تمام شدم! با نگاه خواهشمندانهی داغم،
رو به ماشینهایی که با سرعت میروندند و مرا نمیبینند.
چراغهای چشمکزنی که تار میبینم.
پایم را به لبه نزدیک میکنم و جراتش را دارم؛ خوب هم دارم! خسته از نبودنت و خندههای اشکی، تیر کشیدنهای تلخ هرشب.
روحم میپرد و پرتاب میشود؛ شاید.
من جیغ میکشم. در نگاه آخر چقدر چشمهایش تیره بود. بازهم خاطرات هلش داده بودند؛
اما اینبار من، ل*ب پلی کهنه، بالای سر همهی شهروندان، وحشی اما خسته، دود بر ریه میخوراندم.
آهی میکشم و اگر بیایی هم، دیگر من نیستم.
هار شدهام؛ ولی هنوز تنها خواهشم آمدن توست؛
لطفاً بیا! بلندبلند شعرهایی از رنگ غم میخوانم.
چه رنگ قشنگی! کل زندگی من را خورده است و مرا از زندگی خودم پاک کرده. تو را از من گرفته است.
آری تقصیر این اندوه است! با هقهق فانیام فریاد میکشم:
- از غم متنفرم! من باید شاد باشم!
کسی هلم نداد؛ اما تو هم که نبودی دستم را بکشی و بر آغوشت بپوشانیام.
من سنگ قبری نمیخواهم.
رو به ماشینهایی که با سرعت میروندند و مرا نمیبینند.
چراغهای چشمکزنی که تار میبینم.
پایم را به لبه نزدیک میکنم و جراتش را دارم؛ خوب هم دارم! خسته از نبودنت و خندههای اشکی، تیر کشیدنهای تلخ هرشب.
روحم میپرد و پرتاب میشود؛ شاید.
من جیغ میکشم. در نگاه آخر چقدر چشمهایش تیره بود. بازهم خاطرات هلش داده بودند؛
اما اینبار من، ل*ب پلی کهنه، بالای سر همهی شهروندان، وحشی اما خسته، دود بر ریه میخوراندم.
آهی میکشم و اگر بیایی هم، دیگر من نیستم.
هار شدهام؛ ولی هنوز تنها خواهشم آمدن توست؛
لطفاً بیا! بلندبلند شعرهایی از رنگ غم میخوانم.
چه رنگ قشنگی! کل زندگی من را خورده است و مرا از زندگی خودم پاک کرده. تو را از من گرفته است.
آری تقصیر این اندوه است! با هقهق فانیام فریاد میکشم:
- از غم متنفرم! من باید شاد باشم!
کسی هلم نداد؛ اما تو هم که نبودی دستم را بکشی و بر آغوشت بپوشانیام.
من سنگ قبری نمیخواهم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: