کامل شده داستان کودکانه جهانگرد|kiyana کاربر انجمن تک‌‌رمان

  • نویسنده موضوع kiyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 709
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,659
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
Polish_۲۰۲۱۰۷۲۱_۰۲۵۸۵۸۷۸۸.png
به نام خدا
نویسنده: batkian
داستان کوتاه کودکانه: جهانگرد
ویراستار: Pegah.a

در روزگاران کهن، یک جهانگرد تصمیم گرفت که تمام جهان را سفر کند. جهانگرد راهی سفر شد. کوله‌بار خود را پر از طعام‌های گوناگون و جامه‌هایی برای هوای سرد و گرم کرد و به راه افتاد.
جهانگرد پیش خود فکر کرد که در این سفر چه رویدادهایی برای او پیش می‌آید. همان‌طور که در این فکر بود، وارد جنگلی از انبوه تمشک شد. پرندگان باهم هم‌نوا آهنگ جنگل را می‌ساختند. او درحالی که هنوز غرق فکر کردن بود، به یک‌باره پایش به تکه‌سنگی گیر کرد و بر روی صخره‌ای در جنگل افتاد. بعد از کمی مکث کردن دستانش را روی زمین فشار داد و بر روی دو پای خود بلند شد. آن‌گاه هنگامی که به دست خود خیره شد، متوجه شد دستش خون‌آلود است.
گرسنه و تشنه بر روی زمین افتاد. با خود گفت که روی سنگی می‌نشینم و کمی استراحت می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,659
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
وقتی به خود آمد، متوجه شد که روی یک لاک‌پشت پیر نشسته است. ترسید و سریع بلند شد.
لاک‌پشت گفت:
- نترس جوان، عیبی ندارد! سال‌هاست که مردم می‌آیند و روی من می‌نشینند.
سپس خندید و گفت:
- مرا با تخته‌سنگ اشتباه می‌گیرند.
جهانگرد با تاسف و اندوه گفت:
- ای‌لاک‌پشت، من از تو معذرت می‌خواهم! انسان‌ها آن‌قدر مانند من نادان هستند که لاک‌پشتی را با تخته سنگی اشتباه می‌گیرند.
اندکی بعد کوله‌بارش را باز کرد تا طعامی بخورد؛ ولی هنگامی که بر صخره افتاده بود، تمام آب و غذایی که داشت، ریخته بود و خبری از آن‌ها نبود. جهانگرد پیش خود گفت:
- عیبی ندارد در سفر چنین خطرهایی وجود دارد.
او از لاک‌پشت پرسید:
- آیا تو جایی را می‌شناسی که چیزی برای خوردن و آشامیدن پیدا شود؟
لاک‌پشت گفت:
- از بوته‌های تمشک برای خوردن استفاده کن؛ سپس که سیر شدی چند کیلومتر آن‌طرف‌تر چشمه‌ای وجود دارد که می‌توانی از آن آبی زلال و خوشمزه را بنوشی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,659
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
جهانگرد، راه تاریک را در پیش گرفت. صداهای مهیب و ترسناک، درخت‌های بلند که تا آسمان‌ها کشیده شده بودند و تکه‌ ابری سیاه در بالای سر انسان دیده می‌شد. جهانگرد به چشمه رسید. چشمه همانند آینه تصویر را در خود قاب می‌کرد. جهانگرد کوزه‌ی گلی خود را از کوله‌اش درآورد. کوزه‌ی خاک‌آلود را در آب فرو برد.
آبی نوشید و در زیر سایه‌ی درختی بزرگ بر روی زمین نشست. چشمه به صدا در آمد و گفت:
- می‌دانی چرا من آن‌قدر تمیز و پاکیزه هستم؟
جهانگرد با تعجب پرسید:
- تو سخن می‌گویی؟
چشمه گفت:
- بله جانم! حالا بگو می‌دانی یا نه؟
جهانگرد با شگفتی پاسخ داد.
- نه نمی‌دانم.
چشمه زمزمه کرد:
- من از دست انسان‌ها دور هستم. جانوران آبزی با مهرورزی به من، حتی وقتی کوچک‌ترین زباله‌ای درون من بیفتد، مرا پاک و تمیز می‌سازند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,659
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
جهانگرد پیش خود فکر کرد که چرا انسان‌ها مانند این مخلوقات خد،ا آن‌قدر مهربان و دلسوز نیستند؟!
او گفت:
- چشمه تو از کجا می‌آیی؟
چشمه گفت:
- از یک کوهی استوار بر زمین.
جهانگرد قدم برمی‌داشت و به آسمانی که کم‌کم داشت خورشید درخشان را نهان می‌ساخت؛ نگاه می‌کرد.
او به کوه استوار رسید. جهانگرد فریاد زد:
- سلام ای‌‌کوه بزرگ و پایدار!
صدایش به خودش بازگشت و دوباره این صدا را شنید.
- سلام ای‌کوه بزرگ و پایدار!
او تعجب کرد. کوه گفت:
- سلام جوان! حتماً بسیار تعجب کرده‌ای که چرا صدایت دوباره به خود باز می‌گردد.
جهانگرد گفت:
- بله.
کوه گفت:
- هر سخنی که در این‌جا بیان کنی به خودت برمی‌گردد؛ چه سخن خوب و چه سخن بد.
ادامه داد:
- حالا برای چه چیزی به این‌جا آمده‌ای؟
جهانگرد گفت:
- من می‌خواهم تمام جهان را سفر کنم.
کوه گفت:
- اگر کار خوبی در زمین باشد، این کار است.
جهانگرد زمزمه کرد:
- من امشب را در غار ن*زد*یک*ی تو می‌گذرانم و صبح راه خود را ادامه می‌دهم.
جهانگرد در یک غار تنگ و تاریک رفت. کوله‌بار خود را بر زمین گذاشت و بر روی سطح ناهموار غار دراز کشید و به آینده‌ای که در پیش دارد، فکر کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,659
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
آسمان دیگر ابرهای تیره را نشان داده بود. ماه درخشان کامل و ستاره‌هایی که در حال چشمک زدن بودند، در آسمان دیده می‌شد. چشم‌هایش را آرام بست و به سفر پرماجرایی که در پیش دارد اندیشید. امروز جالب‌ترین روز زندگی‌اش را سپری کرده بود.
صبح روز بعد، آفتاب طلوع کرده بود و آسمانی آفتابی دیده می‌شد. او ناگهان چشم‌هایش را باز کرد. بلند شد، کوله‌بارش را بست و با نام خدا مسیر خود را ادامه داد. راه می‌رفت و پرندگان در بالای سر آواز می‌خواندند و با جهانگرد حرکت می‌کردند.
جهانگرد به دشتی سرسبز رسید و وارد دشت شد. در دشت صح*نه‌های وحشتناکی می‌آمد. ترسید؛ ولی قدم برمی‌داشت. جلوتر که رفت، ناگهان گیاهانی گوشت‌خوار که در آن‌جا وجود دارند را دید‌ و پا به فرار گذاشت. پایش پشت سر هم به ساقه‌های گیاهان گوشت‌خوار گیر می‌کرد و بر زمین می‌افتاد؛ ولی بازهم ادامه می‌داد و ناامید نمی‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,659
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
بالاخره از دست گیاهان گوشت‌خوار نجات یافت. خسته، تشنه و بسیار گرسنه بود. همان‌طور که می‌رفت به یک درخت کهنسال رسید. از کنار درخت می‌گذشت که ناگهان درخت به صدا درآمد.
- ای‌انسان! برای چه این‌قدر ناراحت هستی؟
جهانگرد که دیگر با حرف زدن جنگل، عادت کرده بود، پاسخ داد:
- من خیلی خسته، گرسنه و تشنه هستم!
درخت گفت:
- می‌دانم چرا. مردم از دست این گیاهان گوشت‌خوار در امان نیستند. حالا بیا در زیر سایه‌ی من استراحت کن، از میوه‌های من بخور و ل*ذت ببر و از چشمه‌ای که در کنار بر می‌جوشد بنوش. همان‌طور که در حال استراحت بود، درخت گفت:
- من بلندترین درخت کهنسال این جنگل هستم. من مسئولیت دارم لانه‌ی پرندگان را بر روی شاخه‌هایم نگه‌داری کنم. در حفظ میوه‌هایی که خداوند بر شاخه‌هایم نهاده، امانت‌دار باشم. با سایه‌ای که دارم استراحت‌گاهی برای مردم باشم و در هنگام پیری میز و نیمکت برای نیازمندان هستم. خداوند هرچیزی را بدون حکمت نیافریده است.
جهانگرد گفت:
- ای‌درخت! یک چیزی را یادت رفت.
درخت گفت:
- چه چیزی؟
جهانگرد پاسخ داد:
- زندگی کردن مردم در دست اکسیژنی هست که به آن‌ها می‌دهی.
درخت با صدای خش‌دارش پاسخ داد:
- ای انسان! من یادم نرفت. زندگی کردن مردم در دست خدا است و من فقط یک وسیله هستم.
جهانگرد به آسمان نگاه کرد و زمزمه کرد:
- اول از پروردگار و بعد از تو درخت، سپاسگزارم که به ما انسان‌ها توانایی بودن در این زندگی را می‌دهید!
و بعد به راه خود ادامه داد و از درخت دور شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,659
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
بسیار راه‌ها را گذراند. هوا بسیار سرد و طوفانی شده بود. موج‌های دریا به شدت خود را به ساحل می‌کوبیدند. جهانگرد لباس بارانی خود را پوشید. آسمان خشمگین شده بود و رعدو‌برق شدیدی در آسمان دیده می‌شد. جهانگرد نتوانست در برابر آن‌همه سرما مقاومت کند و در آن تاریکی راه خود را در پیش گیرد.
آن‌گاه نوری را در دوردست دید و به سرعت دوید تا خود را به آن‌ نور برساند.
به کلبه درویشی رسید و در را کوبید. درویش در را باز کرد. جهانگرد گفت:
- سلام، من بسیار سردم است! اگر راضی باشید من امشب مهمان شما باشم.
درویش با مهربانی گفت:
- خوش آمدید! بفرمایید داخل!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,659
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
در آن کلبه، درویش با همسر پیرش زندگی می‌کرد. جهانگرد پرسید:
- شما فرزندی دارید؟
درویش گفت:
- بله ما یک پسر و یک عروس داریم؛ ولی آنان نتوانستند در برابر ظلم و ستم پادشاه طاقت بیاورند و از این‌جا رفتند. الان حدوداً پانزده‌سال است که ما آن‌ها را ندیده‌ایم؛ ولی در شهری در ن*زد*یک*ی این‌جا زندگی می کنند و دعای خیر ما بدرقه‌ی راهشان است.
جهانگرد گفت:
- مگر پادشاه این‌جا چه کاری انجام می‌دهد؟
پیرزن پاسخ داد:
- پادشاه این‌جا خیلی ظالم است! ما از دار دنیا فقط یک گوسفند داریم. یک‌روز داروغه‌ی پادشاه آمد و گفت مالیات بدهید، ما هم گفتیم پولی نداریم و فقط یک گوسفند داریم که از شیر آن کمی می‌نوشیم و باقی آن را نان و کلوچه درست می‌کنیم و می‌فروشیم و مقداری هم به نیازمندان می‌بخشیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,659
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
- داروغه به سربازان دستور داد تا گوسفند ما را برای پادشاه ببرند؛ ولی ما در برابر ظلم‌وستم ایستادگی کردیم و گوسفند را به آنان دادیم. سربازان پادشاه آمدند و تمام پولی را که از فروختن کلوچه‌ها به دست آورده بودیم، غارت کردند. ماهم که پیر بودیم نتوانستیم حق‌مان را پس بگیریم.
درویش گفت:
- ای‌زن! این چه صحبتی است که می کنی؟ ایشان مهمان ما هستند، ما نباید با مشکلات‌مان ناراحتش کنیم.
سپس پیرمرد پرسید:
- راستی، اسمت چیست و از کجا به این‌جا آمده‌ای؟
جهانگرد پاسخ داد:
- نام من جهانگرد است. من تصمیم دارم که کل جهان را سفر کنم و به امید خدا تابه‌حال بسیاری از راه را پیموده‌ام.
پس از آن برای جهانگرد کلوچه آورد. جهانگرد آن‌ها را خورد و تشکر کرد. شب آنجا خوابید.
صبح شد و خورشید درخشان دوباره بر آسمان می‌درخشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,659
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
درویش و همسرش سحرخیز بودند. جهانگرد را هم بیدار کردند. جهانگرد خداحافظی کرد و به‌سمت شهر حرکت کرد. شهر پر از همهمه بود. مردم می‌گفتند که شاه بیمار است و چون فرزندی ندارد به دنبال جانشینی می‌گردد. جهانگرد به پیش وزیر شاه رفت و گفت:
- جانشینی پادشاه چه شرایطی دارد؟
وزیر پاسخ داد:
- باید یک پسر باهوش باشد و یک همسر خوب داشته باشد و سوالی را که پادشاه می‌پرسد جواب بدهد.
جهانگرد سریعاً به کلبه درویش بازگشت و به درویش گفت:
- آیا پسرت باهوش است و یک همسر خوب دارد؟
درویش گفت:
- آری؛ ولی برای چه؟
جهانگرد گفت:
- آیا نشانی از آن‌ها دارید؟
درویش گفت؛
- پیرزن رفته تا آن‌ها را پس از مدت طولانی برای مهمانی، امشب به خانه‌ی ما بیاورد. تا ساعاتی دیگر هم برمی‌گردد.
پیرزن با فرزند و عروسش بازگشتند. جهانگرد ماجرا را برای عروس و پسر تعریف کرد و آن‌ها را به پیش پادشاه برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا