به نام خدا
نویسنده: batkian
داستان کوتاه کودکانه: جهانگرد
ویراستار: Pegah.a
در روزگاران کهن، یک جهانگرد تصمیم گرفت که تمام جهان را سفر کند. جهانگرد راهی سفر شد. کولهبار خود را پر از طعامهای گوناگون و جامههایی برای هوای سرد و گرم کرد و به راه افتاد.
جهانگرد پیش خود فکر کرد که در این سفر چه رویدادهایی برای او پیش میآید. همانطور که در این فکر بود، وارد جنگلی از انبوه تمشک شد. پرندگان باهم همنوا آهنگ جنگل را میساختند. او درحالی که هنوز غرق فکر کردن بود، به یکباره پایش به تکهسنگی گیر کرد و بر روی صخرهای در جنگل افتاد. بعد از کمی مکث کردن دستانش را روی زمین فشار داد و بر روی دو پای خود بلند شد. آنگاه هنگامی که به دست خود خیره شد، متوجه شد دستش خونآلود است.
گرسنه و تشنه بر روی زمین افتاد. با خود گفت که روی سنگی مینشینم و کمی استراحت میکنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: