درحال تایپ رمان قرارداد ناگسستنی با شیطان | Aby کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Aby

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,391
لایک‌ها
16,483
امتیازها
113
سن
18
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
11,818
Points
122
#پارت.28

هردو بچه در حال و هوای خود بودند، گویی کرکس‌هایی هستند که جنازه‌های باقی مانده شکارچیان را نشخوار می‌کردند و به اطرافشان اهمیت نمی‌دادند. همین آرماند را بیشتر عصبانی می‌کرد و با دستان مردانه‌اش گر*دن هردو بچه را گرفت. دستان بزرگش در مقابل گر*دن ظریف آن دو بچه که ظاهراً پنج‌ساله و سه‌ساله نشان می‌دادند، ناجوان‌مردانه به نظر می‌رسید. همان‌طور که گر*دن آن‌ها را در میان پنجه‌هاش فشار می‌داد، با عصبانیت فریاد زد:
- دارید چه غلطی می‌کنید؟ دوتا آرچر ضعیف و لعنتی جرأت کردن به طعمه من نزدیک بشن؟!
از شدت عصبانیت رنگ خاکستری چشمانش قرمز شده و رگ گ*ردنش به شدتی باد کرد که از چانه تا ترقوه‌اش آن رگ پهن هویدا بود. خواست گردنشان را بشکند که متوجه شد هلگا همچنان چشمانش بسته است. اوه، لعنتی! آن‌ها به دختر انرژی نفرینی زیادی تحمیل کردند و حال دختری همانند او که افسرده است، با تلقین اینکه دارد خفه می‌شود، سکته می‌کند و می‌میرد! شیاطین قدرت کشتن انسان را ندارند، به جز تعداد اندکی که پسوند دارکر دارند و آن‌ها هم اگر این کار را کنند، مورد غضب فرشتگان قرار می‌گیرند. قطعاً هیچ‌کدام از شیاطین، چه رتبه برتر و چه پست، نمی‌خواهند با فرشتگان درگیر شوند.
آن دو به ظاهر بچه را به طرف پیشخوان پرت کرد و با صندلی‌های فلزی کنار آن قدرت شیطانی‌اش، آن‌ها را زندانی کرد. به قدری خشمگین بود که از شدت نفس‌نفس زدن پره‌های بینی‌اش قرمز شده بود و ظاهرش را بیشتر ترسناک می‌کرد. بدون توجه به چهره ترسیده و دردمند آن‌ها، دستش را روی سر هلگا گذاشت و وارد رویای او شد.
حیاط سرسبز خانه مادری هلگا حس سرما را به او منتقل کرد. گویی بدون توجه به سرسبزی و زیبایی، بر اینجا خاک مرده پاشیده بودند! با سرعت وارد خانه شد و حتی به اینکه خود ناخوداگاه هلگا بر طبق شرایط به او ظاهر پزشک داده است، توجه نکرد. دختربچه‌ای را دید که کاملاً نسخه کوچک شده هلگا با موهای کوتاه بود؛ دخترک بیچاره بالای سر جسم بی‌جان زنی که حدس میزد مادرش باشد، نشسته و با شانه‌های خمیده در افکارش غوطه‌ور بود.
شیطان با عصبانیت و نگرانی به سمتش رفت. دو طرف شانه‌های کوچک و ظریف دخترک را گرفت و فریاد زد:
- بیدار شو! تو نباید الان بمیری، هنوز قراردادت رو امضا نکردی!
***
هلگا چشمانش را باز کرد و با هوا را به شدت به ریه‌هایش فرستاد. طوری نفس می‌کشید که گویی از زیر آب نجاتش داده باشند. به شدت نفس‌نفس میزد، با چهره خسته و عرقی که از پیشانی تا چانه‌هایش راه میافت به شیطان نگاه کرد. تا به حال چهره عصبانی او را ندیده بود؛ چشمان قرمز، موهای سفید به هم ریخته و رگ ضخیمی که از گ*ردنش بیرون زده بود، دختر را ترساند. با پره‌های بینی قرمز و نگاه وحشی، همانند گرگی بود که می‌خواست شکارش را بِدَرد!
اراده کرد حرفی بزند، اما لرزش و بی‌جانی بدنش اجازه این کار را نمی‌داد. گلویش به شدت خشک شده بود و با چشمان لرزانش رد نگاه آرماند را گرفت تا به آن دو بچه که میان میله‌های صندلی کنار پیشخوان گیر افتاده بودند، رسید.
آرماند بعد از اینکه مطمئن شد هلگا زنده است، با عصبانیت از جایش برخاست و به طرف آن‌ها رفت. باید یک‌بار دیگر اما این بار برای همیشه خودش را برای شیاطین ثابت می‌کرد تا دیگر دردسرهایی همانند این را نداشته باشد.


#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان

کد:
هردو بچه در حال و هوای خود بودند، گویی کرکس‌هایی هستند که جنازه‌های باقی مانده شکارچیان را نشخوار می‌کردند و به اطرافشان اهمیت نمی‌دادند. همین آرماند را بیشتر عصبانی می‌کرد و با دستان مردانه‌اش گر*دن هردو بچه را گرفت. دستان بزرگش در مقابل گر*دن ظریف آن دو بچه که ظاهراً پنج‌ساله و سه‌ساله نشان می‌دادند، ناجوان‌مردانه به نظر می‌رسید. همان‌طور که گر*دن آن‌ها را در میان پنجه‌هاش فشار می‌داد، با عصبانیت فریاد زد:
- دارید چه غلطی می‌کنید؟ دوتا آرچر ضعیف و لعنتی جرأت کردن به طعمه من نزدیک بشن؟!
از شدت عصبانیت رنگ خاکستری چشمانش قرمز شده و رگ گ*ردنش به شدتی باد کرد که از چانه تا ترقوه‌اش آن رگ پهن هویدا بود. خواست گردنشان را بشکند که متوجه شد هلگا همچنان چشمانش بسته است. اوه، لعنتی! آن‌ها به دختر انرژی نفرینی زیادی تحمیل کردند و حال دختری همانند او که افسرده است، با تلقین اینکه دارد خفه می‌شود، سکته می‌کند و می‌میرد! شیاطین قدرت کشتن انسان را ندارند، به جز تعداد اندکی که پسوند دارکر دارند و آن‌ها هم اگر این کار را کنند، مورد غضب فرشتگان قرار می‌گیرند. قطعاً هیچ‌کدام از شیاطین، چه رتبه برتر و چه پست، نمی‌خواهند با فرشتگان درگیر شوند.
آن دو به ظاهر بچه را به طرف پیشخوان پرت کرد و با صندلی‌های فلزی کنار آن قدرت شیطانی‌اش، آن‌ها را زندانی کرد. به قدری خشمگین بود که از شدت نفس‌نفس زدن پره‌های بینی‌اش قرمز شده بود و ظاهرش را بیشتر ترسناک می‌کرد. بدون توجه به چهره ترسیده و دردمند آن‌ها، دستش را روی سر هلگا گذاشت و وارد رویای او شد.
حیاط سرسبز خانه مادری هلگا حس سرما را به او منتقل کرد. گویی بدون توجه به سرسبزی و زیبایی، بر اینجا خاک مرده پاشیده بودند! با سرعت وارد خانه شد و حتی به اینکه خود ناخوداگاه هلگا بر طبق شرایط به او ظاهر پزشک داده است، توجه نکرد. دختربچه‌ای را دید که کاملاً نسخه کوچک شده هلگا با موهای کوتاه بود؛ دخترک بیچاره بالای سر جسم بی‌جان زنی که حدس میزد مادرش باشد، نشسته و با شانه‌های خمیده در افکارش غوطه‌ور بود.
شیطان با عصبانیت و نگرانی به سمتش رفت. دو طرف شانه‌های کوچک و ظریف دخترک را گرفت و فریاد زد:
- بیدار شو! تو نباید الان بمیری، هنوز قراردادت رو امضا نکردی!
***
هلگا چشمانش را باز کرد و با هوا را به شدت به ریه‌هایش فرستاد. طوری نفس می‌کشید که گویی از زیر آب نجاتش داده باشند. به شدت نفس‌نفس میزد، با چهره خسته و عرقی که از پیشانی تا چانه‌هایش راه میافت به شیطان نگاه کرد. تا به حال چهره عصبانی او را ندیده بود؛ چشمان قرمز، موهای سفید به هم ریخته و رگ ضخیمی که از گ*ردنش بیرون زده بود، دختر را ترساند. با پره‌های بینی قرمز و نگاه وحشی، همانند گرگی بود که می‌خواست شکارش را بِدَرد!
اراده کرد حرفی بزند، اما لرزش و بی‌جانی بدنش اجازه این کار را نمی‌داد. گلویش به شدت خشک شده بود و با چشمان لرزانش رد نگاه آرماند را گرفت تا به آن دو بچه که میان میله‌های صندلی کنار پیشخوان گیر افتاده بودند، رسید.
آرماند بعد از اینکه مطمئن شد هلگا زنده است، با عصبانیت از جایش برخاست و به طرف آن‌ها رفت. باید یک‌بار دیگر اما این بار برای همیشه خودش را برای شیاطین ثابت می‌کرد تا دیگر دردسرهایی همانند این را نداشته باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aby

Aby

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,391
لایک‌ها
16,483
امتیازها
113
سن
18
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
11,818
Points
122
#پارت.29

آن دو شیطان کوچک به طور رقت‌انگیزی از ترس می‌لرزیدند و همدیگر را در آ*غ*و*ش گرفته بودند. حتی به دردی که میله‌های خم شده صندلی‌ها به استخوان‌هایشان وارد می‌کرد، اهمیتی نمی‌دادند. خشم دارکرها چیزی نبود که اتفاق بی‌افتد، زیرا یکی از ویژگی‌های مشترک آنان خونسردیِ وحشتناکی داشتند و طبق افسانه‌هایی که در دنیای زیرین وجود داشت؛ اگر دارکری به هر دلیلی خشمگین شود، فوراً از او فاصله بگیرید... مگر اینکه بخواهید بمیرید!
حال که خودشان مقصر این خشم بودند، می‌دانستند راه فراری ندارند؛ این چهره آرماند را هر شیطانی که دیده بود، قطع به یقین دیگر زنده نبود که تا بتواند راه حلی ارائه دهد! پس تنها خودشان را برای مرگ آماده کردند و با لرزش و رنگ پریدگی چهره، به هر حرکت او زل زدند. آرماند مقابلشان ایستاد و دستش را بلند کرد، هاله قرمز و مشکی رنگ او هرکسی را به وجد می‌آورد. همان هاله را روی دستانش متمرکز کرد و چهره‌اش را به طور غیر قابل باوری بیشتر از قبل درهم کشید.
- شما احمق‌ها... یک کاری می‌کنم که آرزوی مرگ کنید و درس عبرتی برای آرچرهای دیگه بشید! حقیرهایی مثل شما وجود دارن که به چیزی که مال منه نزدیک بشن؟!
یک قدم دیگر جلو آمد و به سمت آن‌ها خم شد.
- بهم التماس کرده بودن به هم‌نوع خودم کاری نداشته باشم، اما انگار شماها برام چاره‌ای نذاشتین!
قبل از اینکه دستش را پایین بیاورد و آن‌ها را برای همیشه نابود کند، دستان کوچک و لرزانی دور بازویش حلقه و مانع این کار شد. خشمگین نگاهش را رو به هلگا گرفت و هاله‌های انرژی کینه را از دستانش دور کرد تا به دختر آسیبی نرساند. تفاوت انرژی نفرین و هاله کینه در همین بود؛ انرژی کینه را شیطان‌های عادی که پسوند آرچر داشتند دارا بودند و فقط قدرت تلقین بود، آسیبی به کسی وارد نمی‌کرد و تنها روی انسان‌ها به کار می‌رفت. اما هاله کینه شیطان‌های درجه‌دار چه به انسان و چه به شیاطین رحمی نمی‌کرد و اگر کسی قربانی این نیروی ترسناک بود، روحش متلاشی میشد. هلگا به سختی آب دهانش را قورت داد و همان‌طور که به دست آرماند چسبیده بود و سعی در حفظ تعادلش داشت، گفت:
- اون... اون‌ها فقط دوتا... بچه‌ن
با این حرف او آرماند دندان‌هایش را روی هم فشار داد و زیرلب غرید:
- بچه؟ گفتی الان بچــه؟! این دوتا نخاله‌ی احمق حداقل پنج برابر تو سن دارن! هیچ می‌فهمی می‌خواستن تو رو بکشن و روحت رو بگیرن؟ دل رحمی رو بذار کنار و برو یه چیکه آب بخور زن!
هلگا از شنیدن لفظ «زن» در گفته‌های آرماند چهره‌اش را درهم کشید. با چشمان خسته و جدی سرش را بالا گرفت و زمزمه کرد:
- نه من دل رحم نیستم، فقط با خشونت موافق نیستم!

#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان

کد:
آن دو شیطان کوچک به طور رقت‌انگیزی از ترس می‌لرزیدند و همدیگر را در آ*غ*و*ش گرفته بودند. حتی به دردی که میله‌های خم شده صندلی‌ها به استخوان‌هایشان وارد می‌کرد، اهمیتی نمی‌دادند. خشم دارکرها چیزی نبود که اتفاق بی‌افتد، زیرا یکی از ویژگی‌های مشترک آنان خونسردیِ وحشتناکی داشتند و طبق افسانه‌هایی که در دنیای زیرین وجود داشت؛ اگر دارکری به هر دلیلی خشمگین شود، فوراً از او فاصله بگیرید... مگر اینکه بخواهید بمیرید!

حال که خودشان مقصر این خشم بودند، می‌دانستند راه فراری ندارند؛ این چهره آرماند را هر شیطانی که دیده بود، قطع به یقین دیگر زنده نبود که تا بتواند راه حلی ارائه دهد! پس تنها خودشان را برای مرگ آماده کردند و با لرزش و رنگ پریدگی چهره، به هر حرکت او زل زدند. آرماند مقابلشان ایستاد و دستش را بلند کرد، هاله قرمز و مشکی رنگ او هرکسی را به وجد می‌آورد. همان هاله را روی دستانش متمرکز کرد و چهره‌اش را به طور غیر قابل باوری بیشتر از قبل درهم کشید.

- شما احمق‌ها... یک کاری می‌کنم که آرزوی مرگ کنید و درس عبرتی برای آرچرهای دیگه بشید! حقیرهایی مثل شما وجود دارن که به چیزی که مال منه نزدیک بشن؟!

یک قدم دیگر جلو آمد و به سمت آن‌ها خم شد.

- بهم التماس کرده بودن به هم‌نوع خودم کاری نداشته باشم، اما انگار شماها برام چاره‌ای نذاشتین!

قبل از اینکه دستش را پایین بیاورد و آن‌ها را برای همیشه نابود کند، دستان کوچک و لرزانی دور بازویش حلقه و مانع این کار شد. خشمگین نگاهش را رو به هلگا گرفت و هاله‌های انرژی کینه را از دستانش دور کرد تا به دختر آسیبی نرساند. تفاوت انرژی نفرین و هاله کینه در همین بود؛ انرژی کینه را شیطان‌های عادی که پسوند آرچر داشتند دارا بودند و فقط قدرت تلقین بود، آسیبی به کسی وارد نمی‌کرد و تنها روی انسان‌ها به کار می‌رفت. اما هاله کینه شیطان‌های درجه‌دار چه به انسان و چه به شیاطین رحمی نمی‌کرد و اگر کسی قربانی این نیروی ترسناک بود، روحش متلاشی میشد. هلگا به سختی آب دهانش را قورت داد و همان‌طور که به دست آرماند چسبیده بود و سعی در حفظ تعادلش داشت، گفت:

- اون... اون‌ها فقط دوتا... بچه‌ن

با این حرف او آرماند دندان‌هایش را روی هم فشار داد و زیرلب غرید:

- بچه؟ گفتی الان بچــه؟! این دوتا نخاله‌ی احمق حداقل پنج برابر تو سن دارن! هیچ می‌فهمی می‌خواستن تو رو بکشن و روحت رو بگیرن؟ دل رحمی رو بذار کنار و برو یه چیکه آب بخور زن!

هلگا از شنیدن لفظ «زن» در گفته‌های آرماند چهره‌اش را درهم کشید. با چشمان خسته و جدی سرش را بالا گرفت و زمزمه کرد:

- نه من دل رحم نیستم، فقط با خشونت موافق نیستم!



#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان

#آبی«زینب.م»

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aby

Aby

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,391
لایک‌ها
16,483
امتیازها
113
سن
18
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
11,818
Points
122
#پارت.30

نگاه آرماند از خشم به تمسخر تغییر کرد. بینی‌اش را بالا کشید و دستان دختر را از خودش راند. به طور غیر قابل توجیهی لمس سرد او آتش وجودش را آرام کرده بود. از بالا به آن چشم‌های قرمز و رقت‌انگیز نگاه کرد و گفت:
- خشونت... هاه! ولی من هنوز کاری نکردم.
- ولی تهدید هم خشونت حساب میشه.
چندبار پلک زد و گیج به دختر نگاه کرد. نمی‌توانست واقعاً او را بفهمد؛ شاید چون نمی‌دانست که هلگا حالا با به یاد آوردن خاطراتی که در اعماق تاریکش پنهان کرده بود، به همه‌چیز احساس ناامنی داشت، حتی اگر به دلسوزی از شیطان‌هایی ختم میشد که می‌خواستند او را بکشند. آرماند نمی‌فهمید چرا اما قدرتی در برابر آن چشم‌ها نداشت. نفس عمیقی کشید سعی کرد راه حلی برای این وضعیت بی‌اندیشد اما نگاه خیره هلگا این اجازه را نمی‌داد.
از طرفی هلگا اضطرابی در وجودش رخنه کرده بود و قصد رهایی از او را نداشت. فقط می‌خواست خودش را در مشکلاتش غرق کند تا دوباره آن خاطرات وحشتناک مادر سمی‌اش را به گوشه‌های تاریک ذهنش هدایت کند. به ناچار دستانش را در موهای سپیدش برد و آن‌ها را از چیزی که بود، بیشتر به هم ریخت. لبخند ساختگی زد و سعی داشت دروغ بگوید، اما خود هم می‌دانست که نمی‌تواند برق در چشمان قرمزش را مخفی کند.
- پس پنج دقیقه برو اتاق مدیریت تا من این دوتا رو بفرستم پیش مسئولین محترمه.
از نگاه مشکوک دختر حدس میزد او را باور نمی‌کند پس با یک بشکن، دختر را به اتاق تله‌پورت کرد و دورتا دور اتاق حصار عایق صدا کشید. با توجه به شناختی که از دختر داشت، او با وضعیت جسمی ضعیف و روحیه خسته الانش سرکشی نمی‌کرد و منتظر می‌ماند تا او برگردد.
همان‌طور که آرماند حدس زده بود، او بعد از اینکه دید در دفتر رئیس است آهی کشید و روی یکی از صندلی‌های آن‌جا نشست. ب*دن ضعیف و افکار پیچیده‌اش اجازه نمی‌داد به چیزی یا شخص دیگری غیر از خودش فکر کند. زانوهایش را در آ*غ*و*ش گرفت و به نقطه‌ای خیره شد تا افکارش را سامان دهد. از طرفی آرماند، فوری صندلی‌های فلزی را با یک حرکت از دور تام و عالیس باز کرد. با خونسردی کت تیره‌اش را درآورد و آستین‌های پیراهنش را بالا داد.
- خب... کجا بودیم؟ درسته، باید من درس عبرت‌ها رو بفرستم به دنیای زیرین. حالا سریع از حالت این بچه‌های حال بهم زن خارج بشید.
تام و عالیس می‌دانستند اگر هرکاری که او می‌گوید انجام ندهند، عاقبت بسیار بدتری خواهند داشت. پس فقط طلسم کودک را زیرلب خنثی کردند و با وحشت منتظر مجازاتشان ماندند.

#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان

کد:
نگاه آرماند از خشم به تمسخر تغییر کرد. بینی‌اش را بالا کشید و دستان دختر را از خودش راند. به طور غیر قابل توجیهی لمس سرد او آتش وجودش را آرام کرده بود. از بالا به آن چشم‌های قرمز و رقت‌انگیز نگاه کرد و گفت:

- خشونت... هاه! ولی من هنوز کاری نکردم.

- ولی تهدید هم خشونت حساب میشه.

چندبار پلک زد و گیج به دختر نگاه کرد. نمی‌توانست واقعاً او را بفهمد؛ شاید چون نمی‌دانست که هلگا حالا با به یاد آوردن خاطراتی که در اعماق تاریکش پنهان کرده بود، به همه‌چیز احساس ناامنی داشت، حتی اگر به دلسوزی از شیطان‌هایی ختم میشد که می‌خواستند او را بکشند. آرماند نمی‌فهمید چرا اما قدرتی در برابر آن چشم‌ها نداشت. نفس عمیقی کشید سعی کرد راه حلی برای این وضعیت بی‌اندیشد اما نگاه خیره هلگا این اجازه را نمی‌داد.

از طرفی هلگا اضطرابی در وجودش رخنه کرده بود و قصد رهایی از او را نداشت. فقط می‌خواست خودش را در مشکلاتش غرق کند تا دوباره آن خاطرات وحشتناک مادر سمی‌اش را به گوشه‌های تاریک ذهنش هدایت کند. به ناچار دستانش را در موهای سپیدش برد و آن‌ها را از چیزی که بود، بیشتر به هم ریخت. لبخند ساختگی زد و سعی داشت دروغ بگوید، اما خود هم می‌دانست که نمی‌تواند برق در چشمان قرمزش را مخفی کند.

- پس پنج دقیقه برو اتاق مدیریت تا من این دوتا رو بفرستم پیش مسئولین محترمه.

از نگاه مشکوک دختر حدس میزد او را باور نمی‌کند پس با یک بشکن، دختر را به اتاق تله‌پورت کرد و دورتا دور اتاق حصار عایق صدا کشید. با توجه به شناختی که از دختر داشت، او با وضعیت جسمی ضعیف و روحیه خسته الانش سرکشی نمی‌کرد و منتظر می‌ماند تا او برگردد.

همان‌طور که آرماند حدس زده بود، او بعد از اینکه دید در دفتر رئیس است آهی کشید و روی یکی از صندلی‌های آن‌جا نشست. ب*دن ضعیف و افکار پیچیده‌اش اجازه نمی‌داد به چیزی یا شخص دیگری غیر از خودش فکر کند. زانوهایش را در آ*غ*و*ش گرفت و به نقطه‌ای خیره شد تا افکارش را سامان دهد. از طرفی آرماند، فوری صندلی‌های فلزی را با یک حرکت از دور تام و عالیس باز کرد. با خونسردی کت تیره‌اش را درآورد و آستین‌های پیراهنش را بالا داد.

- خب... کجا بودیم؟ درسته، باید من درس عبرت‌ها رو بفرستم به دنیای زیرین. حالا سریع از حالت این بچه‌های حال بهم زن خارج بشید.

تام و عالیس می‌دانستند اگر هرکاری که او می‌گوید انجام ندهند، عاقبت بسیار بدتری خواهند داشت. پس فقط طلسم کودک را زیرلب خنثی کردند و با وحشت منتظر مجازاتشان ماندند.



#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان

#آبی«زینب.م»

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aby

Aby

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,391
لایک‌ها
16,483
امتیازها
113
سن
18
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
11,818
Points
122
#پارت.31

با دیدن پسر نوجوان و زن میان‌سالی که مقابلش زانو زده بودند، پوزخندی زد و دستانش را درون جیب شلوارش برد. باید طبق چیزی که به هلگا گفته بود، پنج دقیقه فرصت داشت خودش را به دختر برساند، برای او هم ایده‌های جدیدی داشت. بیشتر از این زمان را از دست نداد و خوش‌نویس سفید با طرح پرهای ظریف و زیبا که همیشه همراهش بود را به دست گرفت. آن دو با دیدن سلاح معنوی و مشهور او که فقط آوازه‌ی آن تن همه را به لرز می‌انداخت، ناخواسته از شدت ترس ناله‌های رقت‌انگیزی از ته‌گلوهایشان خارج شد و وحشت‌زده به خود می‌پیچیدند. این فقط یک خوش‌نویس سفید ساده نبود؛ همه می‌گفتند شایعه است که این سلاح معنوی را در جنگ هزاران سال پیش از یک فرشته دزدیده است، اما آیا واقعاً حقیقت همین بود؟
سرِ خوش‌نویس را چرخاند و تبدیل به یک پر به بزرگی عاج فیل شد. به ظاهر یک پر ظریف و زیبا اما با انرژی بسیار پاک و سفید که آرماند همیشه هاله کینه خود را وارد آن می‌کرد و تبدیل به سلاخی بسیار مخرب و اهریمنی میشد. پایین این سلاح معنوی تبدیل به یک دسته فلزی و نقره‌ای شد و ظاهرش به یک شمشیر تغییر کرد.
در کوتاه‌ترین زمان ممکن، آرماند هاله کینه را به شمشیرِ درخشان منتقل کرد و فوری تمام پرِ معنوی سیاه شد. به قدری سنگینی هاله فراوان بود که تام و عالیس سر جایشان خشکشان زده بود. با د*ه*ان باز و وحشت‌زده فقط خیره بودند، از شدت ترس نمی‌توانستند حتی یک اینچ از بدنشان را تکان دهند. پس قرار بود همانند افسانه‌ها اینگونه بمیرند؟ آرماند با چشمانی که هیچ احساسی را منعکس نمی‌کردند و خالی بودند، شمشیر را چرخاند و با این حرکت او، همزمان سر آن دو نفر قطع شد! خون همانند فواره از ب*دن‌های بی‌سر به بیرون می‌پاشید؛ اما گویی که انرژی شمشیر بسیار زیادتر از تیزی آن بود. با وارد شدن انرژی زیاد هاله نفرین ب*دن‌های آن‌ها متلاشی و به قطعه‌ها و پو*ست‌های غیرقابل تشخیص تبدیل شد.
بخش اعظمی از کافه پر از خون و تکه‌های پو*ست و گوشت شد؛ از سرهای قطع‌ شده نور کمرنگی تابید و به همان سرعت هم محو شد. بله، روح‌های آن‌ها هم برای همیشه متلاشی و نابود شد، به طوری که دیگر نمی‌توانستند به این دنیا برگردند حتی به صورت پست‌ترین جاندار! این پایان بسیار وحشتناک و تلخی بود اما هیچ‌کسی را غیر خودشان نمی‌توان مقصر دانست. این می‌تواند نتیجه انتخاب‌های اشتباه باشد، نه؟ اما آرماند بدون هیچ تغییری در ظاهرش خون‌هایی که از موهایش می‌چکید را نادیده گرفت. می‌دانست کارمای از بین بردن سرنوشت یک موجود بسیار سنگین است اما اهمیتی نمی‌داد. یک بشکن زد و ظاهرش به حالت اول برگشت، بدون هیچ خون و تکه‌های پو*ست! لبخندی زد و گویی که هیچ اتفاقی نیوفتاده، در دفتر را باز کرد و وارد شد.

#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان
کد:
با دیدن پسر نوجوان و زن میان‌سالی که مقابلش زانو زده بودند، پوزخندی زد و دستانش را درون جیب شلوارش برد. باید طبق چیزی که به هلگا گفته بود، پنج دقیقه فرصت داشت خودش را به دختر برساند، برای او هم ایده‌های جدیدی داشت. بیشتر از این زمان را از دست نداد و خوش‌نویس سفید با طرح پرهای ظریف و زیبا که همیشه همراهش بود را به دست گرفت. آن دو با دیدن سلاح معنوی و مشهور او که فقط آوازه‌ی آن تن همه را به لرز می‌انداخت، ناخواسته از شدت ترس ناله‌های رقت‌انگیزی از ته‌گلوهایشان خارج شد و وحشت‌زده به خود می‌پیچیدند. این فقط یک خوش‌نویس سفید ساده نبود؛ همه می‌گفتند شایعه است که این سلاح معنوی را در جنگ هزاران سال پیش از یک فرشته دزدیده است، اما آیا واقعاً حقیقت همین بود؟

سرِ خوش‌نویس را چرخاند و تبدیل به یک پر به بزرگی عاج فیل شد. به ظاهر یک پر ظریف و زیبا اما با انرژی بسیار پاک و سفید که آرماند همیشه هاله کینه خود را وارد آن می‌کرد و تبدیل به سلاخی بسیار مخرب و اهریمنی میشد. پایین این سلاح معنوی تبدیل به یک دسته فلزی و نقره‌ای شد و ظاهرش به یک شمشیر تغییر کرد.

در کوتاه‌ترین زمان ممکن، آرماند هاله کینه را به شمشیرِ درخشان منتقل کرد و فوری تمام پرِ معنوی سیاه شد. به قدری سنگینی هاله فراوان بود که تام و عالیس سر جایشان خشکشان زده بود. با د*ه*ان باز و وحشت‌زده فقط خیره بودند، از شدت ترس نمی‌توانستند حتی یک اینچ از بدنشان را تکان دهند. پس قرار بود همانند افسانه‌ها اینگونه بمیرند؟ آرماند با چشمانی که هیچ احساسی را منعکس نمی‌کردند و خالی بودند، شمشیر را چرخاند و با این حرکت او، همزمان سر آن دو نفر قطع شد! خون همانند فواره از ب*دن‌های بی‌سر به بیرون می‌پاشید؛ اما گویی که انرژی شمشیر بسیار زیادتر از تیزی آن بود. با وارد شدن انرژی زیاد هاله نفرین ب*دن‌های آن‌ها متلاشی و به قطعه‌ها و پو*ست‌های غیرقابل تشخیص تبدیل شد.

بخش اعظمی از کافه پر از خون و تکه‌های پو*ست و گوشت شد؛ از سرهای قطع‌ شده نور کمرنگی تابید و به همان سرعت هم محو شد. بله، روح‌های آن‌ها هم برای همیشه متلاشی و نابود شد، به طوری که دیگر نمی‌توانستند به این دنیا برگردند حتی به صورت پست‌ترین جاندار! این پایان بسیار وحشتناک و تلخی بود اما هیچ‌کسی را غیر خودشان نمی‌توان مقصر دانست. این می‌تواند نتیجه انتخاب‌های اشتباه باشد، نه؟ اما آرماند بدون هیچ تغییری در ظاهرش خون‌هایی که از موهایش می‌چکید را نادیده گرفت. می‌دانست کارمای از بین بردن سرنوشت یک موجود بسیار سنگین است اما اهمیتی نمی‌داد. یک بشکن زد و ظاهرش به حالت اول برگشت، بدون هیچ خون و تکه‌های پو*ست! لبخندی زد و گویی که هیچ اتفاقی نیوفتاده، در دفتر را باز کرد و وارد شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aby

Aby

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,391
لایک‌ها
16,483
امتیازها
113
سن
18
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
11,818
Points
122
#پارت.32

با دیدن هلگا که زانوهایش را ب*غ*ل کرده و با چشمان خالی به نقطه‌ای خیره شده، در را پشت سرش بست و به سمت او رفت. کودک درونش به‌طوری فعال شد که گویی این همان شخصی نبود که آن دو شیطان را برای همیشه از صفحه روزگار پاک کرد!
انگشت کوچکش را با پوزخند به سمت دختر برد و وارد گوشش کرد؛ دخترک بیچاره با حس آن انگشت کشیده به شدت از افکارش به بیرون رانده شد و با چهره متعجب و وحشت‌زده به صاحب انگشت نگاه کرد. با برگشتن افکارش به واقعیت و درک موقعیت، اخم‌هایش را درهم کشید و به خنده‌های مزحک شیطان خیره شد. یک حالت چهره و احساس جدید از دختر را کشف کرده بود! برای همین گاردش را پایین آورده و سرخوشانه می‌خندید. هلگا عصبی از اینکه به این صورت از افکارش به بیرون کشیده شده بود، انگشت کوچک او را گرفت و چرخاند.
خنده آرماند فوری به حیرت تبدیل گشت؛ قطعاً اگر یک انسان عادی بود انگشتش نه تنها می‌شکست، بلکه تاندون‌هایش هم به شدت آسیب می‌دید. آیا دختر مهارت‌های رزمی دفاع شخصی یا مبارزات خیا*با*نی داشت؟!
برای سرگرمی بیشتر، وانمود کرد که با این حرکت دختر به شدت درحال درد کشیدن است. دستش را گرفت و فریاد کشید.
- آی آی آی آهای مردم به دادم برسید! زنم دست زدن داره کمک! من دارم اینجا تلف میشم!
چهره هلگا بیشتر درهم رفت. خونسردی همیشگی و حفظ ظاهر دیگر برایش مهم نبود؛ آن خاطره برای بازشدن جعبه پاندورا¹ در مغزش کافی بود! حال علاوه بر اینکه نمی‌توانست آن‌ها را دوباره به عمیق‌ترین بخش ذهنش فرو ببرد، بلکه تک تک لحظات تلخ دانه به دانه از جلوی چشمش گذر می‌کردند. پس با این حرکات کودکانه و احمقانه شیطان تنها چشمانش را بست و کش موهایش را باز کرد. چند بار نفس عمیق کشید تا بتواند افکارش را جمع و موقعیت را تحلیل کند.
- خب... آقای شیطان، شما هر زمان که بخوای می‌تونی وارد رویای بقیه بشی، نه؟

¹. جعبه پاندورا: یک افسانه یونانی است که درباره جعبه‌ای صحبت می‌کند که تمامی بلاها، دردها و مریضی‌ها در این جعبه نهفته و به دست شخصی با نام پاندورا این جعبه گشوده می‌شود. بعد از باز شدن این جعبه تمامی محتواهای آن بر سیاره زمین سرازیر می‌شود و تا قبل از آن هیچ یک از این پلیدی‌ها بر روی زمین وجود نداشت. در این داستان اشاره می‌شود به اینکه خاطرات تاریکش بر ذهنش سرازیر شده و او را درگیر کرده است.

#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان

کد:
با دیدن هلگا که زانوهایش را ب*غ*ل کرده و با چشمان خالی به نقطه‌ای خیره شده، در را پشت سرش بست و به سمت او رفت. کودک درونش به‌طوری فعال شد که گویی این همان شخصی نبود که آن دو شیطان را برای همیشه از صفحه روزگار پاک کرد!

انگشت کوچکش را با پوزخند به سمت دختر برد و وارد گوشش کرد؛ دخترک بیچاره با حس آن انگشت کشیده به شدت از افکارش به بیرون رانده شد و با چهره متعجب و وحشت‌زده به صاحب انگشت نگاه کرد. با برگشتن افکارش به واقعیت و درک موقعیت، اخم‌هایش را درهم کشید و به خنده‌های مزحک شیطان خیره شد. یک حالت چهره و احساس جدید از دختر را کشف کرده بود! برای همین گاردش را پایین آورده و سرخوشانه می‌خندید. هلگا عصبی از اینکه به این صورت از افکارش به بیرون کشیده شده بود، انگشت کوچک او را گرفت و چرخاند.

خنده آرماند فوری به حیرت تبدیل گشت؛ قطعاً اگر یک انسان عادی بود انگشتش نه تنها می‌شکست، بلکه تاندون‌هایش هم به شدت آسیب می‌دید. آیا دختر مهارت‌های رزمی دفاع شخصی یا مبارزات خیا*با*نی داشت؟!

برای سرگرمی بیشتر، وانمود کرد که با این حرکت دختر به شدت درحال درد کشیدن است. دستش را گرفت و فریاد کشید.

- آی آی آی آهای مردم به دادم برسید! زنم دست زدن داره کمک! من دارم اینجا تلف میشم!

چهره هلگا بیشتر درهم رفت. خونسردی همیشگی و حفظ ظاهر دیگر برایش مهم نبود؛ آن خاطره برای بازشدن جعبه پاندورا¹ در مغزش کافی بود! حال علاوه بر اینکه نمی‌توانست آن‌ها را دوباره به عمیق‌ترین بخش ذهنش فرو ببرد، بلکه تک تک لحظات تلخ دانه به دانه از جلوی چشمش گذر می‌کردند. پس با این حرکات کودکانه و احمقانه شیطان تنها چشمانش را بست و کش موهایش را باز کرد. چند بار نفس عمیق کشید تا بتواند افکارش را جمع و موقعیت را تحلیل کند.

- خب... آقای شیطان، شما هر زمان که بخوای می‌تونی وارد رویای بقیه بشی، نه؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹. جعبه پاندورا: یک افسانه یونانی است که درباره جعبه‌ای صحبت می‌کند که تمامی بلاها، دردها و مریضی‌ها در این جعبه نهفته و به دست شخصی با نام پاندورا این جعبه گشوده می‌شود. بعد از باز شدن این جعبه تمامی محتواهای آن بر سیاره زمین سرازیر می‌شود و تا قبل از آن هیچ یک از این پلیدی‌ها بر روی زمین وجود نداشت. در این داستان اشاره می‌شود به اینکه خاطرات تاریکش بر ذهنش سرازیر شده و او را درگیر کرده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aby

Aby

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,391
لایک‌ها
16,483
امتیازها
113
سن
18
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
11,818
Points
122
#پارت.33

آرماند تنها با لبخند معناداری به او نگاه کرد و چیزی نگفت؛ نگاهش گویای همه‌چیز بود و پاسخ سوال هلگا را می‌داد.
روی زمین سرد نشست و بدون توجه به نگاه‌های کنجکاو شیطانی که به طرز عجیبی سکوت کرده بود، سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست‌. موهای بلند و شکلاتی رنگش روی صورتش ریخت و کمی گونه‌هایش را گرم کرد. نفس عمیقی کشید و دکمه اول لباسش را باز کرد تا بهتر بتواند تمرکز کند و از این اضطراب طاقت‌فرسا رها شود.
با خودش عهد کرده بود هر زمان که این خاطرات از جعبه سیاه درون ذهنش خارج شدند، فوری به همان مکان برگرداند و اجازه مداخله آن را در زندگیش ندهد.
وارد قصر ذهنش شد و با همان چشمان بسته، سعی در بستن خاطرات درون سرش و بازگرداندن آن‌ها به جعبه را داشت. شیطان متوجه حرکات آرام و نامحسوس صورت ظریف دختر شد و با دقت بیشتری او را کاوش می‌کرد. ابروهایش درهم رفته بود و ل*بش را آرام تکان می‌داد که گویی چیزی را زمزمه می‌کرد؛ اما به دلیل موهای تیره‌اش که کمی روی صورتش ریخته بود، نمی‌توانست به خوبی متوجه شود. از اینکه او توانایی ساخت قصر ذهن درون سرش داشت، برایش بسیار جالب بود؛ هر لحظه که بیشتر دختر را می‌شناخت، بیشتر از قبل جذب او میشد‌. ابتدا گمان می‌کرد دختر فقط روحش یک تکه طلای گران‌بها است و باید آن را به دست آورد؛ اما حال به یقین می‌دانست او فقط یک تکه طلا نیست؛ بلکه خود گنجی بزرگ و کشف نشده است!
دختری جوان که برای رهایی از دغدغه‌های گذشته‌ای تلخ به کتاب‌های روانشناسی روی می‌آورد و خود را غرق در مطالعه می‌کند؛ به همین دلیل توانایی ظاهرسازی و تکنیک ساخت قصر ذهن را به خوبی آموخته است‌. چه تراژدی زیبا و ارزشمندی!
آرماند بعد از گذشت دقایقی که از بالا به حرکات هلگا زل زده بود، انتظارش به پایان رسید و او را دید که از جایش برخاست. حالت صورتش همانند سابق بود و چیزی را بروز نمی‌داد‌. اگر کسی از آن مکان رد میشد و این دو نفر را می‌دید، به حتم باور نمی‌کرد این‌ها حال چه چیزهایی را پشت سر گذاشته‌اند.
با سرگرمی پوزخند زد و طوری که هلگا متوجه نشود، زمزمه کرد:
- هر لحظه که بیشتر شگفت‌زدم می‌کنی، بیشتر می‌خوامت!

#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان

کد:
آرماند تنها با لبخند معناداری به او نگاه کرد و چیزی نگفت؛ نگاهش گویای همه‌چیز بود و پاسخ سوال هلگا را می‌داد.
روی زمین سرد نشست و بدون توجه به نگاه‌های کنجکاو شیطانی که به طرز عجیبی سکوت کرده بود، سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست‌. موهای بلند و شکلاتی رنگش روی صورتش ریخت و کمی گونه‌هایش را گرم کرد. نفس عمیقی کشید و دکمه اول لباسش را باز کرد تا بهتر بتواند تمرکز کند و از این اضطراب طاقت‌فرسا رها شود.
با خودش عهد کرده بود هر زمان که این خاطرات از جعبه سیاه درون ذهنش خارج شدند، فوری به همان مکان برگرداند و اجازه مداخله آن را در زندگیش ندهد.
وارد قصر ذهنش شد و با همان چشمان بسته، سعی در بستن خاطرات درون سرش و بازگرداندن آن‌ها به جعبه را داشت. شیطان متوجه حرکات آرام و نامحسوس صورت ظریف دختر شد و با دقت بیشتری او را کاوش می‌کرد. ابروهایش درهم رفته بود و ل*بش را آرام تکان می‌داد که گویی چیزی را زمزمه می‌کرد؛ اما به دلیل موهای تیره‌اش که کمی روی صورتش ریخته بود، نمی‌توانست به خوبی متوجه شود. از اینکه او توانایی ساخت قصر ذهن درون سرش داشت، برایش بسیار جالب بود؛ هر لحظه که بیشتر دختر را می‌شناخت، بیشتر از قبل جذب او میشد‌. ابتدا گمان می‌کرد دختر فقط روحش یک تکه طلای گران‌بها است و باید آن را به دست آورد؛ اما حال به یقین می‌دانست او فقط یک تکه طلا نیست؛ بلکه خود گنجی بزرگ و کشف نشده است!
دختری جوان که برای رهایی از دغدغه‌های گذشته‌ای تلخ به کتاب‌های روانشناسی روی می‌آورد و خود را غرق در مطالعه می‌کند؛ به همین دلیل توانایی ظاهرسازی و تکنیک ساخت قصر ذهن را به خوبی آموخته است‌. چه تراژدی زیبا و ارزشمندی!
آرماند بعد از گذشت دقایقی که از بالا به حرکات هلگا زل زده بود، انتظارش به پایان رسید و او را دید که از جایش برخاست. حالت صورتش همانند سابق بود و چیزی را بروز نمی‌داد‌. اگر کسی از آن مکان رد میشد و این دو نفر را می‌دید، به حتم باور نمی‌کرد این‌ها حال چه چیزهایی را پشت سر گذاشته‌اند.
با سرگرمی پوزخند زد و طوری که هلگا متوجه نشود، زمزمه کرد:
- هر لحظه که بیشتر شگفت‌زدم می‌کنی، بیشتر می‌خوامت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aby

Aby

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,391
لایک‌ها
16,483
امتیازها
113
سن
18
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
11,818
Points
122
#پارت.34

کاملاً تکانشی و هیجان‌زده مقابل هلگا ایستاد و فریاد زد:
- اگر نیای با من زندگی کنی، ممکنه دوباره از این نخاله‌ها بیان سراغت‌!
هلگا که به تازگی افکارش را جمع کرده بود، گیج به او نگاه کرد و درحالی که گوش‌هایش را می‌خاراند پرسید:
- منظورت چیه؟ تو واقعاً خیلی عجیبی!
بدون توجه به کنایه دختر مقابلش، سرخوشانه قهقهه میزد و با دمش گردو می‌شکست.
- تو که بی‌خانمانی، اون خوابگاه کوفتی قراره بسته بشه. وسایلت رو جمع کن بیا پیش من! هاها من هنیشه نخبه بودن و هستم و خواهم بود. این‌جوری دوباره همچین چیزی پیش نمیاد.
هلگا اخم کرد و جدی به حرکات شیطان نگاه می‌کرد. کش مویش را به دندات گرفت و همان‌طور که موهایش را جمع می‌کرد تا ببندد، زیر ل*ب غرید:
- قطعاً من قبول نمی‌کنم تنها با یه مرد غریبه که یه شیطان دیوونه‌ست زندگی کنم؛ حتی اگر بهای این کارتون خوابی باشه!
آرماند متوجه شد که در این زمان باید جدی باشد؛ پوزخندی زد و کش را از میان دندان‌های هلگا گرفت. به پشت سرش رفت و موهای دختر را از دستش گرفت، همان‌طور که آن‌ها را لمس می‌کرد و می‌بافت، گفت:
- بیا منطقی بهش فکر کنیم. تو خونه‌ای نداری و من یه خونه‌ی بزرگ همین امروز بهم رسید. اتفاقی هم که امروز افتاد، مقصرش منم و حالا می‌خوام جبرانش کنم‌.
از لمس موهای دختر احساس عجیبی می‌کرد. عجیب‌تر سکوت هلگا و اعتراض نکردنش از لمس موهایش توسط آرماند بود. گویی واقعاً به پیشنهاد او فکر می‌کند!
- خب... قبوله؛ ولی باید اجاره خونه رو از حقوقم کم کنی. از اینکه یک شیطان بهم ترحم کنه، بیشتر حس می‌کنم یه بدبخت بازندم.
آخرین گره را به پایین بافت موهای دختر زد و بلند خندید. با دیدن شاهکارش بیشتر از قبل حس غرور می‌کرد.
- باشه باشه. حالا این‌جا رو باش! بلد نبودم موهات رو ببندم، پس برات بافتم نظرت چیه؟
هلگا که تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده، گوش‌هایش از خجالت سرخ شد. عصبی به سمت او سرش را برگرداند و گفت:
- برای چی به موهای من دست می‌زنی؟ میرم لباسم رو عوض کنم برم.
برخلاف انتظار هلگا، آرماند به او تیکه‌ای نپراند و اذیتش نکرد؛ پس با همان احساس گیج‌کننده‌ای که حس می‌کرد، از دفتر مدیر خارج شد و به سمت اتاق تعویض لباس کارکنان کافه رفت.
اما آرماند... سرجایش خشکش زده بود و با حیرت به جای خالی هلگا خیره شده بود. تصویر چهره هلگا با موهایی که خودش آن را بافته بود و آن حالت چشم‌ها و صورتش که بر سرش غر میزد، همه و همه در سرش تداعی میشد. متوجه تپش قلب و گرمی‌ای که روی صورتش حس می‌کرد، نبود؛ دستش را که هنوز حس موهای شکلاتی رنگ دختر بر رویش باقی مانده بود را روی صورتش گذاشت. موهای هلگا بوی شامپو یا عطر خاصی غیر از نم باران نمی‌داد؛ اما به طرز عجیبی همان بوی بسیار ساده و ملایم، بر دلش نشسته بود.

#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان

کد:
کاملاً تکانشی و هیجان‌زده مقابل هلگا ایستاد و فریاد زد:

- اگر نیای با من زندگی کنی، ممکنه دوباره از این نخاله‌ها بیان سراغت‌!

هلگا که به تازگی افکارش را جمع کرده بود، گیج به او نگاه کرد و درحالی که گوش‌هایش را می‌خاراند پرسید:

- منظورت چیه؟ تو واقعاً خیلی عجیبی!

بدون توجه به کنایه دختر مقابلش، سرخوشانه قهقهه میزد و با دمش گردو می‌شکست.

- تو که بی‌خانمانی، اون خوابگاه کوفتی قراره بسته بشه. وسایلت رو جمع کن بیا پیش من! هاها من هنیشه نخبه بودن و هستم و خواهم بود. این‌جوری دوباره همچین چیزی پیش نمیاد.

هلگا اخم کرد و جدی به حرکات شیطان نگاه می‌کرد. کش مویش را به دندات گرفت و همان‌طور که موهایش را جمع می‌کرد تا ببندد، زیر ل*ب غرید:

- قطعاً من قبول نمی‌کنم تنها با یه مرد غریبه که یه شیطان دیوونه‌ست زندگی کنم؛ حتی اگر بهای این کارتون خوابی باشه!

آرماند متوجه شد که در این زمان باید جدی باشد؛ پوزخندی زد و کش را از میان دندان‌های هلگا گرفت. به پشت سرش رفت و موهای دختر را از دستش گرفت، همان‌طور که آن‌ها را لمس می‌کرد و می‌بافت، گفت:

- بیا منطقی بهش فکر کنیم. تو خونه‌ای نداری و من یه خونه‌ی بزرگ همین امروز بهم رسید. اتفاقی هم که امروز افتاد، مقصرش منم و حالا می‌خوام جبرانش کنم‌.

از لمس موهای دختر احساس عجیبی می‌کرد. عجیب‌تر سکوت هلگا و اعتراض نکردنش از لمس موهایش توسط آرماند بود. گویی واقعاً به پیشنهاد او فکر می‌کند!

- خب... قبوله؛ ولی باید اجاره خونه رو از حقوقم کم کنی. از اینکه یک شیطان بهم ترحم کنه، بیشتر حس می‌کنم یه بدبخت بازندم.

آخرین گره را به پایین بافت موهای دختر زد و بلند خندید. با دیدن شاهکارش بیشتر از قبل حس غرور می‌کرد.

- باشه باشه. حالا این‌جا رو باش! بلد نبودم موهات رو ببندم، پس برات بافتم نظرت چیه؟

هلگا که تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده، گوش‌هایش از خجالت سرخ شد. عصبی به سمت او سرش را برگرداند و گفت:

- برای چی به موهای من دست می‌زنی؟ میرم لباسم رو عوض کنم برم.

برخلاف انتظار هلگا، آرماند به او تیکه‌ای نپراند و اذیتش نکرد؛ پس با همان احساس گیج‌کننده‌ای که حس می‌کرد، از دفتر مدیر خارج شد و به سمت اتاق تعویض لباس کارکنان کافه رفت.

اما آرماند... سرجایش خشکش زده بود و با حیرت به جای خالی هلگا خیره شده بود. تصویر چهره هلگا با موهایی که خودش آن را بافته بود و آن حالت چشم‌ها و صورتش که بر سرش غر میزد، همه و همه در سرش تداعی میشد. متوجه تپش قلب و گرمی‌ای که روی صورتش حس می‌کرد، نبود؛ دستش را که هنوز حس موهای شکلاتی رنگ دختر بر رویش باقی مانده بود را روی صورتش گذاشت. موهای هلگا بوی شامپو یا عطر خاصی غیر از نم باران نمی‌داد؛ اما به طرز عجیبی همان بوی بسیار ساده و ملایم، بر دلش نشسته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aby

Aby

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,391
لایک‌ها
16,483
امتیازها
113
سن
18
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
11,818
Points
122
#پارت.35

بعد از گذشت دقایقی به خودش آمد و همچنان کمی مبهوت، احساساتش را کنار زد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد که حس الآن و بویی که همچنان در بینی‌‌اش حس می‌کرد را فراموش کند.
هلگا در اتاق مدیر را باز کرد و با همان لباس‌های همیشگی‌اش، هودی و شلواری که زانوهایش پاره بود، رخ نمایان کرد‌‌. تنها تفاوت او با همیشه‌اش، بافت ساده موهایش به جای دم اسبی است.
آرماند با دیدن او نقاب لبخند همیشه بی‌خیالش را بر چهره زد و به سمتش رفت. هلگا هم دقایق پیش را فراموش کرد و همراه شیطان، از کافه خارج شد.
این‌گونه که پیدا بود آرماند قصد نداشت تا با یک بشکن تله‌پورت کند. قصد اعتراف نداشت؛ اما از اینکه وقت بیشتری را با هلگا بگذراند، ل*ذت می‌‌برد. همان‌طور که باهم قدم‌زنان از کوچه‌های نیمه تاریک لندن گذر می‌کردند، هلگا تصمیم گرفت بحث را باز کند. گویی احساس می‌کرد نیاز است چیزهایی را به ناجی‌اش توضیح دهد.
- من اون خاطره رو خیلی زیاد به شکل کابوس دیدم. به خوبی یادمه هرگز تیم نجاتی نیومد.
آرماند جا خورد و متعجب به او نگاه کرد.
- یعنی مامانت جلوی چشمات مُرد؟!
پوزخند تلخی زد و دستش را پشت گ*ردنش گذاشت؛ به طوری که به بافت‌های درشت مراقب بود آسیبی نرسد‌. واقعاً نمی‌خواست دوباره به آن جعبه پاندورا دست بزند و احساسات یک ساعت پیش را دوباره تجربه کند.
- نه، اون زندست. یه جورایی عادت مامانم بود... بگذریم.
سرش را بالا برد و با لبخند کمیاب، همان‌طور که باهم قدم میزدند، به شیطان که با نگاه ملایم در چشمانش به او زل زده بود، نگاه کرد.
- ممنون که امروز نجاتم دادی.
سرش را برگرداند و خودش را مقابل خوابگاه دید. ایستاد و برگشت تا از شیطان خداحافظی کند؛ اما با دیدن جای خالی او، شانه‌اش را بالا داد. در خوابگاه را باز کرد و وارد شد.
به اینکه یک انسان بعد بستن قرارداد مقابلش زانو بزند و تشکر کند عادت داشت، اما اینکه همان موجود با لبخندی خالص برای نجات جانش تشکر کند، چیز جدیدی بود.
با پوزخند به سمت آدرس خانه‌ای که برای موفقیات بسیارش به عنوان پاداش گرفته بود، راه افتاد. در مسیر به این فکر می‌کرد که چگونه هلگا گریه نکرد، جیغ نزد، حتی همه احساساتش را مخفی کرد و بیشترین واکنشش، بهم ریختگی افکارش بود. زیرلب زمزمه کرد:
- هاه! اون بچه... تحت تاثیر قرار گرفتم.
تصمیم گرفت سرعتش را افزایش دهد تا زودتر به مقصد برسد؛ پس بشکن زد و به خانه جدیدش تله‌پورت کرد. دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و با غرور مقابل درب تمام سیاه و بزرگ ایستاد.
خانه ویلایی و بزرگی بود؛ کمی دور از شهر و در جنگلی خصوصی قرار داشت. از اینکه در مکانی ساکت و زیبا قرار بود اقامت داشته باشد، خرسند بود.
خانه بسیار بزرگ و دوبلکس، دیوارهای سرامیکی و سیاه رنگ، درب فلزی و میله‌هایی که طلسم‌های خونین برای دوری از فرشتگان را درون آن‌ها حس می‌کرد، همه و همه هر لحظه بر رضایتش می‌افزود.
او جسم فانی نداشت و طلسم‌ها هم به او آسیب نمی‌رساند. دست در جیب‌هایش از در فلزی گذر کرد و وارد شد.
به کاشی‌هایی که تا امتداد در ورودی به خانه می‌رسید با دقت نگاه کرد و کاملاً بچگانه، با خنده پاهایش را روی هر کاشی می‌گذاشت و مراقی بود تا از خط‌های بین آن‌ها رد نشود؛ اگر کسی از آن سمت رد میشد و او را می‌دید، به یقین گمان می‌کرد او از دیوانگان است!
چراغ‌های شمع مانند کنار درها را با حرکت دستش روشن کرد؛ با حرکت بعدی در چوبی و زیبای ورودی را کنار زد و وارد شد.

#رمان_قرارداد_ناگسستنی_با_شیطان
#آبی«زینب.م»
#انجمن_تک_رمان

کد:
بعد از گذشت دقایقی به خودش آمد و همچنان کمی مبهوت، احساساتش را کنار زد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد که حس الآن و بویی که همچنان در بینی‌‌اش حس می‌کرد را فراموش کند.

هلگا در اتاق مدیر را باز کرد و با همان لباس‌های همیشگی‌اش، هودی و شلواری که زانوهایش پاره بود، رخ نمایان کرد‌‌. تنها تفاوت او با همیشه‌اش، بافت ساده موهایش به جای دم اسبی است.

آرماند با دیدن او نقاب لبخند همیشه بی‌خیالش را بر چهره زد و به سمتش رفت. هلگا هم دقایق پیش را فراموش کرد و همراه شیطان، از کافه خارج شد.

این‌گونه که پیدا بود آرماند قصد نداشت تا با یک بشکن تله‌پورت کند. قصد اعتراف نداشت؛ اما از اینکه وقت بیشتری را با هلگا بگذراند، ل*ذت می‌‌برد. همان‌طور که باهم قدم‌زنان از کوچه‌های نیمه تاریک لندن گذر می‌کردند، هلگا تصمیم گرفت بحث را باز کند. گویی احساس می‌کرد نیاز است چیزهایی را به ناجی‌اش توضیح دهد.

- من اون خاطره رو خیلی زیاد به شکل کابوس دیدم. به خوبی یادمه هرگز تیم نجاتی نیومد.

آرماند جا خورد و متعجب به او نگاه کرد.

- یعنی مامانت جلوی چشمات مُرد؟!

پوزخند تلخی زد و دستش را پشت گ*ردنش گذاشت؛ به طوری که به بافت‌های درشت مراقب بود آسیبی نرسد‌. واقعاً نمی‌خواست دوباره به آن جعبه پاندورا دست بزند و احساسات یک ساعت پیش را دوباره تجربه کند.

- نه، اون زندست. یه جورایی عادت مامانم بود... بگذریم.

سرش را بالا برد و با لبخند کمیاب، همان‌طور که باهم قدم میزدند، به شیطان که با نگاه ملایم در چشمانش به او زل زده بود، نگاه کرد.

- ممنون که امروز نجاتم دادی.

سرش را برگرداند و خودش را مقابل خوابگاه دید. ایستاد و برگشت تا از شیطان خداحافظی کند؛ اما با دیدن جای خالی او، شانه‌اش را بالا داد. در خوابگاه را باز کرد و وارد شد.

به اینکه یک انسان بعد بستن قرارداد مقابلش زانو بزند و تشکر کند عادت داشت، اما اینکه همان موجود با لبخندی خالص برای نجات جانش تشکر کند، چیز جدیدی بود.

با پوزخند به سمت آدرس خانه‌ای که برای موفقیات بسیارش به عنوان پاداش گرفته بود، راه افتاد. در مسیر به این فکر می‌کرد که چگونه هلگا گریه نکرد، جیغ نزد، حتی همه احساساتش را مخفی کرد و بیشترین واکنشش، بهم ریختگی افکارش بود. زیرلب زمزمه کرد:

- هاه! اون بچه... تحت تاثیر قرار گرفتم.

تصمیم گرفت سرعتش را افزایش دهد تا زودتر به مقصد برسد؛ پس بشکن زد و به خانه جدیدش تله‌پورت کرد. دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و با غرور مقابل درب تمام سیاه و بزرگ ایستاد.

خانه ویلایی و بزرگی بود؛ کمی دور از شهر و در جنگلی خصوصی قرار داشت. از اینکه در مکانی ساکت و زیبا قرار بود اقامت داشته باشد، خرسند بود.

خانه بسیار بزرگ و دوبلکس، دیوارهای سرامیکی و سیاه رنگ، درب فلزی و میله‌هایی که طلسم‌های خونین برای دوری از فرشتگان را درون آن‌ها حس می‌کرد، همه و همه هر لحظه بر رضایتش می‌افزود.

او جسم فانی نداشت و طلسم‌ها هم به او آسیب نمی‌رساند. دست در جیب‌هایش از در فلزی گذر کرد و وارد شد.

به کاشی‌هایی که تا امتداد در ورودی به خانه می‌رسید با دقت نگاه کرد و کاملاً بچگانه، با خنده پاهایش را روی هر کاشی می‌گذاشت و مراقی بود تا از خط‌های بین آن‌ها رد نشود؛ اگر کسی از آن سمت رد میشد و او را می‌دید، به یقین گمان می‌کرد او از دیوانگان است!

چراغ‌های شمع مانند کنار درها را با حرکت دستش روشن کرد؛ با حرکت بعدی در چوبی و زیبای ورودی را کنار زد و وارد شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aby
بالا