کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_شصت_نه

با رسیدن به خونه‌ی سیاوش آروم از ماشین پیاده شدم و به ساختمان لوکسی که سیاوش توش زندگی می‌کرد، نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. کیفم رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم و با قدم‌های لرزون پا توی ساختمان گذاشتم و به سمت آسانسور رفتم. دکمه‌ی طبقه‌ی دوم رو زدم. با استرس شروع به کندن پو*ست ل*بم کردم که در آسانسور باز شد. با مکث از آسانسور بیرون زدم که نگاهم به در قهوه‌ای رنگ واحد دو افتاد. بی‌اراده تپش قلبم بالا رفت و قدم به سمت در برداشتم و جلوی در ایستادم. دست لرزونم رو بالا بردم و می‌خواستم زنگ در رو فشار بدم که صدای جر و بحث شدیدی رو شنیدم. ابرویی با کنجکاوی بالا پروندم و زیر ل*ب گفتم:
- چی‌شده؟
که ناگهان در باز شد و با امیر محمدی وکیل پرونده‌ی من و دوست سیاوش روبه‌رو شدم. امیر محمدی قبل از این‌که نگاهش به من بیفته با غر- غر گفت:
- تو دیوونه شدی پسر!
که یکهو نگاه امیر محمدی به من افتاد و با دیدنم با تعجّب بهم خیره شد. بی‌حرف نگاهی بهم کرد و سری به معنی سلام تکون داد و با قدم‌های بلند دکمه‌ی آسانسور رو زد. انگاری که حوصله‌ی منتظر موندن آسانسور رو نداشت با خشم از سمت راه‌پلّه پایین رفت. با حیرت به رفتار‌های امیر محمدی نگاه کردم. دهن کجی کردم و به سمت در رفتم و در رو قبل از این‌که بسته بشه با دست گرفتم و زیر ل*ب آروم زمزمه کردم:
- این هم یک تخته‌اش کمه.
پفی کشیدم و آروم وارد خونه‌ی سیاوش شدم که دیدم به طور فجیعی خونه غرق دود و سیگار بود. خدای من! این‌جا چه خبره؟ از بوی بد سیگار شروع به سرفه کردم و نگاهی به اطرافم انداختم. با دیدن سیاوش با شلوار و پیرهن مشکی خونگی که با موهای بهم ریخته روی مبل لم داده بود و داشت با بی‌خیالی سیگار می‌کشید، از سر وضع عجیبش حسابی تعجّب کردم! نکنه کسی ازشون فوت کرده که سیاوش این‌قدر بهم ریخته بود؟ با دستم دود سیگار رو کنار زدم و با پاهای لرزون به سمتش رفتم و گفتم:
- سیاوش! این‌جا چه‌خبره؟
با نگرانی نگاهی بهش کردم که سیاوش با صدام به سمت من برگشت و با حیرت نگاهی به سر تا پام کرد؛ امّا بعد نگاهش رو با غربیگی از من گرفت و پکی از سیگارش کشید. دودش رو توی هوای فوت کرد و با لحن سردی گفت:
- چرا اومدی؟
خدای من! به‌جای این‌که من براش قیافه بگیرم، شازده آقا خودش جلوتر از من اقدام به گرفتن قیافه کرده. با نگرانی نگاهی بهش کردم و گفتم:
- تو نمی‌دونی چرا؟!
انگار که نه انگار داشتم باهاش حرف می‌زدم. سیاوش اصلاً بهم نگاه نمی‌کرد و مثل بچّه تخص‌ها داشت حسابی با سیگارش عشق می‌کرد. از رفتارهای عجیب و غریب سیاوش حرصم گرفته بود و این بار با جدیّت کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:
- سیاوش!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شصت_نه

با رسیدن به خونه‌ی سیاوش آروم از ماشین پیاده شدم و به ساختمان لوکسی که سیاوش توش زندگی می‌کرد، نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. کیفم رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم و با قدم‌های لرزون پا توی ساختمان گذاشتم و به سمت آسانسور رفتم. دکمه‌ی طبقه‌ی دوم رو زدم. با استرس شروع به کندن پو*ست ل*بم کردم که در آسانسور باز شد. با مکث از آسانسور بیرون زدم که نگاهم به در قهوه‌ای رنگ واحد دو افتاد. بی‌اراده تپش قلبم بالا رفت و قدم به سمت در برداشتم و جلوی در ایستادم. دست لرزونم رو بالا بردم و می‌خواستم زنگ در رو فشار بدم که صدای جر و بحث شدیدی رو شنیدم. ابرویی با کنجکاوی بالا پروندم و زیر ل*ب گفتم:
- چی‌شده؟
که ناگهان در باز شد و با امیر محمدی وکیل پرونده‌ی من و دوست سیاوش روبه‌رو شدم. امیر محمدی قبل از این‌که نگاهش به من بیفته با غر- غر گفت:
- تو دیوونه شدی پسر!
که یکهو نگاه امیر محمدی به من افتاد و با دیدنم با تعجّب بهم خیره شد. بی‌حرف نگاهی بهم کرد و سری به معنی سلام تکون داد و با قدم‌های بلند دکمه‌ی آسانسور رو زد. انگاری که حوصله‌ی منتظر موندن آسانسور رو نداشت با خشم از سمت راه‌پلّه پایین رفت. با حیرت به رفتار‌های امیر محمدی نگاه کردم. دهن کجی کردم و به سمت در رفتم و در رو قبل از این‌که بسته بشه با دست گرفتم و زیر ل*ب آروم زمزمه کردم:
- این هم یک تخته‌اش کمه.
پفی کشیدم و آروم وارد خونه‌ی سیاوش شدم که دیدم به طور فجیعی خونه غرق دود و سیگار بود. خدای من! این‌جا چه خبره؟ از بوی بد سیگار شروع به سرفه کردم و نگاهی به اطرافم انداختم. با دیدن سیاوش با شلوار و پیرهن مشکی خونگی که با موهای بهم ریخته روی مبل لم داده بود و داشت با بی‌خیالی سیگار می‌کشید، از سر وضع عجیبش حسابی تعجّب کردم! نکنه کسی ازشون فوت کرده که سیاوش این‌قدر بهم ریخته بود؟ با دستم دود سیگار رو کنار زدم و با پاهای لرزون به سمتش رفتم و گفتم:
- سیاوش! این‌جا چه‌خبره؟
با نگرانی نگاهی بهش کردم که سیاوش با صدام به سمت من برگشت و با حیرت نگاهی به سر تا پام کرد؛ امّا بعد نگاهش رو با غربیگی از من گرفت و پکی از سیگارش کشید. دودش رو توی هوای فوت کرد و با لحن سردی گفت:
- چرا اومدی؟
خدای من! به‌جای این‌که من براش قیافه بگیرم، شازده آقا خودش جلوتر از من اقدام به گرفتن قیافه کرده. با نگرانی نگاهی بهش کردم و گفتم:
- تو نمی‌دونی چرا؟!
انگار که نه انگار داشتم باهاش حرف می‌زدم. سیاوش اصلاً بهم نگاه نمی‌کرد و مثل بچّه تخص‌ها داشت حسابی با سیگارش عشق می‌کرد. از رفتارهای عجیب و غریب سیاوش حرصم گرفته بود و این بار با جدیّت کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:
- سیاوش!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_هفتاد

امّا سیاوش حتّی به خودش زحمت نداد این‌بار رو بهم نگاه کنه. این چش شده بود؟! دیگه طاقتم طاق شده بود و با خشم به سمتش رفتم و سیگار رو از لای انگشت‌های دستش بیرون کشیدم. با عصبانیت زیر پام لهش کردم که سیاوش با این‌کارم یکهو به خودش اومد و با خشم از جاش بلند شد و غرّید:
- چی‌کار می‌کنی تو؟
با عصبانیت توی چشم‌هاش زل زدم و با صدای بلندی گفتم:
- چیه؟ می‌خوای برای له کردن سیگار با من دعوا کنی سیاوش؟
با زدن این حرف سیاوش با کلافگی دستش رو لای موهاش کشید که من در ادامه گفتم:
- امّا در اصل من باید تو رو دعوا کنم که اوّلین روز زندگیمون من رو توی اون هتل لعنتی و دیار غربت ول کردی. اومدی این‌جا برای خودت سیگار می‌کشی.
با زدن این حرف سیاوش نیشخندی بهم زد، ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- چی؟ حالا باید برای رفتنم از تو اجازه بگیرم؟ مگه تو چی‌کاره‌ی منی، زنمی؟
با این حرفش ناگهان نفس توی س*ی*نه‌ام حبس شد. با ترس آب دهنم رو بلعیدم و آروم گفتم:
- آره زنتم؛ شاید از نظر قانونی نباشه؛ ولی از نظر شرعی من زن تو شدم سیاوش!
سیاوش با حرفم پوزخندی زد و دو قدم به سمتم اومد و با حالت مسخره‌ای گفت:
- یعنی برای یک دوستی ساده باید ادای آقا بالا سر رو برات در بیارم. هوم؟
با حرفش به وضوح هزار تیکه شدن قلبم رو شنیدم‌. حرف سیاوش به قدری برای من سنگین بود که بی‌اراده بغض بدی توی گلوم نشست. کنترل کردن بغض سنگینم برام سخت شد، طوری که چشم‌هام پر از اشک شدن و با چشم‌های به اشک نشسته به سیاوش خیره شدم. سیاوش با دیدن نگاه پر از معصومیتم ناگهان پقی زیر خنده زد. با خنده‌ی سیاوش اشک‌هام خود به خود راه خودشون رو پیدا کردن و سرازیر شدن؛ امّا سیاوش هم‌چنان داشت می‌خندید و بعد سیر شدن از قهقه زدن به حال و روزم لبخندش رو جمع کرد. با قدم‌های شمرده به سمتم اومد و با تموم بی‌رحمی فکم رو با دست گرفت و گفت:
- این تقصیر من نیست که تو ر*اب*طه‌امون رو توی سر خودت بزرگ کردی خانوم توکلّی عزیز.
خانوم توکلّی؟! با چشم‌های اشکی بهش نگاه کردم. تقصیر من؟ یعنی من توی این همه مدت غرق رویا و خیال‌بافی شده بودم؟ حرف‌های عاشقونه‌اش پس چی؟ این امکان نداشت.
- س... سیاوش معلوم هست چی داری میگی؟ یعنی چی که ر*اب*طه‌امون رو توی سر خودم بزرگ کردم! مگه دیوونم؟ پس حرف‌های دیشبت چی بودن سیاوش؟ قولی که بهم دادی!
با زدن این حرف منتظر به چشم‌های سیاوش نگاه کردم؛ امّا با این نگاه سیاوش ناآشنا بودم؛ دیگه برق عشق توی چشم‌های سیاوش فریاد نمی‌زد. نه! این چشم‌های سرد متعلّق به سیاوش من نبود. ت... تو حتما بدل عشق من هستی. سیاوش با تموم بی‌رحمی بهم نگاه کرد و با تلخ‌ترین لحن گفت:
- داستان من و تو همین‌جا تموم میشه جانان!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هفتاد

امّا سیاوش حتّی به خودش زحمت نداد این‌بار رو بهم نگاه کنه. این چش شده بود؟! دیگه طاقتم طاق شده بود و با خشم به سمتش رفتم و سیگار رو از لای انگشت‌های دستش بیرون کشیدم. با عصبانیت زیر پام لهش کردم که سیاوش با این‌کارم یکهو به خودش اومد و با خشم از جاش بلند شد و غرّید:
- چی‌کار می‌کنی تو؟
با عصبانیت توی چشم‌هاش زل زدم و با صدای بلندی گفتم:
- چیه؟ می‌خوای برای له کردن سیگار با من دعوا کنی سیاوش؟
با زدن این حرف سیاوش با کلافگی دستش رو لای موهاش کشید که من در ادامه گفتم:
- امّا در اصل من باید تو رو دعوا کنم که اوّلین روز زندگیمون من رو توی اون هتل لعنتی و دیار غربت ول کردی. اومدی این‌جا برای خودت سیگار می‌کشی.
با زدن این حرف سیاوش نیشخندی بهم زد، ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- چی؟ حالا باید برای رفتنم از تو اجازه بگیرم؟ مگه تو چی‌کاره‌ی منی، زنمی؟
با این حرفش ناگهان نفس توی س*ی*نه‌ام حبس شد.  با ترس آب دهنم رو بلعیدم و آروم گفتم:
- آره زنتم؛ شاید از نظر قانونی نباشه؛ ولی از نظر شرعی من زن تو شدم سیاوش!
سیاوش با حرفم پوزخندی زد و دو قدم به سمتم اومد و با حالت مسخره‌ای گفت:
- یعنی برای یک دوستی ساده باید ادای آقا بالا سر رو برات در بیارم. هوم؟
با حرفش به وضوح هزار تیکه شدن قلبم رو شنیدم‌. حرف سیاوش به قدری برای من سنگین بود که بی‌اراده بغض بدی توی گلوم نشست. کنترل کردن بغض سنگینم برام سخت شد، طوری که چشم‌هام پر از اشک شدن و با چشم‌های به اشک نشسته به سیاوش خیره شدم. سیاوش با دیدن نگاه پر از معصومیتم ناگهان پقی زیر خنده زد. با خنده‌ی سیاوش اشک‌هام خود به خود راه خودشون رو پیدا کردن و سرازیر شدن؛ امّا سیاوش هم‌چنان داشت می‌خندید و بعد سیر شدن از قهقه زدن به حال و روزم لبخندش رو جمع کرد. با قدم‌های شمرده به سمتم اومد و با تموم بی‌رحمی فکم رو با دست گرفت و گفت:
- این تقصیر من نیست که تو ر*اب*طه‌امون رو توی سر خودت بزرگ کردی خانوم توکلّی عزیز.
خانوم توکلّی؟! با چشم‌های اشکی بهش نگاه کردم. تقصیر من؟ یعنی من توی این همه مدت غرق رویا و خیال‌بافی شده بودم؟ حرف‌های عاشقونه‌اش پس چی؟ این امکان نداشت.
- س... سیاوش معلوم هست چی داری میگی؟ یعنی چی که ر*اب*طه‌امون رو توی سر خودم بزرگ کردم! مگه دیوونم؟ پس حرف‌های دیشبت چی بودن سیاوش؟ قولی که بهم دادی!
با زدن این حرف منتظر به چشم‌های سیاوش نگاه کردم؛ امّا با این نگاه سیاوش ناآشنا بودم؛ دیگه برق عشق توی چشم‌های سیاوش فریاد نمی‌زد. نه! این چشم‌های سرد متعلّق به سیاوش من نبود. ت... تو حتما بدل عشق من هستی. سیاوش با تموم بی‌رحمی بهم نگاه کرد و با تلخ‌ترین لحن گفت:
- داستان من و تو همین‌جا تموم میشه جانان!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_هفتاد_یک

با این حرفش تیر خلاص رو توی قلبم فرو کرد. اشک‌های بی‌طاقتم شدت گرفتن. همین‌طور با ناباوری توی صورت سیاوش خیره شدم. این غیر ممکنه! حتماً یکی عشق ما رو چشم زده بود؛ وگرنه سیاوش رو چه به این حرف‌ها؟ با دست‌های لرزونم بازوی سیاوش رو گرفتم و گفتم:
- بگو که داری شوخی می‌کنی سیاوش! به‌خدا اصلاً خنده‌دار نیست. من قلبم ضعیفه یکهو دیدی مُردم‌.
سیاوش بدون اهمیّت دادن به حرفم محکم بازوش رو از بین دست‌هام بیرون کشید و با لحن پر از تحکّمی گفت:
- جانان! من تازه فهمیدم که ر*اب*طه‌ی ما در اصل عشقی نبوده؛ فقط یک میل زودگذر بود که بعد از دیشب ذوق و شوقم نسبت به تو فروکش کرد. من تازه فهمیدم که هیچ علاقه‌ای به تو ندارم و نمی‌تونم هم داشته باشم.
سیاوش با زدن این حرف از من فاصله گرفت و در ادامه گفت:
- بهتره از‌ این‌جا بری جانان. بیشتر از این خودت رو کوچیک نکن.
مات و مبهوت حرف‌های سیاوش شده بودم؛ امّا من طی این همه مدت به جز عشق پاک و حقیقی هیچ‌چیزی توی چشم‌های سیاوش ندیدم. این امکان نداره که عشق سیاوش زودگذر باشه. با چشم‌های اشکیم نگاهش کردم و زمزمه‌وار گفتم:
- امّا من دوستت دارم سیاوش!
این‌بار سیاوش اخم‌هاش رو توی هم کرد و نزدیکم شد. توی چشم‌های من با تموم بی‌رحمی زل زد و شمرده‌شمرده گفت:
- خواهشاً نداشته باش؛ چون من دوستت ندارم، بفهم!
بعد با خشم دستش رو اشاره‌وار به سمت قلبم کشید و گفت:
- جانان تو نمی‌تونی آدم‌ها رو به زور عاشق خودت کنی چ... .
با حرف سیاوش با عصبانیّت آمیخته با بغض وسط حرفش داد زدم:
- کی قراره بفهمی سیاوش! کور کردن ذوق من به تو، با فرو کردن یک چاقو توی قلبم هیچ فرق زیادی نداره؟ من نمی‌تونم تو رو دوست نداشته باشم سیاوش؛ اگه می‌خوای تو رو فراموش کنم همون بهتره چاقو رو توی قلب من فرو کنی؛ چون تا ابد اسمت روی قلب من حک شده.
سیاوش که انگار آدم دیگه‌ای شده بود. با کلافگی دستی لای موهاش کشید و نگاه سردی بهم انداخت و گفت:
- خواهشاً از این‌جا برو. برو پی زندگیت جانان. نذار بیشتر از این قلبت رو بشکنم.
دستم رو بالا بردم و با گریه داد زدم:
- پی زندگیم؟ کدوم زندگی سیاوش؟! چرا نمی‌خوای بفهمی که تو زندگی منی. آخه من بدون تو کجا برم؟
جواب گریه‌هام و حر‌ف‌هام فقط سکوت بود، اون هم از جانب سیاوش. با دیدن جدیّت سیاوش با بهت بهش نگاه کردم و با بی‌قراری زیر گریه زدم. با پاهای لرزون به سیاوش نزدیک شدم و صورتش رو آروم بین دست‌هام گرفتم و گفتم:
- نه سیاوش سکوت نکن، این کار رو با من نکن. من نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم. من نمی‌تونم با تو خداحافظی کنم!
بعد با هق خودم رو توی بغلش انداختم، دست‌هام دور سیاوش حلقه کردم و با گریه گفتم:
- سیاوش خرابش نکن؛ نذار توی داستانِ قشنگمون جدایی باشه.
مثل ابر بهار گریه می‌کردم که کل پیرهن سیاوش خیس از اشک من شد. سیاوش بدون این‌که من رو توی بغلش بگیره با خشم حلقه‌ی دست‌هام رو باز کرد و از من فاصله گرفت. پشتش رو به من کرد تا صورتش رو نبینم. یعنی اون هم ناراحت بود؟ پس چرا زبونش مثل زهر تلخ بود؟! از پشت سر نگاهش کردم و با گریه در ادامه گفتم:
- قلب عاشق من رو با دست‌هات مچاله نکن سیاوش! من عاشقتم، دوستپ دارم. عشقم نسبت به تو حقیقی و پاک بود. چرا می‌خوای نابودش کنی در صورتی‌که تو هم عاشقمی؟!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هفتاد_یک

با این حرفش تیر خلاص رو توی قلبم فرو کرد. اشک‌های بی‌طاقتم شدت گرفتن. همین‌طور با ناباوری توی صورت سیاوش خیره شدم. این غیر ممکنه! حتماً یکی عشق ما رو چشم زده بود؛ وگرنه سیاوش رو چه به این حرف‌ها؟ با دست‌های لرزونم بازوی سیاوش رو گرفتم و گفتم:
- بگو که داری شوخی می‌کنی سیاوش! به‌خدا اصلاً خنده‌دار نیست. من قلبم ضعیفه یکهو دیدی مُردم‌.
سیاوش بدون اهمیّت دادن به حرفم محکم بازوش رو از بین دست‌هام بیرون کشید و با لحن پر از تحکّمی گفت:
- جانان! من تازه فهمیدم که ر*اب*طه‌ی ما در اصل عشقی نبوده؛ فقط یک میل زودگذر بود که بعد از دیشب ذوق و شوقم نسبت به تو فروکش کرد. من تازه فهمیدم که هیچ علاقه‌ای به تو ندارم و نمی‌تونم هم داشته باشم.
سیاوش با زدن این حرف از من فاصله گرفت و در ادامه گفت:
- بهتره از‌ این‌جا بری جانان. بیشتر از این خودت رو کوچیک نکن.
مات و مبهوت حرف‌های سیاوش شده بودم؛ امّا من طی این همه مدت به جز عشق پاک و حقیقی هیچ‌چیزی توی چشم‌های سیاوش ندیدم. این امکان نداره که عشق سیاوش زودگذر باشه. با چشم‌های اشکیم نگاهش کردم و زمزمه‌وار گفتم:
- امّا من دوستت دارم سیاوش!
این‌بار سیاوش اخم‌هاش رو توی هم کرد و نزدیکم شد. توی چشم‌های من با تموم بی‌رحمی زل زد و شمرده‌شمرده گفت:
- خواهشاً نداشته باش؛ چون من دوستت ندارم، بفهم!
بعد با خشم دستش رو اشاره‌وار به سمت قلبم کشید و گفت:
- جانان تو نمی‌تونی آدم‌ها رو به زور عاشق خودت کنی چ... .
با حرف سیاوش با عصبانیّت آمیخته با بغض وسط حرفش داد زدم:
- کی قراره بفهمی سیاوش! کور کردن ذوق من به تو، با فرو کردن یک چاقو توی قلبم هیچ فرق زیادی نداره؟ من نمی‌تونم تو رو دوست نداشته باشم سیاوش؛ اگه می‌خوای تو رو فراموش کنم همون بهتره چاقو رو توی قلب من فرو کنی؛ چون تا ابد اسمت روی قلب من حک شده.
سیاوش که انگار آدم دیگه‌ای شده بود. با کلافگی دستی لای موهاش کشید و نگاه سردی بهم انداخت و گفت:
- خواهشاً از این‌جا برو. برو پی زندگیت جانان. نذار بیشتر از این قلبت رو بشکنم.
دستم رو بالا بردم و با گریه داد زدم:
- پی زندگیم؟ کدوم زندگی سیاوش؟! چرا نمی‌خوای بفهمی که تو زندگی منی. آخه من بدون تو کجا برم؟
جواب گریه‌هام و حر‌ف‌هام فقط سکوت بود، اون هم از جانب سیاوش. با دیدن جدیّت سیاوش با بهت بهش نگاه کردم و با بی‌قراری زیر گریه زدم. با پاهای لرزون به سیاوش نزدیک شدم و صورتش رو آروم بین دست‌هام گرفتم و گفتم:
- نه سیاوش سکوت نکن، این کار رو با من نکن. من نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم. من نمی‌تونم با تو خداحافظی کنم!
بعد با هق خودم رو توی بغلش انداختم، دست‌هام دور سیاوش حلقه کردم و با گریه گفتم:
- سیاوش خرابش نکن؛ نذار توی داستانِ قشنگمون جدایی باشه.
مثل ابر بهار گریه می‌کردم که کل پیرهن سیاوش خیس از اشک من شد. سیاوش بدون این‌که من رو توی بغلش بگیره با خشم حلقه‌ی دست‌هام رو باز کرد و از من فاصله گرفت. پشتش رو به من کرد تا صورتش رو نبینم. یعنی اون هم ناراحت بود؟ پس چرا زبونش مثل زهر تلخ بود؟! از پشت سر نگاهش کردم و با گریه در ادامه گفتم:
- قلب عاشق من رو با دست‌هات مچاله نکن سیاوش! من عاشقتم، دوستپ دارم. عشقم نسبت به تو حقیقی و  پاک بود. چرا می‌خوای نابودش کنی در صورتی‌که تو هم عاشقمی؟!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_هفتاد_دو

بالأخره از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد. از همون اوّل می‌دونستم که عشق من نسبت به تو میل زودگذر نیست؛ چون می‌دونستم که احساسم نسبت به تو حقیقیه، تو حقیقت من بودی و هیچ کاریش نمی‌تونستم بکنم.
سیاوش با کلافگی صورتش رو با دست مالوند و گفت:
- لطفاً چیزی از من نپرس. من نمی‌خواستم بهت آسیب برسونم خانوم توکّلی! خواهش می‌کنم کشش ندید و از این‌جا برید.
خانوم توکّلی؟ با حرفش به جنون رسیدم و محکم به سمتش رفتم. شروع به ضربه زدن روی سی*ن*ه‌اش کردم و با داد گفتم:
- ولی آسیب رسوندی!
بعد یقه‌اش رو محکم گرفتم و توی صورتش داد زدم:
- من بهت اعتماد کردم سیاوش، نگاهم بهت مثل نگاه به بقیه نبود! به هیچ عنوان به این فکر نکردم که تو چه‌جور آدمی هستی. بدون هیچ فکری قلب و روحم رو در اختیارت گذاشتم.
با گریه یقه‌اش رو ول کردم و سرم رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و با گریه در ادامه گفتم:
- امّا تو چی‌کار کردی؟ من رو نابود کردی. من رو خورد کردی سیاوش! بعد از تو جانان به درد بزرگی دچار میشه.
چشم‌هام رو با درد بستم و هق زدم که یکهو حس کردم سی*ن*ه‌ی سیاوش بالا و پایین شد. با چشم‌های اشکی سرم رو بالا بردم. سیاوش زودی با دستش صورتش رو پنهون کرد و به صورت نمایشی چشمش رو مالوند و با صدایی که به زور کنترل کرده بود تا نلرزه گفت:
- جانان تمومش کن خواهشاً!
امّا من با دلی پر و با مظلوم‌ترین لحن گفتم:
- سیاوش توی چشم‌های من نگاه کن و بگو که عشق تو فقط میل زودگذر بود و همه‌اش بازی بود.
سیاوش با خشم نگاهی بهم کرد و لحن صداش رو بالا برد و گفت:
- آره همش دروغ بود. من هیچ‌وقت دوستت نداشتم و نخواهم داشت جانان! این رو خوب آویزه‌ی گوش‌‌‌... .
قبل از این‌که حرفش رو کامل کنه سیلی محکمی توی صورتش زدم و بلندتر از اون داد زدم:
- آ*ش*غ*ا*ل! لابه‌لای دروغ‌هایی که این همه مدت تحویلم می‌دادی یک بار به چشم‌های من نگاه نکردی تا پشیمون بشی، تا شرم کنی.
سیاوش از سیلی‌ای که بهش زده بودم تعجّب کرد، دست روی لپش گذاشت و با چشم‌های به خون نشسته بهم خیره شد. موهام رو که جلوی صورتم اومده بود، کنار زدم و با گریه گفتم:
- سیاوش من باورت کردم. مهم‌تر از همه قلب لامصب من تو رو خیلی دوست داره. نکن سیاوش، این‌کار رو با عشقمون نکن!
سیاوش با این حرفم نفس عمیقی کشید که من با هق ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- لااقل دلیل جدایی‌مون رو بگو سیاوش؟ از من خطایی سر زده؟ کاری کردم که تو خوشت نیومده؟ یا نکنه... .


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هفتاد_دو

بالأخره از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد. از همون اوّل می‌دونستم که عشق من نسبت به تو میل زودگذر نیست؛ چون می‌دونستم که احساسم نسبت به تو حقیقیه، تو حقیقت من بودی و هیچ کاریش نمی‌تونستم بکنم.
سیاوش با کلافگی صورتش رو با دست مالوند و گفت:
- لطفاً چیزی از من نپرس. من نمی‌خواستم بهت آسیب برسونم خانوم توکّلی! خواهش می‌کنم کشش ندید و از این‌جا برید.
خانوم توکّلی؟ با حرفش به جنون رسیدم و محکم به سمتش رفتم. شروع به ضربه زدن روی سی*ن*ه‌اش کردم و با داد گفتم:
- ولی آسیب رسوندی!
بعد یقه‌اش رو محکم گرفتم و توی صورتش داد زدم:
- من بهت اعتماد کردم سیاوش، نگاهم بهت مثل نگاه به بقیه نبود! به هیچ عنوان به این فکر نکردم که تو چه‌جور آدمی هستی. بدون هیچ فکری قلب و روحم رو در اختیارت گذاشتم.
با گریه یقه‌اش رو ول کردم و سرم رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و با گریه در ادامه گفتم:
- امّا تو چی‌کار کردی؟ من رو نابود کردی. من رو خورد کردی سیاوش! بعد از تو جانان به درد بزرگی دچار میشه.
چشم‌هام رو با درد بستم و هق زدم که یکهو حس کردم سی*ن*ه‌ی سیاوش بالا و پایین شد. با چشم‌های اشکی سرم رو بالا بردم. سیاوش زودی با دستش صورتش رو پنهون کرد و به صورت نمایشی چشمش رو مالوند و با صدایی که به زور کنترل کرده بود تا نلرزه گفت:
- جانان تمومش کن خواهشاً!
امّا من با دلی پر و با مظلوم‌ترین لحن گفتم:
- سیاوش توی چشم‌های من نگاه کن و بگو که عشق تو فقط میل زودگذر بود و همه‌اش بازی بود.
سیاوش با خشم نگاهی بهم کرد و لحن صداش رو بالا برد و گفت:
- آره همش دروغ بود. من هیچ‌وقت دوستت نداشتم و نخواهم داشت جانان! این رو خوب آویزه‌ی گوش‌‌‌... .
قبل از این‌که حرفش رو کامل کنه سیلی محکمی توی صورتش زدم و بلندتر از اون داد زدم:
- آ*ش*غ*ا*ل! لابه‌لای دروغ‌هایی که این همه مدت تحویلم می‌دادی یک بار به چشم‌های من نگاه نکردی تا پشیمون بشی، تا شرم کنی.
سیاوش از سیلی‌ای که بهش زده بودم تعجّب کرد، دست روی لپش گذاشت و با چشم‌های به خون نشسته بهم خیره شد. موهام رو که جلوی صورتم اومده بود، کنار زدم و با گریه گفتم:
- سیاوش من باورت کردم. مهم‌تر از همه قلب لامصب من تو رو خیلی دوست داره. نکن سیاوش، این‌کار رو با عشقمون نکن!
سیاوش با این حرفم نفس عمیقی کشید که من با هق ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- لااقل دلیل جدایی‌مون رو بگو سیاوش؟ از من خطایی سر زده؟ کاری کردم که تو خوشت نیومده؟ یا نکنه... .


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_هفتاد_سه

سیاوش با حرفم متعجّب بهم زل زد که من با ‌صدای لرزونی گفتم:
- نکنه عاشق دختر دیگه‌ای هستی؟
سیاوش با این حرفم ناگهان عصبانی شد و گفت:
- وقتی از داستان خبر نداری بی‌خودی واسه خودت شِر نباف. واقعاً نمی‌فهممت جانان! نمی‌تونی بفهمی وقتی یک آدم بهت میگه دیگه نمی‌خوامت، یعنی چی؟ یا خودت رو می‌زنی به نفهمی؟
با این حرف با گریه سری تکون دادم و گفتم:
- من نفهم نیستم در واقع تو نفهم هستی که نمی‌فهمی من دیوونه‌وار عاشقتم.
بعد از زدن این حرف سیاوش با حرص نچی زیر گفت و زیر غرّید:
- باید یک جور دیگه‌ای حالیش کنم.
با زدن این حرف با خشم به سمتم اومد، محکم بازوم رو گرفت و من رو به سمت در برد. در رو که باز کرد محکم من رو از خونه بیرون پرت کرد و انگشت تهدید‌وارش رو به سمت من کشید:
- تو اگه من واقعی رو بشناسی از یک کیلومتری من هم رد نمی‌شدی؛ پس دیگه دور و برم نپلک یا چه می‌دونم نگرانم بشی و بهم زنگ بزنی یا بیای این‌جا. جانان لطفاً از من دور باش، شیرفهم شد؟
با حرفش روی زمین سرد نشستم و دست‌هام رو روی چشم‌هام گذاشتم. با هق گفتم:
- نمی‌ذارم از چشم‌هام بیفتی سیاوش. نمی‌ذارم چشم‌هام شاهد ‌صح*نه‌‌ی بی‌رحمی تو به من باشن؛ حتّی اگه بدترین حرف‌ها رو بهم بزنی این رو بدون ارزشت پیش من کم نمیشه.
سیاوش با این حرف محکم در رو بست که من با گریه به سمت در رفتم، شروع به کوبیدن در کردم و داد زدم:
- تو حق نداری با من این‌کار رو بکنی؛ مگه من چه بدی‌ای در حقّت کردم که این پایان رو لایق من دونستی؟
با جواب دریافت نکردن از طرف سیاوش عصبی‌تر شدم و داد زدم:
- تو حق نداری جهنمی که خودت برای من ساختی رو من رو توش تنها بزاری!
از سوزش گلوم سرم رو به در تکیه دادم و گفتم:
- من رو با این کارهای تلخت عذاب نده سیاوش! تو سیاوشی که این حرف‌های تلخ رو می‌زنه نیستی. حتماً یک چیزی شده که من ازش بی‌خبرم؛ ولی این رو بدون تا وقتی که حقیقت رو نفهمم دست از سرت بر نمی‌دارم. فهمیدی؟
با زدن این حرف آروم هق زدم. بعد از کمی گریه کردن با پاهای لرزون از زمین بلند شدم و با دست لباسم رو تکون دادم تا گرد و خاکی که روی کت و شلوارم نشسته بود رو از بین ببرم. نگاه پر از دردی به در خونه‌ی سیاوش کردم که بی‌اراده قطره اشکی از چشمم لغزید. با پشت دستم اشک‌هام رو پاک کردم و به سمت آسانسور رفتم. با فشردن دکمه‌ی آسانسور در باز شد و آروم وارد آسانسور شدم. با بسته شدن در آسانسور چشم‌هام رو به آرومی بستم. نمی‌تونستم به چیزی فکر کنم. ذهنم گنجایش هضم اتّفاقات امروز رو نداشت. سردرد عجیبی توی سرم پیچید. سرم رو با دست فشار دادم که در باز شد و از آسانسور بیرون اومدم. به سمت ماشینم رفتم و با بی‌حالی سوار ماشینم شدم و سرم رو روی فرمون ماشینم گذاشتم. الآن چی‌شد؟ تا دیشب کنار هم خندون و خوش‌حال بودیم؛ پس چی‌شد؟ چرا این بلا سر عشقمون اومد؟ یعنی سیاوش، عشق من، دروغ‌گویی بیش نبود؟! آهی زیر کشیدم و شونه‌هام شروع به لرزیدن کردن. سیاوش، تو از من جدا نشدی؛ تو عضوی از وجود من بودی که با بی‌رحمی با حرف‌هات، با نگاه تلخت قطعش کردی، تیکّه‌تیکّه‏‌اش کردی و تقسیمش کردی. تیکّه‌ی بزرگ‏‌تر رو که قلب عاشق من بود رو برداشتی و با خودت بردی. اشکالی نداره عشق من، الآن که تبر برداشتی و زدی به ریشه‌ی عشقمون هر کجا که دلت خواست می‌تونی بری. هر قدر می‏‌خوای به دور دست‌ها برو و خودت رو از چشم‌های من قایم کن؛ امّا نمی‌تونی من رو از تیکّه‌ای که با خودت بردی جدا کنی.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هفتاد_سه

سیاوش با حرفم متعجّب بهم زل زد که من با ‌صدای لرزونی گفتم:
- نکنه عاشق دختر دیگه‌ای هستی؟
سیاوش با این حرفم ناگهان عصبانی شد و گفت:
- وقتی از داستان خبر نداری بی‌خودی واسه خودت شِر نباف. واقعاً نمی‌فهممت جانان! نمی‌تونی بفهمی وقتی یک آدم بهت میگه دیگه نمی‌خوامت، یعنی چی؟ یا خودت رو می‌زنی به نفهمی؟
با این حرف با گریه سری تکون دادم و گفتم:
- من نفهم نیستم در واقع تو نفهم هستی که نمی‌فهمی من دیوونه‌وار عاشقتم.
بعد از زدن این حرف سیاوش با حرص نچی زیر گفت و زیر غرّید:
- باید یک جور دیگه‌ای حالیش کنم.
با زدن این حرف با خشم به سمتم اومد، محکم بازوم رو گرفت و من رو به سمت در برد. در رو که باز کرد محکم من رو از خونه بیرون پرت کرد و انگشت تهدید‌وارش رو به سمت من کشید:
- تو اگه من واقعی رو بشناسی از یک کیلومتری من هم رد نمی‌شدی؛ پس دیگه دور و برم نپلک یا چه می‌دونم نگرانم بشی و بهم زنگ بزنی یا بیای این‌جا. جانان لطفاً از من دور باش، شیرفهم شد؟
با حرفش روی زمین سرد نشستم و دست‌هام رو روی چشم‌هام گذاشتم. با هق گفتم:
- نمی‌ذارم از چشم‌هام بیفتی سیاوش. نمی‌ذارم چشم‌هام شاهد ‌صح*نه‌‌ی بی‌رحمی تو به من باشن؛ حتّی اگه بدترین حرف‌ها رو بهم بزنی این رو بدون ارزشت پیش من کم نمیشه.
سیاوش با این حرف محکم در رو بست که من با گریه به سمت در رفتم، شروع به کوبیدن در کردم و داد زدم:
- تو حق نداری با من این‌کار رو بکنی؛ مگه من چه بدی‌ای در حقّت کردم که این پایان رو لایق من دونستی؟
با جواب دریافت نکردن از طرف سیاوش عصبی‌تر شدم و داد زدم:
- تو حق نداری جهنمی که خودت برای من ساختی رو من رو توش تنها بزاری!
از سوزش گلوم سرم رو به در تکیه دادم و گفتم:
- من رو با این کارهای تلخت عذاب نده سیاوش! تو سیاوشی که این حرف‌های تلخ رو می‌زنه نیستی. حتماً یک چیزی شده که من ازش بی‌خبرم؛ ولی این رو بدون تا وقتی که حقیقت رو نفهمم دست از سرت بر نمی‌دارم. فهمیدی؟
با زدن این حرف آروم هق زدم. بعد از کمی گریه کردن با پاهای لرزون از زمین بلند شدم و با دست لباسم رو تکون دادم تا گرد و خاکی که روی کت و شلوارم نشسته بود رو از بین ببرم. نگاه پر از دردی به در خونه‌ی سیاوش کردم که بی‌اراده قطره اشکی از چشمم لغزید. با پشت دستم اشک‌هام رو پاک کردم و به سمت آسانسور رفتم. با فشردن دکمه‌ی آسانسور در باز شد و آروم وارد آسانسور شدم. با بسته شدن در آسانسور چشم‌هام رو به آرومی بستم. نمی‌تونستم به چیزی فکر کنم. ذهنم گنجایش هضم اتّفاقات امروز رو نداشت. سردرد عجیبی توی سرم پیچید. سرم رو با دست فشار دادم که در باز شد و از آسانسور بیرون اومدم. به سمت ماشینم رفتم و با بی‌حالی سوار ماشینم شدم و سرم رو روی فرمون ماشینم گذاشتم. الآن چی‌شد؟ تا دیشب کنار هم خندون و خوش‌حال بودیم؛ پس چی‌شد؟ چرا این بلا سر عشقمون اومد؟ یعنی سیاوش، عشق من، دروغ‌گویی بیش نبود؟! آهی زیر کشیدم و شونه‌هام شروع به لرزیدن کردن. سیاوش، تو از من جدا نشدی؛ تو عضوی از وجود من بودی که با بی‌رحمی با حرف‌هات، با نگاه تلخت قطعش کردی، تیکّه‌تیکّه‏‌اش کردی و تقسیمش کردی. تیکّه‌ی بزرگ‏‌تر رو که قلب عاشق من بود رو برداشتی و با خودت بردی. اشکالی نداره عشق من، الآن که تبر برداشتی و زدی به ریشه‌ی عشقمون هر کجا که دلت خواست می‌تونی بری. هر قدر می‏‌خوای به دور دست‌ها برو و خودت رو از چشم‌های من قایم کن؛ امّا نمی‌تونی من رو از تیکّه‌ای که با خودت بردی جدا کنی.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_هفتاد_چهار

سرم رو با گریه بلند کردم. با دست‌هام اشک‌هام رو پاک کردم و استارت ماشین رو زدم. می‌خواستم برم؛ امّا نمی‌دونم کجا؛ فقط یک جای دور از این هیاهو. یک جایی دور از این آدم‌های بی‌رحم. جایی که بتونم توش نفس بکشم و خودم رو خالی کنم؛ پس با دست‌های لرزون ماشین رو به حرکت در آوردم و شروع به رانندگی کردم. بی‌اراده نگاهم به ضبط ماشین افتاد و روشنش کردم که یک آهنگ غمگین توی ماشین پخش شد.
*یادمه دقیقاً شب دعوامون
با ساعت و دقیقه‌‌اش همه حرف‌هامون
یک آدم دیگه شده بودی انگاری
که داد می‌زد، پاک می‌کرد عکس‌هامون رو
هی می‌خواستی من رو قانع کنی.
بگی زیر این سقف دیگه جای تو نیست
چاره‌ای نداری جزء این که بری
من بی‌چاره رو آواره کنی.
- داستان من و تو همین جا تموم میشه جانان!
با یادآوری حرف‌های سیاوش دوباره بغضم شکسته شد و زیر گریه زدم.
*توی سرما شهر رو دنبالت می‌گشتم.
می‌ریخت پایین دونه‌دونه‌های اشکم
کوچه‌ها رو یکی‌یکی بالا پایین می‌کردم
تا جایی که یخ زد دستم.
می‌اومدم هی دست‌هات رو بگیرم
سردیش رو بگیری و گرمیت رو بدی من
ولی می‌دیدم نیستی نمی‌بینم
تو رو کنارم که دستت رو بگیرم.
***
تا چشم باز کردم خودم رو ل*ب پرتگاه بلندی دیدم. نمی‌دونم چه‌طور فرمون رو روندم و از این‌جا سر در آوردم؛ امّا هر طور که بود این پرتگاه بهترین جا بود برای این‌که به آرامش برسم و قلب بی‌قرارم رو آروم کنم؛ امّا مگه آروم می‌شد؟ قلبی که با دست‌های خودت له کردی رو مگه میشه آروم کرد سیاوش؟! می‌دونی چیه؟ چیزهایی هستن که می‌تونن من رو له کنن؛ مثل اون صورت‌ بی‌روحت که روح از تن من در آورد. مثل اوّلین ب*وسه‌ای که با تو آغازش کردم؛ امّا آخرین ب*وسه‌ی تو به عشقمون پایان داد. مثل دست‌های گرمت که یک زمانی عاشق من بودن و با تموم وجود دست‌های سرد من رو گرم کردن؛ امّا همین‌ دست‌ها بودن که امروز من رو از آشیونه‌ی عشقمون بیرون پرت کردن. خدا! چه‌قدر تلخه که تو همه‌ی این‌ها رو می‌دونی؛ امّا باز پشتت رو بهم کردی و رفتی. با چشم‌های اشکی به آسمون گرفته که غرق در تاریکی بود زل زدم و گفتم:
- خدایا! خودت دیشب شاهد عشقمون بودی. خودت شاهد کلمه‌ به کلمه‌ی حرف‌های عاشقونه‌ای که سیاوش بهم زد، بودی. دیدی که چه‌قدر خوش‌حال بودم؛ پس چرا این‌جوری شد؟ چرا ته عشقمون به جدایی ختم شد؟
کم‌کم آسمون گرفت و قطرات بارون روی صورتم افتادن که با درد چشم‌هام رو بستم و با گریه گفتم:
- ای آسمون! ای ستاره‌ها‌یی که شاهد عشق پاک من بودن! لطفاً با من گریه کنید و دل بی‌قرار من رو آروم کنید.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هفتاد_چهار

سرم رو با گریه بلند کردم. با دست‌هام اشک‌هام رو پاک کردم و استارت ماشین رو زدم. می‌خواستم برم؛ امّا نمی‌دونم کجا؛ فقط یک جای دور از این هیاهو. یک جایی دور از این آدم‌های بی‌رحم. جایی که بتونم توش نفس بکشم و خودم رو خالی کنم؛ پس با دست‌های لرزون ماشین رو به حرکت در آوردم و شروع به رانندگی کردم. بی‌اراده نگاهم به ضبط ماشین افتاد و روشنش کردم که یک آهنگ غمگین توی ماشین پخش شد.
*یادمه دقیقاً شب دعوامون
با ساعت و دقیقه‌‌اش همه حرف‌هامون
یک آدم دیگه شده بودی انگاری
که داد می‌زد، پاک می‌کرد عکس‌هامون رو
هی می‌خواستی من رو قانع کنی.
بگی زیر این سقف دیگه جای تو نیست
چاره‌ای نداری جزء این که بری
من بی‌چاره رو آواره کنی.
- داستان من و تو همین جا تموم میشه جانان!
با یادآوری حرف‌های سیاوش دوباره بغضم شکسته شد و زیر گریه زدم.
*توی سرما شهر رو دنبالت می‌گشتم.
می‌ریخت پایین دونه‌دونه‌های اشکم
کوچه‌ها رو یکی‌یکی بالا پایین می‌کردم
تا جایی که یخ زد دستم.
می‌اومدم هی دست‌هات رو بگیرم
سردیش رو بگیری و گرمیت رو بدی من
ولی می‌دیدم نیستی نمی‌بینم
تو رو کنارم که دستت رو بگیرم.
***
تا چشم باز کردم خودم رو ل*ب پرتگاه بلندی دیدم. نمی‌دونم چه‌طور فرمون رو روندم و از این‌جا سر در آوردم؛ امّا هر طور که بود این پرتگاه بهترین جا بود برای این‌که به آرامش برسم و قلب بی‌قرارم رو آروم کنم؛ امّا مگه آروم می‌شد؟ قلبی که با دست‌های خودت له کردی رو مگه میشه آروم کرد سیاوش؟! می‌دونی چیه؟ چیزهایی هستن که می‌تونن من رو له کنن؛ مثل اون صورت‌ بی‌روحت که روح از تن من در آورد. مثل اوّلین ب*وسه‌ای که با تو آغازش کردم؛ امّا آخرین ب*وسه‌ی تو به عشقمون پایان داد. مثل دست‌های گرمت که یک زمانی عاشق من بودن و با تموم وجود دست‌های سرد من رو گرم کردن؛ امّا همین‌ دست‌ها بودن که امروز من رو از آشیونه‌ی عشقمون بیرون پرت کردن. خدا! چه‌قدر تلخه که تو همه‌ی این‌ها رو می‌دونی؛ امّا باز پشتت رو بهم کردی و رفتی. با چشم‌های اشکی به آسمون گرفته که غرق در تاریکی بود زل زدم و گفتم:
- خدایا! خودت دیشب شاهد عشقمون بودی. خودت شاهد کلمه‌ به کلمه‌ی حرف‌های عاشقونه‌ای که سیاوش بهم زد، بودی. دیدی که چه‌قدر خوش‌حال بودم؛ پس چرا این‌جوری شد؟ چرا ته عشقمون به جدایی ختم شد؟
کم‌کم آسمون گرفت و قطرات بارون روی صورتم افتادن که با درد چشم‌هام رو بستم و با گریه گفتم:
- ای آسمون! ای ستاره‌ها‌یی که شاهد عشق پاک من بودن! لطفاً با من گریه کنید و دل بی‌قرار من رو آروم کنید.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_هفتاد_پنج

دیگه تحمّل سکوت رو نداشتم. تحمّل این‌که این همه غصّه بخورم و بغض سنگین و سمّیم رو قورت بدم نداشتم؛ پس بی‌اراده جیغی از خشم زدم و با گریه روی زمین افتادم و با داد فریاد زدم:
- من چه‌طوری می‌تونم تو رو فراموش کنم سیاوش؟ همین الانش هم کلّی دلم برات تنگ شده. برای حرف زدن‌هات، خندیدن‌هات، شیطنت‌هات. اون‌وقت تو میگی ازت دور بشم و همه‌چیز رو به همین راحتی فراموش کنم؟ نه! من شهامت همچین کار بزرگی رو ندارم.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و آروم هق زدم. چیزی که ما رو از هم دور کرد، در اصل سکوت بود؛ نه فاصله. سکوت سیاوش بود که داشت من رو دیوونه می‌کرد. نمی‌دونم چه چیزی باعث شده که سیاوش این‌طور با من رفتار کنه؛ امّا هر چیزی هم که باشه، حق من این نبود که این‌طور قلبم رو با بی‌رحمی تیکّه‌تیکّه کنه. آه! بی‌چاره قلب من که با چه آرزوهایی قلب سیاوش رو پذیرفت. چه داستان تلخی شده عشق غلط من. بارون شدّت گرفت و قطرات بارون کل وجودم رو خیس کرد و اشک‌هام میون قطرات بارون محو شدن. دستم رو مشت کردم و محکم به سمت قفسه‌ی س*ی*نه‌ام مشت زدم و با گریه گفتم:
- خدایا! چرا داری من رو با عشق زندگیم امتحان می‌کنی؟ چرا دقیقاً زمانی که عشقمون داشت غنچه می داد، سیاوش باید با بی‌رحمی اون رو زیر پاش له می‌کرد؟ چرا؟ چرا؟!
چرای آخر رو با جیغ گفتم و از عصبانیّت مشت محکمی روی زمین زدم که یکهو نگاهم به پرتگاه افتاد. با پاهای لرزون و صورت خیسم از جام بلند شدم و با هق به لبه‌ی پرتگاه نگاه کردم که بی‌اراده پاهام شروع به قدم برداشتن به سمت پرتگاه شدن. دست خودم نبود! پاهای لرزونم من رو داشتن به آ*غ*و*ش مرگ می‌فرستادن؛ امّا خب برای من مهم نبود. زندگی بدون سیاوش رو من نمی‌خواستم؛ چون زندگی‌ای که سیاوش داخلش نباشه به چه دردم می‌خوره؟ کل وجودم حتّی قلبم هم دیگه متعلق به من نبود و من شهامت این رو نداشتم که به خانوادم حقیقت رو بگم؛ پس بهترین راه‌حل این بود که آغوشم رو برای مرگ باز کنم. چشم‌هام رو به آرومی بستم و شروع به قدم برداشتن به سمت پرتگاه شدم. فقط یک قدم مونده تا مرگ که ناگهان دستم محکم کشیده شد و من رو به سمت زمین هل داد. محکم روی زمین پخش شدم و جیغ کوتاهی از ترس کشیدم. با برخورد کمرم به زمین آخ بلندی گفتم و قطرات بارون مثل شلّاق روی تنم بارید. به سمت کسی که من رو روی زمین هول داده بود، برگشتم که بی‌اراده جلوی چشم‌هام تار شد. چشم‌هام رو با دست مالوندم و دوباره بهش نگاه کردم که با دیدن مرد ماسک‌دار دهنم از تعجّب باز موند. این این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ با چشم‌های ترسیده نگاهی بهش کردم و با صدای لرزون گفتم:
- تو؟
مرد ماسک‌دار با دیدنم دوباره گ*ردنش رو کج کرد که با این کارش قلبم از ترس مثل گنجشک شروع به تپیدن کرد. این همون نیست که توی جشن ترکیه من رو قبض روح کرده بود؟ این‌‌جا چی‌کار می‌کرد؟ از جونم باز چی می‌خواد؟ توی این همه بدبختی فقط همین رو کم داشتم؛ امّا به نفع من شد؛ اوّل و آخرش من خواستار مرگ بودم؛ پس دیگه ترسی از این مرد ماسک‌دار نداشتم. اخمی کردم و با شجاعت از جام بلند شدم و با عصبانیّت داد زدم:
- چیه؟ هی با اون ماسک مسخره‌ات همه‌اش جلوی راهم سبز میشی که چی بشه آقای ترسناک؟ هان؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هفتاد_پنج

دیگه تحمّل سکوت رو نداشتم. تحمّل این‌که این همه غصّه بخورم و بغض سنگین و سمّیم رو قورت بدم نداشتم؛ پس بی‌اراده جیغی از خشم زدم و با گریه روی زمین افتادم و با داد فریاد زدم:
- من چه‌طوری می‌تونم تو رو فراموش کنم سیاوش؟ همین الانش هم کلّی دلم برات تنگ شده. برای حرف زدن‌هات، خندیدن‌هات، شیطنت‌هات. اون‌وقت تو میگی ازت دور بشم و همه‌چیز رو به همین راحتی فراموش کنم؟ نه! من شهامت همچین کار بزرگی رو ندارم.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و آروم هق زدم. چیزی که ما رو از هم دور کرد، در اصل سکوت بود؛ نه فاصله. سکوت سیاوش بود که داشت من رو دیوونه می‌کرد. نمی‌دونم چه چیزی باعث شده که سیاوش این‌طور با من رفتار کنه؛ امّا هر چیزی هم که باشه، حق من این نبود که این‌طور قلبم رو با بی‌رحمی تیکّه‌تیکّه کنه. آه! بی‌چاره قلب من که با چه آرزوهایی قلب سیاوش رو پذیرفت. چه داستان تلخی شده عشق غلط من. بارون شدّت گرفت و قطرات بارون کل وجودم رو خیس کرد و اشک‌هام میون قطرات بارون محو شدن. دستم رو مشت کردم و محکم به سمت قفسه‌ی س*ی*نه‌ام مشت زدم و با گریه گفتم:
- خدایا! چرا داری من رو با عشق زندگیم امتحان می‌کنی؟ چرا دقیقاً زمانی که عشقمون داشت غنچه می داد، سیاوش باید با بی‌رحمی اون رو زیر پاش له می‌کرد؟ چرا؟ چرا؟!
چرای آخر رو با جیغ گفتم و از عصبانیّت مشت محکمی روی زمین زدم که یکهو نگاهم به پرتگاه افتاد. با پاهای لرزون و صورت خیسم از جام بلند شدم و با هق به لبه‌ی پرتگاه نگاه کردم که بی‌اراده پاهام شروع به قدم برداشتن به سمت پرتگاه شدن. دست خودم نبود! پاهای لرزونم من رو داشتن به آ*غ*و*ش مرگ می‌فرستادن؛ امّا خب برای من مهم نبود. زندگی بدون سیاوش رو من نمی‌خواستم؛ چون زندگی‌ای که سیاوش داخلش نباشه به چه دردم می‌خوره؟ کل وجودم حتّی قلبم هم دیگه متعلق به من نبود و من شهامت این رو نداشتم که به خانوادم حقیقت رو بگم؛ پس بهترین راه‌حل این بود که آغوشم رو برای مرگ باز کنم. چشم‌هام رو به آرومی بستم و شروع به قدم برداشتن به سمت پرتگاه شدم. فقط یک قدم مونده تا مرگ که ناگهان دستم محکم کشیده شد و من رو به سمت زمین هل داد. محکم روی زمین پخش شدم و جیغ کوتاهی از ترس کشیدم. با برخورد کمرم به زمین آخ بلندی گفتم و قطرات بارون مثل شلّاق روی تنم بارید. به سمت کسی که من رو روی زمین هول داده بود، برگشتم که بی‌اراده جلوی چشم‌هام تار شد. چشم‌هام رو با دست مالوندم و دوباره بهش نگاه کردم که با دیدن مرد ماسک‌دار دهنم از تعجّب باز موند. این این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ با چشم‌های ترسیده نگاهی بهش کردم و با صدای لرزون گفتم:
- تو؟
مرد ماسک‌دار با دیدنم دوباره گ*ردنش رو کج کرد که با این کارش قلبم از ترس مثل گنجشک شروع به تپیدن کرد. این همون نیست که توی جشن ترکیه من رو قبض روح کرده بود؟ این‌‌جا چی‌کار می‌کرد؟ از جونم باز چی می‌خواد؟ توی این همه بدبختی فقط همین رو کم داشتم؛ امّا به نفع من شد؛ اوّل و آخرش من خواستار مرگ بودم؛ پس دیگه ترسی از این مرد ماسک‌دار نداشتم. اخمی کردم و با شجاعت از جام بلند شدم و با عصبانیّت داد زدم:
- چیه؟ هی با اون ماسک مسخره‌ات همه‌اش جلوی راهم سبز میشی که چی بشه آقای ترسناک؟ هان؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_هفتاد_شیش

با عصبانیّت اشک چشم‌هام رو پاک کردم. انگشتم رو به سمتش نشونه گرفتم و با لحن تهدیدآمیزی گفتم:
- ببین آقای به ظاهر ترسناک! من آب از سرم گذشته! یا اون ماسک مسخره‌ات رو همین الآن در میاری یا گورت رو از این‌جا گم می‌کنی.
مرد ماسک‌دار ناگهان شونه‌هاش شروع به لرزیدن کرد و با صدای بلندی زیر خنده زد. با عکس‌العمل ناگهانیش بی‌اراده متعجّب نگاهش کردم. خدای من! چرا یک مشت آدم دیوونه و ع*و*ضی همیشه جلوی راه من می‌ذاری؟ نکن خدا‌جونم! من دیگه به این‌جام رسیده، دیگه هضم اتّفافات جدید و عجیب رو ندارم. مرد ماسک‌دار دستش رو به سمت ماسکش برد و با یک حرکت ماسکش رو برداشت. با دیدن شخص مقابلم سرجام خشکم زد. چی؟ امیرحسین؟ امیرحسین با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد و گفت:
- اجازه میدی به سوال‌های توی سر کوچولوت جواب بدم خانومم.
با زدن این حرف محکم زیر خنده زد و دو قدم بهم نزدیک شد و گفت:
‌- می‌بینم که از دیدنم حسابی سوپرایز شدی عشقم.
با دهن باز نگاهش کردم و بی‌اراده دستم رو روی قلبم گذاشتم. الآن‌هاست که سکته رو بزنم. چند بار پلک زدم که نکنه اشتباه کرده باشم؛ امّا قیافه‌ی نحس امیرحسین از جلوی چشم‌هام محو نشد که نشد.
با چشم‌های گرد شده با تته‌پته گفتم:
- تو چه‌جوری... .
ناگهان امیرحسین وسط حرفم پرید و با لحن مثلاً بامزه‌ای گفت:
- ا*و*ف دختر! می‌دونم کلی سوال توی سرته؛ ولی خواهشاً یکی‌یکی بپرس که بتونم به همه‌اشون جواب بدم.
بعد نگاهی بهم کرد، چشمکی زد و در ادامه گفت:
- چون نمی‌خوام اون دهن خوشگلت خسته بشه عشقم!
من بدون اهمیّت به حرفش با بهت نگاهش کردم و گفتم:
- تو، توی این همه مدّت از زندان فرار کرده بودی و من خبر نداشتم. آره؟
بعد از حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم، با عصبانیّت سرم رو تکون دادم و گفتم:
- الآن به پلیس زنگ می‌زنم بیان جمعت کنن ع*و*ضی!
امیرحسین با حرفم پفی کشید و ماسک رو روی زمین پرت کرد و گفت:
- ای بابا! اصلاً مگه من زندان بودم که بخوام ازش فرار کنم خانوم کوچولو؟
با حرفش با حیرت سرم رو بالا بردم و گفتم:
- منظورت چیه؟
امیرحسین نگاهی به سر تا پاهام کرد و گفت:
- می‌بینم از وقتی با اون مر*تیکه چرخیدی هوش و ذکاوتت رو کنار گذاشتی و دل به خنگ بازی دادی.
بعد دو قدم نزدیکم شد و آروم گفت:
- اگه من زندان بودم، به‌نظرت اون مردی که توی مهمونی حسابی تو رو ترسوند کی بود؟!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هفتاد_شیش

با عصبانیّت اشک چشم‌هام رو پاک کردم. انگشتم رو به سمتش نشونه گرفتم و با لحن تهدیدآمیزی گفتم:
- ببین آقای به ظاهر ترسناک! من آب از سرم گذشته! یا اون ماسک مسخره‌ات رو همین الآن در میاری یا گورت رو از این‌جا گم می‌کنی.
مرد ماسک‌دار ناگهان شونه‌هاش شروع به لرزیدن کرد و با صدای بلندی زیر خنده زد. با عکس‌العمل ناگهانیش بی‌اراده متعجّب نگاهش کردم. خدای من! چرا یک مشت آدم دیوونه و ع*و*ضی همیشه جلوی راه من می‌ذاری؟ نکن خدا‌جونم! من دیگه به این‌جام رسیده، دیگه هضم اتّفافات جدید و عجیب رو ندارم. مرد ماسک‌دار دستش رو به سمت ماسکش برد و با یک حرکت ماسکش رو برداشت. با دیدن شخص مقابلم سرجام خشکم زد. چی؟ امیرحسین؟ امیرحسین با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد و گفت:
- اجازه میدی به سوال‌های توی سر کوچولوت جواب بدم خانومم.
با زدن این حرف محکم زیر خنده زد و دو قدم بهم نزدیک شد و گفت:
‌- می‌بینم که از دیدنم حسابی سوپرایز شدی عشقم.
با دهن باز نگاهش کردم و بی‌اراده دستم رو روی قلبم گذاشتم. الآن‌هاست که سکته رو بزنم. چند بار پلک زدم که نکنه اشتباه کرده باشم؛ امّا قیافه‌ی نحس امیرحسین از جلوی چشم‌هام محو نشد که نشد.
با چشم‌های گرد شده با تته‌پته گفتم:
- تو چه‌جوری... .
ناگهان امیرحسین وسط حرفم پرید و با لحن مثلاً بامزه‌ای گفت:
- ا*و*ف دختر! می‌دونم کلی سوال توی سرته؛ ولی خواهشاً یکی‌یکی بپرس که بتونم به همه‌اشون جواب بدم.
بعد نگاهی بهم کرد، چشمکی زد و در ادامه گفت:
- چون نمی‌خوام اون دهن خوشگلت خسته بشه عشقم!
من بدون اهمیّت به حرفش با بهت نگاهش کردم و گفتم:
- تو، توی این همه مدّت از زندان فرار کرده بودی و من خبر نداشتم. آره؟
بعد از حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم، با عصبانیّت سرم رو تکون دادم و گفتم:
- الآن به پلیس زنگ می‌زنم بیان جمعت کنن ع*و*ضی!
امیرحسین با حرفم پفی کشید و ماسک رو روی زمین پرت کرد و گفت:
- ای بابا! اصلاً مگه من زندان بودم که بخوام ازش فرار کنم خانوم کوچولو؟
با حرفش با حیرت سرم رو بالا بردم و گفتم:
- منظورت چیه؟
امیرحسین نگاهی به سر تا پاهام کرد و گفت:
- می‌بینم از وقتی با اون مر*تیکه چرخیدی هوش و ذکاوتت رو کنار گذاشتی و دل به خنگ بازی دادی.
بعد دو قدم نزدیکم شد و آروم گفت:
- اگه من زندان بودم، به‌نظرت اون مردی که توی مهمونی حسابی تو رو ترسوند کی بود؟!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_هفتاد_هفت

با حرف امیرحسین تازه یاد اون اتّفاق وحشتناک مهمونی افتادم. باز هم کار این ع*و*ضی بود؟ با عصبانیّت نگاهش کردم و زیر ل*ب گفتم:
- خیلی پست‌فطرتی.
امیرحسین سرش رو تکون داد و بی اهمیّت به حرفم دستی لای موهای خیسش کشید و گفت:
- لحظه به لحظه، سایه به سایه کنارت بودم؛ امّا تو هیچ‌وقت این رو نفهمیدی جانانم! من بودم که شاهد اولین ب*وسه‌ی تو با اون مر*تیکه‌ شده بودم. من بودم که شاهد اولین همراه شدنِ عشقیتون بودم.
با حرفش با بهت بهش خیره شدم. این از کجا خبر داشت که من و سیاوش اون شب... .
با چشم‌های گرد بهش خیره شدم و گفتم:
- تو از کجا می‌د‌ونی؟!
امّا امیرحسین با حرص به سمتم اومد ومحکم بازوم رو گرفت. دیوونه‌وار توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- من بودم که به‌خاطر رسیدن به تو حاضر بودم میلیون‌ها پول بدم. همه‌ی این‌ها رو می‌دونم؛ چون سیاوش داشت از من دستور می‌گرفت دختر، کجای کاری؟!
با حرفش بغضی ته گلوم نشست‌. آروم زیر ل*ب گفتم:
- بس کن!
با حرف‌هاش اشک‌هام شروع به ریختن کردن. با ل*ب‌های لرزون؛ امّا با کنایه گفتم:
- مهم ‌نیست چند بار پو*ست بندازه، یک مار همیشه یک مار می‌مونه و خواهد بود. امیرحسین ذات کثیفت هیچ‌وقت عوض نمیشه و نخواهد شد.
امیرحسین با حرفم اخمی کرد و با عصبانیّت داد زد:
- به من میگی مار؟ هه! برو این حرف‌های فلسفیت رو تحویل اون مجنون قلابیت بده که تو رو به چند قرون فروخت.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- ببند اون دهن کثیفت رو، فکر کردی همه مثل تو آشغالن؟
امیرحسین دندون‌هاش رو روی هم فشار داد، بازوی من رو با حرص محکم‌تر فشرد و گفت:
- آره همه مثل من آشغالن؛ حتّی اون سیاوش مجنونت که به‌خاطرش حسابی رفتی توی جلد لیلی شدن.
با حرف امیرحسین ناله‌کنان از درد بازوم گفتم:
- آخ! بازوم رو ول کن. توروخدا به این چرندیات خاتمه بده.
امیرحسین پوزخند صدا داری زد و بازوم رو ول کرد:
- اگه من چرند میگم چرا دقیقاً روز اوّل شروع عشقیتون سیاوش ولت کرد، هان؟ بگو ببینم؟
با حرف امیرحسین آب دهنم رو با ترس بلعیدم. آیا جوابی برای سوال امیرحسین داشتم؟ بی‌اراده سکوت کردم. نکنه حرف‌های امیرحسین درست از آب در بیاد؟ نه! حتماً سیاوش از چیزی ناراحت بود و دق و دلیش رو سر من خالی کرد؛ وگرنه سیاوش من این‌قدر آدم بدی نبود.
یکهو صدای درونم بلند شد که به تلخی گفت:
- به‌نظرت حرف‌های سیاوش فقط از روی دق و دلی بود؟
نمی‌دونم! نمی‌دونم! با گیجی سرم رو با دست گرفتم که امیرحسین بدون رحم کردن به حال بدم با نیشخند گفت:
- اون به‌خاطر ورشکستی باباش حاضر بود آسمون رو به زمین ببافه تا شرکت باباش رو نجات بده؛ امّا خب نجات هم داد.
بعد با لبخند خبیث‌تر نگاهم کرد و ادامه داد:
- تو رو عاشق خودش کرد و به راحتی ازت سوء استفاده کرد. بعد با خواسته‌ی من تو رو مثل یک تیکه آشغال ول کرد و رفت.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هفتاد_هفت

با حرف امیرحسین تازه یاد اون اتّفاق وحشتناک مهمونی افتادم. باز هم کار این ع*و*ضی بود؟ با عصبانیّت نگاهش کردم و زیر ل*ب گفتم:
- خیلی پست‌فطرتی.
امیرحسین سرش رو تکون داد و بی اهمیّت به حرفم دستی لای موهای خیسش کشید و گفت:
- لحظه به لحظه، سایه به سایه کنارت بودم؛ امّا تو هیچ‌وقت این رو نفهمیدی جانانم! من بودم که شاهد اولین ب*وسه‌ی تو با اون مر*تیکه‌ شده بودم. من بودم که شاهد اولین همراه شدنِ عشقیتون بودم.
با حرفش با بهت بهش خیره شدم. این از کجا خبر داشت که من و سیاوش اون شب... .
با چشم‌های گرد بهش خیره شدم و گفتم:
- تو از کجا می‌د‌ونی؟!
امّا امیرحسین با حرص به سمتم اومد ومحکم بازوم رو گرفت. دیوونه‌وار توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- من بودم که به‌خاطر رسیدن به تو حاضر بودم میلیون‌ها پول بدم. همه‌ی این‌ها رو می‌دونم؛ چون سیاوش داشت از من دستور می‌گرفت دختر، کجای کاری؟!
با حرفش بغضی ته گلوم نشست‌. آروم زیر ل*ب گفتم:
- بس کن!
با حرف‌هاش اشک‌هام شروع به ریختن کردن. با ل*ب‌های لرزون؛ امّا با کنایه گفتم:
- مهم ‌نیست چند بار پو*ست بندازه، یک مار همیشه یک مار می‌مونه و خواهد بود. امیرحسین ذات کثیفت هیچ‌وقت عوض نمیشه و نخواهد شد.
امیرحسین با حرفم اخمی کرد و با عصبانیّت داد زد:
- به من میگی مار؟ هه! برو این حرف‌های فلسفیت رو تحویل اون مجنون قلابیت بده که تو رو به چند قرون فروخت.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- ببند اون دهن کثیفت رو، فکر کردی همه مثل تو آشغالن؟
امیرحسین دندون‌هاش رو روی هم فشار داد، بازوی من رو با حرص محکم‌تر فشرد و گفت:
- آره همه مثل من آشغالن؛ حتّی اون سیاوش مجنونت که به‌خاطرش حسابی رفتی توی جلد لیلی شدن.
با حرف امیرحسین ناله‌کنان از درد بازوم گفتم:
-  آخ! بازوم رو ول کن. توروخدا به این چرندیات خاتمه بده.
امیرحسین پوزخند صدا داری زد و بازوم رو ول کرد:
- اگه من چرند میگم چرا دقیقاً روز اوّل شروع عشقیتون سیاوش ولت کرد، هان؟ بگو ببینم؟
با حرف امیرحسین آب دهنم رو با ترس بلعیدم. آیا جوابی برای سوال امیرحسین داشتم؟ بی‌اراده سکوت کردم. نکنه حرف‌های امیرحسین درست از آب در بیاد؟ نه! حتماً سیاوش از چیزی ناراحت بود و دق و دلیش رو سر من خالی کرد؛ وگرنه سیاوش من این‌قدر آدم بدی نبود.
یکهو صدای درونم بلند شد که به تلخی گفت:
- به‌نظرت حرف‌های سیاوش فقط از روی دق و دلی بود؟
نمی‌دونم! نمی‌دونم! با گیجی سرم رو با دست گرفتم که امیرحسین بدون رحم کردن به حال بدم با نیشخند گفت:
- اون به‌خاطر ورشکستی باباش حاضر بود آسمون رو به زمین ببافه تا شرکت باباش رو نجات بده؛ امّا خب نجات هم داد.
بعد با لبخند خبیث‌تر نگاهم کرد و ادامه داد:
- تو رو عاشق خودش کرد و به راحتی ازت سوء استفاده کرد. بعد با خواسته‌ی من تو رو مثل یک تیکه آشغال ول کرد و رفت.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_هفتاد_هشت

بعد ابرویی بالا پروند و با پوزخند گفت:
- سیاوش با اون وکیل عوضیش نقشه‌ی فوق‌العاده‌ای اوکی کردن که من رو به ساختگی زندان بندازن. سیاوش رو قهرمان زندگیت کنیم تا دل کوچولوی تو آروم بگیره و عاشق قهرمانت بشه.
با حرف امیرحسین با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی این همه مدّت سیاوش... .
نمی‌تونستم ادامه‌اش رو بگم. امیرحسین پوزخندی زد و وسط حرفم پرید:
- امّا تو خیلی راحت وارد بازی ما شدی دختر جون! این‌قدر ساده بودی که کلاغ رو کبوتر دیدی و دل خودت رو به این کلاغ کبوترنما خیلی سریع باختی.
با گریه سرم رو به معنی نه تکون دادم و زمزمه‌وار گفتم:
- نه! همه‌اش دروغه، باور نمی‌کنم. یعنی حتّی دزدیدنم توسّط تو... .
امیرحسین سریع وسط حرفم پرید، آهی کشید و گفت:
- اون که نقشه‌ی خودم بود؛ اگه اون مر*تیکه‌ی لعنتی سر نمی‌رسید تو الآن باید زن من می‌بودی؛ اما بد هم نشد؛ به آدم‌هام گفتم که درباره‌ی سیاوش تحقیق کنن و فهمیدن که مشکل مالی شدیدی داره. من هم بعدش فوراً باهاش قرار گذاشتم و توی زندان بهش پیشنهاد پول هنگفتی دادم. اون هم بی‌چون و چرا قبول کرد و من رو از زندون بیرون آورد.
با بهت بهش خیره شدم؛ چون از حرف‌های امیرحسین راه نفسم بسته شد‌ه بود. به آسمون نگاه کردم که اون هم از حرف‌های تلخ امیرحسین بارونش بند اومده بود و دل به سکوت داده بود. دستم رو روی دهنم گذاشتم و ناباورانه گفتم:
- نه‌!
امیرحسین با حرفم نگاه پر از ترحمی بهم انداخت، برگه‌‌ای از جیبش در آورد و به سمت صورتم پرت کرد و گفت:
- بخون! کپی چکی که برای سیاوش نوشتم رو با دقّت بخون خانوم عاشق.
با چشم‌های اشکی برگه رو گرفتم که با دیدن مبلغ و اسم سیاوش بی‌اراده نفس توی س*ی*نه‌ام حبس شد. خدای من! این امکان نداره! واقعاً سیاوش همچین کاری رو با من کرده؟ اون هم به‌خاطر دو قرون پول؟ امیرحسین جلوم زانو زد و شروع به کف زدن کرد و گفت:
- باید برای بازیگریش مدال طلا بهش داد. واقعاً خیلی خوب تونست نقشش رو بازی کنه.
ل*ب‌هام رو روی هم فشار دادم که نشکنم که بیشتر از این جلوی امیرحسین خورد نشم؛ امّا دل ظریفم طاقت این همه ظلم و کلک رو نداشت؛ پس خودم رو رها کردم و محکم زیر گریه زدم. آره، داشتم به بدبختی خودم گریه می‌کردم. دستم رو مشت کردم و محکم روی پاهام کوبیدم و با گریه داد زدم:
- نه، این امکان نداره!
که امیر حسین بدون ذرّه‌ای دل سوزی گفت:
- آره، امکان داره. بدترین قسمتش این جا بود که تو رو مثل دست‌مال استفاده شده انداختت دور.
بعد با دستش محکم صورتم رو گرفت و به مسخره گفت:
- به‌ نظرت دست‌مال کثیف شده رو کی می‌خواد؟ هان؟
با حرفش دیوونه شدم، محکم اون رو هول دادم و جیغ زدم:
- گمشو. تو مگه پسر عموی من نیستی بی‌غیرت؟ چه‌طور اجازه دادی از من سوءاستفاده کنه؟ هان؟
امیرحسین با ناراحتی بهم نگاه کرد و با داد گفت:
- به‌نظرت اگه مثل دست‌مال تمیز بودی حاضر بودی به من نگاه بکنی؟ تو قبلا حتّی تو روی من هم نگاه نمی‌کردی؛ ولی الآن باید نگاه کنی؛ چون غیر از من هیچ‌کس حاضر نیست اون دست‌مال کثیف شده رو از روی زمین بر داره جانان‌خانوم.
با این حرف به سمتش رفتم، محکم هلش دادم و داد زدم:
- لعنت بهت.
بعد با تعادل بهم ریخته و بدنی لرزون به سمت پرتگاه دویدم و می‌خواستم خودم رو از این جهنم خلاص کنم. می‌خواستم بمیرم از دست جفتشون راحت بشم که امیرحسین با دیدنم سریع از روی زمین بلند شد و به سمتم اومد. محکم من رو از پشت گرفت و داد زد:
- جانان! دیوونگی نکن. من بدون تو می‌میرم. اگه بلایی سرت بیاد خودم رو می‌کشم.
امّا من با گریه با خشم تکون می‌خوردم و داد می‌زدم:
- ولم کن! می‌خوام خودم رو بکشم تا از دست همه‌اتون خلاص بشم.
امیرحسین با صدای لرزون محکم دستم رو فشار داد و گفت:
- نه، هرگز جانان! من همه‌ی این کارها رو کردم تا به دستت بیارم. نه این‌که بذارم بمیری! بهت قول می‌دم جانان تا زمانی که کنارمی نمی‌ذارم به مرگ فکر کنی.
با فکر این‌که از این به بعد زندگیم توی دست‌های امیرحسین روانی بیفته از ترس جیغی زدم و با داد گفتم:
- ازت متنفرم امیرحسین.
با گفتن این حرف یکهو تنم سست شد و جلوی چشم‌هام سیاهی رفت.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هفتاد_هشت

بعد ابرویی بالا پروند و با پوزخند گفت:
- سیاوش با اون وکیل عوضیش نقشه‌ی فوق‌العاده‌ای اوکی کردن که من رو به ساختگی زندان بندازن. سیاوش رو قهرمان زندگیت کنیم تا دل کوچولوی تو آروم بگیره و عاشق قهرمانت بشه.
با حرف امیرحسین با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی این همه مدّت سیاوش... .
نمی‌تونستم ادامه‌اش رو بگم. امیرحسین پوزخندی زد و وسط حرفم پرید:
- امّا تو خیلی راحت وارد بازی ما شدی دختر جون! این‌قدر ساده بودی که کلاغ رو کبوتر دیدی و دل خودت رو به این کلاغ کبوترنما خیلی سریع باختی.
با گریه سرم رو به معنی نه تکون دادم و زمزمه‌وار گفتم:
- نه! همه‌اش دروغه، باور نمی‌کنم. یعنی حتّی دزدیدنم توسّط تو... .
امیرحسین سریع وسط حرفم پرید، آهی کشید و گفت:
- اون که نقشه‌ی خودم بود؛ اگه اون مر*تیکه‌ی لعنتی سر نمی‌رسید تو الآن باید زن من می‌بودی؛ اما بد هم نشد؛ به آدم‌هام گفتم که درباره‌ی سیاوش تحقیق کنن و فهمیدن که مشکل مالی شدیدی داره. من هم بعدش فوراً باهاش قرار گذاشتم و توی زندان بهش پیشنهاد پول هنگفتی دادم. اون هم بی‌چون و چرا قبول کرد و من رو از زندون بیرون آورد.
با بهت بهش خیره شدم؛ چون از حرف‌های امیرحسین راه نفسم بسته شد‌ه بود. به آسمون نگاه کردم که اون هم از حرف‌های تلخ امیرحسین بارونش بند اومده بود و دل به سکوت داده بود. دستم رو روی دهنم گذاشتم و ناباورانه گفتم:
- نه‌!
 امیرحسین با حرفم نگاه پر از ترحمی بهم انداخت، برگه‌‌ای از جیبش در آورد و به سمت صورتم پرت کرد و گفت:
- بخون! کپی چکی که برای سیاوش نوشتم رو با دقّت بخون خانوم عاشق.
با چشم‌های اشکی برگه رو گرفتم که با دیدن مبلغ و اسم سیاوش بی‌اراده نفس توی س*ی*نه‌ام حبس شد. خدای من! این امکان نداره! واقعاً سیاوش همچین کاری رو با من کرده؟ اون هم به‌خاطر دو قرون پول؟ امیرحسین جلوم زانو زد و شروع به کف زدن کرد و گفت:
- باید برای بازیگریش مدال طلا بهش داد. واقعاً خیلی خوب تونست نقشش رو بازی کنه.
ل*ب‌هام رو روی هم فشار دادم که نشکنم که بیشتر از این جلوی امیرحسین خورد نشم؛ امّا دل ظریفم طاقت این همه ظلم و کلک رو نداشت؛ پس خودم رو رها کردم و محکم زیر گریه زدم. آره، داشتم به بدبختی خودم گریه می‌کردم. دستم رو مشت کردم و محکم روی پاهام کوبیدم و با گریه داد زدم:
- نه، این امکان نداره!
که امیر حسین بدون ذرّه‌ای دل سوزی گفت:
- آره، امکان داره. بدترین قسمتش این جا بود که تو رو مثل دست‌مال استفاده شده انداختت دور.
بعد با دستش محکم صورتم رو گرفت و به مسخره گفت:
- به‌ نظرت دست‌مال کثیف شده رو کی می‌خواد؟ هان؟
با حرفش دیوونه شدم، محکم اون رو هول دادم و جیغ زدم:
- گمشو. تو مگه پسر عموی من نیستی بی‌غیرت؟ چه‌طور اجازه دادی از من سوءاستفاده کنه؟ هان؟
امیرحسین با ناراحتی بهم نگاه کرد و با داد گفت:
- به‌نظرت اگه مثل دست‌مال تمیز بودی حاضر بودی به من نگاه بکنی؟ تو قبلا حتّی تو روی من هم نگاه نمی‌کردی؛ ولی الآن باید نگاه کنی؛ چون غیر از من هیچ‌کس حاضر نیست اون دست‌مال کثیف شده رو از روی زمین بر داره جانان‌خانوم.
با این حرف به سمتش رفتم، محکم هلش دادم و داد زدم:
- لعنت بهت.
بعد با تعادل بهم ریخته و بدنی لرزون به سمت پرتگاه دویدم و می‌خواستم خودم رو از این جهنم خلاص کنم. می‌خواستم بمیرم از دست جفتشون راحت بشم که امیرحسین با دیدنم سریع از روی زمین بلند شد و به سمتم اومد. محکم من رو از پشت گرفت و داد زد:
- جانان! دیوونگی نکن. من بدون تو می‌میرم. اگه بلایی سرت بیاد خودم رو می‌کشم.
امّا من با گریه با خشم تکون می‌خوردم و داد می‌زدم:
- ولم کن! می‌خوام خودم رو بکشم تا از دست همه‌اتون خلاص بشم.
امیرحسین با صدای لرزون محکم دستم رو فشار داد و گفت:
- نه، هرگز جانان! من همه‌ی این کارها رو کردم تا به دستت بیارم. نه این‌که بذارم بمیری! بهت قول می‌دم جانان تا زمانی که کنارمی نمی‌ذارم به مرگ فکر کنی.
با فکر این‌که از این به بعد زندگیم توی دست‌های امیرحسین روانی بیفته از ترس جیغی زدم و با داد گفتم:
- ازت متنفرم امیرحسین.
با گفتن این حرف یکهو تنم سست شد و جلوی چشم‌هام سیاهی رفت.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا