در حال پیشرفت رمان قرارداد ناگسستنی با شیطان | Aby کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
1671361472440.png
1671361353636.png
به نام خالق انسان پاک

نام رمان: قرارداد ناگسستنی با شیطان
نویسنده: آبی«زینب.م» کاربر انجمن تک رمان
ناظر: AhoorA
ژانر: #فانتزی #معمایی #عاشقانه

خلاصه:
دیگر در این دنیا کسی نیست که شیاطین را نشناخته باشد. همه به خوبی می‌دانند که پیروی از شیطان، در آخر تباهی و هلاکی‌ است! حال سرنوشت دختر فقیری که هیچ آرزویی ندارد، به دست شیطانی بد نام می‌افتد. دادن روح به شیطان، در ازای براورده کردن خواسته‌هایی بزرگ؟!


پی‌نوشت نویسنده:
این داستان، تنها و تنها جنبه‌ی سرگرمی دارد! لطفا بدون دخالت دادن عقاید دینی، شخصی و علمی، داستان را دنبال کنید.
رمان تنها از قوه‌تخیل من و بدون توجه به هیچ جنبه‌ای نوشته شده است.

#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی_زینب_م
#انجمن_تک_رمان

کد:
به نام خالق انسان پاک

نام رمان: قرارداد ناگسستنی با شیطان
نویسنده: آبی«زینب.م» کاربر انجمن تک رمان
ژانر: فانتزی، معمایی، عاشقانه

خلاصه:
دیگر در این دنیا کسی نیست که شیاطین را نشناخته باشد. همه به خوبی می‌دانند که پیروی از شیطان، در آخر تباهی و هلاکی‌ است! حال سرنوشت دختر فقیری که هیچ آرزویی ندارد، به دست شیطانی بد نام می‌افتد. دادن روح به شیطان، در ازای براورده کردن خواسته‌هایی بزرگ؟!

پی‌نوشت نویسنده:
این داستان، صرفاً تنها و تنها جنبه‌ی سرگرمی دارد! لطفا بدون دخالت دادن عقاید دینی، شخصی و علمی، داستان را دنبال کنید.
رمان تنها از قوه‌تخیل من و بدون توجه به هیچ جنبه‌ای نوشته شده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,320
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,884
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
1662105857542.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
#مقدمه :
خالق انسان... خدایی که خالق همه‌چیز است، شیطان را نفرین کرد!
چه می‌شود؛ زمانی که شیطان فراتر از خود گام بردارد و غیر از حیله‌گری و به تباهیت رساندن آدمی، بخش خدایی و پاک انسانی را بخواهد؟!
خود به تنهایی قدرت این را ندارد... اما چه می‌شود خود انسان به او رضایت دهد و وجودش را تسلیم بدترین خلق الهی کند؟ با امضای رضایت‌نامه... یا بهتر است بگوییم قراردادی ناگسستنی!


#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه:
خالق انسان... خدایی که خالق همه‌چیز است، شیطان را نفرین کرد! چه می‌شود؛ زمانی که شیطان فراتر از خود گام بردارد و غیر از حیله‌گری و به تباهیت رساندن آدمی، بخش خدایی و پاک انسانی را بخواهد؟!
خود به تنهایی قدرت این را ندارد... اما چه می‌شود خود انسان به او رضایت دهد و وجودش را تسلیم بدترین خلق الهی کند؟ با امضای رضایت‌نامه... یا بهتر است بگوییم قراردادی ناگسستنی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Aby

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
#پارت1

بوی نم و حس رطوبت در زیر کف پاهای بر*ه*نه‌اش، بسیار آشنا بود. فوری با به یاداوری این‌که در زیرزمین خانه‌ی مادری‌اش است، نفس در س*ی*نه‌اش حبس شد. برای او این مکان واقعاً منفور بود؛ همیشه در کودکی، مادرش او را در این مکان به هر دلیل موجه یا غیر موجهی، زندانی می‌کرد. به حتم می‌دانست که درحال دیدن کابوسی‌ست که سال‌ها پیش آن را فراموش کرده بود. دیوارهای سیمانی و مرطوب که در این تاریکی به خوبی آن‌ها را نمی‌دید، صدای چکه‌ی آب از سقف چوبی و نیمه‌خ*را*ب، همه‌ی این چیزها آن هم به وضوح و حس همه‌چیز، برایش عجیب بود. آیا این طبیعی است که در رویای آدمی، همه‌چیز به این وضوح و با ریزترین جزئیات باشد و احساس شود؟
به سر و وضع‌اش نگاهی انداخت. شلوار کهنه و سبزی که بسیار کوتاه و برای ب*دن بزرگ‌اش مناسب نبود، پیراهن آستین کوتاهِ قهوه‌ای رنگ‌اش که خیسی و تنگی آن به شدت اذیتش می‌کرد، همه و همه علاوه‌بر سرمای رطوبتی که برجانش افتاده بود، بیش از قبل بر حال بد او اسید می‌پاشید. یاداوری و احساس همه‌ی این‌ها برای بار مجدد، او را ناراحت می‌کرد.
اندکی فکر کرد و به سرعت جا خورد؛ با اینکه از شدت تاریکی چیزی را نمی‌دید، اما مطمئن بود که جسم 21ساله‌ی او در این مکان است، این غیر ممکن بود! این به چه معنا است؟ مگر حال نباید فقط خاطرات دوران کودکی را مانند باقی کابوس‌های گذشته‌اش پشت‌سر بگذارد و بیدار شود؟ چرا باید مغزش جلوه‌ی بزرگسال او را در زندان کودکی‌اش قرار دهد؟ هزاران سوال همزمان در سرش چرخ می‌زد و بر استرس و حال بد او می‌افزود.
این خاطره و مکان، متعلق به زمانی بود که تنها شش‌سال داشت. آن زمان که او بعد از دیدن کابوس، می‌خواست کنار مادرش بخوابد؛ اما آن زن با بی‌رحمی دست کوچک دختربچه را گرفت و شبانه، در سرمای اواخر پاییز، او را در زیرزمین زندانی کرد. هنوز جیغ‌های مادرش بعد از بستن در زیرزمین را به یاد دارد که فریاد می‌زد:
- از تاریکی می‌ترسی؟ پس همین‌جا انقدر بمون تا عادت کنی، دختره‌ی رقت‌انگیز!
با حس بغض و خفگی، بعد از به یادآوردن دوباره‌ی خاطراتی که آن‌ها را در اعماق ذهنش چال کرده بود، به دیوار سیمانیِ خیس چنگ انداخت و بدون توجه به دردی که در دستش پیچید، از جایش بلند شد. از خشکی گلویش سرفه‌ای کرد و چشمانش را به آرامی بست.

کد:
#پارت1

بوی نم و حس رطوبت در زیر کف پاهای بر*ه*نه‌اش، بسیار آشنا بود. فوری با به یاداوری این‌که در زیرزمین خانه‌ی مادری‌اش است، نفس در س*ی*نه‌اش حبس شد. برای او این مکان واقعاً منفور بود؛ همیشه در کودکی، مادرش او را در این مکان به هر دلیل موجه یا غیر موجهی، زندانی می‌کرد. به حتم می‌دانست که درحال دیدن کابوسی‌ست که سال‌ها پیش آن را فراموش کرده بود. دیوارهای سیمانی و مرطوب که در این تاریکی به خوبی آن‌ها را نمی‌دید، صدای چکه‌ی آب از سقف چوبی و نیمه‌خ*را*ب، همه‌ی این چیزها آن هم به وضوح و حس همه‌چیز، برایش عجیب بود. آیا این طبیعی است که در رویای آدمی، همه‌چیز به این وضوح و با ریزترین جزئیات باشد و احساس شود؟
به سر و وضع‌اش نگاهی انداخت. شلوار کهنه و سبزی که بسیار کوتاه و برای ب*دن بزرگ‌اش مناسب نبود، پیراهن آستین کوتاهِ قهوه‌ای رنگ‌اش که خیسی و تنگی آن به شدت اذیتش می‌کرد، همه و همه علاوه‌بر سرمای رطوبتی که برجانش افتاده بود، بیش از قبل بر حال بد او اسید می‌پاشید. یاداوری و احساس همه‌ی این‌ها برای بار مجدد، او را ناراحت می‌کرد.
اندکی فکر کرد و به سرعت جا خورد؛ با اینکه از شدت تاریکی چیزی را نمی‌دید، اما مطمئن بود که جسم 21ساله‌ی او در این مکان است، این غیر ممکن بود! این به چه معنا است؟ مگر حال نباید فقط خاطرات دوران کودکی را مانند باقی کابوس‌های گذشته‌اش پشت‌سر بگذارد و بیدار شود؟ چرا باید مغزش جلوه‌ی بزرگسال او را در زندان کودکی‌اش قرار دهد؟ هزاران سوال همزمان در سرش چرخ می‌زد و بر استرس و حال بد او می‌افزود.
این خاطره و مکان، متعلق به زمانی بود که تنها شش‌سال داشت. آن زمان که او بعد از دیدن کابوس، می‌خواست کنار مادرش بخوابد؛ اما آن زن با بی‌رحمی دست کوچک دختربچه را گرفت و شبانه، در سرمای اواخر پاییز، او را در زیرزمین زندانی کرد. هنوز جیغ‌های مادرش بعد از بستن در زیرزمین را به یاد دارد که فریاد می‌زد:
- از تاریکی می‌ترسی؟ پس همین‌جا انقدر بمون تا عادت کنی، دختره‌ی رقت‌انگیز!
با حس بغض و خفگی، بعد از به یادآوردن دوباره‌ی خاطراتی که آن‌ها را در اعماق ذهنش چال کرده بود، به دیوار سیمانیِ خیس چنگ انداخت و بدون توجه به دردی که در دستش پیچید، از جایش بلند شد. از خشکی گلویش سرفه‌ای کرد و چشمانش را به آرامی بست.

#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Aby

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
#پارت2

زیرلب شروع به گفتن جملات تلقین کننده کرد تا به مغزش فرمان هوشیار شدن بدهد و در همین حین، ناخون‌های دردناکش را در کف دستش فشار می‌داد. از این‌که در کابوس، درد و این همه احساسات منفی را تجربه می‌کرد، تقریباً داشت کنترلش را از دست می‌داد و وحشت‌زده شد. نمی‌خواست ادامه‌ی این شب نحس را به یاد بیاورد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد و زمزمه کرد:
- بیدارشو، هلگا. این فقط یک کابوسه، فقط خوابه. هیچ‌چیز واقعی نیست.
فوری چشمانش را باز کرد؛ اما بر خلاف انتظارش، به جای بیدار شدن در اتاقِ خوابگاه، هنوز در همان مکان نفرین شده بود. بیش از بیش وحشت‌زده شد و دستی در موهای بلندِ شکلاتی رنگ و خیس‌اش کرد و ناخواسته، آن‌ها را آشفته‌تر کرد. دو گوی عسلی رنگش را در حدقه چرخاند و برحسب عادت، پو*ست ل*بش را تا زمانی که مزه‌ی خون را حس کند، می‌کَنْد. مانند هر زمان دیگری که استرس داشت، دست راستِ لرزانش را بالا برد و ناخوداگاه، ناخون انگشت اشاره‌اش را با خشونت در انگشت شست همان دستش فرو می‌کرد.
در این شش‌متری تاریک و نمور، از کندن پو*ست دستش، دست کشید و آرام، هر دو دستش را روی دیوار مرطوب گذاشت. از شدت سرمای دیوار و اعمال خشونت‌آمیزی که روی خودش انجام داده بود، دستانش درد می‌کردند. همان‌طور که قدم می‌زد تا راه خروج را بیابد، با حس خالی شدن زیر دستش، لبخند پر استرسی زد. پله‌های به سمت بالا را پیدا کرده بود.
آرام پای چپ‌اش را روی اولین پله گذاشت و بالا رفت، اما قبل از اینکه از پله‌ی دوم بالا رود، ناگهان زیر پاهایش خالی شد و سقوط کرد! جیغ بلندی کشید و بین زمین و آسمان دست و پا می‌زد. به قدری احساس همه‌چیز واقعی بود که فراموش کرد همه‌ی این‌ها کابوسی بیش نیست!
سرما به جانش رخنه کرد و هرچه بیشتر به عمق کشیده میشد، بیشتر برای نجات زندگی‌اش تقلا می‌کرد. ناگهان چهره‌ای نورانی در تاریکی ظاهر شد و با دستان بزرگ و گرمش، دست یخ‌زده و استخوانی هلگا را گرفت. دختر بی‌چاره که تا آن زمان از ترس و وحشت بین زمین و هوا تقلا می‌کرد، ناگهان آرام شد. به دستِ بزرگ مردی که نجاتش داد نگریست. قبل از اینکه دهانش را باز کند یا سرش را بلند کند و چهره مرد را ببیند، کابوس به اتمام رسید.

کد:
#پارت2

زیرلب شروع به گفتن جملات تلقین کننده کرد تا به مغزش فرمان هوشیار شدن بدهد و در همین حین، ناخون‌های دردناکش را در کف دستش فشار می‌داد. از این‌که در کابوس، درد و این همه احساسات منفی را تجربه می‌کرد، تقریباً داشت کنترلش را از دست می‌داد و وحشت‌زده شد. نمی‌خواست ادامه‌ی این شب نحس را به یاد بیاورد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد و زمزمه کرد:
- بیدارشو، هلگا. این فقط یک کابوسه، فقط خوابه. هیچ‌چیز واقعی نیست.
فوری چشمانش را باز کرد؛ اما بر خلاف انتظارش، به جای بیدار شدن در اتاقِ خوابگاه، هنوز در همان مکان نفرین شده بود. بیش از بیش وحشت‌زده شد و دستی در موهای بلندِ شکلاتی رنگ و خیس‌اش کرد و ناخواسته، آن‌ها را آشفته‌تر کرد. دو گوی عسلی رنگش را در حدقه چرخاند و برحسب عادت، پو*ست ل*بش را تا زمانی که مزه‌ی خون را حس کند، می‌کَنْد. مانند هر زمان دیگری که استرس داشت، دست راستِ لرزانش را بالا برد و ناخوداگاه، ناخون انگشت اشاره‌اش را با خشونت در انگشت شست همان دستش فرو می‌کرد.
در این شش‌متری تاریک و نمور، از کندن پو*ست دستش، دست کشید و آرام، هر دو دستش را روی دیوار مرطوب گذاشت. از شدت سرمای دیوار و اعمال خشونت‌آمیزی که روی خودش انجام داده بود، دستانش درد می‌کردند. همان‌طور که قدم می‌زد تا راه خروج را بیابد، با حس خالی شدن زیر دستش، لبخند پر استرسی زد. پله‌های به سمت بالا را پیدا کرده بود.
آرام پای چپ‌اش را روی اولین پله گذاشت و بالا رفت، اما قبل از اینکه از پله‌ی دوم بالا رود، ناگهان زیر پاهایش خالی شد و سقوط کرد! جیغ بلندی کشید و بین زمین و آسمان دست و پا می‌زد. به قدری احساس همه‌چیز واقعی بود که فراموش کرد همه‌ی این‌ها کابوسی بیش نیست!
سرما به جانش رخنه کرد و هرچه بیشتر به عمق کشیده میشد، بیشتر برای نجات زندگی‌اش تقلا می‌کرد. ناگهان چهره‌ای نورانی در تاریکی ظاهر شد و با دستان بزرگ و گرمش، دست یخ‌زده و استخوانی هلگا را گرفت. دختر بی‌چاره که تا آن زمان از ترس و وحشت بین زمین و هوا تقلا می‌کرد، ناگهان آرام شد. به دستِ بزرگ مردی که نجاتش داد نگریست. قبل از اینکه دهانش را باز کند یا سرش را بلند کند و چهره مرد را ببیند، کابوس به اتمام رسید.

#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن‌تک‌رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Aby
بالا