#پارت_سی_نه
با عصبانیت وارد دفترم شدم. لگد محکمی به میزم زدم و گفتم:
- خدا لعنتت کنه امیرحسین!
دستهام رو از عصبانیت مشت کردم. الان نیاز داشتم یکی رو محکم مشت بزنم و فکش رو خورد کنم. اونهم کسی نیست جز امیرحسین میکروب.
دستم رو توی جیبم گذاشتم و زودی شمارهی ساحل رو گرفتم؛ چون حرف زدن با ساحل من رو آروم میکنه؛ پس این آرامش رو از خودم دریغ نکردم. ساحل در به در شده با دومین بوق جواب داد و گفت:
- جونم جانی.
- الو کجایی؟
ساحل که از لحن صدام جا خورد. با تعجّب گفت:
- چیشده جانی؟
- تو فعلاً بیا کافهی همیشگی. من اونجا برات تعریف میکنم.
ساحل با حرفم باشهای گفت و بعد از خداحافظی کردن گوشی رو قطع کردم و به سمت میزم رفتم. با عصبانیت کیفم رو برداشتم و از دفترم بیرون زدم. بدون خداحافظی از خانوم فرزادی از شرکت بیرون زدم. هنگام وارد شدن به کافه ساحل با دیدنم دستش رو بالا برد که لبخند مصنوعی بهش زدم. به سمتش رفتم و سلام آرومی بهش کردم، روی صندلی نشستم که ساحل با تعجّب نگاهم کرد و گفت:
- این چه وضعیه جانان! چیشده؟
با این حرف با حرص به ساحل نگاه کردم و گفتم:
- آبروریزی ساحل! نگم برات.
ساحل با حرفم محکم به لپش زد و گفت:
- بسمالله. بگو ببینم جانان؟
منهم بدون هیچ درنگی شروع به تعریف کردن ماجرای صبح شدم که بعد از اتمام حرفهام ساحل با ناراحتی گفت:
- ای بابا چی میکشی تو از دست این سیریش. آخه مگه امیرحسین شوهرته که بخواد بهت امر و نهی کنه؟
با حرص به ساحل نگاه کردم و در جواب گفتم:
- شوهر؟ هه. این آرزو رو باید با خودش به گور ببره مر*تیکهی میکروب. رسماً آبروی من رو جلوی همه مخصوصاً اون سیاوش خودشیفته برد!
ساحل در حالیکه سری از تأسف تکون میداد گفت:
- چی بگم جانان؟ این امیرحسین دیگه زیادی پررو شده. باید یک فکری براش بکنی.
با یادآوری حرفهای سیاوش دوباره د*اغ کردم و گفتم:
- اون که آره برا امیرحسین میکروب دارم؛ ولی باید تلافی حرفی که سیاوش به هم زد رو سرش دربیارم. میدونی چی ساحل؟ حتّی از من معذرتخواهی نکرد.
- بهخاطر حرفی که بهت زد؟
با حرفش ابروهام توی هم کردم و گفتم:
- آره مر*تیکهی جلبک. به هم میگه من باید شاهد رفت و آمدهای دوست پسرهای تو باشم؟ انگار من از اون دخترهای... .
یکهو ساحل با تشر وسط حرفم پرید و گفت:
- عه! جانان بس کن تو رو خدا یکم آروم باش.
یکدفعه صدای دینگ پیام گوشیم بلند شد. با اخم گوشیم رو باز کردم که با دیدن پیام از طرف شخصی ناشناس از تعجّب ابروهام تا سقف پیشونیم پریدن بالا. باکنجکاوی پیام رو باز کردم و شروع به خوندن پیام شدم که نوشته بود:
- بابت حرفهای امروزم امیدوارم ناراحت نشده باشید. کامروا هستم.
با خوندن پیام پوزخندی زدم. گوشیم رو سمت ساحل گرفتم و گفتم:
- بیا ببین.خان ابن خان غرورش بهش اجازه نداده که از من معذرتخواهی بکنه.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
با عصبانیت وارد دفترم شدم. لگد محکمی به میزم زدم و گفتم:
- خدا لعنتت کنه امیرحسین!
دستهام رو از عصبانیت مشت کردم. الان نیاز داشتم یکی رو محکم مشت بزنم و فکش رو خورد کنم. اونهم کسی نیست جز امیرحسین میکروب.
دستم رو توی جیبم گذاشتم و زودی شمارهی ساحل رو گرفتم؛ چون حرف زدن با ساحل من رو آروم میکنه؛ پس این آرامش رو از خودم دریغ نکردم. ساحل در به در شده با دومین بوق جواب داد و گفت:
- جونم جانی.
- الو کجایی؟
ساحل که از لحن صدام جا خورد. با تعجّب گفت:
- چیشده جانی؟
- تو فعلاً بیا کافهی همیشگی. من اونجا برات تعریف میکنم.
ساحل با حرفم باشهای گفت و بعد از خداحافظی کردن گوشی رو قطع کردم و به سمت میزم رفتم. با عصبانیت کیفم رو برداشتم و از دفترم بیرون زدم. بدون خداحافظی از خانوم فرزادی از شرکت بیرون زدم. هنگام وارد شدن به کافه ساحل با دیدنم دستش رو بالا برد که لبخند مصنوعی بهش زدم. به سمتش رفتم و سلام آرومی بهش کردم، روی صندلی نشستم که ساحل با تعجّب نگاهم کرد و گفت:
- این چه وضعیه جانان! چیشده؟
با این حرف با حرص به ساحل نگاه کردم و گفتم:
- آبروریزی ساحل! نگم برات.
ساحل با حرفم محکم به لپش زد و گفت:
- بسمالله. بگو ببینم جانان؟
منهم بدون هیچ درنگی شروع به تعریف کردن ماجرای صبح شدم که بعد از اتمام حرفهام ساحل با ناراحتی گفت:
- ای بابا چی میکشی تو از دست این سیریش. آخه مگه امیرحسین شوهرته که بخواد بهت امر و نهی کنه؟
با حرص به ساحل نگاه کردم و در جواب گفتم:
- شوهر؟ هه. این آرزو رو باید با خودش به گور ببره مر*تیکهی میکروب. رسماً آبروی من رو جلوی همه مخصوصاً اون سیاوش خودشیفته برد!
ساحل در حالیکه سری از تأسف تکون میداد گفت:
- چی بگم جانان؟ این امیرحسین دیگه زیادی پررو شده. باید یک فکری براش بکنی.
با یادآوری حرفهای سیاوش دوباره د*اغ کردم و گفتم:
- اون که آره برا امیرحسین میکروب دارم؛ ولی باید تلافی حرفی که سیاوش به هم زد رو سرش دربیارم. میدونی چی ساحل؟ حتّی از من معذرتخواهی نکرد.
- بهخاطر حرفی که بهت زد؟
با حرفش ابروهام توی هم کردم و گفتم:
- آره مر*تیکهی جلبک. به هم میگه من باید شاهد رفت و آمدهای دوست پسرهای تو باشم؟ انگار من از اون دخترهای... .
یکهو ساحل با تشر وسط حرفم پرید و گفت:
- عه! جانان بس کن تو رو خدا یکم آروم باش.
یکدفعه صدای دینگ پیام گوشیم بلند شد. با اخم گوشیم رو باز کردم که با دیدن پیام از طرف شخصی ناشناس از تعجّب ابروهام تا سقف پیشونیم پریدن بالا. باکنجکاوی پیام رو باز کردم و شروع به خوندن پیام شدم که نوشته بود:
- بابت حرفهای امروزم امیدوارم ناراحت نشده باشید. کامروا هستم.
با خوندن پیام پوزخندی زدم. گوشیم رو سمت ساحل گرفتم و گفتم:
- بیا ببین.خان ابن خان غرورش بهش اجازه نداده که از من معذرتخواهی بکنه.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_سی_نه
با عصبانیت وارد دفترم شدم. لگد محکمی به میزم زدم و گفتم:
- خدا لعنتت کنه امیرحسین!
دستهام رو از عصبانیت مشت کردم. الان نیاز داشتم یکی رو محکم مشت بزنم و فکش رو خورد کنم. اونهم کسی نیست جز امیرحسین میکروب.
دستم رو توی جیبم گذاشتم و زودی شمارهی ساحل رو گرفتم؛ چون حرف زدن با ساحل من رو آروم میکنه؛ پس این آرامش رو از خودم دریغ نکردم. ساحل در به در شده با دومین بوق جواب داد و گفت:
- جونم جانی.
- الو کجایی؟
ساحل که از لحن صدام جا خورد. با تعجّب گفت:
- چیشده جانی؟
- تو فعلاً بیا کافهی همیشگی. من اونجا برات تعریف میکنم.
ساحل با حرفم باشهای گفت و بعد از خداحافظی کردن گوشی رو قطع کردم و به سمت میزم رفتم. با عصبانیت کیفم رو برداشتم و از دفترم بیرون زدم. بدون خداحافظی از خانوم فرزادی از شرکت بیرون زدم. هنگام وارد شدن به کافه ساحل با دیدنم دستش رو بالا برد که لبخند مصنوعی بهش زدم. به سمتش رفتم و سلام آرومی بهش کردم، روی صندلی نشستم که ساحل با تعجّب نگاهم کرد و گفت:
- این چه وضعیه جانان! چیشده؟
با این حرف با حرص به ساحل نگاه کردم و گفتم:
- آبروریزی ساحل! نگم برات.
ساحل با حرفم محکم به لپش زد و گفت:
- بسمالله. بگو ببینم جانان؟
منهم بدون هیچ درنگی شروع به تعریف کردن ماجرای صبح شدم که بعد از اتمام حرفهام ساحل با ناراحتی گفت:
- ای بابا چی میکشی تو از دست این سیریش. آخه مگه امیرحسین شوهرته که بخواد بهت امر و نهی کنه؟
با حرص به ساحل نگاه کردم و در جواب گفتم:
- شوهر؟ هه. این آرزو رو باید با خودش به گور ببره مر*تیکهی میکروب. رسماً آبروی من رو جلوی همه مخصوصاً اون سیاوش خودشیفته برد!
ساحل در حالیکه سری از تأسف تکون میداد گفت:
- چی بگم جانان؟ این امیرحسین دیگه زیادی پررو شده. باید یک فکری براش بکنی.
با یادآوری حرفهای سیاوش دوباره د*اغ کردم و گفتم:
- اون که آره برا امیرحسین میکروب دارم؛ ولی باید تلافی حرفی که سیاوش به هم زد رو سرش دربیارم. میدونی چی ساحل؟ حتّی از من معذرتخواهی نکرد.
- بهخاطر حرفی که بهت زد؟
با حرفش ابروهام توی هم کردم و گفتم:
- آره مر*تیکهی جلبک. به هم میگه من باید شاهد رفت و آمدهای دوست پسرهای تو باشم؟ انگار من از اون دخترهای... .
یکهو ساحل با تشر وسط حرفم پرید و گفت:
- عه! جانان بس کن تو رو خدا یکم آروم باش.
یکدفعه صدای دینگ پیام گوشیم بلند شد. با اخم گوشیم رو باز کردم که با دیدن پیام از طرف شخصی ناشناس از تعجّب ابروهام تا سقف پیشونیم پریدن بالا. باکنجکاوی پیام رو باز کردم و شروع به خوندن پیام شدم که نوشته بود:
- بابت حرفهای امروزم امیدوارم ناراحت نشده باشید. کامروا هستم.
با خوندن پیام پوزخندی زدم. گوشیم رو سمت ساحل گرفتم و گفتم:
- بیا ببین.خان ابن خان غرورش بهش اجازه نداده که از من معذرتخواهی بکنه.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
آخرین ویرایش: