می‌خواد من رو بکشه و ازش می‌خوای که نجاتت بده بعدشم باهاش قرار می‌ذاری تا بیاد دنبالت.
با تعجب و عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
- من این کار رو نمی‌کنم!
- ولی مجبوری انجامش بدی وگرنه.. ‌..
- خفه شو لوکاس معنی این کارهات چیه ما باهم دوست بودیم تو عاشق لورا بودی می‌خواستی ازش خواستگاری کنی حالا چی شده این گرجی‌ها کی‌ان می‌خوای با ما چی‌کار کنی چرا عوض شدی لوکاس چت شد‌یهو؟
لوکاس پوزخندی زد و گفت:
- عوض نشدم تازه به حقیقته خودم برگشتم.
- لعنتی تو از ما چی می‌خوای؟
- بزودی خودت می‌فهمی ولی نگران نباش اون‌جایی که قراره بری اصلاً بهت بد نمی‌گذره!
- لطفاً دست از سرمون بردار.
- دیگه زیاد حرف زدی پیاده شو کاری که گفتم رو بکن، سریع باش!
- تو می‌خوای رازمیک رو تو تله بندازی من اینکار رو نمی‌کنم.
- باشه نکن ولی جلوی خودت لورا رو می‌کشم و مجبورت می‌کنم گوشتش رو بخوری حالا تصمیمش با خودته.
اشکی که تو چشمام حلقه‌زده بود شروع به ریختن کرد با حرص از ماشین پیاده شدم لوکاس هم پیاده شد و کارت رو وارد تلفن کرد و شماره‌ی رازمیک رو گرفت. تلفن رو گذاشتم در گوشم که صدای رازمیک بعد از چند ثانیه پیچید تو گوشم.
- بله؟
اشکام شروع به ریختن کرد و گفتم:
- رازمیک؟
- ساغر تویی؟ تو الان کجایی من خیلی نگرانتم حالت خوبه؟
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- لوکاس می‌خواد من رو بکشه حتی خونه‌ی میلا رو هم زیر نظر گرفته اون دنبال من و لوراست ما هیچ جایی نداریم بریم نمی‌دونیم چی‌کار کنیم.
- اون ع*و*ضی می‌خواست من رو بده دست گرجی‌ها ولی من فرار کردم، الان هم نگران چیزی نباش من شما رو از دست اون شیطان نجات می‌دم، تو شاید خوب متوجه نشی تلفن رو بده دست لورا تا بهش آدرس رو بدم.
با لکنت و استرس گفتم:
- لورا رفته تو مغازه آب بخره به من بگو من حفظ می‌کنم.
همین لحظه لوکاس تلفن رو از دستم گرفت و به آدرسی که رازمیک به من می‌گفت، گوش کرد.
بعد از چند ثانیه آروم بهم گفت:
- باهاش خدافظی کن.
تلفن رو گذاشتم در گوشم که رازمیک گفت:
- اصلاً نگران چیزی نباش بیا این‌جا سه تایی باهم فرار می‌کنیم.
- باشه همون‌جا منتظر بمون ما الان می‌ایم.
و بعد از این‌که خدافظی کردم تلفن رو گذاشتم و لوکاس مچ دستم رو گرفت و پرتم کرد تو ماشین. نیم ساعت بعد از حرکت کردن تو خیابون‌ها، راننده وارد یک محله شد و پشت یک مغازه نگه داشت! لوکاس گفت:
- پیاده شو برو تو اون ساختمونه منم دنبالت می‌ام فقط بدون با کوچک‌ترین خطا حکم مرگ لورا رو صادر کردی!
با حالت چندش‌آوری نگاهش کردم و از ماشین پیاده شدم، رفتم توی همون ساختمون خرابه، ‌ای کاش لورا دست این بی‌شرف نبود اون‌وقت می‌شد به راحتی با رازمیک فرار کرد ولی الان به خاطر اشتباهِ ما رازمیک هم داشت قربانی می‌شد، آتیش بگیره این شانس. وارد ساختمون شدم و آهسته رازمیک رو صدا زدم اما خبری ازش نبود باز دوباره صداش زدم که دیدم از پشت یک دیوار سرک کشید و با دیدن من با خوشحالی اومد طرفم و گفت:
- خیلی نگرانت بودم خداروشکر سالمی.
تا خواستم حرفی بزنم که متوجه شدم لوکاس با قدم‌های آرومی خودش رو به رازمیک رسوند و اسلحه رو گذاشت رو سرش و گفت:
- می‌دونستی از دست من یکی نمی‌تونی فرار کنی!
رازمیک نگاهی بهم انداخت و با ناراحتی گفت:
- خیلی نامردی ساغر، خیلی!
اشک‌هام سرازیر شد و گفتم:
- گوشتِ لورا زیر دندون‌شون بود من نمی‌تونستم مخالفت کنم!
لوکاس با اسلحه‌ش رازمیک رو هل داد و رو به من گفت:
- خفه شین راه بیوفتین جفتتون!
!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۳۲



«دانای‌کل»

دریا رو روی تخت پرت کرد و با زنجیر دست‌ها و پاهاش رو محکم بست به تخت، دریا همون‌طور که برای ر‌ها شدن تقلا می‌کرد، نالید:
- سیروس هرکاری بگی می‌کنم فقط ولم کن برم قول می‌دم تا آخر عمرت چشمت تو چشمم نیوفته تو رو خدا ولم کن التماست می‌کنم هر کاری، کردم غلط کردم.
سیروس بی‌توجه بهش، لبخند هیستریکی زد و میله‌ای روی پیک‌نیک گذاشت و گفت:
- گفته بودم تو زندگیم ازهرچیزی ممکنه بگذرم ولی از خیانت اصلاً نمی‌گذرم تو خیلی با جرأت بودی که با دم شیر بازی کردی موش کوچولو، هر عملی هم یک عکس‌العملی داره و هر خیانتی هم، تقاص!
دریا اشکاش شروع به ریختن کرد و با ناله گفت:
- من دیوونه شده بودم بوی پول به مشامم خورده بود فکر می‌کردم تلقی کردن به همین راحتی هاست ولی نمی‌دونستم تو زیردستایی داشتی که بیشتر از خودشون بهت اهمیت می‌دادن.
- من تنفر رو توی چشمای ملودی هرروز می‌بینم غرور شکسته‌ی هاتف رو می‌بینم، عذاب کشیدنِ ساغر رو هم دیدم اونا جرأت نکردن یک‌بار به من خیانت کنن جرأت نکردن از دستوراتم سرپیچی کنن اون‌وقت توی زپرتی مثلاً خواستی مال و منال من رو بکشی بالا، هع! اون که رفیقم «ستار» بود شاخش رو شکستم تو که هنوز شاخاتم در نیومده جوجه! همون وقتی که فهمیدم با افشین ر*اب*طه داری و باهاش دست به یکی کردی من رو به فنا بدی باید می‌کشتمت اما بازم شگرد زدی و گفتی که ازم حامله‌ای! اما الان با خیالت راحت جونت رو می‌گیرم، با عذاب!
- غلط اضافه کردم برای آخرین بار ببخش من رو.
- باشه می‌بخشم از این‌جا تا دبی! سیر میشی؟
- سیروس ازت خواهش می‌کنم، تو یک روز دوستم داشتی لعنتی.
- خودت می‌گی یک روز؛ دیگه برات اون آدم سابق نمی‌شم تو فکر کردی تا کجا می‌تونی من رو دور بزنی دیدی که آخرش سرت گیج رفت و با کله افتادی جلو پای خودم.
و به دنبال این حرف میله‌ای که د*اغ کرده بود رو با عنبر‌دستی برداشت و گرفت روبه‌روی دریا. دریا با دیدن میله‌ی سرخ جیغ بلندی کشید و فریاد زد:
- سیروس غلط کردم که خواستم همچین غلطی بکنم، سیروس همین یک دفعه رو وا بده تو رو جون مادرت تو رو به هر مقدساتی که می‌پرستی قسمت می‌دم یک‌بار ازم بگذر!
- گفته بودم التماس حریص ترم می‌کنه و ناله بی‌رحم‌تر!
و سریع میله رو گذاشت کف پای دریا که دریا از شدت سوزش و درد جیغ دلخراشی زد و چشماش از حدقه زد بیرون! صدای جلز و ولز سوختن که بلند شد سیروس میله رو برداشت و با دیدن رد سوختگی خنده‌ی بلندی کرد. دریا با گریه فریاد بلندی کشید:
- خدا ازت نگذره نامرد! آیی پـام، ‌ایشالله با عذاب بمیری سیروس، ‌ایشالله بدون قبر خاکت کنن.
سیروس خندید و میله رو دوباره گذاشت سرخ بشه، چند لحظه بعد که دوباره سرخ شد با عنبر برداشتش و گرفت سمت شکم دریا و گفت:
-‌امشب رو با عذاب مهمون منی!
دریا با ناباوری و عجز زل زد به میله‌ی د*اغ، سیروس تا خواست میله رو بذاره روی شکمش که صدای زنگ گوشیش بلند شد. کلافه میله رو کنار گذاشت و گوشیش رو از جیب کتش در آورد با دیدن اسم شاهرخ جواب داد.
- بگو شاهرخ.
- آقا، همین الان افراد افشین یک پیغام آوردن از طرفش!
- چی؟
- اگه بلایی سر دریا نیاوردی دست نگه دار سیروس خان!
- اه چرا از آخر به اول حرف می‌زنی درست بگو ببینم.
- آقا افراد افشین پیغام آوردن که افشین ملودی رو گروگان گرفته عوض جون دریا، گفته دریا رو پس بدیم تا ملودی رو آزاد کنه وگرنه اگه دریا رو بکشی اون هم ملودی رو می‌کشه.
سیروس با عصبانیت دندون قروچه‌ای کرد و گوشی رو محکم زد به پیک نیک. و رو به دریا غرید:
- افشین در عوض جون توعه فاسد، ملودی رو گروگان گرفته تا تو رو آزاد کنم ولی زیاد هیجان‌زده نشو. من خونمم بریزه توی خیانتکار رو آزاد نمی‌کنم بری و تا جایی که ممکنه نمی‌ذارم بلایی سر ملودی بیاد.
***
سیروس وارد عمارت شد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شد و در رو محکم کوبید، به طرف بادیگارد‌ها رفت و فریاد زد:
- پس شما‌ها این‌جا چه غلطی می‌کنین که حواستون به افراد این خونه نیست هان؟
همین موقع شاهرخ گفت:
- سیروس خان! ملودی رو که می‌شناسی هرجا میره اجازه نمی‌ده هیچ کدوم از این بادیگارد‌ها یا من دنبالش بریم تا وقتی‌که خودش نخواسته این سرپیچی از دستوره که ما بی‌اجازه دنبالش راه بیوفتیم!
- آخه ابله‌ها شما این‌جا از من دستور می‌گیرن یا ملودی؟ رئیس شما منم یا ملودی؟ اگه ملودی بلایی‌امشب سرش بیاد تک تک تون رو می‌کشم! بی‌عرضه‌ها.

کد:
«دانای‌کل»

دریا رو روی تخت پرت کرد و با زنجیر دست‌ها و پاهاش رو محکم بست به تخت، دریا همون‌طور که برای ر‌ها شدن تقلا می‌کرد، نالید:
- سیروس هرکاری بگی می‌کنم فقط ولم کن برم قول می‌دم تا آخر عمرت چشمت تو چشمم نیوفته تو رو خدا ولم کن التماست می‌کنم هر کاری، کردم غلط کردم.
سیروس بی‌توجه بهش، لبخند هیستریکی زد و میله‌ای روی پیک‌نیک گذاشت و گفت:
- گفته بودم تو زندگیم ازهرچیزی ممکنه بگذرم ولی از خیانت اصلاً نمی‌گذرم تو خیلی با جرأت بودی که با دم شیر بازی کردی موش کوچولو، هر عملی هم یک عکس‌العملی داره و هر خیانتی هم، تقاص!
دریا اشکاش شروع به ریختن کرد و با ناله گفت:
- من دیوونه شده بودم بوی پول به مشامم خورده بود فکر می‌کردم تلقی کردن به همین راحتی هاست ولی نمی‌دونستم تو زیردستایی داشتی که بیشتر از خودشون بهت اهمیت می‌دادن.
- من تنفر رو توی چشمای ملودی هرروز می‌بینم غرور شکسته‌ی هاتف رو می‌بینم، عذاب کشیدنِ ساغر رو هم دیدم اونا جرأت نکردن یک‌بار به من خیانت کنن جرأت نکردن از دستوراتم سرپیچی کنن اون‌وقت توی زپرتی مثلاً خواستی مال و منال من رو بکشی بالا، هع! اون که رفیقم «ستار» بود شاخش رو شکستم تو که هنوز شاخاتم در نیومده جوجه! همون وقتی که فهمیدم با افشین ر*اب*طه داری و باهاش دست به یکی کردی من رو به فنا بدی باید می‌کشتمت اما بازم شگرد زدی و گفتی که ازم حامله‌ای! اما الان با خیالت راحت جونت رو می‌گیرم، با عذاب!
- غلط اضافه کردم برای آخرین بار ببخش من رو.
- باشه می‌بخشم از این‌جا تا دبی! سیر میشی؟
- سیروس ازت خواهش می‌کنم، تو یک روز دوستم داشتی لعنتی.
- خودت می‌گی یک روز؛ دیگه برات اون آدم سابق نمی‌شم تو فکر کردی تا کجا می‌تونی من رو دور بزنی دیدی که آخرش سرت گیج رفت و با کله افتادی جلو پای خودم.
و به دنبال این حرف میله‌ای که د*اغ کرده بود رو با عنبر‌دستی برداشت و گرفت روبه‌روی دریا. دریا با دیدن میله‌ی سرخ جیغ بلندی کشید و فریاد زد:
- سیروس غلط کردم که خواستم همچین غلطی بکنم، سیروس همین یک دفعه رو وا بده تو رو جون مادرت تو رو به هر مقدساتی که می‌پرستی قسمت می‌دم یک‌بار ازم بگذر!
- گفته بودم التماس حریص ترم می‌کنه و ناله بی‌رحم‌تر!
و سریع میله رو گذاشت کف پای دریا که دریا از شدت سوزش و درد جیغ دلخراشی زد و چشماش از حدقه زد بیرون! صدای جلز و ولز سوختن که بلند شد سیروس میله رو برداشت و با دیدن رد سوختگی خنده‌ی بلندی کرد. دریا با گریه فریاد بلندی کشید:
- خدا ازت نگذره نامرد! آیی پـام، ‌ایشالله با عذاب بمیری سیروس، ‌ایشالله بدون قبر خاکت کنن.
سیروس خندید و میله رو دوباره گذاشت سرخ بشه، چند لحظه بعد که دوباره سرخ شد با عنبر برداشتش و گرفت سمت شکم دریا و گفت:
-‌امشب رو با عذاب مهمون منی!
دریا با ناباوری و عجز زل زد به میله‌ی د*اغ، سیروس تا خواست میله رو بذاره روی شکمش که صدای زنگ گوشیش بلند شد. کلافه میله رو کنار گذاشت و گوشیش رو از جیب کتش در آورد با دیدن اسم شاهرخ جواب داد.
- بگو شاهرخ.
- آقا، همین الان افراد افشین یک پیغام آوردن از طرفش!
- چی؟
- اگه بلایی سر دریا نیاوردی دست نگه دار سیروس خان!
- اه چرا از آخر به اول حرف می‌زنی درست بگو ببینم.
- آقا افراد افشین پیغام آوردن که افشین ملودی رو گروگان گرفته عوض جون دریا، گفته دریا رو پس بدیم تا ملودی رو آزاد کنه وگرنه اگه دریا رو بکشی اون هم ملودی رو می‌کشه.
سیروس با عصبانیت دندون قروچه‌ای کرد و گوشی رو محکم زد به پیک نیک. و رو به دریا غرید:
- افشین در عوض جون توعه فاسد، ملودی رو گروگان گرفته تا تو رو آزاد کنم ولی زیاد هیجان‌زده نشو. من خونمم بریزه توی خیانتکار رو آزاد نمی‌کنم بری و تا جایی که ممکنه نمی‌ذارم بلایی سر ملودی بیاد.
***
سیروس وارد عمارت شد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شد و در رو محکم کوبید، به طرف بادیگارد‌ها رفت و فریاد زد:
- پس شما‌ها این‌جا چه غلطی می‌کنین که حواستون به افراد این خونه نیست هان؟
همین موقع شاهرخ گفت:
- سیروس خان! ملودی رو که می‌شناسی هرجا میره اجازه نمی‌ده هیچ کدوم از این بادیگارد‌ها یا من دنبالش بریم تا وقتی‌که خودش نخواسته این سرپیچی از دستوره که ما بی‌اجازه دنبالش راه بیوفتیم!
- آخه ابله‌ها شما این‌جا از من دستور می‌گیرن یا ملودی؟ رئیس شما منم یا ملودی؟ اگه ملودی بلایی‌امشب سرش بیاد تک تک تون رو می‌کشم! بی‌عرضه‌ها.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_133




سیروس دوباره فریاد زد:
- پس اون پسره‌ی گور به گور شده تیرداد کدوم گورشه؟
شاهرخ جواب داد:
- اون وقتی شما رفتین، رفت بیرون اصلاً معلوم نیست چی‌کار می‌کنه سر خود میره سرخود میاد.
- پس توعه سبک مغز این‌جا فقط بلدی نون مفت تو حلقت کنی نباید به کسی اینا رو بگی؟ از کی تا حالا این‌قدر بی‌صاحب شده این خونه؟
همین لحظه نگهبان‌ها با شنیدن صدای موتور در حیاط رو باز کردن و تیرداد اومد تو، از رو موتور پیاده شد که سیروس سمتش یورش برد و با یک سیلی محکم خوابوند توی صورتش. تیرداد پرت شد روی زمین و دستش رو گذاشت روی بینیش!
سیروس گفت:
- همتون یاد گرفتین این‌جا نون، مفتی بخورین که معلوم نیست کی میرین کی می‌این! ؟ خوب گوشات رو وا کن اگه ملودی بلایی سرش بیاد من تو رو زنده به گور می‌کنم تا درس عبرت بشه برای بقیه که هروقت افراد این خونه زدن بیرون ازشون محافظت کنن.
***
«ملودی»
اشکام رو پاک کردم و داد زدم:
- یک کوفتی بدین بریزم تو چشمام داره می‌سوزه لعنتیا!
هیچ صدایی نیومد که بازم فریاد زدم:
- چشمام داره می‌سوزه مگه به جز آب چی خواستم ازتون، با شمام صدام رو می‌شنوین؟
همین لحظه در گاراج باز شد و یک مرد نقاب‌دار اومد تو صورتش رو نمی‌دیدم اما هیکل زاقارتش رو خوب به یاد داشتم با این‌که چشمام می‌سوخت! بهم نزدیک شد و آروم گفت:
- من در دهنت رو نبستم گفتم شاید سقط بری معامله‌م بهم بخوره وگرنه خوب می‌دونستم چطور عذابت بدم خودت رو خیس کنی پس برای من داد و قال راه ننداز.
با شنیدن صداش گفتم:
- هع! خود کرکستی که لاشه‌خور صفت! این‌بار دنبال چه طعمه‌ای اومدی؟! آهان لابت تن لش خواهر زنت رو نه؟ ولی مگه ارزشی هم داره اون تنی که بوی گند فسق و فجور می‌ده؟
افشین نقابش رو از سرش کشید بیرون و زل زد تو چشمام و گفت:
- درمورد اون این طوری حرف نزن حیوون‌زاده!
توف کلفتی پرت کردم تو صورتش و گفتم:
- حیوون‌زاده تویی که با ناموست دلالی می‌کنی. تویی که ناموست رو به یک نخ سیگار می‌فروشی بی‌غیرتِ رجز خون.
افشین خنده‌ی هیستریکی کرد و یک سیلی محکم زد تو گوشم، خیلی دردم گرفت ولی به روم نیاوردم یک نگاه تو چشم‌هاش کردم و گفتم:
- واسه حیثت و آبروی نداشته‌ت این‌جوری داری می‌جوشی؟
افشین دندون‌هاش رو بهم فشرد و گفت:
- من یک آبرویی بهت نشون بدم که آبروی زن فاسد در برابرش مفت باشه. کاری می‌کنم لغت فاسد از ز*ب*ون بیوفته و به جاش اسم تو رو مثال بزنن.
- از یک پوفیوز مثل تو که واسه پیشرف، ناموست رو پاس می‌دی هیچ کاری بعید نیست.
دوباره محکم زد تو دهنم که طعم خون پخش شد رو زبونم! انگشت اشاره‌ش رو سمتم گرفت و گفت:
-‌امشب قید گرفتن دریا رو می‌زنم ولی یک بلایی سرت می‌ارم که سر هیچ‌کس نیاورده باشم فقط تماشا کن و ل*ذت ببر!
به دنبال این حرفش، طنابی رو که به دست و پاهام و صندلی بسته بود، باز کرد و چند لحظه بعد دستم رو گرفت و هلم داد روی تخت چوبی شکسته‌ای که گوشه‌ی گاراج بود آب دهنم رو قورت دادم و قلبم شروع به محکم تپیدن کرد! افشین دستم رو گرفت و می‌خواست ببنده به تخت که با مشت کوبیدم تو صورتش، خواستم هلش بدم و فرار کنم که یقه‌م رو گرفت و پرتم کرد روی تخت و با مشت‌های محکم زد تو سر و صورتم، ضرب دستش خیلی سنگین بود لاکردار!
بدون این‌که از درد فریاد بکشم یا حتی گریه کنم سعی می‌کردم فقط از خودم دفاع کنم، هرچند می‌دونستم گریه نکنم بیشتر کتکم می‌زنه و عذابم می‌ده. یک مشت دیگه حواله‌ی سرم کرد و دستم رو گرفت بست به گوشه‌ی تخت! با حرص گفتم:
- سیروس چه دیر چه زود منو نجاتم می‌ده اگه بلایی سرم بیاری و بخوای اذیتم کنی اون تو رو قطعه قطعه‌ت می‌کنه می‌دونی که اون روی سگش بیاد بالا سگت می‌کنه!
- این حرف‌ها خز شده یک چیز جدید بگو.
- اگه بلایی سرم بیاری دریا رو باید تو خواب ببینی این‌طوری زنتم می‌فهمه که شوهرش و خواهرش با هم دست به یکی کردن یک آدم رو تیغ بزنن، خواهرش با فاسدگری شوهرش با لاشه‌خوری! هر دوتون فاسدین.
- به جهنم! من تا تو رو تبدیل به یک مومیایی نکنم دست از سرت بر نمی‌دارم حالا هرچی هم که می‌خواد بشه! فکر کردی یادم رفته وقتی‌که اومدم محموله‌تون رو از رو دریا بزنم بهم شلیک کردی و خورد تو کتفم! ؟ من الان حسابم رو باهات صاف می‌کنم.

کد:
پارت_133


سیروس دوباره فریاد زد:
- پس اون پسره‌ی گور به گور شده تیرداد کدوم گورشه؟
شاهرخ جواب داد:
- اون وقتی شما رفتین، رفت بیرون اصلا معلوم نیست چی‌کار میکنه سر خود میره سرخود میاد.
- پس توعه سبک مغز این‌جا فقط بلدی نون مفت تو حلقت کنی نباید به کسی اینا رو بگی؟ از کی تا حالا این‌قدر بی‌صاحب شده این خونه؟
همین لحظه نگهبان‌ها با شنیدن صدای موتور در حیاط رو باز کردن و تیرداد اومد تو، از رو موتور پیاده شد که سیروس سمتش یورش برد و با یک سیلی محکم خوابوند توی صورتش. تیرداد پرت شد روی زمین و دستش رو گذاشت روی بینیش!
سیروس گفت:
- همتون یاد گرفتین این‌جا نون، مفتی بخورین که معلوم نیست کی میرین کی میاین!؟ خوب گوشات رو وا کن اگه ملودی بلایی سرش بیاد من تو رو زنده به گور می‌کنم تا درس عبرت بشه برای بقیه که هروقت افراد این خونه زدن بیرون ازشون محافظت کنن.
***
«ملودی»
اشکام رو پاک کردم و داد زدم:
- یک کوفتی بدین بریزم تو چشمام داره می‌سوزه لعنتیا!
هیچ صدایی نیومد که بازم فریاد زدم:
- چشمام داره می‌سوزه مگه به جز آب چی خواستم ازتون، با شمام صدام رو می‌شنوین؟
همین لحظه در گاراج باز شد و یک مرد نقاب‌دار اومد تو صورتش رو نمی‌دیدم اما هیکل زاقارتش رو خوب به یاد داشتم با این‌که چشمام می‌سوخت! بهم نزدیک شد و آروم گفت:
- من در دهنت رو نبستم گفتم شاید سقط بری معامله‌م بهم بخوره وگرنه خوب می‌دونستم چطور عذابت بدم خودت رو خیس کنی پس برای من داد و قال راه ننداز.
با شنیدن صداش گفتم:
- هع! خود کرکستی که لاشه‌خور صفت! این‌بار دنبال چه طعمه‌ای اومدی؟! آهان لابت تن لش خواهر زنت رو نه؟ولی مگه ارزشی هم داره اون تنی که بوی گند فسق و فجور میده؟
افشین نقابش رو از سرش کشید بیرون و زل زد تو چشمام و گفت:
- درمورد اون این طوری حرف نزن حیوون زاده!
توف کلفتی پرت کردم تو صورتش و گفتم:
- حیوون زاده تویی که با ناموست دلالی می‌کنی. تویی که ناموست رو به یک نخ سیگار می‌فروشی بی‌غیرتِ رجز خون.
افشین خنده‌ی هیستریکی کرد و یک سیلی محکم زد تو گوشم، خیلی دردم گرفت ولی به روم نياوردم یک نگاه تو چشم‌هاش کردم و گفتم:
- واسه حیثت و آبروی نداشته‌ت این‌جوری داری می‌جوشی؟
افشین دندون‌هاش رو بهم فشرد و گفت:
- من یک آبرویی بهت نشون بدم که آبروی زن فاسد در برابرش مفت باشه. کاری می‌کنم لغت فاسد از ز*ب*ون بیوفته و به جاش اسم تو رو مثال بزنن.
- از یک پوفیوز مثل تو که واسه پیشرف، ناموست رو پاس میدی هیچ کاری بعید نیست.
دوباره محکم زد تو دهنم که طعم خون پخش شد رو زبونم! انگشت اشاره‌ش رو سمتم گرفت و گفت:
- امشب قید گرفتن دریا رو میزنم ولی یک بلایی سرت میارم که سر هیچ‌کس نیاورده باشم فقط تماشا کن و ل*ذت ببر!
به دنبال این حرفش، طنابی رو که به دست و پاهام و صندلی بسته بود، باز کرد و چند لحظه بعد دستم رو گرفت و هلم داد روی تخت چوبی شکسته‌ای که گوشه‌ی گاراج بود آب دهنم رو قورت دادم و قلبم شروع به محکم تپیدن کرد! افشین دستم رو گرفت و می‌خواست ببنده به تخت که با مشت کوبیدم تو صورتش، خواستم هلش بدم و فرار کنم که یقه‌م رو گرفت و پرتم کرد روی تخت و با مشت‌های محکم زد تو سر و صورتم، ضرب دستش خیلی سنگین بود لاکردار!
بدون این‌که از درد فریاد بکشم یا حتی گریه کنم سعی می‌کردم فقط از خودم دفاع کنم، هرچند می‌دونستم گریه نکنم بیشتر کتکم می‌زنه و عذابم میده. یک مشت دیگه حواله‌ی سرم کرد و دستم رو گرفت بست به گوشه‌ی تخت! با حرص گفتم:
- سیروس چه دیر چه زود منو نجاتم میده اگه


سیروس دوباره فریاد زد:
- پس اون پسره‌ی گور به گور شده تیرداد کدوم گورشه؟
شاهرخ جواب داد:
- اون وقتی شما رفتین، رفت بیرون اصلاً معلوم نیست چی‌کار می‌کنه سر خود میره سرخود میاد.
- پس توعه سبک مغز این‌جا فقط بلدی نون مفت تو حلقت کنی نباید به کسی اینا رو بگی؟ از کی تا حالا این‌قدر بی‌صاحب شده این خونه؟
همین لحظه نگهبان‌ها با شنیدن صدای موتور در حیاط رو باز کردن و تیرداد اومد تو، از رو موتور پیاده شد که سیروس سمتش یورش برد و با یک سیلی محکم خوابوند توی صورتش. تیرداد پرت شد روی زمین و دستش رو گذاشت روی بینیش!
سیروس گفت:
- همتون یاد گرفتین این‌جا نون، مفتی بخورین که معلوم نیست کی میرین کی می‌این! ؟ خوب گوشات رو وا کن اگه ملودی بلایی سرش بیاد من تو رو زنده به گور می‌کنم تا درس عبرت بشه برای بقیه که هروقت افراد این خونه زدن بیرون ازشون محافظت کنن.
***
«ملودی»
اشکام رو پاک کردم و داد زدم:
- یک کوفتی بدین بریزم تو چشمام داره می‌سوزه لعنتیا!
هیچ صدایی نیومد که بازم فریاد زدم:
- چشمام داره می‌سوزه مگه به جز آب چی خواستم ازتون، با شمام صدام رو می‌شنوین؟
همین لحظه در گاراج باز شد و یک مرد نقاب‌دار اومد تو صورتش رو نمی‌دیدم اما هیکل زاقارتش رو خوب به یاد داشتم با این‌که چشمام می‌سوخت! بهم نزدیک شد و آروم گفت:
- من در دهنت رو نبستم گفتم شاید سقط بری معامله‌م بهم بخوره وگرنه خوب می‌دونستم چطور عذابت بدم خودت رو خیس کنی پس برای من داد و قال راه ننداز.
با شنیدن صداش گفتم:
- هع! خود کرکستی که لاشه‌خور صفت! این‌بار دنبال چه طعمه‌ای اومدی؟! آهان لابت تن لش خواهر زنت رو نه؟ ولی مگه ارزشی هم داره اون تنی که بوی گند فسق و فجور می‌ده؟
افشین نقابش رو از سرش کشید بیرون و زل زد تو چشمام و گفت:
- درمورد اون این طوری حرف نزن حیوون‌زاده!
توف کلفتی پرت کردم تو صورتش و گفتم:
- حیوون‌زاده تویی که با ناموست دلالی می‌کنی. تویی که ناموست رو به یک نخ سیگار می‌فروشی بی‌غیرتِ رجز خون.
افشین خنده‌ی هیستریکی کرد و یک سیلی محکم زد تو گوشم، خیلی دردم گرفت ولی به روم نیاوردم یک نگاه تو چشم‌هاش کردم و گفتم:
- واسه حیثت و آبروی نداشته‌ت این‌جوری داری می‌جوشی؟
افشین دندون‌هاش رو بهم فشرد و گفت:
- من یک آبرویی بهت نشون بدم که آبروی زن فاسد در برابرش مفت باشه. کاری می‌کنم لغت فاسد از ز*ب*ون بیوفته و به جاش اسم تو رو مثال بزنن.
- از یک پوفیوز مثل تو که واسه پیشرف، ناموست رو پاس می‌دی هیچ کاری بعید نیست.
دوباره محکم زد تو دهنم که طعم خون پخش شد رو زبونم! انگشت اشاره‌ش رو سمتم گرفت و گفت:
-‌امشب قید گرفتن دریا رو می‌زنم ولی یک بلایی سرت می‌ارم که سر هیچ‌کس نیاورده باشم فقط تماشا کن و ل*ذت ببر!
به دنبال این حرفش، طنابی رو که به دست و پاهام و صندلی بسته بود، باز کرد و چند لحظه بعد دستم رو گرفت و هلم داد روی تخت چوبی شکسته‌ای که گوشه‌ی گاراج بود آب دهنم رو قورت دادم و قلبم شروع به محکم تپیدن کرد! افشین دستم رو گرفت و می‌خواست ببنده به تخت که با مشت کوبیدم تو صورتش، خواستم هلش بدم و فرار کنم که یقه‌م رو گرفت و پرتم کرد روی تخت و با مشت‌های محکم زد تو سر و صورتم، ضرب دستش خیلی سنگین بود لاکردار!
بدون این‌که از درد فریاد بکشم یا حتی گریه کنم سعی می‌کردم فقط از خودم دفاع کنم، هرچند می‌دونستم گریه نکنم بیشتر کتکم می‌زنه و عذابم می‌ده. یک مشت دیگه حواله‌ی سرم کرد و دستم رو گرفت بست به گوشه‌ی تخت! با حرص گفتم:
- سیروس چه دیر چه زود منو نجاتم می‌ده اگه بلایی سرم بیاری و بخوای اذیتم کنی اون تو رو قطعه قطعه‌ت می‌کنه می‌دونی که اون روی سگش بیاد بالا سگت می‌کنه!
- این حرف‌ها خز شده یک چیز جدید بگو.
- اگه بلایی سرم بیاری دریا رو باید تو خواب ببینی این‌طوری زنتم می‌فهمه که شوهرش و خواهرش با هم دست به یکی کردن یک آدم رو تیغ بزنن، خواهرش با فاسدگری شوهرش با لاشه‌خوری! هر دوتون فاسدین.
- به جهنم! من تا تو رو تبدیل به یک مومیایی نکنم دست از سرت بر نمی‌دارم حالا هرچی هم که می‌خواد بشه! فکر کردی یادم رفته وقتی‌که اومدم محموله‌تون رو از رو دریا بزنم بهم شلیک کردی و خورد تو کتفم! ؟ من الان حسابم رو باهات صاف می‌کنم.
.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۳۴



دست و پاهام رو که بست، یک سیگار از پاکتش در آورد روشنش کرد و گذاشت گوشه ل*بش! این‌قدر محکم منو بسته بود که نمی‌تونستم تکون بخورم فریاد زدم:
- ولم کن بیشرفِ پست فطرت! هیچ معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟!
افشین سیگارش رو توی دستش چرخوند و زل زد تو چشمام و کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد! از این‌که فهمیدم چی داره توی سرش می‌گذره خونم به جوش اومد! از لای دندون‌هام محکم گفتم:
- اگه دستت به من بخوره خودم رو حلق آویز می‌کنم.
افشین خندید و گفت:
- منم همین رو می‌خوام دیگه. البته اگه قبلش از دست من در‌امان موندی!
فریاد زدم:
- نامرد! پس باید بعدش من رو بکشی چون اگه زنده بمونم حتماً می‌کشمت. ولی قبل از کشتنت می‌دم زنت رو جلوی چشمات....
قبل از این‌که حرفم تموم بشه، افشین سیگارش رو محکم زد به ران پام که شلوارم سوخت و آتیش سیگار تا مغزم رسوخ کرد!
جیغی کشیدم و با گریه گفتم:
- خدا ازت نگذره بی‌رگ و ریشه!
سیگار که خاموش شد دوباره روشنش کرد و گذاشت رو بدنم به راحتی صدای سوختن پوستم رو می‌شنیدم دردش قلبم رو مچاله می‌کرد اشکام بی‌محابا میریخت و فریاد می‌کشیدم، هرچی من بیشتر فریاد می‌کشیدم اون بی‌وجود هم بیشتر کارش رو تکرار می‌کرد، انقدر سیگار روی بدنم خاموش کرد که بدنم گُر گرفته بود و می‌سوخت ریشه‌های قلبم از درد میلرزید. اما تنم کم کم به سوختن عادت کرده بود دیگه سِر شده بودم!
افشین خنده‌ای سر داد و گفت:
- دیدن اشکات خوشحالم می‌کنه بالاخره غرور بی‌ارزشت شکست.
این رو گفت و بلند شد کت و کمربندش رو در آورد گذاشت کنار و گفت:
- ببینم این همه سال تو خونه‌ی سیروس بودی بهت دست نزده؟
و بعد از این حرفش اومد کنارم روی تخت نشست و زل زد بهم! شدت اشک ریختنم بیشتر شد! تو دلم برای اولین بار دعا کردم این ع*و*ضی دستش بهم نخوره وگرنه اول اون رو می‌کشتم بعدش خودم رو! هیچ ننگی واسم بدتر از بی‌حیایی نبود!
همین لحظه صدای تیر‌اندازی از بیرون اومد! افشین با شنیدن صدای شلیک، برق از چشمش پرید، سریع بلند شد و اسلحه‌ش رو برداشت و دوید بیرون. خیلی هیجان‌زده شدم، تو دلم دعا کردم افراد خودمون باشن و واسه نجات من اومده باشن. صدای تیراندازی و خوردن گلوله به دیوار آهنی گاراج لحظه به لحظه شدید‌تر و تند می‌شد، نفس تو س*ی*نه‌م حبس شده بود. کاش افرادمون کشته نشن و یکی شون حداقل برای نجات من بیاد وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرم می‌اره این حیوون! کاش دستام باز بود اون‌وقت خودم یک تنه همشون رو از دم قتل عام می‌کردم، حتی اگه هاتف هم امروز صبح بندر نرفته بود الان مطمئناً نجاتم می‌داد و حساب افشین رو می‌رسید.
ده دقیقه بعد، صدای تیراندازی کم و کمتر شد و چند لحظه بعد کلاً صدا قطع شد. نفسم به ارتعاش افتاده بود نمی‌دونم اون‌ها افرادمون رو کشتن یا افرادم اون هارو! قلبم تو س*ی*نه‌ام بی‌قراری می‌کرد که متوجه شدم در گاراج باز شد و یکی اومد تو چون صورتش رو پوشونده بود نفهمیدم کیه. پسره ازم دور بود نمی‌دونستم خوشحال باشم یا ناراحت نمی‌دونستم از افراد افشینه یا افراد خودم داشتم ذره ذره کشته می‌شدم تو خودم.
همین لحظه اون شخص خودش رو به من رسوند و گفت:
- فکر کردی می‌ذاشتم بلایی سرت بیاد؟
با شنیدن صدای تیرداد از خوشحالی شدت اشک‌هام بیشتر شد، تیرداد تو تاریکی دستش رو روی تخت کشید و با لمس دستاش طناب رو از مچ دست‌ها و پاهام باز کرد.

کد:
دست و پاهام رو که بست، یک سیگار از پاکتش در آورد روشنش کرد و گذاشت گوشه ل*بش! این‌قدر محکم منو بسته بود که نمی‌تونستم تکون بخورم فریاد زدم:
- ولم کن بیشرفِ پست فطرت! هیچ معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟!
افشین سیگارش رو توی دستش چرخوند و زل زد تو چشمام و کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد! از این‌که فهمیدم چی داره توی سرش می‌گذره خونم به جوش اومد! از لای دندون‌هام محکم گفتم:
- اگه دستت به من بخوره خودم رو حلق آویز می‌کنم.
افشین خندید و گفت:
- منم همین رو می‌خوام دیگه. البته اگه قبلش از دست من در‌امان موندی!
فریاد زدم:
- نامرد! پس باید بعدش من رو بکشی چون اگه زنده بمونم حتماً می‌کشمت. ولی قبل از کشتنت می‌دم زنت رو جلوی چشمات....
قبل از این‌که حرفم تموم بشه، افشین سیگارش رو محکم زد به ران پام که شلوارم سوخت و آتیش سیگار تا مغزم رسوخ کرد!
جیغی کشیدم و با گریه گفتم:
- خدا ازت نگذره بی‌رگ و ریشه!
سیگار که خاموش شد دوباره روشنش کرد و گذاشت رو بدنم به راحتی صدای سوختن پوستم رو می‌شنیدم دردش قلبم رو مچاله می‌کرد اشکام بی‌محابا میریخت و فریاد می‌کشیدم، هرچی من بیشتر فریاد می‌کشیدم اون بی‌وجود هم بیشتر کارش رو تکرار می‌کرد، انقدر سیگار روی بدنم خاموش کرد که بدنم گُر گرفته بود و می‌سوخت ریشه‌های قلبم از درد میلرزید. اما تنم کم کم به سوختن عادت کرده بود دیگه سِر شده بودم!
افشین خنده‌ای سر داد و گفت:
- دیدن اشکات خوشحالم می‌کنه بالاخره غرور بی‌ارزشت شکست.
این رو گفت و بلند شد کت و کمربندش رو در آورد گذاشت کنار و گفت:
- ببینم این همه سال تو خونه‌ی سیروس بودی بهت دست نزده؟
و بعد از این حرفش اومد کنارم روی تخت نشست و زل زد بهم! شدت اشک ریختنم بیشتر شد! تو دلم برای اولین بار دعا کردم این ع*و*ضی دستش بهم نخوره وگرنه اول اون رو می‌کشتم بعدش خودم رو! هیچ ننگی واسم بدتر از بی‌حیایی نبود!
همین لحظه صدای تیر‌اندازی از بیرون اومد! افشین با شنیدن صدای شلیک، برق از چشمش پرید، سریع بلند شد و اسلحه‌ش رو برداشت و دوید بیرون. خیلی هیجان‌زده شدم، تو دلم دعا کردم افراد خودمون باشن و واسه نجات من اومده باشن. صدای تیراندازی و خوردن گلوله به دیوار آهنی گاراج لحظه به لحظه شدید‌تر و تند می‌شد، نفس تو س*ی*نه‌م حبس شده بود. کاش افرادمون کشته نشن و یکی شون حداقل برای نجات من بیاد وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرم می‌اره این حیوون! کاش دستام باز بود اون‌وقت خودم یک تنه همشون رو از دم قتل عام می‌کردم، حتی اگه هاتف هم امروز صبح بندر نرفته بود الان مطمئناً نجاتم می‌داد و حساب افشین رو می‌رسید.
ده دقیقه بعد، صدای تیراندازی کم و کمتر شد و چند لحظه بعد کلاً صدا قطع شد. نفسم به ارتعاش افتاده بود نمی‌دونم اون‌ها افرادمون رو کشتن یا افرادم اون هارو! قلبم تو س*ی*نه‌ام بی‌قراری می‌کرد که متوجه شدم در گاراج باز شد و یکی اومد تو چون صورتش رو پوشونده بود نفهمیدم کیه. پسره ازم دور بود نمی‌دونستم خوشحال باشم یا ناراحت نمی‌دونستم از افراد افشینه یا افراد خودم داشتم ذره ذره کشته می‌شدم تو خودم.
همین لحظه اون شخص خودش رو به من رسوند و گفت:
- فکر کردی می‌ذاشتم بلایی سرت بیاد؟
با شنیدن صدای تیرداد از خوشحالی شدت اشک‌هام بیشتر شد، تیرداد تو تاریکی دستش رو روی تخت کشید و با لمس دستاش طناب رو از مچ دست‌ها و پاهام باز کرد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۳۵


«دانای کل»

تیرداد از روی تخت بلند شد و رو به ملودی گفت:
- بیا بریم بیرون که صح*نه‌ی قشنگی برات رقم زدم.
این رو گفت و رفت! ملودی اشکاش رو پاک کرد و رفت بیرون، با دیدن افراد کشته شده افشین که هرکدوم یک جا افتاده بودن لبخندی نشست رو ل*ب‌هاش. افشین هم روی زمین زانو‌زده بود و یکی از افراد ملودی اسلحه گذاشته بود رو سرش، ملودی از دیدن این صح*نه با حرص خندید و به افشین نزدیک شد. رو به افشین با خنده گفت:
- این‌جاست که می‌گن زندگی می‌چرخه مثل تاس، یک روز حکم می‌کنی یک روز التماس!
- به گور بابات این‌جوری بخند یابو.
- گفته بودم سیروس نمی‌ذاره بلایی سرم بیاد، الان خودت بگو باهات چی‌کار کنم‌ها؟
- دور برت نداره! مورچه چیه کله پاچه‌ش چی باشه! ؟
- این‌جوری هاست آره؟
- آره!
مِلودی تک خنده‌ای زد و به تیرداد اشاره‌ای کرد، تیرداد اسلحه‌ش رو در آورد و داد بهش! ملودی اسلحه رو گرفت و نشونه گرفت سمت افشین. افشین گفت:
- می‌تونی بزنی؟
ملودی خندید و گفت:
- تا حالا کم سوراخ سوراخت نکردم که! ولی اون دنیا تنها نمی‌مونی بزودی یک آشغال مثل خودت رو می‌فرستم پیشت، منتطر دریا باش.
افشین با ترس به نوک اسلحه خیره شد! ملودی ماشه رو کشید و نشونه گرفت سمتش و یک آن شلیک کرد به تخم چشمش! تیرداد و افراد ملودی با دیدن این صح*نه‌ی دلخراش صورت‌شون رو چرخوندن! تیر به چشم افشین خورده بود و از سرش در اومده بود، افشین افتاد روی زمین و خون مثل جوی آب از سرش راه افتاد. همین لحظه زن افشین که از پشت دیوارِ خرابه شاهد این ماجرا بود بدون این‌که جیغی بزنه یا سر و صدایی راه بندازه از شدت هیجان و ترس، بی‌هوش افتاد روی زمین!
***
«ملودی»
وقتی رسیدیم عمارت از ماشین پیاده شدم و وارد شدم، سیروس توی هال نبود پس رفتم سمت اتاقش و بدون در زدن وارد شدم، سیروس با حرص داشت بطری‌های نو*شی*دنی رو تو حلقش خالی می‌کرد همین‌که متوجه‌ی حضور من شد گفت:
- عه خوبی ملودی؟ خوشحال شدم سالم برگشتی.
و خطاب به تیرداد ادامه داد:
- کارت خوب بود پسر آفرین!
با عصبانیت غریدم:
- اون فاسدِ بی‌آبرو کجاست؟
سیروس خندید و گفت:
- الان اعصبانی هستی جون می‌ده یکی رو بندازم زیر دستت تا با روش‌های سامورایی سلاخیش کنی!
- خب بهم بگو کجاست؟
- غیر از اون مکان جای دیگه‌ای نمی‌تونستم ببرمش!
- بخاطر اون حرومی نزدیک بود افشین کلی بلا سرم بیاره من ازش نمی‌گذرم همون‌طور که افشین رو کشتم اون هم با درد می‌کشمش!
- عه افشین رو کشتی؟ آفرین دختر معلوم شد تو کینه‌ت مثل خودمی شتریه شتریه! منم می‌خواستم افشین رو بکشم باید خیلی قبل‌تر این‌کار رو می‌کردم ولی تو الان زحمتش رو کشیدی الان هم برو دریا رو هرجور که دوست داری بکش، به قول ابویونا احسنتم بنتی!
سری تکون دادم و راه افتادم سمت در عمارت، تیرداد دنبالم اومد و گفت:
- منم باید باهاتون بیام!
با تندی گفتم:
- اون وقت این باید رو کی تایین کرده؟
- خانم داشتن شما رو می‌کشتن، دیگه نباید تنهاتون بذارم! من محافظ این خونه‌م!
اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم:
- پشت سرم نبینمت که اصلاً حال و هوام خوش نیست تیرداد.
این رو گفتم و به شاهرخ اشاره‌ای کردم که ماشین رو برام روشن کرد و در حیاط رو باز گذاشت، سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه باغ. نباید تیرداد باهام می‌یومد چون از مکان خونه باغ غیر از من و سیروس و هاتف و شاهرخ کس دیگه‌ی خبر نداشت و نباید داشته می‌شد! اون افرادمون هم که می‌دونستن قبلاً، توی درگیری‌ها کشته شدن.
خیلی د*اغ کرده بودم و فکم هی منقبض می‌شد!‌امشب نزدیک بود افشین بی‌آبروم کنه نزدیک بود بهم دست* د*رازی کنه و ننگ بی‌حیایی بهم بخوره منی که این‌همه سال نذاشتم کسی بهم دستشم بخوره اون‌وقت اون می‌خواست به حریمم نزدیک بشه و این‌ها همش بخاطر اون دریای نطفه نجس بود. ‌امشب دیگه نمی‌ذارم از دستم قِصِر در ره، ‌امشب جونش رو با عذاب می‌گیرم باید تقاص کل کار‌هایی که باهامون کرد رو پس بده من ازش نمی‌گذرم باید سزای کارهاش رو با خونِش جبران کنه!

کد:
«دانای کل»

تیرداد از روی تخت بلند شد و رو به ملودی گفت:
- بیا بریم بیرون که صح*نه‌ی قشنگی برات رقم زدم.
این رو گفت و رفت! ملودی اشکاش رو پاک کرد و رفت بیرون، با دیدن افراد کشته شده افشین که هرکدوم یک جا افتاده بودن لبخندی نشست رو ل*ب‌هاش. افشین هم روی زمین زانو‌زده بود و یکی از افراد ملودی اسلحه گذاشته بود رو سرش، ملودی از دیدن این صح*نه با حرص خندید و به افشین نزدیک شد. رو به افشین با خنده گفت:
- این‌جاست که می‌گن زندگی می‌چرخه مثل تاس، یک روز حکم می‌کنی یک روز التماس!
- به گور بابات این‌جوری بخند یابو.
- گفته بودم سیروس نمی‌ذاره بلایی سرم بیاد، الان خودت بگو باهات چی‌کار کنم‌ها؟
- دور برت نداره! مورچه چیه کله پاچه‌ش چی باشه! ؟
- این‌جوری هاست آره؟
- آره!
مِلودی تک خنده‌ای زد و به تیرداد اشاره‌ای کرد، تیرداد اسلحه‌ش رو در آورد و داد بهش! ملودی اسلحه رو گرفت و نشونه گرفت سمت افشین. افشین گفت:
- می‌تونی بزنی؟
ملودی خندید و گفت:
- تا حالا کم سوراخ سوراخت نکردم که! ولی اون دنیا تنها نمی‌مونی بزودی یک آشغال مثل خودت رو می‌فرستم پیشت، منتطر دریا باش.
افشین با ترس به نوک اسلحه خیره شد! ملودی ماشه رو کشید و نشونه گرفت سمتش و یک آن شلیک کرد به تخم چشمش! تیرداد و افراد ملودی با دیدن این صح*نه‌ی دلخراش صورت‌شون رو چرخوندن! تیر به چشم افشین خورده بود و از سرش در اومده بود، افشین افتاد روی زمین و خون مثل جوی آب از سرش راه افتاد. همین لحظه زن افشین که از پشت دیوارِ خرابه شاهد این ماجرا بود بدون این‌که جیغی بزنه یا سر و صدایی راه بندازه از شدت هیجان و ترس، بی‌هوش افتاد روی زمین!
***
«ملودی»
وقتی رسیدیم عمارت از ماشین پیاده شدم و وارد شدم، سیروس توی هال نبود پس رفتم سمت اتاقش و بدون در زدن وارد شدم، سیروس با حرص داشت بطری‌های نو*شی*دنی رو تو حلقش خالی می‌کرد همین‌که متوجه‌ی حضور من شد گفت:
- عه خوبی ملودی؟ خوشحال شدم سالم برگشتی.
و خطاب به تیرداد ادامه داد:
- کارت خوب بود پسر آفرین!
با عصبانیت غریدم:
- اون فاسدِ بی‌آبرو کجاست؟
سیروس خندید و گفت:
- الان اعصبانی هستی جون می‌ده یکی رو بندازم زیر دستت تا با روش‌های سامورایی سلاخیش کنی!
- خب بهم بگو کجاست؟
- غیر از اون مکان جای دیگه‌ای نمی‌تونستم ببرمش!
- بخاطر اون حرومی نزدیک بود افشین کلی بلا سرم بیاره من ازش نمی‌گذرم همون‌طور که افشین رو کشتم اون هم با درد می‌کشمش!
- عه افشین رو کشتی؟ آفرین دختر معلوم شد تو کینه‌ت مثل خودمی شتریه شتریه! منم می‌خواستم افشین رو بکشم باید خیلی قبل‌تر این‌کار رو می‌کردم ولی تو الان زحمتش رو کشیدی الان هم برو دریا رو هرجور که دوست داری بکش، به قول ابویونا احسنتم بنتی!
سری تکون دادم و راه افتادم سمت در عمارت، تیرداد دنبالم اومد و گفت:
- منم باید باهاتون بیام!
با تندی گفتم:
- اون وقت این باید رو کی تایین کرده؟
- خانم داشتن شما رو می‌کشتن، دیگه نباید تنهاتون بذارم! من محافظ این خونه‌م!
اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم:
- پشت سرم نبینمت که اصلاً حال و هوام خوش نیست تیرداد.
این رو گفتم و به شاهرخ اشاره‌ای کردم که ماشین رو برام روشن کرد و در حیاط رو باز گذاشت، سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه باغ. نباید تیرداد باهام می‌یومد چون از مکان خونه باغ غیر از من و سیروس و هاتف و شاهرخ کس دیگه‌ی خبر نداشت و نباید داشته می‌شد! اون افرادمون هم که می‌دونستن قبلاً، توی درگیری‌ها کشته شدن.
خیلی د*اغ کرده بودم و فکم هی منقبض می‌شد!‌امشب نزدیک بود افشین بی‌آبروم کنه نزدیک بود بهم دست* د*رازی کنه و ننگ بی‌حیایی بهم بخوره منی که این‌همه سال نذاشتم کسی بهم دستشم بخوره اون‌وقت اون می‌خواست به حریمم نزدیک بشه و این‌ها همش بخاطر اون دریای نطفه نجس بود. ‌امشب دیگه نمی‌ذارم از دستم قِصِر در ره، ‌امشب جونش رو با عذاب می‌گیرم باید تقاص کل کار‌هایی که باهامون کرد رو پس بده من ازش نمی‌گذرم باید سزای کارهاش رو با خونِش جبران کنه!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۳۶




رسیدم جلو در خونه باغ به دور و برم نگاهی انداختم دیدم همه چی امنه وارد حیاط شدم و ماشین رو پارک کردم پیاده شدم، ریموت درخت مصنوعی رو زدم و درخت کنار رفت وارد زیر زمین شدم! اول رفتم سمت سرویس و یک آب توی صورتم زدم چون بخاطر اسپری فلفلی که توی صورتم‌زده بودن کل صورتم می‌سوخت. نامردا فقط یکم آب دادن ریختم تو صورتم وگرنه الان چشمام افتاده بود کف دستم!
صورتم رو که شستم، نگاهی توی سالن انداختم و رفتم به طرف اتاقی که درش باز بود، دیدم دریا روی تخت بسته شده همین که متوجه‌ی حضور من شد با ترس گفت:
- تو؟ تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
بهش نزدیک شدم و گفتم:
- پس انتظار داشتی افشین بکشتم یا من و تو رو باهم عوض کنن هان؟ هه زهی خیال باطل!
- ملودی؟
- ملودی کیه دیگه؟! من فرشته‌ی مرگتم‌امشب!
دریا با بغض گفت:
- لطفاً این یک بار ازم بگذر، من میرم دیگه پشت سرمم نگاه نمی‌کنم.
- خفه خون بگیر ل*اشی! افشین بخاطر تو‌امشب می‌خواست بی‌آبروم کنه اگه نجاتم نداده بودن الان معلوم نبود تو چه وضعی بودم اصلاً زنده بودم یا نه.
- ملودی التماست می‌کنم، ولم کن فقط برم دیگه چیزی ازت نمی‌خوام! تو رو خدا!
- هع خدا! چقدر شنیدن این حرف از ز*ب*ون تو برام جالبه، توعه فاسد خدا می‌شناسی تو می‌دونی خدا کیه؟! تو بخاطر پول و ثروت خودت و جوونیت و آبروت رو فروختی دیگه اسم خدا رو نیار، این‌همه ننگ بی‌آبرویی بهت خورد کل افراد اون عمارت به چشم یک فاسد بهت نگاه کردن ولی تو برات فقط پول مهم بود ببین الان تهش به کجا رسیدی! کلی رنگ عوض کردی که بگی خوبی. تظاهر به پاکی کردی ولی هیچ‌کس باورت نکرد توی یک شیطان بودی البته صد رحمت به شیطان اون قید بهشت رو زد ولی مثل تو تظاهر کار نبود، تو فقط الان یک تن بی‌ارزشی، پوچی و فاسد!
- باشه قبول همه‌ی اینایی که گفتی درسته ولی الان تو خوب باش تو پاک باش تو یک بار فرشته شو بیا نجاتم بده، جون مادرت قسمت می‌دم!
- اسم مادر منو به زبونت نیار نجس.
تیزیم رو از جیبم در آوردم و کشیدم زیر گلوش که خون فواره زد تو صورتم!
***
«ساغر»
با تکون‌هایی که مدام به سر و کله‌م می‌خورد، چشمام رو باز کردم اما همه جا رو تار می‌دیدم و صدا‌های نامفهومی به گوشم می‌رسید، چند لحظه بعد که موقعیت خودم رو پیدا کردم دیدم توی کامیونم! خواستم تکونی به خودم بدم که کامیون بالا و پایین پرید و سرم محکم خورد به میله‌ای که پشت سرم بود. آخی گفتم که رازمیک گفت:
- ساغر خوبی؟
بدون این‌که چیزی بگم خواستم تکون بخورم که متوجه شدم دستام بسته‌ست. نالیدم:
- این‌جا چه خبره؟! چرا دستام رو بستن؟ داریم کجا میریم؟
لورا با تندی گفت:
- این رو باید از تو بپرسیم با لجبازیات و تصمیم‌های احمقانه‌ت الان افتادیم تو درد سر و باعث و بانیش فقط تویی!
رازمیک گفت:
- اتفاقیه که افتاده بجای دعوا باید به فکر این باشیم که چطوری خودمون رو از این وضع فلاکت بار نجات بدیم.
لورا جواب داد:
ببخشید‌ها این موقعیتی که داری ازش به این راحتی صحبت می‌کنی اون‌قدرم گریختن ازش راحت نیست هیچ‌کس نمی‌دونه چه بلایی قراره سرمون بیاد یا می‌کشن‌مون یا می‌فروشن‌مون به گرجی‌ها! اگه این بیشعور سعی نمی‌کرد دنبال تو بیاد و نجاتت بده الان هم ما در‌امان بودیم هم خودت. تو از دست لوکاس فرار کرده بودی ولی این خنگ با نقشه‌های مزخرفش هم تو رو اسیر کرد هم من و خودش رو!
همون‌طور که اشکام میریخت گفتم:
- بخدا من نمی‌خواستم این‌جوری بشه من فقط قصدم این بود رازمیک رو از دست لوکاس نجات بدم که نفروشتش به گرجی‌ها اما....
لورا فریاد زد:
- اما همه‌مون رو بیچاره کردی و گند زدی به زندگی مون.
رازمیک گفت:
- ز*ب*ون به دهن بگیر لورا حالمون خوب نیست و با این حرف‌های تو هم قرار نیست چیزی عوض بشه لااقل بذار تمرکز کنم ببینم باید چه غلطی کنیم.
همین لحظه کامیون از حرکت‌ایستاد و چند لحظه بعد در آهنی کامیون کنار رفت و یک مرد چاق و هیکلی به ز*ب*ون ارمنی گفت:
- خفه خون بگیرین دیگه سرمون درد گرفت. یک روز دیگه طول می‌کشه تا از مرز رد بشیم اگه بازم جیغ و داد کنین مجبورم دهن‌تون رو ببندم اون‌وقت اگه خفه شدین من جواب لوکاس و مشتری‌هاش رو چی بدم؟
- چی؟ چه غلطی می‌خوای بکنی، ع*و*ضی؟
مر*تیکه که از این حرف من چشم‌هاش گرد شد‌یهو اومد توی کامیون و گفت:
- چی گفتی نشنیدم بلند‌تر بگو!
داد زدم:
- سگ لوکاس رو نگاه کنین بچه‌ها! مطمئن باش کارش با تو هم که تموم شد خودت و کل ناموست رو اسیر دست گرجی‌ها می‌کنه، سگ صفت!
و بعد از این با جراتی که تو خودم سراغ داشتم یک تف گنده پرت کردم تو صورتش! مر*تیکه با عصبانیت یک نگاه برزخی بهم انداخت و یک مشت محکم کوبید تو صورتم که خون از دماغ و دهنم رونه شد و درد عمیقی پیچید تو صورتم.

کد:
رسیدم جلو در خونه باغ به دور و برم نگاهی انداختم دیدم همه چی امنه وارد حیاط شدم و ماشین رو پارک کردم پیاده شدم، ریموت درخت مصنوعی رو زدم و درخت کنار رفت وارد زیر زمین شدم! اول رفتم سمت سرویس و یک آب توی صورتم زدم چون بخاطر اسپری فلفلی که توی صورتم‌زده بودن کل صورتم می‌سوخت. نامردا فقط یکم آب دادن ریختم تو صورتم وگرنه الان چشمام افتاده بود کف دستم!
صورتم رو که شستم، نگاهی توی سالن انداختم و رفتم به طرف اتاقی که درش باز بود، دیدم دریا روی تخت بسته شده همین که متوجه‌ی حضور من شد با ترس گفت:
- تو؟ تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
بهش نزدیک شدم و گفتم:
- پس انتظار داشتی افشین بکشتم یا من و تو رو باهم عوض کنن هان؟ هه زهی خیال باطل!
- ملودی؟
- ملودی کیه دیگه؟! من فرشته‌ی مرگتم‌امشب!
دریا با بغض گفت:
- لطفاً این یک بار ازم بگذر، من میرم دیگه پشت سرمم نگاه نمی‌کنم.
- خفه خون بگیر ل*اشی! افشین بخاطر تو‌امشب می‌خواست بی‌آبروم کنه اگه نجاتم نداده بودن الان معلوم نبود تو چه وضعی بودم اصلاً زنده بودم یا نه.
- ملودی التماست می‌کنم، ولم کن فقط برم دیگه چیزی ازت نمی‌خوام! تو رو خدا!
- هع خدا! چقدر شنیدن این حرف از ز*ب*ون تو برام جالبه، توعه فاسد خدا می‌شناسی تو می‌دونی خدا کیه؟! تو بخاطر پول و ثروت خودت و جوونیت و آبروت رو فروختی دیگه اسم خدا رو نیار، این‌همه ننگ بی‌آبرویی بهت خورد کل افراد اون عمارت به چشم یک فاسد بهت نگاه کردن ولی تو برات فقط پول مهم بود ببین الان تهش به کجا رسیدی! کلی رنگ عوض کردی که بگی خوبی. تظاهر به پاکی کردی ولی هیچ‌کس باورت نکرد توی یک شیطان بودی البته صد رحمت به شیطان اون قید بهشت رو زد ولی مثل تو تظاهر کار نبود، تو فقط الان یک تن بی‌ارزشی، پوچی و فاسد!
- باشه قبول همه‌ی اینایی که گفتی درسته ولی الان تو خوب باش تو پاک باش تو یک بار فرشته شو بیا نجاتم بده، جون مادرت قسمت می‌دم!
- اسم مادر منو به زبونت نیار نجس.
تیزیم رو از جیبم در آوردم و کشیدم زیر گلوش که خون فواره زد تو صورتم!
***
«ساغر»
با تکون‌هایی که مدام به سر و کله‌م می‌خورد، چشمام رو باز کردم اما همه جا رو تار می‌دیدم و صدا‌های نامفهومی به گوشم می‌رسید، چند لحظه بعد که موقعیت خودم رو پیدا کردم دیدم توی کامیونم! خواستم تکونی به خودم بدم که کامیون بالا و پایین پرید و سرم محکم خورد به میله‌ای که پشت سرم بود. آخی گفتم که رازمیک گفت:
- ساغر خوبی؟
بدون این‌که چیزی بگم خواستم تکون بخورم که متوجه شدم دستام بسته‌ست. نالیدم:
- این‌جا چه خبره؟! چرا دستام رو بستن؟ داریم کجا میریم؟
لورا با تندی گفت:
- این رو باید از تو بپرسیم با لجبازیات و تصمیم‌های احمقانه‌ت الان افتادیم تو درد سر و باعث و بانیش فقط تویی!
رازمیک گفت:
- اتفاقیه که افتاده بجای دعوا باید به فکر این باشیم که چطوری خودمون رو از این وضع فلاکت بار نجات بدیم.
لورا جواب داد:
ببخشید‌ها این موقعیتی که داری ازش به این راحتی صحبت می‌کنی اون‌قدرم گریختن ازش راحت نیست هیچ‌کس نمی‌دونه چه بلایی قراره سرمون بیاد یا می‌کشن‌مون یا می‌فروشن‌مون به گرجی‌ها! اگه این بیشعور سعی نمی‌کرد دنبال تو بیاد و نجاتت بده الان هم ما در‌امان بودیم هم خودت. تو از دست لوکاس فرار کرده بودی ولی این خنگ با نقشه‌های مزخرفش هم تو رو اسیر کرد هم من و خودش رو!
همون‌طور که اشکام میریخت گفتم:
- بخدا من نمی‌خواستم این‌جوری بشه من فقط قصدم این بود رازمیک رو از دست لوکاس نجات بدم که نفروشتش به گرجی‌ها اما....
لورا فریاد زد:
- اما همه‌مون رو بیچاره کردی و گند زدی به زندگی مون.
رازمیک گفت:
- ز*ب*ون به دهن بگیر لورا حالمون خوب نیست و با این حرف‌های تو هم قرار نیست چیزی عوض بشه لااقل بذار تمرکز کنم ببینم باید چه غلطی کنیم.
همین لحظه کامیون از حرکت‌ایستاد و چند لحظه بعد در آهنی کامیون کنار رفت و یک مرد چاق و هیکلی به ز*ب*ون ارمنی گفت:
- خفه خون بگیرین دیگه سرمون درد گرفت. یک روز دیگه طول می‌کشه تا از مرز رد بشیم اگه بازم جیغ و داد کنین مجبورم دهن‌تون رو ببندم اون‌وقت اگه خفه شدین من جواب لوکاس و مشتری‌هاش رو چی بدم؟
- چی؟ چه غلطی می‌خوای بکنی، ع*و*ضی؟
مر*تیکه که از این حرف من چشم‌هاش گرد شد‌یهو اومد توی کامیون و گفت:
- چی گفتی نشنیدم بلند‌تر بگو!
داد زدم:
- سگ لوکاس رو نگاه کنین بچه‌ها! مطمئن باش کارش با تو هم که تموم شد خودت و کل ناموست رو اسیر دست گرجی‌ها می‌کنه، سگ صفت!
و بعد از این با جراتی که تو خودم سراغ داشتم یک تف گنده پرت کردم تو صورتش! مر*تیکه با عصبانیت یک نگاه برزخی بهم انداخت و یک مشت محکم کوبید تو صورتم که خون از دماغ و دهنم رونه شد و درد عمیقی پیچید تو صورتم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۳۷



رازمیک فریاد زد:
- بهش دست نزن ع*و*ضی!
مر*تیکه بیشتر ت*ح*ریک شد و با مشت و لگد‌های پی در پی افتاد به جونم و با تمام قدرتش کتکم زد. دستام بسته بود افتاده بودم کف کامیون و بدون هیچ دفاعی از خودم فقط فریاد میزدم و گریه می‌کردم. لورا هم پا به پای من از ترس گریه می‌کرد. رازمیک فریاد کشید:
- اگه وجودش رو داری دستام رو باز کن تا نشونت بدم بی‌شرف، زورت به یک دختر می‌رسه؟ ولش کن بی‌ن*ا*موس!
همین حرف کافی بود که مر*تیکه دست از کتک زدن من برداره و وحشیانه بیوفته به جون رازمیک.

***
«ملودی»

ساعت نه صبح بود از حموم اومدم بیرون و جای زخمام که اون افشین تخمِ حروم با سیگار سوزونده بود رو پماد زدم بدجوری می‌سوخت، لعنتی حیف شد که اون و دریا رو به راحتی کشتم کاش عصبانیتم کمتر بود و زود تصمیم نمی‌گرفتم اون‌وقت با عذاب سلاخی‌شون می‌کردم و ذره ذره پو*ست از سرشون می‌کندم! حیف شد راحت مردن اونا لایق این مرگ آروم نبودن.
پوزخندی زدم و بی‌فکر به چیزی شروع کردم به پوشیدن لباس‌هام و بعدش مو‌های کوتاهم رو سشوار کشیدم وقتی کارم تموم شد رفتم پایین، میز صبحانه رو کامل چیده بودن اما کسی توی هال نبود. تا خواستم خدمتکار رو صدا بزنم که یکی از پشت چشمام رو گرفت! دستاش رو لمس کردم که متوجه شدم دست مَرده! اعصبانی با پا چند بار زدم رو پاش و گفتم:
- چطور جرات می‌کنی با من شوخی کنی؟
دوباره سعی کردم خودم رو از دستش بکشم بیرون ولی سفت چسبیده بود بهم. فریاد زدم:
- ولم کن داری عصبیم می‌کنی جدی می‌گم!
همین لحظه صدای خنده‌ش بلند شد و ولم کرد، پشت سرم رو نگاه کردم دیدم هاتفه، با دیدن هاتف گره اخمام باز شد و بجاش خنده نشست رو لبام.
هاتف ادام رو در آورد و با صدایی که سعی می‌کرد زنونه باشه، گفت:
- ولم کن داری عصبیم می‌کنی!
و بعد خندید و گفت:
- نکشیمون خفن!
با بغض خندیدم و گفتم:
- تو کی اومدی هاتف دلم برات تنگ شده بود اصلاً می‌دونی در نبود تو چه بلا‌هایی نزدیک بود سرم بیاد؟
از بغلش اومدم بیرون و بی‌اختیار اشک تو چشمام دو دو زد! هاتف گفت:
- همه‌ی خبر‌ها رو از شاهرخ شنیدم، از این‌که اون دریای فاسد و افشین رو کشتی خیلی خوشحال شدم. البته اگه نکشته بودی افشین رو خودم می‌کشتمش که به خودش جرات داد تو رو اذیت کنه. ببینم خیلی اذیتت کرد؟
- نه تیرداد نجاتم داد، دیگه همه چی تموم شد خوشحالم که از شر اون آدم‌های رذل تا ابد خلاص شدیم.
همین لحظه صدای سیروس اومد که چپق به دست از پله‌ها می‌یومد پایین.
- به به آقا هاتف!
- سلام سیروس خان.
سیروس به تکون دادن سرش اکتفا کرد و اومد پایین نشست سرمیز، ما هم نشستیم و مشغول خوردن صبحانه شدیم. سیروس رو به هاتف گفت:
- همه چی رو آماده کردی؟
- بله سیروس خان همه‌چی تو بندرعباس آماده‌س.
- خیلی خب، ملودی تو و اون پسره تیرداد شب باید برین بندر آماده بشین و راه بیوفتین دبی ابویونا خیلی عصبانی شده دیگه.
تا خواستم حرفی بزنم که هاتف گفت:
- منظورتون اینه که ملودی با اون پسره‌ی تازه وارد بار ببره دبی؟
- بله مشکلیه؟
- آخه سیروس خان این پسره تازه اومده شما چطور بهش اعتماد دارین اگه جاسوس یا نفوذی باشه چی؟ دردسر میشه برامون‌ها!
- اون پسره روی سگ همه‌ی ما رو دیده جرات نداره سر از سر خطا کنه، می‌فهمه کوچک‌ترین گافی پیش کسی بده بی‌برو برگرد خون خودش و خونواده‌ش حلاله ضمنا همون اول که اومد سپردم مراقبش باشن تا حالا هم چیز مشکوکی ازش ندیدن اون پسره با سن کمش خیلی جربزه داره و هوشیاره از همینش خوشم میاد بهش اعتماد دارم.
- چی بگم؟ هرطور صلاح می‌دونید!
- تو خسته‌ای باید استراحت کنی وگرنه می‌گفتم با ملودی بری هرچندم ملودی خودش تنهایی از بس کارش برمیاد، اون پسره رو واسه محافظت ازش می‌فرستم همراهش!
رو به سیروس گفتم:
- خیلی خب سیروس خان پس ما‌امشب بریم؟
- آره اما قبلش باید یک رد پایی رو پاک کنی!
- چی؟
- دیشب حین به درک فرستادنِ افشین، ماده سگشم اون‌جا بوده و همه چیز رو دیده.
- واقعا؟! یعنی زن افشین دیده ما افشین رو کشتیم؟ اگه به پلیس گفته باشه چی؟
- نه به اون‌جا نرسیده، دیشب وقتی افشین رو کشتی بعدش شاهرخ رو فرستادم اون‌جا جنازه‌ی افرادمون که چندتاشون کشته شدن و افراد افشین و خود افشین رو برداره و بندازه یک جای دور، وقتی کارش تموم شده و داشته برمی‌گشته دیده زن افشین بی‌هوش اون‌جا افتاده خواسته بره کارش رو تموم کنه که چندنفر می‌رسن بالای سر زنه و شاهرخ هم فرار می‌کنه.
- از کجا مطمئنین ما رو دیده باشه؛ خب شاید بعدش اومده و با دیدن جسد افشین حالش بد شده بیهوش شده.
- چه بعدش اومده باشه چه قبلش اومده باشه ما مطمئن نیستیم اگه دیده باشه و بخواد به پلیس لومون بده برامون خیلی بد میشه پس تا قبل از اینکه به هوش بیاد و بندازدمون تو هچل پاشو برو بیمارستان کارش رو تموم کن!
- چشم.

کد:
رازمیک فریاد زد:
- بهش دست نزن ع*و*ضی!
مر*تیکه بیشتر ت*ح*ریک شد و با مشت و لگد‌های پی در پی افتاد به جونم و با تمام قدرتش کتکم زد. دستام بسته بود افتاده بودم کف کامیون و بدون هیچ دفاعی از خودم فقط فریاد میزدم و گریه می‌کردم. لورا هم پا به پای من از ترس گریه می‌کرد. رازمیک فریاد کشید:
- اگه وجودش رو داری دستام رو باز کن تا نشونت بدم بی‌شرف، زورت به یک دختر می‌رسه؟ ولش کن بی‌ن*ا*موس!
همین حرف کافی بود که مر*تیکه دست از کتک زدن من برداره و وحشیانه بیوفته به جون رازمیک.

***
«ملودی»

ساعت نه صبح بود از حموم اومدم بیرون و جای زخمام که اون افشین تخمِ حروم با سیگار سوزونده بود رو پماد زدم بدجوری می‌سوخت، لعنتی حیف شد که اون و دریا رو به راحتی کشتم کاش عصبانیتم کمتر بود و زود تصمیم نمی‌گرفتم اون‌وقت با عذاب سلاخی‌شون می‌کردم و ذره ذره پو*ست از سرشون می‌کندم! حیف شد راحت مردن اونا لایق این مرگ آروم نبودن.
پوزخندی زدم و بی‌فکر به چیزی شروع کردم به پوشیدن لباس‌هام و بعدش مو‌های کوتاهم رو سشوار کشیدم وقتی کارم تموم شد رفتم پایین، میز صبحانه رو کامل چیده بودن اما کسی توی هال نبود. تا خواستم خدمتکار رو صدا بزنم که یکی از پشت چشمام رو گرفت! دستاش رو لمس کردم که متوجه شدم دست مَرده! اعصبانی با پا چند بار زدم رو پاش و گفتم:
- چطور جرات می‌کنی با من شوخی کنی؟
دوباره سعی کردم خودم رو از دستش بکشم بیرون ولی سفت چسبیده بود بهم. فریاد زدم:
- ولم کن داری عصبیم می‌کنی جدی می‌گم!
همین لحظه صدای خنده‌ش بلند شد و ولم کرد، پشت سرم رو نگاه کردم دیدم هاتفه، با دیدن هاتف گره اخمام باز شد و بجاش خنده نشست رو لبام.
هاتف ادام رو در آورد و با صدایی که سعی می‌کرد زنونه باشه، گفت:
- ولم کن داری عصبیم می‌کنی!
و بعد خندید و گفت:
- نکشیمون خفن!
با بغض خندیدم و گفتم:
- تو کی اومدی هاتف دلم برات تنگ شده بود اصلاً می‌دونی در نبود تو چه بلا‌هایی نزدیک بود سرم بیاد؟
از بغلش اومدم بیرون و بی‌اختیار اشک تو چشمام دو دو زد! هاتف گفت:
- همه‌ی خبر‌ها رو از شاهرخ شنیدم، از این‌که اون دریای فاسد و افشین رو کشتی خیلی خوشحال شدم. البته اگه نکشته بودی افشین رو خودم می‌کشتمش که به خودش جرات داد تو رو اذیت کنه. ببینم خیلی اذیتت کرد؟
- نه تیرداد نجاتم داد، دیگه همه چی تموم شد خوشحالم که از شر اون آدم‌های رذل تا ابد خلاص شدیم.
همین لحظه صدای سیروس اومد که چپق به دست از پله‌ها می‌یومد پایین.
- به به آقا هاتف!
- سلام سیروس خان.
سیروس به تکون دادن سرش اکتفا کرد و اومد پایین نشست سرمیز، ما هم نشستیم و مشغول خوردن صبحانه شدیم. سیروس رو به هاتف گفت:
- همه چی رو آماده کردی؟
- بله سیروس خان همه‌چی تو بندرعباس آماده‌س.
- خیلی خب، ملودی تو و اون پسره تیرداد شب باید برین بندر آماده بشین و راه بیوفتین دبی ابویونا خیلی عصبانی شده دیگه.
تا خواستم حرفی بزنم که هاتف گفت:
- منظورتون اینه که ملودی با اون پسره‌ی تازه وارد بار ببره دبی؟
- بله مشکلیه؟
- آخه سیروس خان این پسره تازه اومده شما چطور بهش اعتماد دارین اگه جاسوس یا نفوذی باشه چی؟ دردسر میشه برامون‌ها!
- اون پسره روی سگ همه‌ی ما رو دیده جرات نداره سر از سر خطا کنه، می‌فهمه کوچک‌ترین گافی پیش کسی بده بی‌برو برگرد خون خودش و خونواده‌ش حلاله ضمنا همون اول که اومد سپردم مراقبش باشن تا حالا هم چیز مشکوکی ازش ندیدن اون پسره با سن کمش خیلی جربزه داره و هوشیاره از همینش خوشم میاد بهش اعتماد دارم.
- چی بگم؟ هرطور صلاح می‌دونید!
- تو خسته‌ای باید استراحت کنی وگرنه می‌گفتم با ملودی بری هرچندم ملودی خودش تنهایی از بس کارش برمیاد، اون پسره رو واسه محافظت ازش می‌فرستم همراهش!
رو به سیروس گفتم:
- خیلی خب سیروس خان پس ما‌امشب بریم؟
- آره اما قبلش باید یک رد پایی رو پاک کنی!
- چی؟
- دیشب حین به درک فرستادنِ افشین، ماده سگشم اون‌جا بوده و همه چیز رو دیده.
- واقعا؟! یعنی زن افشین دیده ما افشین رو کشتیم؟ اگه به پلیس گفته باشه چی؟
- نه به اون‌جا نرسیده، دیشب وقتی افشین رو کشتی بعدش شاهرخ رو فرستادم اون‌جا جنازه‌ی افرادمون که چندتاشون کشته شدن و افراد افشین و خود افشین رو برداره و بندازه یک جای دور، وقتی کارش تموم شده و داشته برمی‌گشته دیده زن افشین بی‌هوش اون‌جا افتاده خواسته بره کارش رو تموم کنه که چندنفر می‌رسن بالای سر زنه و شاهرخ هم فرار می‌کنه.
- از کجا مطمئنین ما رو دیده باشه؛ خب شاید بعدش اومده و با دیدن جسد افشین حالش بد شده بیهوش شده.
- چه بعدش اومده باشه چه قبلش اومده باشه ما مطمئن نیستیم اگه دیده باشه و بخواد به پلیس لومون بده برامون خیلی بد میشه پس تا قبل از اینکه به هوش بیاد و بندازدمون تو هچل پاشو برو بیمارستان کارش رو تموم کن!
- چشم.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۳۸

«ملودی»

امروز اصلاً وقت نداشتم و باید کار‌های سفر به دبی رو انجام می‌دادم هرچندم اگه وقت داشتم اما لفتش می‌دادم ممکن بود زن افشین به هوش بیاد و همه چیز رو به پلیس بگه البته اگه تا الان به هوش نیومده باشه. توی سرویس بهداشتی بیمارستان بودم و خودم رو جمع و جور می‌کردم، یک ساپورت سفید پوشیده بودم و یک چکمه‌ی صورتی که تا زیر زانوم می‌رسید، دامن رنگین کمونی و پیراهن صورتی و یک کلاه گیس رنگین کمونی و یک نقاشی رنگارنگ روی صورتم که بامزه‌م کرده بود، دلقک شده بودم البته یک دلقک قاتل!
نمی‌تونستم بذارم شب بشه یا ریسک کنم تو قالب پرستار یا دکتر برم تو اتاق زن افشین، ممکن بود گیر بیوفتم چون امروز روز دختر بود و بیمارستان خیلی شلوغ بود چون به زن‌هایی که امروز دختر به دنیا آورده بودن هدیه می‌دادن و این یک پوئن مثبت بود واسم که راحت‌تر کارم رو انجام بدم.
توپ سر دماغم رو محکم‌تر چسبوندم و کلاه گیسم رو که مو‌های فر ریز داشت روی سرم درست کردم، سبد عروسک و دسته گل‌هام رو برداشتم و رفتم توی سالن بیمارستان. دکتر‌ها و پرستار‌ها و مردم همگی از دیدنم هیجان‌زده شدن بچه‌ها هم خندیدن و اومدن دور تا دورم رو گرفتن.
یک لبخند دندون نما زدم و از توی سبد عروسک‌های کوچولوم چندتا دونه عروسک برداشتم و دادم به بچه‌ها که با خوشحالی گرفتن و همین‌جوری داشتن نگام می‌کردن و با انگشت به هم دیگه نشونم می‌دادن، با خنده نزدیک پرستار‌ها و مردم شدم و به هر کدوم‌شون یک شاخه گل دادم. یکم بهم مشکوک بودن از طرز نگاهاشون مشخص بود اما با گل‌هایی که بهشون دادم و دلقک بازی‌هایی که با توپ‌هام در آوردم همه رو خندوندم، ملودی‌ای که اخم و عصبانیت از چهره‌ش همیشه می‌باره حالا شده بود سوژه خنده‌ی مردم، واقعاً شرایط آدمارو عوض می‌کنه.
جو رو که عوض کردم دیگه کم کم باید می‌رفتم بخش وَ زن افشین رو پیدا می‌کردم. وقتی همه رو سرگرم کردم از بین‌شون یواشکی و آروم غیب شدم و زودی خودم رو رسوندم بخش، توی هر اتاقی که می‌رفتم دنبال زن افشین هر بیماری رو که می‌دیدم بیدار بود بهش گل می‌دادم دیگه وسایل‌هام داشت تموم می‌شد باید زودتر زن افشین رو پیدا کنم. به دنبال این فکر سرعت عملم رو بردم بالا و توی هر اتاق فقط سرک می‌کشدیم تا ببینم کی بستریه و زودی میزدم بیرون ازش.
رفتم توی یک اتاق دیدم چند نفر بستری ان و یک دکتر زن توی اتاق داره وضعیت یکی از بیمار‌ها رو چک می‌کنه با دیدن دکتر تا خواستم زودی در برم که دکتر من رو دید و با تعجب خودش و بیمار‌ها زل زدن به من؛ یک لبخند زورکی زدم و رفتم توی اتاق و به هر کدوم‌شون گل دادم.
همین لحظه دکتر گفت:
- تو کی هستی؟ این لباس دلقک چیه پوشیدی؟
- امروز روز دختره اومدم جو سنگین بیمارستان رو عوض کنم بقیه هم می‌دونن.
- دلقک زن ندیده بودم.
- چه فرقی می‌کنه جنسیت؟ مهم اون قسمت دلقکشه که منم خوب از پسش بر اومدم.
و به دنبال این حرفم یک گل دیگه دادم دستش و یک لبخند دندون نما زدم و سریع از اتاق خارج شدم. باید زودتر زن افشین رو پیدا می‌کردم و کارش رو تموم می‌کردم ممکنه گیر بیوفتم اوضاع داره خیط میشه.
سریع اتاق‌ها رو چک کردم و زدم بیرون، رفتم سمت یک اتاق دیگه همین که اومدم در رو باز کنم‌یهو در باز شد و یک زن محکم اومد تو س*ی*نه‌م که سبدهام پرت شد روی زمین و گل‌ها و عروسک‌هام ریخت کف زمین بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-‌ای بابا خانم حواست کجاست ببین چی‌کار کردی؟
همین طور که داشتم زیر ل*ب بد و بیراه می‌گفتم بهش بدون توجه به من رد شد و به‌زور چند قدم برداشت سرم رو آوردم بالا که با دیدن ساحل چشمام برق زد! گفتم:
- عه خانم کجا؟ شما حالتون خوب نیست، سِرُم به دست کجا میری وایستا ببینم!
- من خوبم چیزیم نیست.
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- در این‌که تو خوبی شکی نیست منتها من مشکل روانی دارم یکم.
دستش رو گرفتم و محکم کشیدمش سمت همون اتاقی که از توش اومده بود بیرون، وقت نداشتم باید سریع کارش رو تموم می‌کردم؛ تا کشوندمش تو اتاق که دیدم پنج جفت چشم زوم شده رو من. پوفی از سر کلافگی کشیدم و رو به ساحل گفتم:
- گفتم که حالت خوب نیست خانم وایستا دکتر رو صدا بزنم.
یک لبخند به بیمار‌های توی اتاق زدم و تا ساحل خواست چیزی بگه که سریع کشوندمش توی راه رو، خوشبختانه راهرو خلوت بود، در دهانش رو گرفتم و سریع آمپولی که زیر گل‌ها قایم کرده بودم رو در آوردم و زدم تو گ*ردنش و در عرض دو ثانیه خالیش کردم! ساحل آروم شل شد و افتاد کف زمین، بدون این‌که بهش نگاهی بندازم، سبد‌های گل و عروسک‌ها رو برداشتم و با قدم‌های بلندی رفتم ته راهرو که از سالن بزنم بیرون، همین لحظه همون خانم دکتره اومد توی راهرو و با دیدن من و جسم بی‌جونِ ساحل فریاد زد:
- چی شده چی‌کار کردی تو؟
- نمی‌دونم خانم دکتر اون بیمار حالش بد شد و افتاد کف زمین!
دکتر بازم دهانش رو باز کرد نطق کنه که محکم زدم پشت گ*ردنش و اونم بی‌جون پخش زمین شد، دیگه اوضاع داشت خطری می‌شد چندتا پرستار اومدن تو سالن و با دیدن دکتر و ساحل با تعجب منو نگاه کردن و یکی شون فریاد زد بگیریدش و افتاد دنبالم، سریع رفتم توی سالن و بدون جلب توجه خیلی ریلکس چند قدم آهسته برداشتم و آخرین شاخه گلِ توی سبد رو دادم دست یک دختر بچه و به سرعت برق دویدم بیرون!

کد:
«ملودی»

امروز اصلاً وقت نداشتم و باید کار‌های سفر به دبی رو انجام می‌دادم هرچندم اگه وقت داشتم اما لفتش می‌دادم ممکن بود زن افشین به هوش بیاد و همه چیز رو به پلیس بگه البته اگه تا الان به هوش نیومده باشه. توی سرویس بهداشتی بیمارستان بودم و خودم رو جمع و جور می‌کردم، یک ساپورت سفید پوشیده بودم و یک چکمه‌ی صورتی که تا زیر زانوم می‌رسید، دامن رنگین کمونی و پیراهن صورتی و یک کلاه گیس رنگین کمونی و یک نقاشی رنگارنگ روی صورتم که بامزه‌م کرده بود، دلقک شده بودم البته یک دلقک قاتل!
نمی‌تونستم بذارم شب بشه یا ریسک کنم تو قالب پرستار یا دکتر برم تو اتاق زن افشین، ممکن بود گیر بیوفتم چون امروز روز دختر بود و بیمارستان خیلی شلوغ بود چون به زن‌هایی که امروز دختر به دنیا آورده بودن هدیه می‌دادن و این یک پوئن مثبت بود واسم که راحت‌تر کارم رو انجام بدم.
توپ سر دماغم رو محکم‌تر چسبوندم و کلاه گیسم رو که مو‌های فر ریز داشت روی سرم درست کردم، سبد عروسک و دسته گل‌هام رو برداشتم و رفتم توی سالن بیمارستان. دکتر‌ها و پرستار‌ها و مردم همگی از دیدنم هیجان‌زده شدن بچه‌ها هم خندیدن و اومدن دور تا دورم رو گرفتن.
یک لبخند دندون نما زدم و از توی سبد عروسک‌های کوچولوم چندتا دونه عروسک برداشتم و دادم به بچه‌ها که با خوشحالی گرفتن و همین‌جوری داشتن نگام می‌کردن و با انگشت به هم دیگه نشونم می‌دادن، با خنده نزدیک پرستار‌ها و مردم شدم و به هر کدوم‌شون یک شاخه گل دادم. یکم بهم مشکوک بودن از طرز نگاهاشون مشخص بود اما با گل‌هایی که بهشون دادم و دلقک بازی‌هایی که با توپ‌هام در آوردم همه رو خندوندم، ملودی‌ای که اخم و عصبانیت از چهره‌ش همیشه می‌باره حالا شده بود سوژه خنده‌ی مردم، واقعاً شرایط آدمارو عوض می‌کنه.
جو رو که عوض کردم دیگه کم کم باید می‌رفتم بخش وَ زن افشین رو پیدا می‌کردم. وقتی همه رو سرگرم کردم از بین‌شون یواشکی و آروم غیب شدم و زودی خودم رو رسوندم بخش، توی هر اتاقی که می‌رفتم دنبال زن افشین هر بیماری رو که می‌دیدم بیدار بود بهش گل می‌دادم دیگه وسایل‌هام داشت تموم می‌شد باید زودتر زن افشین رو پیدا کنم. به دنبال این فکر سرعت عملم رو بردم بالا و توی هر اتاق فقط سرک می‌کشدیم تا ببینم کی بستریه و زودی میزدم بیرون ازش.
رفتم توی یک اتاق دیدم چند نفر بستری ان و یک دکتر زن توی اتاق داره وضعیت یکی از بیمار‌ها رو چک می‌کنه با دیدن دکتر تا خواستم زودی در برم که دکتر من رو دید و با تعجب خودش و بیمار‌ها زل زدن به من؛ یک لبخند زورکی زدم و رفتم توی اتاق و به هر کدوم‌شون گل دادم.
همین لحظه دکتر گفت:
- تو کی هستی؟ این لباس دلقک چیه پوشیدی؟
- امروز روز دختره اومدم جو سنگین بیمارستان رو عوض کنم بقیه هم می‌دونن.
- دلقک زن ندیده بودم.
- چه فرقی می‌کنه جنسیت؟ مهم اون قسمت دلقکشه که منم خوب از پسش بر اومدم.
و به دنبال این حرفم یک گل دیگه دادم دستش و یک لبخند دندون نما زدم و سریع از اتاق خارج شدم. باید زودتر زن افشین رو پیدا می‌کردم و کارش رو تموم می‌کردم ممکنه گیر بیوفتم اوضاع داره خیط میشه.
سریع اتاق‌ها رو چک کردم و زدم بیرون، رفتم سمت یک اتاق دیگه همین که اومدم در رو باز کنم‌یهو در باز شد و یک زن محکم اومد تو س*ی*نه‌م که سبدهام پرت شد روی زمین و گل‌ها و عروسک‌هام ریخت کف زمین بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-‌ای بابا خانم حواست کجاست ببین چی‌کار کردی؟
همین طور که داشتم زیر ل*ب بد و بیراه می‌گفتم بهش بدون توجه به من رد شد و به‌زور چند قدم برداشت سرم رو آوردم بالا که با دیدن ساحل چشمام برق زد! گفتم:
- عه خانم کجا؟ شما حالتون خوب نیست، سِرُم به دست کجا میری وایستا ببینم!
- من خوبم چیزیم نیست.
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- در این‌که تو خوبی شکی نیست منتها من مشکل روانی دارم یکم.
دستش رو گرفتم و محکم کشیدمش سمت همون اتاقی که از توش اومده بود بیرون، وقت نداشتم باید سریع کارش رو تموم می‌کردم؛ تا کشوندمش تو اتاق که دیدم پنج جفت چشم زوم شده رو من. پوفی از سر کلافگی کشیدم و رو به ساحل گفتم:
- گفتم که حالت خوب نیست خانم وایستا دکتر رو صدا بزنم.
یک لبخند به بیمار‌های توی اتاق زدم و تا ساحل خواست چیزی بگه که سریع کشوندمش توی راه رو، خوشبختانه راهرو خلوت بود، در دهانش رو گرفتم و سریع آمپولی که زیر گل‌ها قایم کرده بودم رو در آوردم و زدم تو گ*ردنش و در عرض دو ثانیه خالیش کردم! ساحل آروم شل شد و افتاد کف زمین، بدون این‌که بهش نگاهی بندازم، سبد‌های گل و عروسک‌ها رو برداشتم و با قدم‌های بلندی رفتم ته راهرو که از سالن بزنم بیرون، همین لحظه همون خانم دکتره اومد توی راهرو و با دیدن من و جسم بی‌جونِ ساحل فریاد زد:
- چی شده چی‌کار کردی تو؟
- نمی‌دونم خانم دکتر اون بیمار حالش بد شد و افتاد کف زمین!
دکتر بازم دهانش رو باز کرد نطق کنه که محکم زدم پشت گ*ردنش و اونم بی‌جون پخش زمین شد، دیگه اوضاع داشت خطری می‌شد چندتا پرستار اومدن تو سالن و با دیدن دکتر و ساحل با تعجب منو نگاه کردن و یکی شون فریاد زد بگیریدش و افتاد دنبالم، سریع رفتم توی سالن و بدون جلب توجه خیلی ریلکس چند قدم آهسته برداشتم و آخرین شاخه گلِ توی سبد رو دادم دست یک دختر بچه و به سرعت برق دویدم بیرون!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا