#پارت_دویست_چهل_نه
با شنیدن این صدا، با تعجب به سمت صدا برگشتم که با دیدن سیاوش که با یک کاپشن قهوهایی رنگ، شلوار مشکی و پیرهن مشکی به سختی از پنجره وارد اتاقم شد، سر جام خشکم زد! سیاوش زنده بود. سیاوشِ من، حالش خوب بود و نفس میکشید. یعنی عشق من از آدمها و نقشههای شیطانی امیرحسین نجات یافت؟ وای! باور نمیکنم. نکنه دارم خواب میبینم؟ چند بار پلک زدم امّا تصویر سیاوش از جلوی چشمهام از بین نرفت که نرفت؛ پس همه چی واقعی بود ولی سیاوش اینجا چیکار میکرد؟
سیاوش با وارد شدنش به اتاقم، با درد دستش رو سمت س*ی*نهاش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بعد سرش رو بالا گرفت و با دیدنم، مات و مبهوت من شد. با چشمهای اشکی نگاهش کردم که سیاوش با لحن پر از دلتنگی، چند قدم به سمتم برداشت و گفت:
- چقدر خوشگل شدی جانان!
با این حرفش، بیاراده قلبم درد گرفت. خدایا، من تحمّل شنیدن حرفهای شیرین سیاوش رو نداشتم. سیاوش با همون نگاه خیره، قدمهای سنگینی به سمتم برداشت. همینجور با حسرت بهم خیره شده بود که من با بغض گفتم:
- سیاوش، چرا باز اینجا اومدی؟
سیاوش با چشمهای اشکی نگاهم کرد و با بغض ته گلوش گفت:
- مگه میتونم ازت دست بکشم جانان؟
با حرفش، چشمهام رو با درد بستم که قطره اشکی از چشمم لغزید امّا بر خلاف میلم، با صدای لرزونی گفتم:
- برو سیاوش، از... اینجا برو.
سیاوش نزدیکم شد. با دستهای گرمش صورتم رو از دو طرف گرفت و گفت:
- پس چرا چشمهات میگن بمون؟
با دلتنگی، نگاهی به چشمهای سیاوش کردم که چشم سمت چپش کبود و قرمز شده بود. گوشهی ل*بش هم زخم شده بود. کنار پیشونیش چسب زخم زده بود تا من دردی که امیرحسین با نامردی بهش وارد کرده بود رو نبینم امّا من تحمّل نگاه کردن تو چشمهای پر جذبهی سیاوش رو نداشتم؛ پس زودی نگاهم رو ازش دزدیدم تا بیشتر از این نگاهم، من رو جلوی سیاوش رسوا نکنه. آب دهنم رو به زور بلعیدم و گفتم:
- نکن سیاوش، خواهش میکنم.
سیاوش با دلتنگی و چشمهای پر از غم نگاهم کرد، گفت:
- پس گناهی که کردی چی میشه جانانم؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
با شنیدن این صدا، با تعجب به سمت صدا برگشتم که با دیدن سیاوش که با یک کاپشن قهوهایی رنگ، شلوار مشکی و پیرهن مشکی به سختی از پنجره وارد اتاقم شد، سر جام خشکم زد! سیاوش زنده بود. سیاوشِ من، حالش خوب بود و نفس میکشید. یعنی عشق من از آدمها و نقشههای شیطانی امیرحسین نجات یافت؟ وای! باور نمیکنم. نکنه دارم خواب میبینم؟ چند بار پلک زدم امّا تصویر سیاوش از جلوی چشمهام از بین نرفت که نرفت؛ پس همه چی واقعی بود ولی سیاوش اینجا چیکار میکرد؟
سیاوش با وارد شدنش به اتاقم، با درد دستش رو سمت س*ی*نهاش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بعد سرش رو بالا گرفت و با دیدنم، مات و مبهوت من شد. با چشمهای اشکی نگاهش کردم که سیاوش با لحن پر از دلتنگی، چند قدم به سمتم برداشت و گفت:
- چقدر خوشگل شدی جانان!
با این حرفش، بیاراده قلبم درد گرفت. خدایا، من تحمّل شنیدن حرفهای شیرین سیاوش رو نداشتم. سیاوش با همون نگاه خیره، قدمهای سنگینی به سمتم برداشت. همینجور با حسرت بهم خیره شده بود که من با بغض گفتم:
- سیاوش، چرا باز اینجا اومدی؟
سیاوش با چشمهای اشکی نگاهم کرد و با بغض ته گلوش گفت:
- مگه میتونم ازت دست بکشم جانان؟
با حرفش، چشمهام رو با درد بستم که قطره اشکی از چشمم لغزید امّا بر خلاف میلم، با صدای لرزونی گفتم:
- برو سیاوش، از... اینجا برو.
سیاوش نزدیکم شد. با دستهای گرمش صورتم رو از دو طرف گرفت و گفت:
- پس چرا چشمهات میگن بمون؟
با دلتنگی، نگاهی به چشمهای سیاوش کردم که چشم سمت چپش کبود و قرمز شده بود. گوشهی ل*بش هم زخم شده بود. کنار پیشونیش چسب زخم زده بود تا من دردی که امیرحسین با نامردی بهش وارد کرده بود رو نبینم امّا من تحمّل نگاه کردن تو چشمهای پر جذبهی سیاوش رو نداشتم؛ پس زودی نگاهم رو ازش دزدیدم تا بیشتر از این نگاهم، من رو جلوی سیاوش رسوا نکنه. آب دهنم رو به زور بلعیدم و گفتم:
- نکن سیاوش، خواهش میکنم.
سیاوش با دلتنگی و چشمهای پر از غم نگاهم کرد، گفت:
- پس گناهی که کردی چی میشه جانانم؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با شنیدن این صدا، با تعجب به سمت صدا برگشتم که با دیدن سیاوش که با یک کاپشن قهوهایی رنگ، شلوار مشکی و پیرهن مشکی به سختی از پنجره وارد اتاقم شد، سر جام خشکم زد! سیاوش زنده بود. سیاوشِ من، حالش خوب بود و نفس میکشید. یعنی عشق من از آدمها و نقشههای شیطانی امیرحسین نجات یافت؟ وای! باور نمیکنم. نکنه دارم خواب میبینم؟ چند بار پلک زدم امّا تصویر سیاوش از جلوی چشمهام از بین نرفت که نرفت؛ پس همه چی واقعی بود ولی سیاوش اینجا چیکار میکرد؟
سیاوش با وارد شدنش به اتاقم، با درد دستش رو سمت س*ی*نهاش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بعد سرش رو بالا گرفت و با دیدنم، مات و مبهوت من شد. با چشمهای اشکی نگاهش کردم که سیاوش با لحن پر از دلتنگی، چند قدم به سمتم برداشت و گفت:
- چقدر خوشگل شدی جانان!
با این حرفش، بیاراده قلبم درد گرفت. خدایا، من تحمّل شنیدن حرفهای شیرین سیاوش رو نداشتم. سیاوش با همون نگاه خیره، قدمهای سنگینی به سمتم برداشت. همینجور با حسرت بهم خیره شده بود که من با بغض گفتم:
- سیاوش، چرا باز اینجا اومدی؟
سیاوش با چشمهای اشکی نگاهم کرد و با بغض ته گلوش گفت:
- مگه میتونم ازت دست بکشم جانان؟
با حرفش، چشمهام رو با درد بستم که قطره اشکی از چشمم لغزید امّا بر خلاف میلم، با صدای لرزونی گفتم:
- برو سیاوش، از... اینجا برو.
سیاوش نزدیکم شد. با دستهای گرمش صورتم رو از دو طرف گرفت و گفت:
- پس چرا چشمهات میگن بمون؟
با دلتنگی، نگاهی به چشمهای سیاوش کردم که چشم سمت چپش کبود و قرمز شده بود. گوشهی ل*بش هم زخم شده بود. کنار پیشونیش چسب زخم زده بود تا من دردی که امیرحسین با نامردی بهش وارد کرده بود رو نبینم امّا من تحمّل نگاه کردن تو چشمهای پر جذبهی سیاوش رو نداشتم؛ پس زودی نگاهم رو ازش دزدیدم تا بیشتر از این نگاهم، من رو جلوی سیاوش رسوا نکنه. آب دهنم رو به زور بلعیدم و گفتم:
- نکن سیاوش، خواهش میکنم.
سیاوش با دلتنگی و چشمهای پر از غم نگاهم کرد، گفت:
- پس گناهی که کردی چی میشه جانانم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: