دایانا و آفرین در اینزمان گمان میکردند که خوشبختترین افراد جهاناند. دایانا به کل، آذرخش را فراموش کرد و سعی در ساختن برترین لحظهها بود. سوال است. آیا همهچیز همینگونه گل و بلبلوار، باقی خواهد ماند؟
***
دستانش را زیر چانهاش گذاشت و به آتش، خیره شد. بَرسام، با آن شعلههای بدنش کنارش نشست.
آذرخش با گرما میانهی خوبی نداشت. برای همین گفت:
- خو...خودت که میدونی...ای...این بد...بدنم با گر...گرمای زی...زیاد... لعنت!
برسام لبخندی زد و از جایش بلند شد. بعد از آنکه روبهروی آذرخش نشست، گفت:
- هی، بیخیالش تو از هرچی نصفش رو هم بگی من کلی میفهمم، راحت باش.
سرش را تکان داد و باز به سوژهی همیشگیاش فکر کرد.
- بانو رو دیدی؟
- آره، د...دیدمش ب...بچه بود! چ...چرا باید ب..بر... بره توی کا...کالبد یه دو...دختر پانزده سا...پانزده ساله؟! ت...تازه هفتصد سالشش...شده بود. بچه بود.
برسام، تکخندهای کرد. بعضی مواقع درک کردن آذرخش برایش سخت بود.
- اگه الان میگفتی سن اصلیش چهقدره یا خفت میکرد یا خودش سکته میکرد! چون توی آذراب هفتصد سال خیلی کمه؛ ولی برای زمینیها خیلیخیلی زیاده!
مقابل خندههای برسام فقط لبخند بسیار کمجانی زد. همیشه همین بود. او اصلاً نمیخندید!
برسام از جایش برخواست. نگاه سوالی آذرخش را که دید، گفت:
- میرم به آذربانو بگم که قراره ببرمش!
- ی...یادت با...باشه تو رو ی...یاد...به یاد نداره پ...پس ک...کاری نک...نکن که...
تا خواست جملهاش را به اتمام برساند، دید که برسام نیست! دستش را زیر چانهاش گذاشت و باز به آتش خیره شد. به این عجالت برسام عادت داشت.
شانهاش را بالا انداخت. بالاخره روزی چوب این عجول بودنش را میخورد.
***
زیر ل*ب، موسیقی مورد علاقهاش را زمزمه میکرد. لگن پر از پو*ستخیار و تههندوانه را در آخور گاوها ریخت. چون ظرفها را گر*دن دایانا انداخت، مجبور به این کار شد.
بعد انجام کارش به محض اینکه سرش را برگرداند، وحشت کرد! مردی با جثهی بسیار بزرگ روبهرویش بود که بیشتر از هرچیزی نقاب و حرارت بدنش او را وحشتزدهتر میکرد!
تا دهن باز کرد که جیغ بزند؛ دستانی بزرگ با هفتانگشت د*ه*ان او را اسیر خود کردند. هرچه حرکت و تکنیکهای حرفهای که از مربیاش یاد گرفته بود پیاده کرد؛ اما فایدهای نداشت!
***
دستانش را زیر چانهاش گذاشت و به آتش، خیره شد. بَرسام، با آن شعلههای بدنش کنارش نشست.
آذرخش با گرما میانهی خوبی نداشت. برای همین گفت:
- خو...خودت که میدونی...ای...این بد...بدنم با گر...گرمای زی...زیاد... لعنت!
برسام لبخندی زد و از جایش بلند شد. بعد از آنکه روبهروی آذرخش نشست، گفت:
- هی، بیخیالش تو از هرچی نصفش رو هم بگی من کلی میفهمم، راحت باش.
سرش را تکان داد و باز به سوژهی همیشگیاش فکر کرد.
- بانو رو دیدی؟
- آره، د...دیدمش ب...بچه بود! چ...چرا باید ب..بر... بره توی کا...کالبد یه دو...دختر پانزده سا...پانزده ساله؟! ت...تازه هفتصد سالشش...شده بود. بچه بود.
برسام، تکخندهای کرد. بعضی مواقع درک کردن آذرخش برایش سخت بود.
- اگه الان میگفتی سن اصلیش چهقدره یا خفت میکرد یا خودش سکته میکرد! چون توی آذراب هفتصد سال خیلی کمه؛ ولی برای زمینیها خیلیخیلی زیاده!
مقابل خندههای برسام فقط لبخند بسیار کمجانی زد. همیشه همین بود. او اصلاً نمیخندید!
برسام از جایش برخواست. نگاه سوالی آذرخش را که دید، گفت:
- میرم به آذربانو بگم که قراره ببرمش!
- ی...یادت با...باشه تو رو ی...یاد...به یاد نداره پ...پس ک...کاری نک...نکن که...
تا خواست جملهاش را به اتمام برساند، دید که برسام نیست! دستش را زیر چانهاش گذاشت و باز به آتش خیره شد. به این عجالت برسام عادت داشت.
شانهاش را بالا انداخت. بالاخره روزی چوب این عجول بودنش را میخورد.
***
زیر ل*ب، موسیقی مورد علاقهاش را زمزمه میکرد. لگن پر از پو*ستخیار و تههندوانه را در آخور گاوها ریخت. چون ظرفها را گر*دن دایانا انداخت، مجبور به این کار شد.
بعد انجام کارش به محض اینکه سرش را برگرداند، وحشت کرد! مردی با جثهی بسیار بزرگ روبهرویش بود که بیشتر از هرچیزی نقاب و حرارت بدنش او را وحشتزدهتر میکرد!
تا دهن باز کرد که جیغ بزند؛ دستانی بزرگ با هفتانگشت د*ه*ان او را اسیر خود کردند. هرچه حرکت و تکنیکهای حرفهای که از مربیاش یاد گرفته بود پیاده کرد؛ اما فایدهای نداشت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: