***
نمیدانم با چه کسی از درد سخن بگویم!
قصهی رنگِ پریده، یا خون سرد؟
قصهی عشق، یا دل بیچاره؟
گوش ناشنوا، یا چشم نابینا؟
احساس مبهم، یا نگاه گنگ؟
قصهی رنگِ پریده عشقم را، خون سردی که در مغزم در حال منجمد شدن است!
قصهی عشقی که من نور بودم تو سایه، دلی که از پریدن سایهاش شکست!
گوشی که طنین آوازی همچو لالایی مادر بر گوشهایم بود، چشمانی که پرستویش از دیدبانش کنار رفت!
احساسی که همانند خورده شیشهها هزار تکه شده است، نگاه یک غریبهای قلبم را سنگین میسازد!
نمیدانم با چه کسی از درد سخن بگویم!
قصهی رنگِ پریده، یا خون سرد؟
قصهی عشق، یا دل بیچاره؟
گوش ناشنوا، یا چشم نابینا؟
احساس مبهم، یا نگاه گنگ؟
قصهی رنگِ پریده عشقم را، خون سردی که در مغزم در حال منجمد شدن است!
قصهی عشقی که من نور بودم تو سایه، دلی که از پریدن سایهاش شکست!
گوشی که طنین آوازی همچو لالایی مادر بر گوشهایم بود، چشمانی که پرستویش از دیدبانش کنار رفت!
احساسی که همانند خورده شیشهها هزار تکه شده است، نگاه یک غریبهای قلبم را سنگین میسازد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: