کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_سی_نه

با عصبانیت وارد دفترم شدم. لگد محکمی به میزم زدم و گفتم:
- خدا لعنتت کنه ‌امیرحسین!
دست‌هام رو از عصبانیت مشت کردم. الان نیاز داشتم یکی رو محکم مشت بزنم و فکش رو خورد کنم. اون‌هم کسی نیست جز امیرحسین میکروب.
دستم رو توی جیبم گذاشتم و زودی شماره‌ی ساحل رو گرفتم؛ چون حرف زدن با ساحل من رو آروم می‌کنه؛ پس این آرامش رو از خودم دریغ نکردم. ساحل در به در شده با دومین بوق جواب داد و گفت:
- جونم جانی.
- الو کجایی؟
ساحل که از لحن صدام جا خورد. با تعجّب گفت:
- چی‌شده ‌جانی؟
- تو فعلاً بیا کافه‌ی همیشگی. من اون‌جا برات تعریف می‌کنم.
ساحل با حرفم باشه‌ای گفت و بعد از خداحافظی کردن گوشی رو قطع کردم و به سمت میزم رفتم. با عصبانیت کیفم رو برداشتم و از دفترم بیرون زدم. بدون خداحافظی از خانوم فرزادی از شرکت بیرون زدم. هنگام وارد شدن به کافه ساحل با دیدنم دستش رو بالا برد که لبخند مصنوعی بهش زدم. به سمتش رفتم و سلام آرومی بهش کردم، روی صندلی نشستم که ساحل با تعجّب نگاهم کرد و گفت:
- این چه وضعیه جانان! چی‌شده؟
با این حرف با حرص به ساحل نگاه کردم و گفتم:
- آبروریزی ساحل! نگم برات.
ساحل با حرفم محکم به لپش زد و گفت:
- بسم‌الله. بگو ببینم جانان؟
من‌هم بدون هیچ درنگی شروع به تعریف کردن ماجرای صبح شدم که بعد از اتمام حرف‌هام ساحل با ناراحتی گفت:
- ای بابا چی می‌کشی تو از دست این سیریش. آخه مگه امیرحسین شوهرته که بخواد بهت امر و نهی کنه؟
با حرص به ساحل نگاه کردم و در جواب گفتم:
- شوهر؟ هه. این آرزو رو باید با خودش به گور ببره مر*تیکه‌ی میکروب. رسماً آبروی من رو جلوی همه مخصوصاً اون سیاوش خودشیفته برد!
ساحل در حالی‌که سری از تأسف تکون می‌داد گفت:
- چی بگم جانان؟ این امیرحسین دیگه زیادی پررو شده. باید یک فکری براش بکنی.
با یادآوری حرف‌های سیاوش دوباره د*اغ کردم و گفتم:
- اون که آره برا امیرحسین میکروب دارم؛ ولی باید تلافی حرفی که سیاوش به هم زد رو سرش دربیارم. می‌دونی چی ساحل؟ حتّی از من معذرت‌خواهی نکرد.
- به‌خاطر حرفی که بهت زد؟
با حرفش ابروهام توی هم کردم و گفتم:
- آره مر*تیکه‌ی جلبک. به هم میگه من باید شاهد رفت ‌و آمدهای دوست پسرهای تو باشم؟ انگار من از اون دخترهای... .
یکهو ساحل با تشر وسط حرفم پرید و گفت:
- عه! جانان بس کن تو رو خدا یکم آروم باش.
یک‌دفعه صدای دینگ پیام گوشیم بلند شد. با اخم گوشیم رو باز کردم که با دیدن پیام از طرف شخصی ناشناس از تعجّب ابروهام تا سقف پیشونیم پریدن بالا. باکنجکاوی پیام رو باز کردم و شروع به خوندن پیام شدم که نوشته بود:
- بابت حرف‌های امروزم امیدوارم ناراحت نشده باشید. کامروا هستم.
با خوندن پیام پوزخندی زدم. گوشیم رو سمت ساحل گرفتم و گفتم:
- بیا ببین.خان ابن خان غرورش بهش اجازه نداده که از من معذرت‌خواهی بکنه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_سی_نه

با عصبانیت وارد دفترم شدم. لگد محکمی به میزم زدم و گفتم:
- خدا لعنتت کنه ‌امیرحسین!
دست‌هام رو از عصبانیت مشت کردم. الان نیاز داشتم یکی رو محکم مشت بزنم و فکش رو خورد کنم. اون‌هم کسی نیست جز امیرحسین میکروب.
دستم رو توی جیبم گذاشتم و زودی شماره‌ی ساحل رو گرفتم؛ چون حرف زدن با ساحل من رو آروم می‌کنه؛ پس این آرامش رو از خودم دریغ نکردم. ساحل در به در شده با دومین بوق جواب داد و گفت:
- جونم جانی.
- الو کجایی؟
ساحل که از لحن صدام جا خورد. با تعجّب گفت:
- چی‌شده ‌جانی؟
- تو فعلاً بیا کافه‌ی همیشگی. من اون‌جا برات تعریف می‌کنم.
ساحل با حرفم باشه‌ای گفت و بعد از خداحافظی کردن گوشی رو قطع کردم و به سمت میزم رفتم. با عصبانیت کیفم رو برداشتم و از دفترم بیرون زدم. بدون خداحافظی از خانوم فرزادی از شرکت بیرون زدم. هنگام وارد شدن به کافه ساحل با دیدنم دستش رو بالا برد که لبخند مصنوعی بهش زدم. به سمتش رفتم و سلام آرومی بهش کردم، روی صندلی نشستم که ساحل با تعجّب نگاهم کرد و گفت:
- این چه وضعیه جانان! چی‌شده؟
با این حرف با حرص به ساحل نگاه کردم و گفتم:
- آبروریزی ساحل! نگم برات.
ساحل با حرفم محکم به لپش زد و گفت:
- بسم‌الله. بگو ببینم جانان؟
من‌هم بدون هیچ درنگی شروع به تعریف کردن ماجرای صبح شدم که بعد از اتمام حرف‌هام ساحل با ناراحتی گفت:
- ای بابا چی می‌کشی تو از دست این سیریش. آخه مگه امیرحسین شوهرته که بخواد بهت امر و نهی کنه؟
با حرص به ساحل نگاه کردم و در جواب گفتم:
- شوهر؟ هه. این آرزو رو باید با خودش به گور ببره مر*تیکه‌ی میکروب. رسماً آبروی من رو جلوی همه مخصوصاً اون سیاوش خودشیفته برد!
ساحل در حالی‌که سری از تأسف تکون می‌داد گفت:
- چی بگم جانان؟ این امیرحسین دیگه  زیادی پررو شده. باید یک فکری براش بکنی.
با یادآوری حرف‌های سیاوش دوباره د*اغ کردم و گفتم:
- اون که آره برا امیرحسین میکروب دارم؛ ولی باید تلافی حرفی که سیاوش به هم زد رو سرش دربیارم. می‌دونی چی ساحل؟ حتّی از من معذرت‌خواهی نکرد.
- به‌خاطر حرفی که بهت زد؟
با حرفش ابروهام توی هم کردم و گفتم:
- آره مر*تیکه‌ی جلبک. به هم میگه من  باید شاهد رفت ‌و آمدهای دوست پسرهای تو باشم؟ انگار من از اون دخترهای... .
یکهو ساحل با تشر وسط حرفم پرید و گفت:
-  عه! جانان بس کن تو رو خدا یکم آروم باش.
یک‌دفعه صدای دینگ پیام گوشیم بلند شد. با اخم گوشیم رو باز کردم که با دیدن پیام از طرف شخصی ناشناس از تعجّب ابروهام تا سقف پیشونیم پریدن بالا. باکنجکاوی پیام رو باز کردم و شروع به خوندن پیام شدم که نوشته بود:
- بابت حرف‌های امروزم امیدوارم ناراحت نشده باشید. کامروا هستم.
با خوندن پیام پوزخندی زدم. گوشیم رو سمت ساحل گرفتم و گفتم:
- بیا ببین.خان ابن خان غرورش بهش اجازه نداده که از من معذرت‌خواهی بکنه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_چهل

ساحل با خوندن پیام دهن‌کجی کرد و گفت:
- او چه مغروره این؛ ولی جانان بالاخره بهت پیام داد و تورو آدم حساب کرد دیگه.
با این حرفش صورتن رو اون‌ور کردم و با لحن پر از خشمی گفتم:
- می‌خوام‌ صدسال سیاه حساب نکنه بی‌شعور.
ساحل با این حرفم با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:
- بی‌خیال عزیزم. راستی؟ امروز قرار نبود بابات به ماموریت شش‌ماهه بره.
با ناراحتی سری تکون دادم و گفتم:
- آره.
- پس خواهشاً موضوع امروز رو فراموش کن و راجع بهش با پدرت حرف نزن‌. بی‌خودی ذهنت پدرت رو دم رفتن درگیر نکن جانان.
با این حرف با تعجّب رو به ساحل کردم و گفتم:
- به ‌هیچ‌وجه ساحل! مگه من دیونم؟
- عزیزم بهترین کار رو می‌کنی.
با این حرف سری تکون دادم و گفتم:
- ازاین‌ور برای رفتن بابا ناراحتم از این‌ورم‌‌ این میکروب سیریش کله صبحی اعصاب من رو خط خطی کرد. واقعاً دیگه نایی برای امروز ندارم.
ساحل با این حرفم از جاش بلند شد و گفت:
- پاشو دختر برسونمت خونه یکم استراحت کن. این‌بار من رانندگی می‌کنم.
با بی‌حالی به ساحل نگاه کردم و گفتم:
- حداقل بشین قهوه‌ات رو بخور.
- نه میل ندارم.
با حرف ساحل با بی‌حالی از جام بلند شدم که ساحل پول قهوها رو حساب کرد. هر دو از کافه بیرون زدیم و به سمت خونه راه افتادیم.
با رسیدن به خونه ساحل ماشین رو توی حیاط خونمون پارک کرد و هر دو از ماشین پیاده شدیم که‌ دیدم بابا چمدون به دست داشت از مامان و بی‌بی خداحافظی می‌کرد. بابا یکهو نگاهش به من افتاد و لبخندی بهم زد. دست‌هاش رو به معنی ب*غ*ل باز کرد گفت:
- بیا دخترِ عزیزم.
با ناراحتی به سمت بابا پرواز کردم و خودم رو توی بغلش انداختم که بابا من رو محکم توی بغلش فشار داد و گفت:
- آخ عزیزم ناراحت نشو زودی برمی‌گردم.
با این حرف ل*ب ورچیدم و گفتم:
- شیش ماه خیلی زیاد نیست!
بابا با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- برای من سختش نکن دخترم. گفتم که زودی برمی‌گردم.
با حرفش سری تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم. بعد از روبوسی و خداحافظی کردن بابا از همه. بابا سوار ماشین شد و به سمت فرودگاه رفت. من موندم و یک عالم غم و تنهایی.
با ناراحتی با ساحل خداحافظی کردم و گفتم:
- من برم بخوابم.
ساحل هم لبخند آرامش بخشی بهم زد و بعد از کمی حرف زدن با مامان و بی‌بی ساحل هم از خونه‌ی ما رفت. با بی‌حوصلگی به سمت اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت انداختم. آروم چشم‌هام رو بستم که با یادآوری اتفاقات امروز اخمی کردم و سری تکون دادم تا این فکرهای مزخرف امروز از سرم بپره که کم‌کم چشم‌هام گرم شدند و به خواب رفتم.
با صدای زنگ گوشیم از خواب نازم بیدار شدم. گوشی رو از روی عسلی برداشتم و با چشم‌های بسته مستقیم تماس رو وصل کردم و گفتم
- الو؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل

ساحل با خوندن پیام دهن‌کجی کرد و گفت:
- او چه مغروره این؛ ولی جانان بالاخره بهت پیام داد و تورو آدم حساب کرد دیگه.
با این حرفش صورتن رو اون‌ور کردم و با لحن پر از خشمی گفتم:
- می‌خوام‌ صدسال سیاه حساب نکنه بی‌شعور.
ساحل با این حرفم با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:
- بی‌خیال عزیزم. راستی؟ امروز قرار نبود بابات به ماموریت شش‌ماهه بره.
با ناراحتی سری تکون دادم و گفتم:
- آره.
- پس خواهشاً موضوع امروز رو فراموش کن و راجع بهش با پدرت حرف نزن‌. بی‌خودی ذهنت پدرت رو دم رفتن درگیر نکن جانان.
با این حرف با تعجّب رو به ساحل کردم و گفتم:
- به ‌هیچ‌وجه ساحل! مگه من دیونم؟
- عزیزم بهترین کار رو می‌کنی.
با این حرف سری تکون دادم و گفتم:
- ازاین‌ور برای رفتن بابا ناراحتم از این‌ورم‌‌ این میکروب سیریش کله صبحی اعصاب من رو خط خطی کرد. واقعاً دیگه نایی برای امروز ندارم.
ساحل با این حرفم از جاش بلند شد و گفت:
- پاشو دختر برسونمت خونه یکم استراحت کن. این‌بار من رانندگی می‌کنم.
با بی‌حالی به ساحل نگاه کردم و گفتم:
- حداقل بشین قهوه‌ات رو بخور.
- نه میل ندارم.
با حرف ساحل با بی‌حالی از جام بلند شدم که ساحل پول قهوها رو حساب کرد. هر دو از کافه بیرون زدیم و به سمت خونه راه افتادیم.
با رسیدن به خونه ساحل ماشین رو توی حیاط خونمون پارک کرد و هر دو از ماشین پیاده شدیم که‌ دیدم بابا چمدون به دست داشت از مامان و بی‌بی خداحافظی می‌کرد. بابا یکهو نگاهش به من افتاد و لبخندی بهم زد. دست‌هاش رو به معنی ب*غ*ل باز کرد گفت:
- بیا دخترِ عزیزم.
با ناراحتی به سمت بابا پرواز کردم و خودم رو توی بغلش انداختم که بابا من رو محکم توی بغلش فشار داد و گفت:
- آخ عزیزم ناراحت نشو زودی برمی‌گردم.
با این حرف ل*ب ورچیدم و گفتم:
- شیش ماه خیلی زیاد نیست!
بابا با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- برای من سختش نکن دخترم. گفتم که زودی برمی‌گردم.
با حرفش سری تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم. بعد از روبوسی و خداحافظی کردن بابا از همه. بابا سوار ماشین شد و به سمت فرودگاه رفت. من موندم و یک عالم غم و تنهایی.
با ناراحتی با ساحل خداحافظی کردم و گفتم:
- من برم بخوابم.
ساحل هم لبخند آرامش بخشی بهم زد و بعد از کمی حرف زدن با مامان و بی‌بی ساحل هم از خونه‌ی ما رفت. با بی‌حوصلگی به سمت اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت انداختم. آروم چشم‌هام رو بستم که با یادآوری اتفاقات امروز اخمی کردم و سری تکون دادم تا این فکرهای مزخرف امروز از سرم بپره که کم‌کم چشم‌هام گرم شدند و به خواب رفتم.
با صدای زنگ گوشیم از خواب نازم بیدار شدم. گوشی رو از روی عسلی برداشتم و با چشم‌های بسته مستقیم تماس رو وصل کردم و گفتم
- الو؟

 

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_چهل_یک

- سلام خانوم توکلی.
با شنیدن صدای خانوم فرزادی با دستم چشم‌هام رو مالوندم و گفتم:
- جانم بفرمایید؟
- خانوم فرزادی ببخشید امروز شرکت تشریف نمی‌یارید!
- نه عزیزم امروز کمی بی‌حوصلم نمی‌تونم بیام.
خان م فرزادی آهانی گفت و کمی مکث کرد که زودی فهمیدم می‌خواد یک چیزی بهم بگه. پس من فوراً اقدام کردم و گفتم:
- عزیزم با من راحت ‌باش. می‌خوای چیزی بهم بگی؟ بگو گلم می‌شنوم.
خانوم فرزادی که از صداش مشخص بود. خوش‌حال شد گفت:
- بله. آقای سیاوش گفتند امروز تا ساعت پنج شرکت زودتر از همیشه تعطیل میشه. من و بچّه‌ها هم قرار گذاشتیم توی کافی‌شاپ جدیدی که تازه باز شده بریم و کمی خوش‌بگذرونیم؛ امّا دوست داریم شما هم توی جمع ما باشید.
با حرفش خنده‌ای کردم و گفتم:
- البته که میام عزیزم! فقط آدرس و ساعت رو برام بفرست.
خانوم فرزادی با ذوق گفت:
- وای واقعاً! الان براتون ارسال می‌کنم.
از هیجانش خنده‌ای کردم و بعد بابت قبول کردن پیشنهادشون از من تشکر کرد. بعد خداحافظی تماس رو قطع کردم و گوشی رو به سمت روی عسلی پرت کردم. با خستگی از جام بلند شدم و از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخونه رفتم. در یخچال رو باز کردم که یکهو چشمم به نوشته‌ی روی یخچال خورد که نوشته بود‌.
- دخترم ما خونه مریم خانوم رفتیم؛ چون ختم قرآن دارن. اگه گشنت شد سوپ توی یخچال هست. گرم ‌کن بخور از طرف مامان جونت.
برگه رو برداشتم و لبخندی زدم. توی سطل زباله انداختمش و برای خودم نون پنیر درست کردم؛ چون اصلاً حس سوپ خوردن رو نداشتم! لقمه رو که درست کردم به سمت حال‌پذیرایی رفتم و تلویزیون رو روشن کردم. شروع به خوردن لقمه‌ام شدم و با اون دستم داشتم کانال‌ها رو بالا پایین می‌کردم که یکهو سریال روزگارانی در چوکوروا در اومد. من با هیجان شروع به دیدن کردم. با خستگی خمیازه‌ای کشیدم و از روی کاناپه بلند شدم و به ساعت دیواری نگاه کردم که پنج‌ونیم بود. اوه! گوشیم رو در آوردم و پیام خانوم فرزادی رو خوندم که نوشته بود.
- کافی‌شاپ ستاره ساعت شش.
با خوندن پیام نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم و از جام بلند شدم تا حاضر بشم. یک میکاپ نارنجی کم‌رنگی زدم به همراه با برق ل*ب و یک جلوباز نارنجی جیغی تنم کردم به همراه روسری نارنجی با طرح مشکی و شلوار جین و پوتین مشکی پوشیدم. به خودم نگاهی از توی آیینه انداختم. لبخند رضایت بخشی به خودم زدم و با برداشتن سوئیچ ماشینم از خونه بیرون زدم. نفس عمیقی کشیدم و به آسمون نگاه کردم یکم هوا گرفته بود. فکر کنم امروز بارون بباره؛ امّا جالب این‌جاست که من اوّلین دختری هستم که از بارش بارون زیاد خوش‌حال نمی‌شم؛ چون بیشتر دلم می‌گیره تا خوش‌حالی و ل*ذت. با این فکر دهن کجی کردم و به سمت ماشینم رفتم و سوار ماشین دویست وشیش شدم. با یادآوری سانتافه‌ام که بابا بعد از اون تصادف فروختش بی‌اراده زیر ل*ب آهی کشیدم. استارت زدم و به سمت کافی‌شاپ حرکت کردم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل_یک

- سلام خانوم توکلی.
با شنیدن صدای خانوم فرزادی با دستم چشم‌هام رو مالوندم و گفتم:
- جانم بفرمایید؟
- خانوم فرزادی ببخشید امروز شرکت تشریف نمی‌یارید!
- نه عزیزم امروز کمی بی‌حوصلم نمی‌تونم بیام.
خان م فرزادی آهانی گفت و کمی مکث کرد که زودی فهمیدم می‌خواد یک چیزی بهم بگه. پس من فوراً اقدام کردم و گفتم:
- عزیزم با من راحت ‌باش. می‌خوای چیزی بهم بگی؟ بگو گلم می‌شنوم.
خانوم فرزادی که از صداش مشخص بود. خوش‌حال شد گفت:
- بله. آقای سیاوش گفتند امروز تا ساعت پنج شرکت زودتر از همیشه تعطیل میشه. من و بچّه‌ها هم قرار گذاشتیم توی کافی‌شاپ جدیدی که تازه باز شده بریم و کمی خوش‌بگذرونیم؛ امّا دوست داریم شما هم توی جمع ما باشید.
با حرفش خنده‌ای کردم و گفتم:
- البته که میام عزیزم! فقط آدرس و ساعت رو برام بفرست.
خانوم فرزادی با ذوق گفت:
- وای واقعاً! الان براتون ارسال می‌کنم.
از هیجانش خنده‌ای کردم و بعد بابت قبول کردن پیشنهادشون از من تشکر کرد. بعد خداحافظی تماس رو قطع کردم و گوشی رو به سمت روی عسلی پرت کردم. با خستگی از جام بلند شدم و از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخونه رفتم. در یخچال رو باز کردم که یکهو چشمم به نوشته‌ی روی یخچال خورد که نوشته بود‌.
- دخترم ما خونه مریم خانوم رفتیم؛ چون ختم قرآن دارن. اگه گشنت شد سوپ توی یخچال هست. گرم ‌کن بخور از طرف مامان جونت.
برگه رو برداشتم و لبخندی زدم. توی سطل زباله انداختمش و برای خودم نون پنیر درست کردم؛ چون اصلاً حس سوپ خوردن رو نداشتم! لقمه رو که درست کردم به سمت حال‌پذیرایی رفتم و تلویزیون رو روشن کردم. شروع به خوردن لقمه‌ام شدم و با اون دستم داشتم کانال‌ها رو بالا پایین می‌کردم که یکهو سریال روزگارانی در چوکوروا در اومد. من با هیجان شروع به دیدن کردم. با خستگی خمیازه‌ای کشیدم و از روی کاناپه بلند شدم و به ساعت دیواری نگاه کردم که پنج‌ونیم بود. اوه! گوشیم رو در آوردم و پیام خانوم فرزادی رو خوندم که نوشته بود.
- کافی‌شاپ ستاره ساعت شش.
با خوندن پیام نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم و از جام بلند شدم تا حاضر بشم. یک میکاپ نارنجی کم‌رنگی زدم به همراه با برق ل*ب و یک جلوباز نارنجی جیغی تنم کردم به همراه روسری نارنجی با طرح مشکی و شلوار جین و پوتین مشکی پوشیدم. به خودم نگاهی از توی آیینه انداختم. لبخند رضایت بخشی به خودم زدم و با برداشتن سوئیچ ماشینم از خونه بیرون زدم. نفس عمیقی کشیدم و به آسمون نگاه کردم یکم هوا گرفته بود. فکر کنم امروز بارون بباره؛ امّا جالب این‌جاست که من اوّلین دختری هستم که از بارش بارون زیاد خوش‌حال نمی‌شم؛ چون بیشتر دلم می‌گیره تا خوش‌حالی و ل*ذت. با این فکر دهن کجی کردم و به سمت ماشینم رفتم و سوار ماشین دویست وشیش شدم. با یادآوری سانتافه‌ام که بابا بعد از اون تصادف فروختش بی‌اراده زیر ل*ب آهی کشیدم. استارت زدم و به سمت کافی‌شاپ حرکت کردم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_چهل_دو

با وارد شدنم به کافی‌شاپ و با دیدن بچّه‌ها دستم رو براشون بالا بردم. لبخندی بهشون زدم که با نزدیک شدنم به اون‌ها همگی از جاشون بلند شدند و بهم سلام کردن که خانوم بهزادی گفت:
- سلام خانوم توکلی خیلی خوش اومدید!
با این حرفش لـب ورچیدم و با اخم ساختگی گفتم:
- آیی نداشتیم‌ ها! خانوم توکلی یعنی چی؟
خانوم فرزادی با تعجّب نگاهی بهم کرد که من در ادامه گفتم:
- خواهشاً با من راحت باشید. خانوم توکلی که می‌گید. احساس پیر بودن بهم دست می‌ده!
خانوم فرزادی با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- نفرمایید این چه حرفیه!
انگشت اشاره‌ام رو به خانوم فرزادی (شیما) و خانوم بهزادی (آیدا) کردم و با تهدید گفتم:
- از این به بعد من رو جانان صدا می‌زنید؛ وگرنه خونتون حلال. اوکی؟
با حرفم هر دو با خنده گفتند:
- چشم جانان خانوم.
با این حرف زیر ل*ب خوبه‌ی گفتم که شیما گفت:
- راستی جانان خانوم کار کردن با آقای کامروا چه‌طور پیش می‌ره؟
چشم‌هام رو با حرص روی هم بستم و گفتم:
- وای شیما! به خدا پا می‌شم یک مشت جانانه توی اون صورت خوشگلت می‌زنم‌ ها! فقط بگو جانان جون لطفاً.
آیدا با حرفم پقی زیر خنده زد و گفت:
- اتفاقاً شیما این روزها به‌جور دلش کتک می‌خواد.
شیما با این حرف مشت محکمی به بازوی آیدا زد و گفت:
- تو یکی خفه‌خون بگیر نکبت.
با خنده ل*ب‌هام رو تر کردم و گفتم:
- والا شیما جون کار کردن با این جلبک خودشیفته عین جهنم برای من می‌مونه.
آیدا با حرفم دستش رو تکون داد و گفت:
- عین حقیقته. دیدی چه‌قدر گیر می‌ده؟ روزهای اوّل کاری این مرد من رو رسماً روانی کرده بود! ولی الان عادت کردم دیگه.
شیما در حالی‌که حرف آیدا رو تایید می‌کرد گفت:
- آره به خدا دهن من رو هم سرویس کرده بود. علاوه‌ بر جذابیت زیادیش اخلاق خیلی گند و ز*ب*ون تیزی داره.
من‌هم با حرص در ادامه‌ی حرف شیما گفتم:
- اوه! اون رو که نگو. جوری با من رفتار می‌کنه انگار من می‌خوام خودم رو بهش تحمیل کنم! باید حتماً دیوونه شده باشم که بخوام عاشق همچین جلبکی بشم من.
آیدا با حرفم قیافش رو جمع کرد و گفت:
- ایش بگذریم حالا. ما به‌ اندازه‌ی کافی آقای کامروا رو توی شرکت می‌بینیم. بیایید در مورد چیزهای که حال دلمون رو کوک کنه حرف بزنیم.
شیما با حرف آیدا بشکنی زد و گفت:
- آره موافقم.
که یکهو سرکله‌ی گارسون پیدا شد که من با تعجّب به گارسون نگاه کردم و گفتم:
- چرا این‌قدر با تأخیر؟
گارسون در جوابم با شرمندگی گفت:
- ببخشید. مشکلی کوچیکی برامون پیش اومد.
سرم رو با تأسف براش تکون دادم و سه تایمون یک قهوه‌ی شیرین همراه با کیک شکلاتی سفارش دادیم که بعد از رفتن گارسون با کنجکاوی به سمت شیما و آیدا برگشتم و گفتم:
- شماها توی شرکت با هم آشنا شدید؟
شیما با حرفم با خنده گفت:
- وای نه! ما از دوران دبیرستان با هم رفیقم. اون هم از نوع جون‌جونیش.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل_دو

با وارد شدنم به کافی‌شاپ و با دیدن بچّه‌ها دستم رو براشون بالا بردم. لبخندی بهشون زدم که با نزدیک شدنم به اون‌ها همگی از جاشون بلند شدند و بهم سلام کردن که خانوم بهزادی گفت:
- سلام خانوم توکلی خیلی خوش اومدید!
با این حرفش لـب ورچیدم و با اخم ساختگی گفتم:
- آیی نداشتیم‌ ها! خانوم توکلی یعنی چی؟
خانوم فرزادی با تعجّب نگاهی بهم کرد که من در ادامه گفتم:
- خواهشاً با من راحت باشید. خانوم توکلی که می‌گید. احساس پیر بودن بهم دست می‌ده!
خانوم فرزادی با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- نفرمایید این چه حرفیه!
انگشت اشاره‌ام رو به خانوم فرزادی (شیما) و خانوم بهزادی (آیدا) کردم و با تهدید گفتم:
- از این به بعد من رو جانان صدا می‌زنید؛ وگرنه خونتون حلال. اوکی؟
با حرفم هر دو با خنده گفتند:
- چشم جانان خانوم.
با این حرف زیر ل*ب خوبه‌ی گفتم که شیما گفت:
- راستی جانان خانوم کار کردن با آقای کامروا چه‌طور پیش می‌ره؟
چشم‌هام رو با حرص روی هم بستم و گفتم:
- وای شیما! به خدا پا می‌شم یک مشت جانانه توی اون صورت خوشگلت می‌زنم‌ ها! فقط بگو جانان جون لطفاً.
آیدا با حرفم پقی زیر خنده زد و گفت:
- اتفاقاً شیما این روزها به‌جور دلش کتک می‌خواد.
شیما با این حرف مشت محکمی به بازوی آیدا زد و گفت:
- تو یکی خفه‌خون بگیر نکبت.
با خنده ل*ب‌هام رو تر کردم و گفتم:
- والا شیما جون کار کردن با این جلبک خودشیفته عین جهنم برای من می‌مونه.
آیدا با حرفم دستش رو تکون داد و گفت:
- عین حقیقته. دیدی چه‌قدر گیر می‌ده؟ روزهای اوّل کاری این مرد من رو رسماً روانی کرده بود! ولی الان عادت کردم دیگه.
شیما در حالی‌که حرف آیدا رو تایید می‌کرد گفت:
- آره به خدا دهن من رو هم سرویس کرده بود. علاوه‌ بر جذابیت زیادیش اخلاق خیلی گند و ز*ب*ون تیزی داره.
من‌هم با حرص در ادامه‌ی حرف شیما گفتم:
- اوه! اون رو که نگو. جوری با من رفتار می‌کنه انگار من می‌خوام خودم رو بهش تحمیل کنم! باید حتماً دیوونه شده باشم که بخوام عاشق همچین جلبکی بشم من.
آیدا با حرفم قیافش رو جمع کرد و گفت:
- ایش بگذریم حالا. ما به‌ اندازه‌ی کافی آقای کامروا رو توی شرکت می‌بینیم. بیایید در مورد چیزهای که حال دلمون رو کوک کنه حرف بزنیم.
شیما با حرف آیدا بشکنی زد و گفت:
- آره موافقم.
که یکهو سرکله‌ی گارسون پیدا شد که من با تعجّب به گارسون نگاه کردم و گفتم:
- چرا این‌قدر با تأخیر؟
گارسون در جوابم با شرمندگی گفت:
- ببخشید. مشکلی کوچیکی برامون پیش اومد.
سرم رو با تأسف براش تکون دادم و سه تایمون یک قهوه‌ی شیرین همراه با کیک شکلاتی سفارش دادیم که بعد از رفتن گارسون با کنجکاوی به سمت شیما و آیدا برگشتم و گفتم:
- شماها توی شرکت با هم آشنا شدید؟
شیما با حرفم با خنده گفت:
- وای نه! ما از دوران دبیرستان با هم رفیقم. اون هم از نوع جون‌جونیش.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_چهل_سه

با حرفش ل*ب ورچیدم و با آه گفتم:
- آه خوش‌به‌حالتون؛ من دوست دوران دبیرستانی ندارم. به جاش یک دوست خل و دیوونه‌ی اون هم از دوران مهدکودک دارم.
شیما با حرفم با تعجّب گفت:
- اوه! چند سالش... .
که آیدا زودی وسط حرف شیما پرید گفت:
- همین‌ که دوست باوفایی برات باشه برات کافیه. تعداد رفیق مهم نیست مهم وفاداریه یک رفیقه جانان جون.
با حرف آیدا سری تکون دادم و گفتم:
- آره واقعاً.
شیما لبخندی بهم زد و با لحن مهربونب گفت:
- تو هم می‌تونی از این به بعد خواهر ما بشی.
من با حرف شیما با خوش‌حالی نگاهش کردم و گفتم:
- واقعاً؟ این‌که خیلی خوبه؟
آیدا با لبخند نگاهی به شیما کرد و بعد برای من چشمکی زد و گفت:
- آره جانان جون؛ چون می‌دونیم تو هم مثل ما شیطون هستی و اهل کرم ریختنی.
شیما با حرف آیدا چشمک شیطانی بهم زد که من بی‌اراده زیر خنده زدم و گفتم:
- چه‌جورم.
با این حرف سه تایمون خندیدم که من با تعجّب گفتم:
- ولی بچّه‌ها چرا تینا باهاتون نیومد؟
شیما با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- اون متاهله زیاد اهلِ این‌جور دورهمی‌ها نیستش. یعنی شوهرش بهش اجازه نمی‌ده.
با حرف شیما آهانی گفتم و سری تکون دادم که با اومدن قهوه‌ها شروع به نوشیدن کردیم. حسابی حرف زدیم و خندیدیم. در کل روز خیلی خوبی بود و خیلی بهم چسبید. حسابی روحیه‌ام رو عوض کرد. با خداحافظی کردن ازشون. شیما و آیدا هم سوار پرایدشون شدن و راه افتادن. من‌هم استارت رو زدم و ضبط ماشینم رو روشن کردم و به سمت خونه راه رفتم. با وارد شدنم به حیاط خونمون ماشین رو توی حیاط پارک کردم که چشمم به هیوندای مشکی رنگ امیرحسین افتاد. پفی کشیدم و زیر ل*ب با ناله گفتم:
- بر خرمگس معرکه لـعنت. باز این میکروب اومد!
نگاهی به خونه کردم و ل*ب ورچیدم. اصلاً حوصله‌ی دیدن قیافه‌ی نحسش رو نداشتم و بدبختی این‌جاست که بیست و چهار ساعتهِ خونه‌ی ما تلپه این بشر. با حرص به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت ده شب بود! پس بهتره برم کمی قدم بزنم و هوای عوض کنم تا این میکروب شرش رو از خونه‌ی ما بیرون بکنه. از خونه بیرون زدم و شروع به قدم زدن کردم. حدوداً ده دقیقه‌‌ی قدم زدم که یکهو احساس کردم یک نفر پشت سرمه! با ترس پشتم رو نگاه کردم که دیدم خیابون خلوت بود و به جز پژو مشکی رنگ که گوشه‌ی خیابون پارک کرده بود. کسی نبود؟ دوباره راه افتادم؛ امّا دلم شور می‌زد! همه‌اش حس می‌کردم یکی داره سایه به سایه تعقیبم می‌کنه. پس سر جام ایستادم و زیر لـب گفتم:
- برگردم خونه سنگین‌ترم. این‌جا یک چیزی درست نیست؟
پس مسیری که رفتم رو برگشتم؛ امّا این بار با قدم‌های تند رفتم. فقط می‌خواستم زودی به خونه برسم. نمی‌دونم چرا؟ امّا یک ترسی عجیبی به دلم نشسته بود که با نزدیک شدن به خونه کم‌کم این ترس از بین رفت. آروم نفس عمیقی کشیدم و وارد حیاط خونه شدم. با دیدن ماشین امیرحسین که توی حیاط خونمون نبودش. لبخندی از خوش‌حالی زدم و وارد خونه شدم.
***

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل_سه

با حرفش ل*ب ورچیدم و با آه گفتم:
- آه خوش‌به‌حالتون؛ من دوست دوران دبیرستانی ندارم. به جاش یک دوست خل و دیوونه‌ی اون هم از دوران مهدکودک دارم.
شیما با حرفم با تعجّب گفت:
- اوه! چند سالش... .
که آیدا زودی وسط حرف شیما پرید گفت:
- همین‌ که دوست باوفایی برات باشه برات کافیه. تعداد رفیق مهم نیست مهم وفاداریه یک رفیقه جانان جون.
با حرف آیدا سری تکون دادم و گفتم:
- آره واقعاً.
شیما لبخندی بهم زد و با لحن مهربونب گفت:
- تو هم می‌تونی از این به بعد خواهر ما بشی.
من با حرف شیما با خوش‌حالی نگاهش کردم و گفتم:
- واقعاً؟ این‌که خیلی خوبه؟
آیدا با لبخند نگاهی به شیما کرد و بعد برای من چشمکی زد و گفت:
- آره جانان جون؛ چون می‌دونیم تو هم مثل ما شیطون هستی و اهل کرم ریختنی.
شیما با حرف آیدا چشمک شیطانی بهم زد که من بی‌اراده زیر خنده زدم و گفتم:
- چه‌جورم.
با این حرف سه تایمون خندیدم که من با تعجّب گفتم:
- ولی بچّه‌ها چرا تینا باهاتون نیومد؟
شیما با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- اون متاهله زیاد اهلِ این‌جور دورهمی‌ها نیستش. یعنی شوهرش بهش اجازه نمی‌ده.
با حرف شیما آهانی گفتم و سری تکون دادم که با اومدن قهوه‌ها شروع به نوشیدن کردیم. حسابی حرف زدیم و خندیدیم. در کل روز خیلی خوبی بود و خیلی بهم چسبید. حسابی روحیه‌ام رو عوض کرد. با خداحافظی کردن ازشون. شیما و آیدا هم سوار پرایدشون شدن و راه افتادن. من‌هم استارت رو زدم و ضبط ماشینم رو روشن کردم و به سمت خونه راه رفتم. با وارد شدنم به حیاط خونمون ماشین رو توی حیاط پارک کردم که چشمم به هیوندای مشکی رنگ امیرحسین افتاد. پفی کشیدم و زیر ل*ب با ناله گفتم:
- بر خرمگس معرکه لـعنت. باز این میکروب اومد!
نگاهی به خونه کردم و ل*ب ورچیدم. اصلاً حوصله‌ی دیدن قیافه‌ی نحسش رو نداشتم و بدبختی این‌جاست که بیست و چهار ساعتهِ خونه‌ی ما تلپه این بشر. با حرص به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت ده شب بود! پس بهتره برم کمی قدم بزنم و هوای عوض کنم تا این میکروب شرش رو از خونه‌ی ما بیرون بکنه. از خونه بیرون زدم و شروع به قدم زدن کردم. حدوداً ده دقیقه‌‌ی قدم زدم که یکهو احساس کردم یک نفر پشت سرمه! با ترس پشتم رو نگاه کردم که دیدم خیابون خلوت بود و به جز پژو مشکی رنگ که گوشه‌ی خیابون پارک کرده بود. کسی نبود؟ دوباره راه افتادم؛ امّا دلم شور می‌زد! همه‌اش حس می‌کردم یکی داره سایه به سایه تعقیبم می‌کنه. پس سر جام ایستادم و زیر لـب گفتم:
- برگردم خونه سنگین‌ترم. این‌جا یک چیزی درست نیست؟
پس مسیری که رفتم رو برگشتم؛ امّا این بار با قدم‌های تند رفتم. فقط می‌خواستم زودی به خونه برسم. نمی‌دونم چرا؟ امّا یک ترسی عجیبی به دلم نشسته بود که با نزدیک شدن به خونه کم‌کم این ترس از بین رفت. آروم نفس عمیقی کشیدم و وارد حیاط خونه شدم. با دیدن ماشین امیرحسین که توی حیاط خونمون نبودش. لبخندی از خوش‌حالی زدم و وارد خونه شدم.
***

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_چهل_چهار

بعد از اتمام ساعت کاری با خستگی کیفم رو برداشتم و از شرکت بیرون زدم. به نگهبان با سر اشاره کردم که ماشین رو از پارکینگ بیرون بیاره. نگهبان هم در جوابم چشمی گفت و بدو‌بدو به سمت پارکینگ شرکت رفت. من‌هم برای این‌که حواسم رو از اتفاقات امروز پرت کنم. زیر ل*ب شروع به آهنگ خوندن شدم:
- تو مال‌ من‌ باش
که‌واسه‌ داشتنت ‌به‌ همه‌ رو زدم
کنار من‌ باش و... .
یکهو با دیدن پژو‌ی مشکی رنگ که نزدیک شرکت پارک کرده بود. دست از آهنگ خوندن برداشتم و سرجام خشکم زد! این همون پژوی نیست که اون‌شب توی قدم زدن دیده بودمش! دوباره با دقت نگاهی بهش کردم که دو مرد یکی با هیکل گنده و یکی لاغر اندام توش نشسته بودند و هیکلیه داشت سیگار می‌کشید؛ اما به‌خاطر شیشه دودی بودن ماشین قیافشون زیاد مشخص نبود! بی‌اراده ترس عجیبی به دلم نشست. نکنه دزدی چیزی باشند؟ این‌که دوباره من این پژو مشکی رنگ رو می‌بینم اصلاً طبیعی نبود! زیر ل*ب با ترس زمزمه کردم:
- خدایا خودت کمکم کن.
با آوردن ماشینم توسط نگبهان زودی سوارش شدم و به راه افتادم. توی مسیر همه‌اش فکر می‌کردم و نگران بودم. بهتره این موضوع رو با ساحل در در میون بذارم؛ وگرنه از فکرهای جور واجورم امشب باید سر به بیابون بذارم. با این فکر شروع به گرفتن شماره‌ی ساحل شدم که با اوّلین بوق ساحل جواب داد:
- الو جانی جونم.
با تعجّب ل*بم رو کج کردم و گفتم:
- وا! تو روی گوشی خوابیده بودی؟
ساحل با حرفم خنده‌ی کرد و گفت:
- بیکارم خو. حالا این‌ها رو ولش تو بگو چه‌خبرا چه می‌کنی؟
با حرفش لبی‌ تر کردم و با ترس گفتم:
- ساحل می‌خوام یک چیزی بهت بگم.
ساحل با لحن نگرانی در جوابم گفت:
- چی؟ زود بگو ببینم؟
- میگم ساحل الان دو روزه حس می‌کنم یک ماشینی من رو تعقیب می‌کنه.
- وا؟ واسه چی؟
با ترس سری تکون دادم و در ادامه گفتم:
- نمی‌دونم ساحل! هرجا میرم پژو مشکی به چشمم می‌خوره. همون مدل و همون رنگ.
ساحلبا حرفم با بی‌خیالی خنده‌ی کرد و گفت:
- جانان! از وقتی با سیاوش همکار شدی پاک خل شدی‌ ها؟
با حرفش با اعتراض گفتم:
- ای بابا ساحل! توی عمرت فقط یک بار جدی باش.
ساحل با حرفم پفی زیر ل*ب کشید و گفت:
- خب عزیز من راست میگم! یا خل شدی یا خیالاتی شدی! خوب قربونت برم من همه جا پژو مشکی رنگ هست. هزاران ماشین که شبیه هم هستند توی کوچه و خیابون ریخته. شاید اشتباه گرفته باشی!
با حرفش ل*ب ورچیدم و گفتم:
- چه بدونم ساحل. پاک قاطی کردم به خدا.
ساحل با دیدن سردرگمیم با لحن آرام‌بخشی گفت:
- نترس چیزی نیست عزیزم. الان بگو کجایی؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل_چهار

بعد از اتمام ساعت کاری با خستگی کیفم رو برداشتم و از شرکت بیرون زدم. به نگهبان با سر اشاره کردم که ماشین رو از پارکینگ بیرون بیاره. نگهبان هم در جوابم چشمی گفت و بدو‌بدو به سمت پارکینگ شرکت رفت. من‌هم برای این‌که حواسم رو از اتفاقات امروز پرت کنم. زیر ل*ب شروع به آهنگ خوندن شدم:
- تو مال‌ من‌ باش
که‌واسه‌ داشتنت ‌به‌ همه‌ رو زدم
کنار من‌ باش و... .
یکهو با دیدن پژو‌ی مشکی رنگ که نزدیک شرکت پارک کرده بود. دست از آهنگ خوندن برداشتم و سرجام خشکم زد! این همون پژوی نیست که اون‌شب توی قدم زدن دیده بودمش! دوباره با دقت نگاهی بهش کردم که دو مرد یکی با هیکل گنده و یکی لاغر اندام توش نشسته بودند و هیکلیه داشت سیگار می‌کشید؛ اما به‌خاطر شیشه دودی بودن ماشین قیافشون زیاد مشخص نبود! بی‌اراده ترس عجیبی به دلم نشست. نکنه دزدی چیزی باشند؟ این‌که دوباره من این پژو مشکی رنگ رو می‌بینم اصلاً طبیعی نبود! زیر ل*ب با ترس زمزمه کردم:
- خدایا خودت کمکم کن.
با آوردن ماشینم توسط نگبهان زودی سوارش شدم و به راه افتادم. توی مسیر همه‌اش فکر می‌کردم و نگران بودم. بهتره این موضوع رو با ساحل در در میون بذارم؛ وگرنه از فکرهای جور واجورم امشب باید سر به بیابون بذارم. با این فکر شروع به گرفتن شماره‌ی ساحل شدم که با اوّلین بوق ساحل جواب داد:
- الو جانی جونم.
با تعجّب ل*بم رو کج کردم و گفتم:
- وا! تو روی گوشی خوابیده بودی؟
ساحل با حرفم خنده‌ی کرد و گفت:
- بیکارم خو. حالا این‌ها رو ولش تو بگو چه‌خبرا چه می‌کنی؟
با حرفش لبی‌ تر کردم و با ترس گفتم:
- ساحل می‌خوام یک چیزی بهت بگم.
ساحل با لحن نگرانی در جوابم گفت:
- چی؟ زود بگو ببینم؟
- میگم ساحل الان دو روزه حس می‌کنم یک ماشینی من رو تعقیب می‌کنه.
- وا؟ واسه چی؟
با ترس سری تکون دادم و در ادامه گفتم:
- نمی‌دونم ساحل! هرجا میرم پژو مشکی به چشمم می‌خوره. همون مدل و همون رنگ.
ساحلبا حرفم با بی‌خیالی خنده‌ی کرد و گفت:
- جانان! از وقتی با سیاوش همکار شدی پاک خل شدی‌ ها؟
با حرفش با اعتراض گفتم:
- ای بابا ساحل! توی عمرت فقط یک بار جدی باش.
ساحل با حرفم پفی زیر ل*ب کشید و گفت:
- خب عزیز من راست میگم! یا خل شدی یا خیالاتی شدی! خوب قربونت برم من همه جا پژو مشکی رنگ هست. هزاران ماشین که شبیه هم هستند توی کوچه و خیابون ریخته. شاید اشتباه گرفته باشی!
با حرفش ل*ب ورچیدم و گفتم:
- چه بدونم ساحل. پاک قاطی کردم به خدا.
ساحل با دیدن سردرگمیم با لحن آرام‌بخشی گفت:
- نترس چیزی نیست عزیزم. الان بگو کجایی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_چهل_پنج

در حالی‌که دنده رو عوض می‌کردم گفتم:
- دارم میرم خونه.
- باشه. فردا یک سری بهت می‌زنم تا یکم غیبت کنیم. اوکی؟
- اوکی عشقم خوش اومدی.
- مرسی گوگولیم.
- خب دیگه. فعلاً با من کاری نداری؟چون پشت فرمون هستم.
ساحل با خوش‌حالی در جوابم گفت:
- نوچ عشقم ب*و*س بابای.
من‌هم با خنده درجوابش گفتم:
- ب*و*س بابای.
با قطع کردن تماس پاهام‌ رو روی پدال گ*از گذاشتم و به سمت خونه پرواز کردم. با وارد شدنم به خونه و خوردن بوی غذا به مشامم با صدای بلندی گفتم:
- به‌به!
بی‌بی در حالی‌که داشت قرآن می‌خوند با دیدنم خنده‌ی کرد و گفت:
- خوش اومدی دخترم.
با خنده به سمت بی‌بی رفتم و یک م*اچ گنده از لُپش گرفتم و گفتم:
- مرسی قلب من.
ناگهان صدای مامان از توی آشپزخونه بلند شد که خطاب به بی‌بی می‌گفت:
- به زلزله‌ی توکلی‌ها بگو بره دست صورتش رو بشوره تا شام رو بکشم.
با این حرف لبخندی زدم و من‌هم در جواب مامان با صدای بلندی گفتم:
- آیی به چشم عروس توکلی‌ها.
با گفتن این حرف به سمت اتاقم رفتم. لباسم رو با یک شلوار و پیرهن خرسی ست عوض کردم. موهام رو محکم دم اسبی بستم و از اتاق بیرون زدم. به سمت آشپز‌خونه رفتم که دیدم مامان میز رو حاضر کرده بود و همگی دور میز جمع شدیم. شروع به غذا خوردن کردیم که من‌ از گشنگی زیاد شروع به تند‌تند خوردن غذا شدم. مامان با تعجّب در حالی‌که با قاشقش به‌هم اشاره می‌کرد گفت:
- جانان! یواش بخور مادر خفه نشی!
من‌هم با دهن پر در جواب مامان گفتم:
- وایی مامان! وقتی زرشک پلویی به این خوشمزگی درست می‌کنی. از من توقع آروم خوردن رو نداشته باش!
بی‌بی با اخم ساختگی رو به مامان کرد و گفت:
- کاریش نداشته باش عزیزم. بذار دخترم غذاش رو بخوره.
مامان سری از تأسف تکون داد و خطاب به بی‌بی گفت:
- به‌خاطر همین رفتار شماست که این دختر این‌قدر لوس شده.
بی‌بی در جواب مامان خنده‌ای کرد و حرفی نزد؛ امّا مامان در ادامه‌ی حرفش گفت:
- راستی بابات تازه به ما زنگ زد. بی‌چاره خیلی سراغت رو گرفت و حسابی دلش هم برات تنگ شده بود.
با خوش‌حالی به مامان نگاهی کردم و گفتم:
- آیی عزیزم جدیی؟! پس چرا به من زنگ نزد؟
بی‌بی در حالی‌که سبزی می ذاشت توی دهنش گفت:
- پدر بی‌چارت سرش خیلی شلوغه مادر وقت بکنه حتماً به تو هم زنگ می‌زنه.
از حرف بی‌بی لبخند بزرگی روی ل*بم نشست و گفتم:
- وای نمی‌دونی بی‌بی چه‌قدر دلتنگ بابا شدم آخ‌آخ.
مامان با حرفم لبخندی زد و گفت:
- اون‌هم دلتنگ تو شده دخترم.
در حالی‌که سوپ می‌خوردم گفتم:
- اووم خوب دیگه چه‌خبرا؟
مامان زودی درجواب سوالم با ذوق گفت:
- چی بگم والا. امیرحسین دیروز به آمریکا سفر کرد.
با تعجّب دست از خوردن سوپم برداشتم. به مامان نگاهی کردم و گفتم:
- واقعاً؟ چرا اون‌وقت؟
مامان در حالی‌که شونه‌ی بالا می‌نداخت گفت:
- نمی‌دونم واللّه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل_پنج

در حالی‌که دنده رو عوض می‌کردم گفتم:
- دارم میرم خونه.
- باشه. فردا یک سری بهت می‌زنم تا یکم غیبت کنیم. اوکی؟
- اوکی عشقم خوش اومدی.
- مرسی گوگولیم.
- خب دیگه. فعلاً با من کاری نداری؟چون پشت فرمون هستم.
ساحل با خوش‌حالی در جوابم گفت:
- نوچ عشقم ب*و*س بابای.
من‌هم با خنده درجوابش گفتم:
- ب*و*س بابای.
با قطع کردن تماس پاهام‌ رو روی پدال گ*از گذاشتم و به سمت خونه پرواز کردم. با وارد شدنم به خونه و خوردن بوی غذا به مشامم با صدای بلندی گفتم:
- به‌به!
بی‌بی در حالی‌که داشت قرآن می‌خوند با دیدنم خنده‌ی کرد و گفت:
- خوش اومدی دخترم.
با خنده به سمت بی‌بی رفتم و یک م*اچ گنده از لُپش گرفتم و گفتم:
- مرسی قلب من.
ناگهان صدای مامان از توی آشپزخونه بلند شد که خطاب به بی‌بی می‌گفت:
- به زلزله‌ی توکلی‌ها بگو بره دست صورتش رو بشوره تا شام رو بکشم.
با این حرف لبخندی زدم و من‌هم در جواب مامان با صدای بلندی گفتم:
- آیی به چشم عروس توکلی‌ها.
با گفتن این حرف به سمت اتاقم رفتم. لباسم رو با یک شلوار و پیرهن خرسی ست عوض کردم. موهام رو محکم دم اسبی بستم و از اتاق بیرون زدم. به سمت آشپز‌خونه رفتم که دیدم مامان میز رو حاضر کرده بود و همگی دور میز جمع شدیم. شروع به غذا خوردن کردیم که من‌ از گشنگی زیاد شروع به تند‌تند خوردن غذا شدم. مامان با تعجّب در حالی‌که با قاشقش به‌هم اشاره می‌کرد گفت:
- جانان! یواش بخور مادر خفه نشی!
من‌هم با دهن پر در جواب مامان گفتم:
- وایی مامان! وقتی زرشک پلویی به این خوشمزگی درست می‌کنی. از من توقع آروم خوردن رو نداشته باش!
بی‌بی با اخم ساختگی رو به مامان کرد و گفت:
- کاریش نداشته باش عزیزم. بذار دخترم غذاش رو بخوره.
مامان سری از تأسف تکون داد و خطاب به بی‌بی گفت:
- به‌خاطر همین رفتار شماست که این دختر این‌قدر لوس شده.
بی‌بی در جواب مامان خنده‌ای کرد و حرفی نزد؛ امّا مامان در ادامه‌ی حرفش گفت:
- راستی بابات تازه به ما زنگ زد. بی‌چاره خیلی سراغت رو گرفت و حسابی دلش هم برات تنگ شده بود.
با خوش‌حالی به مامان نگاهی کردم و گفتم:
- آیی عزیزم جدیی؟! پس چرا به من زنگ نزد؟
بی‌بی در حالی‌که سبزی می ذاشت توی دهنش گفت:
- پدر بی‌چارت سرش خیلی شلوغه مادر وقت بکنه حتماً به تو هم زنگ می‌زنه.
از حرف بی‌بی لبخند بزرگی روی ل*بم نشست و گفتم:
- وای نمی‌دونی بی‌بی چه‌قدر دلتنگ بابا شدم آخ‌آخ.
مامان با حرفم لبخندی زد و گفت:
- اون‌هم دلتنگ تو شده دخترم.
در حالی‌که سوپ می‌خوردم گفتم:
- اووم خوب دیگه چه‌خبرا؟
مامان زودی درجواب سوالم با ذوق گفت:
- چی بگم والا. امیرحسین دیروز به آمریکا سفر کرد.
با تعجّب دست از خوردن سوپم برداشتم. به مامان نگاهی کردم و گفتم:
- واقعاً؟ چرا اون‌وقت؟
مامان در حالی‌که شونه‌ی بالا می‌نداخت گفت:
- نمی‌دونم واللّه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_چهل_شیش

سرم رو با بی‌خیالی تکون دادم و به خوردنم ادامه دادم. بره به درک! از دست خودش و رفتارهای مسخره‌اش راحت شدم. بودنش معجزه نبود که رفتنش فاجعه برای من بشه... .
***
- سلام شیما جون.
شیما با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- ای‌جان! خوش اومدید.
چشم‌هام رو با مهربونی باز و بسته کردم و گفتم:
- مرسی عزیزم.
قدم زنان به سمت دفترم رفتم که با در باز کردن در دفترم همانا برگ‌هام ریخت. وا! چرا اتاقم خالیه؟
با علامت سوالی بزرگ روی سرم به سمت شیما برگشتم که دیدم شیما جون پشت سرم ایستاده بود و لبخندی به‌هم زد و گفت:
- دستور آقای کامرواست.
با تعجّب گردنم رو کج کردم و گفتم:
- دستور؟ اون‌هم از آقای کامروا؟
شیما سرش رو به معنی آره تکون داد که اخمی کردم و گفتم:
- بی‌خود!
و با قدم های تند به سمت دفتر سیاوش رفتم. بدون در زدن وارد اتاقش شدم که دیدم سیاوش سرش توی گوشی بود که با ورود من سرش رو بلند کرد. با دیدنم ابروی بالا انداخت و گفت:
- بد نیست یک در بزنی خانوم توکلی؟
بدون اهمیّت دادن به حرفش با عصبانیت به سمتش رفتم و گفتم:
- چرا گفتی دفتر من‌ رو خالی کنند؟
سیاوش با انگشت گ*ردنش رو خاروند و گفت:
- اوه. چه عصبی!
بعد با دست به میز کناریش اشاره کرد و گفت:
- از این به بعد میز و صندلی شما توی‌ این اتاق و کنار من خواهد بود. خانوم فرزادی هم زحمت کشیدند و وسایلتون رو تا این‌جا آوردن.
با این حرف با حیرت نگاهی به میزم انداختم که کنار میز سیاوش البته با فاصله‌ی کمی زیاد چیده بود. ابروی بالا پروندم و شروع به آنالیز کردن شدم. یک میز صندلی چرم با وسایلی که متعلق به من بود. روش مرتب شده بود به همراه یک گل سفید توی گلدون روی میزم گذاشته بودن. با دیدن این منظره حسابی جا خوردم! یعنی من با سیاوش باید هم اتاقی بشم؟ اون‌هم باکی؟ با این مر*تیکه‌ی مغرور خودشیفته‌ی جلبک؟ با دیدن این صح*نه‌ی مضحک پوزخندی زدم و گفتم:
- هه. این رو توی خوابتم نمی‌تونی ببینی. چه برسه به واقعیش این‌که من با جناب‌عالی هم دفتر بشم.
سیاوش با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- متأسفانه بابای جناب‌عالی دستور دادند. من هم بر خلاف میلم باید این واقعیت رو تحمّل بکنم.
با حرف سیاوش با تعجّب زیرلب گفتم:
- بابام؟
سیاوش با حرفم سری تکون و دیگه حرفی نزد. ا*و*ف‌ا*و*ف بابا! حداقل نظر من رو هم می‌پرسیدی؟ آخهِ بابا جون! فدات بشم من! این چه سوپرایز وحشتناکی بود که برای من در نظر گرفتی؟ با این فکر ابروی بالا انداختم و گفتم:
- به چه دلیل؟
سیاوش دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- به دلیل این‌که پدرتون در ماموریت تشریف دارند. من باید تا اومدن پدر شما مواظبتون باشم.
با حرف سیاوش پوزخندی زدم و گفتم:
- نیازی نیست من از پس خودم می‌تونم بر بیام.
با زدن این حرف دوباره به میزم نگاهی کردم و آهی از ته دلم کشیدم؛ چون می‌دونستم وقتی بابا دستور بده دیگه جای اعتراضی برای من نمی‌مونه؛ چون حرفش دوتا نمی‌شه. پس از ناچارگی به سمت میزم رفتم و با اکراه روی صندلیم نشستم. نگاهی به سیاوش کردم که اون‌هم بدون اهمیّت به من بی‌خیالانه باز سرش توی گوشیش‌ کرد. آخه یکی نیست بیاد بهم بگه من چه‌جوری باید قیافه‌ی نحس این خودشیفته هر روز رو تحمّل کنم؟ همه شانس دارند، من‌هم شانس دارم. با فکر خودم پفی کشیدم و یک برگه خودکار در آوردم و شروع به نوشتن نمونه برداری که سیاوش دو روز پیش بهم داد بود شدم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل_شیش

سرم رو با بی‌خیالی تکون دادم و به خوردنم ادامه دادم. بره به درک! از دست خودش و رفتارهای مسخره‌اش راحت شدم. بودنش معجزه نبود که رفتنش فاجعه برای من بشه... .
***
- سلام شیما جون.
شیما با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- ای‌جان! خوش اومدید.
چشم‌هام رو با مهربونی باز و بسته کردم و گفتم:
- مرسی عزیزم.
قدم زنان به سمت دفترم رفتم که با در باز کردن در دفترم همانا برگ‌هام ریخت. وا! چرا اتاقم خالیه؟
با علامت سوالی بزرگ روی سرم به سمت شیما برگشتم که دیدم شیما جون پشت سرم ایستاده بود و لبخندی به‌هم زد و گفت:
- دستور آقای کامرواست.
با تعجّب گردنم رو کج کردم و گفتم:
- دستور؟ اون‌هم از آقای کامروا؟
شیما سرش رو به معنی آره تکون داد که اخمی کردم و گفتم:
- بی‌خود!
و با قدم های تند به سمت دفتر سیاوش رفتم. بدون در زدن وارد اتاقش شدم که دیدم سیاوش سرش توی گوشی بود که با ورود من سرش رو بلند کرد. با دیدنم ابروی بالا انداخت و گفت:
- بد نیست یک در بزنی خانوم توکلی؟
بدون اهمیّت دادن به حرفش با عصبانیت به سمتش رفتم و گفتم:
- چرا گفتی دفتر من‌ رو خالی کنند؟
سیاوش با انگشت گ*ردنش رو خاروند و گفت:
- اوه. چه عصبی!
بعد با دست به میز کناریش اشاره کرد و گفت:
- از این به بعد میز و صندلی شما توی‌ این اتاق و کنار من خواهد بود. خانوم فرزادی هم زحمت کشیدند و وسایلتون رو تا این‌جا آوردن.
با این حرف با حیرت نگاهی به میزم انداختم که کنار میز سیاوش البته با فاصله‌ی کمی زیاد چیده بود. ابروی بالا پروندم و شروع به آنالیز کردن شدم. یک میز صندلی چرم با وسایلی که متعلق به من بود. روش مرتب شده بود به همراه یک گل سفید توی گلدون روی میزم گذاشته بودن. با دیدن این منظره حسابی جا خوردم! یعنی من با سیاوش باید هم اتاقی بشم؟ اون‌هم باکی؟ با این مر*تیکه‌ی مغرور خودشیفته‌ی جلبک؟ با دیدن این صح*نه‌ی مضحک پوزخندی زدم و گفتم:
- هه. این رو توی خوابتم نمی‌تونی ببینی. چه برسه به واقعیش این‌که من با جناب‌عالی هم دفتر بشم.
سیاوش با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- متأسفانه بابای جناب‌عالی دستور دادند. من هم بر خلاف میلم باید این واقعیت رو تحمّل بکنم.
با حرف سیاوش با تعجّب زیرلب گفتم:
- بابام؟
سیاوش با حرفم سری تکون و دیگه حرفی نزد. ا*و*ف‌ا*و*ف بابا! حداقل نظر من رو هم می‌پرسیدی؟ آخهِ بابا جون! فدات بشم من! این چه سوپرایز وحشتناکی بود که برای من در نظر گرفتی؟ با این فکر ابروی بالا انداختم و گفتم:
- به چه دلیل؟
سیاوش دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- به دلیل این‌که پدرتون در ماموریت تشریف دارند. من باید تا اومدن پدر شما مواظبتون باشم.
با حرف سیاوش پوزخندی زدم و گفتم:
- نیازی نیست من از پس خودم می‌تونم بر بیام.
با زدن این حرف دوباره به میزم نگاهی کردم و آهی از ته دلم کشیدم؛ چون می‌دونستم وقتی بابا دستور بده دیگه جای اعتراضی برای من نمی‌مونه؛ چون حرفش دوتا نمی‌شه. پس از ناچارگی به سمت میزم رفتم و با اکراه روی صندلیم نشستم. نگاهی به سیاوش کردم که اون‌هم بدون اهمیّت به من بی‌خیالانه باز سرش توی گوشیش‌ کرد. آخه یکی نیست بیاد بهم بگه من چه‌جوری باید قیافه‌ی نحس این خودشیفته هر روز رو تحمّل کنم؟ همه شانس دارند، من‌هم شانس دارم. با فکر خودم پفی کشیدم و یک برگه خودکار در آوردم و شروع به نوشتن نمونه برداری که سیاوش دو روز پیش بهم داد بود شدم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_چهل_هفت

بعد از پونزده دقیقه برگه‌ها رو تموم کردم. از خستگی گردنم رو به سمت راست و چپ چرخوندم. آخی زیر ل*ب گفتم که باعث شد سیاوش نگاه کوتاهی به‌هم بکنه و بعد سرش رو برگردوند که یکهو سیاوش دوباره رو به من کرد و این‌بار با حیرا گفت:
- خانوم توکلی بی‌کار موندی چرا؟! بیا این پوشه‌ها رو شماره گذاری کن.
با این حرف زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- با اجازتون داشتم به جون فضول‌ها دعا می‌کردم. در ضمن پوشه‌های خودتون هستش؛ پس خودتون هم باید شماره‌گذاریشون کنید.
سیاوش از حاضر جوابیم تک خنده‌ای کرد و گفت:
- عجب! نمی‌شه باهاتون حرف زد.
با حرفش لبخند مسخره‌ی زدم و گفتم:
- می‌خواستی حرف نزنی.
سیاوش با حرفم سری تکون داد و با لحن متعجّبی گفت:
- دختر! تو جواب من رو ندی چیزی ازت کم میشه؟
در حالی‌که لبخندم رو قایم می‌کردم گفتم:
- بله کم میشه می‌دونی چرا؛ چون... .
ناگهان صدای دینگ پیام گوشیم بلند شد. من حرفم رو قطع کردم و با کنجکاوی پیام رو باز کردم. از طرف فرد ناشناسی بود که برای من نوشته بود.
- مواظب خودت باش جنون من.
با خوندن پیام دهنم از حیرت باز موند. حس می‌کردم از ترس یکهو رنگ صورتم پرید و تپش قلبم بالا رفت. تپیدن تند قلبم که خودش رو از ترس به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام دیوونه‌وار می‌کوبید رو به وضوح حس می‌کردم. با دست‌های لرزون شروع به تایپ کردن شدم و نوشتم:
- شما؟
بعد از دو دقیقه فرد ناشماس پیامم رو سین کرد و نوشت:
- یک غریبه‌ی آشنا.
خدای من! این دیگه کیه؟ یعنی می‌تونه امیر‌حسین باشه؟ با یادآوری حرف مامان که گفته بود:
- امیرحسین دیروز به آمریکا سفر کرد.
نه‌! نمی‌تونه امیرحسین باشه؛ چون اون که آمریکاست؟ پس این کیه؟ نمی‌دونم سیاوش توی چهره‌ی من چی دید که با نگرانی از من پرسید:
- چیزی شده خانوم توکلی؟
من‌هم با ترس نگاهی به سیاوش کردم و لبخند مصنوعی بهش زدم. سرم رو به معنی نه تکون دادم که سیاوش با نگرانی نگاهم کرد. من عادت داشتم وقتی از چیزی بترسم یا استرس داشته باشم. بی‌‌اراده صورتم مثل گچ دیوار میشه و تپش قلبم بالا میره. به این حال زارم پفی کشیدم و یکم آب خوردم تا حالم یکم بهتر بشه؛ اما فایده‌ی نداشت! بهتره پاشم یک آبی به دست صورتم بزنم تا حالم بهتر بشه. پس از جام بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی شرکت رفتم.
*سیاوش*
با دیدن صورت ترسیده‌ی جانان بی‌اراده تعجّب کردم. چی توی گوشیش دیده بود که این‌قدر بهم ریخت؟ جانان بعد از آب خوردن از جاش بلند شد و از دفتر بیرون زد. با رفتنش نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به میز جانان افتاد. با دیدن گوشی جانان که روی میز جا گذاشته بود. بی‌اراده حس کنجکاویم فعال شد. از جام بلند شدم و به سمت میز جانان رفتم. قبل از خاموش شدن صفحه‌ی گوشیش زودی گوشی رو برداشتم. پیامی از طرف فرد ناشناسی به چشمم خورد که نوشته بود:
- مواظب خودت باش جنون من.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل_هفت

بعد از پونزده دقیقه برگه‌ها رو تموم کردم. از خستگی گردنم رو به سمت راست و چپ چرخوندم. آخی زیر ل*ب گفتم که باعث شد سیاوش نگاه کوتاهی به‌هم بکنه و بعد سرش رو برگردوند که یکهو سیاوش دوباره رو به من کرد و این‌بار با حیرا گفت:
- خانوم توکلی بی‌کار موندی چرا؟! بیا این پوشه‌ها رو شماره گذاری کن.
با این حرف زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- با اجازتون داشتم به جون فضول‌ها دعا می‌کردم. در ضمن پوشه‌های خودتون هستش؛ پس خودتون هم باید شماره‌گذاریشون کنید.
سیاوش از حاضر جوابیم تک خنده‌ای کرد و گفت:
- عجب! نمی‌شه باهاتون حرف زد.
با حرفش لبخند مسخره‌ی زدم و گفتم:
- می‌خواستی حرف نزنی.
سیاوش با حرفم سری تکون داد و با لحن متعجّبی گفت:
- دختر! تو جواب من رو ندی چیزی ازت کم میشه؟
در حالی‌که لبخندم رو قایم می‌کردم گفتم:
- بله کم میشه می‌دونی چرا؛ چون... .
ناگهان صدای دینگ پیام گوشیم بلند شد. من حرفم رو قطع کردم و با کنجکاوی پیام رو باز کردم. از طرف فرد ناشناسی بود که برای من نوشته بود.
- مواظب خودت باش جنون من.
با خوندن پیام دهنم از حیرت باز موند. حس می‌کردم از ترس یکهو رنگ صورتم پرید و تپش قلبم بالا رفت. تپیدن تند قلبم که خودش رو از ترس به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام دیوونه‌وار می‌کوبید رو به وضوح حس می‌کردم. با دست‌های لرزون شروع به تایپ کردن شدم و نوشتم:
- شما؟
بعد از دو دقیقه فرد ناشماس پیامم رو سین کرد و نوشت:
- یک غریبه‌ی آشنا.
خدای من! این دیگه کیه؟ یعنی می‌تونه امیر‌حسین باشه؟ با یادآوری حرف مامان که گفته بود:
- امیرحسین دیروز به آمریکا سفر کرد.
نه‌! نمی‌تونه امیرحسین باشه؛ چون اون که آمریکاست؟ پس این کیه؟ نمی‌دونم سیاوش توی چهره‌ی من چی دید که با نگرانی از من پرسید:
- چیزی شده خانوم توکلی؟
من‌هم با ترس نگاهی به سیاوش کردم و لبخند مصنوعی بهش زدم. سرم رو به معنی نه تکون دادم که سیاوش با نگرانی نگاهم کرد. من عادت داشتم وقتی از چیزی بترسم یا استرس داشته باشم. بی‌‌اراده صورتم مثل گچ دیوار میشه و تپش قلبم بالا میره. به این حال زارم پفی کشیدم و یکم آب خوردم تا حالم یکم بهتر بشه؛ اما فایده‌ی نداشت! بهتره پاشم یک آبی به دست صورتم بزنم تا حالم بهتر بشه. پس از جام بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی شرکت رفتم.
*سیاوش*
با دیدن صورت ترسیده‌ی جانان بی‌اراده تعجّب کردم. چی توی گوشیش دیده بود که این‌قدر بهم ریخت؟ جانان بعد از آب خوردن از جاش بلند شد و از دفتر بیرون زد. با رفتنش نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به میز جانان افتاد. با دیدن گوشی جانان که روی میز جا گذاشته بود. بی‌اراده حس کنجکاویم فعال شد. از جام بلند شدم و به سمت میز جانان رفتم. قبل از خاموش شدن صفحه‌ی گوشیش زودی گوشی رو برداشتم. پیامی از طرف فرد ناشناسی به چشمم خورد که نوشته بود:
- مواظب خودت باش جنون من.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل_هفت

بعد از پونزده دقیقه برگه‌ها رو تموم کردم. از خستگی گردنم رو به سمت راست و چپ چرخوندم. آخی زیر ل*ب گفتم که باعث شد سیاوش نگاه کوتاهی به‌هم بکنه و بعد سرش رو برگردوند که یکهو سیاوش دوباره رو به من کرد و این‌بار با حیرا گفت:
- خانوم توکلی بی‌کار موندی چرا؟! بیا این پوشه‌ها رو شماره گذاری کن.
با این حرف زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- با اجازتون داشتم به جون فضول‌ها دعا می‌کردم. در ضمن پوشه‌های خودتون هستش؛ پس خودتون هم باید شماره‌گذاریشون کنید.
سیاوش از حاضر جوابیم تک خنده‌ای کرد و گفت:
- عجب! نمی‌شه باهاتون حرف زد.
با حرفش لبخند مسخره‌ی زدم و گفتم:
- می‌خواستی حرف نزنی.
سیاوش با حرفم سری تکون داد و با لحن متعجّبی گفت:
- دختر! تو جواب من رو ندی چیزی ازت کم میشه؟
در حالی‌که لبخندم رو قایم می‌کردم گفتم:
- بله کم میشه می‌دونی چرا؛ چون... .
ناگهان صدای دینگ پیام گوشیم بلند شد. من حرفم رو قطع کردم و با کنجکاوی پیام رو باز کردم. از طرف فرد ناشناسی بود که برای من نوشته بود.
- مواظب خودت باش جنون من.
با خوندن پیام دهنم از حیرت باز موند. حس می‌کردم از ترس یکهو رنگ صورتم پرید و تپش قلبم بالا رفت. تپیدن تند قلبم که خودش رو از ترس به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام دیوونه‌وار می‌کوبید رو به وضوح حس می‌کردم. با دست‌های لرزون شروع به تایپ کردن شدم و نوشتم:
- شما؟
بعد از دو دقیقه فرد ناشماس پیامم رو سین کرد و نوشت:
- یک غریبه‌ی آشنا.
خدای من! این دیگه کیه؟ یعنی می‌تونه امیر‌حسین باشه؟ با یادآوری حرف مامان که گفته بود:
- امیرحسین دیروز به آمریکا سفر کرد.
نه‌! نمی‌تونه امیرحسین باشه؛ چون اون که آمریکاست؟ پس این کیه؟ نمی‌دونم سیاوش توی چهره‌ی من چی دید که با نگرانی از من پرسید:
- چیزی شده خانوم توکلی؟
من‌هم با ترس نگاهی به سیاوش کردم و لبخند مصنوعی بهش زدم. سرم رو به معنی نه تکون دادم که سیاوش با نگرانی نگاهم کرد. من عادت داشتم وقتی از چیزی بترسم یا استرس داشته باشم. بی‌‌اراده صورتم مثل گچ دیوار میشه و تپش قلبم بالا میره. به این حال زارم پفی کشیدم و یکم آب خوردم تا حالم یکم بهتر بشه؛ اما فایده‌ی نداشت! بهتره پاشم یک آبی به دست صورتم بزنم تا حالم بهتر بشه. پس از جام بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی شرکت رفتم.
*سیاوش*
با دیدن صورت ترسیده‌ی جانان بی‌اراده تعجّب کردم. چی توی گوشیش دیده بود که این‌قدر بهم ریخت؟ جانان بعد از آب خوردن از جاش بلند شد و از دفتر بیرون زد. با رفتنش نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به میز جانان افتاد. با دیدن گوشی جانان که روی میز جا گذاشته بود. بی‌اراده حس کنجکاویم فعال شد. از جام بلند شدم و به سمت میز جانان رفتم. قبل از خاموش شدن صفحه‌ی گوشیش زودی گوشی رو برداشتم. پیامی از طرف فرد ناشناسی به چشمم خورد که نوشته بود:
- مواظب خودت باش جنون من.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_چهل_هشت

با خوندن پیام دوتا ابروهام از تعجّب بالا پریدند. بعد کم‌کم اخمی روی صورتم نشست و دستم رو بی‌اراده مشت کردم‌‌‌. یعنی کی می‌تونه همچین پیامی رو برای جانان فرستاده باشه؟ به ادامه‌ی چت نگاه کردم که جانان برای شخص ناشناس نوشته بود. شما اون‌هم در جواب تایپ کرده بود.
- غریبه‌ی آشنا.
عجب! پس یک ع*و*ضی قراره بازیِ بدی رو با جانان شروع کنه! با این فکر پوزخندی زدم. به در دفتر نگاهی انداختم و زودی گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم. شماره‌ی فرد ناشناس رو توی گوشیم سیو کردم و بعد از سیو کردن شماره زودی گوشی جانان رو همون مدل اولی که بود، روی میزش گذاشتم و پاتندی به سمت میزم رفتم و روش نشستم که جانان بعد از سه دقیقه با بی‌حالی وارد دفتر شد. آروم روی میزش نشست و شروع به بازی کردن با گوشیش شد. زودی صفحه‌ی گوشیم رو باز کردم و وارد پیوی امیر شدم. فوراً تایپ کردم:
- امیر، ته توی این شماره رو در بیار برای من فوراً.
بعد از این نوشتن پیام گوشیم رو خاموش کردم. روی میزم پرتش کردم و دوتا دست‌هام‌ روی پیشونیم گذاشتم و به فکر فرو رفتم. جانان دست من امانت بود؛ پس باید حسابی حواسم بهش باشه تا وقتی که آقای توکلی به ایران برگرده؛ چون دخترش علاوه بر ز*ب*ون درازش، قلب پاکی و معصومی داره. من نمی‌ذارم کسی به جانان آزاری برسونه؛ چون من این رو به آقای توکلی قول داده بودم. ناگهان با صدای پیام گوشیم رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. من به خودم اومدم و زودی گوشیم رو برداشتم. پیام جدید رو باز کردم که دیدم امیر جوابم رو داده بود و نوشته بود:
- داداش این شماره متعلق به یاشار موحدی هستش. کی هست این موحدی؟
با خوندن پیام زیر ل*ب با تعجّب زمزمه گفتم:
- یاشار موحدی؟ نکنه پسر عموی زاقارت عاشق پیشه‌ی اون روزیش باشه؛ ولی نه‌ مطمئنم که اسمش یاشار نبودش!
با کمی فکرکردن یادم افتاد که اسمش امیرحسین بودش. دستم رو به ته ریشم کشیدم و زیر چشمی به جانان نگاهی کردم و بی‌اراده توی فکر فرو رفتم.
***
امیر در حالی‌که سینی چایی رو از آشپزخونه می‌آورد با باخنده گفت:
- سیاوش تو هم خیلی شکاک شدی ها؟ حالا شاید بنده خدا هم کلاسیش یا رلش باشه. مثلاً می‌خواسته شوخی کنه و سرکارش بذاره. تو چرا جوش می‌زنی؟!
چپ‌چپ به به امیر نگاهی کردم و گفتم:
- خوب پس چرا جانان این‌قدر ترسیده بود؟
امیر با حرفم شونه‌ی بالا انداخت و گفت:
- خب دقیق نمی‌دونم؛ ولی خب طرف داره سرکارش می‌ذاره و جانان هم نمی‌دونه طرف کی هستش. طبیعیه بترسه!
با حرف امیر اخمی کردم و بل تشر گفتم:
- جانان خانوم.
امیر با حرفم پقی زیر خنده زد و روی مبل لم داد. چشمکی به‌هم زد و گفت:
- اولالا ازکی تاحالا سیاوش خان؟
با حرف امیر زیر ل*ب پفی کردم و گفتم:
- امیر خواهش می‌کنم روی اعصابم راه نرو! امروز به اندازه‌ی کافی روی مغزم فشار آوردم.
امیر نگاه مشکوکی بهم انداخت و چشم‌هاش رو ریز کرد، گفت:
- وایسا ببینم. تو چرا این‌قدر رو جانان خانوم زوم کردی! قضیه چیه؟
با حرفش اخمی کردم و با لحن تندی گفتم:
- زر نزن امیر. چه قضیه‌ایی می‌تونه باشه آخه!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_چهل_هشت

با خوندن پیام دوتا ابروهام از تعجّب بالا پریدند. بعد کم‌کم اخمی روی صورتم نشست و دستم رو بی‌اراده مشت کردم‌‌‌. یعنی کی می‌تونه همچین پیامی رو برای جانان فرستاده باشه؟ به ادامه‌ی چت نگاه کردم که جانان برای شخص ناشناس نوشته بود. شما اون‌هم در جواب تایپ کرده بود.
- غریبه‌ی آشنا.
عجب! پس یک ع*و*ضی قراره بازیِ بدی رو با جانان شروع کنه! با این فکر پوزخندی زدم. به در دفتر نگاهی انداختم و زودی گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم. شماره‌ی فرد ناشناس رو توی گوشیم سیو کردم و بعد از سیو کردن شماره زودی گوشی جانان رو همون مدل اولی که بود، روی میزش گذاشتم و پاتندی به سمت میزم رفتم و روش نشستم که جانان بعد از سه دقیقه با بی‌حالی وارد دفتر شد. آروم روی میزش نشست و شروع به بازی کردن با گوشیش شد. زودی صفحه‌ی گوشیم رو باز کردم و وارد پیوی امیر شدم. فوراً تایپ کردم:
- امیر، ته توی این شماره رو در بیار برای من فوراً.
بعد از این نوشتن پیام گوشیم رو خاموش کردم. روی میزم پرتش کردم و دوتا دست‌هام‌ روی پیشونیم گذاشتم و به فکر فرو رفتم. جانان دست من امانت بود؛ پس باید حسابی حواسم بهش باشه تا وقتی که آقای توکلی به ایران برگرده؛ چون دخترش علاوه بر ز*ب*ون درازش، قلب پاکی و معصومی داره. من نمی‌ذارم کسی به جانان آزاری برسونه؛ چون من این رو به آقای توکلی قول داده بودم. ناگهان با صدای پیام گوشیم رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. من به خودم اومدم و زودی گوشیم رو برداشتم. پیام جدید رو باز کردم که دیدم امیر جوابم رو داده بود و نوشته بود:
- داداش این شماره متعلق به یاشار موحدی هستش. کی هست این موحدی؟
با خوندن پیام زیر ل*ب با تعجّب زمزمه گفتم:
- یاشار موحدی؟ نکنه پسر عموی زاقارت عاشق پیشه‌ی اون روزیش باشه؛ ولی نه‌ مطمئنم که اسمش یاشار نبودش!
با کمی فکرکردن یادم افتاد که اسمش امیرحسین بودش. دستم رو به ته ریشم کشیدم و زیر چشمی به جانان نگاهی کردم و بی‌اراده توی فکر فرو رفتم.
***
امیر در حالی‌که سینی چایی رو از آشپزخونه می‌آورد با باخنده گفت:
- سیاوش تو هم خیلی شکاک شدی ها؟ حالا شاید بنده خدا هم کلاسیش یا رلش باشه. مثلاً می‌خواسته شوخی کنه و سرکارش بذاره. تو چرا جوش می‌زنی؟!
چپ‌چپ به به امیر نگاهی کردم و گفتم:
- خوب پس چرا جانان این‌قدر ترسیده بود؟
امیر با حرفم شونه‌ی بالا انداخت و گفت:
- خب دقیق نمی‌دونم؛ ولی خب طرف داره سرکارش می‌ذاره و جانان هم نمی‌دونه طرف کی هستش. طبیعیه بترسه!
با حرف امیر اخمی کردم و بل تشر گفتم:
- جانان خانوم.
امیر با حرفم پقی زیر خنده زد و روی مبل لم داد. چشمکی به‌هم زد و گفت:
- اولالا ازکی تاحالا سیاوش خان؟
با حرف امیر زیر ل*ب پفی کردم و گفتم:
- امیر خواهش می‌کنم روی اعصابم راه نرو! امروز به اندازه‌ی کافی روی مغزم فشار آوردم.
امیر نگاه مشکوکی بهم انداخت و چشم‌هاش رو ریز کرد، گفت:
- وایسا ببینم. تو چرا این‌قدر رو جانان خانوم زوم کردی! قضیه چیه؟
با حرفش اخمی کردم و با لحن تندی گفتم:
- زر نزن امیر. چه قضیه‌ایی می‌تونه باشه آخه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا