کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_چهل_نه

با شنیدن این صدا، با تعجب به سمت صدا برگشتم که با دیدن سیاوش که با یک کاپشن قهوه‌ایی رنگ، شلوار مشکی و پیرهن مشکی به سختی از پنجره‌ وارد اتاقم شد، سر جام خشکم زد! سیاوش زنده بود. سیاوشِ من، حالش خوب بود و نفس می‌کشید. یعنی عشق من از آدم‌ها و نقشه‌های شیطانی امیرحسین نجات یافت؟ وای! باور نمی‌کنم. نکنه دارم خواب می‌بینم؟ چند بار پلک زدم امّا تصویر سیاوش از جلوی چشم‌هام از بین نرفت که نرفت؛ پس همه چی واقعی بود ولی سیاوش این‌جا چی‌کار می‌کرد؟
سیاوش با وارد شدنش به اتاقم، با درد دستش رو سمت س*ی*نه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بعد سرش رو بالا گرفت و با دیدنم، مات و مبهوت من شد. با چشم‌های اشکی نگاهش کردم که سیاوش با لحن پر از دلتنگی، چند قدم به سمتم برداشت و گفت:
- چقدر خوشگل شدی جانان!
با این حرفش، بی‌اراده قلبم درد گرفت. خدایا، من تحمّل شنیدن حرف‌های شیرین سیاوش رو نداشتم. سیاوش با همون نگاه خیره، قدم‌های سنگینی به سمتم برداشت. همین‌جور با حسرت بهم خیره شده بود که من با بغض گفتم:
- سیاوش، چرا باز این‌جا اومدی؟
سیاوش با چشم‌های اشکی نگاهم کرد و با بغض ته گلوش گفت:
- مگه می‌تونم ازت دست بکشم جانان؟
با حرفش، چشم‌هام رو با درد بستم که قطره اشکی از چشمم لغزید امّا بر خلاف میلم، با صدای لرزونی گفتم:
- برو سیاوش، از... این‌جا برو.
سیاوش نزدیکم شد. با دست‌های گرمش صورتم رو از دو طرف گرفت و گفت:
- پس چرا چشم‌هات میگن بمون؟
با دلتنگی، نگاهی به چشم‌های سیاوش کردم که چشم سمت چپش کبود و قرمز شده بود. گوشه‌ی ل*بش هم زخم شده بود. کنار پیشونیش چسب زخم زده بود تا من دردی که امیرحسین با نامردی بهش وارد کرده بود رو نبینم امّا من تحمّل نگاه کردن تو چشم‌های پر جذبه‌ی سیاوش رو نداشتم؛ پس زودی نگاهم رو ازش دزدیدم تا بیشتر از این نگاهم، من رو جلوی سیاوش رسوا نکنه. آب دهنم رو به زور بلعیدم و گفتم:
- نکن سیاوش، خواهش می‌کنم.
سیاوش با دلتنگی و چشم‌های پر از غم نگاهم کرد، گفت:
- پس گناهی که کردی چی میشه جانانم؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با شنیدن این صدا، با تعجب به سمت صدا برگشتم که با دیدن سیاوش که با یک کاپشن قهوه‌ایی رنگ، شلوار مشکی و پیرهن مشکی به سختی از پنجره‌ وارد اتاقم شد، سر جام خشکم زد! سیاوش زنده بود. سیاوشِ من، حالش خوب بود و نفس می‌کشید. یعنی عشق من از آدم‌ها و نقشه‌های شیطانی امیرحسین نجات یافت؟ وای! باور نمی‌کنم. نکنه دارم خواب می‌بینم؟ چند بار پلک زدم امّا تصویر سیاوش از جلوی چشم‌هام از بین نرفت که نرفت؛ پس همه چی واقعی بود ولی سیاوش این‌جا چی‌کار می‌کرد؟
سیاوش با وارد شدنش به اتاقم، با درد دستش رو سمت س*ی*نه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بعد سرش رو بالا گرفت و با دیدنم، مات و مبهوت من شد. با چشم‌های اشکی نگاهش کردم که سیاوش با لحن پر از دلتنگی، چند قدم به سمتم برداشت و گفت:
- چقدر خوشگل شدی جانان!
با این حرفش، بی‌اراده قلبم درد گرفت. خدایا، من تحمّل شنیدن حرف‌های شیرین سیاوش رو نداشتم. سیاوش با همون نگاه خیره، قدم‌های سنگینی به سمتم برداشت. همین‌جور با حسرت بهم خیره شده بود که من با بغض گفتم:
- سیاوش، چرا باز این‌جا اومدی؟
سیاوش با چشم‌های اشکی نگاهم کرد و با بغض ته گلوش گفت:
- مگه می‌تونم ازت دست بکشم جانان؟
با حرفش، چشم‌هام رو با درد بستم که قطره اشکی از چشمم لغزید امّا بر خلاف میلم، با صدای لرزونی گفتم:
- برو سیاوش، از... این‌جا برو.
سیاوش نزدیکم شد. با دست‌های گرمش صورتم رو از دو طرف گرفت و گفت:
- پس چرا چشم‌هات میگن بمون؟
با دلتنگی، نگاهی به چشم‌های سیاوش کردم که چشم سمت چپش کبود و قرمز شده بود. گوشه‌ی ل*بش هم زخم شده بود. کنار پیشونیش چسب زخم زده بود تا من دردی که امیرحسین با نامردی بهش وارد کرده بود رو نبینم امّا من تحمّل نگاه کردن تو چشم‌های پر جذبه‌ی سیاوش رو نداشتم؛ پس زودی نگاهم رو ازش دزدیدم تا بیشتر از این نگاهم، من رو جلوی سیاوش رسوا نکنه. آب دهنم رو به زور بلعیدم و گفتم:
- نکن سیاوش، خواهش می‌کنم.
سیاوش با دلتنگی و چشم‌های پر از غم  نگاهم کرد، گفت:
- پس گناهی که کردی چی میشه جانانم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_پنجاه


با حرفش، با تعجّب ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- چه گناهی؟ من چه گناهی مرتکب شدم که خودم خبر ندارم، هان؟!
سیاوش با حرفم، لبی تر کرد و با لحن پر از غمی گفت:
- گناهت این بود که قلب من رو عاشق خودت کردی، دختر.
با حرف سیاوش، با خشم آمیخته با گریه مشتی به س*ی*نه‌اش زدم و با صدای عصبی گفتم:
- فکر کردی فقط قلب خودت عاشق شده؟ می‌دونی من روزهاست برای این‌ که فراموشت کنم، چقدر با خودم جنگیدم؟ تو از این خبر داری؟
سیاوش از رگ‌های متورم شده‌ی گ*ردنش معلوم بود که داشت بغضش رو کنترل می‌کرد که جلوی من نشکنه امّا بدون توجّه به حال بدش، در ادامه گفت:
- پس با خودت نجنگ جانان، چون از دست میری.
با حرفش، با گریه سرم رو به س*ی*نه‌اش چسبوندم و با صدای لرزونی گفتم:
- من ذاتاً خودم و قلبم رو توی این عشق لعنتی از دست دادم.
بعد با چشم‌های پر از اشک سرم رو بالا گرفتم، بهش نگاه کردم و با لحن زجرآوری گفتم:
- پس دیگه از جون من چی می‌خوای سیاوش؟
سیاوش با حرفم بازوهام رو محکم گرفت و با جدیت گفت:
- تو رو می‌خوام جانان! من خودت رو می‌خوام.
با حرفش، آروم هق زدم که سیاوش با چشم‌های پر از اشکش، آروم پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. با گریه گفت:
- من تو رو تا پای مرگ می‌خوام جانان. از من نخواه که برم.
با این حرفش، آروم و بی‌صدا گریه می‌کردم که سیاوش با صدای لرزونی در ادامه گفت:
- می‌دونی الان یاد چی افتادم؟
با چشم‌های اشکی نگاهش کردم و با گریه گفتم:
- یاد چی؟
سیاوش آهی کشید و در ادامه گفت:
- اوّلین باری که این‌طوری به هم نزدیک شدیم رو یادته؟
با این حرف، آروم پیشونیم رو ب*و*سید. قطره اشکی از چشمش لغزید و گفت:
- نفس‌هام توی نفس‌هات، چشم‌های تو توی چشم‌های من.
در حالی‌که اشک از چشم‌هام پایین می‌اومد، لبخند تلخی زدم و آروم گفتم:
- یادم میاد. من هم اون روز حس خیلی عجیبی نسبت بهت داشتم، یک حسی مثل ترس و هیجان.
دستم رو آروم روی صورتش گذاشتم که سیاوش با عشق توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- همیشه من به اون لحظه فکر کردم. با خودم گفتم این دختر متفاوت و شیطون با من و قلبم چی‌ کار کرد؟
با حرف سیاوش، ضربان قلبم بی‌اراده بالا رفت و با کنجکاوی گفتم:
- چی‌ کار کرد؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با حرفش، با تعجّب ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- چه گناهی؟ من چه گناهی مرتکب شدم که خودم خبر ندارم، هان؟!
سیاوش با حرفم، لبی تر کرد و با لحن پر از غمی گفت:
- گناهت این بود که قلب من رو عاشق خودت کردی، دختر.
با حرف سیاوش، با خشم آمیخته با گریه مشتی به س*ی*نه‌اش زدم و با صدای عصبی گفتم:
- فکر کردی فقط قلب خودت عاشق شده؟ می‌دونی من روزهاست برای این‌ که فراموشت کنم، چقدر با خودم جنگیدم؟ تو از این خبر داری؟
سیاوش از رگ‌های متورم شده‌ی گ*ردنش معلوم بود که داشت بغضش رو کنترل می‌کرد که جلوی من نشکنه امّا بدون توجّه به حال بدش، در ادامه گفت:
- پس با خودت نجنگ جانان، چون از دست میری.
با حرفش، با گریه سرم رو به س*ی*نه‌اش چسبوندم و با صدای لرزونی گفتم:
- من ذاتاً خودم و قلبم رو توی این عشق لعنتی از دست دادم.
بعد با چشم‌های پر از اشک سرم رو بالا گرفتم، بهش نگاه کردم و با لحن زجرآوری گفتم:
- پس دیگه از جون من چی می‌خوای سیاوش؟
سیاوش با حرفم بازوهام رو محکم گرفت و با جدیت گفت:
- تو رو می‌خوام جانان! من خودت رو می‌خوام.
با حرفش، آروم هق زدم که سیاوش با چشم‌های پر از اشکش، آروم پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. با گریه گفت:
- من تو رو تا پای مرگ می‌خوام جانان. از من نخواه که برم.
با این حرفش، آروم و بی‌صدا گریه می‌کردم که سیاوش با صدای لرزونی در ادامه گفت:
-  می‌دونی الان یاد چی افتادم؟
با چشم‌های اشکی نگاهش کردم و با گریه گفتم:
- یاد چی؟
 سیاوش آهی کشید و در ادامه گفت:
- اوّلین باری که این‌طوری به هم نزدیک شدیم رو یادته؟
با این حرف، آروم پیشونیم رو ب*و*سید. قطره اشکی از چشمش لغزید و گفت:
- نفس‌هام توی نفس‌هات، چشم‌های تو توی چشم‌های من.
در حالی‌که اشک از چشم‌هام پایین می‌اومد، لبخند تلخی زدم و آروم گفتم:
- یادم میاد. من هم اون روز حس خیلی عجیبی نسبت بهت داشتم، یک حسی مثل ترس و هیجان.
دستم رو آروم روی صورتش گذاشتم که سیاوش با عشق توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- همیشه من به اون لحظه فکر کردم. با خودم گفتم این دختر متفاوت و شیطون با من و قلبم چی‌ کار کرد؟
با حرف سیاوش، ضربان قلبم بی‌اراده بالا رفت و با کنجکاوی گفتم:
- چی‌ کار کرد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_پنجاه_یک

سیاوش قطره اشکی از چشمش لغزید و چشم‌هاش رو آروم بست و گفت:
- نفسم رو بریدی.
با عشق به سیاوش نگاه کردم. قلب مظلومم از عشق سیاوش، امروز حسابی هیجان زده شده بود. به قدری که قفسه‌ی س*ی*نه‌ام از هیجان بودن سیاوش در کنارم، بی‌اراده بالا و پایین می‌شد. در سمت ‌چپ ‌س*ی*نه‌ام، شهر‌کوچکی‌ست که ‌تو برای ‌اون ‌نور و روشنایی‌ شدی سیاوشم.
با این حرف، با غم ازش فاصله گرفتم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. سیاوش با فاصله گرفتنم، تسلیم نشد و محکم دو تا دست‌های من رو گرفت که من با لحن التماس‌واری گفتم:
- دیگه دیره سیاوش. واسه گفتن این حرف‌ها خیلی دیر شده. لطفاً از این‌جا برو چون اگه امیرحسین از اومدنت به این‌جا باخبر بشه، بی‌شک این‌بار می‌کشتت.
سیاوش با دست، اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد و با تعجّب گفت:
- من رو از اون مر*تیکه‌ی پست می‌ترسونی؟ بعدش هم چرا میگی دیره؟
با این حرف، محکم با یک دست بازوم رو گرفت و با یک دست دیگه‌اش به در اتاق اشاره کرد و با لحن پر از خشم امّا سرشار از غم، گفت:
- اگه از این در بیرون بری، برای تو دیر میشه جانان. اگه از این در لعنتی بیرون بری، دیگه نمی‌تونی خوش‌حال و خوش‌بخت بشی دختر! من تو رو خب می‌شناسم جانان. تو نمی‌تونی رفتارهای پر از خشونت امیرحسین رو تحمّل کنی.
با بی‌حالی و چشم‌های اشکی، به در نگاه کردم که سیاوش در ادامه گفت:
- امّا اگه با من از این پنجره بیرون بیای... .
در حالی‌که با دست صورتم رو نوازش می‌کرد، گفت:
- همه‌چی خیلی قشنگه میشه جانان.
با حرف سیاوش هق زدم و گفتم:
- نمی‌تونم سیاوش.
سیاوش با لحن التماس‌واری گفت:
- می‌تونی جانان، خوبم می‌تونی. کافیه تو بخوای دختر. خواهش می‌کنم برای بار آخر هم که شده بهم اجازه بده که برای عشقمون بجنگیم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
سیاوش قطره اشکی از چشمش لغزید و چشم‌هاش رو آروم بست و گفت:
- نفسم رو بریدی.
با عشق به سیاوش نگاه کردم. قلب مظلومم از عشق سیاوش، امروز حسابی هیجان زده شده بود. به قدری که قفسه‌ی س*ی*نه‌ام از هیجان بودن سیاوش در کنارم، بی‌اراده بالا و پایین می‌شد. در سمت ‌چپ ‌س*ی*نه‌ام، شهر‌کوچکی‌ست که ‌تو برای ‌اون ‌نور و روشنایی‌ شدی سیاوشم. 
با این حرف، با غم ازش فاصله گرفتم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. سیاوش با فاصله گرفتنم، تسلیم نشد و محکم دو تا دست‌های من رو گرفت که من با لحن التماس‌واری گفتم:
- دیگه دیره سیاوش. واسه گفتن این حرف‌ها خیلی دیر شده. لطفاً از این‌جا برو چون اگه امیرحسین از اومدنت به این‌جا باخبر بشه،  بی‌شک این‌بار می‌کشتت.
سیاوش با دست، اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد و با تعجّب گفت:
- من رو از اون مر*تیکه‌ی پست می‌ترسونی؟ بعدش هم چرا میگی دیره؟
با این حرف، محکم با یک دست بازوم رو گرفت و با یک دست دیگه‌اش به در اتاق اشاره کرد و با لحن پر از خشم امّا سرشار از غم، گفت:
- اگه از این در بیرون بری، برای تو دیر میشه جانان. اگه از این در لعنتی بیرون بری، دیگه نمی‌تونی خوش‌حال و خوش‌بخت بشی دختر! من تو رو خب می‌شناسم جانان. تو نمی‌تونی رفتارهای پر از خشونت امیرحسین رو تحمّل کنی.
با بی‌حالی و چشم‌های اشکی، به در نگاه کردم که سیاوش در ادامه گفت:
- امّا اگه با من از این پنجره بیرون بیای... .
در حالی‌که با دست صورتم رو نوازش می‌کرد، گفت:
- همه‌چی خیلی قشنگه میشه جانان.
با حرف سیاوش هق زدم و گفتم:
- نمی‌تونم سیاوش.
سیاوش با لحن التماس‌واری گفت:
- می‌تونی جانان، خوبم می‌تونی. کافیه تو بخوای دختر. خواهش می‌کنم برای بار آخر هم که شده بهم اجازه بده که برای عشقمون بجنگیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_پنجاه_دو

بعد دستش رو جلوم دراز کرد، منتظرانه نگاهم کرد و گفت:
- جانانم! قبول می‌کنی که توی زندگی جدیدمون، توی غم و شادی همراه من بشی و از همه مهم‌تر، جانان من بشی؟
نگاه پر از اشکم رو به سمت سیاوش انداختم و بی‌اراده توی فکر فرو رفتم. اگه روزی توی زندگیت به یک جاده‌ی دوراهی رسیدی که یک طرفش احساس بود و یک طرفش عشق، حتماً به سمت عشق حرکت کن چون ته همون جاده‌ی عشق، یک احساس قشنگی منتظرت ایستاده امّا ته اون جاده‌ی احساس، عشق ترسناکی برات ایستاده که با وحشت مجبورت می‌کنه که قید عشق واقعی رو بزنی؛ پس من امروز تسلیم قلبم می‌شوم و دل به این مسیر عشق میدم چون می‌خواستم این مسیر قشنگ رو فقط با سیاوش و بچّه‌ی نازنینم سپری کنم.
با این فکر، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به چشم‌های منتظر سیاوش انداختم. آروم دست لرزونم رو توی دست گرم سیاوش گذاشتم که سیاوش با این کار لبخندی بهم زد و دستم رو محکم توی دستش فشار داد.
***
*امیرحسین*
با رسیدن به خونه‌ی عشقم، دسته ‌گل رز قرمز رو توی دستم جا به ‌جا کردم. با خوش‌حالی وارد خونه شدم که مامان جانان و مامانم، هر دو به سمتم اومدن و شروع به کل زدن، کردن. خواهرم الینا هم گل‌های پر پر شده رو بالا سرم انداخت و با خنده نزدیکم اومد. محکم بغلم کرد و گفت:
- مبارکت باشه داداشی جونم.
من هم در جواب این‌ همه ذوق و خوش‌حالی از طرف خانواده‌ام، لبخندی بهشون زدم و ازشون حسابی تشکر کردم. قلبم از این همه خوش‌بختی و هیجان، تند‌ تند می‌زد. برای دیدن جانانم، اون هم توی لباس عروسی این‌قدر هیجان داشتم که نگو! باورم نمی‌شه، بالاخره جانان امروز نصیب من ‌می‌شد؟ روح و قلبش از این به بعد برای من می‌شد؟ نمی‌دونم چرا اما ته قلبم یک حس بدی داشتم، حسی مثل ترس و دل‌شوره.
برای دور کردن افکار منفی از خودم، پوفی زیر ل*ب کشیدم و با لبخند به سمت مامان جانان برگشتم و گفتم:
- جانان آماده شد؟




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
بعد دستش رو جلوم دراز کرد، منتظرانه نگاهم کرد و گفت:
- جانانم! قبول می‌کنی که توی زندگی جدیدمون، توی غم و شادی همراه من بشی و از همه مهم‌تر، جانان من بشی؟
نگاه پر از اشکم رو به سمت سیاوش انداختم و بی‌اراده توی فکر فرو رفتم. اگه روزی توی زندگیت به یک جاده‌ی دوراهی رسیدی که یک طرفش احساس بود و یک طرفش عشق، حتماً به سمت عشق حرکت کن چون ته همون جاده‌ی عشق، یک احساس قشنگی منتظرت ایستاده امّا ته اون جاده‌ی احساس، عشق ترسناکی برات ایستاده که با وحشت مجبورت می‌کنه که قید عشق واقعی رو بزنی؛ پس من امروز تسلیم قلبم می‌شوم و دل به این مسیر عشق میدم چون می‌خواستم این مسیر قشنگ رو فقط با سیاوش و بچّه‌ی نازنینم سپری کنم. 
با این فکر، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به چشم‌های منتظر سیاوش انداختم. آروم دست لرزونم رو توی دست گرم سیاوش گذاشتم که سیاوش با این کار لبخندی بهم زد و دستم رو محکم توی دستش فشار داد.
***
*امیرحسین*
با رسیدن به خونه‌ی عشقم، دسته ‌گل رز قرمز رو توی دستم جا به ‌جا کردم. با خوش‌حالی وارد خونه شدم که مامان جانان و مامانم، هر دو به سمتم اومدن و شروع به کل زدن، کردن. خواهرم الینا هم گل‌های پر پر شده رو بالا سرم انداخت و با خنده نزدیکم اومد. محکم بغلم کرد و گفت:
- مبارکت باشه داداشی جونم.
 من هم در جواب این‌ همه ذوق و خوش‌حالی از طرف خانواده‌ام، لبخندی بهشون زدم و ازشون حسابی تشکر کردم. قلبم از این همه خوش‌بختی و هیجان، تند‌ تند می‌زد. برای دیدن جانانم، اون هم توی لباس عروسی این‌قدر هیجان داشتم که نگو! باورم نمی‌شه، بالاخره جانان امروز نصیب من ‌می‌شد؟ روح و قلبش از این به بعد برای من می‌شد؟ نمی‌دونم چرا اما ته قلبم یک حس بدی داشتم، حسی مثل ترس و دل‌شوره. 
برای دور کردن افکار منفی از خودم، پوفی زیر ل*ب کشیدم و با لبخند به سمت مامان جانان برگشتم و گفتم:
- جانان آماده شد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_پنجاه_سه

خواهرم الینا، با شادی چشمکی بهم زد و با لبخند معنی‌داری گفت:
- بله که آماده‌است داداش جونم.
با این حرف، با لبخند به سمت اتاق جانان رفتم و قبل از این‌ که در اتاق رو بزنم، اوّل نفس عمیقی از هیجان زیاد کشیدم، بعد تقه‌ای به در زدم و آروم وارد اتاق شدم. با خنده گفتم:
- عشقم؟
امّا با دیدن اتاق خالی، سر جام خشکم زد و قلبم شروع به تند تپیدن کرد. نه، این امکان نداره! جانان، مبادا این غلط رو با من کرده باشی چون به خاک سیاه می‌نشونمت!
با قدم‌های بلند، به سمت دست‌شویی رفتم تا شاید بتونم اون‌جا جانان رو پیدا کنم امّا اون‌جا هم نبود.
با دیدن پنجره‌ی باز اتاق، بی‌اراده دادی از خشم کشیدم. با عصبانیت، دسته‌گل رو به زمین کوبیدم و داد زدم:
- می‌کشمت سیاوش!
با داد بلندم مامانم، مامان جانان و الینا با تعجّب وارد اتاق شدند که با ندیدن جانان توی اتاق، مامانِ جانان از حال رفت امّا من بدون اهمیّت دادن به حالِ بدش، بی‌اراده داد زدم:
- پس جانان من کو، هان؟! مگه نگفتی که آماده‌‌ست الینا؟
با خشم، چشم توی چشم الینا گذاشتم که الینا با بدنی لرزون گفت:
- ب... به خدا همین‌جا بود.
مامانم با اخم جلوی الینا اومد و با تشر گفت:
- یواش امیرحسین! رفت که رفت. مگه قحطی دختر اومده این‌جور داری اعصابت رو به‌هم می‌ریزی، هان؟!
با این حرف، با خشم به مامانم نگاه کردم و دستی لای موهام کشیدم. این‌بار نگاهی به مامانِ جانان کردم که مامان جانان با صورت رنگ پریده، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- من جواب باباش رو چی بدم؟
امّا من بدون اهمیّت دادن به حرفش یک‌ دفعه از عصبانیت زیادی امروزم، سردرد فجیعی توی سرم پیچید. خدای من! باز دوباره حالم داشت بد میشد. با صورتی جمع شده از درد، به سمت دیوار رفتم. سرم رو محکم به دیوار کوبیدم امّا فایده نداشت. با دو دست، سرم رو محکم فشار دادم که خواهرم الینا با ترس به سمتم اومد. با چشم‌های پر از اشک، گفت:
- داداش، قرص‌هات رو امروز خوردی؟




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
خواهرم الینا، با شادی چشمکی بهم زد و با لبخند معنی‌داری گفت:
- بله که آماده‌است داداش جونم.
با این حرف، با لبخند به سمت اتاق جانان رفتم و قبل از این‌ که در اتاق رو بزنم، اوّل نفس عمیقی از هیجان زیاد کشیدم، بعد تقه‌ای به در زدم و آروم وارد اتاق شدم. با خنده گفتم:
- عشقم؟
امّا با دیدن اتاق خالی، سر جام خشکم زد و قلبم شروع به تند تپیدن کرد. نه، این امکان نداره! جانان، مبادا این غلط رو با من کرده باشی چون به خاک سیاه می‌نشونمت!
با قدم‌های بلند، به سمت دست‌شویی رفتم تا شاید بتونم اون‌جا جانان رو پیدا کنم امّا اون‌جا هم نبود.
با دیدن پنجره‌ی باز اتاق، بی‌اراده دادی از خشم کشیدم. با عصبانیت، دسته‌گل رو به زمین کوبیدم و داد زدم:
- می‌کشمت سیاوش!
با داد بلندم مامانم، مامان جانان و الینا با تعجّب وارد اتاق شدند که با ندیدن جانان توی اتاق، مامانِ جانان از حال رفت امّا من بدون اهمیّت دادن به حالِ بدش، بی‌اراده داد زدم:
- پس جانان من کو، هان؟! مگه نگفتی که آماده‌‌ست الینا؟
با خشم، چشم توی چشم الینا گذاشتم که الینا با بدنی لرزون گفت:
- ب... به خدا همین‌جا بود.
مامانم با اخم جلوی الینا اومد و با تشر گفت:
- یواش امیرحسین! رفت که رفت. مگه قحطی دختر اومده این‌جور داری اعصابت رو به‌هم می‌ریزی، هان؟!
با این حرف، با خشم به مامانم نگاه کردم و دستی لای موهام کشیدم. این‌بار نگاهی به مامانِ جانان کردم که مامان جانان با صورت رنگ پریده، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- من جواب باباش رو چی بدم؟
امّا من بدون اهمیّت دادن به حرفش یک‌ دفعه از عصبانیت زیادی امروزم، سردرد فجیعی توی سرم پیچید. خدای من! باز دوباره حالم داشت بد میشد. با صورتی جمع شده از درد، به سمت دیوار رفتم. سرم رو محکم به دیوار کوبیدم امّا فایده نداشت. با دو دست، سرم رو محکم فشار دادم که خواهرم الینا با ترس به سمتم اومد. با چشم‌های پر از اشک، گفت:
- داداش، قرص‌هات رو امروز خوردی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_پنجاه_چهار

با حرف الینا، وحشی شدم. بدون کنترل بر روی رفتارم، محکم الینا رو روی زمین هل دادم و با خشم زیر ل*ب تکرار کردم:
- تو مال منی جانان.
با این حرف، با قدم‌های بلند از خونه بیرون زدم و به سمت ماشینم رفتم. فوراً گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و از طریق ردیابی که توی گوشواره‌ها گذاشته بودم، شروع به ردیابی کردن جانان کردم. با دیدن مسیری که داشتن به سمتش می‌رفتن، زیر ل*ب غریدم:
- وقتی آدم‌هام تو رو پیدا نکردن، حدس زده بودم که می‌خوای با جانان من فرار کنی. نمی‌دونم چه حرف‌هایی به عشق ساده‌ی من زدی که گول توی ع*و*ضی رو خورد امّا هر چی هم که گفته باشی، من خودم زبونت رو می‌برم.
نگاهی به ردیاب گوشیم کردم که با دیدن آدرس فرودگاه که داشت جانان رو از جاده‌ی قدیم فرودگاه می‌برد، بی‌اراده اخمی کردم. هه! خیلی خودت رو زرنگ فرض کردی آقا سیاوش ولی این رو فراموش نکن که من از تو دیوونه‌ترم و از دست یه آدم دیوونه، همه کار بر میاد.
با این فکر، نیشخندی زدم و با آخرین سرعت به سمت جاده‌ی قدیم فرودگاه حرکت کردم. مر*تیکه‌ی بی‌شرف! قول و قرار ما این بود که از پشت بهم خنجر بزنی و عاشق زن من بشی؟ سیاوش، امروز فقط خدا می‌تونه تو رو از شَر خشم من نجات بده چون بدجور به خونت تشنه‌ام.
بعد از بیست دقیقه رانندگی، اون هم با آخرین سرعت توی جاده‌ی قدیم، ناگهان از دور ماشین سانتافه‌ی مشکی رنگی رو دیدم که داشت با سرعت توی جاده می‌رفت. با کنجکاوی، نگاهی به جی‌.پی‌.اس گوشیم کردم که با دیدن علامت جی‌.پی‌.اس، پوزخندی زدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- بالاخره پیداتون کردم.
چون علامت جی‌پی‌اس گوشیم روی سانتافه‌ی مشکی رو بود، پس خودشون بودند اما بی‌اراده با دیدنشون، اعصابم خ*را*ب شد و محکم با دست به فرمونم ضربه زدم. آشغال با ماشین یکی دیگه فرار کرده بود تا آدم‌هام زود ماشین رو پیدا نکنن ولی زکی! هنوز دیوونگی امیرحسین رو ندیدی آقا سیاوش.
با خشم پاهام رو روی پدال گ*از گذاشتم و با آخرین سرعت، جلوی ماشین سیاوش رفتم و ترمز وحشتناکی جلوشون زدم که صدای دل‌خراش لاستیک‌های ماشین، به طرز فجیعی بلند شدن. با همون اخمم از داشبُرد ماشینم، اسلحه‌‌ای که یاور برای من تهیه کرده بود رو برداشتم که چشمم به سیاوش و جانان افتاد. بی‌اراده کل بدنم شل شد و با بهت بهشون خیره شدم. جانان و سیاوش دست در دست، اون هم با لباس عروس همراه با ترس زیادی از ماشین پیاده شدن و بدو بدو به سمت جنگل کنار جاده رفتن. با دیدن این صح*نه، با عصبانیت دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و از ماشین پیاده شدم. یک تیر هوایی توی آسمون زدم و داد زدم:
- وایسا سیاوش!




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
 با حرف الینا، وحشی شدم. بدون کنترل بر روی رفتارم، محکم الینا رو روی زمین هل دادم و با خشم زیر ل*ب تکرار کردم:
- تو مال منی جانان.
با این حرف، با قدم‌های بلند از خونه بیرون زدم و به سمت ماشینم رفتم. فوراً گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و از طریق ردیابی که توی گوشواره‌ها گذاشته بودم، شروع به ردیابی کردن جانان کردم. با دیدن مسیری که داشتن به سمتش می‌رفتن، زیر ل*ب غریدم:
- وقتی آدم‌هام تو رو پیدا نکردن، حدس زده بودم که می‌خوای با جانان من فرار کنی. نمی‌دونم چه حرف‌هایی به عشق ساده‌ی من زدی که گول توی ع*و*ضی رو خورد امّا هر چی هم که گفته باشی، من خودم زبونت رو می‌برم.
نگاهی به ردیاب گوشیم کردم که با دیدن آدرس فرودگاه که داشت جانان رو از جاده‌ی قدیم فرودگاه می‌برد، بی‌اراده اخمی کردم. هه! خیلی خودت رو زرنگ فرض کردی آقا سیاوش ولی این رو فراموش نکن که من از تو دیوونه‌ترم و از دست یه آدم دیوونه، همه کار بر میاد.
با این فکر، نیشخندی زدم و با آخرین سرعت به سمت جاده‌ی قدیم فرودگاه حرکت کردم. مر*تیکه‌ی بی‌شرف! قول و قرار ما این بود که از پشت بهم خنجر بزنی و عاشق زن من بشی؟ سیاوش، امروز فقط خدا می‌تونه تو رو از شَر خشم من نجات بده چون بدجور به خونت تشنه‌ام.
بعد از بیست دقیقه رانندگی، اون هم با آخرین سرعت توی جاده‌ی قدیم، ناگهان از دور ماشین سانتافه‌ی مشکی رنگی رو دیدم که داشت با سرعت توی جاده می‌رفت. با کنجکاوی، نگاهی به جی‌.پی‌.اس گوشیم کردم که با دیدن علامت جی‌.پی‌.اس، پوزخندی زدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- بالاخره پیداتون کردم.
چون علامت جی‌پی‌اس گوشیم روی سانتافه‌ی مشکی رو بود، پس خودشون بودند اما بی‌اراده با دیدنشون، اعصابم خ*را*ب شد و محکم با دست به فرمونم ضربه زدم. آشغال با ماشین یکی دیگه فرار کرده بود تا آدم‌هام زود ماشین رو پیدا نکنن ولی زکی! هنوز دیوونگی امیرحسین رو ندیدی آقا سیاوش.
با خشم پاهام رو روی پدال گ*از گذاشتم و با آخرین سرعت، جلوی ماشین سیاوش رفتم و ترمز وحشتناکی جلوشون زدم که صدای دل‌خراش لاستیک‌های ماشین، به طرز فجیعی بلند شدن. با همون اخمم از داشبُرد ماشینم، اسلحه‌‌ای که یاور برای من تهیه کرده بود رو برداشتم که چشمم به سیاوش و جانان افتاد. بی‌اراده کل بدنم شل شد و با بهت بهشون خیره شدم. جانان و سیاوش دست در دست، اون هم با لباس عروس همراه با ترس زیادی از ماشین پیاده شدن و بدو بدو به سمت جنگل کنار جاده رفتن. با دیدن این صح*نه، با عصبانیت دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و از ماشین پیاده شدم. یک تیر هوایی توی آسمون زدم و داد زدم:
- وایسا سیاوش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_پنجاه_پنج

در ماشین رو محکم کوبیدم و بدو بدو دنبالشون رفتم. وارد جنگل بزرگ و سرسبزی شدم. با خشم نگاهی به اطراف کردم که در کمال ناباوری دیدم که غیبشون زده بود. با دیدن این صح*نه، با حرص موهام رو با دست چنگ زدم و با عصبانیت داد زدم:
- جانان! بهتره همین الان از اون سوراخ موشت بیرون بزنی وگرنه من می‌دونم و تو.
با گفتن این حرف، باز هیچ صدایی ازشون دریافت نکردم. با این کار، بیشتر اعصابم خورد شد. بی‌اراده دندون‌هام رو روی ‌هم فشار دادم. خدا لعنتت کنه جانان! ما که می‌خواستیم امروز ازدواج بکنیم پس چرا از پشت بهم خنجر زدی؟ چرا این کار رو با من کردی، هان؟
با این فکر، چشم‌هام رو از خشم بستم و بی‌اراده جرقه‌‌ای توی ذهنم خورد. برای به دست آوردن جانان، بهتره از راه نرم‌تری وارد بشم و با حرف‌هام هر دوشون رو گول بزنم تا خودشون رو به راحتی بهم نشون ب*دن وگرنه با داد و بیداد الکی نمی‌تونستم عشقم رو پیدا کنم؛ پس لحنم رو آروم‌تر کردم و گفتم:
- جانان، فدات بشم من! تو بیا بیرون، من قسم می‌خورم که کاریت نداشته باشم چون عاشقتم دیوونه! این کارت رو هم زود فراموش می‌کنم عشقم.
با زدن این حرف، دوباره اطراف رو چک کردم امّا هیچ خبری ازشون نبود. یک‌ دفعه با دیدن کفش‌های سفید رنگ جانان که روی زمین افتاده بودند، ابروهام رو با تعجّب بالا دادم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- پس همین دور و بر هستی عشقم.
آروم به سمت کفش سفید جانان رفتم، خم شدم و کفش رو از روی زمین برداشتم و بی‌اراده کفش رو نزدیک بینی‌ام بردم. کفش رو از ته دل بو کردم. آخ جانان! آخرش من رو روانی خودت کردی، حتّی بوی کفشت هم بهم آرامش میده. تو با من چی کار کردی دختر؟
با یادآوری این‌ که الان سیاوش نزدیک جانان منه و دست عشق من رو گرفته، کفش رو توی دستم فشار دادم و دوباره از ته دل داد زدم:
- جانان!
این‌قدر بلند داد زدم که هر چه کلاغ بود، از روی درخت‌ پرواز کردن. با درموندگی شروع به راه رفتن توی جنگل شدم که با دیدن ردپای خونی روی زمین چشم‌هام رو ریز کردم و به خون خیره شدم. فوراً خم شدم و با دست خون رو لمس کردم که در کمال ناباوری دیدم که خون تازه بود! حس شیشمم می‌گفت که اون‌ها خیلی نزدیک من هستند و این رد خون، این حرف من رو ثابت می‌کرد. سری برای خودم تکون دادم و قامتم رو راست کردم و اسلحه به دست، شروع به دنبال کردن ردپای خونی کردم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
در ماشین رو محکم کوبیدم و بدو بدو دنبالشون رفتم. وارد جنگل بزرگ و سرسبزی شدم. با خشم نگاهی به اطراف کردم که در کمال ناباوری دیدم که غیبشون زده بود. با دیدن این صح*نه، با حرص موهام رو با دست چنگ زدم و با عصبانیت داد زدم:
- جانان! بهتره همین الان از اون سوراخ موشت بیرون بزنی وگرنه من می‌دونم و تو.
با گفتن این حرف، باز هیچ صدایی ازشون دریافت نکردم. با این کار، بیشتر اعصابم خورد شد. بی‌اراده دندون‌هام رو روی ‌هم فشار دادم. خدا لعنتت کنه جانان! ما که می‌خواستیم امروز ازدواج بکنیم پس چرا از پشت بهم خنجر زدی؟ چرا این کار رو با من کردی، هان؟
با این فکر، چشم‌هام رو از خشم بستم و بی‌اراده جرقه‌‌ای توی ذهنم خورد. برای به دست آوردن جانان، بهتره از راه نرم‌تری وارد بشم و با حرف‌هام هر دوشون رو گول بزنم تا خودشون رو به راحتی بهم نشون ب*دن وگرنه با داد و بیداد الکی نمی‌تونستم عشقم رو پیدا کنم؛ پس لحنم رو آروم‌تر کردم و گفتم:
- جانان، فدات بشم من! تو بیا بیرون، من قسم می‌خورم که کاریت نداشته باشم چون عاشقتم دیوونه! این کارت رو هم زود فراموش می‌کنم عشقم.
با زدن این حرف، دوباره اطراف رو چک کردم امّا هیچ خبری ازشون نبود. یک‌ دفعه با دیدن کفش‌های سفید رنگ جانان که روی زمین افتاده بودند، ابروهام رو با تعجّب بالا دادم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- پس همین دور و بر هستی عشقم.
آروم به سمت کفش سفید جانان رفتم، خم شدم و کفش رو از روی زمین برداشتم و بی‌اراده کفش رو نزدیک بینی‌ام بردم. کفش رو از ته دل بو کردم. آخ جانان! آخرش من رو روانی خودت کردی، حتّی بوی کفشت هم بهم آرامش میده. تو با من چی کار کردی دختر؟
 با یادآوری این‌ که الان سیاوش نزدیک جانان منه و دست عشق من رو گرفته، کفش رو توی دستم فشار دادم و دوباره از ته دل داد زدم:
- جانان!
این‌قدر بلند داد زدم که هر چه کلاغ بود، از روی درخت‌ پرواز کردن. با درموندگی شروع به راه رفتن توی جنگل شدم که با دیدن ردپای خونی روی زمین چشم‌هام رو ریز کردم و به خون خیره شدم. فوراً خم شدم و با دست خون رو لمس کردم که در کمال ناباوری دیدم که خون تازه بود! حس شیشمم می‌گفت که اون‌ها خیلی نزدیک من هستند و این رد خون، این حرف من رو ثابت می‌کرد. سری برای خودم تکون دادم و قامتم رو راست کردم و اسلحه به دست، شروع به دنبال کردن ردپای خونی کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_پنجاه_شیش

*جانان*
با خوش‌حالی به سیاوش نگاهی کردم که سیاوش در حالی‌ که رانندگی می‌کرد، بلیط‌ها رو با خنده از جیب کتش در آورد و گفت:
- بالاخره به هم رسیدیم جانان.
با خوش‌حالی بلیط‌ها رو از دستش گرفتم که با دیدن مقصد، با تعجّب ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- آمریکا؟!
سیاوش با حرفم لبخندی از خوش‌حالی زد. گفت:
- آره دیگه، می‌خوام اون‌جا یک زندگی رویایی برات بسازم که همه با دیدنش انگشت به دهن بمونن؛ چون من این رو بهت قول داده بودم جانانم.
با حرفش لبخندی زدم امّا با یادآوری لباس عروسم، چشم‌هام رو با حرص بستم و ل*بم رو گ*از گرفتم. ای‌خدا! این سیاوش هم خل شده‌ها! با این لباس عروس می‌خواد من رو ببره اون‌ ور آب؟ زکی! همین کم مونده سوژه‌ی خنده‌ی اون مو بور‌ها بشم.
با ل*ب‌های جمع شده به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- سیاوش با این لباس می‌خوای من رو ببری فرودگاه؟ یکم زشت نیست؟
سیاوش با حرفم دستم رو آروم گرفت، ب*وسه‌ای روی اون کاشت و گفت:
- مگه چه اشکالی داره عزیزم؟ بذار همه بدونن این دختر، زن من و جونِ منه. بعدش هم من و تو که زن و شوهریم. حالا درسته قانونیش نیستیم ولی شرعیش که هستیم.
با این حرف، چشمکی بهم زد و با لحن شیطونی گفت:
- البته ما نصف راه‌های اصلی عروسی رو جلو‌ جلو انجام دادیم، مگه نه شیطون خانوم؟
با حرفش، از خجالت سرخ شدم. سرم رو پایین انداختم و با اعتراض گفتم:
- سیاوش!
سیاوش از خجالتم قهقهه‌ی بلندی سر داد و گفت:
- ای قربون خانوم خجالتی خودم بشم من! چه قرمز شدی تو!
با این حرف، با خنده‌ی پر از شرمی سرم رو پایین انداختم. زیر چشمی و با عشق، نگاهی به چهره‌ی خندون سیاوش کردم. آدم وقتی عاشقِ یکی میشه، دیگه از شخص دیگه‌ای خوشش نمیاد. اگه غیر از این باشه، قطعاً اون عاشق نیست؛ چون ظرفیت قلب هر انسان فقط برای یک نفر می‌تونه باشه.
با این فکر، لبخندی روی ل*بم نشست. لبخندی برای تموم شیطنت‌های این مرد، لبخند‌ی برای همراه شدن ابدیم با این مرد، مردی که فرمانروای کل قلب من شده.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
*جانان*
با خوش‌حالی به سیاوش نگاهی کردم که سیاوش در حالی‌ که رانندگی می‌کرد، بلیط‌ها رو با خنده از جیب کتش در آورد و گفت:
- بالاخره به هم رسیدیم جانان.
با خوش‌حالی بلیط‌ها رو از دستش گرفتم که با دیدن مقصد، با تعجّب ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
-  آمریکا؟!
سیاوش با حرفم لبخندی از خوش‌حالی زد. گفت:
- آره دیگه، می‌خوام اون‌جا یک زندگی رویایی برات بسازم که همه با دیدنش انگشت به دهن بمونن؛ چون من این رو بهت قول داده بودم جانانم.
با حرفش لبخندی زدم امّا با یادآوری لباس عروسم، چشم‌هام رو با حرص بستم و ل*بم رو گ*از گرفتم. ای‌خدا! این سیاوش هم خل شده‌ها! با این لباس عروس می‌خواد من رو ببره اون‌ ور آب؟ زکی! همین کم مونده سوژه‌ی خنده‌ی اون مو بور‌ها بشم. 
با ل*ب‌های جمع شده به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- سیاوش با این لباس می‌خوای من رو ببری فرودگاه؟ یکم زشت نیست؟
سیاوش با حرفم دستم رو آروم گرفت، ب*وسه‌ای روی اون کاشت و گفت:
- مگه چه اشکالی داره عزیزم؟ بذار همه بدونن این دختر، زن من و جونِ منه. بعدش هم من و تو که زن و شوهریم. حالا درسته قانونیش نیستیم ولی شرعیش که هستیم.
با این حرف، چشمکی بهم زد و با لحن شیطونی گفت:
- البته ما نصف راه‌های اصلی عروسی رو جلو‌ جلو انجام دادیم، مگه نه شیطون خانوم؟
با حرفش، از خجالت سرخ شدم. سرم رو پایین انداختم و با اعتراض گفتم:
- سیاوش!
سیاوش از خجالتم قهقهه‌ی بلندی سر داد و گفت:
-  ای قربون خانوم خجالتی خودم بشم من! چه قرمز شدی تو!
با این حرف، با خنده‌ی پر از شرمی سرم رو پایین انداختم. زیر چشمی و با عشق، نگاهی به چهره‌ی خندون سیاوش کردم. آدم وقتی عاشقِ یکی میشه، دیگه از شخص دیگه‌ای خوشش نمیاد. اگه غیر از این باشه، قطعاً اون عاشق نیست؛ چون ظرفیت قلب هر انسان فقط برای یک نفر می‌تونه باشه.
 با این فکر، لبخندی روی ل*بم نشست. لبخندی برای تموم شیطنت‌های این مرد، لبخند‌ی برای همراه شدن ابدیم با این مرد، مردی که فرمانروای کل قلب من شده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_پنجاه_هفت

سیاوش با دیدن سکوتم، پیش خودش فکر کرد که من از چیزی نگران هستم. نفس عمیقی کشید و این‌بار لحنش رو جدی کرد و گفت:
- جانان، من بهت قول میدم که خوش‌بختت کنم. تموم تلاش خودم رو می‌کنم که لبخند رو روی ل*ب‌های قشنگت بیارم، پس خواهش می‌کنم نگرانیت رو کنار بذار و قلبت رو به من بسپار چون چشم‌های تو، زیباترین چشم‌هایی بود که من تا حالا دیدم و نگاهت هم مثل یک آفتاب‌ کهکشانی بود که کل وجود من رو به آتیش کشوند امّا ل*ب‌های تو آینه‌ی پاکی بودن که از ظرافت روحت حرف با من زدن و بی‌اراده روح قشنگت، روح پریشون من رو پر از آرامش کرد.
با حرف‌های سیاوش لبخندی زدم. بی‌اراده اشک توی چشم‌های من جمع شد و با صدای لرزونی از بغض گفتم:
- سیاوش، شبی که جلوی چشم‌های من زخمی شدی هیچ‌ وقت از یادم نرفت. شبی که با فکر تو، کلی زجر کشیدم. شبی که نمی‌دونم چطور ساعت‌هاش گذشت امّا بالاخره صبح شد و به طرز غمگینی تو کنارم نبودی؛ حتّی یک خبر درست و حسابی ازت نداشتم. اون‌ شب من خیلی عذاب کش‌... .
وسط حرفم، بی‌اراده گریه کردم و با هق در ادامه گفتم:
- اون شب خیلی ترسیدم که تو رو از دست بدم سیاوش. به جنون رسیده بودم که نکنه آمبولانس دیر برسه و من تو رو از دست بدم.
با این حرف، اشکم رو با پشت دست پاک کردم. سیاوش با حرف‌هام دندون‌هاش رو روی هم فشار داد. برق اشک توی چشم‌هاش بیداد می‌کرد. پس قلب سیاوش هم مثل من پر از غم بود، غمی که از بچّگی تا الان همراهش بود، غمی که حتّی الان هم دست از سرش بر نمی‌داشت. آه عشق بی‌چاره‌ی من!
سیاوش به زور بغضش رو بلعید و گفت:
- اون‌ شب آمبولانس به موقع سر رسید. من رو در اسرع وقت به بیمارستان بردن و زخم س*ی*نه‌ام رو بخیه زدن امّا خدا رو شکر، چون چاقو کوچیک بود سطح زخم زیاد عمیق نبود و همون شب تا صبح توی بیمارستان بستری شدم امّا خدا رو شکر امیر محمدی تقریباً ساعت شیش صبح یواشکی من رو از فضای منحوس بیمارستان نجات داد و مستقیم من رو به خونم برد. همون‌جا همراه با یکی از دوست‌هامون که پرستاره، حسابی به من رسیدگی کردن و از من مواظبت کردن امّا من به امید این‌ که تو رو از اون حیوون صفت نجات بدم، بدون توجّه به درد س*ی*نه‌ام از جام بلند شدم و به دنبالت اومدم. الان که می‌بینی زنده‌ام و دارم نفس می‌کشم، فقط به‌ خاطر وجود تو بوده جانان. من به امید تو چشم‌هام رو باز کردم و به این زندگی برگشتم. من وقتی کنار تو هستم، هیچ دردی رو حس نمی‌کنم. دیشب بدترین شب زندگیم بود، شبی که از دوریت خیلی عذاب کشیدم جانان.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
سیاوش با دیدن سکوتم، پیش خودش فکر کرد که من از چیزی نگران هستم. نفس عمیقی کشید و این‌بار لحنش رو جدی کرد و گفت:
- جانان، من بهت قول میدم که خوش‌بختت کنم. تموم تلاش خودم رو می‌کنم که لبخند رو روی ل*ب‌های قشنگت بیارم، پس خواهش می‌کنم نگرانیت رو کنار بذار و قلبت رو به من بسپار چون چشم‌های تو، زیباترین چشم‌هایی بود که من تا حالا دیدم و نگاهت هم مثل یک آفتاب‌ کهکشانی بود که کل وجود من رو به آتیش کشوند امّا ل*ب‌های تو آینه‌ی پاکی بودن که از ظرافت روحت حرف با من زدن و بی‌اراده روح قشنگت، روح پریشون من رو پر از آرامش کرد.
با حرف‌های سیاوش لبخندی زدم. بی‌اراده اشک توی چشم‌های من جمع شد و با صدای لرزونی از بغض گفتم:
- سیاوش، شبی که جلوی چشم‌های من زخمی شدی هیچ‌ وقت از یادم نرفت. شبی که با فکر تو، کلی زجر کشیدم. شبی که نمی‌دونم چطور ساعت‌هاش گذشت امّا بالاخره صبح شد و به طرز غمگینی تو کنارم نبودی؛ حتّی یک خبر درست و حسابی ازت نداشتم. اون‌ شب من خیلی عذاب کش‌... .
وسط حرفم، بی‌اراده گریه کردم و با هق در ادامه گفتم:
- اون شب خیلی ترسیدم که تو رو از دست بدم سیاوش. به جنون رسیده بودم که نکنه آمبولانس دیر برسه و من تو رو از دست بدم.
با این حرف، اشکم رو با پشت دست پاک کردم. سیاوش با حرف‌هام دندون‌هاش رو روی هم فشار داد. برق اشک توی چشم‌هاش بیداد می‌کرد. پس قلب سیاوش هم مثل من پر از غم بود، غمی که از بچّگی تا الان همراهش بود، غمی که حتّی الان هم دست از سرش بر نمی‌داشت. آه عشق بی‌چاره‌ی من!
سیاوش به زور بغضش رو بلعید و گفت:
-  اون‌ شب آمبولانس به موقع سر رسید. من رو در اسرع وقت به بیمارستان بردن و زخم س*ی*نه‌ام رو بخیه زدن امّا خدا رو شکر، چون چاقو کوچیک بود سطح زخم زیاد عمیق نبود و همون شب تا صبح توی بیمارستان بستری شدم امّا خدا رو شکر امیر محمدی تقریباً ساعت شیش صبح یواشکی من رو از فضای منحوس بیمارستان نجات داد و مستقیم من رو به خونم برد. همون‌جا همراه با یکی از دوست‌هامون که پرستاره، حسابی به من رسیدگی کردن و از من مواظبت کردن امّا من به امید این‌ که تو رو از اون حیوون صفت نجات بدم، بدون توجّه به درد س*ی*نه‌ام از جام بلند شدم و به دنبالت اومدم. الان که می‌بینی زنده‌ام و دارم نفس می‌کشم، فقط به‌ خاطر وجود تو بوده جانان. من به امید تو چشم‌هام رو باز کردم و به این زندگی برگشتم. من وقتی کنار تو هستم، هیچ دردی رو حس نمی‌کنم. دیشب بدترین شب زندگیم بود، شبی که از دوریت خیلی عذاب کشیدم جانان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_پنجاه_هشت

با گریه به سیاوش نگاه کردم که سیاوش با چشم‌های غمگین در ادامه گفت:
- وقتی از توی گوشیم به عکس قشنگت خیره می‌شدم، با خودم می‌گفتم:«کاش میشد تو رو از توی گوشی بیرون کشید و کلی بغلت کرد.» می‌دونی از یک‌جایی به بعد، دیگه این عکس و فیلم‌ها به درد آدم عاشق نمی‌خورن؛ چون من خودت رو می‌خواستم، خود واقعیت و آ*غ*و*ش واقعیت‌. اون شب با حسرت به عکست نگاه می‌کردم و به خودم می‌گفتم: « ‌چی میشد اگه می‌تونستم با دست‌هام صورتت رو لمس کنم؟ چی میشد اگه می‌تونستم یک بار دیگه اسم قشنگت رو صدا بزنم و تو برگردی و با اون چشم‌های آهویی نگاهم کنی؟ چی میشد اگه می‌تونستیم دست هم رو بگیریم و تو این خیابون‌های لعنتی قدم می‌زدیم؟ چی میشد اگه من تو رو کنار خودم داشتم؟» امّا افسوس که نمیشد! من فقط دیشب می‌تونستم تو رو از پشت صفحه گوشیم داشته باشم امّا من این رو نمی‌خواستم. ‌من می‌خواستم با اون صدای زیبات یهم بگی دوست دارم ولی از پشت گوشی نه، وقتی که توی چشم‌هام نگاه می‌کنی رو می‌خواستم.
با این حرف، با عشق به سیاوش نگاه کردم. قلبم از این همه عشق پاک سیاوش مملو از آرامش شده بود. پس الان وقتش بود که خبر پدر شدنش رو بهش بدم چون قطعاً خوش‌حال می‌شد و البته این حقش هم بود که بدونه ثمره‌ی عشقش الان توی شکم من داره رشد می‌کنه. می‌خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم که سیاوش با خوش‌حالی دست من رو گرفت. آروم ب*وسه‌ای روش زد و گفت:
- می‌دونی چیه جانان؟ تا حالا این‌قدر رفتار‌های یک آدم برای من مهم نبوده. این‌قدر ریز به ریز کارهای یک نفر رو حفظ نکردم ولی تو این‌قدر برای من با ارزشی که حاضرم ساعت‌ها وقت بزارم تا ببینم چی ناراحتت می‌کنه و چی خوش‌حالت می‌کنه. من اگه روی تو حساسم، بدون فقط برای اینه که تو برای من مهمی و مهم‌تر از همه، من برای اوّلین بار عاشق شدم، اون هم عاشق دختر شیطونی مثل تو؛ وگرنه من هم مثل یک عابر پیاده، بی‌توجّه از کنارت رد می‌شدم امّا این‌قدری دوست دارم و تو رو بلدم که حتّی از روی طرز نگاه کردنت و حرف‌هاتم می‌تونم متوجّه حال بد و خوبت بشم.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با گریه به سیاوش نگاه کردم که سیاوش با چشم‌های غمگین در ادامه گفت:
- وقتی از توی گوشیم به عکس قشنگت خیره می‌شدم، با خودم می‌گفتم:«کاش میشد تو رو از توی گوشی بیرون کشید و کلی بغلت کرد.» می‌دونی از یک‌جایی به بعد، دیگه این عکس و فیلم‌ها به درد آدم عاشق نمی‌خورن؛ چون من خودت رو می‌خواستم، خود واقعیت و آ*غ*و*ش واقعیت‌. اون شب با حسرت به عکست نگاه می‌کردم و به خودم می‌گفتم: « ‌چی میشد اگه می‌تونستم با دست‌هام صورتت رو لمس کنم؟ چی میشد اگه می‌تونستم یک بار دیگه اسم قشنگت رو صدا بزنم و تو برگردی و با اون چشم‌های آهویی نگاهم کنی؟ چی میشد اگه می‌تونستیم دست هم رو بگیریم و تو این خیابون‌های لعنتی قدم می‌زدیم؟ چی میشد اگه من تو رو کنار خودم داشتم؟» امّا افسوس که نمیشد! من فقط دیشب می‌تونستم تو رو از پشت صفحه گوشیم داشته باشم امّا من این رو نمی‌خواستم. ‌من می‌خواستم با اون صدای زیبات  یهم بگی دوست دارم ولی از پشت گوشی نه، وقتی که توی چشم‌هام نگاه می‌کنی رو می‌خواستم.
با این حرف، با عشق به سیاوش نگاه کردم. قلبم از این همه عشق پاک سیاوش مملو از آرامش شده بود. پس الان وقتش بود که خبر پدر شدنش رو بهش بدم چون قطعاً خوش‌حال می‌شد و البته این حقش هم بود که بدونه ثمره‌ی عشقش الان توی شکم من داره رشد می‌کنه. می‌خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم که سیاوش با خوش‌حالی دست من رو گرفت. آروم ب*وسه‌ای روش زد و گفت:
- می‌دونی چیه جانان؟ تا حالا این‌قدر رفتار‌های یک آدم برای من مهم نبوده. این‌قدر ریز به ریز کارهای یک نفر رو حفظ نکردم ولی تو این‌قدر برای من با ارزشی که حاضرم ساعت‌ها وقت بزارم تا ببینم چی ناراحتت می‌کنه و چی خوش‌حالت می‌کنه. من اگه روی تو حساسم، بدون فقط برای اینه که تو برای من مهمی و مهم‌تر از همه، من برای اوّلین بار عاشق شدم، اون هم عاشق دختر شیطونی مثل تو؛ وگرنه من هم مثل یک عابر پیاده، بی‌توجّه از کنارت رد می‌شدم امّا این‌قدری دوست دارم و تو رو بلدم که حتّی از روی طرز نگاه کردنت و حرف‌هاتم می‌تونم متوجّه حال بد و خوبت بشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا