ای درویش! درین مقام است که عاشق فراق را بر وصال ترجیح می نهد و از فراق، راحت و آسایش بیش می یابد و همه روز، به اندرون با معشوق می گوید و از معشوق می شنود و معشوق گاهی به لطفش می نوازد و آن ساعت عاشق در بسط[51] است و گاهی به قهرش می گدازد، و آن ساعت عاشق در قبض[52] است و کسانی که حاضر باشند، این بسط و قبض عاشق را می بینند، و نمی دانند که سبب آن بسط و قبضِ آن عاشق چیست.
و در آخر چنان شود که جمال معشوق دل عاشق را از غیر خود خالی یابد، همگی دلِ عاشق را فرو گیرد و چنان که هیچ چیز دیگر را راه نماند، آن گاه عاشق بیش[53] خود را نبیند و همه معشوق را بیند. عاشق اگر خورَد و اگر خسپد و اگر رود و اگر آید، پندارد که معشوق است که می خورد و می خسپد و می رود و می آید. و چون عاشق از غم هجران خلاص یافت و اندوه فراق نماند، با جمال معشوق عادت کرد و گستاخ شد، و از خوف بیرون آمد، یعنی پیش ازین خوف آن بود که عاشق به تجلّی معشوق نیست گردد، و اکنون آن خوف برخاست و چنان شد که اگر معشوق را از بیرون ببیند، التفات نکند و به حال خود باشد و متغیر نشود، از جهت آنکه آن که در اندرون است و در میان دل وطن ساخته است، نزدیک تر از آن است که در بیرون است. چون آن که نزدیک تر است، همگی دل را فرو گرفته است و دل را مستغرق خود گردانیده است و دل با وی انس و آرام گرفته است؛ از بیرون که دورتر است، متأثر نشود و متغیر نگردد و التفات به وی نکند. و اگر کسی سؤال کند که درین مقام از بیرون متغیر نمی شود راست است، چرا به بیرون التفات نمی کند؟ چون بیرون و اندرون یکی اند.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان