کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_چهل_نه

سرم رو با اعتماد به نفس بالا گرفتم و به سمت پلّه‌ها قدم برداشتم؛ چون فاصله‌ی کوتاهی به اندازه‌ی ده قدم بین پلّه‌ها تا سرویس بهداشتی بود. همین‌طور داشتم آروم قدم برمی‌داشتم که ناگهان دستم توسط شخصی محکم کشیده شد و من با ترس چشم‌هام رو بستم و جیغ خفه‌ای زدم. تا چشم باز کردم خودم رو توی اتاق تاریکی دیدم و یکی محکم من رو به در چسبوند و دستش رو روی دهنم با فشار گذاشت. با چشم‌های گرد شده به شخص مقابلم نگاه کردم؛ امّا جز تاریکی چیزی عایدم نشد. از ترس قلبم مثل گنجشک داشت می‌تپید. بسم‌الله! چه‌خبر شده؟ با ترس نگاهی به اطراف کردم. اتاق کوچیکی که متعلّق به نگه‌داری از نو*شی*دنی بود و کلّی کمد بی در با بطری‌های اصل توش چیده بودن. امشب باید اشهدم رو بخونم. با ترس نگاهی به شخص مقابلم کردم که اون ناگهان جلوی صورتم فندکش رو روشن کرد. با دیدن صورت شخص مقابلم دلم هری ریخت. جوونی با هیکل لاغر و تی‌شرت کلاه‌دار مشکی که اون رو تا پیشونیش کشیده بود، به همراه ماسک ترسناکی به رنگ سفیدی که مدل چشم‌هاش کشیده بود و دهنش به صورت غمگین پایین بود، به صورتش زده بود. ماسک همه‌ی مهمون‌ها تا بینی یعنی نصفه بود؛ ولی این شخص کل صورتش رو پنهون کرد بود و این یعنی عمق فاجعه برای من که گیر کسی افتادم که عضوی از مهمون‌های امشب نبودش. مرد‌ ماسک‌دار به طرز وحشتناکی بهم زل زده بود. با دیدنش دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد. این دیگه کی بود؟ چی از جون من می‌خواست؟ بلاهایی که سرم اومد کم بود که تو هم بهشون اضافه شدی؟ با ترس نگاهی به چشم‌هاش کردم و یکهو شروع به تکون خوردن کردم تا از دستش فرار کنم؛ امّا مرد ماسک‌دار با دیدن حرکتم، فندک رو نزدیک صورتم کرد به طوری که گرمای آتیش فندک رو حس می‌کردم. این یعنی اوّل هشدار بعد کشتار؛ پس آروم بگیر! دست از تکون خوردن‌های بی‌جا برداشتم و توی دلم گفتم:
- آروم باش جانان. باید فکر درست حسابی برای رهایی از این جونور بکنی؛ وگرنه امشب کارت ساخته‌است.
فکر کن جانان! فکر کن باید چه غلطی بکنی؟ یکهو فکری به سرم زد. خدا کنه که نقشم بگیره وگرنه امشب بی‌چاره می‌شم. به طرز ناگهانی پام رو بلند کردم و با آخرین زورم محکم به پاهاش ضربه زدم که مرد ماسک‌دار از درد شدید توی خودش جمع شد و با رها کردن فندک، فندک خاموش شد و از دستش پایین افتاد. با دیدن این صح*نه از فرصت استفاده کردم و می‌خواستم در رو باز کنم و فرار کنم که غافل‌گیرانه محکم من رو از موهام گرفت و وحشیانه داخل اتاق هلم داد. از حرکت ناگهانیش جیغی زدم و محکم به کمد پر از بطری نو*شی*دنی برخورد کردم که یک بطری نو*شی*دنی از کمد افتاد و روی زمین هزار تیکه شد. با ترس سرم رو بلند کردم و با چشم‌های پر از وحشت نگاهی به مرد ماسک‌دار کردم‌ که دیدم با خشم بهم زل زده بود و این یعنی اگه کار اشتباه دیگه‌ای بکنم ممکنه خطرناک‌تر از این با من رفتار کنه. پس عزمم رو جزم کردم و با ترس گفتم:
- تو کی هستی؟
امّا اون مثل مجسمه با خشم بهم زل زده بود و جوابی به سوالم نداد. خودم رو به شانس واگذار کردم و همش توی دلم خدا‌خدا می‌کردم لااقل یکی از این اتاق لعنتی رد بشه یا دلش زهرماری بخواد و وارد این اتاق نحس بشه؛ امّا دریغ از یک نفر؛ چون صدای آهنگ بلند بود، هیچ‌کس صدای پر از درد و ترس من رو نمی‌شنید تا به این اتاق رجوع کنه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_چهل_نه

سرم رو با اعتماد به نفس بالا گرفتم و به سمت پلّه‌ها قدم برداشتم؛ چون فاصله‌ی کوتاهی به اندازه‌ی ده قدم بین پلّه‌ها تا سرویس بهداشتی بود. همین‌طور داشتم آروم قدم برمی‌داشتم که ناگهان دستم توسط شخصی محکم کشیده شد و من با ترس چشم‌هام رو بستم و جیغ خفه‌ای زدم. تا چشم باز کردم خودم رو توی اتاق تاریکی دیدم و یکی محکم من رو به در چسبوند و دستش رو روی دهنم با فشار گذاشت. با چشم‌های گرد شده به شخص مقابلم نگاه کردم؛ امّا جز تاریکی چیزی عایدم نشد. از ترس قلبم مثل گنجشک داشت می‌تپید. بسم‌الله! چه‌خبر شده؟ با ترس نگاهی به اطراف کردم. اتاق کوچیکی که متعلّق به نگه‌داری از نو*شی*دنی بود و  کلّی کمد بی در با بطری‌های اصل توش چیده بودن. امشب باید اشهدم رو بخونم. با ترس نگاهی به شخص مقابلم کردم که اون ناگهان جلوی صورتم فندکش رو روشن کرد. با دیدن صورت شخص مقابلم دلم هری ریخت. جوونی با هیکل لاغر و تی‌شرت کلاه‌دار مشکی که اون رو تا پیشونیش کشیده بود، به همراه ماسک ترسناکی به رنگ سفیدی که مدل چشم‌هاش کشیده بود و دهنش به صورت غمگین پایین بود، به صورتش زده بود. ماسک همه‌ی مهمون‌ها تا بینی یعنی نصفه بود؛ ولی این شخص کل صورتش رو پنهون کرد بود و این یعنی عمق فاجعه برای من که گیر کسی افتادم که عضوی از مهمون‌های امشب نبودش. مرد‌ ماسک‌دار به طرز وحشتناکی بهم زل زده بود. با دیدنش دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد. این دیگه کی بود؟ چی از جون من می‌خواست؟ بلاهایی که سرم اومد کم بود که تو هم بهشون اضافه شدی؟ با ترس نگاهی به چشم‌هاش کردم و یکهو شروع به تکون خوردن کردم تا از دستش فرار کنم؛ امّا مرد ماسک‌دار با دیدن حرکتم، فندک رو نزدیک صورتم کرد به طوری که گرمای آتیش فندک رو حس می‌کردم. این یعنی اوّل هشدار بعد کشتار؛ پس آروم بگیر! دست از تکون خوردن‌های بی‌جا برداشتم و توی دلم گفتم:
- آروم باش جانان. باید فکر درست حسابی برای رهایی از این جونور بکنی؛ وگرنه امشب کارت ساخته‌است.
فکر کن جانان! فکر کن باید چه غلطی بکنی؟ یکهو فکری به سرم زد. خدا کنه که نقشم بگیره وگرنه امشب بی‌چاره می‌شم. به طرز ناگهانی پام رو بلند کردم و با آخرین زورم محکم به پاهاش ضربه زدم که مرد ماسک‌دار از درد شدید توی خودش جمع شد و با رها کردن فندک، فندک خاموش شد و از دستش پایین افتاد. با دیدن این صح*نه از فرصت استفاده کردم و می‌خواستم در رو باز کنم و فرار کنم که غافل‌گیرانه محکم من رو از موهام گرفت و وحشیانه داخل اتاق هلم داد. از حرکت ناگهانیش جیغی زدم و محکم به کمد پر از بطری نو*شی*دنی برخورد کردم که یک بطری نو*شی*دنی از کمد افتاد و روی زمین هزار تیکه شد. با ترس سرم رو بلند کردم و با چشم‌های پر از وحشت نگاهی به مرد ماسک‌دار کردم‌ که دیدم با خشم بهم زل زده بود و این یعنی اگه کار اشتباه دیگه‌ای بکنم ممکنه خطرناک‌تر از این با من رفتار کنه. پس عزمم رو جزم کردم و با ترس گفتم:
- تو کی هستی؟
امّا اون مثل مجسمه با خشم بهم زل زده بود و جوابی به سوالم نداد. خودم رو به شانس واگذار کردم و همش توی دلم خدا‌خدا می‌کردم لااقل یکی از این اتاق لعنتی رد بشه یا دلش زهرماری بخواد و وارد این اتاق نحس بشه؛ امّا دریغ از یک نفر؛ چون صدای آهنگ بلند بود، هیچ‌کس صدای پر از درد و ترس من رو نمی‌شنید تا به این اتاق رجوع کنه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_پنجاه

با ترس موهایی که جلوی صورتم اومده بود رو کنار زدم و نگاهی به مرد ماسک‌دار کردم. با صدای لرزون گفتم‌:
- ت... تو کی هستی؟ نمی‌‌شنوی؟ نکنه کر و لالی؟
مرد ماسک‌دار آروم به سمتم قدم برداشت و انگشت اشاره‌ی دست راستش رو روی دهن نقابش گذاشت و گفت:
- هیس!
مرد ماسک‌دار با گفتن این حرف قدم‌های پر از وحشتش رو به سمت من برداشت که من از ترس توی خودم جمع شدم و دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم. با ترس گفتم:
- جلو نیا!
امّا مرد ماسک‌دار بدون اهمیّت دادن به حرفم، به سمتم اومد و جلوم زانو زد. برای این‌که بفهمم برای چه قصدی نزدیک من شده بود؛ عزمم رو جزم کردم و به آرومی دست‌های لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و با ترس نگاهش کردم؛ امّا اون با دیدنم گ*ردنش رو کج کرد و دستش رو آروم توی جیبش گذاشت. با تعجّب به دستی که توی جیبش فرو کرده بود، نگاه کردم که در کمال ناباوری چاقوی تیزی رو از جیبش در آورد. با دیدنش از ترس شروع به لرزیدن کردم و صورتم رو به حالت التماس‌گونه‌ای در آوردم و گفتم:
- نه! تو رو خدا این‌کار رو با من نکن؛ مگه من چه هیزم تری به تو فروختم که می‌خوای من رو بکشی؟
اون با حرفم یکهو به سمتم حمله کرد و دستش رو روی گلوم گذاشت و محکم فشار داد و با اون دستش با نوک چاقو شروع به نوازش کردن صورتم شد. من هم از ترس زیادی چشم‌هام رو بسته بودم و آروم و زمزمه‌وار می‌گفتم:
- جون‌... هرکی دوست داری با من کاری نداشته باش. تو روخدا!
مرد ماسک‌دار بعد از این ‌که صورتم رو با چاقو نوازش کرد، گلوم رو رها کرد و گل‌سر کوچیکی به همراه برگه‌ی مچاله شده از جیبش در آورد و دست سرد و لرزون من رو محکم گرفت و گل‌سر و کاغذ رو توی دستم کوبید و با چاقو بهم اشاره کرد که بخونم. با دست‌های لرزونم کاغذ رو باز کردم و شروع به خوندن کردم که یک جمله‌ی کوتاه؛ ولی مبهم نوشته بود:
- مبادا خاطره‌‌ی سوخته‌ی زندگیت رو فراموشی کنی جانان!
با خوندن برگه با تعجّب سرم رو بلند کردم و نگاهی به مرد ماسک‌دار کردم که دیدم نبود. از غیب شدن ناگهانیش تعجّب کردم. کجا رفت؟ با دیدن پنجره‌ی باز اتاق فهمیدم که از پنجره فرار کرده. با نفسی راحت روی زمین ولو شدم و آروم زمزمه کردم:
- خاطره‌ی سوخته؟
این جمله این‌قدر برام گنگ و عجیب بود که حس می‌کردم یک علامت سوال بزرگی بالا سرم سبز شده. چشم‌هام رو با خستگی بستم و آهی از ته دل کشیدم؛ چون داشتم از این زندگی نکبت‌وار و مجهولم خسته می‌شدم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_پنجاه

با ترس موهایی که جلوی صورتم اومده بود رو کنار زدم و نگاهی به مرد ماسک‌دار کردم. با صدای لرزون گفتم‌:
- ت... تو کی هستی؟ نمی‌‌شنوی؟ نکنه کر و لالی؟
مرد ماسک‌دار آروم به سمتم قدم برداشت و  انگشت اشاره‌ی دست راستش رو روی دهن نقابش گذاشت و گفت:
- هیس!
مرد ماسک‌دار با گفتن این حرف قدم‌های پر از وحشتش رو به سمت من برداشت که من از ترس توی خودم جمع شدم و دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم. با ترس گفتم:
- جلو نیا!
امّا مرد ماسک‌دار بدون اهمیّت دادن به حرفم، به سمتم اومد و جلوم زانو زد. برای این‌که بفهمم برای چه قصدی نزدیک من شده بود؛ عزمم رو جزم کردم و به آرومی دست‌های لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و با ترس نگاهش کردم؛ امّا اون با دیدنم گ*ردنش رو کج کرد و دستش رو آروم توی جیبش گذاشت. با تعجّب به دستی که توی جیبش فرو کرده بود، نگاه کردم که در کمال ناباوری چاقوی تیزی رو از جیبش در آورد. با دیدنش از ترس شروع به لرزیدن کردم و صورتم رو به حالت التماس‌گونه‌ای در آوردم و گفتم:
- نه! تو رو خدا این‌کار رو با من نکن؛ مگه من چه هیزم تری به تو فروختم که می‌خوای من رو بکشی؟
اون با حرفم یکهو به سمتم حمله کرد و دستش رو روی گلوم گذاشت و محکم فشار داد و با اون دستش با نوک چاقو شروع به نوازش کردن صورتم شد. من هم از ترس زیادی چشم‌هام رو بسته بودم و آروم و زمزمه‌وار می‌گفتم:
- جون‌... هرکی دوست داری با من کاری نداشته باش. تو روخدا!
مرد ماسک‌دار بعد از این ‌که صورتم رو با چاقو نوازش کرد، گلوم رو رها کرد و گل‌سر کوچیکی به همراه برگه‌ی مچاله شده از جیبش در آورد و دست سرد و لرزون من رو محکم گرفت و گل‌سر و کاغذ رو توی دستم کوبید و با چاقو بهم اشاره کرد که بخونم. با دست‌های لرزونم کاغذ رو باز کردم و شروع به خوندن کردم که یک جمله‌ی کوتاه؛ ولی مبهم نوشته بود:
- مبادا خاطره‌‌ی سوخته‌ی زندگیت رو فراموشی کنی جانان!
با خوندن برگه با تعجّب سرم رو بلند کردم و نگاهی به مرد ماسک‌دار کردم که دیدم نبود. از غیب شدن ناگهانیش تعجّب کردم. کجا رفت؟ با دیدن پنجره‌ی باز اتاق فهمیدم که از پنجره فرار کرده. با نفسی راحت روی زمین ولو شدم و آروم زمزمه کردم:
- خاطره‌ی سوخته؟
این جمله این‌قدر برام گنگ و عجیب بود که حس می‌کردم یک علامت سوال بزرگی بالا سرم سبز شده. چشم‌هام رو با خستگی بستم و آهی از ته دل کشیدم؛ چون داشتم از این زندگی نکبت‌وار و مجهولم خسته می‌شدم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_پنجاه_یک

با خستگی سرم رو پایین آوردم و با دیدن گل‌سر مشکی رنگ کوچیک که یک گل رز قرمز روش بود، ابرویی بالا انداختم و گل‌سر رو با تعجّب جلوی صورتم گرفتم و زمزمه‌وار زیر ل*ب گفتم:
- این گل‌سر؟
با یادآوری دوران بچّگیم دهنم بی‌اراده باز موند! این گل‌سر مورد علاقه‌ی دوران کودکیم بود که مادربزرگم برای من خریده بود؛ امّا اون رو نمی‌دونم‌ کجا گم کرده بودم و هیچ‌وقت پیداش نکردم و کلّی به‌خاطرش گریه کردم. با اون دستم گل‌سر و با اون یکی دستم کاغذ رو گرفتم و چشم‌هام رو با تردید نازک کردم. با ل*ب‌های خشک از ترس نگاهم رو بینشون رد و بدل کردم و گفتم:
- یک چیزی این‌جا درست نیست! صد در صد اون مرد ماسک‌دار من رو از بچگی می‌شناسه که این گل‌سر رو بهم داده. اون کی می‌تونه باشه؟ اصلاً چرا باید با من دشمنی کنه؟ اگه بخوام بگم کار امیرحسینِ که نمی‌تونه باشه؛ چون اون بی‌چاره توی زندان به اندازه‌ی کافی داره آب خنکش رو می‌خوره؛ پس این کیه؟ هر چه‌قدر فکر کردم مسیرم به بن‌بست خورد. دست از فکر کردن برداشتم و با ترس از جام بلند شدم و لباس‌هام رو با دست تکون دادم. بهتره از این اتاق ترسناک بیرون برم؛ وگرنه ممکنه دوباره سر و کلّه‌اش پیدا بشه و این بار جنازه‌ام رو از این اتاق بیرون می‌فرسته؛ چون معلوم نبود طرف مقابلم چه‌جور آدمیه! زودی برگه رو پاره کردم و گل سر رو با دستم محکم فشار دادم؛ چون کوچیک بود توی دستم گم شد. نفس عمیقی کشیدم و با قدم‌های لرزون از اتاق بیرون زدم و به سمت پلّه‌ها رفتم. وسط‌های پلّه درحال پایین اومدن بودم که با سیاوش رو‌به‌رو شدم. سیاوش با دیدنم با تعجّب نگاهی بهم کرد و بعد اخمی کرد و با لحن تندی گفت:
- تا الآن کجا بودی جانان؟
از سوال سیاوش حسابی هل کردم و با تته‌پته گفتم:
- م‌... من دست‌شویی بودم!
سیاوش با حرفم ابرویی بالا پروند و گفت:
- دست‌شویی؟ تا الآن؟
خنده‌ی مسخره‌ای کردم و گفتم:
- خب کارم طول کشید دیگه!
- پس چرا این‌قدر به‌هم ریخته‌ای؟ چیزی شده که من ازش خبر ندارم؟
موهام رو با دست‌های لرزونم پشت گوشم انداختم و با لحنی که سعی می‌کردم سیاوش باور کنه لبخندی زدم و گفتم:
- وای چه‌قدر سوال می‌پرسی عزیزم. گفتم که خوبم.
با این حرف یک پلّه پایین اومدم و نزدیکش شدم که سیاوش نگاهی که نشون می‌داد یک ذرّه از حرف‌هام رو باور نکرده، بهم انداخت. انگشت اشاره‌اش رو به سمتم گرفت و گفت:
- سعی کن از من زیاد دور نشی جانان! این‌جا هیچ‌کس عقلش سرجاش نیست. یک موقع بلایی سرت میارن. فهمیدی؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_پنجاه_یک

با خستگی سرم رو پایین آوردم و با دیدن گل‌سر مشکی رنگ کوچیک که یک گل رز قرمز روش بود، ابرویی بالا انداختم و گل‌سر رو با تعجّب جلوی صورتم گرفتم و زمزمه‌وار زیر ل*ب گفتم:
- این گل‌سر؟
با یادآوری دوران بچّگیم دهنم بی‌اراده باز موند! این گل‌سر مورد علاقه‌ی دوران کودکیم بود که مادربزرگم برای من خریده بود؛ امّا اون رو نمی‌دونم‌ کجا گم کرده بودم و هیچ‌وقت پیداش نکردم و کلّی به‌خاطرش گریه کردم. با اون دستم گل‌سر و با اون یکی دستم کاغذ رو گرفتم و چشم‌هام رو با تردید نازک کردم. با ل*ب‌های خشک از ترس نگاهم رو بینشون رد و بدل کردم و گفتم:
- یک چیزی این‌جا درست نیست! صد در صد اون مرد ماسک‌دار من رو از بچگی می‌شناسه که این گل‌سر رو بهم داده. اون کی می‌تونه باشه؟ اصلاً چرا باید با من دشمنی کنه؟ اگه بخوام بگم کار امیرحسینِ که نمی‌تونه باشه؛ چون اون بی‌چاره توی زندان به اندازه‌ی کافی داره آب خنکش رو می‌خوره؛ پس این کیه؟ هر چه‌قدر فکر کردم مسیرم به بن‌بست خورد. دست از فکر کردن برداشتم و با ترس از جام بلند شدم و لباس‌هام رو با دست تکون دادم. بهتره از این اتاق ترسناک بیرون برم؛ وگرنه ممکنه دوباره سر و کلّه‌اش پیدا بشه و این بار جنازه‌ام رو از این اتاق بیرون می‌فرسته؛ چون معلوم نبود طرف مقابلم چه‌جور آدمیه! زودی برگه رو پاره کردم و گل سر رو با دستم محکم فشار دادم؛ چون کوچیک بود توی دستم گم شد. نفس عمیقی کشیدم و با قدم‌های لرزون از اتاق بیرون زدم و به سمت پلّه‌ها رفتم. وسط‌های پلّه درحال پایین اومدن بودم که با سیاوش رو‌به‌رو شدم. سیاوش با دیدنم با تعجّب نگاهی بهم کرد و بعد اخمی کرد و با لحن تندی گفت:
- تا الآن کجا بودی جانان؟
از سوال سیاوش حسابی هل کردم و با تته‌پته گفتم:
- م‌... من دست‌شویی بودم!
سیاوش با حرفم ابرویی بالا پروند و گفت:
- دست‌شویی؟ تا الآن؟
خنده‌ی مسخره‌ای کردم و گفتم:
- خب کارم طول کشید دیگه!
- پس چرا این‌قدر به‌هم ریخته‌ای؟ چیزی شده که من ازش خبر ندارم؟
موهام رو با دست‌های لرزونم پشت گوشم انداختم و با لحنی که سعی می‌کردم سیاوش باور کنه لبخندی زدم و گفتم:
- وای چه‌قدر سوال می‌پرسی عزیزم. گفتم که خوبم.
با این حرف یک پلّه پایین اومدم و نزدیکش شدم که سیاوش نگاهی که نشون می‌داد یک ذرّه از حرف‌هام رو باور نکرده، بهم انداخت. انگشت اشاره‌اش رو به سمتم گرفت و گفت:
- سعی کن از من زیاد دور نشی جانان! این‌جا هیچ‌کس عقلش سرجاش نیست. یک موقع بلایی سرت میارن. فهمیدی؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_پنجاه_دو

با حرف سیاوش لبخندی مصنوعی زدم و سرم رو به معنی باشه تکون دادم. آروم با هم از پلّه‌ها پایین اومدیم. به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- من برم بشینم، یکم خسته‌ام.
سیاوش چشم‌هاش رو به معنی باشه باز و بسته کرد و گفت:
- زیاد دور نشی.
با حرفش بی‌اراده لبخندی زدم و با خستگی به سمت مبل رفتم. آروم روش نشستم و چشم‌هام رو بستم. می‌خواستم کمی فکرم رو آزاد کنم؛ چون اتّفاق وحشتناکی رو تجربه کردم؛ اگه من رو با چاقوش... .
با این فکر به خودم لرزیدم و سرم رو با دست مالوندم؛ چون با خوندن اون کاغذ لعنتی حسابی بهم ریخته بودم. بی‌اراده زیر ل*ب زمزمه کردم:
- خاطره‌ی سوخته!
با گفتن این حرفم حسابی غرق گذشته‌ام شدم. با کلافگی دنبال یک نشونه‌ی مشکوک توی گذشته‌ام و خاطراتم بودم که ببینم چه کسی دشمن من بوده؛ امّا هیچ‌چیزی دست‌گیرم نشد؛ چون همه‌ی راه‌ها به امیرحسین بر می‌گشت که اون هم غیرممکن بود. از کلافگی پفی کشیدم. احساس کردم کسی کنارم نشست. با کنجکاوی چشم‌هام رو باز کردم و به سمت شخصی که کنارم نشسته بود، برگشتم که با دیدن سیلا توی دلم نالیدم و گفتم.
- فقط تو رو کم داشتم عنترخانوم!
با اکراه نگاهم رو ازش گرفتم. سیلا با ناز پا روی پا انداخت، با غرور نگاهی بهم کرد و گفت:
- می‌بینم که حسابی توی خودتی عزیزم؟
با حرف سیلا با تعجّب به سمتش برگشتم و گفتم:
- جان؟
سیلا لبی تر کرد و دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت. نگاه تحقیری‌آمیزی بهم کرد و گفت:
- نکنه از این‌که سیاوش بهت محل سگ نمی‌ذاره زانوی غم ب*غ*ل گرفتی؟ هان؟
محل‌ِسگ؟ سیلای جادوگر با چه جرأتی این حرف رو بهم زد؟! از حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم؛ چون دیگه داشت خط قرمزها رو رد می‌کرد. باید حسابی ادبش کنم. اومدم دهن باز کنم و جواب دندون‌شکن بهش بدم که سیلا بدون فرصت دادن به من زودی در ادامه گفت:
- امّا خب حق داره بی‌چاره! سیاوش مرد جذابیه و لیاقتش این‌‌که با دختر خوشگلی مثل من فقط تیک بزنه. نه با دختر ساده‌ای مثل تو.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- می‌دونی مادر من همیشه چی می‌گفت؟
سیلا نگاهی بهم کرد و با غرور ابرویی بالا انداخت و منتظر ادامه‌ی حرفم شد. به سمتش خم شدم و با لبخند پر طعنه‌ای گفتم:
- هر خوشگلی، خوشگل‌ترش هست؛ امّا تو خانوم باش! حیف که نمی‌تونی بفهمی؛ چون می‌دونم این حرفم یکم بزرگ‌تر از درک مغزته.
نگاه پر ازحقارتم رو به سر تاپاش انداختم و گفتم:
- پس نیازی نیس به حرف‌هام فکر کنی و مغز فندقیت رو خسته کنی. با سیاوش‌جونت به تیک زدن ادامه بده.
سیلا با این حرفم از عصبانیت صورتش سرخ شد و با خشم‌ از جاش بلند شد. با صدایی که داشت از خشم کنترلش می‌کرد، گفت:
- خفه‌شو دختر ساده‌ی دهاتی! فکر کردی اگه لباس‌های گرون می‌پوشی واسه خودت کسی میشی و می‌تونی با من رقابت کنی؟ هه! تو انگشت کوچیکه‌ی من هم نمیشی چه برسه به خودم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_پنجاه_دو

با حرف سیاوش لبخندی مصنوعی زدم و سرم رو به معنی باشه تکون دادم. آروم با هم از پلّه‌ها پایین اومدیم. به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- من برم بشینم، یکم خسته‌ام.
سیاوش چشم‌هاش رو به معنی باشه باز و بسته کرد و گفت:
- زیاد دور نشی.
با حرفش بی‌اراده لبخندی زدم و با خستگی به سمت مبل رفتم. آروم روش نشستم و چشم‌هام رو بستم. می‌خواستم کمی فکرم رو آزاد کنم؛ چون اتّفاق وحشتناکی رو تجربه کردم؛ اگه من رو با چاقوش... .
با این فکر به خودم لرزیدم و سرم رو با دست مالوندم؛ چون با خوندن اون کاغذ لعنتی حسابی بهم ریخته بودم. بی‌اراده زیر ل*ب زمزمه کردم:
- خاطره‌ی سوخته!
با گفتن این حرفم حسابی غرق گذشته‌ام شدم. با کلافگی دنبال یک نشونه‌ی مشکوک توی گذشته‌ام و خاطراتم بودم که ببینم چه کسی دشمن من بوده؛ امّا هیچ‌چیزی دست‌گیرم نشد؛ چون همه‌ی راه‌ها به امیرحسین بر می‌گشت که اون هم غیرممکن بود. از کلافگی پفی کشیدم. احساس کردم کسی کنارم نشست. با کنجکاوی چشم‌هام رو باز کردم و به سمت شخصی که کنارم نشسته بود، برگشتم که با دیدن سیلا توی دلم نالیدم و گفتم.
- فقط تو رو کم داشتم عنترخانوم!
با اکراه نگاهم رو ازش گرفتم. سیلا با ناز پا روی پا انداخت، با غرور نگاهی بهم کرد و گفت:
- می‌بینم که حسابی توی خودتی عزیزم؟
با حرف سیلا با تعجّب به سمتش برگشتم و گفتم:
- جان؟
سیلا لبی تر کرد و دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت. نگاه تحقیری‌آمیزی بهم کرد و گفت:
- نکنه از این‌که سیاوش بهت محل سگ نمی‌ذاره زانوی غم ب*غ*ل گرفتی؟ هان؟
محل‌ِسگ؟ سیلای جادوگر با چه جرأتی این حرف رو بهم زد؟! از حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم؛ چون دیگه داشت خط قرمزها رو رد می‌کرد. باید حسابی ادبش کنم. اومدم دهن باز کنم و جواب دندون‌شکن بهش بدم که سیلا بدون فرصت دادن به من زودی در ادامه گفت:
- امّا خب حق داره بی‌چاره! سیاوش مرد جذابیه و لیاقتش این‌‌که با دختر خوشگلی مثل من فقط تیک بزنه. نه با دختر ساده‌ای مثل تو.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- می‌دونی مادر من همیشه چی می‌گفت؟
سیلا نگاهی بهم کرد و با غرور ابرویی بالا انداخت و منتظر ادامه‌ی حرفم شد. به سمتش خم شدم و با لبخند پر طعنه‌ای گفتم:
- هر خوشگلی، خوشگل‌ترش هست؛ امّا تو خانوم باش! حیف که نمی‌تونی بفهمی؛ چون می‌دونم این حرفم یکم بزرگ‌تر از درک مغزته.
نگاه پر ازحقارتم رو به سر تاپاش انداختم و گفتم:
- پس نیازی نیس به حرف‌هام فکر کنی و مغز فندقیت رو خسته کنی. با سیاوش‌جونت به تیک زدن ادامه بده.
سیلا با این حرفم از عصبانیت صورتش سرخ شد و با خشم‌ از جاش بلند شد. با صدایی که داشت از خشم کنترلش می‌کرد، گفت:
- خفه‌شو دختر ساده‌ی دهاتی! فکر کردی اگه لباس‌های گرون می‌پوشی واسه خودت کسی میشی و می‌تونی با من رقابت کنی؟ هه! تو انگشت کوچیکه‌ی من هم نمیشی چه برسه به خودم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_پنجاه_سه

با حرف‌هاش اخمی کردم و از جام بلند شدم. همین‌جوریش هم از اتفاقات امشب به حد کافی اعصابم داغون شد؛ دیگه حوصله‌ی قدقد کردن این یکی رو اصلاً نداشتم. با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- سادگی چیز ساده‌ای نیست سیلا‌خانوم.
بعد با دست به خودم اشاره کردم و در ادامه گفتم:
- من ساده‌ی صادق باشم بهتر از اینه که یک ع*و*ضی جذابی مثل تو باشم!
سیلا از حرفم دیوونه شد و دستش رو بالا برد و می‌خواست سیلی‌ای توی صورتم بزنه که دستش بین هوا گرفته شد. با دیدن سیاوش که با اخم وحشتناکی دست سیلا رو محکم روی هوا گرفته بود، تعجّب کردم. سیلا هم دست کمی از من نداشت و با چشم‌های گرد به سیاوش خیره شد بود و زیر ل*ب آروم گفت:
- سیاوش!
سیاوش با عصبانیّت دست سیلا رو ول کرد و با جرأت جلوش س*ی*نه به س*ی*نه ایستاد و غرّید:
- یک بار دیگه؛ فقط یک بار دیگه این اشتباه رو تکرار کنی و دستت رو روی جانان من بلند کنی، برات خیلی گرون تموم میشه‌. فهمیدی؟
سیلا با دهن باز نگاهی به سیاوش کرد و گفت:
- چی میگی سیاوش؟ نبودی ببینی چه حرف‌های بدی بهم زد! تقصیر خودش بود اون به من... .
سیاوش با بی‌حوصلگی دستش رو بالا آورد و گفت:
- دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم. چیزی که باید می‌دیدم رو دیدم.
بعد با اخم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- تمومش کن!
من همین‌طور هاج و واج به سیاوش خیره شده بودم. باورش برام سخت بود! الآن سیاوش از من دفاع کرد؟ بی‌اراده لبخندی روی ل*بم نشست؛ چون از بین این همه هیاهو و اتّفاقات بدی که برام افتاد، این کار سیاوش به طرز خوبی آرامشی رو درونم ایجاد کرد که به شدّت الآن بهش نیاز داشتم. سیلا با چشم‌های اشکی و پر از تعجّب به سیاوش زل زد که سیاوش با همون اخم جذابش به سمتم برگشت و محکم دست من رو گرفت. هر دو به سمت در خروجی سالن رفتیم که سیلا همین‌جور شوک زده سرجاش ایستاد و یکهو با حرص جیغ‌کنان گفت:
- سیاوش!
اما صدای آهنگ بلند بود و جیغ سیلا به گوش هیچ‌کس نرسید؛ چون همه در حال ر*ق*ص و شادی بودن. سیاوش هم بدون دادن یک ذره محل بهش با همون اخم شدیدش قدم‌های بلندی برداشت و از سالن جشن خارج شدیم. با ورود ما به حیاط زودی به نگهبان اشاره کرد که یک تاکسی برامون بگیره. نگهبان هم فوراً چشمی گفت و بدوبدو از کنارمون فاصله گرفت؛ امّا من با حیرت به سیاوش زل زده بودم؛ چون هنوز توی شوک کارش بودم. سیاوش با کلافگی صورتش رو با دست مالوند که چشمش به من خورد و ابرویی بالا پروند و گفت:
- چیه؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- چرا از من در مقابل سیلا دفاع کردی؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_پنجاه_سه

با حرف‌هاش اخمی کردم و از جام بلند شدم. همین‌جوریش هم از اتفاقات امشب به حد کافی اعصابم داغون شد؛ دیگه حوصله‌ی قدقد کردن این یکی رو اصلاً نداشتم. با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- سادگی چیز ساده‌ای نیست سیلا‌خانوم.
بعد با دست به خودم اشاره کردم و در ادامه گفتم:
- من ساده‌ی صادق باشم بهتر از اینه که یک ع*و*ضی جذابی مثل تو باشم!
سیلا از حرفم دیوونه شد و دستش رو بالا برد و می‌خواست سیلی‌ای توی صورتم بزنه که دستش بین هوا گرفته شد. با دیدن سیاوش که با اخم وحشتناکی دست سیلا رو محکم روی هوا گرفته بود، تعجّب کردم. سیلا هم دست کمی از من نداشت و با چشم‌های گرد به سیاوش خیره شد بود و زیر ل*ب آروم گفت:
- سیاوش!
سیاوش با عصبانیّت دست سیلا رو ول کرد و با جرأت جلوش س*ی*نه به س*ی*نه ایستاد و غرّید:
- یک بار دیگه؛ فقط یک بار دیگه این اشتباه رو تکرار کنی و دستت رو روی جانان من بلند کنی، برات خیلی گرون تموم میشه‌. فهمیدی؟
سیلا با دهن باز نگاهی به سیاوش کرد و گفت:
- چی میگی سیاوش؟ نبودی ببینی چه حرف‌های بدی بهم زد! تقصیر خودش بود اون به من... .
سیاوش با بی‌حوصلگی دستش رو بالا آورد و گفت:
- دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم. چیزی که باید می‌دیدم رو دیدم.
بعد با اخم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- تمومش کن!
من همین‌طور هاج و واج به سیاوش خیره شده بودم. باورش برام سخت بود! الآن سیاوش از من دفاع کرد؟ بی‌اراده لبخندی روی ل*بم نشست؛ چون از بین این همه هیاهو و اتّفاقات بدی که برام افتاد، این کار سیاوش به طرز خوبی آرامشی رو درونم ایجاد کرد که به شدّت الآن بهش نیاز داشتم. سیلا با چشم‌های اشکی و پر از تعجّب به سیاوش زل زد که سیاوش با همون اخم جذابش به سمتم برگشت و محکم دست من رو گرفت. هر دو به سمت در خروجی سالن رفتیم که سیلا همین‌جور شوک زده سرجاش ایستاد و یکهو با حرص جیغ‌کنان گفت:
- سیاوش!
اما صدای آهنگ بلند بود و جیغ سیلا به گوش هیچ‌کس نرسید؛ چون همه در حال ر*ق*ص و شادی بودن. سیاوش هم بدون دادن یک ذره  محل بهش با همون اخم شدیدش قدم‌های بلندی برداشت و از سالن جشن خارج شدیم. با ورود ما به حیاط زودی به نگهبان اشاره کرد که یک تاکسی برامون بگیره. نگهبان هم فوراً چشمی گفت و بدوبدو از کنارمون فاصله گرفت؛ امّا من با حیرت به سیاوش زل زده بودم؛ چون هنوز توی شوک کارش بودم. سیاوش با کلافگی صورتش رو با دست مالوند که چشمش به من خورد و ابرویی بالا پروند و گفت:
- چیه؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- چرا از من در مقابل سیلا دفاع کردی؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_پنجاه_چهار

سیاوش با حرفم پفی کشید و دوتّا یقه‌‌ی پیرهنش رو گرفت، شروع به تکون دادن کرد و گفت:
- بابا صبر من هم یک حدی داره جانان!
بعد با دست به گ*ردنش اشاره کرد و گفت:
- از دست کارهای بچگونه‌اش به این‌جام رسیده دیگه!
با حرفش پقی زیر خنده زدم که سیاوش با دیدن خنده‌ام اون هم خندید و با لحن شوخی گفت:
- بخند دخترجون! تو جای من نبودی، نمی‌دونی چی کشیدم از دست این عفریته و کارهاش.
بعد از زدن این حرف تاکسی زرد رنگی جلومون ایستاد که سیاوش با خنده در عقب ماشین رو باز کرد، دست من رو گرفت و به سمت در تاکسی هل داد و گفت:
- برو سوار شو‌. اعصاب من رو هم این‌قدر خط‌خطی نکن.
با خنده هر دو سوار تاکسی شدیم که مرد تاکسی به سمتمون برگشت و به ترکی گفت:
- مقصد؟
سیاوش نگاهی بهم کرد، چشمکی زد و گفت:
- بریم ل*ب دریا؟
با حرف سیاوش کم‌کم خنده‌ام قطع شد و با تعجّب گفتم:
- این وقت شب؟
سیاوش در حالی‌که ماسکش رو از روی صورتش در می‌آورد، گفت:
- خب چیه مگه؟ می‌ریم یکم ذهنمون رو آروم کنیم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- آره. هم ذهنمون رو آروم می‌کنیم هم غذای سگ‌ها بشیم‌. البته اگه زنده بمونیم.
سیاوش با حرفم نچی زیر ل*ب کرد و با خنده گفت:
- تا وقتی که جنتلمنی مثل من کنارت هست از هیچی نباید بترسی؛ شیرفهم شد؟
با حرفش دهنم رو کج کردم و سکوت کردم. اعتماد به نفست رو اگه کاکتوس داشت سالی دوبار هلو می‌داد. از فکر خودم لبخند کم‌رنگی روی ل*بم نشست. سیاوش در حالی‌که دستی لای موهاش می‌کشید نگاهی به ماسکم انداخت. با دستش بهم اشاره کرد و گفت:
- ماسکت رو در بیار دختر.
با حرفش باشه‌ای گفتم و می‌خواستم ماسکم رو در بیارم که یاد گل‌سر توی دستم افتادم. یواشکی دور از چشم سیاوش کیفم رو باز کردم و گل‌سر رو داخلش گذاشتم و بعد به حرف سیاوش ماسکم رو در آوردم و به دست سیاوش دادم. سیاوش هم ماسک‌ها رو جمع کرد و گذاشت روی صندلی شاگرد و به ترکی به راننده چیزی گفت که راننده با خنده سری تکون داد و به راه افتاد. با تعجّب به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- چی بهش گفتی که راننده خندید؟
سیاوش لبی‌تر کرد و گفت:
- ماسک ها رو بهش هدیه دادم بنده خدا هم خیلی خوش‌حال شد.
از کار سیاوش لبخندی زدم و با عشق نگاهش کردم. سیاوش هم دستم رو گرفت و لبخند اطمینان‌بخشی بهم زد.
***
دوتّایی دست در دست روی شن‌های دریا قدم‌ بر می‌داشتیم که از دور جمعی شلوغ از دختر و پسرجوون که دور آتیش بودن رو دیدیم. با کلّی سر و صدا از جاشون بلند شدن و شروع به جمع کردن وسایلشون کردن. این‌طور که پیداست دارن بند و بساطشون رو جمع می‌کنن و میرن. یکی از پسرهای جمع بطری آبش رو باز کرد و می‌خواست آتیش رو خاموش کنه که سیاوش از دور داد زد:
- آقا پسر!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_پنجاه_چهار

سیاوش با حرفم پفی کشید و دوتّا یقه‌‌ی پیرهنش رو گرفت، شروع به تکون دادن کرد و گفت:
- بابا صبر من هم یک حدی داره جانان!
بعد با دست به گ*ردنش اشاره کرد و گفت:
- از دست کارهای بچگونه‌اش به این‌جام رسیده دیگه!
با حرفش پقی زیر خنده زدم که سیاوش با دیدن خنده‌ام اون هم خندید و با لحن شوخی گفت:
- بخند دخترجون! تو جای من نبودی، نمی‌دونی چی کشیدم از دست این عفریته و کارهاش.
بعد از زدن این حرف تاکسی زرد رنگی جلومون ایستاد که سیاوش با خنده در عقب ماشین رو باز کرد، دست من رو گرفت و به سمت در تاکسی هل داد و گفت:
- برو سوار شو‌. اعصاب من رو هم این‌قدر خط‌خطی نکن.
با خنده هر دو سوار تاکسی شدیم که مرد تاکسی به سمتمون برگشت و به ترکی گفت:
- مقصد؟
سیاوش نگاهی بهم کرد، چشمکی زد و گفت:
- بریم ل*ب دریا؟
با حرف سیاوش کم‌کم خنده‌ام قطع شد و با تعجّب گفتم:
- این وقت شب؟
سیاوش در حالی‌که ماسکش رو از روی صورتش در می‌آورد، گفت:
- خب چیه مگه؟ می‌ریم یکم ذهنمون رو آروم کنیم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- آره. هم ذهنمون رو آروم می‌کنیم هم غذای سگ‌ها بشیم‌. البته اگه زنده بمونیم.
سیاوش با حرفم نچی زیر ل*ب کرد و با خنده گفت:
- تا وقتی که جنتلمنی مثل من کنارت هست از هیچی نباید بترسی؛ شیرفهم شد؟
با حرفش دهنم رو کج کردم و سکوت کردم. اعتماد به نفست رو اگه کاکتوس داشت سالی دوبار هلو می‌داد. از فکر خودم لبخند کم‌رنگی روی ل*بم نشست. سیاوش در حالی‌که دستی لای موهاش می‌کشید نگاهی به ماسکم انداخت. با دستش بهم اشاره کرد و گفت:
- ماسکت رو در بیار دختر.
با حرفش باشه‌ای گفتم و می‌خواستم ماسکم رو در بیارم که یاد گل‌سر توی دستم افتادم. یواشکی دور از چشم سیاوش کیفم رو باز کردم و گل‌سر رو داخلش گذاشتم و بعد به حرف سیاوش ماسکم رو در آوردم و به دست سیاوش دادم. سیاوش هم ماسک‌ها رو جمع کرد و گذاشت روی صندلی شاگرد و به ترکی به راننده چیزی گفت که راننده با خنده سری تکون داد و به راه افتاد. با تعجّب به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- چی بهش گفتی که راننده خندید؟
سیاوش لبی‌تر کرد و گفت:
- ماسک ها رو بهش هدیه دادم بنده خدا هم خیلی خوش‌حال شد.
از کار سیاوش لبخندی زدم و با عشق نگاهش کردم. سیاوش هم دستم رو گرفت و لبخند اطمینان‌بخشی بهم زد.
***
دوتّایی دست در دست روی شن‌های دریا قدم‌ بر می‌داشتیم که از دور جمعی شلوغ از دختر و پسرجوون که دور آتیش بودن رو دیدیم. با کلّی سر و صدا از جاشون بلند شدن و شروع به جمع کردن وسایلشون کردن. این‌طور که پیداست دارن بند و بساطشون رو جمع می‌کنن و میرن. یکی از پسرهای جمع بطری آبش رو باز کرد و می‌خواست آتیش رو خاموش کنه که سیاوش از دور داد زد:
- آقا پسر!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_پنجاه_پنج

همگی با صدای سیاوش به سمت ما برگشتن. ما هم با لبخند نزدیکشون شدیم که سیاوش لبخندی بهشون زد و با لحن خودمونی گفت:
- داداش میشه آتیش رو خاموش نکنی؟ من و خانومم می‌خوایم کنار آتیش یکم خلوت کنیم.
بعد سیاوش با شیطنت چشمکی به پسره زد و گفت:
- مسئله عشقیه داداش.
همگی با حرف سیاوش جونی گفتن که من با خجالت سرم رو پایین انداختم. پسرجوون با خنده نگاهی بهمون کرد و با لحن بامزه‌ای گفت‌:
- اگه مسئله عشقیه داداش، من نوکرتم هستم.
سیاوش با لبخند دستی به کمر پسرجوون زد و گفت:
- ایول داداش روزی خودت.
پسره با شیطنت به دختره خوشگلی که توی جمعشون بود اشاره کرد و گفت:
- خدا این پرنسس رو نصیب من کرد. چاکرش هم هستم.
با این حرف همگی زیر خنده زدیم. بعد از کمی خوش‌مزگی کردن، بچّه‌ها وسایلشون رو جمع کردن و بعد از خداحافظی کردن با ما سوار ماشین‌هاشون شدن و رفتن. من و سیاوش دوتّایی کنار هم روی شن نشستیم و نگاهی به دریای پهناور کردیم که دریا از تاریکی آسمون شب به رنگ سیاهی در اومده بود. هوا هم خیلی سرد بود. بعد از چند ثانیه به‌خاطر این هوای سرد لرزی به بدنم افتاد؛ چون همچین با عجله از جشن بیرون زدیم حتّی یادمون رفت پالتومون رو هم با خودمون بیاریم. از سرما دست‌هام رو به هم مالیدم و جلوی آتیش قرار گرفتم که سیاوش نگاهی بهم انداخت. سریع کتش رو در آورد و روی شونه‌هام انداخت. من هم از خدا خواسته زودی کت سیاوش رو پوشیدم و گفتم:
- تو چی سیاوش؟ سردت نمیشه؟
سیاوش لبخندی زد و گفت:
- نه بابا. من پو*ست کلفت‌تر از این حرف‌هام.
با حرفش خنده‌ای کردم و هر دو به دریا خیره شدیم. با برخورد باد به صورتم چشم‌هام رو با لذّت بستم. چه‌قدر صدای دریا دل نواز بود. اون هم در کنار کسی که دوستش داری. با چشم‌های بسته بی‌اراده گفتم:
- سیاوش!
امّا صدایی از سیاوش در نیومد. با تعجّب چشم‌هام رو باز کردم و به سمت سیاوش برگشتم که دیدم سیاوش با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. لبخند پر از خجالتی زدم و گفتم:
- عه! چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
سیاوش نگاه خاصّی بهم کرد. آروم دستش رو جلو آورد و موهام رو پشت گوشم زد و گفت:
- می‌دونستی خیلی زن خوشگلی هستی؟
با حرفش ابرویی بالا پروندم که سیاوش در ادامه گفت:
- مثل یک گل زیبا طبیعی هستی‌. صاف و صادقی، درون و بیرونت یکیه. توی این دوره زمونه پیدا کردن چنین زنی خیلی سخت شده.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_پنجاه_پنج

همگی با صدای سیاوش به سمت ما برگشتن. ما هم با لبخند نزدیکشون شدیم که سیاوش لبخندی بهشون زد و با لحن خودمونی گفت:
-  داداش میشه آتیش رو خاموش نکنی؟ من و خانومم می‌خوایم کنار آتیش یکم خلوت کنیم.
بعد سیاوش با شیطنت چشمکی به پسره زد و گفت:
- مسئله عشقیه داداش.
همگی با حرف سیاوش جونی گفتن که من با خجالت سرم رو پایین انداختم. پسرجوون با خنده نگاهی بهمون کرد و با لحن بامزه‌ای گفت‌:
- اگه مسئله عشقیه داداش، من نوکرتم هستم.
سیاوش با لبخند دستی به کمر پسرجوون زد و گفت:
- ایول داداش روزی خودت.
پسره با شیطنت به دختره خوشگلی که توی جمعشون بود اشاره کرد و گفت:
- خدا این پرنسس رو نصیب من کرد. چاکرش هم هستم.
با این حرف همگی زیر خنده زدیم. بعد از کمی خوش‌مزگی کردن، بچّه‌ها وسایلشون رو جمع کردن و بعد از خداحافظی کردن با ما سوار ماشین‌هاشون شدن و رفتن. من و سیاوش دوتّایی کنار هم روی شن نشستیم و نگاهی به دریای پهناور کردیم که دریا از تاریکی آسمون شب به رنگ سیاهی در اومده بود. هوا هم خیلی سرد بود. بعد از چند ثانیه به‌خاطر این هوای سرد لرزی به بدنم افتاد؛ چون همچین با عجله از جشن بیرون زدیم حتّی یادمون رفت پالتومون رو هم با خودمون بیاریم. از سرما دست‌هام رو به هم مالیدم و جلوی آتیش قرار گرفتم که سیاوش نگاهی بهم انداخت. سریع کتش رو در آورد و روی شونه‌هام انداخت. من هم از خدا خواسته زودی کت سیاوش رو پوشیدم و گفتم:
- تو چی سیاوش؟ سردت نمیشه؟
سیاوش لبخندی زد و گفت:
- نه بابا. من پو*ست کلفت‌تر از این حرف‌هام.
با حرفش خنده‌ای کردم و هر دو به دریا خیره شدیم. با برخورد باد به صورتم چشم‌هام رو با لذّت بستم. چه‌قدر صدای دریا دل نواز بود. اون هم در کنار کسی که دوستش داری. با چشم‌های بسته بی‌اراده گفتم:
- سیاوش!
امّا صدایی از سیاوش در نیومد. با تعجّب چشم‌هام رو باز کردم و به سمت سیاوش برگشتم که دیدم سیاوش با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. لبخند پر از خجالتی زدم و گفتم:
- عه! چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
سیاوش نگاه خاصّی بهم کرد. آروم دستش رو جلو آورد و موهام رو پشت گوشم زد و گفت:
- می‌دونستی خیلی زن خوشگلی هستی؟
با حرفش ابرویی بالا پروندم که سیاوش در ادامه گفت:
- مثل یک گل زیبا طبیعی هستی‌. صاف و صادقی، درون و بیرونت یکیه. توی این دوره زمونه پیدا کردن چنین زنی خیلی سخت شده.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_پنجاه_شیش

با حرف‌ شیرینش لبخندی روی ل*بم نشست. به آرومی دستم رو روی دستش گذاشتم که بی‌اراده ضربان قلبم بالا رفت. این بار رنگ نگاه سیاوش عوض شده بود و جور دیگه‌ای نگاهم می‌کرد. توی نگاهش جز عشق چیز دیگه‌ای رو پیدا نکردم. به گمونم که سیاوش برای این به دنیا اومده بود که قلب کم تحمّل من رو ویران کنه و همین هم شد. آروم کف دستش رو ب*و*سیدم و روی گونه‌ام گذاشتم که سیاوش با این کارم لبی تر کرد و گفت:
- جانانم!
- جانم.
سیاوش نگاه خاصی بهم انداخت و آروم گفت:
- حاضری یک اسم مخصوص روی رابطمون بذاریم؟
با حرف سیاوش حس می‌کردم ضربان قلبم تند و تندتر شد. نفس عمیقی از هیجان کشیدم، با هیجان ل*بم رو گ*از گرفتم و گفتم:
- چه اسم مخصوصی؟
سیاوش توی جاش تکون خورد و کاملاً روبه‌روی من نشست. من هم با لبخند کامل به سمتش برگشتم. سیاوش سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. آروم نگاهی بهم کرد و گفت:
- دیگه نمی‌خوام هر جا برم تو رو همکار خودم معرّفی کنم. می‌خوام که عشق زندگیم بشی جانانم!
با حرف سیاوش حس کردم که قلبم از تپش افتاد. خدای من! گوش‌هام برعکس شنیدن یا واقعاً سیاوش این حرف رو زد؟ با ل*ب‌های نیمه‌باز از تعجّب و نفس‌های پی در پی‌ حاصل استرسم نگاهی به سیاوش کردم و با حیرت گفتم:
- عشق تو بشم؟
سیاوش از عکس‌العملم با نگرانی گفت:
- آره؛ ولی اگه تو نمی‌خوای من اجبارت... .
با حرف سیاوش سریع دستم رو روی دهنش گذاشتم و گفتم:
- این چه حرفیه دیوونه؟ معلومه که می‌خوام!
سیاوش با حرفم لبخندی زد که انگاری یاد چیزی افتاد و رنگ نگاهش غمگین شد. با تعجّب دست سیاوش رو فشار دادم و گفتم:
- چی‌شد سیاوش؟ چرا یک‌دفعه ناراحت شدی؟
سیاوش با نگاهی که تهش غم بی‌داد می‌کرد، گفت:
- از روزی که از دستت بدم می‌ترسم جانان!
با حرفش دلم ناگهان هری ریخت. چرا باید سیاوش این‌قدر از این موضوع بترسه؟ من که تا آخرین نفسم کنارش می‌مونم و به عشقش پای‌بند هستم؛ پس این نگرانی برای چی بود؟ برای آروم کردن سیاوش لبخند اطمینان بخشی بهش زدم و گفتم:
- نترس عزیزم، من همیشه کنارت می‌مونم اون هم تا آخرین نفسم؛ پس به چیز‌های خوب فکر کن. به آینده‌امون فکر کن.
سیاوش که سعی می‌کرد غم نگاهش رو مخفی کنه، لبخند ساختگی زد و گفت:
- آینده‌امون!
لبخندی زدم و با هیجان گفتم:
- آره! به آینده، به سال‌های بعد فکر کن. به زیبایی سفیدی موهامون. می‌دونستی پیر شدن کنار تو چه‌قدر می‌چسبه؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_پنجاه_شیش

با حرف‌ شیرینش لبخندی روی ل*بم نشست. به آرومی دستم رو روی دستش گذاشتم که بی‌اراده ضربان قلبم بالا رفت. این بار رنگ نگاه سیاوش عوض شده بود و جور دیگه‌ای نگاهم می‌کرد. توی نگاهش جز عشق چیز دیگه‌ای رو پیدا نکردم. به گمونم که سیاوش برای این به دنیا اومده بود که قلب کم تحمّل من رو ویران کنه و همین هم شد. آروم کف دستش رو ب*و*سیدم و روی گونه‌ام گذاشتم که سیاوش با این کارم لبی تر کرد و گفت:
- جانانم!
- جانم.
سیاوش نگاه خاصی بهم انداخت و آروم گفت:
- حاضری یک اسم مخصوص روی رابطمون بذاریم؟
با حرف سیاوش حس می‌کردم ضربان قلبم تند و تندتر شد. نفس عمیقی از هیجان کشیدم، با هیجان ل*بم رو گ*از گرفتم و گفتم:
- چه اسم مخصوصی؟
سیاوش توی جاش تکون خورد و کاملاً روبه‌روی من نشست. من هم با لبخند کامل به سمتش برگشتم. سیاوش سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. آروم نگاهی بهم کرد و گفت:
- دیگه نمی‌خوام هر جا برم تو رو همکار خودم معرّفی کنم. می‌خوام که عشق زندگیم بشی جانانم!
با حرف سیاوش حس کردم که قلبم از تپش افتاد. خدای من! گوش‌هام برعکس شنیدن یا واقعاً سیاوش این حرف رو زد؟ با ل*ب‌های نیمه‌باز از تعجّب و نفس‌های پی در پی‌ حاصل استرسم نگاهی به سیاوش کردم و با حیرت گفتم:
- عشق تو بشم؟
سیاوش از عکس‌العملم با نگرانی گفت:
- آره؛ ولی اگه تو نمی‌خوای من اجبارت... .
با حرف سیاوش سریع دستم رو روی دهنش گذاشتم و گفتم:
- این چه حرفیه دیوونه؟ معلومه که می‌خوام!
سیاوش با حرفم لبخندی زد که انگاری یاد چیزی افتاد و رنگ نگاهش غمگین شد. با تعجّب دست سیاوش رو فشار دادم و گفتم:
- چی‌شد سیاوش؟ چرا یک‌دفعه ناراحت شدی؟
سیاوش با نگاهی که تهش غم بی‌داد می‌کرد، گفت:
- از روزی که از دستت بدم می‌ترسم جانان!
با حرفش دلم ناگهان هری ریخت. چرا باید سیاوش این‌قدر از این موضوع بترسه؟ من که تا آخرین نفسم کنارش می‌مونم و به عشقش پای‌بند هستم؛ پس این نگرانی برای چی بود؟ برای آروم کردن سیاوش لبخند اطمینان بخشی بهش زدم و گفتم:
- نترس عزیزم، من همیشه کنارت می‌مونم اون هم تا آخرین نفسم؛ پس به چیز‌های خوب فکر کن. به آینده‌امون فکر کن.
سیاوش که سعی می‌کرد غم نگاهش رو مخفی کنه، لبخند ساختگی زد و گفت:
- آینده‌امون!
لبخندی زدم و با هیجان گفتم:
- آره! به آینده، به سال‌های بعد فکر کن. به زیبایی سفیدی موهامون. می‌دونستی پیر شدن کنار تو چه‌قدر می‌چسبه؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_پنجاه_هفت

این‌که دستامون بلرزه، پاهامون توان راه رفتن نداشته باشه. بعد غرغرکنان کنارت می‌شینم و بی‌‌اختیار سنگینی سرم رو روی شونه‌هات رها می‌کنم و از این حرف بزنیم که اسم بچّه‌هامون رو چی بذاریم؟
سیاوش با حرف‌هام سرش رو پایین آورد که من با لبخند سرش رو بالا گرفتم. در کمال ناباوری نم اشک رو توی چشم‌هاش دیدم. سیاوش فوراً با دست چشم‌هاش رو مالوند؛ امّا من از دیدن این صح*نه کمی حالم گرفته شد و با بغض گفتم:
- سیاوش چی‌شده؟
سیاوش با صدایی که توش بغض بی‌داد می‌کرد، گفت:
- حتّی با فهمیدن واقعیّت‌ها هم می‌تونی‌ من رو این‌قدر دوست داشته باشی؟
کدوم واقعیّت‌ها؟ سیاوش از چی حرف می‌زنه؟ چند بار پلک زدم و با ترس گفتم:
- چه واقعیّتی؟
سیاوش یک بار ل*ب‌هاش رو باز و بسته کرد و می‌خواست حرفی بزنه که ناگهان از گفتنش منصرف شد و سکوت کرد. روش رو سمت دریا کرد. با عصبانیّت فک سیاوش رو گرفتم، صورتش رو به سمت خودم برگردوندم و گفتم:
- ببین سیاوش اگه الان بهم راستش رو بگی قول میدم عصبانی نشم. درسته اولش داد و بیداد می‌کنم؛ ولی مطمئن باش درکت می‌کنم و باهاش کنار میام؛ ولی اگه بهم دروغ بگی... .
سیاوش با این حرفم آب دهنش رو به سختی بلعید که من در ادامه گفتم:
- دیگه هیچ‌وقت بهت اعتماد نمی‌کنم و این رو بدون مهم‌ترین پایه‌ی یک ر*اب*طه‌ی عاشقانه اعتماده که اگه سست باشه به نابودی کشیده میشه.
سیاوش با این حرفم بهم خیره شد و ناگهان پقی زیر خنده زد و گفت:
- یعنی اگه بفهمی من یواشکی اسم بچّه‌هامون رو انتخاب کردم، الآن باید منتظر کتک خوردنم باشم؟
با حرفش لبخندی روی ل*بم نشست و گفتم:
- ای‌بابا! الآن وقت شوخی کردنه آخه؟
سیاوش با حرفم خنده‌ای کرد که من با کنجکاوی پرسیدم:
- حالا چی انتخاب کردی؟
سیاوش با حالت بامزه‌ای نگاهم کرد و گفت:
- اگه دختردار شدیم اسمش رو جولیا می‌ذاریم؛ اگه پسردار شدیم اسمش رو آرتان می‌ذاریم.
با حرفش آروم زیر ل*ب زمزمه‌ کردم:
- آرتان و جولیا.
سیاوش با لبخند نگاهم کرد، لبی تر کرد و گفت:
- بیبن جانانم، من می‌خوام با شیطنت‌هامون اون هم در کنار ثمره‌ی عشقمون بدون ترس این دنیا رو شلوغ کنم! این‌قدری که دنیا بهم بریزه. بعد من دستت رو می‌گیرم و می‌برمت یک جای دور، جایی که ایمان من به تو، ایمان تو به من و ایمان ما به عشق گم نشه میون این هفت رنگی روزگار.
با این حرف اشک‌ توی چشم‌هام جمع شد که سیاوش در ادامه گفت:
- من می‌خوام عشقمون این‌قدر واقعی و عمیق باشه که توی تاریخ عشاق ثبتش کنن و اسطوره‌‌ی کتاب‌های عاشقانه بشیم. می‌خوام زمانی که خسته‌ای یا حتّی حوصله‌ی خودتم نداشتی این رو بدونی که من‌ تو رو با عشق می‌فهمم. می‌خوام وقتی تو ناراحتی بشی، اشک‌های قشنگت رو من پاک بکنم.
بعد دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- می‌خوام که ملکه‌ی قلب من بشی.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_پنجاه_هفت

این‌که دستامون بلرزه، پاهامون توان راه رفتن نداشته باشه. بعد غرغرکنان کنارت می‌شینم و بی‌‌اختیار سنگینی سرم رو روی شونه‌هات رها می‌کنم و از این حرف بزنیم که اسم بچّه‌هامون رو چی بذاریم؟
سیاوش با حرف‌هام سرش رو پایین آورد که من با لبخند سرش رو بالا گرفتم. در کمال ناباوری نم اشک رو توی چشم‌هاش دیدم. سیاوش فوراً با دست چشم‌هاش رو مالوند؛ امّا من از دیدن این صح*نه کمی حالم گرفته شد و با بغض گفتم:
- سیاوش چی‌شده؟
سیاوش با صدایی که توش بغض بی‌داد می‌کرد، گفت:
- حتّی با فهمیدن واقعیّت‌ها هم می‌تونی‌ من رو این‌قدر دوست داشته باشی؟
کدوم واقعیّت‌ها؟ سیاوش از چی حرف می‌زنه؟ چند بار پلک زدم و با ترس گفتم:
- چه واقعیّتی؟
سیاوش یک بار ل*ب‌هاش رو باز و بسته کرد و می‌خواست حرفی بزنه که ناگهان از گفتنش منصرف شد و سکوت کرد. روش رو سمت دریا کرد. با عصبانیّت فک سیاوش رو گرفتم، صورتش رو به سمت خودم برگردوندم و گفتم:
- ببین سیاوش اگه الان بهم راستش رو بگی قول میدم عصبانی نشم. درسته اولش داد و بیداد می‌کنم؛ ولی مطمئن باش درکت می‌کنم و باهاش کنار میام؛ ولی اگه بهم دروغ بگی... .
سیاوش با این حرفم آب دهنش رو به سختی بلعید که من در ادامه گفتم:
- دیگه هیچ‌وقت بهت اعتماد نمی‌کنم و این رو بدون مهم‌ترین پایه‌ی یک ر*اب*طه‌ی عاشقانه اعتماده که اگه سست باشه به نابودی کشیده میشه.
سیاوش با این حرفم بهم خیره شد و ناگهان پقی زیر خنده زد و گفت:
- یعنی اگه بفهمی من یواشکی اسم بچّه‌هامون رو انتخاب کردم، الآن باید منتظر کتک خوردنم باشم؟
با حرفش لبخندی روی ل*بم نشست و گفتم:
- ای‌بابا! الآن وقت شوخی کردنه آخه؟
سیاوش با حرفم خنده‌ای کرد که من با کنجکاوی پرسیدم:
- حالا چی انتخاب کردی؟
سیاوش با حالت بامزه‌ای نگاهم کرد و گفت:
- اگه دختردار شدیم اسمش رو جولیا می‌ذاریم؛ اگه پسردار شدیم اسمش رو آرتان می‌ذاریم.
با حرفش آروم زیر ل*ب زمزمه‌ کردم:
- آرتان و جولیا.
سیاوش با لبخند نگاهم کرد، لبی تر کرد و گفت:
- بیبن جانانم، من می‌خوام با شیطنت‌هامون اون هم در کنار ثمره‌ی عشقمون بدون ترس این دنیا رو شلوغ کنم! این‌قدری که دنیا بهم بریزه. بعد من دستت رو می‌گیرم و می‌برمت یک جای دور، جایی که ایمان من به تو، ایمان تو به من و ایمان ما به عشق گم نشه میون این هفت رنگی روزگار.
با این حرف اشک‌ توی چشم‌هام جمع شد که سیاوش در ادامه گفت:
- من می‌خوام عشقمون این‌قدر واقعی و عمیق باشه که توی تاریخ عشاق ثبتش کنن و اسطوره‌‌ی کتاب‌های عاشقانه بشیم. می‌خوام زمانی که خسته‌ای یا حتّی حوصله‌ی خودتم نداشتی این رو بدونی که من‌ تو رو با عشق می‌فهمم. می‌خوام وقتی تو ناراحتی بشی، اشک‌های قشنگت رو من پاک بکنم.
بعد دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- می‌خوام که ملکه‌ی قلب من بشی.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_پنجاه_هشت

با این حرف پر از احساسش بی‌اراده اشکی از چشمم لغزید. سیاوش اشکم رو با دستش پاک کرد و آروم گفت:
- هیش! گریه نداشتیم جانان‌‌خانوم. می‌خوام از این به بعد فقط لبخند رو روی ل*ب‌های قشنگت ببینم.
بی‌توجّه به حرفش که سعی داشت من رو بخندونه با صدای لرزونی گفتم:
- پس چرا تا حالا بهم نگفتی که دوستم داری؟
سیاوش با این حرفم آهی کشید و گفت:
- فکر می‌کنی توی چشم‌هات نگاه کنم و بگم دوستت دارم آسونه جانان؟
با حرفش دهن کجی کردم و با شیطنت گفتم:
- چرا آسون نباشه؟
سیاوش توی چشم‌هام نگاه کرد و آروم گفت:
- تو فقط نگاه کردن من رو می‌بینی؛ امّا من دو جفت چشم‌های آهویی رو می‌بینم که بی‌اراده توشون گم می‌شم.
با حرفش لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. سیاوش روی شن دراز کشید و دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت. من هم کنارش با فاصله دراز کشیدم و هر دو به آسمون پر از ستاره خیره شدیم که سیاوش در ادامه گفت:
- رنگ‌ چشم‌هات هم‌رنگ هزارتا آدمی که از کنارم رد می‌شن هستن؛ امّا می‌دونی چیه؟
نگاهم رو از آسمون پر از ستاره گرفتم، سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- چیه؟!
- امّا کدومشون بلدن مثل تو این‌قدر قشنگ نگاهم کنن.
با حرفش چشم‌هام رو بستم و خنده‌ای از ذوق سر دادم. سیاوش با لبخند نگاهی بهم کرد و گفت:
- ای‌جانم خند‌ه‌هاش رو.
قلبم از خوش‌حالی و حرف‌های شاعرانه‌ی سیاوش ضعف کرد. اصلاً دوست نداشتم امشب تموم بشه؛ چون در کنار سیاوش احساس امنیت، عشق و آرامش می‌کردم. سیاوشم، من قصّه‌ی تو رو تا ابد این‌گونه آغاز می‌کنم؛ یکی بود، هنوز هم هست. خدایا همیشه توی زندگیم باشه، پشت و پناهم باشه؛ چون اون تموم قلب منه. اون شب من و سیاوش در کنار هم کلّی حرف زدیم و خندیدیم. راجع به آینده‌امون کلی برنامه‌های رویایی ریختیم که هر رهگذری به حر‌ف‌هامون گوش می‌داد قطعاً به ما کلمه‌ی خوشبحالشون رو نثارمون می‌کرد و این چنین شد که من با نخستین نگاه سیاوش آغاز شدم و قلب، تن، روحم تسلیم نگاه افسونگر سیاوش شدن؛ امّا نمی‌دونستم که این خوشبختی زیاد برای من دووم نمیاره و قراره در آینده‌ آسمون شب من بی‌ستاره بشه. چه کسی می‌دونه؟! شاید قرار بعدی من بر روی ماه بی‌ستاره باشه همین قدر غیرممکن؛ امّا غیر ممکن ممکن میشه و من از این ممکن‌ها می‌ترسم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_پنجاه_هشت

با این حرف پر از احساسش بی‌اراده اشکی از چشمم لغزید. سیاوش اشکم رو با دستش پاک کرد و آروم گفت:
- هیش! گریه نداشتیم جانان‌‌خانوم. می‌خوام از این به بعد فقط لبخند رو روی ل*ب‌های قشنگت ببینم.
بی‌توجّه به حرفش که سعی داشت من رو بخندونه با صدای لرزونی گفتم:
- پس چرا تا حالا بهم نگفتی که دوستم داری؟
سیاوش با این حرفم آهی کشید و گفت:
- فکر می‌کنی توی چشم‌هات نگاه کنم و بگم دوستت دارم آسونه جانان؟
با حرفش دهن کجی کردم و با شیطنت گفتم:
- چرا آسون نباشه؟
سیاوش توی چشم‌هام نگاه کرد و آروم گفت:
- تو فقط نگاه کردن من رو می‌بینی؛ امّا من دو جفت چشم‌های آهویی رو می‌بینم که بی‌اراده توشون گم می‌شم.
با حرفش لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. سیاوش روی شن دراز کشید و دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت. من هم کنارش با فاصله دراز کشیدم و هر دو به آسمون پر از ستاره خیره شدیم که سیاوش در ادامه گفت:
- رنگ‌ چشم‌هات هم‌رنگ هزارتا آدمی که از کنارم رد می‌شن هستن؛ امّا می‌دونی چیه؟
نگاهم رو از  آسمون پر از ستاره گرفتم، سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- چیه؟!
- امّا کدومشون بلدن مثل تو این‌قدر قشنگ نگاهم کنن.
با حرفش چشم‌هام رو بستم و خنده‌ای از ذوق سر دادم. سیاوش با لبخند نگاهی بهم کرد و گفت:
- ای‌جانم خند‌ه‌هاش رو.
قلبم از خوش‌حالی و حرف‌های شاعرانه‌ی سیاوش ضعف کرد. اصلاً دوست نداشتم امشب تموم بشه؛ چون در کنار سیاوش احساس امنیت، عشق و آرامش می‌کردم. سیاوشم، من قصّه‌ی تو رو تا ابد این‌گونه آغاز می‌کنم؛ یکی بود، هنوز هم هست. خدایا همیشه توی زندگیم باشه، پشت و پناهم باشه؛ چون اون تموم قلب منه. اون شب من و سیاوش در کنار هم کلّی حرف زدیم و خندیدیم. راجع به آینده‌امون کلی برنامه‌های رویایی ریختیم که هر رهگذری به حر‌ف‌هامون گوش می‌داد قطعاً به ما کلمه‌ی خوشبحالشون رو نثارمون می‌کرد و این چنین شد که من با نخستین نگاه سیاوش آغاز شدم و قلب، تن، روحم تسلیم نگاه افسونگر سیاوش شدن؛ امّا نمی‌دونستم که این خوشبختی زیاد برای من دووم نمیاره و قراره در آینده‌ آسمون شب من بی‌ستاره بشه. چه کسی می‌دونه؟! شاید قرار بعدی من بر روی ماه بی‌ستاره باشه همین قدر غیرممکن؛ امّا غیر ممکن ممکن میشه و من از این ممکن‌ها می‌ترسم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا