- تاریخ ثبتنام
- 2020-09-14
- نوشتهها
- 580
- لایکها
- 7,181
- امتیازها
- 93
- محل سکونت
- اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
- کیف پول من
- 420
- Points
- 0
-کنجکاو شدم!
ایشی گفتم. من و که رسوند گفت:
-باهام میای؟
-کجا بیام بابا؟ من و تا اینجا آوردی باز برگردم تو اون جهنم درّه؟ دستت درد نکنه تا اینجا من و رسوندی، خدا خیرت بده.
و به سمت مروارید رفتم.
-مروارید...
که دیدم خانم خانما کل خوراکی ها رو تنهایی کوفت کرده و با لبخند نگام میکنه. یدونه زدم پس گ*ردنش و گفتم:
-بد نگذره، تک خور چرا هیچی نذاشتی؟
-شرمنده دیر اومدین گفتم از خودم پذیرایی کنم.
-کوفت بخوری، مگه آرسام نیومده؟
-نه!
-نمیدونی کجاست؟
- من از کجا بدونم؟ شما با هم بودین من بگم کجاست؟
- من گم شدم و بعد یه آقا نجاتم داد!
-نکنه همون نقابیه؟
-زدی به هدف.
مروارید دستاش و رو به آسمون گرفت و گفت:
-خدایا یدونه از این نقابی ها هم به ما بده.
-آمین، حالا تا آرزوت برآورده بشه بریم ببینیم آرسام کجاست.
قبل از اینکه اعتراض کنه دستش و کشیدم و بلندش کردم. اومد کفش هاش و بپوشه که صرف نظر کرد و گفت:
-اِ آرسام داره میاد.
به سمتی که اشاره کرد برگشتم و نگاه کردم. آرسام هیزم هایی که دستش بود و ریخت زمین و با اخم اومد سمتم. مروارید زد به پهلوم و گفت:
-بدو تا نرسیده.
-کجا برم؟
-میخوای بمیری؟!
-نه!
-پس فرار کن.
منم حرف مروارید و گوش کردم و دوتا پا داشتم دوتا دیگه قرض گرفتم و دویدم. صدای آرسام اومد:
-وایسا آیه!.
-نمیخوام.
ایشی گفتم. من و که رسوند گفت:
-باهام میای؟
-کجا بیام بابا؟ من و تا اینجا آوردی باز برگردم تو اون جهنم درّه؟ دستت درد نکنه تا اینجا من و رسوندی، خدا خیرت بده.
و به سمت مروارید رفتم.
-مروارید...
که دیدم خانم خانما کل خوراکی ها رو تنهایی کوفت کرده و با لبخند نگام میکنه. یدونه زدم پس گ*ردنش و گفتم:
-بد نگذره، تک خور چرا هیچی نذاشتی؟
-شرمنده دیر اومدین گفتم از خودم پذیرایی کنم.
-کوفت بخوری، مگه آرسام نیومده؟
-نه!
-نمیدونی کجاست؟
- من از کجا بدونم؟ شما با هم بودین من بگم کجاست؟
- من گم شدم و بعد یه آقا نجاتم داد!
-نکنه همون نقابیه؟
-زدی به هدف.
مروارید دستاش و رو به آسمون گرفت و گفت:
-خدایا یدونه از این نقابی ها هم به ما بده.
-آمین، حالا تا آرزوت برآورده بشه بریم ببینیم آرسام کجاست.
قبل از اینکه اعتراض کنه دستش و کشیدم و بلندش کردم. اومد کفش هاش و بپوشه که صرف نظر کرد و گفت:
-اِ آرسام داره میاد.
به سمتی که اشاره کرد برگشتم و نگاه کردم. آرسام هیزم هایی که دستش بود و ریخت زمین و با اخم اومد سمتم. مروارید زد به پهلوم و گفت:
-بدو تا نرسیده.
-کجا برم؟
-میخوای بمیری؟!
-نه!
-پس فرار کن.
منم حرف مروارید و گوش کردم و دوتا پا داشتم دوتا دیگه قرض گرفتم و دویدم. صدای آرسام اومد:
-وایسا آیه!.
-نمیخوام.