- تاریخ ثبتنام
- 2020-09-14
- نوشتهها
- 580
- لایکها
- 7,181
- امتیازها
- 93
- محل سکونت
- اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
- کیف پول من
- 420
- Points
- 0
دیگه تصمیم گرفته بودم اگه این بار ببینمش باهاش خوش رفتاری کنم. دوستش و که دیدم گفت امیر حسین بد حاله و توی بیمارستان بستری شده. با اینکه کلی کار ریخته بود روی سرم خودم و مجبور کردم برم عیادتش. آدرس بیمارستان رو از دوستش گرفتم و راهی شدم. وقتی رسیدم به سمت رسپشن رفتم و شماره ی اتاق امیرحسین و گرفتم. وارد اتاقش شدم که دیدم از روی تخت بلند شده و از پنجره آویزون شده. لبخندی زدم و گفتم:
-میفتی امیرحسین!
با شنیدن صدام یه لحظه دست از بازیگوشی برداشت. سرش و به طرفم چرخوند.
-شمایین؟ بالاخره اومدین خاله شبنا؟!
با تعجب خیره شدم بهش. اسم منو از کجا میدونه؟ پرید بغلم و گفت:-دوستتون دارم.
کاراش شک برانگیز بود. آخه یک گل فروش چطور میتونه انقدر بهم علاقه مند بشه؟... از روی زمین بلندش کردم و روی تخت نشوندمش.
-مریض شدی آقا کوچولو؟
سرش و تکون داد و گفت:
-اوهوم! ولی دکتر گفته زودی خوب میشم ...
-کی تو رو آورده بیمارستان؟
دهن باز کرد تا حرف بزنه اما سریع جلوی خودش و گرفت و گفت:-اوم ... نمیدونم!
-خیله خب، فعلا باید استراحت کنی تا خوبه خوب شی.
با صدای قاروقور شکمش چشم دوختم به صورتش. ولی اون حواسش نبود. لبخندی زدم و گفتم:
-چی دوست داری واست بگیرم شیرمرد؟!
انگشت اشاره اش و روی ل*بش گذاشت و حالته تفکر به خودش گرفت. لبخند بامزه و شیرینی زد و گفت:
-آهان! شکلات میخری واسم؟ آخه دوستام میگن خیلی خوشمزه اس. ولی من نخوردم. تو خوردی؟
ل*بم و کج کردم و الکی گفتم:
-نه! منم نخوردم. بمون همینجا تا من برگردم.
با شک و تردید گفت:
-میخری خانم؟!
-آره عزیزم، میرم شکلات بخرم با هم بخوریم. در ضمن به من بگو خاله باشه؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
-باشه! منم قول میدم گل مجانی بهتون بدم.
لپش و کشیدم و داشتم میرفتم که لحظه ی آخر دیدم امیر حسین دوباره روی پنجره رفت. با خودم گفتم نکنه از این ارتفاع بیفته. به عقب برگشتم و گفتم:-امیرحسین...
-بله؟
-از پنجره بیا پایین؛ پرت شی از اونجا دیگه نمیتونی شکلات بخوری ها.
-چشم اومدم!
و مودب روی تختش نشست.
-آفرین! تا من برمیگردم نمیریها.
سرش و تکون داد. با اینکه میترسیدم یادش بره بازم از بیمارستان بیرون اومدم. از مغازه علاوه بر شکلات براش کلی خوراکی خریدم. از مغازه بیرون اومدم و داشتم به سمت بیمارستان میرفتم که دیدم امیرحسین با گل های چیده شده توی دستش میخواد بیاد اینور خیابون. منو که دید گل های توی دستش رو بالا گرفت و گفت:
-واسه شما گل چیدما.
و از خیابون دوید سمتم. نگران نگاهش کردم.
-امیرحسین مراقب باش!
دستاش و باز کرد و با لبخند گفت:-خاله شبنا ...
منم دستام و باز کردم تا توی بغلم بگیرمش. اما تنها چیزی که تو گوشم پیچید صدای بوق ماشین و جیغ پسربچه ای بود! هراسان دنباله امیرحسین گشتم.
-میفتی امیرحسین!
با شنیدن صدام یه لحظه دست از بازیگوشی برداشت. سرش و به طرفم چرخوند.
-شمایین؟ بالاخره اومدین خاله شبنا؟!
با تعجب خیره شدم بهش. اسم منو از کجا میدونه؟ پرید بغلم و گفت:-دوستتون دارم.
کاراش شک برانگیز بود. آخه یک گل فروش چطور میتونه انقدر بهم علاقه مند بشه؟... از روی زمین بلندش کردم و روی تخت نشوندمش.
-مریض شدی آقا کوچولو؟
سرش و تکون داد و گفت:
-اوهوم! ولی دکتر گفته زودی خوب میشم ...
-کی تو رو آورده بیمارستان؟
دهن باز کرد تا حرف بزنه اما سریع جلوی خودش و گرفت و گفت:-اوم ... نمیدونم!
-خیله خب، فعلا باید استراحت کنی تا خوبه خوب شی.
با صدای قاروقور شکمش چشم دوختم به صورتش. ولی اون حواسش نبود. لبخندی زدم و گفتم:
-چی دوست داری واست بگیرم شیرمرد؟!
انگشت اشاره اش و روی ل*بش گذاشت و حالته تفکر به خودش گرفت. لبخند بامزه و شیرینی زد و گفت:
-آهان! شکلات میخری واسم؟ آخه دوستام میگن خیلی خوشمزه اس. ولی من نخوردم. تو خوردی؟
ل*بم و کج کردم و الکی گفتم:
-نه! منم نخوردم. بمون همینجا تا من برگردم.
با شک و تردید گفت:
-میخری خانم؟!
-آره عزیزم، میرم شکلات بخرم با هم بخوریم. در ضمن به من بگو خاله باشه؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
-باشه! منم قول میدم گل مجانی بهتون بدم.
لپش و کشیدم و داشتم میرفتم که لحظه ی آخر دیدم امیر حسین دوباره روی پنجره رفت. با خودم گفتم نکنه از این ارتفاع بیفته. به عقب برگشتم و گفتم:-امیرحسین...
-بله؟
-از پنجره بیا پایین؛ پرت شی از اونجا دیگه نمیتونی شکلات بخوری ها.
-چشم اومدم!
و مودب روی تختش نشست.
-آفرین! تا من برمیگردم نمیریها.
سرش و تکون داد. با اینکه میترسیدم یادش بره بازم از بیمارستان بیرون اومدم. از مغازه علاوه بر شکلات براش کلی خوراکی خریدم. از مغازه بیرون اومدم و داشتم به سمت بیمارستان میرفتم که دیدم امیرحسین با گل های چیده شده توی دستش میخواد بیاد اینور خیابون. منو که دید گل های توی دستش رو بالا گرفت و گفت:
-واسه شما گل چیدما.
و از خیابون دوید سمتم. نگران نگاهش کردم.
-امیرحسین مراقب باش!
دستاش و باز کرد و با لبخند گفت:-خاله شبنا ...
منم دستام و باز کردم تا توی بغلم بگیرمش. اما تنها چیزی که تو گوشم پیچید صدای بوق ماشین و جیغ پسربچه ای بود! هراسان دنباله امیرحسین گشتم.