• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده داستان کوتاه گارد لنف و نایره | Aby کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع Aby
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Aby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,350
لایک‌ها
16,365
امتیازها
113
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
10,933
Points
109
بعد از آن‌که دخترها وقت خواستند تا با این‌ماجرا کنار بیایند و برای رفتن به سرزمین آذراب آماده شوند، اورانوس با آذرخش مکالمه‌ی کوتاهی کرد. بعد از ارتباطی که داشت، به بانوان تاکید کرد که عجله کنند.
دایانا که دلیل این تاکید ناگهانی را نمی‌دانست، کمی سردرگم به آذرخش نگاهی انداخت. مضطرب بودنش به خوبی هویدا بود.

به‌ قصد کمک و دلداری، سعی کرد دستانش را به آذرخشی بسپارد که پشت به او غرق در افکارش بود. با کلی سعی بازهم دستش به شانه‌های خاکستری و ریشه‌ای مانند پهن آذرخش نرسید.
آذرخش لبخند کجی زد و برگشت. از همان ابتدا می‌دانست که قصد دایانا چیست. دایانا هم به محض دیدن صورت آذرخش لبخند پهن و مصنوعی زد. سعی در آن بود که بی‌کلام و با چشمانش به او امید دهد.
با دیدن پلک زدن چشمان بزرگ و سفیدرنگ آذرخش، نوید خاطر جمعی به او داد! لبخندش واقعی شد و به‌سمت خانه برای برداشتن وسایلش گام برداشت.
آفرین با کمی اضطراب چند قدمی به برسام که درحال برداشتن وسایل ضروری آفرین بود، نزدیک‌تر شد.
- اهم، اسمت برسام بود، درسته؟
به محض شنیدن صدای آفرین از پشت سرش با سرعت از جایش برخواست و روبه‌رویش ایستاد. آفرین از حرکت یهویی او کمی ترسید.
- چرا همچین می‌کنی؟
برسام، لحظه‌ای فراموش کرده بود که آفرین با شخصیتی که حالا دارد، دقیقاً برعکس آذربانو است. آذربانو بسیار شخصیت خشن و قانون‌مندی داشت؛ اما آفرینی که روبه‌رویش است، بسیار لطیف و شخصیت آزادی دارد.
با شرمندگی دستی به پشت گ*ردنش کشید و با صدای خفه زیر نقابش شرمسارانه گفت:
- شرمنده بانو؛ چون زمانی که توی کالبد خودتون بودید اگه لحظه‌ای دیر می‌کردم تنبیه‌‌ام می‌کردین برای همین عادت دارم. شما ببخش!
آفرین از حرف برسام درباره خودش متعجب شد. چیزی درباره خودش نمی‌دانست. نه تنها او بلکه دایانا هم همین‌طور بود.
- فکر کنم حرفاتون چون همش واقعیه احساس بدی ندارم. شاید یه‌کم از اخلاق الانم رو یادم باشه و مهربون‌تر رفتار کنم. چه‌قدر بد بودم‌ ها!
- نه اصلاً. فقط زمان‌بندی و رعایت قانون خیلی براتون مهم بود اما خب بهتره نگم تا خودتون یادتون بیاد به‌خاطر چه چیزی تبعید شدید.
آفرین یک‌تای ابرویش بالا پرید. ترسش با هم‌صحبتی برسام کمی ریخته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,350
لایک‌ها
16,365
امتیازها
113
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
10,933
Points
109
توجه‌اش به سمت ردا و پوشش برسام جلب شد. جنسش شبیه به پو*ست کروکودیل یا دایناسور بود!
- برسام این پوستینت...
برسام با خنده به سر و وضعش نگاهی انداخت و گفت:
- این پوستین نیست بانو، کالبد دفاعی منه!
- کالبد و پوستین چه فرقی دارن مگه؟
خنده‌اش بیشتر شد. همان‌طور که آرام می‌خندید گفت:
- خب پوستین اسمش با خودشه. یه‌تیکه پو*ست رو تنت می‌کنی؛ اما کالبد کل رو در برمی‌گیره! نمی‌دونم چطور بهتر از این توضیح بدم. خودتون که برگشتید متوجه همه‌چیز میشید!
آفرین که کمی گیج شده بود سرش را به نشانه موافقت تکان داد و آرام‌آرام به سمت خانه رفت.
صبر کردن بیش‌تر از این جایز نبود. دایانا کوله‌ی پر از وسایلش را کمی جابه‌جا کرد و از جاکفشی قدیمی و تیره، کتانی های مشکی_خاکستری‌اش را برداشت و پوشید. سرش را بلند کرد و نگاهی به آفرین انداخت. کتانی‌های آفرین هم همانند دایانا بود. شدید، غرق در بستن بندهای کتانیش بود. بعد از آن‌که بندهای مشکی کتونی‌هایش را بست، دایانا به سمتش رفت و هردو کنار هم، درحالی‌که دایانا دستش به بندهای کوله‌‌اش و آفرین در جیب سویشرتش بود، به خانه زل زدند. هیچ‌وقت گمان این‌که این‌گونه از این خانه جدا شوند را نداشتند.
هنوز هم در شوک و بهت بودند؛ اما مگر چاره‌ای جز باور کردن هم داشتند؟ نه! هیچ انسانی به بلندای آذرخش و برسام نیست، هیچ لباس مصنوعی به لزجی تن آذرخش نیست، هیچ لباس چرمی همانند ردای برسام نیست، هیچ انسانی حتی با لباس و این حجم، به پر حرارتی برسام و به سرمای آذرخش نیست، هیچ.
و ذهن این دو دختر از این هیچ‌ها پر است!
دایانا کمی سرش را به طرفین تکان داد و افکار مزاحمش را پس زد. همان‌طور که به خانه زل‌زده بودند و تجدید خاطرات می‌کردند، نسیم سردی وزید. موهایشان که از زیر شال بیرون زده بود، کمی بر صورتشان ریخت. با صدای مضطرب آذرخش به خودشان آمدند و به یک‌دیگر نگاهی انداختند. با صدای برسام، چشم از همدیگر گرفتند و به صورت نقاب‌دارش چشم دوختند.

برسام: چون سرزمین‌ها به دست پلشتان از هم جدا شدن، آفرین‌بانو همراه من میان و بانوی لنف هم همراه آذرخش باید برن. اول هم باید وارد جنگل خروجی⁴ بشیم. پدرانتون کالبد شما رو به خاطر این‌که زودتر برگردین، اون‌جا مخفی کردن. بهتره زودتر راه بیفتیم تا قبل طلوع آفتاب شما رو به جنگل برسونیم.
دایانا: این جنگل خروجی که میگی دقیقاً کجاست؟
برسام تا اراده کرد دهانش را باز کند، آذرخش دستش را روی د*ه*ان او گذاشت و مشکوک به اطراف نگریست. بوی پر تعفن‌آمیزی، بینی‌اش را به بازی گرفته بود. برسام که از تغییر حالت و واکنش او بسیار متعجب شده بود، با اشاره‌ی سرش، از آذرخش توضیح می‌خواست.

⁴. جنگل خروجی، به جنگلی می‌گویند که هیچ رد پای انسانی در آن وجود ندارد. تنها ده‌تا در کل ایران وجود دارد که پنج‌عدد از این جنگل‌ها، در شمال ایران است. در وسط این جنگل‌ها دروازه‌ای قرار دارد که در ادامه توضیح بیش‌تری قرار خواهد گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,350
لایک‌ها
16,365
امتیازها
113
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
10,933
Points
109
به محض برداشتن دستش از د*ه*ان برسام، با قدم‌هایی بلند خود را به سمت باغچه رساند. دیر رسیده بود. پلشتان جاسوس که صدای آن‌ها را شنیده بودند، فرار کردند.
***
با قدم‌های سبک همراه با ترس به او نزدیک شد. از این‌که هم‌پیمانانش از او واهمه داشتند، خشنود بود.
ل*ب از هم باز کرد و با آن صدای کلفت و دورگه‌اش گفت:
- خب؟ خبر جدیدت چیه؟
زبانش را بر ل*ب‌های سیاهش کشید و آن را کمی تر کرد. پلشت بود دیگر! همان‌طور که ویرانگراند، همان‌قدر هم بزدل و ترسو!
- سرورم، بانوان لنف و نایره دارن بر می‌گر*دن و...
میان سخنانش پرید و با غضب گفت:
- چی؟ پس شما دوتا اون‌جا چه غلطی می‌کردین؟ ابله‌ها! فقط نون مفت می‌خورن!
با عصبانیت، جلوی چشمان هراسان خدمت‌گزاران، از جایش برخواست. با چنان شدتی برخاست که ردای سیاه و پرمانندش، در تمام تنش تکان خورد!
- هرجور که شده، باید دقت کنید، باید! باید کاری کنید دیرتر برسن آذراب وگرنه تک‌تکتون رو به مرگ تدریجی محکوم می‌کنم!
از شدت ترس بدنشان به رعشه افتاد. تعظیمی کردند و با سری خمیده عقب‌عقب رفتند و از در نقره‌ای کاخ خارج شدند.
به آرامی نشست و با حرکت سرش، به ندیمه‌ها اشاره خروج داد. آن‌بیچاره‌ها هم که از خدایشان بود محل را ترک کنند، با سرعت از اتاق اصلی و بزرگ کاخ خارج شدند.
پوزخندی زد. ل*ب‌کناری‌اش را بالا داد و دندان‌های سفید و یک‌دستش نمایان شد. زیرلب زمزمه کرد:
- نه، اون‌قدرها هم بد نیست! فقط...براشون باید فرش قرمز پهن و استقبال گرم کنم. هه!
گیره‌ی تیره‌رنگ ردایش را از هم باز کرد و ردا، از شانه‌های پهنش افتاد. به محض افتادنش موهای تقریبا بلند و قهوه‌ای‌رنگش خودنمایی کردند. اوچکون بود دیگر! بالا می‌رفت، پایین می‌آمد؛ نوه‌ی کورجان خبیث بود. فرمانروای پلشتان بد ذات!
***
از زمانی که راه افتاده بودند، آذرخش مدام اطراف را دید می‌زد. دایانا برای خداحافظی غمناک‌اش با آفرین و اولین تجربه‌ی انسانی‌اش که در آ*غ*و*ش سرد و سنگی شخصی همانند آذرخش طی‌الارض کرده بود، حال چندان مساعدی نداشت. حالا آذرخش با این‌کارها بر اعصابش خراش می‌انداخت. سرش را بالا برد و به چهره‌ی عجیب و غریب آذرخش نگاهی‌ انداخت و ل*ب باز کرد.
- آذرخش جان عزیزم، گلم به‌جان خودم هیچی نیست! قربون اون اسکلت‌های توی گر*دن گردنت بشم، اگه هم چیزی باشه خودمم می‌تونم، اصلاً بهت اطلاع میدم. کِی می‌رسیم؟ وای خدا دارم می‌میرم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,350
لایک‌ها
16,365
امتیازها
113
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
10,933
Points
109
آذرخش، بی‌خیال دید زدنش شد. ایستاد و با بهت به دایانا نگریست. دایانا که دید کسی کنارش نیست، ایستاد و به اطرافش نگاهی انداخت. با دیدن چهره‌ی شوک‌زده آذرخش که شانه‌هایش کمی رو به پایین خمیده شده و با دهن باز به او نگاه می‌کرد، بلندبلند شروع به خندیدن کرد.
صدای خنده‌اش کمی در آن‌جنگل تاریک و پردرخت پیچید. با صدای خنده دایانا، آذرخش از بهت خارج شد و به سرعت خود را به او نزدیک کرد و دستان سرد و سنگی‌مانندش را روی دهانش گذاشت. تا جایی که می‌توانست لکنتش را کنترل کرد و گفت:
- بانو فر...فراموش نکنید که م...ما توی یک ج...جنگل متروکه‌ایم! هر...هر لحظه امکان داره تا پ...پلشت‌ها حمله ک...کنند و نتونیم به م...موقع برسیم!
دایانا سرش را تکان داد و کمی پایش را روی سبزه‌ها و خزه‌هایی که روی زمین بود کشید. بعد از آن‌که دستش را برداشت، دایانا با لحنی که خنده درون صدایش موج می‌زد، گفت:
- وای اگه خودت رو می‌دیدی. خیلی باحال بود!
آرام شروع به خندیدن کرد.
- ظاهرت ترسناکه و اون مدل ایستادن و ژستت عالی بود! هه هه!
آذرخش طبق عادتش، سرش را کمی کج کرد و با لحن عجیبی گفت:
- راستش اولین باری ب...بود که یک‌نفر ب...بعد مادرم اون‌طور ب...بهم گفت!
دایانا از خندیدن دست کشید و بهت‌زده به آذرخش نگریست. ابداً همچین چیزی به ذهنش نرسیده بود. اوایل به شدت از آذرخش می‌ترسید و حال که سه ‌روز با او هم‌سفر شده بود، شناخت‌هایی پیدا کرده بود.
- معذرت می‌خوام!
حال انگار نوبت آذرخش بود که تعجب کند! به چهره‌ی دایانا زل زد، دایانا سرش و گوشه‌ی ل*بش را بالا برد.
- مادرت فوت شده؟
آذرخش نفس عمیقی کشید و نگاه از دایانا گرفت. از پشت‌سر کمی مزحک بود قد آذرخش خیلی از دایانا بلندتر بود!
همان‌طور که در جنگل بی‌انتها و تاریک، گام بر‌می‌داشتند آذرخش بانهایت بی‌لکنتی گفت:
- پ...پدرم فرمانده ارشد سپاه ستاک لنف بود. بیش‌تر مواقع برای ج...جلوگیری از حمله‌ی پلشت‌ها، م...مجبور بود ماه‌ها بره ل...ل*ب مرز و من رو با م...مادرم تنها بذاره. یه‌شب که ب...برگشت...
با درد چشمانش را بست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,350
لایک‌ها
16,365
امتیازها
113
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
10,933
Points
109
- معذرت می‌خوام، نباید می‌پرسیدم.
آذرخش لبخند تلخی با آن‌د*ه*ان ریشه‌ای مانندش زد و سرش را به نشانه مخالفت تکان داد. تا خواست چیزی بگوید، با دیدن رو‌به‌رویش کلامش را خورد و ایستاد.
دایانا که منتظر حرفی از او بود، متعجب شد و به تبعیت از آذرخش، ایستاد. رد نگاه آذرخش را گرفت. هم‌زمان ترس و بهت به سویش حمله‌ور شدند.
دوپلشت بسیار بدترکیب و بلندقامت‌تر از آذرخش روبه‌روی آن‌ها بودند. دایانا همان لحظه نگاهش به دستان آن‌دو کشیده شد. هر کدام چهاردست داشتند که همانند دستان حشره بود!
آذرخش که از کم‌شنوایی پلشت‌ها در این دنیا به خوبی آگاه بود؛ طوری که تنها دایانا بشنود، گفت:
- بانو، مـ... من سرگرمشون می‌کنم. به سـ... سرعت سمت راستتون برید. می‌... می‌رسید به یه ‌غـ.... غارسنگی. به صداهای اطراف توجه نکنید و واردش بشید. به‌طور ناخودآگاه به سـ.... سمت کالبد خودتون میرید. قبل وارد شدن به غار، با صدای آروم آواز بخونید تا به صداها توجه نکنید. عجله کنید!
دایانا که از سخنان آذرخش کمی تعجب کرده بود، سری تکان داد و پراطمینان به چشمان سفید و نورانی‌اش زل زد. در ذهنش تصور می‌کرد که اگر هرچه زودتر به جسمش برسد، می‌تواند زودتر هم به آذرخش کمک کند. هرچه نباشد به گفته‌های آذرخش، برترین بانوی لنف بود!
بدون توجه به نگاه‌های پلشتان که با آن چشمان زرد و شعله‌ور، گیج به آن‌دو زل‌زده بودند و بدنشان بر هر نفس بالا و پایین میشد؛ با تمام سرعتش شروع به دویدن کرد.
به صدای نخراشیده پلشتان اعتنایی نکرد. خیلی دور نشده بود که با دیدن غار ایستاد. به پشت سرش نگاهی انداخت؛ پلشتان را از آن‌فاصله تشخیص داد؛ اما هرچه گشت اثری از آذرخش نبود! تنها توانست مرد قوی هیکلی که ماهرانه، ب*دن آن دو موجود را در دستانش همانند به دست گرفتن ماسه‌های ل*ب ساحل، پودر می‌کرد را ببیند!
چهره‌ی فرد را نتوانست ببیند؛ اما با اندیشه در خطر بودن آذرخش، تعلل نکرد و گام‌هایش را به سمت غار برداشت. با شنیدن صدا دورگه و وهم‌آور دختربچه‌ای ایستاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,350
لایک‌ها
16,365
امتیازها
113
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
10,933
Points
109
- مشتاق دیدار بانوی جوان! راه گم کردی؟
دایانا با بهت سرش را بلند کرد و به بالای غار خیره شد. دخترکی با لباس بلند سبز ملایم که موهای کثیف طلایی و بلندش کمی از لباس را پوشانده بود را دید. چشمانش همانند دو حفره‌ی سیاه از زیر عینک‌ ظریف و قرمز رنگش به خوبی هویدا بود!
سرش را کمی کج کرد و عمیقاً بو کشید.
- چه بوی آشنایی داری!
دایانا از شدت ترس و هجوم افکار نامعقولش، قدمی سمت جلو برداشت. با برداشتن اولین‌قدم، آن‌ دختر جیغ بلند و گوش‌خراشی را از گلویش رها کرد!
دایانا درحالی‌که زانو زده بود، یاد اخطار آذرخش افتاد. بدون توجه به ترس‌هایش که اثر مخرب فیلم‌های ترسناکی که دیده بود و آن دختربچه، با سرعت زیادی وارد غار تاریک شد!
به محض اینکه وارد شد صدای جیغ پایان یافت!
غریضی، شروع به راه رفتن کرد و جملاتی با قافیه به زبان میاورد که حتی معنی‌اش را نمی‌دانست، تنها هوشیار بود که باید این‌ها را بگوید. هرچه می‌رفت فضای اطرافش روشن‌تر میشد!
از پستی بلندی‌های کوتاه غار گذشت و تا به چشمه‌ای زلال به رنگ آبیِ آسمان روز رسید. افکار و جسمش انگار دست خودش نبود. با کمی تعلل وارد چشمه‌ی زیبا شد. افکارش بسته شده و پوج بود. کنترل ذهنش دست خودش نبود!
بعد از آن‌که آب از بینی‌اش بالاتر رفت، نفسش را حبس کرد و چشمانش را بست. توانست نور سفیدی را تشخیص دهد و بعد از آن کم‌کم هوشیاری‌اش را از دست داد.
***
به محض باز کردن چشمانش دخترکی با ردا و پیراهنی عجیب، به رنگ آبی دید! دختر آرام به دایانا نزدیک شد و همان‌طور که لبخند بزرگی بر ل*ب داشت، گفت:
- ممنون که بهم کالبدت رو قرض دادی! بیش‌تر خودت رو فرستادم جایی که همیشه دوست داشتی. الان انتخاب با خودته! من که برگردم خاطراتم کمی دیرتر از همیشه بهم برمی‌گر*دن؛ اما تو دو راه داری...
دایانا که از دیدن آن‌دختر زیبا جا خورده بود، کمی با حرف‌های او به خودش آمد.
- پس، آنیابانو شمایی، درسته؟
دختر لبخندش عمیق‌تر شد و سرش را به نشانه موافقت تکان داد. با این ‌اشاره موهای آبی_نقره‌ای بلندش کمی بیشتر در موج‌ها بازی کرد.
- این دوراه چی هستن؟
- می‌تونی برگردی به زندگی قبلت و همه‌چیز رو فراموش کنی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده یا کالبدت پیش من بمونه که وقتی به آذراب برگشتم، باز دنبال کالبد نگردم و تو بری همون‌جا که دوست داشتی. پیش کسی که عاشقشی و عاشقته! توی یه کشور دیگه و البته دخترعموت آفرین هم به احتمال زیاد همراهت میاد.
آنیا دستش را بر روی پیشانی دایانا گذاشت و چیزی زمزمه کرد.
دایانا برای لحظه‌ای تمام خاطراتی که انگار گذرانده بود، از جلوی چشمانش رد شد. تمام لحظه‌های زندگی مرفه‌ای که داشت. تیموتی! هم‌دانشگاهی جذابش که عاشقانه هم را دوست داشتند. همه و همه‌ی این صح*نه‌ها از جلوی چشمانش گذشت!
تصمیم‌گیری برایش مشکل بود و زمانش کم! حال باید چه می‌کرد؟ او ابداً اتفاقاتی که آنیا با کالبد او رقم زده بود را تنها صح*نه کوتاهی به یاد داشت. چاره چه بود؟ این زندگی که برایش نمایان شد، خیلی با ارزش‌تر به نظر می‌رسید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,350
لایک‌ها
16,365
امتیازها
113
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
10,933
Points
109
- اگه، اگه من راه دوم رو انتخاب کنم، سرنوشت این دایانایی که هست چی میشه؟
آنیا از این‌نگرانی دایانا لبخندی زد. با گفتن هر جمله‌اش لبخند روی ل*ب دایانا بیش‌تر میشد.
- نگران نباش. تا وقتی که دوباره برگردم، نسخه کلون⁵ شدت رو می‌ذاریم جات. درسته که برگردم هیچی یادم نمیاد اما خب، به این‌که جسمت رو بندازیم جلوی ماشین و بری کما و کلی خانوادت زجر بکشن بهتره! تازه من مراقب‌شون خواهم بود.
دایانا که با لبخندش دندان‌هایش را به نمایش گذاشته بود، قدردان به آنیا نگاه کرد. آنیا به همه‌چیز فکر کرده بود. معلوم است قدردانی می‌کند و او هم نمی‌گوید زندگی، خیلی بی‌رحم‌تر از آن است که نشان دهد.
- پس، راه دوم رو انتخاب می‌کنم.
- تصمیم درستی گرفتی.
به محض گفتن این‌ جمله، همه‌جا با نور سفید پوشیده شد و دایانا رفت!
***
با همان حس پوچی، از چشمه خارج شد و راه افتاد. همان‌طور که گام برمی‌داشت به آینده نامعلومش هم فکر می‌کرد. می‌دانست این‌حرکات بدنش دست خودش نیست، برای همین آزادانه در اندیشه بود.
سرجایش ایستاد و به دیوار سیاه‌رنگ رو به رویش نگریست. دستش به آرامی بالا رفت و روی سردی دیواره‌ی غار نشست. کمی آن‌قسمت را فشار داد و با برداشتن دستش، زیر پایش خالی شد!
با فرود آمدن روی زمین سفید اخم‌هایش درهم شد؛ اما هیچ آسیبی ندیده بود! با کمی تعلل از جایش برخاست و به سمت مقبره‌ی نقره‌ای‌رنگ گام برداشت. با دیدن آنیا که جسمش زیر این آب درون مقبره است لبخندی زد.


⁵. کلون، نسخه‌ای از خود جسم است. دقیقاً کپی برابر اصل یک شخص! زمانی که روح انسان به گردش درمی‌آید، در بیش‌تر مواقع کلون همان شخص جایش را می‌گیرید و زمانی که شخص برگشت چیزی از خاطرات کلونش را به یاد ندارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,350
لایک‌ها
16,365
امتیازها
113
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
10,933
Points
109
***
گر*دن استخوانی‌اش را در مشتش گرفت، فشار داد و گفت:
- بشه درس عبرت برای تو و اون ارباب بزدل‌تر از خودت!
به محض تمام شدن سخنش، صدای فریاد پر درد پلشت، بلند وخاک سیاهی از لابه‌لای انگشتانش جاری شد. این ‌مدل کشتن را دوست داشت!
بدون توجه به دود غلیظی که سرچشمه‌اش، لابه‌لای انگشتانش بود، به‌سمت غار گام برداشت. برای اطمینان، همان‌لحظه در کالبد دفاعی خود رفت.
به محض دیدن چهره‌ی نورانی آنیا که صمیمانه به سمت خروجی گام برمی‌داشت و سرش پایین بود، ناخودآگاه لبخندی زد. آن لحظه، ترسش یعنی بزدلی که در حق آنیا کرده بود و باعث شد او آسیب ببیند را از یاد برد. با لبخند بر قدم‌هایش سرعت داد و خود را به آنیابانو رساند.
آنیا به محض دیدن آذرخش، کمی او را خنثی نگاه و سرش را کج کرد. بعد بدون توجه او به‌سمت ‌جلو حرکت کرد! آذرخش کمی متعجب شد و تا خواست به حرف بیاید آنیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، برگشت و به دو چشم گود و درشت سفید و نورانی آذرخش نگاه کرد. لبخند طویلی زد و با ذوق‌زدگی گفت:
- آذی تونستم! من تونستم باز آنیا بشم، من بُردم! قیافه پیری قراره دیدنی بشه.
از شدت خوشحالی‌، اشک در چشمانش جمع شد و نگاهش را به درختان پر برگ و زیبا داد. پیری همان پدری بود که این بلا را سرش آورد.
- درسته موفق شدم؛ ولی بیش‌تر حافظم رو فعلاً نمی‌تونم به دست بیارم؛ چون به خاطرات دایانا هم احتیاج دارم!
چون پیراهنش بلند بود، نمی‌توانست با سرعت راه برود. با همان گام‌های کوتاه، به سمت آذرخش رفت. سرش را بالا آورد و گفت:
- بیا از میان‌بُر بریم. خیلی وقت نداریم.
این را گفت و از کنار مچ پای راستش چاقوی ضامن‌دار زیبا و ظریفی را خارج کرد. به محض آزاد کردن ضامن لبه لباسش را گرفت و تا زیر زانویش پاره کرد!
خدا را شاکر بود که زیر این پیراهن رسمی شلوار زخیم پوشیده بود؛ طبق معمول، بدون توجه به حرف‌های پدر!
- خب خب، قبل رفتن‌مون یه کاری این‌جا دارم. وقت تلافی کردنه!
این‌حرف را زد و بدون توجه به نگاه خیره آذرخش، به‌سمت درخت قطور کنار غاری که از آن خارج شده بود، رفت.
پوزخندی زد و دستش را بالا آورد. کف‌دستش را روی تنه‌ی زبر درخت گذاشت و تکانی به آن داد. این تکان کم، برای آنیا کم بود؛ اما درخت به شکل ترسناکی تمام شاخه‌هایش تکان خورد و سر و صدای بدی ایجاد کرد!
دخترک عینکی با جیغ بلند از درخت افتاد و شروع به غر زدن و نفرین کرد. آنیا، پوزخند دیگری زد و به سمتش گام برداشت.
با تحقیر به دخترک زل زد و کمی به رویش خم شد. دخترک نگون‌بخت تا سایه‌ی سرد آنیا را احساس کرد، رنگش پرید. به خوبی با او آشنایی داشت.
آنیا بدون توجه به ترس و جیغ آن‌دختربچه هزارساله، موهایش را در دست گرفت و سمت آذرخش راه افتاد. چهره‌اش کاملاً خنثی بود. همین چهره‌ی خنثای آنیا، بیش‌تر مواقع حتی برای آذرخش هم وهم‌انگیز بود!
زودتر از آن‌چه گمان می‌کرد، شخصیت آنیا برگشته بود! بی‌رحم‌تر و بی‌احساس‌تر از قبل!
با صدای بانویش دست از تفکر کشید.
- مثل پلشت‌ها بُکشش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,350
لایک‌ها
16,365
امتیازها
113
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
10,933
Points
109
زبانش در دهانش نمی‌چرخید. با تعظیم گردنی کوتاه اکتفا کرد. دستان ریشه‌‌مانندش را با ارتجاعی که داشت، همانند خنجری درآورد و دخترکی که از شدت درد جیغ و ناله می‌کرد را ساکت کرد. با دونیم کردن او!
آنیا بدون توجه به نگاه خیره آذرخش، به سمت جلو گام برداشت. مثل همیشه آذرخشِ خدمت‌گزار، پشت سرش حرکت می‌کرد.
هردو به سمت سرنوشتی گام برداشتند که معلوم نبود از پیش تعیین شده است یا نامعلوم!
***
سیب دیگری را بر دهانش نزدیک کرد و گ*از بزرگی به آن زد؛ به‌طوری که آب سیب از کناره‌های ل*بش آویزان شد.
آفرین با دیدن این حرکت برسام، چهره‌اش درهم شد و دشنامی زیرلب داد. برسام که حرفش را شنید، بلند شروع به خندیدن کرد.
- بانو خودت قبلاً خبر نداری که برای حرص دادن امپراطور چطور غذا می‌خوردید. وای هنوزم یادش می‌افتم نمی‌تونم نخندم!
با همان د*ه*ان پر حرف می‌زد و می‌خندید. آفرین با چهره‌ای عبوس شروع کرد به غرغر کردن.
- نمی‌دونم تو که دهنت زیر اون ماسک لعنتی معلوم نیست پس چطور داری تا این حد سیب می‌جوی آخه؟ چطور گازش زدی؟ اصلا تو اسم ژنت چیه؟
برسام تنها قهقهه می‌زد. هردو از این‌که صمیمی‌تر شده بودند احساس خوبی داشتند، مخصوصاً برسام! در طول قرن‌ها خدمتش به بانوی آذر، بار اول بود که با او احساس راحتی می‌کرد.
با این افکار، با دست پر حرارتش، دست آفرین را گرفت و او را سوار بر پشت خود کرد. قبل از هر اعتراضی، دستان بانویش را از پشت گرفت و دور گ*ردنش حلقه کرد؛ لبخندش گسترده‌تر شد و با سرعت شروع به دویدن کرد.
آفرین که غافلگیر شده بود، با هیجان جیغ می‌زد و می‌خندید. بعد از دقایقی که انرژی برسام کاهش یافت، رو‌به‌روی درخت عظیم‌الجثه‌‌ای ایستادند.
آفرین هنوز درحال خندیدن بود.
برسام: دیدی تو هم هرکاری انجام بدم، خوشت میاد؟ می‌دونم قابل شما رو نداره.
با لبخندی که هنوز از روی چهره‌اش نرفته بود و با نگاه پر تعجب به برسامی که چهره‌ی خودشیفته به خود گرفته بود و تظاهر به تمیز کردن ناخونش می‌کرد، خیره شد. از تغییر رفتار یهویی او کمی بهت‌زده شد. برای اذیت کردنش، با سرعت تغییر رفتار داد و با عصبانیت همراه غرور گفت:
- جایگاهت رو بهتره بدونی! باشه؟
به خوبی لرزیدن پشت برسام را دید. از شدت هول و ترس، صداهای غیرقابل مفهومی از خود در می‌آورد. حال، نوبت آفرین بود که بخندد.
برسام با دیدن خنده‌ی او، متوجه‌ی ماجرا شد و بلندتر از آفرین شروع به قهقهه زدن کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,350
لایک‌ها
16,365
امتیازها
113
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
10,933
Points
109
دختر، اشک گوشه‌ی چشمانش را پاک کرد و به چهره‌ی یک‌نواخت برسام نگاه کرد. فقط کاش می‌توانست چهره‌ی زیر ماسکش را به خاطر بیاورد و یا حداقل، ببیند.
آفرین: خب، برسام. الان ما جلوی این درخت چه کار می‌کنیم؟
برسام دودل بود. هرچه نباشد با بازگشت بانوی اصلی و کالبد واقعی، این صمیمیت از بین می‌رفت و او این را نمی‌خواست؛ اما نمی‌توانست هم مخالفتی کند.
برسام: بانو، شما باید کف هردو دستتون رو بذارید روی درخت و پیشونیتون هم بهش بچسبونید؛ این طوری جسم اصلی رو می‌تونید احضار کنید.
در این لحظه دودل شده بود و هنوز گمان می‌کرد در خواب و خیال است. انگار منتظر بود با صدای بازیگوش دایانا که او را تنبل می‌خواند، بیدار شود و غرغرهای مادربزرگ که صبحانه نمی‌خورد را گوش دهد.
افکار اضافه را پس زد و دستش را دراز کرد تا پوسته‌ی سخت را لمس کند، اما فوری با چشمانی متعجب کنار کشید.
- این درخت روش حشره داره و چسبناکه! من چندشم میشه!
- وای، انگار واقعاً بانوی خودمونید! اگه بهش الان دست می‌زدید شک می‌کردم.
پوزخند برسام از زیر ماسک مشخص نبود. دست راستش را بالا آورد و روی درخت گذاشت. به محض برداشتن دستانش، گرد و خاک‌ها و دود غلیظی اطراف را فرا گرفت.
- بفرما بانو. آفت‌کشی هم انجام شد.
سری تکان داد و با احتیاط دستش را روی درخت گذاشت. زیر لمسش گرما و کششی حس می‌کرد. آب دهانش را نامحسوس قورت داد و دست دیگرش را گذاشت. نوری روشن و قرمز رنگ از کناره‌های دستش ساطع می‌کرد. کنترل بدنش را از دست داده بود. تقلا کردن و نگاه وحشت‌زده انداختن به برسام انگار کافی نبود. چیزی صدایش میزد. قبل از این‌که تماماً به درخت بچسبد، بیهوش شد.
برسام آهی از سر بیچارگی کشید و سرجایش نشست. می‌دانست باید منتظر بماند تا بانوی آتش به مذاکره‌های نیمه‌تمام ادامه دهد و به زندگی‌ای که باید، برگردد؛ اما می‌ترسید از این‌که بانو برخیزد و متوجه‌ی رفتار تغییر کرده شود. چیزهای زیادی را نباید بازگو می‌کرد. ترس از مرگ نداشت، حال بانو برایش مقدم‌تر بود.
هراسان‌تر که بفهمد چه اتفاقاتی بر سر سرزمین نایره آمده، می‌ترسید که متوجه‌ی احساساتش شود و این ن*زد*یک*ی باقی نماند.
***
آفرین چشمانش را باز کرد و به اطراف نگریست. همه چیز بوی آشنایی می‌داد. آفتاب سوزان و چمن‌های بلند و قرمز. صبر کن! چمن قرمز! او برسام را رها کرده و خوابیده بود؟
- خب، الوعده وفا!
سرش را برگرداند و متوجه دختری قد بلند شد که پشتش به او بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby
بالا