بعد از آنکه دخترها وقت خواستند تا با اینماجرا کنار بیایند و برای رفتن به سرزمین آذراب آماده شوند، اورانوس با آذرخش مکالمهی کوتاهی کرد. بعد از ارتباطی که داشت، به بانوان تاکید کرد که عجله کنند.
دایانا که دلیل این تاکید ناگهانی را نمیدانست، کمی سردرگم به آذرخش نگاهی انداخت. مضطرب بودنش به خوبی هویدا بود.
به قصد کمک و دلداری، سعی کرد دستانش را به آذرخشی بسپارد که پشت به او غرق در افکارش بود. با کلی سعی بازهم دستش به شانههای خاکستری و ریشهای مانند پهن آذرخش نرسید.
آذرخش لبخند کجی زد و برگشت. از همان ابتدا میدانست که قصد دایانا چیست. دایانا هم به محض دیدن صورت آذرخش لبخند پهن و مصنوعی زد. سعی در آن بود که بیکلام و با چشمانش به او امید دهد.
با دیدن پلک زدن چشمان بزرگ و سفیدرنگ آذرخش، نوید خاطر جمعی به او داد! لبخندش واقعی شد و بهسمت خانه برای برداشتن وسایلش گام برداشت.
آفرین با کمی اضطراب چند قدمی به برسام که درحال برداشتن وسایل ضروری آفرین بود، نزدیکتر شد.
- اهم، اسمت برسام بود، درسته؟
به محض شنیدن صدای آفرین از پشت سرش با سرعت از جایش برخواست و روبهرویش ایستاد. آفرین از حرکت یهویی او کمی ترسید.
- چرا همچین میکنی؟
برسام، لحظهای فراموش کرده بود که آفرین با شخصیتی که حالا دارد، دقیقاً برعکس آذربانو است. آذربانو بسیار شخصیت خشن و قانونمندی داشت؛ اما آفرینی که روبهرویش است، بسیار لطیف و شخصیت آزادی دارد.
با شرمندگی دستی به پشت گ*ردنش کشید و با صدای خفه زیر نقابش شرمسارانه گفت:
- شرمنده بانو؛ چون زمانی که توی کالبد خودتون بودید اگه لحظهای دیر میکردم تنبیهام میکردین برای همین عادت دارم. شما ببخش!
آفرین از حرف برسام درباره خودش متعجب شد. چیزی درباره خودش نمیدانست. نه تنها او بلکه دایانا هم همینطور بود.
- فکر کنم حرفاتون چون همش واقعیه احساس بدی ندارم. شاید یهکم از اخلاق الانم رو یادم باشه و مهربونتر رفتار کنم. چهقدر بد بودم ها!
- نه اصلاً. فقط زمانبندی و رعایت قانون خیلی براتون مهم بود اما خب بهتره نگم تا خودتون یادتون بیاد بهخاطر چه چیزی تبعید شدید.
آفرین یکتای ابرویش بالا پرید. ترسش با همصحبتی برسام کمی ریخته بود.
دایانا که دلیل این تاکید ناگهانی را نمیدانست، کمی سردرگم به آذرخش نگاهی انداخت. مضطرب بودنش به خوبی هویدا بود.
به قصد کمک و دلداری، سعی کرد دستانش را به آذرخشی بسپارد که پشت به او غرق در افکارش بود. با کلی سعی بازهم دستش به شانههای خاکستری و ریشهای مانند پهن آذرخش نرسید.
آذرخش لبخند کجی زد و برگشت. از همان ابتدا میدانست که قصد دایانا چیست. دایانا هم به محض دیدن صورت آذرخش لبخند پهن و مصنوعی زد. سعی در آن بود که بیکلام و با چشمانش به او امید دهد.
با دیدن پلک زدن چشمان بزرگ و سفیدرنگ آذرخش، نوید خاطر جمعی به او داد! لبخندش واقعی شد و بهسمت خانه برای برداشتن وسایلش گام برداشت.
آفرین با کمی اضطراب چند قدمی به برسام که درحال برداشتن وسایل ضروری آفرین بود، نزدیکتر شد.
- اهم، اسمت برسام بود، درسته؟
به محض شنیدن صدای آفرین از پشت سرش با سرعت از جایش برخواست و روبهرویش ایستاد. آفرین از حرکت یهویی او کمی ترسید.
- چرا همچین میکنی؟
برسام، لحظهای فراموش کرده بود که آفرین با شخصیتی که حالا دارد، دقیقاً برعکس آذربانو است. آذربانو بسیار شخصیت خشن و قانونمندی داشت؛ اما آفرینی که روبهرویش است، بسیار لطیف و شخصیت آزادی دارد.
با شرمندگی دستی به پشت گ*ردنش کشید و با صدای خفه زیر نقابش شرمسارانه گفت:
- شرمنده بانو؛ چون زمانی که توی کالبد خودتون بودید اگه لحظهای دیر میکردم تنبیهام میکردین برای همین عادت دارم. شما ببخش!
آفرین از حرف برسام درباره خودش متعجب شد. چیزی درباره خودش نمیدانست. نه تنها او بلکه دایانا هم همینطور بود.
- فکر کنم حرفاتون چون همش واقعیه احساس بدی ندارم. شاید یهکم از اخلاق الانم رو یادم باشه و مهربونتر رفتار کنم. چهقدر بد بودم ها!
- نه اصلاً. فقط زمانبندی و رعایت قانون خیلی براتون مهم بود اما خب بهتره نگم تا خودتون یادتون بیاد بهخاطر چه چیزی تبعید شدید.
آفرین یکتای ابرویش بالا پرید. ترسش با همصحبتی برسام کمی ریخته بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: