• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده داستان های کوتاه عشق منجمد| نگین کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع نگین ...
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
دیگه تصمیم گرفته بودم اگه این بار ببینمش باهاش خوش رفتاری کنم. دوستش و که دیدم گفت امیر حسین بد حاله و توی بیمارستان بستری شده. با اینکه کلی کار ریخته بود روی سرم خودم و مجبور کردم برم عیادتش. آدرس بیمارستان رو از دوستش گرفتم و راهی شدم‌. وقتی رسیدم به سمت رسپشن رفتم و شماره ی اتاق امیرحسین و گرفتم‌. وارد اتاقش شدم که دیدم از روی تخت بلند شده و از پنجره آویزون شده. لبخندی زدم و گفتم:
-میفتی امیرحسین!
با شنیدن صدام یه لحظه دست از بازیگوشی برداشت. سرش و به طرفم چرخوند.

-شمایین؟ بالاخره اومدین خاله شبنا؟!

با تعجب خیره شدم بهش. اسم منو از کجا میدونه؟ پرید بغلم و گفت:-دوستتون دارم.

کاراش شک برانگیز بود. آخه یک گل فروش چطور می‌تونه انقدر بهم علاقه مند بشه؟... از روی زمین بلندش کردم و روی تخت نشوندمش.
-مریض شدی آقا کوچولو؟
سرش و تکون داد و گفت:
-اوهوم! ولی دکتر گفته زودی خوب می‌شم ...
-کی تو رو آورده بیمارستان؟
دهن باز کرد تا حرف بزنه اما سریع جلوی خودش و گرفت و گفت:-اوم ... نمی‌دونم!
-خیله خب، فعلا باید استراحت کنی تا خوبه خوب شی.
با صدای قاروقور شکمش چشم دوختم به صورتش. ولی اون حواسش نبود. لبخندی زدم و گفتم:
-چی دوست داری واست بگیرم شیرمرد؟!

انگشت اشاره اش و روی ل*بش گذاشت و حالته تفکر به خودش گرفت. لبخند بامزه و شیرینی زد و گفت:

-آهان! شکلات می‌خری واسم؟ آخه دوستام میگن خیلی خوشمزه اس. ولی من نخوردم. تو خوردی؟
ل*بم و کج کردم و الکی گفتم:
-نه! منم نخوردم. بمون همینجا تا من برگردم.
با شک و تردید گفت:
-می‌خری خانم؟!
-آره عزیزم، میرم شکلات بخرم با هم بخوریم. در ضمن به من بگو خاله باشه؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
-باشه! منم قول میدم گل مجانی بهتون بدم.

لپش و کشیدم و داشتم می‌رفتم که لحظه ی آخر دیدم امیر حسین دوباره روی پنجره رفت. با خودم گفتم نکنه از این ارتفاع بیفته. به عقب برگشتم و گفتم:-امیرحسین...
-بله؟
-از پنجره بیا پایین؛ پرت شی از اونجا دیگه نمی‌تونی شکلات بخوری‌ ها.
-چشم اومدم!
و مودب روی تختش نشست.
-آفرین! تا من برمی‌گردم نمیری‌ها.

سرش و تکون داد. با اینکه می‌ترسیدم یادش بره بازم از بیمارستان بیرون اومدم. از مغازه علاوه بر شکلات براش کلی خوراکی خریدم. از مغازه بیرون اومدم و داشتم به سمت بیمارستان می‌رفتم که دیدم امیرحسین با گل های چیده شده توی دستش می‌خواد بیاد اینور خیابون. منو که دید گل های توی دستش رو بالا گرفت و گفت:
-واسه شما گل چیدما.
و از خیابون دوید سمتم. نگران نگاهش کردم.
-امیرحسین مراقب باش!

دستاش و باز کرد و با لبخند گفت:-خاله شبنا ...

منم دستام و باز کردم تا توی بغلم بگیرمش. اما تنها چیزی که تو گوشم پیچید صدای بوق ماشین و جیغ پسربچه ای بود! هراسان دنباله امیرحسین گشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
-امیرحسین کجا رفتی پس؟!

از دلهره بغض راه نفس کشیدنم و بست.

-امیرحسین با توام!
به طرف خیابون دویدم. ازدحامی از جمعیت دور یک ماشین و .....

نه این امکان نداره. غیرممکنه! جیغی کشیدم و از بین همشون گذشتم. امیرحسین غرق در خون و گل های پرپر شده بود. جسم بی جونش رو ب*غ*ل کردم.

-امیرحسین، می‌شنوی صدامو؟ امیرحسین پاشو. می‌خوام گل بخرما.
تکونش دادم و اشکام جلوی دیدم رو گرفته بودن.
-امیرحسین پاشو، مگه شکلات نمی‌خواستی؟ واست خریدم عزیزم. گل رز هم می‌خرم خوبه؟!
زنی بازوم رو گرفت که جیغی زدم و دستش و پس زدم.

-ولم کن! این بچه چشماش و باز نکنه منم خودم و می‌کشم ...
امیرحسین و تو بغلم فشردم.
-غلط کردم امیرحسین، پاشو آقا کوچولو. بازم بگو گل نمی‌خری خانم. به قرآن می‌خرم. بلند شو بازم برام حرف بزن. تو نباید بری. پاشو دیگه. دکترت گفته بود خوب می‌شی. امیرحسین شکلاتت چی؟ نمی‌خوری؟! تو که گفتی اصلا شکلات نخوردم. هنوز نخوردی دلت و زد؟

یاد حرفش افتادم " اسمش آرزو بود، دلم می‌خواد برم پیشش! " جیغ زدم.

-نرو امیرحسین، تو رو خدا نرو. من احمق و بگو. من نامرد و بگو که به حرفات گوش نمی‌کردم. خدا لعنتم کنه. خدا از حقم نگذره!

گونه ی سردش رو ب*و*سیدم. امیرحسین دیگه برنگشت. هیچوقت! و من خیره به جاده با این امید که بیاد و بگه: خانم گل می‌خری؟ ........................................................................................................

با صدای آناهیتا چشمام رو باز کردم.

-شبنا ... شبنا خوبی دختر؟ چرا داری تو خواب گریه می‌کنی؟!
با حرفش دستی به صورتم کشیدم. خیسِ خیس بود. آناهیتا محکم بغلم کرد و گفت:
-خوبی شبنا؟ زهر ترک شدم ....
زدمش کنار و با ترس از حام بلند شدم. با پوشیدن لباسام به سمت در خروجی دویدم.
-شبنا کجا میری؟ دیوونه شدی؟!

بی توجه به صدا زدنهای آناهیتا از خونه زدم بیرون. هنوزم می‌باریدم و دعا دعا می‌کردم همش خواب باشه. دنباله امیرحسین گشتم و اسمش رو زیرلب تکرار می‌کردم. ناخنم و با دندون می جویدم. نبود که نبود! با گریه گفتم:- پس کجایی؟

-خانم، خانم گل بخر. از من گل می‌خری؟

با شنیدن صداش به عقب برگشتم. محکم بغلش کردم و زدم زیر گریه.
-تو اینجایی؟!
-خاله شبنا ...
-جانه دلم؟
-خب یه گل ازم بخرید دیگه. اون آقاهه منو همش می‌فرسته پیش شما تا بهتون گل بدم.

با حرفش به کسی که اشاره کرد خیره شدم. با دیدنه آرمین که لبخند زده بود و دستاش تو جیب شلوارش بود چشمام گرد شد. کم کم تعجبم به لبخند تبدیل شد و زیرلب گفتم:- پس کار تو بوده!

.............*

ای کاش قدر چیزی که داریم را بدانیم ...

قبل از اینکه از دستش بدهیم ...

ای کاش بفهمیم محبت تمام شدنی نیست ...

برای محبت کردن نباید چرتکه انداخت ...

ای کاش بدانیم عشق فراموش نشدنی است ...

و چیزی که فراموش نشدنی است عشقه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
*آهو*
همه چیز برای جشن تولد مهیا بود. میز تزئین شده که وسط آن یک کیک خانگی قرار داشت. بادکنک های رنگارنگ به سقف آویزان بود و یا روی زمین پخش بودند. تم تولد را دختر هجده ساله‌ای تعیین کرده بود. همه جا با رنگ های مشکی و زرد و سفید تزئین شده بود. دخترک خوشحال بود که تولد سپهر را می‌گیرد. سپهر کسی را نداشت و دلش به این دختر خوش بود. هم دیگر را دوست داشتند و با هم دنیایی عاشقانه داشتند. شمع ها را کنار هم که عدد 24 را نشان میداد روی کیک گذاشت. گل های یاس را توی گلدان قرار داد و یاد خاطراتش با سپهر افتاد. هر بار ریز می‌خندید و برق اشک در چشمان مشکی‌اش دیده می‌شد.

" سپهر گل رزی را که برایش خریده بود را به طرفش گرفت و با لبخند گفت:-تقدیم به آهو خانمه خودم!
آهو ریز خندید و گفت:
-واقعا؟ این ماله منه؟!
-بله که ماله شماست ...
-وایی ممنون سپهر ...
-قابله خانمم و نداره!
و آهو را در آ*غ*و*ش کشید و آهو گل رز را با عشق بو کرد. "

دخترک باز هم به خاطراتش با سپهر فکر کرد. همه را در ذهن خود مجسم کرد.

" آهو همانطور که چشمش به قطرات باران بود دست سپهر را کشید.
-سپهر بدو دیگه. خیس شدیم زیر بارون!
سپهر لبخندی زد و گفت:
-هوا به این خوبی!
-داره بارون می‌باره ها. کجاش خوبه؟!
-بزار بباره، بعدشم من نمی تونم یکم با آهو خانمم قدم بزنم؟ هوم؟!
-اگه سرما بخوریم چی؟
سپهر دستش را دور بازو های آهو حلقه کرد و گفت:
-فدای سرت! خودم می‌شم دکترت. مراقبتم.
آهو لبخند زد و گفت:
- سپهر دیوونه ای!
-آره خب، من دیوونه ی توام آهو کوچولوی من! "

کم کم رنگ دخترک عوض شد. روی صندلی نشست و به در خیره ماند.خاطره ای دیگر ذهنش را درگیر کرد.

" سپهر موهایش را تراشیده بود‌. از ته! آهو می‌خندید و صورتش از زور خنده قرمز شده بود.
-وایی! سپهر چقدر بامزه شدی.
سپهر لبخند کمرنگ و بی جانی زد و گفت:
-حالا دیگه واسه من می‌خندی؟
و شروع کرد به قلقلک دادن آهو! خنده ی آهو و بلند تر شد و سعی می‌کرد از دسته سپهر فرار کند.
-س... سپهر بسه.
سپهر همچنان آهو را قلقلک می‌داد و هردو می‌خندیدند.آهو خنده اش که تمام شد رو به سپهر گفت:
-حالا چرا موهاتو زدی؟ خل شدی نه؟!
سپهر بینی او را کشید و گفت:
-فضولیش به توی فضول نیومده.
-آی سپهر خیلی بدی!
-من بدم؟
آهو خندید و گفت:-شوخی کردم آقا خوشگله!
و زبانش را درآورد که سپهر با لبخندی تماشاگر چهره ی آهو شد. "

دخترک با یاد خاطراتش اشک ریخت و به کیک خیره شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
" سپهر دست آهو را گرفت و با لبخندی که این روز ها خیلی تلخ به نظر می‌رسید گفت:
-خانمم باز چرا ناراحته؟!
آهو دست سپهر را پس زد و گفت:-برو بابا!
-اوه! آهو کوچولو چه عصبی شده، ببینمت خوشگل خانم.

و با چانه صورت آهو را برگرداند. آهو دوباره خودش را لوس کرد و گفت:
- من با این چیزا گول نمی‌خورم.

سپهر دستش را ب*و*سید و گفت:
-می‌شه به منم بگی چی شده؟

آهو با این کار سپهر به لرزه افتاد. کمی آرام شد و گفت:
-آخه تو همش میری یه جایی و خبرم نمی‌دی. انگار نه انگار که وجود دارم!

آهو را درآغوش کشید و گفت:-این حرف و نزن خانم کوچولو،تو وجود منی! دنیای منی! دیگه نبینم به وجودم توهین کنی‌ها.

در حرف هایش یک غمی نهفته بود که آهو متوجه نمی‌شد.
-سپهر...
-جانم؟!

قند در دل آهو آب می‌شد وقتی این کلمه را آن هم از زبان سپهر می‌شنید.
-خیلی دوستت دارم!
- من بیشتر آهو خانم! "

دختر اشک چشمانش را پاک کرد. به در چشم دوخت. برایش عجیب بود که چرا سپهر دیر کرده است. خاطره ای دیگر در ذهنش آمد.

" -دست از سرم بردار آهو، تنهام بزار.

آهو اشک هایش را کنار زد و گفت:-س... سپهر، من...
سپهر مانع حرفش شد و بلندتر داد زد:
-بهت میگم برو، تو رو خدا برو آهو. دیگه ام برنگرد پیشم!
با این حرف قلب آهو شکست. دست سپهر را چسبید و نالید.
-باهام اینکارو نکن سپهر؛ من دوستت دارم.

سپهر با صدای دو رگه ای و غرق در اندوهش گفت:

-آخه چرا متوجه نیستی آهو ؟ برو، بهم فکرم نکن. دیگه هرچی بین مون بود و تمومش کن!
-چرا؟ سپهر این حرفا چیه می‌زنی؟! منم آهوت!

سپهر بی توجه به حرف آهو یقه اش را گرفت و گفت:
-نمیری نه؟
آهو فقط بهش زل زد. این سپهر را نمی‌شناخت!
سپهر هولش داد و گفت:
-پس من میرم.
-سپهر خواهش می‌کنم نرو!
اما سپهر رفت و در را محکم بهم کوبید. "

دختر قلبش لرزید و از جا بلند شد. نگران تر از قبل که چرا سپهر نیامده است لباس هایش را پوشید و با گرفتن کیک در دستش از خانه خارج شد.

" آهو سرش را روی س*ی*نه ی سپهر گذاشت و گفت:
-سپهر آقا...
-جانه دلم؟
-اون روز یادته که باهام دعوا کردی؟ بعدم گذاشتی رفتی.
سپهر موهای آهو را ب*و*سید.
-نه یادم نیست!
آهو طلبکار نگاهش کرد که سپهر خندید.
-بهش فکر نکن آهوی من. بابته اون روزم معذرت می‌خوام.

آهو انگشت کوچکش را به طرف سپهر گرفت و گفت:
-پس قول بده تا آخر عمر پیشم بمونی. قول مردونه!
سپهر نگاهی عمیق و دردناک به آهو کرد. اشکی که در چشمش جمع شد را کنار زد و راهی اتاق شد. "
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
دخترک دوباره اشک هایش جاری شد.صدای هق هقش به گوش می‌رسید. با صدای گرفته ای گفت:- سپهر، کجایی پس؟! چرا دیر اومدی خونه؟

با خودش فکر کرد نکنه تولدش را یادش رفته؟ می خواستم سوپرایزش کنم. خاطره هایش مثل خوره او را می خوردند.

" آهو چمدانش را در دست گرفت که سپهر گفت:
-آهو این چه کاریه؟ جونه من نکن.
-از جلوی راهم برو کنار.
-آخه دردت بخوره تو سرم؛ حرف بزن ببینم چه غلطی کردم.

آهو اشک ریخت و گفت:
-یعنی نمی دونی؟ همش میری بیرون معلوم نیست با کی دور میزنی. منم فقط باید منتظر باشم آقا از ل*اس زدنش برگرده!
که سپهر ابروهاش درهم شد.

-درست صحبت کن آهو.
-چیه؟ حرف حق تلخه؟! فکر کردی بعد از اینکه ازت خواستم قول بدی تا ابد پیشم بمونی و تو فرار کردی نفهمیدم داری بازیم میدی؟ من خر نیستم آقا سپهر! الانم دارم میرم تا بهتر به دوست دخترات برسی.
-آهو ...
-نمی خوام بشنوم؛ نمی خوام صدای یک دروغگو رو...

حرفش تمام نشده بود که سپهر به او سیلی زد. آهو بیشتر بارید و در شوک بود. سپهر که از کارش پشیمان شده بود داد زد:
- چرا گوش نمی دی به حرفم لعنتی؟
برای اولین بار اشک ریخت. قطره های اشکش را با عصبانیت کنار زد. "

در کوچه خیابان ها دنباله سپهرش می‌گشت. انگار که دیوانه شده باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
اشک می‌ریخت و سپهر را صدا میزد. هر چه خاطراتش بیشتر یادآور می‌شد خودش را بهتر پیدا می‌کرد. اینکه سپهر را کجا می‌تواند ببیند.

" آهو جیغی کشید و سر سپهر داد زد:
-به من دروغ نگو من حرفتو باور نمی‌کنم.
سپهر با چشمای قرمز از اشک کوبید به میز و دستی به صورت کلافه اش کشید.
-آهو جونه من گریه نکن، جونه عزیزترین آدمت نریز این اشکارو!

آهو جیغ کشید.

-خدا لعنتت کنه سپهر. چیکار کردی سپهر؟! تو رو خدا حرف بزن بگو الکی گفتم. بگو شوخی کردم. من بی جنبه ام سپهر، بگو مسخره ام کردی.
آهو جلوی صورتش را گرفت و زار زد. "

دختر عین ابربهار می‌بارید و یاد خودکشی خودش افتاد. سپهر جلویش را گرفت. یاد شب هایی افتاد که جیغ میزد. به مقصد که رسید وارد شد.

" -سپهر، تنهام نزار؛ تو رو قرآن برگرد. من بدونه تو میمیرم. سپهر مگه نمی گفتی دوستم داری؟ مگه دوستم نداشتی نامرد؟! اگه بری دیگه دوستم نداریا. اگه بری دیگه آهوت میمیره ها. مگه نمی گفتی بمیرم اما غمت و نبینم؟ حرف بزن سپهری، بگو دروغه. سپهر تو رو قسم به آهو برگرد.

هق هق امانش را بریده بود. صدایش از گریه و جیغ ضعیف شده بود.

-سپهر، تو رو خدا جوابمو بده بگو جانم. اگه پیشم بمونی قول میدم گریه نکنم. غلط کردم گفتم هوس بازی، من یه احمقم! برگرد دیگه، دلت میاد تنهام بزاری؟ بخدا قول میدم آهوی خوبی باشم. فقط بمون پیشم، نرو سپهر. جونه من نرو!... "
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
خودش را به سپهر رساند. با دیدنش باز هم بارید. کیک را گوشه ای گذاشت و جلویش زانو زد.

-سلام سپهر آقا، خوبی؟

و منتظر ماند جواب را بدهد.

-بازم حوصله نداری جوابمو بدی؟ میگما، امروز خیلی دیر اومدی خونه. آهو خانومت خیلی ناراحته. می دونستی؟ راستی یه چیز دیگه، امروز تولدته آقا خوشتیپه! می‌خواستم سوپرایزت کنم. ولی انگار دوست نداشتی با هم جشن بگیریم. سپهر، چرا خوابیدی؟ خل شدی نه؟! یه بار سرما خوردما! ولی نبودی مراقب باشی. مراقبه خودت که هستی؟ اگه سرما بخوری میمیرم. خیلی سنگدل شدی سپهر. خیلی بی معرفتی. آهوتو تک و تنها گذاشتی و رفتی.

با مشت به سنگ قبر زد و گفت:
- چرا حرف نمیزنی باهام؟ روز تولدت و زهرم نکن سپهر. خسته شدم بخدا. تو رو جونه من برگرد؛ دلم برات تنگ شده.

با صورتی خیس زل زد به اسمش.

-حداقل بزار تولدتو تبریک بگم بی معرفت. حداقل بزار امروز و خوش باشیم با هم. اگه تو نمیای منو ببر پیش خودت. دلم می‌خواد صداتو بشنوم؛ ببینم دوباره می‌خندی.

آهو کنار قبر سپهر دراز کشید.ب*وسه ای به خاک نم خورده اش زد.

- سپهر میشه پاشی؟! راستی موهات درومدن؟ خشگل شدی آره؟ خب بزار منم ببینم دیگه، چی میشه مگه؟ تو رو خدا..

هوا سرد بود و دست های آهو یخ زده بود. بارید و بارید.هم آسمان هم آهو. آنقدر سردش شده بود که گویا روحش داشت از بدنش جدا می‌شد.چشم هایش را بست و همراه با قطره اشکی که روی گونش چکید گفت:-تولدت مبارک سپهر آقا، تولدت مبارک!

باران میزند بازهم...

بر بام چشمهایم...

به قلب خسته و ناخوش احوالم!

قلبم این بار می ایستد تا به تو برسد...

زندگی زنده بودن نیست...

با تو بودن برایم کافی است!

تا به قلبم بگویم ایست!!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
*مائده*

- مائده زود باش!
-اومدم بابا، هولم نکن.
-هولم نکن چیه؟ دیرمون شد.
یکبار دیگه خودم و جلوی آینه برانداز کردم و با گرفتن کیفم سریع خودم و به یلدا رسوندم. اسپرت های سفیدم و پوشیدم که دیدم یلدا طلبکارانه نگاهم می‌کنه.
-چیه توام؟ دیرمون نشده که! هنوز نیم ساعت دیگه وقت داریم.
- حرف نزن، راه بیفت!
لبخند بامزه‌ای زدم و با هم تا سر کوچه رفتیم. یک تاکسی گرفتیم و آدرس شرکت و به راننده دادم. یلدا نگران نگاهم کرد د گفت:
- به نظرت استخدام می‌شیم؟
-آره بابا، از خداشم باشه. اون شرکتی که من دیدم به امسالی مثل ما خیلی نیاز داره.
-کمتر واسه خودت پپسی باز کن.
خندیدم و چیزی نگفتم. وقتی رسیدیم کرایه رو حساب کردیم و نگاهی به ساختمان روبه روم کردم.
- مائده می‌گم از حق نگذریم عجب شرکتیه نه؟!
-بد نیست؛ بریم تو.
-خانم چه کلاسی هم میذاره.
سوار آسانسور شدیم. یلدا داشت خودش و داخل آینه‌ی آسانسور نگاه می‌کرد که گفتم:
-راستی یلدا، ندید پدید بازی در نیاری ها.
-نه بابا، خودم و عین تو نمی‌گیرم.
و خندید.
-کوفت! بی‌مزه!
" به طبقه‌ی پانزدهم خوش آمدید "
با صدای خانمی که طبقه رو اعلام می‌کرد به خودم اومدم و با یلدا از آسانسور خارج شدیم.
-قیافه‌ام خوبه؟!
-حساس نباش، عروسی که نمیریم.
یلدا ایشی گفت و منم تقه‌ای یه در زدم و رفتیم داخل. منشی لبخندی زد و گفت:
-سلام، خوش اومدید!
-سلام، ممنون.
-بفرمائید بشینید.
سرم و تکون دادم و روی مبل قهوه‌ای روشن نشستیم. یک‌ربعی منشی با تلفن صحبت کرد و بعد رو به من گفت:
-با آقای تهرانی کار دارید؟!
-برای استخدامی اومدیم.
چهره‌ی منشی عوض شد.
-بله، الان باهاشون هماهنگ می‌کنم.
-ممنون.
بعد از هماهنگی، من د یلدا وارد اتاق رئیس شدیم. برخلاف تصورم که فکر می‌کردم آقای تهرانی یک پیرمرد رنگ و رو رفته‌است و یه پاش اینور و یه پاش هم ل*ب گوره، با یک مَرد ۲۶-۲۷ ساله مواجه شدم که چهره‌ی جذابی داشت. مو های معجد مشکی با چشم های تیله‌ای که هر کسی با دیدنش از هوش می‌رفت. من د باش که به یلدا می‌گفتم ندید پدید بازی درنیار، حالا یکی نیست خودم و جمع کنه! والا! سعی کردم به رو نیارم و سلام کردم. از جاش بلند شد و گفت:
-سلام، خوش اومدین. بفرمائید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
چه مودب! با یلدا روی مبل نشستیم. اونم یه دکمه زد و از منشی خواست سه تا فنجون قهوه بیاره. یلدا با آرنجش به بازوم زد و گفت:
-چه نازه!
نزدیک بود از خنده پخش زمین بشم. یلدا با چشم های درشت به اون بدبخت زل زده بود و چشم از روش برنمی‌داشت. با آوردن قهوه آقای تهرانی گفت:
-خب، من شرایط شما رو خوندم. فقط میشه دلیل اینکه می‌خوایید شیفتی کار کنید رو بدونم؟!
من و یلدا یک نگاه به هم کردیم. یلدا با چشم اشاره کرد تو بگو. منم دهن باز کردم:
-راستش، من و خواهرم با مادر بزرگمون تنها زندگی می‌کنیم. مادر بزرگم قلبش ضعیفه و باید حتما یکی‌مون پیشش باشه.
-آهان، بله! موردی نداره. شما از فردا می‌تونید کار و شروع کنید.
با حرف آقای تهرانی، یلدا با خوشحالی گفت:
-وای مرسی!
آقای تهرانی لبخندی زد.
-خواهش می‌کنم.
موقع برگشت به خونه یک جعبه شیرینی خریدیم. کلید و تو قفل چرخوندم و رفتیم تو. یلدا ذوق زده گفت:
-بی بی، خونه‌ای؟! ما برگشتیم.
-آره مادرجون، خونه‌ام.
-واستون خبر آوردیم.
-ایشالا خیره.
جعبه‌ی شیرینی رو نشونش دادم.
-موافقت کرد بی‌بی.
و لپش و ب*و*سیدم. بی بی بغلم کرد و گفت:
-خدا رو شکر. خدا رو هزار مرتبه شکر.
یلدا جعبه‌ی شیرینی رو از دستم کشید و گفت:
- از اونجایی که شیرینی برای بی بی ضرر داره من جاش دو سه تایی رو می‌خورم.
با بی بی خندیدم و منم بهش گفتم:
-شکمو!
بی بی دست یلدا رو گرفت و گفت:
-قربون دخترم بشم. حالا که با خبر خوش اومدین منم یک خبر خوش دارم.
من و یلدا با کنجکاوی به بی بی نگاه کردیم. یلدا یک شیرینی برداشت و انداخت تو دهنش.
-چی بی بی؟
-امشب کیارش میاد خواستگاریت!
با حرف بی بی، یلدا از ذوقش جعبه‌ی شیرینی رو پرت کرد رو هوا و جیغ زد. یکدفعه خاطره‌ای از دگذهنم رد شد و سرم درد گرفت.
-آی!
بی بی نگران به سمتم اومد و گفت:
-چی شد دخترم؟
زیرلب با لرز گفتم:
-ای... این صح*نه برام آشناست.
یلدا هنوز خوشحالی میکرد. بی بی دستش و روی پیشونیم گذاشت.
-تب که نداری. بیا بریم تو اتاق باید استراحت کنی.
-بی بی شما خودتون ناخوش احوالید. من با کمک یلدا میرم.
یلدا کمکم کرد و رفتیم تو اتاق. روی تخت دراز کشیدم و یلدا هم شروع کرد به صحبت کردن.
-وای یلدا مغزم و خوردی. بیچاره کیارش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
-هه هه هه، خودت و مسخره کن.
خندیدم و زبونم و براش درآوردم. بی بی اومد تو اتاق و گفت:
-یلدا مادر چرا نشستی؟ پاشو برو حموم الان میرسن.
-چشم چشم، فقط شما هم به مائده بگید انقدر خودش و من نندازه. ناسلامتی شب خواستگاری خواهرشه.
-باشه دختر، برو!
یلدا دستش و روی لباش گذاشت و یه ب*و*س برای بی بی فرستاد و در رفت. منم بلند شدم و دوش پنج دقیقه‌ای گرفتم. یک تاپ بندی با شلوارک برموده‌ای پوشیدم.
-بی بی، بی بی کجایی؟!
- تو آشپزخونه‌ام، مائده مادر برو موهات و خشک کن سرما نخوری خدایی نکرده.
با تعجب پریدم تو آشپزخونه و گفتم:
-شما از کجا دیدین بی بی؟
- من دیگه دختر هام و می‌شناسم. می‌دونم تو چه اخلاقی داری و یلدا چه اخلاقی مادرجون. مثل اینکه بی بی رو دست کم گرفتی.
خنده‌ام گرفت و بغلش کردم.
-قربون بی بی خودم بشم.
-خدا نکنه دختر.
صدای یلدا بلند شد.
-بی بی بیا یک دقیقه.
- من برم که الان صداش کل خونه رو برمیداره.
خندیدم و بی بی رفت.واسه خودم چایی ریختم و تو آشپزخونه نشستم. بی بی سریع برگشت و رو به من گفت:
-شامپو رو تموم کرده. بگو هنوز دو روز شده؟.
-برم از سوپری بخرم؟
-نه مادر، تو کمد هست. تو پاشو موهات و خشک کن من استرس دارم.
خندیدم و گفتم:
-چشن شما غصه نخور.
و رفتم تو اتاق و با سشوار موهام و خشک کردم. بعد از یک ساعت یلدا هم تشریف آورد و دور هم نشستیم. یلدا دستی به شکمش کشید و گفت:
-وای من خیلی گرسنمه.
از جاش بلند شد و از یخچال کوکویی که از ناهار ظهر مونده بود و گرم کرد.
-منم می‌خورم.
سفره رو پهن کردم که بی بی گفت:
-الان که مهمونا میرسن فیل‌تون یاد هندوستان کرده.
-بی بی شما هم می‌خوری بیا.
- من سیرم مادر. سریع بخورید تا نرسیدن.
-ای به چشم، شما جون بخواه.
بی بی چپ چپ به یلدا نگاه کرد که خندید. بالاخره کیارش با خانواده‌اش اومدن خونه‌ی ما. یلدا که عین مرغ سرکنده تو اتاق راه می‌رفت. کیارش هم یک پسر خشگل و خوش‌چهره بود. بی بی یلدا رو صدا زد و اونم با وقار و متین خودش و رسوند به آشپزخونه. سینی چای رو به دستش دادم و با لبخند شیطونی گفتم:
- به به! چه دختر مودبی!
چشم غره‌ای بهم رفت که ریز خندیدم. سینی چای رو به همه تعارف کرد و کنار من نشست. بعد از بحث های اولیه، بابای کیارش گفت:
-اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن با هم حرفاشون و بزنن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا