#پارت_صد_چهل_نه
سرم رو با اعتماد به نفس بالا گرفتم و به سمت پلّهها قدم برداشتم؛ چون فاصلهی کوتاهی به اندازهی ده قدم بین پلّهها تا سرویس بهداشتی بود. همینطور داشتم آروم قدم برمیداشتم که ناگهان دستم توسط شخصی محکم کشیده شد و من با ترس چشمهام رو بستم و جیغ خفهای زدم. تا چشم باز کردم خودم رو توی اتاق تاریکی دیدم و یکی محکم من رو به در چسبوند و دستش رو روی دهنم با فشار گذاشت. با چشمهای گرد شده به شخص مقابلم نگاه کردم؛ امّا جز تاریکی چیزی عایدم نشد. از ترس قلبم مثل گنجشک داشت میتپید. بسمالله! چهخبر شده؟ با ترس نگاهی به اطراف کردم. اتاق کوچیکی که متعلّق به نگهداری از نو*شی*دنی بود و کلّی کمد بی در با بطریهای اصل توش چیده بودن. امشب باید اشهدم رو بخونم. با ترس نگاهی به شخص مقابلم کردم که اون ناگهان جلوی صورتم فندکش رو روشن کرد. با دیدن صورت شخص مقابلم دلم هری ریخت. جوونی با هیکل لاغر و تیشرت کلاهدار مشکی که اون رو تا پیشونیش کشیده بود، به همراه ماسک ترسناکی به رنگ سفیدی که مدل چشمهاش کشیده بود و دهنش به صورت غمگین پایین بود، به صورتش زده بود. ماسک همهی مهمونها تا بینی یعنی نصفه بود؛ ولی این شخص کل صورتش رو پنهون کرد بود و این یعنی عمق فاجعه برای من که گیر کسی افتادم که عضوی از مهمونهای امشب نبودش. مرد ماسکدار به طرز وحشتناکی بهم زل زده بود. با دیدنش دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد. این دیگه کی بود؟ چی از جون من میخواست؟ بلاهایی که سرم اومد کم بود که تو هم بهشون اضافه شدی؟ با ترس نگاهی به چشمهاش کردم و یکهو شروع به تکون خوردن کردم تا از دستش فرار کنم؛ امّا مرد ماسکدار با دیدن حرکتم، فندک رو نزدیک صورتم کرد به طوری که گرمای آتیش فندک رو حس میکردم. این یعنی اوّل هشدار بعد کشتار؛ پس آروم بگیر! دست از تکون خوردنهای بیجا برداشتم و توی دلم گفتم:
- آروم باش جانان. باید فکر درست حسابی برای رهایی از این جونور بکنی؛ وگرنه امشب کارت ساختهاست.
فکر کن جانان! فکر کن باید چه غلطی بکنی؟ یکهو فکری به سرم زد. خدا کنه که نقشم بگیره وگرنه امشب بیچاره میشم. به طرز ناگهانی پام رو بلند کردم و با آخرین زورم محکم به پاهاش ضربه زدم که مرد ماسکدار از درد شدید توی خودش جمع شد و با رها کردن فندک، فندک خاموش شد و از دستش پایین افتاد. با دیدن این صح*نه از فرصت استفاده کردم و میخواستم در رو باز کنم و فرار کنم که غافلگیرانه محکم من رو از موهام گرفت و وحشیانه داخل اتاق هلم داد. از حرکت ناگهانیش جیغی زدم و محکم به کمد پر از بطری نو*شی*دنی برخورد کردم که یک بطری نو*شی*دنی از کمد افتاد و روی زمین هزار تیکه شد. با ترس سرم رو بلند کردم و با چشمهای پر از وحشت نگاهی به مرد ماسکدار کردم که دیدم با خشم بهم زل زده بود و این یعنی اگه کار اشتباه دیگهای بکنم ممکنه خطرناکتر از این با من رفتار کنه. پس عزمم رو جزم کردم و با ترس گفتم:
- تو کی هستی؟
امّا اون مثل مجسمه با خشم بهم زل زده بود و جوابی به سوالم نداد. خودم رو به شانس واگذار کردم و همش توی دلم خداخدا میکردم لااقل یکی از این اتاق لعنتی رد بشه یا دلش زهرماری بخواد و وارد این اتاق نحس بشه؛ امّا دریغ از یک نفر؛ چون صدای آهنگ بلند بود، هیچکس صدای پر از درد و ترس من رو نمیشنید تا به این اتاق رجوع کنه.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
سرم رو با اعتماد به نفس بالا گرفتم و به سمت پلّهها قدم برداشتم؛ چون فاصلهی کوتاهی به اندازهی ده قدم بین پلّهها تا سرویس بهداشتی بود. همینطور داشتم آروم قدم برمیداشتم که ناگهان دستم توسط شخصی محکم کشیده شد و من با ترس چشمهام رو بستم و جیغ خفهای زدم. تا چشم باز کردم خودم رو توی اتاق تاریکی دیدم و یکی محکم من رو به در چسبوند و دستش رو روی دهنم با فشار گذاشت. با چشمهای گرد شده به شخص مقابلم نگاه کردم؛ امّا جز تاریکی چیزی عایدم نشد. از ترس قلبم مثل گنجشک داشت میتپید. بسمالله! چهخبر شده؟ با ترس نگاهی به اطراف کردم. اتاق کوچیکی که متعلّق به نگهداری از نو*شی*دنی بود و کلّی کمد بی در با بطریهای اصل توش چیده بودن. امشب باید اشهدم رو بخونم. با ترس نگاهی به شخص مقابلم کردم که اون ناگهان جلوی صورتم فندکش رو روشن کرد. با دیدن صورت شخص مقابلم دلم هری ریخت. جوونی با هیکل لاغر و تیشرت کلاهدار مشکی که اون رو تا پیشونیش کشیده بود، به همراه ماسک ترسناکی به رنگ سفیدی که مدل چشمهاش کشیده بود و دهنش به صورت غمگین پایین بود، به صورتش زده بود. ماسک همهی مهمونها تا بینی یعنی نصفه بود؛ ولی این شخص کل صورتش رو پنهون کرد بود و این یعنی عمق فاجعه برای من که گیر کسی افتادم که عضوی از مهمونهای امشب نبودش. مرد ماسکدار به طرز وحشتناکی بهم زل زده بود. با دیدنش دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد. این دیگه کی بود؟ چی از جون من میخواست؟ بلاهایی که سرم اومد کم بود که تو هم بهشون اضافه شدی؟ با ترس نگاهی به چشمهاش کردم و یکهو شروع به تکون خوردن کردم تا از دستش فرار کنم؛ امّا مرد ماسکدار با دیدن حرکتم، فندک رو نزدیک صورتم کرد به طوری که گرمای آتیش فندک رو حس میکردم. این یعنی اوّل هشدار بعد کشتار؛ پس آروم بگیر! دست از تکون خوردنهای بیجا برداشتم و توی دلم گفتم:
- آروم باش جانان. باید فکر درست حسابی برای رهایی از این جونور بکنی؛ وگرنه امشب کارت ساختهاست.
فکر کن جانان! فکر کن باید چه غلطی بکنی؟ یکهو فکری به سرم زد. خدا کنه که نقشم بگیره وگرنه امشب بیچاره میشم. به طرز ناگهانی پام رو بلند کردم و با آخرین زورم محکم به پاهاش ضربه زدم که مرد ماسکدار از درد شدید توی خودش جمع شد و با رها کردن فندک، فندک خاموش شد و از دستش پایین افتاد. با دیدن این صح*نه از فرصت استفاده کردم و میخواستم در رو باز کنم و فرار کنم که غافلگیرانه محکم من رو از موهام گرفت و وحشیانه داخل اتاق هلم داد. از حرکت ناگهانیش جیغی زدم و محکم به کمد پر از بطری نو*شی*دنی برخورد کردم که یک بطری نو*شی*دنی از کمد افتاد و روی زمین هزار تیکه شد. با ترس سرم رو بلند کردم و با چشمهای پر از وحشت نگاهی به مرد ماسکدار کردم که دیدم با خشم بهم زل زده بود و این یعنی اگه کار اشتباه دیگهای بکنم ممکنه خطرناکتر از این با من رفتار کنه. پس عزمم رو جزم کردم و با ترس گفتم:
- تو کی هستی؟
امّا اون مثل مجسمه با خشم بهم زل زده بود و جوابی به سوالم نداد. خودم رو به شانس واگذار کردم و همش توی دلم خداخدا میکردم لااقل یکی از این اتاق لعنتی رد بشه یا دلش زهرماری بخواد و وارد این اتاق نحس بشه؛ امّا دریغ از یک نفر؛ چون صدای آهنگ بلند بود، هیچکس صدای پر از درد و ترس من رو نمیشنید تا به این اتاق رجوع کنه.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_چهل_نه
سرم رو با اعتماد به نفس بالا گرفتم و به سمت پلّهها قدم برداشتم؛ چون فاصلهی کوتاهی به اندازهی ده قدم بین پلّهها تا سرویس بهداشتی بود. همینطور داشتم آروم قدم برمیداشتم که ناگهان دستم توسط شخصی محکم کشیده شد و من با ترس چشمهام رو بستم و جیغ خفهای زدم. تا چشم باز کردم خودم رو توی اتاق تاریکی دیدم و یکی محکم من رو به در چسبوند و دستش رو روی دهنم با فشار گذاشت. با چشمهای گرد شده به شخص مقابلم نگاه کردم؛ امّا جز تاریکی چیزی عایدم نشد. از ترس قلبم مثل گنجشک داشت میتپید. بسمالله! چهخبر شده؟ با ترس نگاهی به اطراف کردم. اتاق کوچیکی که متعلّق به نگهداری از نو*شی*دنی بود و کلّی کمد بی در با بطریهای اصل توش چیده بودن. امشب باید اشهدم رو بخونم. با ترس نگاهی به شخص مقابلم کردم که اون ناگهان جلوی صورتم فندکش رو روشن کرد. با دیدن صورت شخص مقابلم دلم هری ریخت. جوونی با هیکل لاغر و تیشرت کلاهدار مشکی که اون رو تا پیشونیش کشیده بود، به همراه ماسک ترسناکی به رنگ سفیدی که مدل چشمهاش کشیده بود و دهنش به صورت غمگین پایین بود، به صورتش زده بود. ماسک همهی مهمونها تا بینی یعنی نصفه بود؛ ولی این شخص کل صورتش رو پنهون کرد بود و این یعنی عمق فاجعه برای من که گیر کسی افتادم که عضوی از مهمونهای امشب نبودش. مرد ماسکدار به طرز وحشتناکی بهم زل زده بود. با دیدنش دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد. این دیگه کی بود؟ چی از جون من میخواست؟ بلاهایی که سرم اومد کم بود که تو هم بهشون اضافه شدی؟ با ترس نگاهی به چشمهاش کردم و یکهو شروع به تکون خوردن کردم تا از دستش فرار کنم؛ امّا مرد ماسکدار با دیدن حرکتم، فندک رو نزدیک صورتم کرد به طوری که گرمای آتیش فندک رو حس میکردم. این یعنی اوّل هشدار بعد کشتار؛ پس آروم بگیر! دست از تکون خوردنهای بیجا برداشتم و توی دلم گفتم:
- آروم باش جانان. باید فکر درست حسابی برای رهایی از این جونور بکنی؛ وگرنه امشب کارت ساختهاست.
فکر کن جانان! فکر کن باید چه غلطی بکنی؟ یکهو فکری به سرم زد. خدا کنه که نقشم بگیره وگرنه امشب بیچاره میشم. به طرز ناگهانی پام رو بلند کردم و با آخرین زورم محکم به پاهاش ضربه زدم که مرد ماسکدار از درد شدید توی خودش جمع شد و با رها کردن فندک، فندک خاموش شد و از دستش پایین افتاد. با دیدن این صح*نه از فرصت استفاده کردم و میخواستم در رو باز کنم و فرار کنم که غافلگیرانه محکم من رو از موهام گرفت و وحشیانه داخل اتاق هلم داد. از حرکت ناگهانیش جیغی زدم و محکم به کمد پر از بطری نو*شی*دنی برخورد کردم که یک بطری نو*شی*دنی از کمد افتاد و روی زمین هزار تیکه شد. با ترس سرم رو بلند کردم و با چشمهای پر از وحشت نگاهی به مرد ماسکدار کردم که دیدم با خشم بهم زل زده بود و این یعنی اگه کار اشتباه دیگهای بکنم ممکنه خطرناکتر از این با من رفتار کنه. پس عزمم رو جزم کردم و با ترس گفتم:
- تو کی هستی؟
امّا اون مثل مجسمه با خشم بهم زل زده بود و جوابی به سوالم نداد. خودم رو به شانس واگذار کردم و همش توی دلم خداخدا میکردم لااقل یکی از این اتاق لعنتی رد بشه یا دلش زهرماری بخواد و وارد این اتاق نحس بشه؛ امّا دریغ از یک نفر؛ چون صدای آهنگ بلند بود، هیچکس صدای پر از درد و ترس من رو نمیشنید تا به این اتاق رجوع کنه.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک