He wrote a fine hand too.
Our garden stood on the shadowy side of wisdom.
One the interweaving point of emotion and plant.
On the intermingling point of vision, cage, and mirror.
Our garden was perhaps an arc from the Green Circle of Bliss.
Asleep, I then chewed on God’s Green Fruits
Drank water unphilosophically.
Plucked mulberries unscientifically.
As soon as a pomegranate burst, my hands became a Fountain of Desire.
As soon as a lark sang a merry note, my heart craved to listen.
Sometimes, Solitude pressed its face to the window glass.
Longing turned up, putting its arms round Sense’s neck.
Fancy frolicked.
Life was something like a vernal rainfall, a plane tree inhabited by starlings.
Life, then, was a row of light and dolls
An armful of freedom.
Life, then, was a Pond of Music.
Gradually, the child tiptoed away in the alleyway of dragonflies.
I packed my things, leaving the town of light fantasies.
My heart heavy with the nostalgia for dragonflies.
I went to the Banquet of World
To the Plain of Sorrow
To the Garden of Mysticism
To the Illuminated Hall of Science.
I climbed up the Stairs of Religion.
“ترجمه فارسی”
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود.
میوه ی کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمی داشت، دست فواره ی خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، س*ی*نه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گر*دن حس می انداخت.
فکر، بازی می کرد.
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پُر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود.
یک ب*غ*ل آزادی بود.
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود.
طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقک ها.
باز خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون.
دلم از غربت سنجاقک پُر.
من به مهمان دنیا رفتم:
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله ی مذهب بالا
Our garden stood on the shadowy side of wisdom.
One the interweaving point of emotion and plant.
On the intermingling point of vision, cage, and mirror.
Our garden was perhaps an arc from the Green Circle of Bliss.
Asleep, I then chewed on God’s Green Fruits
Drank water unphilosophically.
Plucked mulberries unscientifically.
As soon as a pomegranate burst, my hands became a Fountain of Desire.
As soon as a lark sang a merry note, my heart craved to listen.
Sometimes, Solitude pressed its face to the window glass.
Longing turned up, putting its arms round Sense’s neck.
Fancy frolicked.
Life was something like a vernal rainfall, a plane tree inhabited by starlings.
Life, then, was a row of light and dolls
An armful of freedom.
Life, then, was a Pond of Music.
Gradually, the child tiptoed away in the alleyway of dragonflies.
I packed my things, leaving the town of light fantasies.
My heart heavy with the nostalgia for dragonflies.
I went to the Banquet of World
To the Plain of Sorrow
To the Garden of Mysticism
To the Illuminated Hall of Science.
I climbed up the Stairs of Religion.
“ترجمه فارسی”
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود.
میوه ی کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمی داشت، دست فواره ی خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، س*ی*نه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گر*دن حس می انداخت.
فکر، بازی می کرد.
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پُر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود.
یک ب*غ*ل آزادی بود.
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود.
طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقک ها.
باز خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون.
دلم از غربت سنجاقک پُر.
من به مهمان دنیا رفتم:
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله ی مذهب بالا