#پارت.28
هردو بچه در حال و هوای خود بودند، گویی کرکسهایی هستند که جنازههای باقی مانده شکارچیان را نشخوار میکردند و به اطرافشان اهمیت نمیدادند. همین آرماند را بیشتر عصبانی میکرد و با دستان مردانهاش گر*دن هردو بچه را گرفت. دستان بزرگش در مقابل گر*دن ظریف آن دو بچه که ظاهراً پنجساله و سهساله نشان میدادند، ناجوانمردانه به نظر میرسید. همانطور که گر*دن آنها را در میان پنجههاش فشار میداد، با عصبانیت فریاد زد:
- دارید چه غلطی میکنید؟ دوتا آرچر ضعیف و لعنتی جرأت کردن به طعمه من نزدیک بشن؟!
از شدت عصبانیت رنگ خاکستری چشمانش قرمز شده و رگ گ*ردنش به شدتی باد کرد که از چانه تا ترقوهاش آن رگ پهن هویدا بود. خواست گردنشان را بشکند که متوجه شد هلگا همچنان چشمانش بسته است. اوه، لعنتی! آنها به دختر انرژی نفرینی زیادی تحمیل کردند و حال دختری همانند او که افسرده است، با تلقین اینکه دارد خفه میشود، سکته میکند و میمیرد! شیاطین قدرت کشتن انسان را ندارند، به جز تعداد اندکی که پسوند دارکر دارند و آنها هم اگر این کار را کنند، مورد غضب فرشتگان قرار میگیرند. قطعاً هیچکدام از شیاطین، چه رتبه برتر و چه پست، نمیخواهند با فرشتگان درگیر شوند.
آن دو به ظاهر بچه را به طرف پیشخوان پرت کرد و با صندلیهای فلزی کنار آن قدرت شیطانیاش، آنها را زندانی کرد. به قدری خشمگین بود که از شدت نفسنفس زدن پرههای بینیاش قرمز شده بود و ظاهرش را بیشتر ترسناک میکرد. بدون توجه به چهره ترسیده و دردمند آنها، دستش را روی سر هلگا گذاشت و وارد رویای او شد.
حیاط سرسبز خانه مادری هلگا حس سرما را به او منتقل کرد. گویی بدون توجه به سرسبزی و زیبایی، بر اینجا خاک مرده پاشیده بودند! با سرعت وارد خانه شد و حتی به اینکه خود ناخوداگاه هلگا بر طبق شرایط به او ظاهر پزشک داده است، توجه نکرد. دختربچهای را دید که کاملاً نسخه کوچک شده هلگا با موهای کوتاه بود؛ دخترک بیچاره بالای سر جسم بیجان زنی که حدس میزد مادرش باشد، نشسته و با شانههای خمیده در افکارش غوطهور بود.
شیطان با عصبانیت و نگرانی به سمتش رفت. دو طرف شانههای کوچک و ظریف دخترک را گرفت و فریاد زد:
- بیدار شو! تو نباید الان بمیری، هنوز قراردادت رو امضا نکردی!
***
هلگا چشمانش را باز کرد و با هوا را به شدت به ریههایش فرستاد. طوری نفس میکشید که گویی از زیر آب نجاتش داده باشند. به شدت نفسنفس میزد، با چهره خسته و عرقی که از پیشانی تا چانههایش راه میافت به شیطان نگاه کرد. تا به حال چهره عصبانی او را ندیده بود؛ چشمان قرمز، موهای سفید به هم ریخته و رگ ضخیمی که از گ*ردنش بیرون زده بود، دختر را ترساند. با پرههای بینی قرمز و نگاه وحشی، همانند گرگی بود که میخواست شکارش را بِدَرد!
اراده کرد حرفی بزند، اما لرزش و بیجانی بدنش اجازه این کار را نمیداد. گلویش به شدت خشک شده بود و با چشمان لرزانش رد نگاه آرماند را گرفت تا به آن دو بچه که میان میلههای صندلی کنار پیشخوان گیر افتاده بودند، رسید.
آرماند بعد از اینکه مطمئن شد هلگا زنده است، با عصبانیت از جایش برخاست و به طرف آنها رفت. باید یکبار دیگر اما این بار برای همیشه خودش را برای شیاطین ثابت میکرد تا دیگر دردسرهایی همانند این را نداشته باشد.
#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان
هردو بچه در حال و هوای خود بودند، گویی کرکسهایی هستند که جنازههای باقی مانده شکارچیان را نشخوار میکردند و به اطرافشان اهمیت نمیدادند. همین آرماند را بیشتر عصبانی میکرد و با دستان مردانهاش گر*دن هردو بچه را گرفت. دستان بزرگش در مقابل گر*دن ظریف آن دو بچه که ظاهراً پنجساله و سهساله نشان میدادند، ناجوانمردانه به نظر میرسید. همانطور که گر*دن آنها را در میان پنجههاش فشار میداد، با عصبانیت فریاد زد:
- دارید چه غلطی میکنید؟ دوتا آرچر ضعیف و لعنتی جرأت کردن به طعمه من نزدیک بشن؟!
از شدت عصبانیت رنگ خاکستری چشمانش قرمز شده و رگ گ*ردنش به شدتی باد کرد که از چانه تا ترقوهاش آن رگ پهن هویدا بود. خواست گردنشان را بشکند که متوجه شد هلگا همچنان چشمانش بسته است. اوه، لعنتی! آنها به دختر انرژی نفرینی زیادی تحمیل کردند و حال دختری همانند او که افسرده است، با تلقین اینکه دارد خفه میشود، سکته میکند و میمیرد! شیاطین قدرت کشتن انسان را ندارند، به جز تعداد اندکی که پسوند دارکر دارند و آنها هم اگر این کار را کنند، مورد غضب فرشتگان قرار میگیرند. قطعاً هیچکدام از شیاطین، چه رتبه برتر و چه پست، نمیخواهند با فرشتگان درگیر شوند.
آن دو به ظاهر بچه را به طرف پیشخوان پرت کرد و با صندلیهای فلزی کنار آن قدرت شیطانیاش، آنها را زندانی کرد. به قدری خشمگین بود که از شدت نفسنفس زدن پرههای بینیاش قرمز شده بود و ظاهرش را بیشتر ترسناک میکرد. بدون توجه به چهره ترسیده و دردمند آنها، دستش را روی سر هلگا گذاشت و وارد رویای او شد.
حیاط سرسبز خانه مادری هلگا حس سرما را به او منتقل کرد. گویی بدون توجه به سرسبزی و زیبایی، بر اینجا خاک مرده پاشیده بودند! با سرعت وارد خانه شد و حتی به اینکه خود ناخوداگاه هلگا بر طبق شرایط به او ظاهر پزشک داده است، توجه نکرد. دختربچهای را دید که کاملاً نسخه کوچک شده هلگا با موهای کوتاه بود؛ دخترک بیچاره بالای سر جسم بیجان زنی که حدس میزد مادرش باشد، نشسته و با شانههای خمیده در افکارش غوطهور بود.
شیطان با عصبانیت و نگرانی به سمتش رفت. دو طرف شانههای کوچک و ظریف دخترک را گرفت و فریاد زد:
- بیدار شو! تو نباید الان بمیری، هنوز قراردادت رو امضا نکردی!
***
هلگا چشمانش را باز کرد و با هوا را به شدت به ریههایش فرستاد. طوری نفس میکشید که گویی از زیر آب نجاتش داده باشند. به شدت نفسنفس میزد، با چهره خسته و عرقی که از پیشانی تا چانههایش راه میافت به شیطان نگاه کرد. تا به حال چهره عصبانی او را ندیده بود؛ چشمان قرمز، موهای سفید به هم ریخته و رگ ضخیمی که از گ*ردنش بیرون زده بود، دختر را ترساند. با پرههای بینی قرمز و نگاه وحشی، همانند گرگی بود که میخواست شکارش را بِدَرد!
اراده کرد حرفی بزند، اما لرزش و بیجانی بدنش اجازه این کار را نمیداد. گلویش به شدت خشک شده بود و با چشمان لرزانش رد نگاه آرماند را گرفت تا به آن دو بچه که میان میلههای صندلی کنار پیشخوان گیر افتاده بودند، رسید.
آرماند بعد از اینکه مطمئن شد هلگا زنده است، با عصبانیت از جایش برخاست و به طرف آنها رفت. باید یکبار دیگر اما این بار برای همیشه خودش را برای شیاطین ثابت میکرد تا دیگر دردسرهایی همانند این را نداشته باشد.
#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان
کد:
هردو بچه در حال و هوای خود بودند، گویی کرکسهایی هستند که جنازههای باقی مانده شکارچیان را نشخوار میکردند و به اطرافشان اهمیت نمیدادند. همین آرماند را بیشتر عصبانی میکرد و با دستان مردانهاش گر*دن هردو بچه را گرفت. دستان بزرگش در مقابل گر*دن ظریف آن دو بچه که ظاهراً پنجساله و سهساله نشان میدادند، ناجوانمردانه به نظر میرسید. همانطور که گر*دن آنها را در میان پنجههاش فشار میداد، با عصبانیت فریاد زد:
- دارید چه غلطی میکنید؟ دوتا آرچر ضعیف و لعنتی جرأت کردن به طعمه من نزدیک بشن؟!
از شدت عصبانیت رنگ خاکستری چشمانش قرمز شده و رگ گ*ردنش به شدتی باد کرد که از چانه تا ترقوهاش آن رگ پهن هویدا بود. خواست گردنشان را بشکند که متوجه شد هلگا همچنان چشمانش بسته است. اوه، لعنتی! آنها به دختر انرژی نفرینی زیادی تحمیل کردند و حال دختری همانند او که افسرده است، با تلقین اینکه دارد خفه میشود، سکته میکند و میمیرد! شیاطین قدرت کشتن انسان را ندارند، به جز تعداد اندکی که پسوند دارکر دارند و آنها هم اگر این کار را کنند، مورد غضب فرشتگان قرار میگیرند. قطعاً هیچکدام از شیاطین، چه رتبه برتر و چه پست، نمیخواهند با فرشتگان درگیر شوند.
آن دو به ظاهر بچه را به طرف پیشخوان پرت کرد و با صندلیهای فلزی کنار آن قدرت شیطانیاش، آنها را زندانی کرد. به قدری خشمگین بود که از شدت نفسنفس زدن پرههای بینیاش قرمز شده بود و ظاهرش را بیشتر ترسناک میکرد. بدون توجه به چهره ترسیده و دردمند آنها، دستش را روی سر هلگا گذاشت و وارد رویای او شد.
حیاط سرسبز خانه مادری هلگا حس سرما را به او منتقل کرد. گویی بدون توجه به سرسبزی و زیبایی، بر اینجا خاک مرده پاشیده بودند! با سرعت وارد خانه شد و حتی به اینکه خود ناخوداگاه هلگا بر طبق شرایط به او ظاهر پزشک داده است، توجه نکرد. دختربچهای را دید که کاملاً نسخه کوچک شده هلگا با موهای کوتاه بود؛ دخترک بیچاره بالای سر جسم بیجان زنی که حدس میزد مادرش باشد، نشسته و با شانههای خمیده در افکارش غوطهور بود.
شیطان با عصبانیت و نگرانی به سمتش رفت. دو طرف شانههای کوچک و ظریف دخترک را گرفت و فریاد زد:
- بیدار شو! تو نباید الان بمیری، هنوز قراردادت رو امضا نکردی!
***
هلگا چشمانش را باز کرد و با هوا را به شدت به ریههایش فرستاد. طوری نفس میکشید که گویی از زیر آب نجاتش داده باشند. به شدت نفسنفس میزد، با چهره خسته و عرقی که از پیشانی تا چانههایش راه میافت به شیطان نگاه کرد. تا به حال چهره عصبانی او را ندیده بود؛ چشمان قرمز، موهای سفید به هم ریخته و رگ ضخیمی که از گ*ردنش بیرون زده بود، دختر را ترساند. با پرههای بینی قرمز و نگاه وحشی، همانند گرگی بود که میخواست شکارش را بِدَرد!
اراده کرد حرفی بزند، اما لرزش و بیجانی بدنش اجازه این کار را نمیداد. گلویش به شدت خشک شده بود و با چشمان لرزانش رد نگاه آرماند را گرفت تا به آن دو بچه که میان میلههای صندلی کنار پیشخوان گیر افتاده بودند، رسید.
آرماند بعد از اینکه مطمئن شد هلگا زنده است، با عصبانیت از جایش برخاست و به طرف آنها رفت. باید یکبار دیگر اما این بار برای همیشه خودش را برای شیاطین ثابت میکرد تا دیگر دردسرهایی همانند این را نداشته باشد.