#پارت_صد_شصت_نه
با رسیدن به خونهی سیاوش آروم از ماشین پیاده شدم و به ساختمان لوکسی که سیاوش توش زندگی میکرد، نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. کیفم رو روی شونهام جابهجا کردم و با قدمهای لرزون پا توی ساختمان گذاشتم و به سمت آسانسور رفتم. دکمهی طبقهی دوم رو زدم. با استرس شروع به کندن پو*ست ل*بم کردم که در آسانسور باز شد. با مکث از آسانسور بیرون زدم که نگاهم به در قهوهای رنگ واحد دو افتاد. بیاراده تپش قلبم بالا رفت و قدم به سمت در برداشتم و جلوی در ایستادم. دست لرزونم رو بالا بردم و میخواستم زنگ در رو فشار بدم که صدای جر و بحث شدیدی رو شنیدم. ابرویی با کنجکاوی بالا پروندم و زیر ل*ب گفتم:
- چیشده؟
که ناگهان در باز شد و با امیر محمدی وکیل پروندهی من و دوست سیاوش روبهرو شدم. امیر محمدی قبل از اینکه نگاهش به من بیفته با غر- غر گفت:
- تو دیوونه شدی پسر!
که یکهو نگاه امیر محمدی به من افتاد و با دیدنم با تعجّب بهم خیره شد. بیحرف نگاهی بهم کرد و سری به معنی سلام تکون داد و با قدمهای بلند دکمهی آسانسور رو زد. انگاری که حوصلهی منتظر موندن آسانسور رو نداشت با خشم از سمت راهپلّه پایین رفت. با حیرت به رفتارهای امیر محمدی نگاه کردم. دهن کجی کردم و به سمت در رفتم و در رو قبل از اینکه بسته بشه با دست گرفتم و زیر ل*ب آروم زمزمه کردم:
- این هم یک تختهاش کمه.
پفی کشیدم و آروم وارد خونهی سیاوش شدم که دیدم به طور فجیعی خونه غرق دود و سیگار بود. خدای من! اینجا چه خبره؟ از بوی بد سیگار شروع به سرفه کردم و نگاهی به اطرافم انداختم. با دیدن سیاوش با شلوار و پیرهن مشکی خونگی که با موهای بهم ریخته روی مبل لم داده بود و داشت با بیخیالی سیگار میکشید، از سر وضع عجیبش حسابی تعجّب کردم! نکنه کسی ازشون فوت کرده که سیاوش اینقدر بهم ریخته بود؟ با دستم دود سیگار رو کنار زدم و با پاهای لرزون به سمتش رفتم و گفتم:
- سیاوش! اینجا چهخبره؟
با نگرانی نگاهی بهش کردم که سیاوش با صدام به سمت من برگشت و با حیرت نگاهی به سر تا پام کرد؛ امّا بعد نگاهش رو با غربیگی از من گرفت و پکی از سیگارش کشید. دودش رو توی هوای فوت کرد و با لحن سردی گفت:
- چرا اومدی؟
خدای من! بهجای اینکه من براش قیافه بگیرم، شازده آقا خودش جلوتر از من اقدام به گرفتن قیافه کرده. با نگرانی نگاهی بهش کردم و گفتم:
- تو نمیدونی چرا؟!
انگار که نه انگار داشتم باهاش حرف میزدم. سیاوش اصلاً بهم نگاه نمیکرد و مثل بچّه تخصها داشت حسابی با سیگارش عشق میکرد. از رفتارهای عجیب و غریب سیاوش حرصم گرفته بود و این بار با جدیّت کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:
- سیاوش!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
با رسیدن به خونهی سیاوش آروم از ماشین پیاده شدم و به ساختمان لوکسی که سیاوش توش زندگی میکرد، نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. کیفم رو روی شونهام جابهجا کردم و با قدمهای لرزون پا توی ساختمان گذاشتم و به سمت آسانسور رفتم. دکمهی طبقهی دوم رو زدم. با استرس شروع به کندن پو*ست ل*بم کردم که در آسانسور باز شد. با مکث از آسانسور بیرون زدم که نگاهم به در قهوهای رنگ واحد دو افتاد. بیاراده تپش قلبم بالا رفت و قدم به سمت در برداشتم و جلوی در ایستادم. دست لرزونم رو بالا بردم و میخواستم زنگ در رو فشار بدم که صدای جر و بحث شدیدی رو شنیدم. ابرویی با کنجکاوی بالا پروندم و زیر ل*ب گفتم:
- چیشده؟
که ناگهان در باز شد و با امیر محمدی وکیل پروندهی من و دوست سیاوش روبهرو شدم. امیر محمدی قبل از اینکه نگاهش به من بیفته با غر- غر گفت:
- تو دیوونه شدی پسر!
که یکهو نگاه امیر محمدی به من افتاد و با دیدنم با تعجّب بهم خیره شد. بیحرف نگاهی بهم کرد و سری به معنی سلام تکون داد و با قدمهای بلند دکمهی آسانسور رو زد. انگاری که حوصلهی منتظر موندن آسانسور رو نداشت با خشم از سمت راهپلّه پایین رفت. با حیرت به رفتارهای امیر محمدی نگاه کردم. دهن کجی کردم و به سمت در رفتم و در رو قبل از اینکه بسته بشه با دست گرفتم و زیر ل*ب آروم زمزمه کردم:
- این هم یک تختهاش کمه.
پفی کشیدم و آروم وارد خونهی سیاوش شدم که دیدم به طور فجیعی خونه غرق دود و سیگار بود. خدای من! اینجا چه خبره؟ از بوی بد سیگار شروع به سرفه کردم و نگاهی به اطرافم انداختم. با دیدن سیاوش با شلوار و پیرهن مشکی خونگی که با موهای بهم ریخته روی مبل لم داده بود و داشت با بیخیالی سیگار میکشید، از سر وضع عجیبش حسابی تعجّب کردم! نکنه کسی ازشون فوت کرده که سیاوش اینقدر بهم ریخته بود؟ با دستم دود سیگار رو کنار زدم و با پاهای لرزون به سمتش رفتم و گفتم:
- سیاوش! اینجا چهخبره؟
با نگرانی نگاهی بهش کردم که سیاوش با صدام به سمت من برگشت و با حیرت نگاهی به سر تا پام کرد؛ امّا بعد نگاهش رو با غربیگی از من گرفت و پکی از سیگارش کشید. دودش رو توی هوای فوت کرد و با لحن سردی گفت:
- چرا اومدی؟
خدای من! بهجای اینکه من براش قیافه بگیرم، شازده آقا خودش جلوتر از من اقدام به گرفتن قیافه کرده. با نگرانی نگاهی بهش کردم و گفتم:
- تو نمیدونی چرا؟!
انگار که نه انگار داشتم باهاش حرف میزدم. سیاوش اصلاً بهم نگاه نمیکرد و مثل بچّه تخصها داشت حسابی با سیگارش عشق میکرد. از رفتارهای عجیب و غریب سیاوش حرصم گرفته بود و این بار با جدیّت کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:
- سیاوش!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شصت_نه
با رسیدن به خونهی سیاوش آروم از ماشین پیاده شدم و به ساختمان لوکسی که سیاوش توش زندگی میکرد، نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. کیفم رو روی شونهام جابهجا کردم و با قدمهای لرزون پا توی ساختمان گذاشتم و به سمت آسانسور رفتم. دکمهی طبقهی دوم رو زدم. با استرس شروع به کندن پو*ست ل*بم کردم که در آسانسور باز شد. با مکث از آسانسور بیرون زدم که نگاهم به در قهوهای رنگ واحد دو افتاد. بیاراده تپش قلبم بالا رفت و قدم به سمت در برداشتم و جلوی در ایستادم. دست لرزونم رو بالا بردم و میخواستم زنگ در رو فشار بدم که صدای جر و بحث شدیدی رو شنیدم. ابرویی با کنجکاوی بالا پروندم و زیر ل*ب گفتم:
- چیشده؟
که ناگهان در باز شد و با امیر محمدی وکیل پروندهی من و دوست سیاوش روبهرو شدم. امیر محمدی قبل از اینکه نگاهش به من بیفته با غر- غر گفت:
- تو دیوونه شدی پسر!
که یکهو نگاه امیر محمدی به من افتاد و با دیدنم با تعجّب بهم خیره شد. بیحرف نگاهی بهم کرد و سری به معنی سلام تکون داد و با قدمهای بلند دکمهی آسانسور رو زد. انگاری که حوصلهی منتظر موندن آسانسور رو نداشت با خشم از سمت راهپلّه پایین رفت. با حیرت به رفتارهای امیر محمدی نگاه کردم. دهن کجی کردم و به سمت در رفتم و در رو قبل از اینکه بسته بشه با دست گرفتم و زیر ل*ب آروم زمزمه کردم:
- این هم یک تختهاش کمه.
پفی کشیدم و آروم وارد خونهی سیاوش شدم که دیدم به طور فجیعی خونه غرق دود و سیگار بود. خدای من! اینجا چه خبره؟ از بوی بد سیگار شروع به سرفه کردم و نگاهی به اطرافم انداختم. با دیدن سیاوش با شلوار و پیرهن مشکی خونگی که با موهای بهم ریخته روی مبل لم داده بود و داشت با بیخیالی سیگار میکشید، از سر وضع عجیبش حسابی تعجّب کردم! نکنه کسی ازشون فوت کرده که سیاوش اینقدر بهم ریخته بود؟ با دستم دود سیگار رو کنار زدم و با پاهای لرزون به سمتش رفتم و گفتم:
- سیاوش! اینجا چهخبره؟
با نگرانی نگاهی بهش کردم که سیاوش با صدام به سمت من برگشت و با حیرت نگاهی به سر تا پام کرد؛ امّا بعد نگاهش رو با غربیگی از من گرفت و پکی از سیگارش کشید. دودش رو توی هوای فوت کرد و با لحن سردی گفت:
- چرا اومدی؟
خدای من! بهجای اینکه من براش قیافه بگیرم، شازده آقا خودش جلوتر از من اقدام به گرفتن قیافه کرده. با نگرانی نگاهی بهش کردم و گفتم:
- تو نمیدونی چرا؟!
انگار که نه انگار داشتم باهاش حرف میزدم. سیاوش اصلاً بهم نگاه نمیکرد و مثل بچّه تخصها داشت حسابی با سیگارش عشق میکرد. از رفتارهای عجیب و غریب سیاوش حرصم گرفته بود و این بار با جدیّت کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:
- سیاوش!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک