کامل شده داستان کوتاه گارد لنف و نایره | Aby کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع Aby
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
دایانا و آفرین در این‌زمان گمان می‌کردند که خوشبخت‌ترین افراد جهان‌اند. دایانا به کل، آذرخش را فراموش کرد و سعی در ساختن برترین لحظه‌ها بود. سوال است. آیا همه‌چیز همین‌گونه گل و بلبل‌وار، باقی خواهد ماند؟
***
دستانش را زیر چانه‌اش گذاشت و به آتش، خیره شد. بَرسام، با آن شعله‌های بدنش کنارش نشست.
آذرخش با گرما میانه‌ی خوبی نداشت. برای همین گفت:
- خو...خودت که می‌دونی...ای...این بد...بدنم با گر...گرمای زی...زیاد... لعنت!
برسام لبخندی زد و از جایش بلند شد. بعد از آن‌که روبه‌روی آذرخش نشست، گفت:
- هی، بیخیالش تو از هرچی نصفش رو هم بگی من کلی می‌فهمم، راحت باش.
سرش را تکان داد و باز به سوژه‌ی همیشگی‌اش فکر کرد.
- بانو رو دیدی؟
- آره، د...دیدمش ب...بچه بود! چ...چرا باید ب..بر... بره توی کا...کالبد یه دو...دختر پانزده ‌سا...پانزده‌ ساله؟! ت...تازه هفتصد‌ سالش‌ش...شده بود. بچه بود.
برسام، تک‌خنده‌ای کرد. بعضی مواقع درک کردن آذرخش برایش سخت بود.
- اگه الان می‌گفتی سن اصلیش چه‌قدره یا خفت می‌کرد یا خودش سکته می‌کرد! چون توی آذراب هفتصد سال خیلی کمه؛ ولی برای زمینی‌ها خیلی‌خیلی زیاده!
مقابل خنده‌های برسام فقط لبخند بسیار کم‌جانی زد. همیشه همین بود. او اصلاً نمی‌خندید!
برسام از جایش برخواست. نگاه سوالی آذرخش را که دید، گفت:
- میرم به آذربانو بگم که قراره ببرمش!
- ی...یادت با...باشه تو رو ی...یاد...به یاد نداره پ...پس ک...کاری نک...نکن که...
تا خواست جمله‌اش را به اتمام برساند، دید که برسام نیست! دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و باز به آتش خیره شد. به این عجالت برسام عادت داشت.
شانه‌اش را بالا انداخت. بالاخره روزی چوب این عجول بودنش را می‌خورد.
***
زیر ل*ب، موسیقی مورد علاقه‌اش را زمزمه می‌کرد. لگن پر از پو*ست‌خیار و ته‌هندوانه را در آخور گاوها ریخت. چون ظرف‌ها را گر*دن دایانا انداخت، مجبور به این کار شد.
بعد انجام کارش به محض این‌که سرش را برگرداند، وحشت کرد! مردی با جثه‌‌ی بسیار بزرگ روبه‌رویش بود که بیش‌تر از هرچیزی نقاب و حرارت بدنش او را وحشت‌زده‌تر می‌کرد!
تا دهن باز کرد که جیغ بزند؛ دستانی بزرگ با هفت‌انگشت د*ه*ان او را اسیر خود کردند. هرچه حرکت و تکنیک‌های حرفه‌ای که از مربی‌اش یاد گرفته بود پیاده کرد؛ اما فایده‌ای نداشت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
با تمام توان، تقلا می‌کرد. بعد از کلی کلنجار رفتن، آن‌ موجود دستش را برداشت.
- جان مادرت داد نزن! منم دیگه!
آفرین وحشت‌زده به صح*نه روبه‌رویش نگاه می‌کرد. آیا خواب بود؟ ابداً این اتماس‌‌ها و جان کندن‌ها خواب نبود! نزدیک بود از شدت ترس اشکش در بیاید.
- عه! من رو یادتون رفته؟ منم دیگه! صدبار من رو توی این کالبد دیدین‌‌ها!
این مرد چه می‌گفت؟ هر لحظه شدت اضطراب و ترس آفرین بیش‌تر و بیش‌تر میشد.
چند قدم به جلو برداشت. برسام با گمان این‌که او را شناخته، از زیر نقابش لبخند پهنی زد و چند قدم نزدیک‌تر شد. آفرین از غفلت برسام سوءاستفاده کرد و با سرعت از کنارش گذشت و خود را به خانه رساند.
برسام هول کرده سریع خود را پشت دیوار پنهان کرد. در فکر بود تا پرواز کند؛ اما اگر بال‌هایش را به رخ می‌کشید، زبانه‌های آتش را مردم می‌توانستند ببینند!
با تمام توانش، با کم‌ترین صدا طی‌الارض کرد و خود را به آذرخش رساند.
- دختره روانی! چرا؟ خل شده؟!
آذرخش خنثی به برسام نگاه کرد. برخی مواقع شخصیت او را نمی‌توانست درک کند.
- و...وسط حر...حرفم رفتی. ن...نذا...نذاشتی بگم که م...ما رو کل...کلاً از...از یاد بردن!
- عه؟ جان ما؟!
بعد از اتمام جمله‌اش، بلند زد زیر خنده! بدون توجه به موقعیت مکانی‌شان بلندبلند می‌خندید. بعد از آن‌که چهره جدی آذرخش را دید، باقی خنده‌اش را خورد و روی زمین دراز کشید.
- از کجا فهمیدی این‌جا هستن آذرخش؟
آذرخش از فکر و خیال‌ درآمد و به چشمان قرمزرنگ برسام خیره شد. تمام تمرکزش را به‌کار گرفت و سعی در کنترل لکنتش کرد.
- خ...خب آنیابانو و...وقتی عصبانی میشه، هن...هنوز نمی‌تونه ک...کنترلش کنه! ناخودآگاه نیروش آ...آزاد میشه و تخریب کننده‌ست! سر بازی با...با اون پسرها، هفته پ...پیش یکی‌شون عصبانی‌ش کرد. رد...ردشون رو زدم و این‌جا رو پ...پیدا کردم.
برسام نه تنها شگفت‌زده شده بود، بلکه از شدت تعجب پلک هم نمی‌زد!
- چطور دویست ‌سال یادت مونده که عصبانیتش تخریب کننده‌ست؟ بابا ایول داری!
تنها در جواب برسام یک‌لبخند بی‌روح زد.
- من خ...خاطرات هزار سال پی...پیش هم یادمه!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
دایانا همانند خروس سرکنده در اتاق رژه می‌رفت و به اتفاقات امروز فکر می‌کرد. هیچ‌چیز عادی نبود! آفرین هم از وقتی با دایانا به حیاط رفت و چیزی نیافت، با کسی درست حرف نمی‌زد.
با اعصابی متشنج، سمت آفرین که نشسته بود و به دیوار زل زده بود گام برداشت. به محض رسیدن به او کنارش روی فرش گل‌گلی اتاق نشست.
هر وقت که به روستا می‌آمدند، این اتاق بسیار ساده را برای خود می‌دانستند. دوفرش دوازده‌متری در اتاق بود و ته اتاق دوکمد چوبی و مدرن قرار داشت. سمت دیگر اتاق یک‌کمد شیشه‌ای که درونش زیورآلات قدیمی و جالب آفرین و دایانا بود، در گوشه اتاق جای داشت.
آفرین با دیدن دایانا که به او زل زده، متعجب شد. با نگاه سوالی‌اش به او فهماند که توضیح دهد چرا به او زل زده!
- می‌دونم دیشب یک‌چیزی دیدی. بگو چی بوده!
لحن دایانا کاملاً امری بود. آفرین نگاهش را از دایانا گرفت و به زمین زل زد.
- یادته صبح بهت گفتم یه ‌حرارت دیدم؟ دیشب کل جسمش رو دیدم! به معنای واقعی کلمه من الان گرخیدم! راضی شدی؟
دایانا بسیار تعجب کرده بود. هیچ‌گاه آفرین به ترسیدنش اعتراف نمی‌کرد! سرش را به سمت آفرین نزدیک کرد و گفت:
- راستش دیشب یادته دیر اومدم؟ منم یه چیزی دیدم!
آفرین با تعجب سرش را برگرداند و به دایانا نگاه کرد. با دیدن ن*زد*یک*ی زیاد دایانا، چشم‌هایش را از هم بازتر کرد و با شانه‌اش به شانه دایانا کوبید.
دایانا خندید و کمی از آفرین فاصله گرفت. آفرین از ن*زد*یک*ی زیاد همیشه متنفر بود و دایانا هم همیشه از این کار برای اذیت کردن او استفاده می‌کرد.
- خب، چی دیدی مگه؟
دایانا چشم از آفرین گرفت و به زمین زل زد. یادآوری چیزی که تابه‌حال در تصور یک توهم بوده، اصلاً برایش جالب نبود.
- نمی‌دونم چطور توصیفش کنم که نگی خل شدی یا دارم سر کارت می‌ذارم.
- از اون‌جا که دیروز تا حد مرگ اتفاق‌های برگ‌ریزون افتاده و منم یه چیزایی دیدم، پس باور می‌کنم. بعدشم تو خل بودی!
دایانا سرش را بالا آورد و به چشم‌های آفرین زل زد. از اینکه از حال و هوایی که داشت خارج شده بود، خوشحال شد.
- نمی‌دونم چی بود. فکر می‌کردم باز توهمه و باید مثل شخصیت‌های فیلم ترسناک‌ها ترسو نباشم و فرار نکنم؛ باهاش حرف زدم! بدنش انگار یه چیزی تو مایه‌های ریشه درخت لزجی بود و چشم‌هاش دوتا دایره بزرگ سفید بودن! اول خیلی گرخیدم یادمه لکنت هم داشت و همش خیلی با ادب حرف می‌زد، بهم می‌گفت: «بانو!» تازه! گفت: «طلسم شده که این‌جوری لکنت داره و این جسم واقعی‌‌اش نیست.» یادمه دوتا شاخ بزرگ هم داشت که یه جورایی شبیه گوش بودن و دهنش که بهم وصل بود. تازه...
آفرین با خنده در میان حرفش پرید و گفت:
- زپلشک گفت: «بانو!» به تو؟ اون هم چه کسی تو! به‌به اصلاً مشتاق دیدار گشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
دایانا با اخم ل*ب‌هایش را غنچه کرد و به خنده‌های آفزین زل زد. دست راستش را بالا آورد و تا خواست فرود آورد؛ آفرین با خنده مانعش شد. به خوبی می‌دانست که دایانا دستانش بسیار سنگین است و هر ضربه آن، درد فراوانی برایش دارد.
- می‌ذاری ادامش رو بگم یا نه؟ عجبا!
- باشه باشه، قول میدم نخندم.
- خب، داشتم می‌گفتم. گفت: «جن و روح نیست از اهالی یه جایی به اسم ستاک لنف» اسمش هم گفت: «آذرخشه و من رو می‌خواد ببره سرزمینم» که با یه آذربانو نامی اون‌ها رو شکست بدم. نمی‌دونمم اونا کین! گفت: «من بانوی ارشد لنف و یکی از شاهزاده‌های آذرابم، اون هم دستیار و محافظ منه!»
آفرین از شدت بهت پلک نمی‌زد و زیرلب کلمه «آذراب» و «آذرخش» را زمزمه می‌کرد. با نگاه سوالی دایانا به حرف آمد.
- اون نامه رو که توی اون خونه پیدا کردیم یادته؟ اون توش نوشته بود آذراب! کسی هم که نامه رو نوشته بود اسمش آذرخش بود. وای بیش‌ترش یادم نیست مطمئنم از آذراب گفته بود!
دایانا، بُهت زده و دپرس به دیوار تکیه داد و دست و پایش را به یک سمت بدنش انداخت.
- ای خدا! چرا واقعی شده همه‌چیز الان؟! اصلاً چیز خوردم که زندگی هیجانی خواستم! تو چرا نمی‌بخشی؟!
- واه، خدا کدوم ساز برات بزنه تا برقصی؟ کی تا چند شب پیش چرت و پرت برای من بلغور می‌کرد؟ جای این کارها برو و به فکر ناهار باش!
آفرین بعد اتمام حرفش از اتاق خارج شد. دایانا هم خود را جمع کرد و دنبال آفرین راه افتاد. به سمت آشپزخانه گام برداشت. با لبخند کجی آفرین را صدا زد.
آفرین از اتاق کناری جوابش را داد. کمی خود را خم کرد و از در به دایانا نگریست. با دیدن لبخند کج او ابروهایش بالا پرید.
- باز چی تو سرته؟
دایانا خنده‌ای کرد و گفت:
- بریم از مادر پول بگیریم، من پیتزا مخلوط برای ناهار درست کنم؟ فکر کنم این یارو که فامیل مامانته و سر خونه مغازه داره داشته باشه! یذره هم فکرام رو جمع کنم ببینم چه غلطی کنیم.
متفکر به هم زل زدند. آفرین سری تکان داد و گفت:
- پس تا من خونه رو تمیز کنم خودم بهت پول میدم تو بخر. نمی‌خواد از مادر بگیری!
سری تکان داد و وارد اتاقشان شد. به نظر خودش لباسش موردی نداشت. پیراهن آستین کوتاه گشاد و شلوار ست لباسش تنش بود که هر دو مشکی بودند. تنها گپ سبز تیره‌اش را پوشید و شال مشکیش را هم سر کرد.
سمت بالکن رفت و آفرین را دید که منتظر او ایستاده. سمتش رفت و بعد از آن‌که پول را گرفت، به سمت درب خروجی گام برداشت. به وسط‌های حیاط که رسید، آذرخش را دید!
نفس عمیقی کشید و وانمود کرد که چیزی ندیده. از روبه‌رو شدن مجدد با او هراس داشت. از چیزهایی که در ذهنش پیش‌بینی کرده بود می‌ترسید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
آذرخش، حس دایانا را درک کرد و چند قدم عقب رفت. محیط حیاط طوری بود که آذرخش به راحتی در زیر سایه‌های بلند و خنک درختان باغ پناه بگیرد و از گرمای این ظهر تابستان، دوری کند.
دایانا دستش را همانند سایه‌بان روی سرش گذاشت و با حرکات لبانش گفت:
- وقتی برگشتم حرف می‌زنیم!
آذرخش هم سرش را تکان داد و غیب شد.
نفس عمیقی کشید و از حیاط خارج شد. خوشبختانه فروشگاه دِه در ن*زد*یک*ی خانه بود. به محض این‌که به دم فروشگاه رسید، ایستاد. موهایش را درست کرد و خانُمانه وارد شد.
صاحب فروشگاه، آقارحیم از نزدیکان مادر آفرین بود. به محض دیدن دایانا، او را شناخت و شروع به احوال‌پرسی کرد، دایانا هم با احترام جواب او را می‌داد. بعد احوال پرسی، چیزهایی که می‌خواست را دانه‌دانه گفت و آقا رحیم برای او می‌آورد و وزن می‌کرد. او هم تا وزن‌گیری تمام شود چیزهای دیگر را از گوشه و کنار فروشگاه بر می‌داشت. بعد از پرداخت صورت‌حساب با دستانی پر از آن‌محل خارج شد.
به محض اینکه به در حیاط رسید، مازیار را دید که داشت به سمت او می‌آمد. ایستاد و سوالی به او نگریست. مازیار با هیکل گنده‌ و درشتش از دور هم قابل تشخیص بود، حال هم که آن تیشرت زرد و شلوار کردی قهوه‌ای که بر تن داشت، بیشتر از هر زمان جلب توجه می‌کرد.
- باز که لباس دلقکیات رو پوشیدی!
با حرف دایانا، خنده کوتاهی کرد و به دستانش اشاره کرد:
- چه خبرا؟ می‌خوای نهار مگه چی درست کنی؟
- بهت نمیگم، تو اون‌دفعه جوجه زعفرونی درست کردی اصلاً یه ندا دادی من بیام؟ این به اون در!
مازیار باز خندید، قصد داشت وسایل را از دایانا بگیرد؛ اما او هربار مانع می‌شد. بی‌توجه به مازیار در را محکم با پایش باز کرد و داخل شد.
- به هیچ عنوان تا وقتی که نگی غلط کردم، یه‌تیکه از چیزی که می‌خوام بپزم رو هم بهت نمیدم!
مازیار با بدخلقی ادای دایانا را که بدون توجه به او راه خانه را پیش گرفته بود، درآورد و به راهی که داشت می‌رفت ادامه داد.
درحالی که به خانه نزدیک میشد اطراف را دید زد؛ اما اثری از آذرخش نیافت. شانه‌ای بالا انداخت و بیخیال راه خود را در پیش گرفت. در این اندیشه بود حالا تنها کاری که از دستش برمی‌آید، عادت کردن به شرایط حال و وفق دادن با جَو است.
با خستگی کتانی‌هایش را از پایش خارج کرد و وارد خانه شد. آفرین در حال جاروبرقی کشیدن بود و با دیدن دایانا، جاروبرقی را خاموش کرد و به سمتش رفت. با دیدن آن همه خوراکی، یک‌تای از ابروهایش بالا پرید.
- می‌خوام برای امروز شکم باباجی و مادر رو بترکونم! خواهش می‌کنم تو هم سرم نق نزن!
آفرین با حرف دایانا خنده‌ای کرد و موافقتش را اعلام کرد. دایانا هم بعد از اینکه وسایل را در آشپزخانه گذاشت به اتاق رفت و لباس و شالش را درآورد. بعد درست کردن موهای موج‌دارش به سمت آشپزخانه گام برداشت.
پاکت‌های کاغذیی که درونش قارچ‌ها و فلفل‌دلمه‌ای‌ها بود را خارج کرد. آقارحیم هنوز در بعضی مواقع به یاد قدیمش میوه‌ها را درون پاکت برای مشتری‌ها می‌گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
بعد از شستن تک‌تک آن‌ها از یخچال گوجه‌های باغچه کوچک مادربزرگش را خارج کرد و توی سینک ظرف‌شویی گذاشت. بعد از آن‌که اطراف را مرتب کرد، تخته و چاقوی تیزی آورد و مشغول خرد کردن قارچ‌ها شد.
***
عصبی در اتاق باشکوهش رژه می‌رفت. تنها و تنها دغدغه‌اش نزدیک‌تر شدن پلشتان² بود. نمی‌دانست بدون وجود آنیا چه کند! تنها عزیزترین و رازدارش را خود با دستان خود به دنیای دیگری تبعید کرده بود! آن هم در کالبد یک‌بچه، آن‌هم با یک‌دلیل بسیار مضحک!
نفس عمیقی کشید و سعی در جمع‌آوری افکارش کرد. به سمت حقیقت‌نما³ گام برداشت و سعی در حفظ ابهت همیشگی‌اش کرد. دستانش را درون ظرف بلوری گذاشت و به آرامی فرمانده اورانوس را فراخواند.
بعد از آن‌که ارتباط متصل شد، به تصویر خسته رفیقش لبخندی زد. اورانوس هم همانند آذرخش از تعداد محدود باقی مانده‌های ستاک‌لنف بود.
- به‌گوشم امپراطور!
با صدای اورانوس دستش را از حقیقت‌نما خارج کرد و پر ابهت پشتش بهم قلاب کرد.
- چه خبر از آذرخش؟ آنیا دخترم رو پیدا کرد؟
- بله قربان! ایشون رو توی کالبد یک‌دختر پانزده‌ساله در یکی از روستاهای ایران توی سیاره زمین پیدا کرده! دیشب بهم گزارش داد.
طوفان لبخندی زد و قدردان به اورانوس نگاه کرد. بالاخره بعد سالیان‌ سال، تک‌دخترش را به لطف بهترین دوستش یافت. حال تنها مشتاق دیدار بود.
- خبر خیلی خوبیه! تونستید پلشتان رو مهار کنید؟!
- بدون بانو آنیا و بانوی نایره به‌طور کامل خیر؛ اما سعیمون رو می‌کنیم.
***
روز سختی داشت. عصر مخفیانه همراه آفرین به سمت وسایلی که مخفی کرده بودند رفت. از بدشانسی‌شان همان‌موقع مازیار و کسری سر رسیدند و آن‌ها را هنگام برداشتن اجسام دیدند. کنجکاوی بیش‌ از اندازه این دوپسر، طاقت دایانا را تمام کرد و ضربه‌های مهار نشدنی بر سر و صورت آن‌دو فرود آورد. به‌طوری که صورت هردو خونی شد!


². در این داستان پلشتان، موجوداتی هستند با ب*دن‌هایی استخوانی و بدون دست که هرچه سر راهشان باشد را می‌بلعند. آن‌ها دارای چهار چشم هستند، دوتا جلو و دو تا طرفین! فرمانده آن‌ها تشارها هستند که درباره‌شان توضیح داده خواهد شد.
³. نوعی چشمه جوشان که تنها و تنها در قصر سرزمین لنف وجود دارد. برای برقراری ارتباط میان افراد مهم و دیگر اعضا استفاده می‌شود. نوعی دستگاه درون این‌چشمه و ظرف است که در داستان توضیح داده خواهد شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
باباحاجی از او قول گرفت تا دیگر همچین کاری انجام ندهد؛ وگرنه به پدرش اطلاع می‌دهد. دایانا هم با شرمندگی قبول کرد اما نه معذرت خواست و نه وانمود به پشیمانی کرد! گفت:
- همیشه دلم می‌خواست جفتشون رو این‌جوری بزنم...کاش خون بالا می‌آوردن تا بیش‌تر دلم خنک بشه!
شب بعد از شام و شستن ظروف، هردو به بهانه خستگی به اتاقشان رفتند و در اتاق را هم بستند.
آفرین وسایل را درون یک‌پارچه ریخته و بقچه کرده بود. بقچه را آورد و هردو وسط اتاق نشستند.
اول از همه دایانا بار دیگر نامه را خواند. باید هرطور شده با آذرخش در این‌باره صحبت کند.
رو به آفرین که با کنجکاوی گر*دن‌بند برنزی را دید می‌زد، گفت:
- می‌خوام یه کاری کنم آذرخش بیاد خونه! توی همین اتاق باهاش حرف بزنم، بعد این‌که همه خوابیدن. موافقی؟!
آفرین با بی‌خیالی سرش را بلند کرد و به چشمان دایانا زل زد. از طرز نگاه او دایانا لحظه‌ای پیکرش لرزید و از این ‌نگاه متعجب شد! آفرین لبخندی زد و گفت:
- باشه اما هرچی شد با خودت!
سرش را پایین انداخت و باز به گر*دن‌بند زل زد.
- این چرا این‌قدر برام جذابه؟! می‌خوامش!
از این تغییر حالت او، متعجب یک‌تای ابروانش بالا پرید.
شانه‌اش را بالا انداخت و بدون توجه به آفرین، چشمانش را بست. هرچه فیلم‌های ترسناک و تخیلی‌ را که دیده بود را به یاد آورد. برای احضار آذرخش به این کار نیاز داشت! در تصورش کمی بچگانه می‌آمد اما در حال حاضر چاره دیگری نداشت.
تمرکز کرد و چهره‌ای که از آذرخش دیده بود را به خاطر آورد. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. احساس کرد در این دنیا نیست! با صدای طنین انداز آذرخش در ذهنش چشمانش را باز کرد!
- اگ...اگه آ...آذر...آذبانو آمادگیش رو د...دارن من و خ...خدمت‌گ...گذارشون خودمون رو ن...نشون بدیم!
***
ذهنش بسیار بسیار درگیر بود. در ظاهر، انگار آرام بود اما درونش همانند مذاب‌ در حال جوش و خروش بود! نمی‌دانست برای آرام کردن خود کدام از حرف‌های درگیری ذهنش را باور کند! روی دو ‌زانوی خود در سایه درختان باغ یکی از اهالی دِه، نشسته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
صدای ضعیفی در سرش طنین انداخت. به خوبی این‌ صدا را به‌خاطر داشت. به‌سرعت از جایش برخواست و برسام را بلندبلند صدا زد. بعد مدت‌ها خوشحال بود.
برسام از جایش برخواست و با چهره‌ی خواب‌آلود و کمی گیج شده به آذرخش نگریست. چشمانش را نمی‌توانست باز نگه دارد؛ اما با دیدن خنده‌ی بشاش آذرخش خواب را به کل از یاد برد و بهت‌زده، از جایش برخواست.
- یا خود خدا! آذرخش برادر حالت خوبه؟ تو اصلاً بلد بودی بخندی؟! چی شده؟
آذرخش لبخند عمیقی زد و سریع در کالبد دفاعی خود فرو رفت. بعد از آن‌که شاخ‌های ریشه‌مانندش درآمد، با خنده گفت:
- آنیا ب...بانو باهام ارت...ارتباط بر...برقرار کرد! وای نم...نمی‌دونم چ...چطور ولی ف...فق...فقط هرچه س...سریع‌تر بریم. بجنب!
برسام هم تعلل نکرد و با سرعت هرچه تمام‌تر، در کالبد دفاعی خود فرو و رفت و همراه آذرخش با طی‌الارض خود را به خانه‌ای که احضارشان کردند، رساندند.
به محض این‌که رسیدند، با دیدن وسایلی که جلوی دخترها بود شوکه شدند. گمان نمی‌کردند که آن‌ها را پیدا کنند. آذرخش که کمی دل‌گرم شده بود با لحن ملایمی با دایانا ارتباط ذهنی برقرار کرد.
- اگ... اگه آ...آذر...آذربانو آمادگی‌ش رو د...دارن من و خ...خدمت‌گ...گذارشون خودمون رو ن...نشون بدیم!
دایانا بهت‌زده اطراف اتاق را دید زد زمانی که اثری از کسی نیافت رو به آفرین گفت:
- فری اومد! میگه یه ‌نفر دیگه هم باهاشه. آذربانو می‌شناسی؟
آفرین با گمان این‌که دایانا قصد اذیت او را دارد باخنده گفت:
- بگو بیاد جلو ببینیم‌شون!
آذرخش با شنیدن این حرف از پشت کمد گر*دن برسام را کشید و خود را نشان داد. دایانا با دیدن آذرخش، مثل همیشه شوکه شد! شانه‌های آفرین را تکان داد و به پشت سرش اشاره کرد. آفرین هم با بیخیالی برگشت و با دیدن آن دو نفر بُهت‌زده نفسش بند آمد و تا خواست جیغ بزند، دایانا دهانش را گرفت.
بسیار بسیار از دیدن آذرخش و برسام ترسیده بود. نفس‌های عمیقی برای کنترل خود می‌کشید.
دایانا: آفرین، آروم باش باشه؟ اصلاً قرار نیست آسیب ببینی. دستم رو برمی‌دارم؛ اما جیغ نزن، باشه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
آفرین سرش را تکان داد و دایانا هم به آرامی دستانش را از د*ه*ان او برداشت. آب دهانش را قورت داد و به برسام زل زد. به خوبی او را به یاد داشت.
آفرین: تو، تو بودی اون شب، آره؟ برای چی اومدی سراغم؟ مگه آزار داری؟
برسام با حرف‌های آفرین ناگاه بلندبلند شروع به خندیدن کرد. اصلاً توقع همچین واکنش و حرف‌هایی را نداشت. زانو زد و آرنج دستش را روی زانوهایش گذاشت. کنار دستش، چرم‌های نامنظم و قرمز رنگی بود که حال به دلیل زانو زدن او، بیشتر در معرض دید بود. چکمه‌های عجیب و غریب تیره‌ از زیر دستش زیادی در چشم بود. با خنده گفت:
- قربان نفرمایید مگه مریضم؟ هیچ‌کس جرئتش رو نداره که به آذربانو بگه بالای چشم‌هاش ابرو هست؛ من که دیگه جای خود دارم! ابداً دلم نمی‌خواد زبونم رو آتیش بزنید یا چشم‌هام رو دربیارید و توی مذاب انداخته بشه!
بعد اتمام حرفش، بلند بلند خندید. آفرین با چشمانی از حدقه بیرون‌ زده و بهت‌زده به برسام زل زده بود. با شنیدن این حرف‌ها، ناخودآگاه بغض کرده بود. حال که تازه فهمیده بود آذربانو است، حال جالبی نداشت.
یک‌جورهایی بیش‌تر گفته‌های دایانا را باور نکرده بود و الان هضم این اتفاقات برایش بسیار مشکل بود.
- آتیش گرفتن ز*ب*ون و چشم‌ها توی مذاب؟ چی؟ نه! آذربانو منم؟! آخه چرا؟ همون‌طور که دایانا...
آن‌قدر شوک‌زده شده بود که نفس کشیدن را فراموش کرد. دایانا کمی شانه‌هاش را تکان داد تا او را از بهت خارج کند. درحالی که تندتند شانه‌های آفرین را تکان می‌داد رو به برسام گفت:
- خیلی خُلی که نمی‌دونستی این ‌هیچی رو باور نکرده بود! مثل من نیست که با مدارک چشمی چیزی رو باور کنه؛ سند می‌خواد برای باور چیزی! و تو هم این‌طور بهش گفتی اگه غش نکنه شانس آوردیم! غش به کنار، اگه جای اون بودم سکته رو می‌زدم.
برسام از جایش بلند شد و خجالت زده پشت گ*ردنش را شروع به خاراندن کرد و خندید. آذرخش که مدت‌ها بود همچین چیزی را از برسام ندیده بود، در دل حس نشاط ناب و افتخاری را حس می‌کرد! شادی از این‌که حال و هوای بهترین رفیقش درحال برگشتن بود و دیگر وانمود به شاد بودن نمی‌کرد و افتخار از این‌که او دایانا یا همان آنیابانو را یافته بود. این افتخار بزرگی برایش بود؛ به‌خصوص در این زمان که به دنبال جبران خطای گذشته‌اش بود.
افکار بد را پس زد و به چهره‌ی جدی و کمی مضطرب دایانا نگاه کرد. دایانا مشغول تکان دادن آفرین بود، هنوز در بُهت بود و هزیان می‌گفت.
برسام: خدایی اینم کالبده؟ چی توی این جسم دیده که انتخابش کرده؟ آخه آدم این‌قدر...
دایانا: این‌قدر چی؟ ها؟ اجازه توهین به یکی از افراد مهم زندگیم رو نداری!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby

Aby

نویسنده رمان
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-30
نوشته‌ها
3,498
لایک‌ها
17,270
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
ستاک‌لنف
کیف پول من
42,785
Points
300
برسام از زیر نقاب ل*ب‌هایش را از خنده جمع کرد و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد. آذرخش لیوان شیشه‌ای را که روی تاقچه اتاق قرار داشت، برداشت و با نیروی درونی‌اش لیوان را پر از آب کرد و دست دایانا داد. دایانای بهت‌زده، لیوان را از دست‌های عجیب و ریشه‌ای مانند او گرفت و به ل*ب‌های آفرین نزدیک کرد.
از دیدن نیروی آذرخش شوکه شده بود، تابه‌حال همچین چیزی را تجربه نکرده بود، یا شاید هم به‌خاطر نداشت!
آفرین با خوردن آب، صورتش جمع شد و کمی حال خود را جمع و جور کرد. با آمادگی ذهنی، سرش را بلند کرد و به برسام و آذرخش نگاهی انداخت.
- وای خدا باز فکر کردم کابوسه! ببخشید اما یه‌کم زمان می‌بره تا باهاش کنار بیام؛ مثل دایانا نیستم که در لحظه به شرایط عادت کنم. راستی، چرا آب یه‌مزه خاصی می‌داد؟
دایانا خنده کرد و دستش را دور شانه‌های آفرین انداخت. کمی که خود را به او نزدیک کرد گفت:
- عزیز من اصلاً هم این‌طور نیست. من با شرایطی که این‌جوره فقط عادت می‌کنم. تو خودت هم می‌دونی که چه‌قدر خ*را*ب اینم که غیر عادی باشم. بعدش هم چه مزه‌ای مثلاً؟ آب، آبِ دیگه!
آفرین سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد و هردو باهم شروع به خندیدن کردند. با سرفه‌ی برسام به خودشان آمدند و از جا برخواستند.
آذرخش گفت:
- بعداً د...درباره اون آب ب...بهتون میگم. خ...خب تا الان خ...خیلی خوب یه‌چ...چیزهایی رو م...متوجه شدین. اون نا...نامه هم ف...فکر نمی‌کردم که ب...به د...دستتون ب...برسه الان م...میگم که چ...چطور ب...به سرزمین‌هامون ب...برمی‌گردیم.
***
اورانوس، با سرعت هرچه تمام‌تر حقیقت‌نمای خود را فعال کرد. بیش‌تر از این نمی‌توانست در این محاصره دوام بیاورد. حقیقت‌نمای او با پادشاهی متفاوت بود. شکل نیم‌دایره‌ی منحصربه‌فرد و نشان لنف بر روی آن مدرک مهم بودن شخصیتش در دنیای خودش بود. اندازه‌اش به یک‌وجب هم نمی‌رسید.
با عجله، سنگ سبزِ مرکز نیم‌دایره را لمس کرد و ارتباط خوبی با آذرخش برایش محیا شد.
به محض دیدن آذرخش، تندتند شروع به حرف زدن کرد.
- آذرخش پسرم، بهتره زودتر خودت رو همراه بانوی لنف و نایره برسونی بیشتر از این نمی‌تونیم دووم بیاریم! مُهمات‌مون به نصف رسیده.
آذرخش با دیدن چهره‌ی فرمانده‌اش و صداهای اطراف او، هول زده لکنتش بیشتر شد.
- ق...ق...قربان چ...چشم س...سعی می...می...می‌کنم زود بر...برگ...برگردونم به ک...کا...کالبد خ...خودشون. لطفاً د...د...دووم بیارید.
فرمانده اورانوس لبخندی زد و سری تکان داد.
- حلقه‌ی محاصره داره تنگ‌تر میشه، نمی‌ذاریم برسن به لنف، تو هم بهتره یه‌کم عجله کنی تا به‌موقع برسی.
- چ... چشم پدر!
اورانوس با شنیدن کلمه «پدر» از ته‌قلب لبخندی زد و سری تکان داد. با این‌که پدر آذرخش نبود؛ چون او را بزرگ کرده بود پدر صدایش می‌زد. او هم که خانواده‌ای نداشت، به شدت استقبال می‌کرد. حال که بعد از مدت‌ها این را از آذرخش شنید جان دوباره‌ای گرفت و با قدرت بیش‌تری به از بین بردن حلقه‌ی محاصره ادامه داد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Aby
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا