• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده داستان های کوتاه عشق منجمد| نگین کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع نگین ...
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
یلدا از خجالت سرخ شد. هر دوتاشون بلند شدن و داشتن می‌رفتن تو اتاق که همین صح*نه تو ذهنم تداعی شد. سرم گیج رفت اما خودم و کنترل کردم. دستم و روی دیوار گذاشتم. صدای مامان کیارش به گوشم رسید:
-خوبی مائده جان؟!
-خوبم ممنون، یه لحظه سرم گیج رفت.
-الان بهتری؟
-بله.
با نگرانی لبخند زد و به بی بی نگاه کرد. یلدا و کیارش اومدن پیش ما و یلدا با خجالت جواب مثبت خودش و اعلام کرد. هممون کف زدیم و مامان کیارش با حلقه‌ای یلدا رو نشون کرد. با رفتن کیارش و خانواده‌اش، وارد اتاق شدم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
صبح زود از خواب بیدار شدم. قرار بود امروز من برم شرکت. آبی به صورتم زدم و خودم و به آشپزخونه رسوندم. چایی دم کردم و سفره‌ی صبحونه رو چیدم. بی بی هم بیدار بود و مشغول قرآن خوندن بود.
-یلدا پاشو، انقدر نخواب خرس قطبی!
یلدا هم مثل من از داخل اتاق داد زد:
- مائده ببند!
ریز خندیدم و با بی بی سر سفره نشستیم. پنج دقیقه بعد یلدا با چهره‌ای خواب آلود و موهای بهم ریخته اومد پیش ما. با دیدن وضعیتش خندیدم و گفتم:
-خودت و تو آینه دیدی؟! کیارش تو رو اینجوری ببینه دق مرگ میشه.
دستش و به علامت برو بابا رو هوا تکون داد و به سمت دستشویی رفت. بی بی رو بهم گفت:
-اذیتش نکن مادر.
-چشم! راستی بی بی...
-جانه دلم؟
با شیطنت گفتم:
-شما می‌خوایید یلدا رو زودتر از من شوهر بدین؟ ناسلامتی من خواهر بزرگترم ها.
که یلدا پرید تو آشپزخونه و گفت:
-مگه بده؟ من قربانی میشم تو زندگی رو یاد بگیری!.
-چرت و پرت تحویلم نده.
-توام جا این سوالا پاشو دیرت نشه.
با حرف یلدا تازه فهمیدم امروز دیگه مثل روزای قبل نیست. صبحونه‌ام و که خوردم سرسری یک مانتوی بژ با شلوار سفید پوشیدم. یه شالم روی سرم انداختم و با گرفتن کیفم از اتاق زدم بیرون.
-بی بی من رفتم، خداحافظ.
-برو خدا به همراهت دخترم.
حرف بی بی تو ذهنم تکرار شد. "خدا به همراهت" سر انگشتام و روی پیشونیم گذاشتم. حالم که یکم بهتر شد از یلدا هم زیرلب خداحافظی کردم و با گرفتن آژانس راهی شرکت شدم. چرا جدیدا این حالت های عجیب بهم دست میده؟ من چم شده خدایا؟! نکنه دیوونه شدم؟. بی‌خیال این فکر ها شدم و وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم. رفتم داخل و با آسانسور خودم و به طبقه‌ی پانزدهم رسوندم. نفس عمیقی کشیدم ک تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. منشی داشت وسایلش و جمع می‌کرد و با دیدن من نگاهش و گرفت و ایشی گفت. نیش خندی زدم و به طرف میز رفتم.
-سلام.
- انتظار که نداری با این وضعیت علیک بگم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
با حرفش شوک‌زده شدم. این صح*نه آشناست خدایا! سریع به خودم اومدم و گفتم:
-خب، دوست داری نگو!
-برو بابا.
وسایلش و تو یک کارتون ریخته بود. کارتون و برداشت و می‌خواست بره که با حرفم مانعش شدم.
-یک لحظه وایسا.

بی‌توجه به من گذاشت رفت. بدرک! من و بگو به فکر این دیوونه بودم و می‌خواستم بهش کمک کنم همینجا بمونه. بی‌خیال اون نچسب شدم و به میز نگاهی کردم. در باز شد و آقای تهرانی اومد داخل. لبخند زدم.
-سلام آقای تهرانی، صبح بخیر!
با شنیدن صدای من لبخند گرمی زد و گفت:
-صبح توام بخیر. خوش اومدی!
یک تای ابروم بالا پرید. عجب ها! اینجا همه پررو تشریف دارن. والا. به رو نیاوردم و گفتم:
-ممنون جناب تهرانی.
-می‌تونی ‌کارت و شروع کنی.
-بله، حتما.

اونم سری تکون داد و به سمت اتاقش رفت. میز کارم و تمیز کردم و وسایلی که باید و گذاشتم روش. تلفن زنگ خورد که برداشتم.
-الو...
-الو سلام شرکتِ...
-کلاس نزار منم یلدا.
-بمیری، شماره‌ی اینجا رو از کجا گیر آوردی؟ به موبایلم زنگ میزدی.
-تند نرو آبجی خانم، زنگ زدم بگم موبایلت و جا گذاشتی.
-واقعا؟ خب، چیزه، می‌تونی بیاری شرکت؟!
-نه دیگه گفتی بمیر. منم می خوام برم بمیرم.
-دور از جونت آبجی نازم. شوخی سرت نمی‌شه بی‌جنبه؟!
-اِ، اگه راست میگی بگو جونه تو!
-جونه تو.
جیغ زد:
نه منظورم جون خودت بود.
خندیدم.
-باشه جیغ نزن. قطع کن الان آقای تهرانی میگه هنوز نیومده دست به تلفن شده.
-خیل خب، من تا یه دقیقه دیگه اونجام.
-باشه خداحافظ.
-بای!
می‌خواستم بگم کوفت که قطع کرد. به گوشی خیره شدم.
-ای تو روحت!
مشغول کارم شدم که بعد از چند دقیقه یلدا با یه جعبه‌ی شیرینی از راه رسید. منم با تعجب بلند شدم و گفتم:
-یلدا، این چیه؟!
-اولا سلام بی‌ادب، بعدشم مگه نمی‌بینی؟
-سلام! میدونم، واسه چی؟
-نمی‌خوای به همکارای گرام اطلاع بدی؟ همه منتظرن.
و به اتاقی اشاره کرد. برگشتم که دیدم از در چند تا سر اومده بیرون و دارن تماشامون می‌کنن. خندم گرفت! همشون اومدن و بهم تبریک گفتن.این لحظه ها قبلا واسه اتفاق افتاده.
"خانم تبریک میگم"
"خوش اومدین. تبریک میگم"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
صدای یلدا به گوشم رسید:
-مائده حواست کجاست؟
-ها، همینجا!
همه برگشتن سرکارشون و یلدا موبایلم و از کیفش درآورد و به سمتم گرفت.
-بفرما خانم حواس پرت!
-راست میگی یلدا. این روزا اصلا حواس برام نمونده. احساس می‌کنم دیوونه شدم.
-وا، برای چی؟
-یلدا... راستش، هر اتفاقی جدیدا برام میفته احساس می‌کنم قبلا باهاشون رو به رو شدم.
یلدا زیر چشمی نگاهم کرد.
-حتما خواب زده شدی. منم بعضی اوقات برام پیش میاد بابا. جدی نگیر!
-نمی‌شه آخه همش سراغم میاد.

گونم و کشید و با لبخندی گفت:
-جا این حرفا که من و بترسانی به کارات برس. منم برم.
-باشه، خداحافظ.
برام دستی تکون داد و سریع از شرکت خارج شد. شونه‌ای بالا انداختم و سرجام نشستم. انقدر مشغول کار بودم که گذر زمان و متوجه نشدم. کش و قوسی به ب*دن کسلم دادم و آماده رفتن شدم. کیفم و گرفتم و به سمت اتاق آقای تهرانی رفتم تا اطلاع بدم.

تقه‌ای به در زدم و درو باز کردم که با سر رفتم تو س*ی*نه‌ی یه نفر! خاطره‌ای تو ذهنم تداعی شد.

" -آخ سرم!
عقبی رفتم و با کف دست پیشونیم و چسبیدم. صدای کامیار به گوشم رسید:
-خوبی؟
شیطونیم گل کرد و ننه من غریبم بازی درآوردم.
-نه اصلا خوب نیستم. سرم شکست.
-چی؟ مطمئنی مائده؟ می‌خوای ببرمت دکتر؟
حرصم گرفت و گفتم:
- تو چرا هرچی میشه میگی ببرمت بیمارستان؟
لبخند جذابی زد و گفت:
-خب مگه سرت نشکسته؟
- من یه چیزی گفتم. شکستگی سرم سطحیه!
خندید و روی موهام و ب*و*سید.
-حالا خوب شد؟

لبخند پهنی زدم و گفتم:

-بله، حالا خوب شد!"

سرگیجه گرفتم و همچنان بین دستای طرف تو فکر بودم که صداش و شنیدم.
-خوبی؟
ازش کمی‌فاصله گرفتم و بغض کردم.
-چرا اینجوری شدم؟ خدایا اینا چیه تو ذهنم همش میاد؟
-حالت خوبه؟!

سرم و به علامت مثبت تکون دادم. لبخند کمرنگی زد و گفت:
-مشکلی پیش اومده؟
-نه، فقط خواستم بگم قراره برم.
-موردی نیست، منم اتفاقا همین قصد و داشتم. تا پایین همراهیتون میکنم.

می‌خواستم بگم نه لازم نیست، ولی اون زودتر به سمت در رفت و مانع شد. منم به دنبالش راه افتادم. اومدم در آسانسور و باز کنم که همزمان با هم اینکار و کردیم و دستم روی مچ دستش قرار گرفت. بهم دیگه خیره شدیم و سریع دستم و عقب کشیدم.
-وای! معذرت می‌خوام.
حرفی نزد که دوباره حالم بد شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
" کامیار سرش تو گوشی بود که گفتم:
-در آسانسور و باز کنم؟
شونه‌ای بالا انداخت و همزمان باهم دستمان و دراز کردیم. کامیار سرش و بالا گرفت و به هم چشم دوختیم. لبخند مهربانی زد... "

سردرد وحشتناکی گرفتم و روی پاهام نمی‌تونستم وایستم .
-آی!.

نزدیک بود بیفتم زمین که آقای تهرانی از زیر بغلم گرفت. چشمام تار می‌دید و چیزای زیادی توی ذهنم تکرار شد.
"-مائده، خیلی دوست دارم!
من و در آ*غ*و*ش کشید که با لبخند شیرینی گفتم:
-منم خیلی دوست دارم کامیار.
-با من ازدواج می‌کنی؟
-چی؟..."

"-وای بی بی برات خبر خوش دارم.
-چی عزیزدلم؟!
-کامیار، وای کامیار ازم خواستگاری کرد.
یلدا اومد سمتم.
-شوخی میکنی مائده؟
-نه شوخیم کجا بود؟..."

"-آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائمی جناب آقای کامیار تهرانی دربیاورم؟ "

"بی بی رو به یلدا گفت:
-حالا که خوشحالم کردین و توی شرکت کار پیدا کردین منم یه سوپرایز دارم مادرجون.
یلدا با تعجب پرسید:
-چه سورپرایزی بی بی؟
-کیارش قراره امشب با خانواده بیاد خواستگاریت.
یلدا جعبه‌ی شیرینی رو به هوا پرتاب می‌کند.
-جونم جون!..."

آقای تهرانی دستی ه گونم کشید و با نگرانی گفت:
- مائده خوبی؟ مائده باتوام! پاشو عزیزم.
صدای آقای تهرانی بار هد تو گوشم تکرار شد:
- مائده... مائده...
آروم چشمام بسته شد و از هوش رفتم.
.
.
-خطر از بیخ گوششون رد شد‌. خدا رو شکر حافظه‌اشون برگشته.

چشم از هم باز کردم. نگاهی به دور و برم انداختم که دیدم چند نفر تو اتاقن. یلدا و کیارش، بی بی و خانم منشی، کارمند های شرکت و... کامیار! اولین نفر یلدا بود که چشمش به من افتاد و هجوم آورد سمتم. اشکاش و کنار زد و گفت:
-خوبی آبجی؟ من و که می‌شناسی؟
لبخند محوی زدم و سرم و تکون دادم. بی بی دستاش و رو به آسمان گرفت و خدا رو شکر کرد.
-اینجا چه خبره یلدا؟
-راستش و بخوای همش یه نمایش از گذشته بود. خوبم جواب داد. تو و کامیار موقع رفتن به به مسافرتی تصادف کردین و تو حافظه‌ات و از دست دادی. تصمیم گرفتیم یه بخش هایی از زندگی‌مون و واست ریپلی کنیم. دست بقیه درد نکنه که خیلی کمکمون کردن.
اشکام و که بی‌مهابا روی گونم می‌ریخت و پاک کردم. کامیار با لبخند زیبایی نگاهم می‌کرد. از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و بغلش کردم.
-کامیار...
-جان کامیار؟ میدونی چه زجری کشیدم؟!

دوباره گریه‌ام گرفت و زیرلب گفتم:
-نه، نمی‌دونم! می‌خوام همه چی و برام تعریف کنی. می‌خوام صدات و بشنوم.
-بزار اول از همه بازم بگم دوست دارم.
-منم.
- تو چی؟
ما بین گریه هام خندیدم و زیرلب اما واضح گفتم:
-منم دوست دارم!. ...

عشق یعنی تو!
تویی که تا پای جانت از خودت می‌گذری...
تا به عشق برسی ...
و عشق از خودش مایه می‌گذارد،
تا به همدیگر برسید!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
*آیه*

از آرسام و مروارید خداحافظی کردم و به طرف خونه رفتم. کوله پشتیم و کمی روی شونه هام جا به جا کردم و حواسم و چهارچنگولی به دور و برم دادم. با اینکه آرسام و مروارید گفتن تا دم در خونه باهات بیاییم ولی من قبول نکردم. حالا مثل موش ترسیدم!

-خب آیه، از هیچی نترس. به آرسام فکر کن، به شوخیاش فکر کن؛ همه چیز یادت میره و صحیح و سالم میرسی جلوی در خونه! اینجا که ترس نداره.

با صدای بلندی که به گوشم رسید ترسیدم و جیغ کشیدم. می‌خواستم بدوم که یکی از پشت کوله پشتیم و چسبید. منم وحشت کردم و نزدیک بود خودم و خیس کنم. صدای پسری و کنار گوشم شنیدم.

-کجا با این عجله خانم کوچولو؟.

می‌خواستم جیغ بزنم که جلوی دهنم و‌گرفت.

-جیغ نزنیا، وگرنه بی‌اعصاب می‌شم.

از ترس بغض کردم. خدایا من و از دست این روانی نجات بده.

-آروم و بی صدا باهام میای.

آره جونه عمت! تو گفتی و‌ منم گفتم چشم رو جفت دو تا چشمام. دست و پا زدم که فکر کنم خدا صدام و شنید. یه پسری که روی صورتش نقاب داشت جلوم ظاهر شد.

-ولش کن بره.

پسره نیش خندی زد.

-هه، به تو چه عمو؟ برو پی کارت.

با حرفش د*اغ کردم. دستش و گ*از گرفتم که با آخی ازم فاصله گرفت. همون نقابی هم یه چرخش دور خودش زد و لگدی به شکم پسره زد.

-آی!

نیش خندی زدم و کوله پشتیم و کوبیدم تو سرش. اون نقابی که دید خیلی به اعصابم مسلطم اومد سمتم و جلوم و گرفت.

-کافیه دختر!

اِ، صداش چه آشناست. از اونم فاصله گرفتم.

-صبر کن ببینم، نکنه توام باهاش همدستی؟

-اگه همدست بودم که نجاتت نمی‌دادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
-اِ صدات چقدر آشناست؛ نقاب و بردار چشمم به جمالتون بیفته.
دستش و به سمتم دراز کرد.
-با من میای؟
-نه داداش، من خودم یه نامزد خل و چل دارم واسه هفت پشتم بسه.
و به سمت خونه رفتم. اما دوباره عقبگرد کردم و گفتم:

-فقط یه خواهشی ازت دارم، بی‌زحمت من و تا اون در سفید ببر. آخه ترسناکه!

اخم کرده بود.

-نه!.
- به جهنم، خودم پا دارم میرم. ولی همین جا وایستا تا نرسیدم نری‌ها.

با حرفام خنده‌اش گرفت. منم ایشی گفتم و تا دم در دویدم. برگشتم به سمت نقابیه و دستم و براش تکون دادم.

-دستت درد نکنه، برو خدا به همراهت.
-با من نمیای؟

حلقه‌ی توی دستم و نشون دادم و برای اینکه صدام بهش برسه گفتم:

-گفتم که نامزد دارم.

و سریع رفتم تو خونه.
***

ماجرای دیشب و که برای مروارید و آرسام تعریف کردم، مروارید هر هر خندید و آرسام هم اخم کرده بود.

-آره دیگه، اون یارو نقابیه جذاب بود.
آرسام اخم هاش بیشتر شد و چشماش و تنگ کرد.

-میشه بدونم چیش جذاب بود واسه نامزدم؟

مروارید خنده‌اش و خورد و با ترس به من نگاه کرد. وای، گند زدم که! لبخند پهنی زدم و گفتم:

-اِ آرسام تو اینجایی که! ندیدمت عشقم.

-سوال من و جواب بده.

-هیچی بابا، اینکه عین جنتلمن اومد نجاتم داد دیگه. وگرنه هیچ جذابیتی به جذابیت های آرسام جونم نمی‌رسه.

گوشم و کشید.
-دفعه‌ی بعد نشنوم‌ها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
-آی، آرسام گوشم و کندی.

دستش و شل کرد که از دستش در رفتم. مروارید به طرفم اومد و گفت:

-میگما، حاضرین امروز بریم یه پیک نیکی چیزی؟!

بالا پریدم و گفتم:

- من پایه‌ام، من پایه‌ام.

آرسام لبخندی زد و گفت:

-اجازه‌ات دسته منه خانم کوچولو.
به سمت آرسام پناه بردم و دستم و دور آرنجش حلقه کردم.

-آرسامی، کی از همه جذاب تره؟ عشق من کیه؟!
-خوب بلدی خودت و لوس کنی.
-جونه من، با هم بریم.
-جونت و قسم نخور. نگاه آدم و چجوری مجبور می‌کنه.

ل*بم و کج کردم و گفتم:

-باشه مجبورت نمی‌کنم ولی امروز کار من فقط گریه‌اس. کسی دور و بر من نپلکه!

آرسام و مروارید خندیدن.
-خیل خب، ولی فقط به یه شرط...
دوباره پریدم سمت آرسام و لبخند مضحکی زدم.
-چه شرطی؟ هر چی باشه قبوله.

به گونش اشاره کرد که دست به س*ی*نه شدم و گفتم:

-عمرا.

که به سمتم اومد و گونم رو ب*و*سید. چشمام گرد شد و کم کم اخم کردم و پریدم روی سرش.

- خیلی بدی آرسام، تو جر زنی کردی!.

-مگه جر زنی مجاز نیست؟

جیغی کشیدم و به س*ی*نه‌اش کوبیدم. با مروارید می‌خندیدن و منم حرص می‌خوردم.
بالاخره وسایل و جمع کردیم و سوار ماشین جیگره آرسام شدیم.

-پیش به سوی پیک نیک.

مروارید خندید.
-دیوونه!.

وقتی رسیدیم من آروم و قرار نداشتم. همش از خودم تو طبیعت عکس می‌گرفتم.
صدای آرسام و شنیدم:
- من برم هیزم جمع کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
- آخ جون، بریم.
- تو دیگه کجا؟ بمون پیش مروارید.
-نچ منم باهات میام.
-وای آیه، چقدر ورجه وورجه می‌کنی؟

مروارید خندید و گفت:
-چه زنی گرفتی آرسام!
-مگه چمه؟
- خیلی ماهی.
-قربونت عزیزم توام خیلی ماهی.

آرسام داشت می‌رفت که منم پشت سرش راه افتادم.
-آرسام؟.
-هوم؟
-هوم و...

یه جوری نگام کرد که ساکت شدم. لبخند بامزه‌ای زدم و گفتم:

-فکر کن اگه یکدفعه یه خرس جلومون سبز بشه، چیکار می‌کنیم؟

-خودم و نمی‌دونم ولی تو جیغ می‌زنی.
-وای چه خوب من و شناختی. خب تو چیکار می‌کنی مثلا؟
-هیچی دیگه، شاید فرار کردم.
-چی؟ من و می‌ذاری میری؟

با لبخند پشت سرش و خاروند‌و گفت:
-آخه دیگه اونجا تو رو یادم میره.
- خیلی جای خالی تشریف داری آرسام، من دیگه با تو قهریم.

و جلو جلو شروع کردم راه رفتن.
- آیه وایسا، شوخی کرم باهات.
-نه تو رو خدا بیا جدی بگو قال قضیه رو بکن.
- تو یه لحظه وایسا.
-نمی‌خوام؛ اصلا ولم کن خودم میرم تو دهن خرس!

احساس کردم روی شالم یه چیزی تکون می‌خوره. سرم و پایین گرفتم که با دیدن عنکبوت جیغ فرابنفشی کشیدم که فکر کنم صدام تا ده فرسخ اونور ترم رفت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
-آرسام...
-چی شده؟
مثل بچه ها شروع کردم به گریه کردن. اونم با صدای بلند!
-آرسام، عنکبوت!
خندید.

-چی؟
-میگم عنکبوت، زود باش برش دار.
-ترس نداره این یه ذره.

جیغ‌زدم:
-گفتم برش دار الان میاد تو دهنم.
- تو که گفتی ولت کنم بری تو دهن خرس.

پام و به زمین کوبیدم.
-آرسام بیا. وای تکون خورد الانه که بمیرم!
۱دای خنده‌اش بلند شد.
- تو که می‌ترسی چرا جلو جلو راه میفتی؟.
و به سمتم اومد و من و از دست عنکبوت نجات داد.
-وویی، احساس می‌کنم کل بدنم و عنکبوت گرفته.
-لوس شدی‌ها.

چپ چپ نگاش کردم.
-صبر کن ببینم، من با تو قهر نبودم؟
-ای کاش نجاتت نمی‌دادم. باشه، پس من راه خودم و میرم و توام راه خودت و برو.

و ازم دور شد. با حرص گفتم:
-هه، فکر کردی می‌ترسم؟ من از اونی‌ که فکر کنی قوی ترم!

- تا بعد...
-واقعا رفتی؟ باشه، برو. برام مهم نیست.
دیگه آرسام جلوی دیدم نبود. منم با ترس راه افتادم. کم کم به غلط کردن افتادم و شروع کردم به گریه کردن.
-آرسام کجایی؟ من می‌ترسم.

که دیدم همون پسر نقابیه جلوم ظاهر شد. منم با تعجب نگاش می‌کردم.

- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
لبخند گنده‌ای زدم و گفتم:
-سلام!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
582
لایک‌ها
7,092
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
480
Points
0
لبخندی زد و گفت:

-تنهایی؟ نمی‌ترسی؟!
-مگه تو‌ می‌ترسی؟
-خیل خب، اگه نمی‌ترسی من برم.
-نه وایسا، من گم شدم.
-صحیح! چرا اونوقت؟
-راه و اشتباهی اومدم.
-باشه، دنبالم بیا.

سرم و تکون دادم و پشت سرش راه افتادم.

-میگما، تو آخر خودت و به من نشون ندادی. این نقاب چیه؟ نکنه تو خوابم می‌بینمت؟.

-کدوم و جواب بدم؟

-وایسا یه لحظه..

این و گفتم و وایستادم. نیشگونی از بازوم گرفتم تا بلکه از خواب بیدار شم. چشمام و بستم و باز کردم ولی بازم همون نقابیه جلوم بود.

-نه فایده نداره.

-می‌خوای من امتحان کنم؟

و بدون جواب من چنان زد زیر گوشم که جیگرم کباب شد. با پام یدونه به ساق پاش کوبیدم و گفتم:

-چرا می‌زنی روانی؟ دردم گرفت!

-گفتم شاید نتیجه داد.

-بروبابا.

گونم و چسبیدم و راهم و کشیدم و داشتم می‌رفتم که صداش اومد:

-باز گم می‌شی ها.

دیدم راست میگه. یه چرخش دور خودم زدم و برگشتم طرفش. از یقه‌اش گرفتم و کشیدم.

-باهام بیا اگه نگرانی.

خندید و گفت:

-نه خب، شاید دنبالم بگردی.

-ببینم خونه‌ات تو جنگله؟ هیزم داری قرض‌بدی؟

-هیزم واسه چی؟

-با آرسام و مروارید قراره آتیش درست کنیم.

-نه ندارم.

-پس چرا می‌پرسی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نگین ...
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا