کامل شده داستان کوتاه متری چند؟ | @saba.N کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Saba.N
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1
  • بازدیدها 338
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست۱



از پله‌ها بالا می‌رویم. پیرزن و پسرجوانِ خوش‌پوشش جلوتر از من حرکت می‌کنند و من، پشت سر آنها. پیرزن بشاشی‌ست. از لحظه‌ای که پا به این حیاط و ویلا گذاشته است، مُدام به حرف زدن و تعریف کردن گذرانده است. و حالا هم دارد به گُل پسرش تاکید می‌کند که ویلا همچون منی که صاحبش هستم، تَرگُل وَرگُل است. و آن مَردکِ مثلا تخس و جذاب که اصلا توجهی به من ندارد، فقط به اوهوم گفتن اکتفا می‌کند. دلم می‌خواهد صدایم را توی سرم بیاندازم و محکم هوار بکشم:
-خریدار نیستی، هِرری!
والا! مردک قُزمیت فکر کرده کیست؟ فقط صدای اوهوم و ایهیم درمی‌آورد. نه یک کلمه می‌گوید: "خریدارم" و نه می‌گوید که خوشش نیامده است و قصد خرید ندارد.
درب چوبی و رنگ روشن ویلا توسط آن عبوس باز می‌شود و پیرزن همزمان با داخل شدن به ویلا، از سر رضایت تمجید می‌کند:
-چقدر دلبازه! از چیزی که تعریفش رو می‌کردی هم بهتره دخترجان.
پوزخند می‌زنم. من که چیز دلبازی در این خانه‌ای که برایم بوی مرگ و تعفن گرفته بود، نمی‌دیدم.
به ناچار لبخند می‌زنم:
-گفته بودم که عاشقش می‌شید.
می‌بینم که از سر شوق به سراغ پنجره‌ها می‌رود. می‌رود و می‌رود و درست کنارِ همان پنجره‌ی نحسی می‌ایستد که همیشه‌ی خدا از آن متنفر بودم. به قسمت جلویی خانه دید داشت. به حصار بزرگ و آن ویلای همسایه و صاحبانِ منفورش. معده‌ام اسپاسم عصبی را شروع می‌کند. می‌شود خدا کمک کند و آرام باشم؟
پیرزن است که می‌پرسد:
-ویلای قشنگیه. بزرگ و با صفاست. باغ پر از میوه‌ش بدجور چشمم رو گرفته. فقط...
مکثش اعصابم را به هم می‌ریزد‌. این چندمین مشتری‌ست که می‌آید و یک فقطِ مسخره می‌آورد و نمی‌خرد این ویلای به دردنخور را؟
نفسم را بیرون می‌دهم. باید متین باشم و خوش‌برخورد. می‌پرسم:
-فقط چی حاج خانوم؟
دودل است انگار در پرسیدن و نپرسیدن. اما بالاخره ل*ب می‌زند:
-چون این ویلا رو برای پسر و نوعروسم می‌خوام، مهمه که بدونم کسی توی این ویلا به رحمت خدا نرفته باشه. یعنی...
منظورش را می‌گیرم. به خرافه‌ها اعتقاد دارد. که مثلا خانه‌ی مُرده‌دار برای زوج‌های نو، نحسی می‌آورد و اصلا کدام کله‌خری می‌خواهد عروس این مردک شود؟
نمی‌دانم چرا حالم بد می‌شود. خاطرات مثل یک فیلمی از جلوی چشمم رد می‌شوند و لبانم به پوزخند آلوده می‌شوند وقتی که جواب می‌دهم:
-دروغ نباشه یه جنازه پسِ قباله‌ی این ویلا هست.
می‌بینم که چشمانش گِرد می‌شوند. به ترس می‌افتد و تعجب!
می‌خندم و اضافه می‌کنم:
-نترسین. هنوز سرپاست و داره می‌جنگه!
پیرزن است که اعتراض می‌کند:
-چه حرفیه می‌زنی دخترجان؟ خدا به دور. مُرده هم مگه سرپا میشه؟
تکیه‌ام را به ستون وسط خانه می‌دهم. حالم خوب نیست و بیش از حد معمول آشفته‌ام. آهسته ل*ب می‌زنم:
-میشه حاج خانوم. خوبم میشه. جنازه‌ای که متعلق به این خونه‌ست، جسماً زنده‌ست ولی روحش، احساسات، عواطف و حتی کودکی و نوجوونیش مُرده! می‌گیری که چی میگم؟
زن هاج‌ و واج نگاهم می‌کند و بالاخره مَرد جوان کت‌وشلواری به حرف می‌آید:
-خلاصه تهش متری چند اینجا؟
ل*بم به لبخند کش می‌آید. پس خوشش آمده حضرت آقا!
تکیه‌ام را از ستون می‌گیرم و بدون هیچ مقدمه‌چینی رُک جواب می‌دهم:
-پنجاه میلیون!
ابروهایش بالا می‌پرند.
-خیلی زیاده!
پوزخند می‌زنم و قدمی جلو می‌روم. خیره در تیله‌های خوش‌رنگش جواب می‌دهم:
-فکر نمی‌‌کنید ارزشش رو داره؟
می‌گویم و خودم از حرفم عقم می‌گیرد. این جا ارزش داشته باشد؟ بی‌ارزش‌ترین و منفورترین چیز حاضر توی زندگی‌ام است و اگر تنها داشته‌ام این ویلا و این حیاط نحسش نمی‌شد، محال بود که هی بروم و بیایم و سر قیمتش با هر کس و ناکسی چانه بزنم. نیاز داشتم. به قیمتِ این ویلا برای رسیدن به خوشبختی و دور شدن از هر گونه خاطرات وحشی و بد، نیاز داشتم.
پیرزن به میان صحبتمان می‌آید:
-ارزشش رو داره ولی...
باید چاپلوسی و پاچه‌خواری بیش از کنم؟ یا لاف بزنم؟ گزینه‌ی دوم بهتر است. پس حرفش را قیچی می‌کنم:
-جای ولی و اما و اگر نداره که حاج‌خانوم. میدونین چند تا مشتری دست به نقد داره اینجا؟ من فقط بخاطر گُل روی شما که گفتین چند روزی صبر کنم و طول می‌کشه تا تشریف بیارین برای بازدید صبر کردم. وگرنه که...
خودش منظورم را می‌گیرد. محکم و صمیمی و قاطع ل*ب می‌زند:
-تند نرو عزیزجان. من کاملا درکت می‌کنم. ولی قصد من هم برای خرید این ویلا قطعیه!
چشمانم برق می‌زند. دِ خُب این را از اول بگو دیگر زنیکه‌ی خرف! اَه. رسماً جان به ل*بم کرده بودها.
حالا باید یک‌طوری رفتار کنم که اشتیاقم کاملا مشهود نباشد.
می‌گویم:
-اجباری در فروش به شما نیست. صاحب اختیارید. همونطور که گفتم، این ملک کم مشتری نداره!
-همه هم که دست به جیب!
تیز به سمت تک‌پسر پیرزن برمی‌گردم که این تیکه را انداخته بود. حیف! حیف که مشتری‌ست و باید احترام نگه دارم. وگرنه خودم می‌دانستم که چطور باید جوابِ لحن پر از تمسخر و طعنه‌اش را می‌دادم!
پیرزن به سمت در قدم برمی‌دارد و من به دنبالِ او. روی دامنه‌ی بزرگ ویلا می‌ایستد. با نگاهِ آرامی که به حیاط دارد، راجع به آن طرف حصار می‌پرسد. راجع به همان ممنوعه‌های سیاه و چرکین توی قلب و ذهنم.
-همسایه‌هاش چطور آدمی هستن؟
دستانم را توی جیب‌ اُورکُت پشمی و یشمی رنگم فرو و مُشت می‌کنم. همسایه‌ها؟
باید بگویم که جادوگر هستند و نفرین‌شده و آنقدر بد که تمام خاطراتم را سیاه کرده‌اند؟ باید بگویم که منفورند و بدنیت؟ یا راجع به بد ذاتی‌شان چه؟ آن را هم بگویم؟
راستش را بگویم که زن بیچاره فرار می‌کند. کوتاه می‌خندم و زیرکانه زمزمه می‌کنم:
-هر چی بگم، کم گفتم ازشون حاج‌خانوم! لنگه ندارن.
و واقعا هم جواب هوشمندانه‌ایست. از خودم و کلک‌باز شدنم خوشم می‌آید. لنگه ندارند. منتها در کثیف بودن و زشتی!
خوشش می‌آید انگار. نزدیکم می‌شود و با دستی که به بازویم می‌کشد، جواب می‌دهد:
-کِی بریم پای معامله روی کاغذ؟
بگویم برای اولین بار است که این خانه دلیلِ شادی‌ام می‌شود، دروغ نگفته‌ام.
لبخند رضایتم کمرنگ است؛ اما فقط خدا توی دلم را می‌بیند که چطور دارم با دُمم گردو می‌شکانم؟!
به تایید سری تکان می‌دهم. می‌پرسم:
-اگر مایل باشید همین الان بریم پیشِ حاج‌طاهر.
حاج‌طاهر همان املاکی‌ست که قرار بود برایم مشتری جور کند. مَرد مُسن و با وجدانی‌ست. این مشتری را هم نمی‌دانم از کجا گیر آورد؟ اما... حسابی دَمش گرم.
حالا با خیال راحت می‌توانستم برای همیشه گورم را از اینجا گُم کنم و بروم. انقدری دور شوم که نه بوی تعفن این ویلا توی شهر بپیچد و اذیتم کند و نه بوی آدم‌هایی که به من، به این حیاط و این ویلا و این شهر مربوط می‌شدند.
زن ذوق‌زده از پله‌ها پایین می‌آید:
-پس هر چه زودتر حرکت کنیم.
توی دل، اِی به چَشمی می‌گویم و در ظاهر به گفتنِ "باشه" اکتفا می‌کنم.
پیرزن و پسرش سوار لندکروز مشکی‌شان می‌شوند و من برای بار اخر نگاهم را به این حیاط و ویلا می‌دهم. چشمم به باغ می‌افتد و آن درخت‌های بهارنارنج و پرتقال که عاشقشان بودم ولی با هربار نگاه کردن به آنها، خاطره‌ای زهرمار توی دلم تداعی می‌شد. به پله‌های مَرمَر نگاه می‌کنم. نشده بود که یک شب و یا یک روز مثل آدم و با دلی خوش از آنها بالا بروم و پایین بیایم. پنجره‌ها! پنجره‌ها یکبار هم به من نوید زندگی نداده بودند. همیشه‌ی خدا کنارشان ایستاده و هق زده بودم و سر آخر... نگاهم به آن حصار می‌افتد....
-بیا دیگه عزیزم!
رشته‌ی افکارم را صدای پیرزن پاره می‌کند. دمق‌تر از همیشه‌ام. این خانه حتی فروشش خوشحالیِ آن‌چنان ندارد. اصلا نحس است و شوم.
بی‌حوصله اما با احترام می‌گویم:
-شما برید. منم با ماشین خودم پشت سرتون میام.
سری تکان می‌دهد. نمی‌مانم تا این کاخ نفرین‌شده را بیشتر از این نظاره کنم و عقده‌ها و کینه‌هایم چون عفونتی سر باز کنند و بریزند بیرون. سوار ماشین می‌شوم. سوار دویست و هفت کاربنی رنگم. بوق می‌زنم. به این ویلا. به این حیاط. خداحافظی آخرم است دیگر. دارم می‌روم‌. برای همیشه و همیشه! لبخندم روی ل*بم کش می‌آید.
میان مرز خوشحالی و بغض، میان مرز عشق و نفرت، آزادی و محدودیت زیر ل*ب و برای خودم حرص می‌زنم:
-دِ برو که رفتیم دختر! گورِ پدر این ویلای سگی!

#صبا_نوشت



*پایان*
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا