نام رمان: باوانم بیت!(دلبرم باش)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی،جنایی
نویسنده: زینب گرگین | /:candÿ
ناظر: ~S A R A~
ویراستاران: ~S A R A~ و گلبرگ
خلاصه:
پسری از تبار کردستان، که روزگار طناب تباهی بر گردَنش آویخته، برای ادامه زندگی و پرداخت قرضش، ناخواسته وارد یک باند مواد مخدر میشه و زندگیش از فرش به عرش میرسد. از طرفی هم عشق دوران کودکی و نوجوانیش رو از دست میده.بعد گذشت سالها دوباره روزگار دو معشوق رو بر سر راهم قرار میده اما این بار همه چیز فرق کرده...
این داستان بر اساس دنیای واقعیست!
تیزر رمان باوانم بیت
کد:
بسم ﷲ الرحٰمن الرحیمْ
نام رمان:باوانم بیت!
(دلبرم باش)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی،جنایی
نویسنده: زینب گرگین
ناظر: [USER=1686]Tanin[/USER]
خلاصه:
پسری از تبار کردستان، که روزگار طناب تباهی بر گردَنش آویخته. وی برای ادامه زندگی و پرداخت قرضش،ناخواسته وارد یک باند مواد مخدر میشه و زندگیش از فرش به عرش میرسه از طرفی هم عشق دوران کودکی و نوجوانیش رو از دست میده.بعد گذشت سالها دوباره روزگار دو معشوق رو بر سر راهم قرار میده اما این بار همه چیز فرق کرده...
این داستان بر اساس دنیای واقعیست!
میدانی سختتر از مُردن چیست؟ بگذار من برایت بگویم: نبودنت! یعنی روزی هزاران بار به دیدارِ حضرت عزرائیل رفتن و در وحشتِ قبر جان دادن اما نَمُردن! میدانم اگر این را بدانی هرگز مرا با نبودنت عذاب نمیدهی. گاهی کوهها هم به جایی برای تکیه زدن نیاز دارند، گاهی آن قدر محتاج دستهای کوچکت میشوم که خود و مردانگیام را از یاد میبرم، گاهی آن قدر دلم برای قلب صادقت به تنگ میآید که گویی جایی برای نفس کشیدن نیست، شاید عجیب باشد اما این اعتراف بیش از حد برایم سنگین است؛ من بدونِ تو دوام نخواهد آورد، مهربانِ دوست داشتنیِ من!
کد:
مقدمه:
میدانی سختتر از مُردن چیست؟ بگذار من برایت بگویم: نبودنت! یعنی روزی هزاران بار به دیدارِ حضرت عزرائیل رفتن و در وحشتِ قبر جان دادن اما نَمُردن! میدانم اگر این را بدانی هرگز مرا با نبودنت عذاب نمیدهی. گاهی کوهها هم به جایی برای تکیه زدن نیاز دارند، گاهی آن قدر محتاج دستهای کوچکت میشوم که خود و مردانگیام را از یاد میبرم، گاهی آن قدر دلم برای قلب صادقت به تنگ میآید که گویی جایی برای نفس کشیدن نیست، شاید عجیب باشد اما این اعتراف بیش از حد برایم سنگین است؛ من بدونِ تو دوام نخواهد آورد، مهربانِ دوست داشتنیِ من!
فصل اول.. <تو را که دیدم تازه معجزه نگاهت آغاز شد>
"تقدیم به کرد زبانان و تمام عاشقانِ سرزمینم... "
نفسنفس میزند و همراه با قهقههای مستـانهاش، جیغ میکشد.آن سگِ بی شرف هم پا به پای چرخهای دوچرخه دنبالش میدود و پارس میکند. از لابه لای درختهای تنومندِ بوستان، با سرعت رد میشود و به سگ و پارس کردنهایش التماس میکند و می خندد... صدای نق زدنهای گل بیبی و نفرینهایش به سگِ بینوا، قهقهاش را بلندتر میکرد. کسی نیست به این زبان نفهم بگوید که او هم یکی از اعضایِ همین محله است؛ دزد نیست که اینگونه با تمام قوایش دنبالش میکند .از روی برگهای خشک با سرعت میگذرد و خشخشهایشان به همهمه افزوده میشود. در یک سراشیبی تند قرار میگیرد و خندهاش بند میآید... اختیار دوچرخه از دستش خارج شده و فرمان را با جیغهای ممتد رها میکند و با دست لرزان دوباره چنگ میزند. لق زدنهای دوچرخه بر وحشتش میافزاید؛ زمین چندصد متری بوستان را زیر پا گذاشته بود دیگر گل بیبی را نمیبیند. خاطره آخرین افتادن از دوچرخه که راهی بیمارستانش کرده، زنده میشود و جیغ بلندتری میکشد. بیشک امروز دیگر خونش حلال است و آن سگ تکه پارهاش خواهد کرد! باد روسری کوچک عروسکیاش را می برد و موهایش تمام و کمال از بند کش رها می شوند. تلاطم نور خورشید میان مَواج رقصان و طلاییاش محشری دلربا بر پا میکند .افتادنش به درک، آن سگ افسارگسیخته را چه میکرد؟ تن به دندانهای سگِ هارِ فرهاد میداد یا تکهتکه شدن تنش با جولان دادن در خاک و خون میان این درختان؟ هر دو انتظارش را میکشید! سنگ بزرگی جلوی رویش دید، چشمهایش گشاد شدند، با جیغ دلخراشی سعی در چرخاندن فرمان دوچرخه داشت که چرخ سُر خورد و دخترک بین خاک مرطوب و برگهای خشک پرتاب شد و تا انتهای سراشیبی سقوط کرد. بدنش دردناک و جایی در حوالی پیشانیاش میسوخت... خرناسههای سگ و آخرین پارسش در سرش میچرخید و جراتِ چشم گشودن نداشت! آهسته لای پلکهایش را گشود؛ یک جفت کفش اسپرت سفید، اما چرک و کهنه، درست کنار سگ بدقواره فرهاد توجهاش را جلب کرد.
تن رنجورش را بالا کشید، چهرهاش از درد درهم رفت. صدای آهسته و گیرایی در گوشهایش طنین انداخت:
- حالت خوبه؟
لـبهای رنگ باخته از هیجانش را به دندان میکشد و شرمگین چشمهای معصوم خود را به سیاهی شبرنگ پسرک می دهد. هیبت آن سگ، درکنار جدیت چهره پسرک زبانش را بند آورده بود. دستاش را تا سوزش کنار ابرویش بالا میبرد و هیچ چیز به جز دیدن آن لکه قرمز نمی توانست اینگونه حالش را دگرگون کند! آه آرامی از میان ل*بهایش خارج میشود:
- ممنونم آقا، مرسی که سگ رو گرفتید.
با کمکِ تنهی درخت، بدنش را بالا میکشد. نگاه مشکافانه پسرک برایش آزاردهنده است و کمی اضطراب را به جانش انداخت... آن پسر با آن لباسهای ژولیده و چرک، با آن چهرهی زیبا و مینیاتوری! چه تضادِ ناهمگونی...
- میتونی راه بری؟
چکاوک سرش را بالا می گیرد و سعی دارد از زخمهایی که روی سفیدی پوستش با ردِ خون، وحشتناک شده، چشم بگیرد. میتوانست راه برود؟ دوباره سیاهی نگاه پسرک را مقصد قرار داد، میخواست امتحان کند اما کوفتگی بدنش مانع شد:
- نه!
امیر دستی روی سر سگ کشید و انگار که با همان نگاه خاموش حکم رفتنش را صادر کرد که آن قدر بیصدا و مظلوم راه آمده را برگشت... انگار نه انگار که تا اندکی پیش، به قصد دریدن، چکاوک را تعقیب میکرد... سیاهی نگاه امیر، جسمِ دردمند چکاوک را نشانه میگیرد و سعی میکند برای کاری که نیت کرده است، استخاره نکند! به سمتش میرود و پشت به او زانو میزند:
- بیا بالا
دستور داده بود.... بیا بالا! یعنی سوار بر شانههای آن غریبه میشد؟ گل بیبی اینجور مواقع گوش زد میکرد و گرگ گرسنه را مثال میزد اما این پسر جانش را نجات داده بود، جای تعلل نداشت! دست دور گ*ردنش حلقه کرد و وزنش را روی شانههای امیر چهارده ساله انداخت...
کد:
{فصل اول}
<تورا که دیدم تازه معجزه نگاهت آغاز شد>
"تقدیم به کرد زبانان و تمام عاشقان سرزمینم... "
پارت 1
نفس نفس میزند و همراه با قهقه های مستـ انه اش، جیغ می کشد.آن سگ بی شرف هم پا به پای چرخ های دوچرخه دنبالش میدود و پارس میکند. از لابه لای درخت ها ی تنومند بوستان ، با سرعت رد میشود و به سگ و پارس کردن هایش التماس می کند و می خندد... صدای نق زدن های گل بی بی و نفرین هایش به سگ بی نوا، قه قه اش را بلند تر میکرد. کسی نیست به این زبان نفهم بگوید که او هم یکی از اعضای همین محله است؛ دزد نیست که اینگونه با تمام قوایش دنبالش میکند .از روی برگ های خشک با سرعت میگذرد و خش خش هایشان به هم همه افزوده میشود. در یک سراشیبی تند قرار میگیرد و خنده اش بند می آید... اختیار دوچرخه از دستش خارج شده و فرمان را با جیغ های ممتد رها میکند و با دست لرزان دوباره چنگ میزند. لق زدن های دوچرخه بر وحشتش می افزاید؛زمین چند صد متری بوستان را زیر پا گذاشته بود دیگر گل بی بی را نمی بیند. خاطره آخرین افتادن از دوچرخه که راهی بیمارستان اش کرده، زنده میشود و جیغ بلند تری میکشد. بی شک امروز دیگر خونش حلال است و آن سگ تکه پاره اش خواهد کرد! باد روسری کوچک عروسکی اش را می برد و موهایش تمام و کمال از بند کش رها می شوند. تلاطم نور خورشید میان مَواج رقصان و طلایی اش محشری دلربا بر پا میکند .افتادنش به درک، آن سگ افسار گسیخته را چه می کرد؟ تن به دندان های سگ هارفرهاد می داد یا تکه تکه شدن تنش با جولان دادن در خاک و خون میان این درختان؟ هر دو انتظارش را می کشید! سنگ بزرگی جلوی رویش دید، چشم هایش گشاد شد، با جیغ دلخراشی سعی در چرخاندن فرمان دوچرخه داشت که چرخ سر خورد و دخترک بین خاک مرطوب و برگ های خشک پرتاب شد و تا انتهای سراشیبی سقوط کرد. ب*دن اش درد ناک و جایی در حوالی پیشانی اش می سوخت... خرناسه های سگ و آخرین پارس اش در سرش می چرخید و جرعت چشم گشودن نداشت! آهسته لای پلک هایش را گشود؛ یک جفت کفش اسپرت سفید، اما چرک و کهنه، درست کنار سگ بد قواره فرهاد توجه اش را جلب کرد. تن رنجورش را بالا کشید، چهره اش از درد درهم رفت. صدای آهسته و گیرایی در گوش هایش طنین انداخت :
-حالت خوبه؟
لـ ب های رنگ باخته از هیجانش را به دندان می کشد و شرمگین چشم های معصوم خود را به سیاهی شب رنگ پسرک می دهد. هیبت آن سگ، درکنار جدیت چهره پسرک زبان اش را بند آورده بود. دست اش را تا سوزش کنار ابرویش بالا میبرد و هیچ چیز به جز دیدن آن لکه قرمز نمی توانست این گونه حالش را دگرگون کند! آه آرامی از میان ل*ب هایش خارج میشود:
-ممنونم آقا، مرسی که سگ رو گرفتید.
با کمک تنه ی درخت، ب*دن اش را بالا می کشد. نگاه مشکافانه پسرک برایش آزار دهنده است و کمی اضطراب را به جانش انداخت... آن پسر با آن لباس های ژولیده و چرک، با آن چهره زیبا ومینیاتوری! چه تضاد ناهمگونی...
-می تونی راه بری؟
چکاوک سرش را بالا می گیرد و سعی دارد از زخم هایی که روی سفیدی پو*ست اش با رد خون، وحشت ناک شده، چشم بگیرد. می توانست راه برود؟ دوباره سیاهی نگاه پسرک را مقصد قرار داد، می خواست امتحان کند اما کوفتگی ب*دن اش مانع شد:
-نه!
امیر دستی روی سر سگ کشید و انگار که با همان نگاه خاموش حکم رفتن اش را صادر کرد که آن قدر بی صدا و مظلوم راه آمده را برگشت... انگار نه انگار که تا اندکی پیش، به قصد دریدن، چکاوک را تعقیب میکرد...سیاهی نگاه امیر، جسم دردمند چکاوک را نشانه می گیرد و سعی می کند برای کاری که نیت کرده است، استخاره نکند! به سمتش می رود و پشت به او زانو میزند:
-بیا بالا
دستور داده بود.... بیا بالا! یعنی سوار بر شانه های آن غریبه می شد؟ گل بی بی اینجور مواقع گوش زد میکرد و گرگ گرسنه را مثال میزد اما این پسر جان اش را نجات داده بود، جای طعلل نداشت! دست دور گ*ردنش حلقه کرد و وزن اش را روی شانه های امیر چهارده ساله انداخت......
قلبش نامنظم میکوبید. تا به حال سوار بر شانه کسی نشده و حالا اولین تجربهاش را با یک غریبه داشت. احساس میکرد که حسابی پسرک را اذیت کرده که اینگونه آرام و لنگزنان راه میرود، اضطراب سری به پستوی افکارش زده و سعی دارد هرطور شده آن جمله را به زبان بیاورد، حتی با لکنت!
- ببخشید آقا پسر...من...من رو بزارید زمین ممنونم.
ل*بش را به دندان میکشد و آهسته پاهایش روی زمین قرار میگیرند. اوایل کمی نامتعادل و اندکی بعد تقریبا میتواند روی پاهایش بایستد. لبخند زده و میخواهد تشکر کند که پسرک را، که با اخم روی زمین نشسته و کفش خونیاش گوشهای افتاده؛ میبیند. هیچ چیز نمیتواند نگاهش را از سوراخ بزرگ زیر کفش دور کند. هراسان و مضطرب ، دل به دریا زده، روبه روی پسرک مینشیند، خیره به رد خون جاری از پاهایش میشود. امیر، انگاری که درد برایش معنی نداشت، با چشمهای مغرور و تنگ شدهاش دخترک را از نظر میگذراند، پوزخندی کنج لبهای کبودش می نشیند و با خود فکر می کند که حتما اوهم یکی از این بالا نشین های بیعار و درد و نازپرورده است. ابرو درهم میکشد و تخس دخترک را مینگرد:
- چیه تا حالا خون ندید؟
چکاوک بغض کرده به چشمهای رنگ شب تنگ شده پسر مینگرد، دستهایش را روی زمین میگذارد و کمی روی زانوی سوزناکش خم میشود:
- باید ببریم گل بیبی برات پانسمانش کنه، شیشه بریدتش، ببین...
بعد انگشت اشاره کوچکاش را، روی آسفالت سرد و بی روح میکشد و خون نشسته روی انگشتاش را به پسر نشان میدهد:
- داره خون میاد
امیر نیمنگاهی به چهره معصومانه او انداخت، چشمهای درشت عسلی و مژههای مشکی پر پشتی که به آن چشمها حالت میدادند، کمان ابرویش که حالا با یک زخم در پیشانی زیباتر شده، بینی و ل*بهای متناسب و بدون نقص با آن خراش روی بینی سرخ شدهاش! و پو*ست سفید گل آلود شدهای که این زیباییهارا تکمیل میکرد.
یک تای ابرو بالا داده و به خونِ سرخ که روی انگشت سفیدش زیاد جلوه میکرد، نگریست. برایش خون یک عنصر عادی از زندگی بود اما چشمهای نگران و مضطرب دخترک این را نمیگفت... ابروهای هشتیاش سخت درهم کشیده شدند، از تحقیر شدن بدش میآمد، کار به کجا رسیده بود که دخترکی خردسال برایش دلسوزی کند. دست روی زانو گذاشت و بالا تنهاش را به سمت دخترک کشید:
- اگه خونتون نزدیکه برو خونتون.
خیره به بغض و نم اشک در دو مروارید عسلی شفافش شد، دلش نمیآمد دل کسی را بشکند، او مثل باقی مردم این شهر نبود... اما مگر تحقیرها و حرفهایشان جایی برای اعتماد گذاشته؟ چشمهایش را تنگ کرد، همچو گرگی آماده برای دریدن! نگاه به سمت دخترک کشید.
حدودا پنج-شش ساله میزد. سرتا پایش را از نظر گذراند، چکاوک، دستهای کوچکاش را روی زانوی شلوار پاره و خاکیاش گذاشت و آهسته بلند شد. لبخند محوی که روی ل*بهای صورتیاش نشست نگاه پسرک را به دنبال خود کشید، دخترک با همان لبخند، به او خیره شد:
- من میرم از گل بیبی گ*از و چسب میگیرم، آخه اون پاش درده نمی تونه بیاد بیرون...فکر کنم الان دیگه برگشته خونه به بابام خبر بده من ناکار شدم.
لبخند، در کسری از ثانیه پرکشید و غم جای در جای، رگههای عسلیاش را گرفت:
- درد داری؟
با اخم سر به بالا انداخت و "نوچ"آرامی زمزمه کرد، نگاه چکاوک اما باز هم نا آرام و بیقرار، به سمت پایش رفت. انگار ب*دن آش و لاشش را یادش رفته! همانگونه که به پایش مینگریست لنگ لنگان شروع به گام برداشتن به سمت راست کوچه کرد. نگاه از او گرفت و کلافه نفسش را بیرون داد، درد داشت... زیاد هم درد داشت اما او مرد بود. مگر مردها هم دردهایشان را فریاد میزنند؟ کلافه سرش را به طرفین تکان داد. باید هرچه زودتر پول کافی را به دست میآورد تا میتوانست الهه را از زیر دست آن جادوگر، بیرون بکشد. هرگز دوست نداشت هنگامی که از پیچ بازار میگذرد خواهرک زیبارویش را در حالِ گدایی ببیند، به غیرت مردانهاش برمیخورد و دستهای مشت شده و رگهای برآمده از خشمش، شاهد این ماجرا بودند. کلافه و دردمند دستاش را روی صورت کشید، شانههایش مردانه و پر از درد خمیده بود، طاقت نداشت، نگاههای هرز، روی یکی یدانه زندگیاش را ببیند، گاه با خود فکر میکرد که اگر آن پول را، که زبیده در ازای مخارجی که برای الهه کرده به او بدهد و او را آزاد کند، کجا را دارد که برود؟ چه باید با یک دختر 8 ساله بکند؟ کلافه نفسش را بیرون داد و گلایهمند به سقف آسمان خیره شد، مقصد کلامش خدای او بود که از نظرش برایش کم گذاشته:
- دمت گرم...یه زندگی خوبم باشه رو بقیه بدهکاریت!
پوزخندی زد و کلافه سر به زیر انداخت، حالش از این دنیای بیعدالتِ زورگو بهم میخورد، حالش از کسانی که برای منافع خودشان به دختر بچهای پنج ساله رحم نمیکردن بهم میخورد! مگر فرق خواهرش با این دخترکهای شاد، که خوب میپوشند و خوشحال عروسک بازیشان را میکنند، چیست؟ آب د*ه*انش را با نفرت به بیرون پرتاب کرد. با شنیدن صدای آرام و بچه گانهای با چشمهای عصبی و قرمزش سر بلند کرد و دخترک را میان انبوهی از وسایل بچهگانه و تعداد اندکی ازوسایل بهداشتی حقیقی دید، پوزخندی زد و کلافه دستش را روی صورت اش کشید، میخواست با او دکتر بازی کند! همین را کم داشت...
***
کد:
پارت 2
قلبش نامنظم می کوبید. تا به حال سوار بر شانه کسی نشده و حالا اولین تجربه اش را با یک غریبه داشت. احساس می کرد که حسابی پسرک را اذیت کرده که اینگونه آرام و لنگ زنان راه می رود، اضطراب سری به پستوی افکارش زده و سعی دارد هرطور شده آن جمله را به زبان بیاورد، حتی با لکنت!
-ببخشید آقا پسر... من... من رو بزارید زمین ممنونم.
ل*بش را به دندان می کشد و آهسته پاهایش روی زمین قرار می گیرد. اوایل کمی نامتعادل و اندکی بعد تقریبا می تواند روی پاهایش بایستد. لبخند زده و میخواهد تشکر کند که پسرک را، که با اخم روی زمین نشسته و کفش خونی اش گوشه ای افتاده؛ می بیند. هیچ چیز نمی تواند نگاهش را از سوراخ بزرگ زیر کفش دور کند. هراسان و مضطرب ، دل به دریا زده، روبه روی پسرک می نشید، خیره به رد خون جاری از پاهایش می شود.امیر، انگاری که درد برایش معنی نداشت، با چشم های مغرور و تنگ شده اش دخترک را از نظر می گذراند، پوزخندی کنج لبهای کبودش می نشیند و با خود فکر می کند که حتما اوهم یکی از این بالا نشین های بی عار و درد ناز پرورده است. ابرو درهم می کشد و تخس دخترک را می نگرد:
-چیه تا حالا خون ندید؟
چکاوک بغض کرده به چشم های رنگ شب تنگ شده پسر می نگرد، دست های اش را روی زمین می گذارد و کمی روی زانوی سوزناکش خم می شود:
-باید ببریم گل بی بی برات پانسمانش کنه، شیشه بریدتش، ببین...
بعد انگشت اشاره کوچک اش را، روی آسفالت سرد و بی روح می کشد وخون نشسته روی انگشت اش را، به پسر نشان می دهد:
-داره خون میاد
امیر نیم نگاهی به چهره معصومانه او انداخت،چشم های درشت عسلی و مژه های مشکی پر پشتی که به آن چشم های حالت می دادند، کمان ابرویش که حالا با یک زخم در پیشانی زیباتر شده، بینی و ل*ب های متناسب و بدون نقص با آن خراش روی بینی سرخ شده اش! و پو*ست سفید گل آلود شده ای که این زیبایی هارا تکمیل میکرد. یک تای ابرو بالا داده و به خون سرخ، که روی انگشت سفیدش زیاد جلوه می کرد نگریست، برایش خون یک عنصر عادی از زندگی بود اما چشم های نگران و مضطرب دخترک این را نمی گفت... ابرو های هشتی اش سخت درهم کشیده شد، از تحقیر شدن بدش می آمد، کار به کجا رسیده بود که دخترکی خردسال برایش دلسوزی کند. دست روی زانو گذاشت و بالا تنه اش را به سمت دخترک کشید:
-اگه خونتون نزدیکه برو خونتون.
خیره به بغض و نم اشک در دو مروارید عسلی شفاف اش شد، دلش نمی آمد دل کسی را بشکند، او مثل باقی مردم این شهر نبود... اما مگر تحقیر ها و حرف هایشان جایی برای اعتماد گذاشته؟ چشم هایش را تنگ کرد،همچو گرگی آماده برای دریدن! نگاه به سمت دخترک کشید. حدودا شش_پنج ساله میزد.سرتا پایش را از نظر گذراند، چکاوک، دست های کوچک اش را روی زانوی شلوار پاره و خاکی اش گذاشت و آهسته بلند شد. لبخند محوی که روی ل*ب های صورتی اش نشست نگاه پسرک را به دنبال خود کشید،دخترک با همان لبخند،به او خیره شد:
-من میرم از گل بی بی گ*از و چسب می گیرم، اخه اون پاش درده نمی تونه بیاد بیرون...فکر کنم الان دیگه برگشته خونه به بابام خبر بده من ناکار شدم.
لبخند، در کسری از ثانیه پرکشید و غم جای در جای، رگه های عسلی اش را گرفت:
-درد داری؟
با اخم سر به بالا انداخت و "نوچ"آرامی زمزمه کرد، نگاه چکاوک اما باز هم نا آرام و بی قرار، به سمت پایش رفت. انگار ب*دن آش و لاشش را یادش رفته! همان گونه که به پایش می نگریست لنگ لنگان شروع به گام برداشتن به سمت راست کوچه کرد. نگاه از او گرفت و کلافه نفسش را بیرون داد، درد داشت،زیاد هم درد داشت اما او مرد بود، مگر مرد هاهم درد هایشان را فریاد میزنند؟کلافه سرش را به طرفین تکان داد.باید هرچه زودتر پول کافی را به دست می آورد تا می توانست الهه را از زیر دست آن جادو گر، بیرون بکشد، هرگز دوست نداشت هنگامی که از پیچ بازار می گذشت خواهرک زیبارویش را در حال گدایی ببیند، به غیرت مردانه اش بر می خورد و دست های مشت شده و رگ های بر آمده از خشمش، شاهد این ماجرا بود.کلافه و درد مند دست اش را روی صورت کشید، شانه هایش مردانه و پر از درد خمیده بود، طاقت نداشت، نگاه های هرز، روی یکی یدانه زندگی اش را ببیند، گاه با خود فکر می کرد که اگر آن پول را، که زبیده در ازای مخارجی که برای الهه کرده به او بدهد و او را آزاد کند، کجا را دارد که برود؟ چه باید با یک دختر 8 ساله بکند؟ کلافه نفسش را بیرون داد و گلایه مند به سقف آسمان خیره شد، مقصد کلامش خدای او بود که از نظرش برایش کم گذاشته:
-دمت گرم...یه زندگی خوبم باشه رو بقیه بده کاریت!
پوزخندی زد و کلافه سر به زیر انداخت، حالش از این دنیای بی عدالت زور گو بهم می خورد، حالش از کسانی که برای منافع خودشان به دختر بچه ای پنج ساله رحم نمی کردن بهم می خورد!مگر فرق خواهرش با این دخترک های شاد، که خوب می پوشند و خوشحال عروسک بازی اشان را می کنند، چیست؟ آب د*ه*ان اش را با نفرت به بیرون پرتاب کرد. با شنیدن صدای آرام و بچه گانه ای با چشم های عصبی و قرمزش سر بلند کرد و دخترک را میان انبوهی از وسایل بچه گانه و تعداد اندکی ازوسایل بهداشتی حقیقی دید، پوزخندی زد و کلافه دستش را روی صورت اش کشید، می خواست با او دکتر بازی کند! همین را کم داشت...
نگاه خسته و درماندهاش از روی پای باند پیچی شدهاش تا سر در ورودی بازارچه بالا کشیده شد. نفساش، دردمند توی س*ی*نه حبس شد، نه پای رفتن داشت، نه دلِ ماندن! مانده بود بین عجیب ترین و دردناکترین دوراهی دنیا، گویی هریک از اعضای ب*دناش بر سر مجادله نشسته و هرکدام به سویی او را فرا می خوانند. راهِ درست کجاست؟میرفت و دوباره کتکهای آن دست سهمگین را به تن الهه دردانهاش میخرید یا میماند و حسرتِ دیدن و خوب بودن حالش را در دل مدفون میکرد؟ در این جدالِ سهمگین، قلب فاتحِ میدان شد. لنگلنگزنان وارد بازارچه شد، با چشم، به دنبال جسم کوچک و نحیف خواهرکش در گوشه و کنارهی بازار میگشت، به مردم تنه میزد و فارغ از آنهایی که در به در دنبال این بودند که قبل از تاریکی کارشان تمام شود به راه افتاده بود، از هر طرف صدای بازاریهایی که به اغفال مردم نشسته بودند، به گوش میرسید:
- بدو بیا...بدو بیا قیمت عمده میدم نبری پشیمونی.
نیمنگاهی به صاحب صدا انداخت، روی زانو جلوی دکهاش نشسته و همچنان که تسبیح دانه درشت یاقوتش را تکان میداد، فریاد راه انداخته، توجه عابران را میطلبید. نگاه از او گرفت و همچنان همچو مرغی که پر کندهاند، با چشم به دنبال خواهرکش میگشت، شنیدن صدای ضعیف و دخترانهای توجهاش را جلب نمود، با کشیده شدن پیراهنش، با دستهای کوچکی، آهسته برگشت و خیره به پو*ست لک شده از کثیفی دخترک شد. موهای صاف کوتاهش به فجیعترین شکل ممکن در هم گره خورده و روی پو*ست سبزهاش ریخته بودند، هارمونی چهرهاش، با آن خراش چاقوی روی صورتش، به هم ریخته بود و منظره جالبی نداشت. دخترک ل*بهای قلوهای اش را روی هم مالید و با ترس به اطراف نگاه انداخت:
- امیر از اینجا برو، زبیده گفت اگه یه بار دیگه امیر رو این اطراف ببینم عزای خواهرش رو به دلش میزارم.
اخمهایش سخت در هم کشیده شدند، غیرت مردانهاش غلیان زنان به جوش آمد و به دستها و رگهایش سرایت کرد، مشتهای در هم گره زدهاش را به رانَش فشرد و مسممتر از قبل از دختر فاصله گرفت، حس مردی را داشت که در جلوی چشمانش قصد اهانت به ناموسش را داشتند و دست و پای او را با نامردی تمام بسته و او هرچه میکرد جز تقلایی بیهوده نبود! با دیدنِ الهه که کنج دَر دکان ترهباری نشسته و مردک فروشنده به او با لبخند مینگریست، خیره شد. چشمهایش را دردمند بست، از ته دلش از خدا میخواست آنقدر به او قدرت دهد که روزی پاسخ تمام این دردهایی که قلب کوچکش کشیده را پس دهد، با گامهای بلند و س*ی*نه ستبر شده از غیرتی که به جوش آمده بود و در عین کودکی سخت اورا میآزرد، به سمت مردک میانسال فروشنده حرکت کرد. کنار مرد ایستاد و بدون هیچ فکری دست به یقه مرد متحیر او انداخت و با تمام قوا او را جلو کشید، چشم در چشم شدند و مردک فروشنده با آن چشمهای قهوهای درشتش پر از حیرت به امیر خیره بود و تا خواست ل*ب به سخن بگشاید، امیر با سر به کلهی خالی از مویَش کوبید. تن مرد تکان سختی خورد و چهرهاش شدید در هم کشیده شد. مرد هاج و واج خیره به طوفان چشم پسرک بود و موقیت را درک نمیکرد، دردمند دستهای زمختاش را روی سرش گذاشت و قامت راست نمود، اخمهایش درهم کشیده شدند و قامت بلند و چهار شانهای پسر را از نظر گذراند:
- تنت میخاره بچه؟ برو پای گداییت، دلم به حالت میسوزه وگرنه چنان میزدم توی گوشت که نفهمی از کدوم طرف خوردی.
دستهایش مردانه مشت شد، بدونِ توجه به رجز خوانیهای مردک، به سمتش رفت، یقهاش را در دست گرفت و به سمت خود کشید، آن قدرها هم اختلاف قد نداشتند. چشمهای سرخاش را در نگاه حیران و شوکه مرد خیره کرد و او را وا دار به سکوت کرد، از بین دندان غرید:
- یک بار دیگه...فقط یک بار دیگه نگاه کج به خواهرم بندازی مغازهات رو به آتیش میکشم، فکر نکن چیزی برای از دست دادن دارم!
مرد شوکه خود را عقب کشید و به دخترکی که پای در آ*غ*و*ش خود جمع کرده و پر از ترس به مجادله آن دو خیره بود، نگریست. با دست به دخترک اشاره کرد:
- این خواهرته؟ من اصلا منظوری نداشتم، فقط مثل دخترم دوستش دارم...بچه جون بد برداشت کردی، توی این دهنهی بازار هیشکی به جز من بهش راه نمیده، مگه من میتونم با چهل سال سن به دختر هفت-هشت ساله نظر داشته باشم؟
اخمهایش بیشتر در هم فرو رفتند، الهه که در عین بچگی دلش در گروه تنها بازمانده و داراییاش بود بیشتر از این درنگ را جایز نداست، آهسته از جای بلند شد و پشت برادر رشیدش پناه گرفت، دستهای مشت شدهاش را بین انگشتهای کوچکش گرفت و او را وا دار به عقب نشینی کرد، کلافه برگشت و خیره در چشمهای مظلوم مشکیاش شد، دستهای خواهرکش را گرفت و آن مرد را به حیرت خود وا نهاد، مرد شوکه به پهنای شانههای پسرک می نگریست، با این سن کم این قوت بازو از کجا میگرفت؟
***
کد:
پارت 3
نگاه خسته و درمانده اش از روی پای باند پیچی شده اش تا سر در ورودی بازارچه بالا کشیده شد. نفس اش، دردمند توی س*ی*نه حبس شد، نه پای رفتن داشت، نه دل ماندن! مانده بود بین عجیب ترین و درد ناک ترین دوراهی دنیا، گویی هریک از اعضای ب*دن اش بر سر مجادله نشسته و هرکدام به سویی او را فرا می خوانند. راه درست کجاست؟می رفت و دوباره کتک های آن دست سهمگین را به تن الهه دوردانه اش می خرید یا می ماند و حسرت دیدن و خوب بودن حال اش را در دل مدفون میکرد؟ در این جدال سهمگین قلب فاتح میدان شد. لنگ لنگ زنان وارد بازارچه شد، با چشم، به دنبال جسم کوچک و نحیف خواهرکش در گوشه و کناره ی بازار می گشت، به مردم تنه می زد و فارغ از آن های که در به در دنبال این بودند که قبل از تاریکی کارشان تمام شود به راه افتاده بود، از هر طرف صدای بازاری های که به اغفال مردم نشسته، به گوش می رسید:
-بدو بیا... بدو بیا قیمت عمده میدم نبری پشیمونی.
نیم نگاهی به صاحب صدا انداخت، روی زانو جلوی دکه اش نشسته وهمچنان که تسبیح دانه درشت یاقوت را تکان می داد، فریاد راه انداخته ، توجه عابران را می طلبید. نگاه از او گرفت و همچنان همچو مرغی که پر کنده اند، باچشم به دنبال خواهرکش می گشت، شنیدن صدای ضعیف و دخترانه ای توجه اش را جلب نمود، با کشیده شدن پیراهن اش، با دست های کوچکی ، آهسته بر گشت و خیره در پو*ست لک شده از کثیفی دخترک شد. موهای صاف کوتاهش به فجیع ترین شکل ممکن در هم گره خورده و روی پو*ست سبزه اش ریخته بود،هارمونی چهره، با آن خراش چاقوی روی صورت اش به هم ریخته و منظره جالبی نداشت.دخترک ل*ب های قلوه ای اش را روی هم ماسید و با ترس به اطراف نگاه انداخت:
-امیر از اینجا برو، زبیده گفت اگه یه بار دیگه امیر رو این اطراف ببینم عزای خواهرش رو به دلش میزارم.
اخم هایش سخت در هم کشیده شد، غیرت مردانه اش غلیان زنان به جوش آمد و به دست ها و رگ های اش سرایت کرد، مشت های در هم گره زده اش را به پای فشرد و مسمم تر از قبل از دختر فاصله گرفت، حس مردی را داشت که در جلوی چشمان اش قصد اهانت به ن*ا*موس اش را داشتند و دست و پای او را با نامردی تمام بسته و او هرچه میکرد جز تقلای بیهوده نبود! با دیدن الهه که کنج دَر دکان تره باری نشسته و مردک فروشنده به او با لبخندمی نگریست خیره شد. چشم هایش را درد مند بست، از ته دلش از خدا می خواست آن قدر به او قدرت دهد که روزی پاسخ تمام این درد های که قلب کوچکش کشیده را پس دهد، با گام های بلند و س*ی*نه ستبر شده از غیرتی که به جوش آمده بود و در عین کودکی سخت اورا می ازرد به سمت مردک میانسال فروشنده حرکت کرد. بدون هیچ فکری دست به یقه مرد انداخت و با تمام قبا اورا جلو کشید، با سر به کله ای خالی از مویَش کوبید. مرد هاج و واج خیره به طوفان چشم پسرک بود و موقیت را درک نمی کرد، درد مند دست های زمخت اش را روی سرش گذاشت و قامت راست نمود، اخم های درهم کشیده شد و قامت بلند و چهار شانه ای پسر را از نظر گذراند:
-تنت میخاره بچه؟ برو پای گداییت، دلم به حالت میسوزه وگرنه چنان میزدم توی گوشت که نفهمی از کدوم طرف خوردی.
دست های اش مردانه مشت شد، بدون توجه به رجز خوانی های مردک، یقه اش را در دست گرفت و به سمت خود کشید، آن قدر ها هم اختلاف قد نداشتند. چشم های سرخ اش را در نگاه حیران و شوکه مرد خیره کرد و اورا وا دار به سکوت میکرد، از بین دندان غرید:
-یک بار دیگه...فقط یک بار دیگه نگاه کج به خواهرم بندازی مغازت رو به اتیش می کشم، فک نکن چیزی برای از دست دادن دارم!
مرد شوکه خود را عقب کشید و به دخترکی که پای در آ*غ*و*ش خود جمع کرده و پر از ترس به مجادله آن دو خیره بود نگریست، با دست به دخترک اشاره کرد:
-این خواهرته؟ من اصلا منظوری نداشتم،فقط مثل دخترم دوستش دارم...بچه جون بد برداشت کردی، توی این دهنه ی بازار هیشکی به جز من بهش راه نمیده،مگه من میتونم با چهل سال سن به دختر هفت_هشت ساله نظر داشته باشم؟
اخم هایش بیشتر در هم فرو رفت، الهه که در عین بچگی دلش در گروه تنها بازمانده و دارایی اش بودبیشتر از این درنگ را جایز نداست، آهسته از جای بلند شد و پشت برادر رشیدش پناه گرفت، دست های مشت شده اش را بین انگشت های کوچک اش گرفت و اورا وا دار به عقب نشینی می کرد، کلافه بر گشت و خیره در چشم های مظلوم مشکی اش شد، دست های خواهرکش را گرفت و آن مرد را به حیرت خود وا نهاد، مرد شوکه به پهنای شانه های پسرک می نگریست، با این سن کم این قوت بازو را از کجا می گرفت؟...
تکیه به دیوار آجری بازارچه داده و مغموم، سر به زیر انداخته بود. کلافه و خسته از همه چیز به موهای مشکیاش چنـگ انداخت، استرس به جانش افتاده و از رنگ رخسارش ذره ذره میکاست، عرق روی پیشانی بلندش نشسته، موجب میشد، چند تار موی، موهای مجعد پریشانش روی پیشانیاش بهم بچسبند، هر آن در انتظار زبیده با آن تن فربه و چهره زمختش بود. با نشستن دستی بر روی سر شانههای پهن و مردانهاش، اخم در هم کشید، دستهای لرزان و چرکآلودهی الهه را آهسته فشرد، صدای خشدار و دو رگه از ضخامت صُوتَش، گوشهایش را آزرد:
- به به امیر خان، میبینم دوباره سر و صدا راه انداختی...
برگشت، با دستهای کشیدهی زخمیاش الهه را به پشت خود کشید، در مقابل جثهی کوچکاش، همچو سروی تنومند، تن را به جان خطر میکشید. زبیده لبخند مضحکی روی لـبهای پهن و کبودش نشاند، خال بزرگ و صورت چربی انداختهاش ظرافت زنانگی را از او میربود. نفس عمیقی کشید و مصمم در نگاه قهوهایاش خیره ماند:
- تا هفته دیگه پول رو برات جور میکنم اگه نکردم خودمم میام جزو بچههات.
حرص بر جان آدمی همانند اقیانوسی است که هر چه بروی پایان ندارد، الهه با دیدن نگاه خبیث زبیده روی برادرش با بغض به گوشهی لباس او چنـگ انداخت، نیمنگاهی به خواهرکاش انداخت و مطمئن و پر از آرامش دستهای کوچکاش را فشرد، از همهمهی بازار کاسته و دگر خبری از شلوغی قبل نبود، صدای اذان در پیچ و خم دکانها پیچید، طنین «اﷲ اکبر» بر گوش جان مینواخت، زبیده نیمنگاهی به آسمان نیمه تاریک ابری انداخت، اخم در هم کشید و پسرک را مقصد نهاد:
- قبوله، اگر تا هفتهی دیگه جور نشد هرجا باشی پیدات میکنم ، خودت که خوب من رو میشناسی بچه!
تردید به جانِ دلش افتاده و بیمهابا چنگ میانداخت، فراهم کردن آن هزینه طی یک هفته ناممکن بود...ناممکن! اما او برای خواهرش هر کاری میکرد...هرکاری!
***
دستهای چروک خورده گل بیبی، روی خرمن طلایی و فِردارش مینشست و هوش از سَرش میبرد، آفتاب پو*ست بلور مانندش را نوازش میکرد، صدای گنجشکها و بلبلهای که روی درخت چنار وسط آن حیاط بیست و چهارمتری به چَه چَه نشستهاند ، خودنمایی میکرد. دستهایش، در آب سرد و دِل زلال حوض فرو میروند و لبخند به لـب مینشاند. گل بیبی، شانه چوبی را روی کاشیهای آبی آسمانی حوض میگذارد و بـوسه ای از گونهی سرخ دخترکاش میگیرد، لـبهای بیجانش به لبخند زیبایی کش میآیند و صورت فرتوتاش را قاب زیبایی در بر میگیرد. لبخند به لـب،خیره به چین و چروک پای چشمان آسمانی گل بیبی میشود:
- گل بیبی، میشه بهم بیشتر تغذیه بدین تا واسه اون پسر که اون طرف میدون گل میفروشه هم ببرم؟
لبخند، ریشه بر جان و دل پیرزن میزند. بیتابانه جثهی کوچکاش را در آغـوش فشرد، او دقیقا خصوصیات مادر خدابیامرزاش را به تمامی به ارث برده و این خاطره و عشقبازی با گذشتهای دور لبخند به لـبهای پیرزن مینشاند، آهسته در گوش دخترکاش زمزمه کرد:
- قربونت برم که انقدر مهربون و شیرین زبونی، باشه دختر قشنگم میرم برات سه تا لقمه اضافتر میزارم، توهم موهات رو ببند بیا لباست رو تنت کن، باشه مادر؟
پر ذوق قدردان در آسمان بیفروغ گل بیبی خیره میشود و دندانهای شیری لقش را به نمایش میگذارد:
- باشه گل بی بی.
گل بیبی دست به روی زانو نهاد و" یا علی گویان" قامت راست کرد، با آن که هنوز پا به سن نگذاشته بود، دردِ پا و کمر امان از او میگرفت و او را وادار میکرد به مرگی فکر کند که برایش بسی جانکاه و زجرآور بود. آهی از عمقِ جان کشید و به سمت پلههای ایوان رفت.
دخترک دستهای کوچکاش را بین حلقه صورتی کش فرو برد و با هر جان کندی بایست، آن خروارهای پرپشت را بست. موهایش را به نامرتبترین شکل ممکن بست. هر تکهای از آن به طرفی رفته بود و چهرهاش را معصومانهتر میکرد. با شنیدن صدای پدر، که با گل بیبی خداحافظی میکرد، سر بلند کرد و او را در قامت آن کت و شلوار رسمی اداره آب دید. سریع از جا بر خواست و باجیغ خوشحالی به سمتش رفت:
- بابا، بابا بوسم کن بعد برو.
خود را به بغـل پدر رساند و با تمام توانش به سمت آغـوش گرمش پرید، دستهای پدر دخترک شیرین زبان را میان زمین و آسمان شکار کرد و به آغـوش کشید، روی موهایش را با غصه بویید و بـوسید:
- دخترک خوشگلِ من!
کد:
پارت 4
تکیه به دیوار آجری بازارچه داده و مغموم سر به زیر انداخته بود. کلافه و خسته از همه چیز به مو های اش چنـ گ انداخت، استرس به جان اش افتاده و از رنگ رخساره اش ذره ذره می کاست،عرق روی پیشانی بلنداش نشسته،موجب می شد،چند تار موی، موهای مجعد پریشان روی پیشانی اش بهم بچسبند، هر آن در انتظار زبیده با آن تن فربه و چهره زمخت اش بود. با نشستن دستی بر روی سر شانه های پهن و مردانه اش، اخم در هم کشید، دست های لرزان و چرک آلوده ی الهه را آهسته فشرد، صدای خش دار و دو رگه از ضخامت صُوتَش، گوش های اش را آزرد:
-به به امیر خان، میبینم دوباره سر و صدا راه انداختی...
برگشت، با دست های کشیده ی زخمی اش الهه را به پشت خود کشید، در مقابل جثه ی کوچک اش، همچو سروی تنومند، تن را به جان خطر می کشید، زبیده لبخند مضحکی روی لـ ب های پهن و کبوداش نشاند، خال بزرگ و صورت چربی انداخته اش ظرافت زنانگی را از او می ربود. نفس عمیقی کشید و مصمم در نگاه قهوه ای اش خیره ماند:
-تا هفته دیگه پول رو برات جور می کنم اگه نکردم خودمم میام جزو بچه هات
حرص بر جان آدمی همانند اقیانوسی است که هرچه بروی پایان ندارد، الهه با دیدن نگاه خبیث زبیده روی برادراش با بغض به گوشه ی لباس او چنـ گ انداخت،نیم نگاهی به خواهرک اش انداخت و مطمعن و پر از آرامش دست های کوچک اش را فشرد، از هم همه ی بازار کاسته و دگر خبری از شلوغی قبل نبود، صدای اذان در پیچ و خم دکان ها پیچید،طنین «اﷲ اکبر» بر گوش جان می نواخت، زبیده نیم نگاهی به آسمان نیمه تاریک ابری انداخت، اخم در هم کشید، پسرک را مقصد نهاد :
-قبوله، اگر تا هفته ی دیگه جور نشد هرجا باشی پیدات میکنم ، خودت که خوب من رو میشناسی بچه!
تردید به جان دل اش افتاده و بی مهابا چنگ می انداخت، فراهم کردن آن هزینه طی یک هفته ناممکن بود...ناممکن! اما او برای خواهرش هر کاری می کرد ... هرکاری!
دست های چروک خورده گل بی بی، روی خرمن طلایی و فِر دار اش می نشست و هوش از سَر اش می برد، آفتاب پو ست بلور ماننداش را نوازش میکرد،صدای گنجشک ها و بلبل های که روی درخت چنار وسط آن حیاط24 متری به چَه چَه نشسته اند ، خود نمایی میکرد،دست های اش، در اب سرد ودِل زلال حوض فرو می رود و لبخند به لـ ب می نشاند. گل بی بی، شانه چوبی را روی کاشی های آبی_آسمانی حوض می گذارد و بـ وسه ای از گونه ی سرخ دخترک اش می گیرد،لـ ب های بی جان اش به لبخند زیبایی کش می آید و صورت فرتوت اش را قاب زیبایی در بر می گیرد.لبخند به لـ ب،خیره به چین و چروک، پای چشمان آسمانی گل بی بی می شود:
-گل بی بی،میشه بهم بیشتر تغذیه بدین تا واسه اون پسر که اون طرف میدون گل می فروشه هم ببرم؟
درخت لبخند، ریشه بر جان و دل پیرزن زد. بی تابانه جثه ی کوچک اش را در آغـ وش فشرد،او دقیقا خصوصیات مادر خدابیامرزاش را به تمامی به ارث برده و این خاطره و عشقبازی با گذشته ای دور لبخندبه لـ ب های پیر زن می نشاند،آهسته در گوش دخترک اش زمزه کرد:
-قربونت برم که انقدر مهربون و شیرین زبونی،باشه دختر قشنگم میرم برات سه تا لقمه اضاف تر میزارم،توهم مو هات رو ببند بیا لباست رو تنت کن،باشه مادر؟
پر ذوق قدر دان در آسمان بی فروغش خیره می شود و دندان های شیری لقش را به نمایش می گذارد:
-باشه گل بی بی.
گل بی بی دست به روی زانو نهاد و" یا علی "گویان قامت راست کرد،با آن که هنوز پا به سن نگذاشته ،درد پا و کمر آمان از او می گرفت و او را وادار می کرد به مرگی فکر کند که برایش بسی جان کاه وزجر آور بود، آهی" از عمق جان کشید و به سمت پله های ایوان رفت.
دخترک دست های کوچک اش را بین حلقه صورتی کش فرو برد و با هر جان کندی بایست، آن خروار های پر پشت را بست،مو های اش به نا مرتب ترین شکل ممکن بسته و هر تکه ای از آن به طرفی رفته بود و چهره اش را معصومانه تر می کرد، با شنیدن صدای پدر، که با گل بی بی خداحافظی می کرد، سر بلند کرد و او را در قامت ان کت و شلوار رسمی اداره آب دید. سریع از جا بر خواست و با جیغ خوشحالی به سمتش رفت:
-بابا بابا بوسم کن بعد برو
خود را به بغـ ل پدر رساند و با تمام توانش به سمت آغـ وش گرمش پرید، دست های پدر دخترک شیرین زبان را میان زمین و آسمان شکار کرد و به آغـ وش کشید، روی مو هایش را با غصه بویید و بـ وسید:
-دخترک خوشگل من!
دستهایش، حصار بند کیفاش و نگاه خیرهاش، به دختربچهی ناراحت و غمگین، کنارِ آن پسرک بود. دست را آهسته زیر بینی کشید و با چهره جدی راه افتاد، میدانست که قطعا باید با پسرک سر جنگ بردارد تا لقمه را از او بپذیرد اما او حتی لقمه خود را هم نخورد، تا امروزی را با او هم سفره شود، خیابانها مملو از ماشینهایی که به انتظار کودکان خود بودند، بود. آن سر چهارراه اما پسرک در بحرانیترین حالتِ ممکن به سر میبرد. آهسته از روی خط عابر پیاده گذشت، صدای بوقهای ممتد ماشینها که از ترافیک خسته شده بودند، گوشهایش را میآزرد، پشت سر پسرکی رسید که یک دسته گل قرمز ب*غ*ل مردانهاش را مزین کرده بود. دختر کوچک کنارش، با آن چشمهای مشکی درشت، که بغض خاصی در پس آسمان شباش پنهان بود به او و لباس فرماش مینگریست، آهسته لباس پسرک را کشید و توجه اورا به خود خواند، لباسهایش همان لباسهای سفید و چرک شده سه روز پیش بود. نگاه عسلیاش را از لباس پسرک آن قدر بالا کشید تا به چشمهای تنگ شده و اخمهای وحشتناک صورتاش رسید، آب دهانش را آهسته فرو داد و به زور لـب زد:
- سَ...سلام
ابرواناش سخت یک دگر را آ*غ*و*ش گرفته بودند، لباس فرم زرد-مشکی دخترک را از نظر گذراند وبه چشمهای شفاف و معصومش رسید:
- دوباره چی میخوای؟ نکنه حوصلهات سر رفته؟
الهه آهسته پشتاش پنهان شد و دخترک را زیر نظر گرفت، زیرچشمی نگاهی به او انداخت، در دل می ترسید که دخترک بخواهد خواهرش را به تمسخر بگیرد، مگر او میگذاشت؟ با تنفر و چشمهای تنگ شده قد کوتاه و جثه ظریف دخترک را از نظر گذراند:
- راهت رو بگیر برو
نگاه کودکانهاش را با مظلومیت به چشمان بیرحماش داد، کیف عروسکی کوچکاش را از دوش گرفت و آهسته روی زمین نشست، با تعجب حرکات اورا زیر نظر گرفته بود، در کیف به دنبال چیزی میگشت، اخمهایش همچنان درهم و با ذهنی آشفته، به دخترک مینگریست. با ستاره باران شدن چشماناش با تعجب یک تای ابرو بالا داد و به دست دخترک نگریست، چهار لقمهی مشما پیچ شده میان دستان کوچکاش! الهه که انگار فهمیده خطری اورا تهدید نمیکند آهسته از پشت برادر به بیرون خزید، اخمهایش در هم کشیده شد، این بچه غیرقابل پیشبینی بود. کلافه دستی روی صورتاش کشید، الهه مقابل دخترک زانو زد و روی زمین نشست، گویی با چشم یک دگر را میپرسیدند و میکاویدند، دخترک لبخندی زد و به سوی الهه دست دراز کرد:
- سلام... من چکاوکم
الهه سوالی به چشمان تنگ شده برادر نگریست، انگار دنبال اجازه بود، با تکان دادن سر او لبخند محوی زد و دستهای چکاوک را میان دستاناش فشرد، با همان لحجه کودکانهاش که کمی میلنگید، زمزمه کرد:
- منم الههام، باهام دوست میشی؟
اخمهایش در هم کشیده شدند، این را نمیخواست، الهه هنوز آن قدر بچه بود که ذات پست این مردمان را نشناسد، اگر چکاوک او را و درخواست دوستیاش را به تمسخر میگرفت دل کوچکاش میشکست، به سمت الهه خم شد و گلهای در دستاش را روی زمین گذاشت، چکاوک که انگار دست او را خوانده بود لبخند پهنی روی ل*ب نشاند و چال گونههایش را به رخ گذاشت، دستهای الهه را با ذوق و خوشحالی گرفت و فشرد:
- معلومه که دوست میشم
کلافه نفسش را به بیرون فرستاد، چکاوک لقمه را به دست الهه داد و با ذوق وصف نا پذیری خندید:
- من به گل بیبی گفتم برای دوستمم لقمه بگیره، خودمم امروز نخوردم که با شما بخورم، راستی الهه این آقاهه چکارته؟
و بعد او را نشانه گرفت، هنگ کرده بود از سرعت صمیمی شدناش! چند ثانیه میگذشت؟ الهه لبخند پر غروری روی ل*ب نشاند که دل پسرک را به درد میآورد:
- اون داداشیمه، اون خیلی قویه، هیچ کس جرعت نداره من رو بزنه، تازه داداشیم خیلی هم مهربونه
چکاوک با لبخند دستهای کوچکش را به سمتش گرفت و لبخند محوی زد:
- اسم من چکاوکه
اخم در هم کشید و دودل نگاهی میان دستهای دراز شده و جثه ریزه میزهاش انداخت، با تعلل و آهسته دستهایش را در میان پنجههای قویاش گرفت و مردانه فشرد:
- امیرم
لبخندش لحظه به لحظه بزرگتر میشد، گویی قلهی کوه صعبالعبوری را فتح کرده باشد. لقمهی دیگری را به سمتاش گرفت ومظلومانه به چشمهای رنگ شباش نگریست:
- نون پنیر گردوعه
آب دهانش را فرو داد، گرسنه بود اما غرورش اجازه نمیداد اعترافی بکند، دست چکاوک را پس زد و به او پشت کرد:
- من سیرم تو و الهه بخورین
چکاوک قامت بلند او را دور زد و مقابلاش قرار گرفت، مظلومانه نگاهاش کرد و لقمه را به سمت او دراز کرد:
- خواهش میکنم امیر، دوتا لقمه دیگهام هست
دستی روی سیبک گلویش کشید، آهسته و با مکث طولانی لقمه را از دست او گرفت. او ترحم نداشت، او تمسخر نداشت، هرچه داشت یک دلِ صاف و دریای مهربانی بود که از عسلی چشماناش به وضوح مشخص بود. مشما را پایین کشید، نیم نگاهی به الهه که با ذوق لقمهاش را می خورد انداخت، گ*از کوچکی به لقمه زد و متفکر به چکاوک نگریست، آنقدر ذوق زده بود که یک لحظه ستارهی چشماناش آرام نمیگرفت، گ*از کوچکی به لقمهاش زد و رو به الهه با همان دهن نیمه پر زمزمه کرد:
- میای بعدش بریم خونمون با عروسکام بازی کنیم؟ من تنهام حوصلهام سر میره، بابام میره سرکار شب میاد، گل بیبی هم پاش درده همش توی اتاقشه، مامانم رفته پیش خدا نمیدونم کی برمیگرده، من خیلی دلم براش تنگ شده، اما هر بار که به بابام میگم میگه یکم دیگه صبر کن میاد، اون خیلی مهربونهها اما بدقوله!
بغض به گلوی پسرک چنگ انداخت، آن قدرها هم که فکر میکرد، زندگی طفلک گل و بلبل نبود! مادرش به مهمانی خدا رفته! یعنی مادرِ او مرده و نمیدانست؟ طفلک چه مظلومانه باور داشت این مهمانی بدون بازگشت را...
کد:
پارت 5
دست هایش، حصار بند کیف اش و نگاه خیره اش، به دختربچه ی ناراحت و غمگین، کنار آن پسرک بود. دست را آهسته زیر بینی کشید و با چهره جدی راه افتاد، می دانست که قطعا باید با پسرک سر جنگ بردارد تا لقمه را از او بپذیرد اما او حتی لقمه خود را هم نخورد،تا امروزی را با او هم سفره شود، خیابان ها مملوهٔ از ماشین هایی که به انتظار کودکان خود بودند، آن سر چهارراه اما پسرک در بحرانی ترین حالت ممکن به سر می برد. آهسته از روی خط عابر پیاده گذشت، صدای بوق های ممتد ماشین ها که از ترافیک خسته شده بودند، گوش هایش را می آزرد، پشت سر پسرکی رسید که یک دسته گل قرمز ب*غ*ل مردانه اش را مزین کرده بود. دخترکوچک کنارش، با آن چشم های مشکی درشت، که بغض خاصی در پس آسمان شب اش پنهان بود به او و لباس فرم اش می نگریست، آهسته لباس پسرک را کشید و توجه اورا به خود خواند، لباس هایش همان لباس های سفید و چرک شده سه روز پیش بود. نگاه عسلی اش را از لباس پسرک آن قدر بالا کشید تا به چشم های تنگ شده و اخم های وحشتناک صورت اش رسید، آب د*ه*ان را آهسته فرو داد و به زور لـ ب زد:
-سَ... سلام
ابروان اش سخت یک دگر را آ*غ*و*ش گرفته بودند، لباس فرم زرد_مشکی دخترک را از نظر گزراند وبه چشم های شفاف و معصومش رسید:
-دوباره چی میخوای؟ نکنه حوصلت سر رفته؟
الهه آهسته پشت اش پنهان شد و دخترک را زیر نظر گرفت، زیرچشمی نگاهی به او انداخت، در دل می ترسید که دخترک بخواهد خواهرش را به تمسخر بگیرد، مگر او می گذاشت؟ با تنفر و چشم های تنگ شده قد کوتاه و جثه ظریف دخترک را از نظر گذراند:
-راهت رو بگیر برو
نگاه کودکانه اش را با مظلومیت به چشمان بی رحم اش داد، کیف عروسکی کوچک اش را از دوش گرفت و آهسته روی زمین نشست، با تعجب حرکات اورا زیر نظر گرفته بود، در کیف به دنبال چیزی می گشت، اخم هایش همچنان درهم وبا ذهن آشفته، به دخترک می نگریست. با ستاره باران شدن چشمان اش با تعجب یک تای ابرو بالا داد و به دست دخترک نگریست، چهار لقمه ی مشما پیچ شده میان دستان کوچک اش! الهه که انگار فهمیده خطری اورا تهدید نمی کند آهسته از پشت برادر به بیرون خزید، اخم هایش در هم کشیده شد، این بچه غیر قابل پیش بینی بود. کلافه دستی روی صورت اش کشید، الهه مقابل دخترک زانو زد و روی زمین نشست، گویی با چشم یک دگر را می پرسیدند و می کاویدند، دخترک لبخندی زد و به سوی الهه دست دراز کرد:
-سلام ... من چکاوکم
الهه سوالی به چشمان تنگ شده برادر نگریست، انگار دنبال اجازه بود، با تکان دادن سر او لبخند محوی زد و دست های چکاوک را میان دستان اش فشرد، با همان لحجه کودکانه اش که کمی می لنگید زمزمه کرد:
-منم الهه ام، باهام دوست میشی؟
اخم هایش در هم کشیده شد، این را نمی خواست، الهه هنوز آن قدر بچه بود که ذات پست این مردمان را نشناسد، اگر چکاوک اورا و در خواست دوستی اش را به تمسخر می گرفت دل کوچکش می شکست، به سمت الهه خم شد و گل های در دست اش را روی زمین گذاشت، چکاوک که انگار دست او را خوانده بود لبخند پهنی روی ل*ب نشاند و چال گونه هایش را به رخ گذاشت، دست های الهه را با ذوق و خوشحالی گرفت و فشرد:
-معلومه که دوست میشم
کلافه نفسش را به بیرون فرستاد، چکاوک لقمه را به دست الهه داد و با ذوق وصف نا پذیری خندید:
-من به گل بی بی گفتم برای دوستمم لقمه بگیره، خودمم امروز نخوردم که با شما بخورم، راستی الهه این اقاه چکارته
و بعد او را نشانه گرفت، هنگ کرده بود از سرعت صمیمی شدن اش!چند ثانیه می گذشت؟ الهه لبخند پر غروری روی ل*ب نشاند که دل پسرک را به درد می اورد:
-اون داداشیمه، اون خیلی قویه، هیچ کس جرعت نداره من رو بزنه، تازه داداشیم خیلی هم مهربونه
چکاوک با لبخند دست های کوچکش را به سمتش گرفت و لبخند محوی زد:
-اسم من چکاوکه
اخم در هم کشید و دودل نگاهی میان دست های دراز شده و جثه ریزه میزه اش انداخت، با تعلل آهسته دست هایش را در میان پنجه های قوی اش گرفت و مردانه فشرد:
-امیرم
لبخندش لحظه به لحظه بزرگ تر می شد، گویی قله ی کوه صعب العبور را فتح کرده باشد. لقمه ی دیگری را به سمت اش گرفت ومظلومانه به چشم های رنگ شب اش نگریست:
-نون پنیر گردوه
آب د*ه*ان را فرو داد، گرسنه بود اما غروراش اجازه نمی داد اعترافی بکند، دست چکاوک را پس زد و به او پشت کرد:
-من سیرم تو و الهه بخورین
چکاوک قامت بلند او را دور زد و مقابل اش قرار گرفت، مظلومانه نگاه اش کرد و لقمه را به سمت او دراز کرد:
-خواهش میکنم امیر، دوتا لقمه دیگه ام هست
دستی روی سیبک گلوی اش کشید، آهسته و با مکث طولانی لقمه را ازدست اوگرفت. او ترحم نداشت، او تمسخر نداشت، هرچه داشت یک دل صاف و دریای مهربانی بود که از عسلی چشمان اش به وضوح مشخص بود. مشما را پایین کشید، نیم نگاهی به الهه که با ذوق لقمه اش را می خورد انداخت، گ*از کوچکی به لقمه زد و متفکر به چکاوک نگریست،آن قدر ذوق زده بود که یک لحظه ستاره ی چشمان اش آرام نمی گرفت، گ*از کوچکی به لقمه اش زد و رو به الهه با همان دهن نیمه پر زمزمه کرد:
-میای بعدش بریم خونمون با عروسکام بازی کنیم؟ من تنهام حوصله ام سر میره، بابام میره سر کار شب میاد، گل بی بی هم پاش درده همش توی اتاقشه، مامانم رفته پیش خدا نمی دونم کی بر میگرده،من خیلی دلم براش تنگ شده، اما هر بار که به بابام میگم میگه یکم دیگه صبر کن میاد،اون خیلی مهربونه ها اما بد قوله!
بغض به گلوی پسرک چنگ انداخت، آن قدر ها هم که فکر می کرد، زندگی طفلک گل و بل بل نبود! مادرش به مهمانی خدا رفته! یعنی مادراو مرده و نمی دانست؟ طفلک چه مظلومانه باور داشت این مهمانی بدون بازگشت را...
در دل لحظهشماری میکرد که قبل از پشیمان شدن امیر به خانه برسد، رفتگر زرد-نارنجی پوش زحمتکش شهرداری مشغول جارو زدن کوچهاشان بود، با خوشحالی بالا پرید و صدایش کرد:
- عمو شهرام...خسته نباشی، بیام کمک؟
مرد برگشت، لبخندش را سخاوتمندانه به دختر ارزانی داشت:
- درمونده نباشی عمو جان، نه ممنون دخترم دیگه تمومه.
برای اطمینان بیشتر دستهای امیر را محکم فشرد هرچند که میدانست او اگر اراده کند در یک حرکت خودش را آزاد خواهد کرد اما اینگونه حداقل دلش را راضی میکرد. با یک دست، دست امیر و با دست دیگرش دست الهه را میکشید، اضطراب آن را داشت که دوباره امیر اخمهای ترسناک و مهیب درهم کشد و مگذارد الهه را با خودش به خانه ببرد. برگشت سمت امیر و با بغض به چشمان کلافه و اخمهای عصبی و درهم تنیدهاش نگریست:
- امیــــر خواهش میکنم، بزار با الهه بازی کنم، گل بیبی هم خیلی خوشحال میشه، آخه همیشه میگه کاش یه خواهر داشتم که باهاش بازی میکردم، بعدشم مگه ما دوتا دوست نیستیم؟ چرا نمیزاری الهه بیاد پیشم؟
اخمهایش گره کور خوردند، مگر دگر میشد جرعت نگاه کردن به چشمهایش را داشت؟ با یک من عسل هم خوردنی نبود. دست الهه را کشید و از او جدایش کرد:
- من کِی با تو دوست شدم؟ حالیت نیست میگم خانوادهات دوست ندارن! اصلا تو چه میدونی ما کی هستیم که میخوای مارو ببری خونتون! دست همه رو همینجوری میکشی میبری خونتون؟
بغض به گلویش چنگ انداخت، بیرحم بود؛ سرد، سخت، عصبی! مگر میشد با او حرف زد؟ قطره اشکی آهسته از گوشهی چشم تا کنارهی استخوان فکاش روانه شد. فین کوتاهی کرد و دست زیر بینی کشید، با قیافه تخسی ل*بهایش را بهم فشرد و با همان نم نشسته به چشماناش به چشمهای تنگ شده و ابروی بالا رفته امیر نگریست:
- اصلا میدونی چیه، من...من میخوام...
با درهم شدن اخمهای امیر حرفاش از یادش رفت:
- ا*و*ف خدایا...چرا تو انقد اخم میکنی...نمیزاری آدم حرف بزنه...میترسم خوب اینجوری.
امیر، فقط برای چند ثانیه کنج ل*بهای کبوداش به سمت بالا کش رفت...فقط برای چند ثانیه!نیمنگاهی به قیافه با مزه و تخساش انداخت، دست را روی ل*ب گذاشت و سر به جهت مخالف چرخاند تا لبخند روی ل*بهایش را نبیند، این دختر زیادی بامزه بود. صدای شاد و خندان چکاوک که پر از ذوق به گوشهایش نشست نمایانگر این بود که تلاشهایش همه باد هوا شده و آنچه نباید، دیده است:
- دیدی...دیدی خندیدی! حالا میاین خونمون؟اصلا تو بیا، بابام که نیست، اگه گل بیبی گفت نه اون وقت نمونین، خواهش میکنم امیر.
برگشت، دستی در موهایش کشید و کلافه به آسمان خیره شد، برایش ریسک داشت! هرچیز که الهه را میآزرد سم بود...سم! خواه آن زبیده فربه و غولآسا باشد خواه این چکاوک خُرد و شیرین زبان! سر به زیر انداخت و نگاه به عسلیهای بیقرار چکاوک داد:
- اگر گفت نه قول میدی دیگه هیچ وقت دور و بر من و الهه نیای؟
انگار آن قدر از گل بیبیاش مطمئن بود که با ذوق بالا پایین پرید و دستهای کوچکاش را بهم کوبید:
- هورا...هورا..هورا...باشه...باشه قبوله
و بعد بیمهابا دستهای الهه را گرفت و کشید. با آن که الهه دوسالی از او بزرگتر بود کوچک تر و خُردتر جلوه میکرد، جثه الهه ضعیف بود. آهسته پشت سرشان راه افتاد، صدای پچپچها و نقشههای شیطانی چکاوک را میشنید و با تاسف سر تکان میداد، میحراسید از آن که مبادا تَرد شدنشان موجب ناراحتی الهه شود...خودش و غرورش به درک!
کد:
پارت 6
در دل لحظه شماری می کرد که قبل از پشیمان شدن امیر به خانه برسد، رفتگر زرد_نارنجی پوش زحمت کش شهرداری مشغول جارو زدن کوچه اشان بود، با خوشحالی بالا پرید و صدایش کرد:
-عمو شهرام... خسته نباشی،بیام کمک؟
مرد برگشت،لبخند را سخاوتمندانه به دختر ارزانی داشت:
-درمونده نباشی عمو جان،نه ممنون دخترم دیگه تمومه.
برای اطمینان بیشتر دست های امیر را محکم فشرد گرچند که می دانست او اگر اراده کند در یک حرکت خودش را آزاد خواهد کرد اما اینگونه حداقل دل اش را راضی می کرد. با یک دست، دست امیر و با دست دیگرش دست الهه را می کشید، اضطراب آن را داشت که دوباره امیر اخم های ترسناک و مهیب درهم کشد و مگذارد الهه را با خودش به خانه ببرد. برگشت سمت امیر و با بغض به چشمان کلافه و اخم های عصبی و درهم تنیده اش نگریست:
-امیــــــــــــــر خواهش می کنم، بزار با الهه بازی کنم، گل بی بی هم خیلی خوشحال میشه، آخه همیشه میگه کاش یه خواهر داشتم که باهاش بازی می کردم، بعدشم مگه ما دوتا دوست نیستیم چرا نمیزاری الهه بیاد پیشم.
اخم هایش گره کور خورد، مگر دگر میشد جرعت نگاه کردن به چشم هایش را داشت؟ با یک من عسل هم خوردنی نبود. دست الهه را کشید و از او جدایش کرد:
-من کی با تو دوست شدم؟ حالیت نیست میگم خانوادت دوست ندارن! اصلا تو چه میدونی ماکی هستیم که میخوای مارو ببری خونتون! دست همه رو همینجوری میکشی میبری خونتون؟
بغض به گلویش چنگ انداخت، بی رحم بود؛ سرد، سخت، عصبی! مگر میشد با او حرف زد؟ قطره اشکی آهسته از گوشه ی چشم تا کناره ی استخوان فک اش روانه شد. فین کوتاهی کرد و دست زیر بینی کشید، با قیافه تخسی ل*ب هایش را بهم فشرد و با همان نم نشسته به چشمان اش به چشم های تنگ شده و ابروی بالا رفته امیر نگریست:
-اصلا میدونی چیه، من... من میخوام...
با درهم شدن اخم های امیر حرف اش از یادش رفت:
- ا*و*ف خدایا.. چرا تو انقد اخم میکنی... نمی زاری آدم حرف بزنه...میترسم خوب اینجوری.
فقط برای چند ثانیه کنج ل*ب های کبود اش به سمت بالا کش رفت... فقط برای چند ثانیه!نیم نگاهی به قیافه با مزه و تخس اش انداخت،دست را روی ل*ب گذاشت و سر به جهت مخالف چرخاند تا لبخند روی ل*ب هایش را نبیند،این دختر زیادی بامزه بود.صدای شاد و خندان چکاوک که پر از ذوق به گوش هایش نشست نمایان گر این بود که تلاش هایش همه باد هوا شده و آنچه نباید، دیده است:
-دیدی...دیدی خندیدی!حالا میاین خونمون؟اصلا تو بیا،بابام که نیست،اگه گل بی بی گفت نه اون وقت نمونین،خواهش می کنم امیر
برگشت،دستی در موهایش کشید و کلافه به آسمان خیره شد، برایش ریسک داشت!هرچیز که الهه را می آزرد سم بود...سم!خواه آن زبیده فربه و غول آسا باشد خواه این چکاوک خُرد و شیرین زبان! سر به زیر انداخت و نگاه به عسلی های بیقرار داد:
-اگر گفت نه قول میدی دیگه هیچ وقت دور و بر من و الهه نیای؟
انگار آن قدر از گل بی بی اش مطمعن بود که با ذوق بالا پایین پرید و دست های کوچک اش را بهم کوبید:
-هورا...هورا..هورا...باشه...باشه قبوله
و بعد بی مهابا دست های الهه را گرفت و کشید. با آن که الهه دوسالی از او بزرگ تر بود کوچک تر و خُرد تر جلوه می کرد،جثه الهه ضعیف بود.آهسته پشت سرشان راه افتاد،صدای پچ پچ ها و نقشه های شیطانی چکاوک را می شنید و با تاسف سر تکان می داد، می حراصید از آن که مبادا تَرد شدنشان موجب ناراحتی الهه شود...خودش و غرورش به درک!
دنیای دیگری بود در پسِ آن در فلزی کرم رنگ! چکاوک با شادمانی وسط حیاطشان ایستاد و چرخی زد:
- خوش اومدین
زیادی ذوق زده بود! بدون آن که قدری منتظر بماند به سمت پلههای منتهی به زیر زمین حرکت کرد، صدایش را روی سر انداخت، گل بیبیاش را میخواست. الهه همچو او مات آن همه زیبایی و طراوت حیاط شده بود؛ خورشید از لا به لای ر*ق*ص چنار بلند قامت به دل حیاط میتابید و انعکاسِ نور، درون آب زلال حوض نقلی، صح*نهی دلنوازی ایجاد میکرد. دور تا دور حوض با شمعدانیهای قرمز-سفید و قفس مرغ عشق مزین شده بود و صَحنهی زیبایی به ارمغان میآورد. خانهی آجری و قدیمیشان با آن ستونهای قطور و پنجرههای مشبک رنگی و ایوان، هوش از سر هر بینندهای می ربود و او همچنان محو خانه مانده بود...
با شنیدن طنین دلنوازی که ته لحجهی کردیاش را داشت سر به سوی صدا کشاند. زنی کهن سال با همان لباسهای محلی! شلوار جافی، پیراهنی ساده و بلند و دامنی گشاد، ناگهان صح*نهها از نظرش محو شدند وبا همان تصویر زن قد بلند، لبخندهای مهربان و طنین آوای دلنوازش که با لحجهی شیرین کردی زیر لَب، شعر زمزمه میکرد و موهای مشکیاش را میبافت؛ شکل گرفت. خوب آن زن را میشناخت! طنین لالاییها، نوازش دستها و زمزمههای آخرین وصیتاش که دختر خردسالاش را به دستاش میسپرد، هنوز به گوش میشنید.
این خانه، این خانواده، این دختر، این لحجه... همه و همه دست به دست هم میدادند و او را به همان روستای کوچک و کوه نشین غرب کردستان میبردند. با کشیده شدن آستیناش توسط الهه به خود آمد و تکان ناخواستهای خورد، غرق در دنیای خود بود و از سقز رویاهایش بیرحمانه به همدان سیاه و سهمگین این روزهایش برگشت. سردرگم به لبخند روی ل*بهای گل بیبی خیره شد، چشمهای درشت آسمان مثالش، با کراس¹ سورمهای و کلاوفس و کلاوزر²مشکیاش حسابی خودنمایی میکرد. ناخواسته لبخند روی ل*ب نشاند، تمام افکار منفیاش پَر گشود، گویی چشمان و پوشش ساده و بیآلایش گل بیبی، آهن ربایی بوده و ناخالصیهارا از روحِ خستهاش زدوده بود! گل بیبی دست به کمر آهسته لـب گشود:
- خوش اومدی کُورَم
ل*بهایش را به تبسم ملایمی کش آورد، انگار کلمات از ذهنش فرارکرده بودند که به زور توانست "ممنونمی" تحویل گشاده رویی گل بیبی دهد. چه باید میگفت؟ اصلا او آنجا چکار داشت؟ چکاوک به کمکاش شتافت:
- گل بیبی این همون دوستمه که گفتم از دستِ سگ نجاتم داد، اون روزم اومدم ازت پانسمان گرفتم براش، گل بیبی بهش بگو تا بزاره آبجیش پیشم بمونه باهم بازی کنیم.
گل بیبی لبخند به روی صورتاش پاشید، نگاه بیفروغش را تا چشمان سرد و ستارهای که به تازگی دروناش نشسته بود، بالا کشید:
- نترس پسرم، میدونم کُردی! از چشمات اصالت به مرد کُرد هویداس، خون یه مرد کرد توی رگاته و به ناموست حساسی، اما مردی توی این خونه نیست، بزار خواهرت پیش چکاوک بمونه، تنهاس! هروقتم خواستی بیا دنبالش...
چه داشت برای گفتن؟ مسخ نگاه و کلمات جادوییاش بود، چه سِری میخواند؟ حالا دلیلِ آن همه مهربانی بیمنت چکاوک را میدانست! اصالت از سر و روی این خانواده میبارید، اولین بار بود، که به کُرد بودناش این گونه افتخار میکرد، جملات گل بیبی مردانگی را به تک تک سلولهای تنش تزریق کرده و حالا حس میکرد که او نه تنها یک انسان، بلکه یک مَرد است، که مسئول یک خانواده، هرچند کوچک است...حساش میکرد! لبخند محوی روی لـب نشاند:
- حالا که شما میگید چشم
این اعتماد را از کجا اورده بود! خواهرش را به دست چه کسی میداد؟مگر آنها را میشناخت؟یادگار "دا"³ مهرباناش را به چه کسانی امانت میسپرد؟ کلافه دستی در خرمن موهای مجعد مشکیاش کشید؛ پشیمان شده بود. گل بیبی دست پیش را گرفت:
- پسرم خودتم پیش خواهرت بمون این خونه به اندازه کافی بزرگ هست تا هر وقت خواستید بمونید...
بازهم سکوت...! مغزش از کار افتاده بود، بین دو بُرههی زمانی به سر میبرد، با گشودن لـبهای گل بیبی و تکان خوردن پلاکهای کلاوهاش⁴، به دَه سالِ پیش، به سقز دوست داشتنیاش میرفت، میان آ*غ*و*ش گرم زنی که مردانه پای زندگی و بچههایش مقابل گرگان مانده بود، مردانه پای عشق جاودانش میسوخت و میساخت! مردانه بر سر جنازه مرد زندگیاش سوخت و دم نزد...و چه نامردانه پر کشید و تنهایش گذاشت!
__________________________________________________
¹: پیراهن زنان کرد
²:روسری مخصوص زنان کرد
³:مادر
⁴: کلاه خشک و مقوا مانند مکعبی که زیر روسری به کار میره و برای تزئین به آن پلاک سکه و یا مهره آویزان میکنند.
کد:
پارت 7
دنیای دیگری بود در پس آن در فلزی کرم رنگ! چکاوک با شادمانی وسط حیاط شان ایستاد و چرخی زد:
-خوش اومدین
زیادی ذوق زده بود! بدون آن که قدری منتظر بماند به سمت پله های منتهی به زیر زمین حرکت کرد، صدایش را روی سر انداخت، گل بیبیاش را میخواست. الهه همچو او مات آن همه زیبایی و طراوت حیاط شده بود؛ خورشید از لابه لای ر*ق*ص چنار بلند قامت به دل حیاط می تابید، و انعکاس نور، درون آب زلال حوض نقلی، صح*نه ی دلنوازی ایجاد می کرد.دور تا دور حوض با شمعدانی های قرمز_سفید، و قفس مرغ عشق مزین شده بود صح*نهی زیبایی به ارمغان میآورد. خانهی آجری و قدیمی شان با آن ستون های قطور و پنجره های مشبک رنگی و ایوان، هوش از سر هر بینندهای میربود و او همچنان محو خانه مانده بود... با شنیدن طنین دلنوازی که ته لحجه ی کردی اش را داشت سر به سوی صدا کشاند. زنی کهن سال با همان لباس های محلی !شلوار جافی، پیراهنی ساده و بلند و دامنی گشاد، ناگهان صح*نه ها از نظرش محو شد وبا همان تصویر زن قد بلند، لبخند های مهربان و طنین آوای دلنوازش که با لحجهی شیرین کردی زیر ل*ب، شعر زمزمه میکرد و موهای مشکیاش را میبافت؛ شکل گرفت. خوب آن زن را می شناخت! طنین لالایی ها، نوازش دست ها و زمزمه های آخرین وصیت اش که دختر خردسال اش را به دست اش می سپرد هنوز به گوش، می شنید.
این خانه، این خانواده، این دختر، این لحجه... همه و همه دست به دست هم می دادند و اورا به همان روستای کوچک و کوه نشین غرب کردستان می بردند. با کشیده شدن آستین اش توسط الهه به خود آمد و تکان ناخواسته ای خورد، غرق در دنیای خود بودو از سقز رویاهایش بی رحمانه به همدان سیاه و سهمگین این روز هایش برگشت. سردرگم به لبخند روی ل*ب های گل بی بی خیره شد، چشم های درشت آسمان مثالش، با کراس¹ سورمه ای و کلاوفس و کلاوزر²مشکی اش حسابی خود نمایی می کرد. ناخواسته لبخند روی ل*ب نشاند، تمام افکار منفی اش پرگشود، گویی چشمان و پوشش ساده و بی آلایش گل بی بی، آهن ربایی بوده و ناخالصی هارا از روح خسته اش زدوده بود! گل بی بی دست به کمر آهسته لـ ب گشود:
-خوش اومدی کُورَم
ل*ب هایش را به تبسم ملایمی کش آورد، انگار کلمات از ذهنش فرارکرده بودند که به زور توانست "ممنونمی" تحویل گشاده رویی گل بی بی دهد. چه باید می گفت؟ اصلا او آن جا چکار داشت؟ چکاوک به کمک اش شتافت:
-گل بی بی این همون دوستمه که گفتم، اون روزم اومدم ازت پانسمان گرفتم براش، گل بی بی بهش بگو تا بزاره آبجیش پیشم بمونه باهم بازی کنیم.
گل بی بی لبخند به روی صورت اش پاشید، نگاه بی فروغش را تا چشمان سرد و ستاره ای که به تازگی درون اش نشسته بود بالا کشید:
-نترس پسرم، میدونم کُردی!از چشمات اصالت به مرد کُرد هویداس، خون یه مرد کرد توی رگاته و به ناموست حساسی، اما مردی توی این خونه نیست، بزار خواهرت پیش چکاوک بمونه، تنهاس! هروقتم خواستی بیا دنبالش...
چه داشت برای گفتن؟ مسخ نگاه و کلمات جادویی اش بود، چه سِری می خواند؟ حالا دلیل آن همه مهربانی بی منت چکاوک را می دانست! اصالت از سر و روی این خانواده می بارید، اولین بار بود، که به کُرد بودن اش این گونه افتخار می کرد، جملات گل بی بی مردانگی را به تک تک سلول های تنش تزریق کرده و حالا حس می کرد که او نه تنها یک انسان، بلکه یک مَرد است، که مسئول یک خانواده، هرچند کوچک است... حس اش می کرد! لبخند محوی روی لـ ب نشاند:
-حالا که شما میگید چشم
این اعتماد را از کجا اورده بود! خواهرش را به دست چه کسی می داد؟مگر آن ها را می شناخت؟یادگار "دا"³ مهربان اش را به چه کسانی امانت می سپرد؟ کلافه دستی در خرمن موهای مجعد مشکی اش کشید؛ پشیمان شده بود. گل بی بی دست پیش را گرفت:
-پسرم خودتم پیش خواهرت بمون این خونه به اندازه کافی بزرگ هست تا هر وقت خواستید بمونید...
بازهم سکوت...! مغزش از کار افتاده بود، بین دو بُرهه ی زمانی به سر می برد، با گشودن لـ ب های گل بی بی و تکان خوردن پلاک های کلاوه اش⁴ به 10 سال پیش، به سقز دوست داشتنی اش می رفت، میان آغو ش گرم زنی که مردانه پای زندگی و بچه هایش مقابل گرگان مانده بود، مردانه پای عشق جاودانش می سوخت و می ساخت! مردانه بر سر جنازه مرد زندگی اش سوخت و دم نزد... و چه نامردانه پر کشید و تنهایش گذاشت!
¹: پیراهن زنان کرد
²:روسری مخصوص زنان کرد
³:مادر
⁴: کلاه خشک و مقوا مانند مکعبی که زیر روسری به کار میره و برای تزیین به آن پلاک سکه ویا مهره آویزان میکنند.