کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_نه

با حیرت از جام بلند شدم و به سمتش رفتم که سیاوش به تندی روبه‌روم ایستاد و چیز صورتی رو پشتش قایم کرد. با چشم‌های به اندازه توپ پینگ‌پنگم نگاهش کردم و با دستم بهش اشاره کردم و گفتم:
- ببینم چی رو پشتت قایم کردی!
سیاوش در حالی‌که خنده‌اش رو کنترل می‌کرد، شونه‌‌ای بالا انداخت و گفت‌:
- چی رو قایم کردم؟ چیزی نیست که عزیزم! حتماً توَهم زدی.
اخمی کردم و با حرص گفتم:
- ببین به من دروغ نگو و مثل بچه‌ها هم رفتار نکن. به اندازه‌ی کافی امروز اعصاب من رو خورد کردی.
در حالی‌که نزدیکش می‌شدم و سعی می‌کردم به پشتش نگاه بکنم گفتم:
- الاّن هم هر چیزی رو پشتت قایم کردی رو بهم بده، زود باش.
سیاوش با لبخند شیطانی عقب گرد کرد و گفت:
- جان تو چیزی نیست خوشگلم.
مشتی به بازوش زدم و با اخم گفتم:
- خوشگلم و زهرمار! سیاوش روی مخم راه نرو. نشونم بده ببینم.
سیاوش خنده‌ی شیطانی کرد و گفت:
- بفرما.
ناگهان سیاوش لباس صورتی رنگ خال‌خالی مخصوص که حکم نگه‌دارنده‌ی دخترانگیم رو بوده، از پشتش در آورد که با دیدنش هینی کشیدم و محکم از دستش قایپدم و با جیغ گفتم:
- بی‌شعور خجالت نمی‌کشی تو؟ بی‌حیا!
سیاوش با حرفم پقی زیر خنده زد که من با حرص لباس صورتی خال‌خالی مسخره‌ام رو با خشم توی ساکم پرت کردم که سیاوش با خنده و با لحن اعصاب خورد کنی گفت:
- جون‌بابا! چه‌قدر هم نرم بود.
از حرص مشتی به بازوش زدم و زیر ل*ب مفسد‌ِ فی‌ الارضی نثارش کردم که سیاوش با حرفم خنده‌‌اش بیشتر شد و با قهقه‌هاش داشت من رو روانی می‌کرد. ای‌خدا! آخرش مرگ من توسط این جلبک رقم می‌خوره، ببین کی گفتم.
اصلاً تقصیر منِ که به این روانی اجازه دادم ساکم رو بگرده! با حرص به سمت تخت رفتم که با یادآوری سشوار دوباره با حرص از جام بلند شدم و به سمت ساکم رفتم و با گشتن کمی سشوارم رو در آوردم و محکم به س*ی*نه‌ی سیاوش کوبیدمش. سیاوش با خنده اوخی کرد و گفت:
- چه‌خبرته بابا! آروم‌تر.
با عصبانیت به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- خدا رو شکر خنده‌هات رو کردی. الاّن هم بیا این رو به اون موهای لامصبت بزن؛ فقط ازت خواهش می‌کنم که دست از سر من بدبخت بردار.
سیاوش با خنده چشمکی بهم زد و گفت:
- دست از سر چیت؟
پرودرگارا! خودت که شاهد هستی، این ذاتاً منحرفِ؛ پس چرا من رو گیر این جلبک انداختی؟ اصلاً بهتره برم خودم رو گم و گور کنم تا یکم اعصاب بدبخت من از دست این بشر راحت بشه!
با حرف سیاوش چپ- چپ نگاهش کردم و با حرص و بدون هیچ عکس‌العملی به اون حرف بی‌مزه‌اش گفتم:
- یکم ادب داشته باشی بد نیست آقای کامروا.
سیاوش با حرفم خنده‌اش رو جمع کرد و دستی لای‌ موهاش کرد و گفت:
- تو هنوز از موضوع صبح ناراحت هستی؟
بدون محل دادن بهش به سمت تختم رفتم و پتو رو روی خودم کشیدم و گفتم:
- تموم کردی بی‌زحمت چراغ‌ها رو خاموش کن.
سیاوش نگاهی بهم انداخت و گفت:
- می‌دونم کاری که کردم اشتباه بود؛ پس می‌خوام‌ که این ناراحتیت رو بذاری کنار. الاّن ما دوتا هم‌سفریم و به هم دیگه نیاز داریم.
هه! آقا معذرت خواهی نکرد؛ می‌ترسه اون غرورش جریحه‌دار بشه؛ اما هنوز جانان رو نشناختی! یک آشی برات بپزم که کیف کنی. نگاه سردی به سیاوش انداختم و گفتم:
- هر وقت معذرت خواستی می‌بخشم.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه بابا؟
- آره بابا.
سیاوش با حاضر جوابیم لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- معذرت می‌خوام.
با حرفش لبخند خیلی ریزی گوشه‌ی ل*بم نشست و گفتم:
- بهم قول بده که این‌کار رو دیگه تکرار نکنی.
- قول نمی‌دم؛ امّا سعی خودم رو می‌کنم.
بعد از این حرف نگاه شیطانی بهم کرد که با خنده روم رو ازش گرفتم و گفتم:
- یالا سشوارت رو بزن تا مریض نشدی. من حوصله‌ی پرستار بازی رو ندارم.
سیاوش بی‌اهمّیت به حرفم ل*ب‌هاش رو غنچه کرد و با حالت مسخره‌ای گفت:
- چشم، خانوم‌ حساس.
نه! من نمی‌تونم این دیوونه رو تحمّل کنم. با حرف سیاوش چشم‌هام رو با اکراه ازش گرفتم و از تخت بلند شدم و با اخم می‌خواستم از اتاق نحسمون بیرون بزنم که سریع سیاوش گفت:
- با این لباس‌های بچّگونه‌ات می‌خوای بیرون بری خانوم‌خانوم‌ها؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_نه

با حیرت از جام بلند شدم و به سمتش رفتم که سیاوش به تندی روبه‌روم ایستاد و چیز صورتی رو پشتش قایم کرد. با چشم‌های به اندازه توپ پینگ‌پنگم نگاهش کردم و با دستم بهش اشاره کردم و گفتم:
- ببینم چی رو پشتت قایم کردی!
سیاوش در حالی‌که خنده‌اش رو کنترل می‌کرد، شونه‌‌ای بالا انداخت و گفت‌:
- چی رو قایم کردم؟ چیزی نیست که عزیزم! حتماً توَهم زدی.
اخمی کردم و با حرص گفتم:
- ببین به من دروغ نگو و مثل بچه‌ها هم رفتار نکن. به اندازه‌ی کافی امروز اعصاب من رو خورد کردی.
در حالی‌که نزدیکش می‌شدم و سعی می‌کردم به پشتش نگاه بکنم گفتم:
- الاّن هم هر چیزی رو پشتت قایم کردی رو بهم بده، زود باش.
سیاوش با لبخند شیطانی عقب گرد کرد و گفت:
- جان تو چیزی نیست خوشگلم.
مشتی به بازوش زدم و با اخم گفتم:
- خوشگلم و زهرمار! سیاوش روی مخم راه نرو. نشونم بده ببینم.
سیاوش خنده‌ی شیطانی کرد و گفت:
- بفرما.
ناگهان سیاوش لباس صورتی رنگ خال‌خالی مخصوص که حکم نگه‌دارنده‌ی دخترانگیم رو بوده، از پشتش در آورد که با دیدنش هینی کشیدم و محکم از دستش قایپدم و با جیغ گفتم:
- بی‌شعور خجالت نمی‌کشی تو؟ بی‌حیا!
سیاوش با حرفم پقی زیر خنده زد که من با حرص لباس صورتی خال‌خالی مسخره‌ام رو با خشم توی ساکم پرت کردم که سیاوش با خنده و با لحن اعصاب خورد کنی گفت:
- جون‌بابا! چه‌قدر هم نرم بود.
از حرص مشتی به بازوش زدم و زیر ل*ب مفسد‌ِ فی‌ الارضی نثارش کردم که سیاوش با حرفم خنده‌‌اش بیشتر شد و با قهقه‌هاش داشت من رو روانی می‌کرد. ای‌خدا! آخرش مرگ من توسط این جلبک رقم می‌خوره، ببین کی گفتم.
اصلاً تقصیر منِ که به این روانی اجازه دادم ساکم رو بگرده! با حرص به سمت تخت رفتم که با یادآوری سشوار دوباره با حرص از جام بلند شدم و به سمت ساکم رفتم و با گشتن کمی سشوارم رو در آوردم و محکم به س*ی*نه‌ی سیاوش کوبیدمش. سیاوش با خنده اوخی کرد و گفت:
- چه‌خبرته بابا! آروم‌تر.
با عصبانیت به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- خدا رو شکر خنده‌هات رو کردی. الاّن هم بیا این رو به اون موهای لامصبت بزن؛ فقط ازت خواهش می‌کنم که دست از سر من بدبخت بردار.
سیاوش با خنده چشمکی بهم زد و گفت:
- دست از سر چیت؟
پرودرگارا! خودت که شاهد هستی، این ذاتاً منحرفِ؛ پس چرا من رو گیر این جلبک انداختی؟ اصلاً بهتره برم خودم رو گم و گور کنم تا یکم اعصاب بدبخت من  از دست این بشر راحت بشه!
با حرف سیاوش چپ- چپ نگاهش کردم و با حرص و بدون هیچ عکس‌العملی به اون حرف بی‌مزه‌اش گفتم:
- یکم ادب داشته باشی بد نیست آقای کامروا.
سیاوش با حرفم خنده‌اش رو جمع کرد و دستی لای‌ موهاش کرد و گفت:
- تو هنوز از موضوع صبح ناراحت هستی؟
بدون محل دادن بهش به سمت تختم رفتم و پتو رو روی خودم کشیدم و گفتم:
- تموم کردی بی‌زحمت چراغ‌ها رو خاموش کن.
سیاوش نگاهی بهم انداخت و گفت:
- می‌دونم کاری که کردم اشتباه بود؛ پس می‌خوام‌ که این ناراحتیت رو بذاری کنار. الاّن ما دوتا هم‌سفریم و به هم دیگه نیاز داریم.
هه! آقا معذرت خواهی نکرد؛ می‌ترسه اون غرورش جریحه‌دار بشه؛ اما هنوز جانان رو نشناختی! یک آشی برات بپزم که کیف کنی. نگاه سردی به سیاوش انداختم و گفتم:
- هر وقت معذرت خواستی می‌بخشم.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه بابا؟
- آره بابا.
سیاوش با حاضر جوابیم لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- معذرت می‌خوام.
با حرفش لبخند خیلی ریزی گوشه‌ی ل*بم نشست و گفتم:
- بهم قول بده که این‌کار رو دیگه تکرار نکنی.
- قول نمی‌دم؛ امّا سعی خودم رو می‌کنم.
بعد از این حرف نگاه شیطانی بهم کرد که با خنده روم رو ازش گرفتم و گفتم:
- یالا سشوارت رو بزن تا مریض نشدی. من حوصله‌ی پرستار بازی رو ندارم.
سیاوش بی‌اهمّیت به حرفم ل*ب‌هاش رو غنچه کرد و با حالت مسخره‌ای گفت:
- چشم، خانوم‌ حساس.
نه! من نمی‌تونم این دیوونه رو تحمّل کنم. با حرف سیاوش چشم‌هام رو با اکراه ازش گرفتم و از تخت بلند شدم و با اخم می‌خواستم از اتاق نحسمون بیرون بزنم که سریع سیاوش گفت:
- با این لباس‌های بچّگونه‌ات می‌خوای بیرون بری خانوم‌خانوم‌ها؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_ده

با حرف سیاوش نگاهی به خودم انداختم که با دیدن خودم همانا برگ‌هام ریخت. با حرص به سمتش برگشتم و گفتم:
- مگه تو با این مسخره‌بازی‌هات واسه آدم حواسم هم می‌زاری؟
بعد با عصبانیت زیر ل*ب نچسبی نثارش کردم که سیاوش در حالی‌که موهاش رو سشوار می‌زد گفت:
- شنیدم چی گفتی‌ها.
با حرف سیاوش زودی درجوابش توپیدم:
- خوب کاری می‌کنم. عمداً گفتم که بشنوی بچه پررو.
با زدن این حرفم مثل دیوونه‌ها گوشیم رو از روی میز برداشتم و به سمت کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق رفتم و خودم رو با عصبانیت روش پرت کردم و با روشن کردن اینترنتم سیل پیام‌های رگ‌باری ساحل بالا اومدن. پفی کشیدم و شروع به خوندن پیام‌های ساحل کردم که سیاوش بعد از تموم کردن کارش موهاش رو شونه کرد. بعد از این‌که با عطر دوش گرفت به سمت من برگشت و گفت:
- جانان، می‌خوام با سینان کمی گشت‌ و گذار کنم و کمی هوا بخورم. تو هم میای؟
با بی‌محلی ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نه، به‌سلامت.
سیاوش با شنیدن جوابم لبخندی زد و گفت:
- اوکی؛ پس با اجازه‌اتون خانوم خوش‌اخلاق.
با حرف سیاوش نگاهی پُر از اکراه بهش انداختم و زیر ل*ب ایشی گفتم که سیاوش با گفتن خداحافظ با قدم‌های بلند از اتاق خارج شد. با کشیدن خمیازه‌ی بلندی سرم رو از گوشی لامصبم بلند کردم و با خستگی نگاهی به ساعت دیواریم کردم که با دیدن ساعت هینی زیر ل*ب گفتمم. ساعت دوازده شب بود؛ خاک عالم! من چه‌قدر با این ساحل عنتر وِر زدم و خودم خبر نداشتم! پفی کشیدم و می‌خواستم از کاناپه بلند بشم که یکهو صدای قار و قورِ شکمم بلند شد. دستی به شکمم کشیدم و آروم گفتم:
- اوخ! شکم عزیزم گشنه‌ات شد؟ الان می‌ریم دوتایی یک شام توپ باهم می‌زنیم و حسابی از خجالتت در میام.
از کاناپه بلند شدم، کش و قوسی به بدنم دادم که با یادآوری سیاوش که تا الّان بیرون بوده، دهن کجی کردم و زیر ل*ب گفتم:
- لابد این مر*تیکه‌ی نکبت حسابی داره خوش می‌گذرونه؛ احتمالاً شام هم کوفت کرده اون هم بدون من!
از حرص نیشخندی زدم. اصلا چرا من ناراحتم که بدون من شام کوفت کرده؟ هان؟ با این فکر کم‌کم نیشخندم محو شد. با کلافگی چنگی به موهام و به این فکر کردم خب من نمی‌تونم تنهایی غذا بخورم. با زدن این حرفم زودی از جام بلند شدم که ناگهان در اتاق باز شد و سیاوش با سینی غذا وارد اتاق شد. با دیدنش دست‌هام رو به حالتِ دست به س*ی*نه کردم و با طعنه گفتم:
- به‌به! بالاخره سلطان سیاوش‌خان تشریف فرما شدن.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_ده

با حرف سیاوش نگاهی به خودم انداختم که با دیدن خودم همانا برگ‌هام ریخت. با حرص به سمتش برگشتم و گفتم:
- مگه تو با این مسخره‌بازی‌هات واسه آدم حواسم هم می‌زاری؟
بعد با عصبانیت زیر ل*ب نچسبی نثارش کردم که سیاوش در حالی‌که موهاش رو سشوار می‌زد گفت:
- شنیدم چی گفتی‌ها.
با حرف سیاوش زودی درجوابش توپیدم:
- خوب کاری می‌کنم. عمداً گفتم که بشنوی بچه پررو.
با زدن این حرفم مثل دیوونه‌ها گوشیم رو از روی میز برداشتم و به سمت کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق رفتم و خودم رو با عصبانیت روش پرت کردم و با روشن کردن اینترنتم سیل پیام‌های رگ‌باری ساحل بالا اومدن. پفی کشیدم و شروع به خوندن پیام‌های ساحل کردم که سیاوش بعد از تموم کردن کارش موهاش رو شونه کرد. بعد از این‌که با عطر دوش گرفت به سمت من برگشت و گفت:
- جانان، می‌خوام با سینان کمی گشت‌ و گذار کنم و کمی هوا بخورم. تو هم میای؟
با بی‌محلی ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نه، به‌سلامت.
سیاوش با شنیدن جوابم لبخندی زد و گفت:
- اوکی؛ پس با اجازه‌اتون خانوم خوش‌اخلاق.
با حرف سیاوش نگاهی پُر از اکراه بهش انداختم و زیر ل*ب ایشی گفتم که سیاوش با گفتن خداحافظ با قدم‌های بلند از اتاق خارج شد. با کشیدن خمیازه‌ی بلندی سرم رو از گوشی لامصبم بلند کردم و با خستگی نگاهی به ساعت دیواریم کردم که با دیدن ساعت هینی زیر ل*ب گفتمم. ساعت دوازده شب بود؛ خاک عالم! من چه‌قدر با این ساحل عنتر وِر زدم و خودم خبر نداشتم! پفی کشیدم و می‌خواستم از کاناپه بلند بشم که یکهو صدای قار و قورِ شکمم بلند شد. دستی به شکمم کشیدم و آروم گفتم:
- اوخ! شکم عزیزم گشنه‌ات شد؟ الان می‌ریم دوتایی یک شام توپ باهم می‌زنیم و حسابی از خجالتت در میام.
از کاناپه بلند شدم، کش و قوسی به بدنم دادم که با یادآوری سیاوش که تا الّان بیرون بوده، دهن کجی کردم و زیر ل*ب گفتم:
- لابد این مر*تیکه‌ی نکبت حسابی داره خوش می‌گذرونه؛ احتمالاً شام هم کوفت کرده اون هم بدون من!
از حرص نیشخندی زدم. اصلا چرا من ناراحتم که بدون من شام کوفت کرده؟ هان؟ با این فکر کم‌کم نیشخندم محو شد. با کلافگی چنگی به موهام و به این فکر کردم خب من نمی‌تونم تنهایی غذا بخورم. با زدن این حرفم زودی از جام بلند شدم که ناگهان در اتاق باز شد و سیاوش با سینی غذا وارد اتاق شد. با دیدنش دست‌هام رو به حالتِ دست به س*ی*نه کردم و با طعنه گفتم:
- به‌به! بالاخره سلطان سیاوش‌خان تشریف فرما شدن.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_یازده

سیاوش با دیدنم زودی سینی غذا رو روی تخت گذاشت. با دیدن پیتزا آب دهنم رو به زور بلعیدم؛ امّا سیاوش کم نیاورد و زودی در جوابم گفتم:
- خب اومدم با سلطانم خلوت کنم و شام بخورم. از نظر شما مشکلیه؟
دهن کجی کردم و گفتم:
- شام؟ اون هم دوازده شب؟
سیاوش با تعّجب نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- خب دوازده شب باشه، مگه چیه؟ اصلاً تو چرا این‌قدر با زمین و زمان مشکل داری دختر؟ بیا بگیر دوتایی غذامون رو بخوریم دیگه.
با حرف سیاوش ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- دوتایی؟ مگه تو شام نخوردی؟
سیاوش در حالی‌که به سمت تخت می‌رفت. آروم روی تخت، نشست و گفت:
- نه، بدون تو از گلوم پایین نمیره.
با حرف سیاوش سرجام خشکم زد. واقعاً سیاوش به‌خاطر من غذا نخورده؟
نمی‌دونم چرا؟ امّا یک‌ جورهایی خوش‌حال شدم و لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی ل*بم نشست که سیاوش با تشر گفت:
- ای‌بابا! چرا عینه مجسمه‌ها اون‌جا ایستادی؟ بیا بخور دیگه تا پیتزاها سرد نشدن بیا دیگه!
با حرف سیاوش بی‌اراده به سمتش رفتم و آروم کنارش نشستم که سیاوش سُس گوجه‌ای رو روی پیتزاها ریخت و یک تیکه‌اش رو به سمت من گرفت و من هم با لبخند تیکه‌ی پیتزا رو ازش گرفتم و دوتایی شروع به خوردن کردیم‌.
- راستی سینان گفت قراره فردا به سمت شرکت لبنیاتشون بریم.
با حرفش سری تکون دادم و با دهن پر گفتم:
- باشه.
سیاوش با حرفم نوشابه‌اش رو سَر کشید و در ادامه گفت:
- یادت باشه جانان، هر چیزی که درمورد کیفیت اجناس دیدی و شنیدی رو باید یادداشت کنی. اوکی؟
با حرفش سری تکون دادم که سیاوش زیر ل*ب خوبه‌ای گفت و هر دو به خوردنمون ادامه دادیم که حس فضولی مثل خوره به جونم افتاد. ل*ب‌هام رو تر کردم و خواستم حس فضولیم رو برطرف کنم؛ اما سریع دهنم رو بستم و از پرسیدن سوالم پشیمون شدم. سیاوش فوراً قصدم رو فهمید و با خنده گفت:
- هر چیزی که توی دلت هست رو بپرس جانان، از من خجالت نکش.
با حرفش سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- تا حالا عاشق شدی؟
سیاوش با حرفم تیکه پیتزاش رو سر جاش گذاشت و نگاهی بهم انداخت و گفت:
- تا حالا عاشق نشدم؛ چون عشق وجود نداره.
با حرفش با حیرت نگاهش کردم و گفتم:
- اگه بگیم عشق وجود نداره، یعنی تو قصّه‌ی عشق لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد رو انکار می‌کنی؟
سیاوش با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- این شخصیت‌های که برام مثال زدی، همشون قهرمان قصّه‌های خودشونن جانان. می‌دونی؟ عشق جای خودش رو با چیزی به نام میل زودگذر عوض کرده؛ دیگه عشقی وجود نداره.
بعد با لبخند تلخی نگاهش رو از مردمک‌های چشم‌هام گرفت و به پیتزاهای که هر ثانیه سردتر می‌شد، خیره شد.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_یازده

سیاوش با دیدنم زودی سینی غذا رو روی تخت گذاشت. با دیدن پیتزا آب دهنم رو به زور بلعیدم؛ امّا سیاوش کم نیاورد و زودی در جوابم گفتم:
- خب اومدم با سلطانم خلوت کنم و شام بخورم. از نظر شما مشکلیه؟
دهن کجی کردم و گفتم:
- شام؟ اون هم دوازده شب؟
سیاوش با تعّجب نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- خب دوازده شب باشه، مگه چیه؟ اصلاً تو چرا این‌قدر با زمین و زمان مشکل داری دختر؟ بیا بگیر دوتایی غذامون رو بخوریم دیگه.
با حرف سیاوش ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- دوتایی؟ مگه تو شام نخوردی؟
سیاوش در حالی‌که به سمت تخت می‌رفت. آروم روی تخت، نشست و گفت:
- نه، بدون تو از گلوم پایین نمیره.
با حرف سیاوش سرجام خشکم زد. واقعاً سیاوش به‌خاطر من غذا نخورده؟
نمی‌دونم چرا؟ امّا یک‌ جورهایی خوش‌حال شدم و لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی ل*بم نشست که سیاوش با تشر گفت:
- ای‌بابا! چرا عینه مجسمه‌ها اون‌جا ایستادی؟ بیا بخور دیگه تا پیتزاها سرد نشدن بیا دیگه!
با حرف سیاوش بی‌اراده به سمتش رفتم و آروم کنارش نشستم که سیاوش سُس گوجه‌ای رو روی پیتزاها ریخت و یک تیکه‌اش رو به سمت من گرفت و من هم با لبخند تیکه‌ی پیتزا رو ازش گرفتم و دوتایی شروع به خوردن کردیم‌.
- راستی سینان گفت قراره فردا به سمت شرکت لبنیاتشون بریم.
با حرفش سری تکون دادم و با دهن پر گفتم:
- باشه.
سیاوش با حرفم نوشابه‌اش رو سَر کشید و در ادامه گفت:
- یادت باشه جانان، هر چیزی که درمورد کیفیت اجناس دیدی و شنیدی رو باید یادداشت کنی. اوکی؟
با حرفش سری تکون دادم که سیاوش زیر ل*ب خوبه‌ای گفت و هر دو به خوردنمون ادامه دادیم که حس فضولی مثل خوره به جونم افتاد. ل*ب‌هام رو تر کردم و خواستم حس فضولیم رو برطرف کنم؛ اما سریع دهنم رو بستم و از پرسیدن سوالم پشیمون شدم. سیاوش فوراً قصدم رو فهمید و با خنده گفت:
- هر چیزی که توی دلت هست رو بپرس جانان، از من خجالت نکش.
با حرفش سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- تا حالا عاشق شدی؟
سیاوش با حرفم تیکه پیتزاش رو سر جاش گذاشت و نگاهی بهم انداخت و گفت:
- تا حالا عاشق نشدم؛ چون عشق وجود نداره.
با حرفش با حیرت نگاهش کردم و گفتم:
- اگه بگیم عشق وجود نداره، یعنی تو قصّه‌ی عشق لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد رو انکار می‌کنی؟
سیاوش با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- این شخصیت‌های که برام مثال زدی، همشون قهرمان قصّه‌های خودشونن جانان. می‌دونی؟ عشق جای خودش رو با چیزی به نام میل زودگذر عوض کرده؛ دیگه عشقی وجود نداره.
 بعد با لبخند تلخی نگاهش رو از مردمک‌های چشم‌هام گرفت و به پیتزاهای که هر ثانیه سردتر می‌شد، خیره شد.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_دوازده

با حرفش با چشم‌های غمگین نگاهش کردم. نمی‌دونم چرا؟ امّا توقع این جواب رو ازش نداشتم. یعنی توی این دنیای فانی کسی نیست بهش قلب پاکم رو هدیه بدم؟! با ناراحتی گازی از تیکه پیتزام زدم که با حرف بعدی سیاوش دست از جویدن برداشتم و مات‌زده نگاهش کردم.
- ولی جانان؛ اگه روزی خواستم در قلبم رو برای کسی باز بکنم هیچ‌وقت با چشم‌هام عاشق اون دختر نمیشم؛ چون زیباتر از اون رو ممکنه پیدا کنم.
در حالی‌که سیاوش دستش روی قلبش می‌گذاشت گفت:
- امّا من با قلبم عاشق اون دختر میشم؛ چون قلب‌ها مشابهی ندارند. در حال حاضر یک دختر تونسته قلب من رو دیوونه‌ی خودش بکنه.
با حرفش سریع پرسیدم:
- اون دختر کیه؟
سیاوش چشمکی بهم زد و گفت:
- به همین زودی اون رو بهت معّرفی می‌کنم.
لبخند مصنوعی زدم و نگاهم رو به پیتز‌ها انداختم. دست خودم نبود؛ امّا از شنیدن این حرف از جانب سیاوش من رو به شّدت ناراحت کرد. بی‌اراده قلب امیدوارم رو نا اُمید کرد؛ چون قلب سیاوش متعلق به یکی دیگه شده.
با تموم کردن شام، سیاوش بسته‌های پیتزا؛ و نوشابه رو توی سطل آشغال ریخت با خستگی به سمت تخت رفت با آه، خودش رو وسط تخت انداخت و زودی چشم‌هاش رو بست. من هم با تموم کردن و زدن کرم مرطوب کننده‌ به دست و صورتم، به سمت تخت رفتم که با دیدن وضعیت سیاوش پفی کشیدم. سیاوش عینه جنازه خودش رو وسط تخت انداخته و دست و پاهاش رو تا آخرین حد باز کرده بود. می‌خواستم صداش بزنم که اون هیکل خوشگلش رو کنار بکشه. امّا ناگهان شیطون خبیث رفت توی جلدم و آروم بالش رو از روی تخت برداشتم و محکم توی صورتش زدم و با داد گفتم:
- پاشو ببینم.
سیاوش با برخورد بالش به صورتش مثل فنر تو جاش نیم‌خیز شد، با دیدنم اخمی کرد و گفت:
- مریضی تو دختر، چرا می‌زنی؟
دست راستم رو حق به جانب به کمرم زدم و با دست چپم بهش اشاره کردم و گفتم:
- سیاوش، خواهشاً مثل بچه‌ی آدم برو روی کاناپه بگیر بخواب؛ چون خیلی خسته‌ام. بعدش هم ناناز خانومت ببینه ما روی یک تخت خوابیدیم ناراحت میشه.
سیاوش با شنیدن حرفم صورتش رو جمع کرد و عینه بچّه‌ پررو‌ها گرفت دوباره خوابید و گفت:
- جانان حسش نیست، اصلاً نمی‌تونم پاشم به‌خدا. بعدش‌ هم ناناز خانومم با این موضوع مشکلی نداره چون قربونش برم خیلی روشن‌فکره.
بعد در حالی‌که خوابیده بود، نگاهی بهم کرد و روی تخت نیم‌خیز شد و گفت:
- ببین جانان، من به خوابیدنِ روی تخت خیلی نیاز دارم‌! چون چند روزی استرس و اعصاب خوردی زیاد داشتم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_دوازده

با حرفش با چشم‌های غمگین نگاهش کردم. نمی‌دونم چرا؟ امّا توقع این جواب رو ازش نداشتم. یعنی توی این دنیای فانی کسی نیست بهش قلب پاکم رو هدیه بدم؟! با ناراحتی گازی از تیکه پیتزام زدم که با حرف بعدی سیاوش دست از جویدن برداشتم و مات‌زده نگاهش کردم.
- ولی جانان؛ اگه روزی خواستم در قلبم رو برای کسی باز بکنم هیچ‌وقت با چشم‌هام عاشق اون دختر نمیشم؛ چون زیباتر از اون رو ممکنه پیدا کنم.
در حالی‌که سیاوش دستش روی قلبش می‌گذاشت گفت:
- امّا من با قلبم عاشق اون دختر میشم؛ چون قلب‌ها مشابهی ندارند. در حال حاضر یک دختر تونسته قلب من رو دیوونه‌ی خودش بکنه.
با حرفش سریع پرسیدم:
- اون دختر کیه؟
سیاوش چشمکی بهم زد و گفت:
- به همین زودی اون رو بهت معّرفی می‌کنم.
لبخند مصنوعی زدم و نگاهم رو به پیتز‌ها انداختم. دست خودم نبود؛ امّا از شنیدن این حرف از جانب سیاوش من رو به شّدت ناراحت کرد.  بی‌اراده قلب امیدوارم رو نا اُمید کرد؛ چون قلب سیاوش متعلق به یکی دیگه شده.
با تموم کردن شام، سیاوش بسته‌های پیتزا؛ و نوشابه رو توی سطل آشغال ریخت با خستگی به سمت تخت رفت با آه، خودش رو وسط تخت انداخت و زودی چشم‌هاش رو بست. من هم با تموم کردن و زدن کرم مرطوب کننده‌ به دست و صورتم، به سمت تخت رفتم که با دیدن وضعیت سیاوش پفی کشیدم. سیاوش عینه جنازه خودش رو وسط تخت انداخته و دست و پاهاش رو تا آخرین حد باز کرده بود. می‌خواستم صداش بزنم که اون هیکل خوشگلش رو کنار بکشه. امّا ناگهان شیطون خبیث رفت توی جلدم و آروم بالش رو از روی تخت برداشتم و محکم توی صورتش زدم و با داد گفتم:
- پاشو ببینم.
سیاوش با برخورد بالش به صورتش مثل فنر تو جاش نیم‌خیز شد، با دیدنم اخمی کرد و گفت:
- مریضی تو دختر، چرا می‌زنی؟
دست راستم رو حق به جانب به کمرم زدم و با دست چپم بهش اشاره کردم و گفتم:
- سیاوش، خواهشاً مثل بچه‌ی آدم برو روی کاناپه بگیر بخواب؛ چون خیلی خسته‌ام. بعدش هم ناناز خانومت ببینه ما روی یک تخت خوابیدیم ناراحت میشه.
سیاوش با شنیدن حرفم صورتش رو جمع کرد و عینه بچّه‌ پررو‌ها گرفت دوباره خوابید و گفت:
- جانان حسش نیست، اصلاً نمی‌تونم پاشم به‌خدا. بعدش‌ هم ناناز خانومم با این موضوع مشکلی نداره چون قربونش برم خیلی روشن‌فکره.
بعد در حالی‌که خوابیده بود، نگاهی بهم کرد و روی تخت نیم‌خیز شد و گفت:
- ببین جانان، من به خوابیدنِ روی تخت خیلی نیاز دارم‌! چون چند روزی استرس و اعصاب خوردی زیاد داشتم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_سینزده

سیاوش با زدن این حرف با بی‌عاری سرش رو دوباره روی بالش گذاشت و در حالی‌که دستش رو نوازش‌وار روی بالش گذاشته بود. گفت:
- لامصب نمی‌تونم از این تخت گرم و نرم جدا بشم.
با تعجب نگاهش کردم و خواستم دهن باز کنم و حقش رو کف دستش بذارم که سریع سیاوش به تندی گفت:
- اگه دوست داری خودت برو روی کاناپه بخواب.
با حرفش نیش‌خندی زدم و با پررویی دست به س*ی*نه کردم و گفتم:
- نمی‌تونی دل بکنی، خستته، هر مرضی که داری به من مربوط نیست! حالا هم زودتر بلند شو داری کم‌کم عصبیم می‌کنی.
سیاوش بدون اهمیت دادن به حرفم با لجبازی چشم‌هاش رو بست و گفت:
- من که خوابیدم. شبت بخیر عزیزم.
با دیدن چشم‌های بسته‌اش جیغی از حرص کشیدم و با داد گفتم:
- یعنی چی که خوابیدم؟
سیاوش با جیغم حتّی کوچیک‌ترین تکونی هم نخورد. پررویی از سر و روی این بشر می‌باره. مطمئنم اگه خودم رو به دست سیاوش بسپارم بهم میگه روی همین زمین سرد سرم رو بذارم و بخوابم؛ پس باید وارد عملیات جنگی بشم. محکم پاهاش رو گرفتم و به سمت خودم کشوندم و داد زدم:
- پاشو خرس گنده.
با کشیده شدن ناگهانی پاهاش، سیاوش از ترس دادی زد و با عصبانیتِ آمیخته با حرص گفت:
- چی‌کار می‌کنی دیوونه؟
با حرص در جوابش گفتم:
- بلند شو نکبت. آخه کجای دنیا نوشته شده پسر روی تخت گرم و نرم بخوابه و دختر روی اون کاناپه‌ی کمرشکن؟
سیاوش پاش رو توی دستم برای ول کردن تکون داد و گفت:
- من نوشتم دخترجون. آخ دیوونه پام رو ول کن مگه بچّه‌ای؟
- بچه خودتی بی‌شعور! پاشو برو روی اون کاناپه بخواب. یالا‌!
سیاوش با زدن این حرفم دوتا دست‌هاش رو بالا برد و گفت:
- باشه‌، باشه! ولی یک راه حل بهتری برات دارم، تو فقط پای لامصب من رو ول کن‌‌.
با حرف سیاوش ابرویی بالا انداحتم و محکم پاش رو ول کردم که سیاوش زودی چهار‌ زانو نشست و کم‌‌کم نگاهش شیطون شد و آروم گفت:
- خب اگه دوست داری می‌تونی کنار من بخوابی. سمت راست برای تو و سمت چپش برای من میشه.
بعد لبخند دندون‌نمای شیطانی بهم زد که با این حرفش جفت چشم‌هام از کاسه بیرون زدند. البته بد هم نمی‌گفت؛ امّا می‌ترسم به این ابلیس اعتماد بکنم.
این بی‌شعور خیلی مغز معیوب و منحرفی داره. خدایا! چرا من رو گیر این مفسد‌ فی‌ الارض انداختی؟
با این حرفش اخمی کردم و چشم‌هام رو ریز کردم. آستین‌هام رو بالا دادم و با حرص گفتم:
- باشه؛ پس آقا سیاوش‌خان دلش کنار هم خوابیدن رو می‌خواد نه؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_سینزده

سیاوش با زدن این حرف با بی‌عاری سرش رو دوباره روی بالش گذاشت و در حالی‌که دستش رو نوازش‌وار روی بالش گذاشته بود. گفت:
- لامصب نمی‌تونم از این تخت گرم و نرم جدا بشم.
با تعجب نگاهش کردم و خواستم دهن باز کنم و حقش رو کف دستش بذارم که سریع سیاوش به تندی گفت:
- اگه دوست داری خودت برو روی کاناپه بخواب.
با حرفش نیش‌خندی زدم و با پررویی دست به س*ی*نه کردم و گفتم:
- نمی‌تونی دل بکنی، خستته، هر مرضی که داری به من مربوط نیست! حالا هم زودتر بلند شو داری کم‌کم عصبیم می‌کنی.
سیاوش بدون اهمیت دادن به حرفم با لجبازی چشم‌هاش رو بست و گفت:
- من که خوابیدم. شبت بخیر عزیزم.
با دیدن چشم‌های بسته‌اش جیغی از حرص کشیدم و با داد گفتم:
- یعنی چی که خوابیدم؟
سیاوش با جیغم حتّی کوچیک‌ترین تکونی هم نخورد. پررویی از سر و روی این بشر می‌باره. مطمئنم اگه خودم رو به دست سیاوش بسپارم بهم میگه روی همین زمین سرد سرم رو بذارم و بخوابم؛ پس باید وارد عملیات جنگی بشم. محکم پاهاش رو گرفتم و به سمت خودم کشوندم و داد زدم:
 - پاشو خرس گنده.
با کشیده شدن ناگهانی پاهاش، سیاوش از ترس دادی زد و با عصبانیتِ آمیخته با حرص گفت:
- چی‌کار می‌کنی دیوونه؟
با حرص در جوابش گفتم:
- بلند شو نکبت. آخه کجای دنیا نوشته شده پسر روی تخت گرم و نرم بخوابه و دختر روی اون کاناپه‌ی کمرشکن؟
سیاوش پاش رو توی دستم برای ول کردن تکون داد و گفت:
- من نوشتم دخترجون. آخ دیوونه پام رو ول کن مگه بچّه‌ای؟
- بچه خودتی بی‌شعور! پاشو برو روی اون کاناپه بخواب. یالا‌!
سیاوش با زدن این حرفم دوتا دست‌هاش رو بالا برد و گفت:
- باشه‌، باشه! ولی یک راه حل بهتری برات دارم، تو فقط پای لامصب من رو ول کن‌‌.
با حرف سیاوش ابرویی بالا انداحتم و محکم پاش رو ول کردم که سیاوش زودی چهار‌ زانو نشست و کم‌‌کم نگاهش شیطون شد و آروم گفت:
- خب اگه دوست داری می‌تونی کنار من بخوابی. سمت راست برای تو و سمت چپش برای من میشه.
بعد لبخند دندون‌نمای شیطانی بهم زد که با این حرفش جفت چشم‌هام از کاسه بیرون زدند. البته بد هم نمی‌گفت؛ امّا می‌ترسم به این ابلیس اعتماد بکنم.
 این بی‌شعور خیلی مغز معیوب و منحرفی داره. خدایا! چرا من رو گیر این مفسد‌ فی‌ الارض انداختی؟
با این حرفش اخمی کردم و چشم‌هام رو ریز کردم. آستین‌هام رو بالا دادم و با حرص گفتم:
- باشه؛ پس آقا سیاوش‌خان دلش کنار هم خوابیدن رو می‌خواد نه؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_چهارده

سیاوش با حرفم سوالی نگاهم کرد که من سریع به سمت تخت یورش بردم و به سیاوش حمله کردم؛ که سیاوش با دیدنم داد زد:
- یا حضرت پنج تن‌!
من هم بی‌درنگ کنارش افتادم و چند تا مُشت به اون کمر قویش زدم که سیاوش با دست‌هاش محکم من رو به سمت چپ تخت پرت کرد. من هم زودی به سمتش اومدم؛ که سیاوش با دیدنم زودی دراز کشید و پاهاش رو دوباره باز کرد و پاهاش محکم به پاهام خورد. من هم محکم لگدی به پاش زدم و گفتم:
- بابا لنگ درازی تو؟ بکش اون‌ور پاهات رو!
سیاوش با این حرفم خنده‌ای کرد و به سمت من برگشت و با چشم‌های مشکی رنگ تاریکش نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان آروم باش! این رو خوب بدون که مرغ من یک پا داره و از روی این تخت تکون نمی‌خورم.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- غلط می‌کنی.
سیاوش با حرفم دستش رو لای موهاش کشید و گفت:
- می‌دونم نگران چی هستی؛ امّا خیالت از جانب من راحت باشه من کبریت بی‌خطرم.
با حرفش کمی توی فکر فرو رفتم. سیاوش همچین آدمی نبود؛ اگه بود شبی که من رو نجات داد، می‌تونست توی خونه‌ی خلوتش بهم دست* د*رازی بکنه؛ چون فرصت طلایی برای ایجاد این عمل بود و مطمئنم سیاوش مثل امیرحسین نبود و یک جورهایی قلبم به سیاوش اعتماد داره پس دلم رو به دریا زدم و سرم رو به معنی باشه تکون دادم که سیاوش با لحن شیطونی گفت:
- ولی نزنه به سرت نصف شب بلایی سرم بیاری‌ها؟
با رف سیاوش آبروی بالا پروندم و گفتم:
- زکی! خودت سر تا پات بلاست. می‌خوای چه بلایی سرت بیارم؟
سیاوش با شیطنت چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- نمی‌دونم؛ ولی به‌نظر میاد آدم خطرناکی باشی!
با این حرفش چشمکی برای من زد که من با این‌کارش ل*بم رو گ*از گرفتم و زیر ل*ب گفتم:
- بی‌حیا!
هن؟ عجب گیر آدم منحرفی من افتادم! به‌ جای این‌که من ازش بترسم که مبادا بلایی سرم بیاره، اون‌وقت شازده آقا از من ترس برش داشته! با اکراه قیافم رو جمع کردم و گفتم:
- نترس خوردنی نیستی. حالا هم اون هیکل گنده‌ات رو بکش کنار؛ چون داری خفه‌ام می‌کنی.
سیاوش با حرفم ابروی بالا انداخت و با غرور نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوردنی نیستم؟ از کجا می‌دونی اون‌وقت؟
با بی‌حوصلگی نگاهی بهش کردم که سیاوش حساب کار دستش اومد و با فاصله‌ی زیاد خوابید و پتو رو رومون کشید که با تکون خوردنم پتو از روش کنار رفت. سیاوش با دیدن این وضعیت خنده‌ای کرد و گفت:
- وضعیت ما رو نگاه تو‌رو‌خدا؛ گیر عجب مصیبتی شدم من!
با حرص نگاهش کردم و در جوابش گفتم:
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه.
بعد نگاهم رو با اکراه ازش گرفتم و پشتم رو سمتش کردم و پتو رو تا گردنم کشیدم که سیاوش بدون جواب دادن به حرفم از جاش بلند شد و چراغ ها رو خاموش کرد و آروم شب بخیری گفت که من هم در جوابش شب بخیر خشک و خالی گفتم و چشم‌هام گرم شدن و به‌خواب رفتم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_چهارده

سیاوش با حرفم سوالی نگاهم کرد که من سریع به سمت تخت یورش بردم و به سیاوش حمله کردم؛ که سیاوش با دیدنم داد زد:
- یا حضرت پنج تن‌!
من هم بی‌درنگ کنارش افتادم و چند تا مُشت به اون کمر قویش زدم که سیاوش با دست‌هاش محکم من رو به سمت چپ تخت پرت کرد. من هم زودی به سمتش اومدم؛ که سیاوش با دیدنم زودی دراز کشید و پاهاش رو دوباره باز کرد و پاهاش محکم به پاهام خورد. من هم محکم لگدی به پاش زدم و گفتم:
- بابا لنگ درازی تو؟ بکش اون‌ور پاهات رو!
سیاوش با این حرفم خنده‌ای کرد و به سمت من برگشت و با چشم‌های مشکی رنگ تاریکش نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان آروم باش! این رو خوب بدون که مرغ من یک پا داره و از روی این تخت تکون نمی‌خورم.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- غلط می‌کنی.
سیاوش با حرفم دستش رو لای موهاش کشید و گفت:
- می‌دونم نگران چی هستی؛ امّا خیالت از جانب من راحت باشه من کبریت بی‌خطرم.
با حرفش کمی توی فکر فرو رفتم. سیاوش همچین آدمی نبود؛ اگه بود شبی که من رو نجات داد، می‌تونست توی خونه‌ی خلوتش بهم دست* د*رازی بکنه؛ چون فرصت طلایی برای ایجاد این عمل بود و مطمئنم سیاوش مثل امیرحسین نبود و یک جورهایی قلبم به سیاوش اعتماد داره پس دلم رو به دریا زدم و سرم رو به معنی باشه تکون دادم که سیاوش با لحن شیطونی گفت:
- ولی نزنه به سرت نصف شب بلایی سرم بیاری‌ها؟
با رف سیاوش آبروی بالا پروندم و گفتم:
- زکی! خودت سر تا پات بلاست. می‌خوای چه بلایی سرت بیارم؟
سیاوش با شیطنت چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- نمی‌دونم؛ ولی به‌نظر میاد آدم خطرناکی باشی!
با این حرفش چشمکی برای من زد که من با این‌کارش ل*بم رو گ*از گرفتم و زیر ل*ب گفتم:
- بی‌حیا!
هن؟ عجب گیر آدم منحرفی من افتادم! به‌ جای این‌که من ازش بترسم که مبادا بلایی سرم بیاره، اون‌وقت شازده آقا از من ترس برش داشته! با اکراه قیافم رو جمع کردم و گفتم:
- نترس خوردنی نیستی. حالا هم اون هیکل گنده‌ات رو بکش کنار؛ چون داری خفه‌ام می‌کنی.
سیاوش با حرفم ابروی بالا انداخت و با غرور نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوردنی نیستم؟ از کجا می‌دونی اون‌وقت؟
با بی‌حوصلگی نگاهی بهش کردم که سیاوش حساب کار دستش اومد و با فاصله‌ی زیاد خوابید و پتو رو رومون کشید که با تکون خوردنم پتو از روش کنار رفت. سیاوش با دیدن این وضعیت خنده‌ای کرد و گفت:
- وضعیت ما رو نگاه تو‌رو‌خدا؛ گیر عجب مصیبتی شدم من!
با حرص نگاهش کردم و در جوابش گفتم:
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه.
بعد نگاهم رو با اکراه ازش گرفتم و پشتم رو سمتش کردم و پتو رو تا گردنم کشیدم که سیاوش بدون جواب دادن به حرفم از جاش بلند شد و چراغ ها رو خاموش کرد و آروم شب بخیری گفت که من هم در جوابش شب بخیر خشک و خالی گفتم و چشم‌هام گرم شدن و به‌خواب رفتم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_پانزده

با احساس کردن چیز سنگینی روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام، چشم‌هام رو به سختی باز کردم و به سقف اتاق خیره شدم. خدای من! چرا دارم نفس کم میارم؟ نکنه اجل من رسیده و خبر ندارم؟ وای نه! من هنوز هزارتا آرزو دارم؛ هنوز بچّه‌هام و نوه‌هام رو ندیدم. پروردگارا بهم رحم کن! با چشم‌های خواب‌آلودم نگاهی به ساعت دیواری کردم، هفت صبح بود.
با حیرت به خودم نگاهی انداختم که دیدم سیاوش بالش رو روی من گذاشته بود و سرش روی بالش و به‌طور معصومانه‌‌ای غرق خواب بود. چشم‌هام با دیدن این صح*نه تا حد ممکن باز شدن. خاک عالم توی سرم، این دیگه چه وضعشه؟ با دست خواستم سر سیاوش رو کنار بزنم که یکهو دستم وسط راه خشکش زد. قلبم به این همه ن*زد*یک*ی یک‌جورهایی راضی بود. نمی‌دونم چرا؛ اما حس خوبی بهم دست داد. بی‌اراده دستم رو لای موهاش به حرکت در آوردم و موهاش رو آروم نوازش کردم. کارهام دست خودم نبود؛ چون چهره‌ی سیاوش توی خواب به کلی عوض می‌شد و تبدیل به پسر بچه‌ی نازی می‌شد که دوست داری لپ‌هاش رو با دست‌هات بچلونی. با نوازشم سیاوش ناگهان تکون ریزی خورد؛ اما خداروشکر بیدار نشد. از ترس بیدار شدنش ل*بم رو گ*از گرفتم. می‌دونستم دارم کار اشتباهی رو انجام میدم؛ چون سیاوش قلبش رو با یکی غیر از من یکی کرده بود و این مرد نمی‌تونست مال من بشه و توی زندگی من جایگاهی داشته باشه. نباید تسیلم قلبم بشم و دست به کاری بزنم که بعد ازش حسابی پشیمون بشم. با دست کشیدن از افکارم زیر ل*ب آهی کشیدم و آروم از کنارش بلند شدم و پتو رو روش کشیدم و به سمت حموم رفتم. با تموم کردن حموم زودی داخل حموم لباس‌های لازم رو پوشیدم و حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم که دیدم سیاوش هم‌چنان غرق خواب بود. از فرصت استفاده کردم و زودی یک شلوار جین طوسی همراه با پوتین و پیرهن مدل دکمه‌ای به رنگ سفیدی پوشیدم. دوتا دکمه‌های اولش رو باز کردم و آستین‌های دست‌هام رو تا کردم و یک ستِ گردنبند و گوشواره‌ی ظریف هم با نماد پروانه‌ی نقره‌‌ای رنگ پوشیدم و زودی آرایش ملیحی انجام دادم. به ل*ب‌هام رژ ل*ب صورتی و برق لبی که حسابی آرایشم رو تکمیل می‌کرد، زدم و به سمت ساکم رفتم و سشوار رو در آوردم و شروع به سشوار زدن موهام کردم. سیاوش کمی توی جاش تکون خورد‌. با تکون خوردنش نگاهی بهش کردم و پفی کشیدم. عینه خیالش هم نیست که امروز قراره به اون کارخونه‌ی گور به گور شده‌ی سیلا بریم. ل*ب‌هام رو از حرص آویزون کردم و زودی موهام رو جمع کردم و دم اسبی بستم. سیاوش آروم از خواب بیدار شد و با خواب‌آلودگی چشم‌هاش رو مالوند و گفت:
- صبح‌ بخیر.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_پانزده

با احساس کردن چیز سنگینی روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام، چشم‌هام رو به سختی باز کردم و به سقف اتاق خیره شدم. خدای من! چرا دارم نفس کم میارم؟ نکنه اجل من رسیده و خبر ندارم؟ وای نه! من هنوز هزارتا آرزو دارم؛ هنوز بچّه‌هام و نوه‌هام رو ندیدم. پروردگارا بهم رحم کن! با چشم‌های خواب‌آلودم نگاهی به ساعت دیواری کردم، هفت صبح بود.
با حیرت به خودم نگاهی انداختم که دیدم سیاوش بالش رو روی من گذاشته بود و سرش روی بالش و به‌طور معصومانه‌‌ای غرق خواب بود. چشم‌هام با دیدن این صح*نه تا حد ممکن باز شدن. خاک عالم توی سرم، این دیگه چه وضعشه؟ با دست خواستم سر سیاوش رو کنار بزنم که یکهو دستم وسط راه خشکش زد. قلبم به این همه ن*زد*یک*ی یک‌جورهایی راضی بود. نمی‌دونم چرا؛ اما حس خوبی بهم دست داد. بی‌اراده دستم رو لای موهاش به حرکت در آوردم و موهاش رو آروم نوازش کردم. کارهام دست خودم نبود؛ چون چهره‌ی سیاوش توی خواب به کلی  عوض می‌شد و تبدیل به پسر بچه‌ی نازی می‌شد که دوست داری لپ‌هاش رو با دست‌هات بچلونی. با نوازشم سیاوش ناگهان تکون ریزی خورد؛ اما  خداروشکر بیدار نشد. از ترس بیدار شدنش ل*بم رو گ*از گرفتم. می‌دونستم دارم کار اشتباهی رو انجام میدم؛ چون سیاوش قلبش رو با یکی غیر از من یکی کرده بود و این مرد نمی‌تونست مال من بشه و توی زندگی من جایگاهی داشته باشه. نباید تسیلم قلبم بشم و دست به کاری بزنم که بعد ازش حسابی پشیمون بشم. با دست کشیدن از افکارم زیر ل*ب آهی کشیدم و آروم از کنارش بلند شدم و پتو رو روش کشیدم و به سمت حموم رفتم. با تموم کردن حموم زودی داخل حموم لباس‌های لازم رو پوشیدم و حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم که دیدم سیاوش هم‌چنان غرق خواب بود. از فرصت استفاده کردم و زودی یک شلوار جین طوسی همراه با پوتین و پیرهن مدل دکمه‌ای به رنگ سفیدی پوشیدم. دوتا دکمه‌های اولش رو باز کردم و آستین‌های دست‌هام رو تا کردم و یک ستِ گردنبند و گوشواره‌ی ظریف هم با نماد پروانه‌ی نقره‌‌ای رنگ پوشیدم و زودی آرایش ملیحی انجام دادم. به ل*ب‌هام رژ ل*ب صورتی و برق لبی که حسابی آرایشم رو تکمیل می‌کرد، زدم و به سمت ساکم رفتم و سشوار رو در آوردم و شروع به سشوار زدن موهام کردم. سیاوش کمی توی جاش تکون خورد‌. با تکون خوردنش نگاهی بهش کردم و پفی کشیدم. عینه خیالش هم نیست که امروز قراره به اون کارخونه‌ی گور به گور شده‌ی سیلا بریم. ل*ب‌هام رو از حرص آویزون کردم و زودی موهام رو جمع کردم و دم اسبی بستم. سیاوش آروم از خواب بیدار شد و با خواب‌آلودگی چشم‌هاش رو مالوند و گفت:
- صبح‌ بخیر.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_شانزده

- صبح ‌توهم ‌بخیر ساعت خواب شازده؟
نگاهی به سر تا پام انداخت و با تعجب پرسید:
- خیر باشه! شاه کلاه کردی کجا؟
در حالی‌که خط چشمم رو درست می‌کردم، زیر ل*ب با حرص گفتم:
- وا! سر کارمون گذاشتی؟ مگه قرار نبود بریم کارخونه؟
سیاوش با حرفم آهانی گفت، سری تکون داد و گفت:
- آه! پاک یادم رفت.
بعد از این حرف زودی از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت و دست و صورتش رو شست و یک شلوار مشکی همراه با پیراهن سفید و یک کاپشن چرم مشکی پوشید و شروع به درست کردن موهاش کرد. من هم بی‌معطلی پالتوم رو برداشتم که سیاوش دست از اون موهای خوشگلش برداشت و ساعت مچیش رو توی دستش کرد. هر دو از اتاق بیرون زدیم و به سمت رستوران هتل رفتیم و کنار هم صبحونه‌امون دبشی خوردیم. با تموم شدن صبحونمون و با ورود ما به لابی از دور مادمازل سیلا رو دیدم و با دیدنش پفی زیر ل*ب کشیدم که سیلا با دیدن ما لبخندی زد و از جاش بلند شد و با قدم‌های مدلینگ مانندش به سمت ما اومد که سیاوش با لبخند دخترکُشی گفت:
- صبح زیباتون به‌خیر سیلا خانوم.
سیلا هم با حرف سیاوش نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:
- صبح شما هم به‌خیر آقا سیاوش. امیدوارم در هتل ما به خوبی استراحت کرده باشید!
سیاوش خنده‌‌ای کرد و زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت:
- اوّلین بارمه که این‌قدر راحت و با آرامش می‌خوابم. ممنون از شما.
سیلا دستی به موهای بلوندش کشید و گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم.
بعد با ناز نگاهی بهم کرد و گفت:
- شما چه‌طورید جانان‌جون؟
نگاهی به سر تاپاش کردم. یک دامن و تاپ عروسکی سبز رنگ پوشیده بود و موهاش رو باز کرده بود. چشم‌هاش رو با سایه‌ی سبز گربه‌ای کرده بود؛ همراه با رژ ل*ب قرمز. ایش، عنتر.
لبخند مصنوعی بهش زدم و گفتم:
- شکر، ممنون.
سیلا سری تکون داد و گفت:
- بهتره به کارخونه بریم؛ چون داداشم بی‌صبرانه منتظر شماست.
سیاوش لبخندی زد و با دست به در اشاره کرد و گفت:
- البته، بفرمایید.
سیلا تشکری ازش کرد و جلوتر از ما به راه افتاد. من هم همراه با سیاوش پشت سر سیلا به راه افتادیم که هنگام خروج ما از هتل، نگبهان یک ماشین هیوندا جنسیس کوپه‌ای به رنگ قرمز جیغ دم در آورد و زودی از ماشین پیاده شده و سوئیچ ماشین رو دست پرنسس سیلا داد. سیلا هم با لبخند سوئیچ رو گرفت، رو به سیاوش کرد و گفت:
- امروز با ماشینم قراره حسابی بگردونمتون. حاضرید؟

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_شانزده

- صبح ‌توهم ‌بخیر ساعت خواب شازده؟
 نگاهی به سر تا پام انداخت و با تعجب پرسید:
-  خیر باشه! شاه کلاه کردی کجا؟
در حالی‌که خط چشمم رو درست می‌کردم، زیر ل*ب با حرص گفتم:
- وا! سر کارمون گذاشتی؟ مگه قرار نبود بریم کارخونه؟
سیاوش با حرفم آهانی گفت، سری تکون داد و گفت:
- آه! پاک یادم رفت.
بعد از این حرف زودی از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت و دست و صورتش رو شست و یک شلوار مشکی همراه با پیراهن سفید و یک کاپشن چرم مشکی پوشید و شروع به درست کردن موهاش کرد. من هم بی‌معطلی پالتوم رو برداشتم که سیاوش دست از اون موهای خوشگلش برداشت و ساعت مچیش رو توی دستش کرد. هر دو از اتاق بیرون زدیم و به سمت رستوران هتل رفتیم و کنار هم صبحونه‌امون دبشی خوردیم. با تموم شدن صبحونمون و با ورود ما به لابی از دور مادمازل سیلا رو دیدم و با دیدنش پفی زیر ل*ب کشیدم که سیلا با دیدن ما لبخندی زد و از جاش بلند شد و با قدم‌های مدلینگ مانندش به سمت ما اومد که سیاوش با لبخند دخترکُشی گفت:
- صبح زیباتون به‌خیر سیلا خانوم.
سیلا هم با حرف سیاوش نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:
- صبح شما هم به‌خیر آقا سیاوش. امیدوارم در هتل ما به خوبی استراحت کرده باشید!
سیاوش خنده‌‌ای کرد و زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت:
- اوّلین بارمه که این‌قدر راحت و با آرامش می‌خوابم. ممنون از شما.
سیلا دستی به موهای بلوندش کشید و گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم.
بعد با ناز نگاهی بهم کرد و گفت:
- شما چه‌طورید جانان‌جون؟
نگاهی به سر تاپاش کردم. یک دامن و تاپ عروسکی سبز رنگ پوشیده بود و موهاش رو باز کرده بود. چشم‌هاش رو با سایه‌ی سبز گربه‌ای کرده بود؛ همراه با رژ ل*ب قرمز. ایش، عنتر.
لبخند مصنوعی بهش زدم و گفتم:
- شکر، ممنون.
سیلا سری تکون داد و گفت:
- بهتره به کارخونه بریم؛ چون داداشم بی‌صبرانه منتظر شماست.
سیاوش لبخندی زد و با دست به در اشاره کرد و گفت:
- البته، بفرمایید.
سیلا تشکری ازش کرد و جلوتر از ما به راه افتاد. من هم همراه با سیاوش پشت سر سیلا به راه افتادیم که هنگام خروج ما از هتل، نگبهان یک ماشین هیوندا جنسیس کوپه‌ای به رنگ قرمز جیغ دم در آورد و زودی از ماشین پیاده شده و سوئیچ ماشین رو دست پرنسس سیلا داد. سیلا هم با لبخند سوئیچ رو گرفت، رو به سیاوش کرد و گفت:
- امروز با ماشینم قراره حسابی بگردونمتون. حاضرید؟

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_هفده

سیاوش دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- چرا که نه؟!
با اکراه به سیلا نگاه کردم. دوست داشتم با همین ناخن‌هام دوتّا چشم‌های وزغیش رو از جا بکنم؛ چون همه‌اش به سیاوش نگاه می‌کرد و اون رو مورد مخاطب حرف‌هاش قرار می‌داد. جوری رفتار می‌کنه که انگار من هویج بی‌خاصیتم. سیلا به سمت ماشین رفت و سوارش شد و با عشوه رو به سیاوش کرد و گفت:
- سوار شو دیگه!
سیاوش نگاهی بهم کرد و گفت:
- ماشین دو دَرست که؛ پس جانان کجا بشینه؟
به‌به! بالاخره یکی یاد من بدبخت افتاد.
سیلا ل*ب‌هاش رو آویزون کرد و گفت:
- آخ! ببخشید فکر این‌جاش رو نکرده بودم!
بعد لبخندی ساختگی بهم زد و گفت:
- میشه امروز رو عقب بشینی؟ اوم اگه راحت نیستی یک ماشین بفرستم دنبالت؟
عه؟ بذارم تنهایی با سیاوس بری دَدَر؟
کور خوندی عنترخانوم! من خودم ذغال فروشم؛ کی رو می‌خوای سیاه کنی زرنگ؟
نگاهی به سیلا کردم، لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- راحتم، مشکلی نیست.
سیاوش با حرفم لبخندی گوشه‌ی ل*بش نشست و به سمت در شاگرد رفت و کنار سیلا نشست. من هم همین‌طور هاج‌ و واج نگاهش می‌کردم. وا! چه‌قدر این سیاوش بی‌شعور بود و من خبر نداشتم! یک تعارفی چیزی حداقل به من می‌کردی! عینه چی رفتی جلو نشستی شاید من دلم خواست جلو بشینم. سیلا با دهن‌کجی نگاهی بهم کرد و گفت:
- نمی‌خوای سوار بشی عزیزم؟
سیاوش نگاهی بهم کرد و عینک آفتابیش رو به چشم‌هاش زد. نگاهم رو با اکراه از هردوشون گرفتم و به سمت در ماشین رفتم که سیلا پیاده شد و صندلیش رو خم کرد و من عینه بدبخت‌ها خودم رو اون پشت جا کردم. سیلا با سوار شدنم سریع سوار شد و پاش رو روی پدال گ*از گذاشت و حرکت کرد. توی مسیر سیلا یک آهنگ دَنس گذاشته بود و همه‌اش با سیاوش قر می‌داد و سبک‌بازی در می‌آورد؛ امّا سیاوش اصلاً اون رو همراهی نمی‌کرد و فقط به یک لبخند کنار ل*بش، بهش اکتفا می‌کرد. به‌به! خوشمان آمد. بیست امتیار امروز به سیاوش‌خان داده میشه و اون بی‌شعوری بازی چند دقیقه پیشش به فراموشی سپرده میشه.
با فکر خودم خنده‌‌ای به ل*بم اومد که سیلا ضبط ماشین رو خاموش کرد و ماشین رو وارد کارخونه‌ی بزرگی کرد. سیلا بعد از این‌که ماشین رو گوشه‌‌ای پارک کرد، همگی از ماشین پیاده شدیم و سیلا در کنار سیاوش ایستاد. شروع به قدم زدن کرد. من هم با حرص پشت سرشون راه می‌رفتم و کلی فحش‌های آبدار نثار این سیلای کَنه می‌کردم.
سیلا در حالی‌که لبخندی روی ل*ب‌هاش بود، رو به سیاوش کرد و گفت:
- این‌جا کارخونه‌ی بزرگ لبنیاتی ما هستش. یک قسمتش رو به گاو‌داری و یک قسمتش رو به کیفیت و بسته‌بندی محصولاتمون اختصاص دادیم‌.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هفده

سیاوش دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- چرا که نه؟!
با اکراه به سیلا نگاه کردم. دوست داشتم با همین ناخن‌هام دوتّا چشم‌های وزغیش رو از جا بکنم؛ چون همه‌اش به سیاوش نگاه می‌کرد و اون رو مورد مخاطب حرف‌هاش قرار می‌داد. جوری رفتار می‌کنه که انگار من هویج بی‌خاصیتم. سیلا به سمت ماشین رفت و سوارش شد و با عشوه رو به سیاوش کرد و گفت:
- سوار شو دیگه!
سیاوش نگاهی بهم کرد و گفت:
- ماشین دو دَرست که؛ پس جانان کجا بشینه؟
به‌به! بالاخره یکی یاد من بدبخت افتاد.
سیلا ل*ب‌هاش رو آویزون کرد و گفت:
- آخ! ببخشید فکر این‌جاش رو نکرده بودم!
بعد لبخندی ساختگی بهم زد و گفت:
- میشه امروز رو عقب بشینی؟ اوم اگه راحت نیستی یک ماشین بفرستم دنبالت؟
عه؟ بذارم تنهایی با سیاوس بری دَدَر؟
کور خوندی عنترخانوم! من خودم ذغال فروشم؛ کی رو می‌خوای سیاه کنی زرنگ؟
نگاهی به سیلا کردم، لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- راحتم، مشکلی نیست.
سیاوش با حرفم لبخندی گوشه‌ی ل*بش نشست و به سمت در شاگرد رفت و کنار سیلا نشست. من هم همین‌طور هاج‌ و واج نگاهش می‌کردم. وا! چه‌قدر این سیاوش بی‌شعور بود و من خبر نداشتم! یک تعارفی چیزی حداقل به من می‌کردی! عینه چی رفتی جلو نشستی شاید من دلم خواست جلو بشینم. سیلا با دهن‌کجی نگاهی بهم کرد و گفت:
- نمی‌خوای سوار بشی عزیزم؟
سیاوش نگاهی بهم کرد و عینک آفتابیش رو به چشم‌هاش زد. نگاهم رو با اکراه از هردوشون گرفتم و به سمت در ماشین رفتم که سیلا پیاده شد و صندلیش رو خم کرد و من عینه بدبخت‌ها خودم رو اون پشت جا کردم. سیلا با سوار شدنم سریع سوار شد و پاش رو روی پدال گ*از گذاشت و حرکت کرد. توی مسیر سیلا یک آهنگ دَنس گذاشته بود و همه‌اش با سیاوش قر می‌داد و سبک‌بازی در می‌آورد؛ امّا سیاوش اصلاً اون رو همراهی نمی‌کرد و فقط به یک لبخند کنار ل*بش، بهش اکتفا می‌کرد. به‌به! خوشمان آمد. بیست امتیار امروز به سیاوش‌خان داده میشه و اون بی‌شعوری بازی چند دقیقه پیشش به فراموشی سپرده میشه.
با فکر خودم خنده‌‌ای به ل*بم اومد که سیلا ضبط ماشین رو خاموش کرد و ماشین رو وارد کارخونه‌ی بزرگی کرد. سیلا بعد از این‌که ماشین رو گوشه‌‌ای پارک کرد، همگی از ماشین پیاده شدیم و سیلا در کنار سیاوش ایستاد. شروع به قدم زدن کرد. من هم با حرص پشت سرشون راه می‌رفتم و کلی فحش‌های آبدار نثار این سیلای کَنه می‌کردم.
سیلا در حالی‌که لبخندی روی ل*ب‌هاش بود، رو به سیاوش کرد و گفت:
- این‌جا کارخونه‌ی بزرگ لبنیاتی ما هستش. یک قسمتش رو به گاو‌داری و یک قسمتش رو به کیفیت و بسته‌بندی محصولاتمون اختصاص دادیم‌.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_هجده

سیاوش با همون ژست خوشگلش و عینک آفتابیش، سری تکون داد و گفت:
- بله، به‌نظر میاد که کارخونه‌ی پُرقدرتی دارید.
سیلا با ناز خنده‌ای کرد و گفت:
- البته که پُرقدرته، و از این به بعد پُرقدرت‌تر هم میشه چون داریم با شما قرار داد می‌بندیم.
سیاوش نگاهش رو از کارخونه گرفت و به سیلا نگاهی خاصی کرد و گفت:
- امیدوارم.
من که اصلاً از حرف‌هاشون سر در نمی‌آوردم فقط داشتم از رفتارهای سیلا کم‌کم روانی می‌شدم. که چی همش چسبیده به سیاوش؟ یکم سنگین باشی بد نیست ها؟ با اکراه نگاهی به سیلا کردم و قدم تندی کردم، خودم رو به سیاوش رسوندم و شونه به شونه‌ی سیاوش شروع به قدم زدن شدم که ناگهان سیلا پاش پیچ خورد و می‌خواست روی زمین بی‌افته که سیاوش محکم سیلا رو با دوتا دست‌های قویش گرفت و مانع افتادن سیلا به زمین شد. سیلای فرصت‌طلب هم زودی دست‌هاش رو روی کِتف سیاوش گذاشت و از ترس افتادن جیغی کوتاهی زد. با دیدن این اتفاق بی‌اراده سرجام خشکم زد. صورت سیاوش و سیلا زیادی بهم نزدیک بود و این من رو ناراحت می‌کرد، می‌دونستم سیلا از عمد این‌کارو کرده بود تا خودش رو به سیاوش نزدیک کنه. اما خب... چرا من از این اتفاق این‌قدر ناراحت شدم؟ سیاوش نگاهی به صورت سیلا کرد و اون رو از بغلش بیرون کشید و گفت:
- چیزیتون نشد که سیلا خانوم؟
سیلا که خوش‌حالی ازش می‌بارید با ترس ساختگی گفت:
- نه، وای ممنون که کمکم کردید.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
- نه بابا وظیفمه سیلا‌ جان.
سیلا‌جان؟ سیاوش خان هم این روزها به‌جور هوای پرنسس جونش رو داره. نفس عمیقی از حرص زدم که به خودم اومدم. اصلاً به من چه؟ هر غلطی که دلشون خواست بکنند والله، به درک... دیگه تحمل این صح*نه‌های مضحکشون رو نداشتم. با ناراحتی نگاهشون کردم و یکهو جلو‌تر از همه با قدم‌های بلند وارد ورودی ساختمان کارخونه شدم که سیاوش و سیلا با تعجب به رفتنم نگاه کردن، امّا من بدون محل دادن بهشون روی صندلی‌های کناری ورودی نشستم و دوباره نفس عمیقی کشیدم.
من چم شده؟ چرا از ن*زد*یک*ی سیلا به سیاوش این‌قدر اذیت میشم؟ به آرومی دستم رو روی قلبم گذاشتم و آروم گفتم:
- چرا ته قلبم این‌قدر ناراحته؟
پوشه‌های توی دستم رو محکم فشار دادم.
بعضی آدم‌ها در حال رنج کشیدنن و ما هرگز متوجه رنج کشیدنشون نمیشیم، چون اون‌ها بی‌صدا رنج می‌کشن و الاّن حال روز من دقیقاً همین شده، بی‌صدا خودخوری و غصّه می‌‌خورم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هجده

سیاوش با همون ژست خوشگلش و عینک آفتابیش، سری تکون داد و گفت:
- بله، به‌نظر میاد که کارخونه‌ی پُرقدرتی دارید.
سیلا با ناز خنده‌ای کرد و گفت:
- البته که پُرقدرته، و از این به بعد پُرقدرت‌تر هم میشه چون داریم با شما قرار داد می‌بندیم.
سیاوش نگاهش رو از کارخونه گرفت و به سیلا نگاهی خاصی کرد و گفت:
- امیدوارم.
من که اصلاً از حرف‌هاشون سر در نمی‌آوردم فقط داشتم از رفتارهای سیلا کم‌کم روانی می‌شدم. که چی همش چسبیده به سیاوش؟ یکم سنگین باشی بد نیست ها؟ با اکراه نگاهی به سیلا کردم و قدم تندی کردم، خودم رو به سیاوش رسوندم و شونه به شونه‌ی سیاوش شروع به قدم زدن شدم که ناگهان سیلا پاش پیچ خورد و می‌خواست روی زمین بی‌افته که سیاوش محکم سیلا رو با دوتا دست‌های قویش گرفت و مانع افتادن سیلا به زمین شد. سیلای فرصت‌طلب هم زودی دست‌هاش رو روی کِتف سیاوش گذاشت و از ترس افتادن جیغی کوتاهی زد. با دیدن این اتفاق بی‌اراده سرجام خشکم زد. صورت سیاوش و سیلا زیادی بهم نزدیک بود و این من رو ناراحت می‌کرد، می‌دونستم سیلا از عمد این‌کارو کرده بود تا خودش رو به سیاوش نزدیک کنه. اما خب... چرا من از این اتفاق این‌قدر ناراحت شدم؟ سیاوش نگاهی به صورت سیلا کرد و اون رو از بغلش بیرون کشید و گفت:
- چیزیتون نشد که سیلا خانوم؟
سیلا که خوش‌حالی ازش می‌بارید با ترس ساختگی گفت:
-  نه، وای ممنون که کمکم کردید.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
- نه بابا وظیفمه سیلا‌ جان.
سیلا‌جان؟ سیاوش خان هم این روزها به‌جور هوای پرنسس جونش رو داره. نفس عمیقی از حرص زدم که به خودم اومدم. اصلاً به من چه؟ هر غلطی که دلشون خواست بکنند والله، به درک... دیگه تحمل این صح*نه‌های مضحکشون رو نداشتم. با ناراحتی نگاهشون کردم و یکهو جلو‌تر از همه با قدم‌های بلند وارد ورودی ساختمان کارخونه شدم که سیاوش و سیلا با تعجب به رفتنم نگاه کردن، امّا من بدون محل دادن بهشون روی صندلی‌های کناری ورودی نشستم و دوباره نفس عمیقی کشیدم.
من چم شده؟ چرا از ن*زد*یک*ی سیلا به سیاوش این‌قدر اذیت میشم؟ به آرومی دستم رو روی قلبم گذاشتم و آروم گفتم:
- چرا ته قلبم این‌قدر ناراحته؟
پوشه‌های توی دستم رو محکم فشار دادم.
بعضی آدم‌ها در حال رنج کشیدنن و ما هرگز متوجه رنج کشیدنشون نمیشیم، چون اون‌ها بی‌صدا رنج می‌کشن و الاّن حال روز من دقیقاً همین شده، بی‌صدا خودخوری و غصّه می‌‌خورم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا