پادشاه از او پرسید:
- اگر در یک غار گیر بیفتی به چه کسی لعنت میفرستی؟
پسر گفت:
- بر پادشاهان ظالم که مالواموال مردم را غارت میکنند و آنها را آزار میدهند.
شاه با شنیدن این سخن پسر، بهجای پادشاه نشست و همسرش هم ملکه شد و به خوبی آن کشور را اداره کردند. کشوری که دیگر ظلموستمی در آن نبود.
درویش و پیرزن از جهانگرد تشکر کردند و او نیز به سفر خود ادامه داد.
او به این فکر میکرد که چقدر خوششانس بوده است. خداوند به او لطف کرد تا بتواند سفر کند و کشوری را نجات دهد.
او هیچگاه لطفی که در حق پیرمرد و خانوادهاش کرده بود را آشکار نساخت و ریا نکرد.
- اگر در یک غار گیر بیفتی به چه کسی لعنت میفرستی؟
پسر گفت:
- بر پادشاهان ظالم که مالواموال مردم را غارت میکنند و آنها را آزار میدهند.
شاه با شنیدن این سخن پسر، بهجای پادشاه نشست و همسرش هم ملکه شد و به خوبی آن کشور را اداره کردند. کشوری که دیگر ظلموستمی در آن نبود.
درویش و پیرزن از جهانگرد تشکر کردند و او نیز به سفر خود ادامه داد.
او به این فکر میکرد که چقدر خوششانس بوده است. خداوند به او لطف کرد تا بتواند سفر کند و کشوری را نجات دهد.
او هیچگاه لطفی که در حق پیرمرد و خانوادهاش کرده بود را آشکار نساخت و ریا نکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: