- تاریخ ثبتنام
- 2020-09-14
- نوشتهها
- 580
- لایکها
- 7,181
- امتیازها
- 93
- محل سکونت
- اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
- کیف پول من
- 420
- Points
- 0
یلدا از خجالت سرخ شد. هر دوتاشون بلند شدن و داشتن میرفتن تو اتاق که همین صح*نه تو ذهنم تداعی شد. سرم گیج رفت اما خودم و کنترل کردم. دستم و روی دیوار گذاشتم. صدای مامان کیارش به گوشم رسید:
-خوبی مائده جان؟!
-خوبم ممنون، یه لحظه سرم گیج رفت.
-الان بهتری؟
-بله.
با نگرانی لبخند زد و به بی بی نگاه کرد. یلدا و کیارش اومدن پیش ما و یلدا با خجالت جواب مثبت خودش و اعلام کرد. هممون کف زدیم و مامان کیارش با حلقهای یلدا رو نشون کرد. با رفتن کیارش و خانوادهاش، وارد اتاق شدم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
صبح زود از خواب بیدار شدم. قرار بود امروز من برم شرکت. آبی به صورتم زدم و خودم و به آشپزخونه رسوندم. چایی دم کردم و سفرهی صبحونه رو چیدم. بی بی هم بیدار بود و مشغول قرآن خوندن بود.
-یلدا پاشو، انقدر نخواب خرس قطبی!
یلدا هم مثل من از داخل اتاق داد زد:
- مائده ببند!
ریز خندیدم و با بی بی سر سفره نشستیم. پنج دقیقه بعد یلدا با چهرهای خواب آلود و موهای بهم ریخته اومد پیش ما. با دیدن وضعیتش خندیدم و گفتم:
-خودت و تو آینه دیدی؟! کیارش تو رو اینجوری ببینه دق مرگ میشه.
دستش و به علامت برو بابا رو هوا تکون داد و به سمت دستشویی رفت. بی بی رو بهم گفت:
-اذیتش نکن مادر.
-چشم! راستی بی بی...
-جانه دلم؟
با شیطنت گفتم:
-شما میخوایید یلدا رو زودتر از من شوهر بدین؟ ناسلامتی من خواهر بزرگترم ها.
که یلدا پرید تو آشپزخونه و گفت:
-مگه بده؟ من قربانی میشم تو زندگی رو یاد بگیری!.
-چرت و پرت تحویلم نده.
-توام جا این سوالا پاشو دیرت نشه.
با حرف یلدا تازه فهمیدم امروز دیگه مثل روزای قبل نیست. صبحونهام و که خوردم سرسری یک مانتوی بژ با شلوار سفید پوشیدم. یه شالم روی سرم انداختم و با گرفتن کیفم از اتاق زدم بیرون.
-بی بی من رفتم، خداحافظ.
-برو خدا به همراهت دخترم.
حرف بی بی تو ذهنم تکرار شد. "خدا به همراهت" سر انگشتام و روی پیشونیم گذاشتم. حالم که یکم بهتر شد از یلدا هم زیرلب خداحافظی کردم و با گرفتن آژانس راهی شرکت شدم. چرا جدیدا این حالت های عجیب بهم دست میده؟ من چم شده خدایا؟! نکنه دیوونه شدم؟. بیخیال این فکر ها شدم و وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم. رفتم داخل و با آسانسور خودم و به طبقهی پانزدهم رسوندم. نفس عمیقی کشیدم ک تقهای به در زدم و وارد شدم. منشی داشت وسایلش و جمع میکرد و با دیدن من نگاهش و گرفت و ایشی گفت. نیش خندی زدم و به طرف میز رفتم.
-سلام.
- انتظار که نداری با این وضعیت علیک بگم؟
-خوبی مائده جان؟!
-خوبم ممنون، یه لحظه سرم گیج رفت.
-الان بهتری؟
-بله.
با نگرانی لبخند زد و به بی بی نگاه کرد. یلدا و کیارش اومدن پیش ما و یلدا با خجالت جواب مثبت خودش و اعلام کرد. هممون کف زدیم و مامان کیارش با حلقهای یلدا رو نشون کرد. با رفتن کیارش و خانوادهاش، وارد اتاق شدم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
صبح زود از خواب بیدار شدم. قرار بود امروز من برم شرکت. آبی به صورتم زدم و خودم و به آشپزخونه رسوندم. چایی دم کردم و سفرهی صبحونه رو چیدم. بی بی هم بیدار بود و مشغول قرآن خوندن بود.
-یلدا پاشو، انقدر نخواب خرس قطبی!
یلدا هم مثل من از داخل اتاق داد زد:
- مائده ببند!
ریز خندیدم و با بی بی سر سفره نشستیم. پنج دقیقه بعد یلدا با چهرهای خواب آلود و موهای بهم ریخته اومد پیش ما. با دیدن وضعیتش خندیدم و گفتم:
-خودت و تو آینه دیدی؟! کیارش تو رو اینجوری ببینه دق مرگ میشه.
دستش و به علامت برو بابا رو هوا تکون داد و به سمت دستشویی رفت. بی بی رو بهم گفت:
-اذیتش نکن مادر.
-چشم! راستی بی بی...
-جانه دلم؟
با شیطنت گفتم:
-شما میخوایید یلدا رو زودتر از من شوهر بدین؟ ناسلامتی من خواهر بزرگترم ها.
که یلدا پرید تو آشپزخونه و گفت:
-مگه بده؟ من قربانی میشم تو زندگی رو یاد بگیری!.
-چرت و پرت تحویلم نده.
-توام جا این سوالا پاشو دیرت نشه.
با حرف یلدا تازه فهمیدم امروز دیگه مثل روزای قبل نیست. صبحونهام و که خوردم سرسری یک مانتوی بژ با شلوار سفید پوشیدم. یه شالم روی سرم انداختم و با گرفتن کیفم از اتاق زدم بیرون.
-بی بی من رفتم، خداحافظ.
-برو خدا به همراهت دخترم.
حرف بی بی تو ذهنم تکرار شد. "خدا به همراهت" سر انگشتام و روی پیشونیم گذاشتم. حالم که یکم بهتر شد از یلدا هم زیرلب خداحافظی کردم و با گرفتن آژانس راهی شرکت شدم. چرا جدیدا این حالت های عجیب بهم دست میده؟ من چم شده خدایا؟! نکنه دیوونه شدم؟. بیخیال این فکر ها شدم و وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم. رفتم داخل و با آسانسور خودم و به طبقهی پانزدهم رسوندم. نفس عمیقی کشیدم ک تقهای به در زدم و وارد شدم. منشی داشت وسایلش و جمع میکرد و با دیدن من نگاهش و گرفت و ایشی گفت. نیش خندی زدم و به طرف میز رفتم.
-سلام.
- انتظار که نداری با این وضعیت علیک بگم؟