#پارت_صد_نه
با حیرت از جام بلند شدم و به سمتش رفتم که سیاوش به تندی روبهروم ایستاد و چیز صورتی رو پشتش قایم کرد. با چشمهای به اندازه توپ پینگپنگم نگاهش کردم و با دستم بهش اشاره کردم و گفتم:
- ببینم چی رو پشتت قایم کردی!
سیاوش در حالیکه خندهاش رو کنترل میکرد، شونهای بالا انداخت و گفت:
- چی رو قایم کردم؟ چیزی نیست که عزیزم! حتماً توَهم زدی.
اخمی کردم و با حرص گفتم:
- ببین به من دروغ نگو و مثل بچهها هم رفتار نکن. به اندازهی کافی امروز اعصاب من رو خورد کردی.
در حالیکه نزدیکش میشدم و سعی میکردم به پشتش نگاه بکنم گفتم:
- الاّن هم هر چیزی رو پشتت قایم کردی رو بهم بده، زود باش.
سیاوش با لبخند شیطانی عقب گرد کرد و گفت:
- جان تو چیزی نیست خوشگلم.
مشتی به بازوش زدم و با اخم گفتم:
- خوشگلم و زهرمار! سیاوش روی مخم راه نرو. نشونم بده ببینم.
سیاوش خندهی شیطانی کرد و گفت:
- بفرما.
ناگهان سیاوش لباس صورتی رنگ خالخالی مخصوص که حکم نگهدارندهی دخترانگیم رو بوده، از پشتش در آورد که با دیدنش هینی کشیدم و محکم از دستش قایپدم و با جیغ گفتم:
- بیشعور خجالت نمیکشی تو؟ بیحیا!
سیاوش با حرفم پقی زیر خنده زد که من با حرص لباس صورتی خالخالی مسخرهام رو با خشم توی ساکم پرت کردم که سیاوش با خنده و با لحن اعصاب خورد کنی گفت:
- جونبابا! چهقدر هم نرم بود.
از حرص مشتی به بازوش زدم و زیر ل*ب مفسدِ فی الارضی نثارش کردم که سیاوش با حرفم خندهاش بیشتر شد و با قهقههاش داشت من رو روانی میکرد. ایخدا! آخرش مرگ من توسط این جلبک رقم میخوره، ببین کی گفتم.
اصلاً تقصیر منِ که به این روانی اجازه دادم ساکم رو بگرده! با حرص به سمت تخت رفتم که با یادآوری سشوار دوباره با حرص از جام بلند شدم و به سمت ساکم رفتم و با گشتن کمی سشوارم رو در آوردم و محکم به س*ی*نهی سیاوش کوبیدمش. سیاوش با خنده اوخی کرد و گفت:
- چهخبرته بابا! آرومتر.
با عصبانیت به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- خدا رو شکر خندههات رو کردی. الاّن هم بیا این رو به اون موهای لامصبت بزن؛ فقط ازت خواهش میکنم که دست از سر من بدبخت بردار.
سیاوش با خنده چشمکی بهم زد و گفت:
- دست از سر چیت؟
پرودرگارا! خودت که شاهد هستی، این ذاتاً منحرفِ؛ پس چرا من رو گیر این جلبک انداختی؟ اصلاً بهتره برم خودم رو گم و گور کنم تا یکم اعصاب بدبخت من از دست این بشر راحت بشه!
با حرف سیاوش چپ- چپ نگاهش کردم و با حرص و بدون هیچ عکسالعملی به اون حرف بیمزهاش گفتم:
- یکم ادب داشته باشی بد نیست آقای کامروا.
سیاوش با حرفم خندهاش رو جمع کرد و دستی لای موهاش کرد و گفت:
- تو هنوز از موضوع صبح ناراحت هستی؟
بدون محل دادن بهش به سمت تختم رفتم و پتو رو روی خودم کشیدم و گفتم:
- تموم کردی بیزحمت چراغها رو خاموش کن.
سیاوش نگاهی بهم انداخت و گفت:
- میدونم کاری که کردم اشتباه بود؛ پس میخوام که این ناراحتیت رو بذاری کنار. الاّن ما دوتا همسفریم و به هم دیگه نیاز داریم.
هه! آقا معذرت خواهی نکرد؛ میترسه اون غرورش جریحهدار بشه؛ اما هنوز جانان رو نشناختی! یک آشی برات بپزم که کیف کنی. نگاه سردی به سیاوش انداختم و گفتم:
- هر وقت معذرت خواستی میبخشم.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه بابا؟
- آره بابا.
سیاوش با حاضر جوابیم لبخند کمرنگی زد و گفت:
- معذرت میخوام.
با حرفش لبخند خیلی ریزی گوشهی ل*بم نشست و گفتم:
- بهم قول بده که اینکار رو دیگه تکرار نکنی.
- قول نمیدم؛ امّا سعی خودم رو میکنم.
بعد از این حرف نگاه شیطانی بهم کرد که با خنده روم رو ازش گرفتم و گفتم:
- یالا سشوارت رو بزن تا مریض نشدی. من حوصلهی پرستار بازی رو ندارم.
سیاوش بیاهمّیت به حرفم ل*بهاش رو غنچه کرد و با حالت مسخرهای گفت:
- چشم، خانوم حساس.
نه! من نمیتونم این دیوونه رو تحمّل کنم. با حرف سیاوش چشمهام رو با اکراه ازش گرفتم و از تخت بلند شدم و با اخم میخواستم از اتاق نحسمون بیرون بزنم که سریع سیاوش گفت:
- با این لباسهای بچّگونهات میخوای بیرون بری خانومخانومها؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
با حیرت از جام بلند شدم و به سمتش رفتم که سیاوش به تندی روبهروم ایستاد و چیز صورتی رو پشتش قایم کرد. با چشمهای به اندازه توپ پینگپنگم نگاهش کردم و با دستم بهش اشاره کردم و گفتم:
- ببینم چی رو پشتت قایم کردی!
سیاوش در حالیکه خندهاش رو کنترل میکرد، شونهای بالا انداخت و گفت:
- چی رو قایم کردم؟ چیزی نیست که عزیزم! حتماً توَهم زدی.
اخمی کردم و با حرص گفتم:
- ببین به من دروغ نگو و مثل بچهها هم رفتار نکن. به اندازهی کافی امروز اعصاب من رو خورد کردی.
در حالیکه نزدیکش میشدم و سعی میکردم به پشتش نگاه بکنم گفتم:
- الاّن هم هر چیزی رو پشتت قایم کردی رو بهم بده، زود باش.
سیاوش با لبخند شیطانی عقب گرد کرد و گفت:
- جان تو چیزی نیست خوشگلم.
مشتی به بازوش زدم و با اخم گفتم:
- خوشگلم و زهرمار! سیاوش روی مخم راه نرو. نشونم بده ببینم.
سیاوش خندهی شیطانی کرد و گفت:
- بفرما.
ناگهان سیاوش لباس صورتی رنگ خالخالی مخصوص که حکم نگهدارندهی دخترانگیم رو بوده، از پشتش در آورد که با دیدنش هینی کشیدم و محکم از دستش قایپدم و با جیغ گفتم:
- بیشعور خجالت نمیکشی تو؟ بیحیا!
سیاوش با حرفم پقی زیر خنده زد که من با حرص لباس صورتی خالخالی مسخرهام رو با خشم توی ساکم پرت کردم که سیاوش با خنده و با لحن اعصاب خورد کنی گفت:
- جونبابا! چهقدر هم نرم بود.
از حرص مشتی به بازوش زدم و زیر ل*ب مفسدِ فی الارضی نثارش کردم که سیاوش با حرفم خندهاش بیشتر شد و با قهقههاش داشت من رو روانی میکرد. ایخدا! آخرش مرگ من توسط این جلبک رقم میخوره، ببین کی گفتم.
اصلاً تقصیر منِ که به این روانی اجازه دادم ساکم رو بگرده! با حرص به سمت تخت رفتم که با یادآوری سشوار دوباره با حرص از جام بلند شدم و به سمت ساکم رفتم و با گشتن کمی سشوارم رو در آوردم و محکم به س*ی*نهی سیاوش کوبیدمش. سیاوش با خنده اوخی کرد و گفت:
- چهخبرته بابا! آرومتر.
با عصبانیت به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- خدا رو شکر خندههات رو کردی. الاّن هم بیا این رو به اون موهای لامصبت بزن؛ فقط ازت خواهش میکنم که دست از سر من بدبخت بردار.
سیاوش با خنده چشمکی بهم زد و گفت:
- دست از سر چیت؟
پرودرگارا! خودت که شاهد هستی، این ذاتاً منحرفِ؛ پس چرا من رو گیر این جلبک انداختی؟ اصلاً بهتره برم خودم رو گم و گور کنم تا یکم اعصاب بدبخت من از دست این بشر راحت بشه!
با حرف سیاوش چپ- چپ نگاهش کردم و با حرص و بدون هیچ عکسالعملی به اون حرف بیمزهاش گفتم:
- یکم ادب داشته باشی بد نیست آقای کامروا.
سیاوش با حرفم خندهاش رو جمع کرد و دستی لای موهاش کرد و گفت:
- تو هنوز از موضوع صبح ناراحت هستی؟
بدون محل دادن بهش به سمت تختم رفتم و پتو رو روی خودم کشیدم و گفتم:
- تموم کردی بیزحمت چراغها رو خاموش کن.
سیاوش نگاهی بهم انداخت و گفت:
- میدونم کاری که کردم اشتباه بود؛ پس میخوام که این ناراحتیت رو بذاری کنار. الاّن ما دوتا همسفریم و به هم دیگه نیاز داریم.
هه! آقا معذرت خواهی نکرد؛ میترسه اون غرورش جریحهدار بشه؛ اما هنوز جانان رو نشناختی! یک آشی برات بپزم که کیف کنی. نگاه سردی به سیاوش انداختم و گفتم:
- هر وقت معذرت خواستی میبخشم.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه بابا؟
- آره بابا.
سیاوش با حاضر جوابیم لبخند کمرنگی زد و گفت:
- معذرت میخوام.
با حرفش لبخند خیلی ریزی گوشهی ل*بم نشست و گفتم:
- بهم قول بده که اینکار رو دیگه تکرار نکنی.
- قول نمیدم؛ امّا سعی خودم رو میکنم.
بعد از این حرف نگاه شیطانی بهم کرد که با خنده روم رو ازش گرفتم و گفتم:
- یالا سشوارت رو بزن تا مریض نشدی. من حوصلهی پرستار بازی رو ندارم.
سیاوش بیاهمّیت به حرفم ل*بهاش رو غنچه کرد و با حالت مسخرهای گفت:
- چشم، خانوم حساس.
نه! من نمیتونم این دیوونه رو تحمّل کنم. با حرف سیاوش چشمهام رو با اکراه ازش گرفتم و از تخت بلند شدم و با اخم میخواستم از اتاق نحسمون بیرون بزنم که سریع سیاوش گفت:
- با این لباسهای بچّگونهات میخوای بیرون بری خانومخانومها؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_نه
با حیرت از جام بلند شدم و به سمتش رفتم که سیاوش به تندی روبهروم ایستاد و چیز صورتی رو پشتش قایم کرد. با چشمهای به اندازه توپ پینگپنگم نگاهش کردم و با دستم بهش اشاره کردم و گفتم:
- ببینم چی رو پشتت قایم کردی!
سیاوش در حالیکه خندهاش رو کنترل میکرد، شونهای بالا انداخت و گفت:
- چی رو قایم کردم؟ چیزی نیست که عزیزم! حتماً توَهم زدی.
اخمی کردم و با حرص گفتم:
- ببین به من دروغ نگو و مثل بچهها هم رفتار نکن. به اندازهی کافی امروز اعصاب من رو خورد کردی.
در حالیکه نزدیکش میشدم و سعی میکردم به پشتش نگاه بکنم گفتم:
- الاّن هم هر چیزی رو پشتت قایم کردی رو بهم بده، زود باش.
سیاوش با لبخند شیطانی عقب گرد کرد و گفت:
- جان تو چیزی نیست خوشگلم.
مشتی به بازوش زدم و با اخم گفتم:
- خوشگلم و زهرمار! سیاوش روی مخم راه نرو. نشونم بده ببینم.
سیاوش خندهی شیطانی کرد و گفت:
- بفرما.
ناگهان سیاوش لباس صورتی رنگ خالخالی مخصوص که حکم نگهدارندهی دخترانگیم رو بوده، از پشتش در آورد که با دیدنش هینی کشیدم و محکم از دستش قایپدم و با جیغ گفتم:
- بیشعور خجالت نمیکشی تو؟ بیحیا!
سیاوش با حرفم پقی زیر خنده زد که من با حرص لباس صورتی خالخالی مسخرهام رو با خشم توی ساکم پرت کردم که سیاوش با خنده و با لحن اعصاب خورد کنی گفت:
- جونبابا! چهقدر هم نرم بود.
از حرص مشتی به بازوش زدم و زیر ل*ب مفسدِ فی الارضی نثارش کردم که سیاوش با حرفم خندهاش بیشتر شد و با قهقههاش داشت من رو روانی میکرد. ایخدا! آخرش مرگ من توسط این جلبک رقم میخوره، ببین کی گفتم.
اصلاً تقصیر منِ که به این روانی اجازه دادم ساکم رو بگرده! با حرص به سمت تخت رفتم که با یادآوری سشوار دوباره با حرص از جام بلند شدم و به سمت ساکم رفتم و با گشتن کمی سشوارم رو در آوردم و محکم به س*ی*نهی سیاوش کوبیدمش. سیاوش با خنده اوخی کرد و گفت:
- چهخبرته بابا! آرومتر.
با عصبانیت به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- خدا رو شکر خندههات رو کردی. الاّن هم بیا این رو به اون موهای لامصبت بزن؛ فقط ازت خواهش میکنم که دست از سر من بدبخت بردار.
سیاوش با خنده چشمکی بهم زد و گفت:
- دست از سر چیت؟
پرودرگارا! خودت که شاهد هستی، این ذاتاً منحرفِ؛ پس چرا من رو گیر این جلبک انداختی؟ اصلاً بهتره برم خودم رو گم و گور کنم تا یکم اعصاب بدبخت من از دست این بشر راحت بشه!
با حرف سیاوش چپ- چپ نگاهش کردم و با حرص و بدون هیچ عکسالعملی به اون حرف بیمزهاش گفتم:
- یکم ادب داشته باشی بد نیست آقای کامروا.
سیاوش با حرفم خندهاش رو جمع کرد و دستی لای موهاش کرد و گفت:
- تو هنوز از موضوع صبح ناراحت هستی؟
بدون محل دادن بهش به سمت تختم رفتم و پتو رو روی خودم کشیدم و گفتم:
- تموم کردی بیزحمت چراغها رو خاموش کن.
سیاوش نگاهی بهم انداخت و گفت:
- میدونم کاری که کردم اشتباه بود؛ پس میخوام که این ناراحتیت رو بذاری کنار. الاّن ما دوتا همسفریم و به هم دیگه نیاز داریم.
هه! آقا معذرت خواهی نکرد؛ میترسه اون غرورش جریحهدار بشه؛ اما هنوز جانان رو نشناختی! یک آشی برات بپزم که کیف کنی. نگاه سردی به سیاوش انداختم و گفتم:
- هر وقت معذرت خواستی میبخشم.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه بابا؟
- آره بابا.
سیاوش با حاضر جوابیم لبخند کمرنگی زد و گفت:
- معذرت میخوام.
با حرفش لبخند خیلی ریزی گوشهی ل*بم نشست و گفتم:
- بهم قول بده که اینکار رو دیگه تکرار نکنی.
- قول نمیدم؛ امّا سعی خودم رو میکنم.
بعد از این حرف نگاه شیطانی بهم کرد که با خنده روم رو ازش گرفتم و گفتم:
- یالا سشوارت رو بزن تا مریض نشدی. من حوصلهی پرستار بازی رو ندارم.
سیاوش بیاهمّیت به حرفم ل*بهاش رو غنچه کرد و با حالت مسخرهای گفت:
- چشم، خانوم حساس.
نه! من نمیتونم این دیوونه رو تحمّل کنم. با حرف سیاوش چشمهام رو با اکراه ازش گرفتم و از تخت بلند شدم و با اخم میخواستم از اتاق نحسمون بیرون بزنم که سریع سیاوش گفت:
- با این لباسهای بچّگونهات میخوای بیرون بری خانومخانومها؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک