• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

حکایت «قصاص روزگار»

  • نویسنده موضوع Saba.N
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 283
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
31,060
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,550
Points
1,430
فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت.
سال ها از این ماجرا گذشت تا این که شاه نسبت به آن فرمانده عصبانی شد و دستور داد وی را در چاه افکندند. فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت.
فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟
فقیر صالح: من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی.
فرمانده: تو دراین مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟
فقیر صالح: «از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم» «یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم»

ناسزایی راکه بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به، که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد

ساعد مسکین خودرا رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش برآر


گلستان سعدی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا