• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

گذری بر تاریخچه ادبیات کهن فارسی

  • نویسنده موضوع MAHDIS
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,756
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
719
Points
0
دوری کـه در آن آمدن و رفتن ماسـت

آن را نه بدایت، نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟

* * *

افسوس که سرمایه ز کـف بیرون شد

در پای اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی

کاحوال مسافران دنیا چون شد[16]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,756
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
719
Points
0

ادبیات تعلیمی​

قصه سلیمان و انگشتری​

«سلیمان را صلوات الله علیه، انگشتری بود که همه مملکت سلیمان مر آن انگشتری را به فرمان بودند که نام بزرگ خدای عزوجل بر آن نبشته بود و زنی بود از مادر فرزندان سلیمان، مر او را جراده خواندندی، و سلیمان علیه السلام از همه زنان بر وی آمن تر بودی و هرگاه که اندر آبخانه[17] شدی یا با زنی بخواستی خفتن، نشایستی که آن انگشتری با خویشتن داشتی از جلالت نام خدای عزوجل، پس آن انگشتری از انگشت بیرون کردی و مر این جراده را دادی.

پس آن روز که خدای تعالی خواست که ملکت از وی بشود، چون به آبخانه اندر شد انگشتری مر جراده را داد. یکی دیو بود از مهتران دیوان، نام او صَخر بود و خویشتن بر مانند سلیمان علیه السلام بساخت و پیش جراده رفت و گفت: انگشتری مرا ده. جراده پنداشت که سلیمان علیه السلام است و هیچ او را از سلیمان علیه السلام بازنشناخت و انگشتری او را داد و آن دیو انگشتری بستد و حالی برفت و بر تخت بنشست و انگشتری در انگشت کرد و همه خلقان، هیچ کس او را بازنشناختند از سلیمان و همچنان که فرمانِ سلیمان می بردند، جمله فرمان بردار او گشتند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,756
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
719
Points
0
پس چون سلیمان علیه السلام از آبدست فارغ شد، پیش جراده رفت و انگشتری طلب کرد و جراده گفت که: من انگشتری، سلیمان را دادم و تو نه سلیمانی. تو دیوی ای و خود را بر مثال سلیمان ساخته ای و اگر نه سلیمان علیه السلام آبدست کرد و انگشتری گرفت و بر تخت مملکت نشست. تو برو و ابلهی مکن وگرنه سلیمان بداند، و تو را پاره پاره گرداند.

پس سلیمان علیه السلام متحیر اندر ماند و هیچ ندانست که چه کند و او را اندر هیچ حجره ها رها نمی کردند و از خانه بیرون کردند و هر کجا برفتی و گفتی که سلیمانم، چندان بزدندی که بی هوش گشتی، و آن دیو بر تخت نشسته بود و آن ملک می راند و حکم و فرمان همی داد و سلیمان علیه السلام هرگاه به خانه خود نزدیک زنان خویش اندر رفتی، او را در خانه رها نکردندی، و روی از وی پنهان کردندی. پس عاجز اندر مانده بود و گرسنه شد و هیچ تدبیر نمی دانست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,756
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
719
Points
0
پس از شهر بیرون شد و دریا نزدیک بود و به ل*ب دریا رفت، پیش صیادان که ماهی همی گرفتند، و گفت که من سلیمانم. صیادی برخاست و چوبی بر سر وی زد و سرش بشکست. پس همچنان گرسنه می بود، و تدبیری نمی دانست و به حمالی صیادان رفت و تا شب حمالی همی کرد. پس چون شب درآمد، به مزد حمالی، دو ماهی او را دادند و آن دو ماهی به شهر برد و یکی بفروخت و به نان بداد. یکی بریان کرد و با آن بخورد و همچنان هر روزی به حمالی همی رفتی و دو ماهی ستدی و روزگار بدان به سر همی بردی تا مدت چهل روز بگذشت. پس خدای عزوجل بر وی ببخشود و مُلْکَت به وی بازداد.

و سبب چنان بود که دیو بر تخت بنشست و حکمی کرد که با حکم های سلیمان علیه السلام موافق نبود، و بیرون حکم تورات بود، و علما و حکما همی دانستند که آن، مخالف حکم تورات است؛ هیچ نمی یارستند گفتن. پس آصف بن برخیا برخاست و بیامد و جمله بنی اسرائیل بیامدند، و آصف در حجره های سلیمان علیه السلام در می رفت و از حال سلیمان علیه السلام می پرسید. ایشان گفتند که سلیمان علیه السلام اکنون چهل روز گذشت تا هیچ نزدیک ما نیامد. پس یقین گشتند که آن دیو است که بر جای سلیمان علیه السلام نشسته است، پس حق تعالی سلیمان علیه السلام را ملکت بازداد و به جای خویش بازآورد».[18]

ترجمه تفسیر طبری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,756
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
719
Points
0

انوشیروان و پیرزن دانا​


«گویند روزی نوشروان عادل برنشسته بود و با خاصّگیان به شکار می رفت و بر کنار دیهی گذر کرد. پیری را دید نود ساله که گوز در زمین می نشاند. نوشروان را عجب آمد؛ زیرا که بیست سال گوز کشته بر می دهد. گفت: «ای پیر گوز می کاری؟» گفت: «آری». خدایگان گفت: «چندان بخواهی زیست که برش بخوری؟» پیر گفت: «کشتند و خوردیم و کاریم و خورند.» نوشروان را خوش آمد. گفت: «زه.» در وقت خزینه دار را گفت تا هزار درم به پیر داد. پیر گفت: «ای خداوند هیچ کس زودتر از بنده گوز نخورد.» گفت: «چگونه؟» پیر گفت: «اگر من گوز نکشتمی و خدایگان این جا گذر نکردی، آن چه به بنده رسید، نرسیدی و بنده آن جواب ندادی، من این هزار درم از کجا یافتمی؟» نوشروان گفت: «زها زه»، خزانه دار در وقت، دو هزار درم دیگر بدو داد؛ بهر آنک دوباره زه به زبان نوشروان رفت».[19]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,756
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
719
Points
0

درویش فارغ بال​


«چنان شنودم که وقتی دو صوفی با هم می رفتند؛ یکی مجرّد[20] بود و دیگری پنج دینار داشت. مجرّد، دلیر همی رفت و باک نداشت و هرکجا که رسیدی، ایمن بودی و جایگاه مخوف می خفتی و می غلتیدی به مراد دل؛ و خداوندِ پنج دینار از بیم نیارستی. وقتی به سر چاهی رسیدند؛ جایی مخوف بود و سر چند راه بود، صوفی مجرّد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوندِ چند دینار از بیم نیارستی خفتن. همی گفت: «چه کنم؟ پنج دینار زر دارم و این جایْ مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمی گیرد؛ یعنی که نمی یارم خفت و نمی یارم رفت.» صوفی مجرّد گفت: «پنج دینار به من ده.» بدو داد. وی به تک چاه انداخت، گفت: «برستی، ایمن بخسب و بنشین و برو که مفلس در حصار رویین است».[21]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,756
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
719
Points
0

شناختن دنیا​

«مَثَلِ اهل دنیا، در مشغولی ایشان به کار دنیا و فراموش کردن آخرت، چون مَثَل قومی است که در کشتی باشند و به جزیره ای رسیدند. برای قضای حاجت[22] و طهارت بیرون آمدند و کشتی بان منادی[23] کرد که: «هیچ کس مباد که روزگار بسیار بَرَد، و جز به طهارت مشغول شود که کشتی به تعجیل خواهد رفت.» پس ایشان در آن جزیره پراکنده شدند. گروهی که عاقل تر بودند، سبک طهارت کردند و بازآمدند. کشتی فارغ[24] یافتند؛ جایی که خوش تر و موافق تر بود بگرفتند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره عجب بماندند و به نظاره بازایستادند و در آن شکوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگ ریزه های منقّش و ملوّن نگریستند. چون بازآمدند، در کشتی هیچ جای فراخ نیافتند. جای تنگ و تاریک بنشستند و رنج آن می کشیدند.

گروهی دیگر نظاره اختصار نکردند، بلکه آن سنگ ریزه های غریب و نیکو چیدند و با خود بیاوردند، و در کشتی جای آن نیافتند. جای تنگ بنشستند و بارهای آن سنگ ریزه ها بر گر*دن نهادند و چون یک دو روز برآمد، آن رنگ های نیکو، بگردید و تاریک شد و بوی های ناخوش از آن آمدن گرفت، جای نیافتند که بیندازند. پشیمانی خوردند و بار و رنج آن بر گر*دن می کشیدند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره متحیر شدند تا از کشتی دور افتادند و کشتی برفت و منادی کشتی بان نشنیدند و در جزیره می بودند، تا بعضی هلاک شدند ـ از گرسنگی ـ و بعضی را سباع هلاک کرد. آن گروه اول، مَثَل مؤمنان پرهیزکار است و گروه بازپسین، مَثَل کافران، که خود و خدای را ـ عزوجل ـ و آخرت را فراموش کردند و همگی خود را به دنیا دادند که « اسْتَحَبّوا الْحَیاةَ الدّنْیا عَلَی اْلاخِرَةِ» و آن دو گروه میانین، مَثَل عاصیان است که اصل ایمان نگاه داشتند، ولیکن دست از دنیا برنداشتند. گروهی با درویشی تمتُّع کردند و گروهی با تمتّع، نعمت بسیار جمع کردند تا گران بار شدند».[25]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,756
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
719
Points
0
قصه آن کس که درِ یاری بکوفت

آن یکی آمد درِ یاری بزد

گفت یارش: «کیستی ای معتمد؟»[26]

گفت: «من» گفتش: «برو هنگام نیست

بر چنین خوانی مُقام[27] خام نیست»

خام را جز آتش هجر و فراق

کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟»

رفت آن مسکین و سالی در سفر

در فراق دوست سوزید از شرر

پخته گشت آن سوخته، پس بازگشت

باز گِرد خانه همباز[28] گشت

حلقه زد بر در به صد ترس و ادب

تا بنجهد بی ادب لفظی ز ل*ب

بانگ زد یارش که: «بر در کیست آن؟»

گفت: «بر در هم تویی ای دل ستان»

گفت: «اکنون چون منی، ای من درآ

نیست گنجایی دو من را در سرا

نیست سوزن را سر رشته دو تا

چون که یک تایی در این سوزن درآ»

رشته را با سوزن آمد ارتباط

نیست در خور با جَمَل[29] سمّ الخِیاط[30]

کی شود باریک هستی جمل

جز به مقراض[31] ریاضات و عمل؟

دست حق باید مر آن را ای فلان

کو بود بر هر محالی کن فکان

هر محال از دست او ممکن شود

هر حرون[32] از بیم او ساکن شود

این سخن پایان ندارد، هین، بتاز

سوی آن دو یار پاک پاکباز

گفت یارش که: «اندرآ، ای جمله من

نی مخالف چون گل و خار و چمن»

رشته یک تا شد، غلط کم شد کنون

گر دو تا بینی حروف کاف و نون

هر نبی و هر ولی را مسلکی است

لیک تا حق می برد، جمله یکی است[33]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,756
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
719
Points
0
چشم تنگ دنیادار

«بازرگانی را دیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش برد. همه شب دیده بر هم نبست از سخنانِ پریشان گفتن که فلان انبازم[34] به ترکستان است و فلان بضاعت به هندوستان و این قباله فلان زمین است و فلان مال را فلان کس ضمین.[35] گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است. باز گفتی: نه که دریای مغرب مشوّش است. سعدیا، سفری دیگرم در پیش است؛ اگر کرده شود، بقیت عمر به گوشه ای بنشینم. گفتم: آن کدام سفرست؟ گفت: گوگردی پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم عظیم قیمتی دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آورم و دیبای رومی به هند و فولادِ هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و بُردِ یمانی به پارس و از آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف، از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت: ای سعدی، تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده ای. گفتم:

آن شنیدستی که روزی تاجری

در بیابانی بیفتاد از ستور

گفت: چشمِ تنگِ دنیادار را

یا قناعت پُر کند یا خاکِ گور[36]

ادبیات تعلیمی (انتقادی)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,756
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
719
Points
0

ادعای خدایی​

«شخصی دعوی خدایی می کرد. او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: «پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری می کرد، او را بکشتند.» گفت: «نیک کرده اند که او را من نفرستادم».

باقی تو دانی​

«جحی در کودکی چند روز مزدور خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد. خواست به کاری رود. جحی را گفت: «در این کاسه زهر است، زنهار تا نخوری که هلاک شوی.» گفت: «مرا با آن چه کار است؟» چون استاد برفت، جحی وصله جامه ای به طرف داد و پاره ای فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد بازآمد، وصله طلبید. جحی گفت: «مرا مزن تا راست گویم، حال آنکه من غافل شدم، طرّار[37] وصله ربود، ترسیدم که تو بیایی و مرا بزنی، گفتم زهر بخورم تا تو بازآیی، من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقی تو دانی».
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS
بالا