در این هنگام،
باز هم امید وعدههای روشن،
با آهنگی محزون،
میخواند مرا!
چرا؟
اندوه را هم خانه خود کردهای و تنها به او دلت را خوش ساختهای؟
این میهمان ناخوانده را از خود بران؛
بسان عاشق سرگردان...
و به زندگی و دنیای ما ورای خود،
نگاهی دیگر بیانداز و طبیعت را از نگاهت بارور بساز...
و گوش کن؛
صدای پای آب را بشنو، همانکه سهراب شنید،
در تنگنای تنگ ابرهای سیاه...
ونگاه کن...
ببین شوق چلچلهها را برای برای بازدید از بهار...
آیا تا به حال سوار بر قاصدک عشق شدهای و به قعر آسمان سفر کردهای؟
بدان که همه ما روزی سوار بر بال فرشتگان، به سفری در دوردست میرویم؛
سفری به سوی معبود...
گذشته را در قبرستان فراموشی به خاک بسپار!
فرصتی باقی نمانده!
و آینده را در صفحه جدید طراحی کن،
و در صفحه زندگی همانند شطرنج شاه عشق باش،
و با نت موسیقی آهنگی نو بساز...
و همیشه از عدد ابتدای راه شروع کن!
تا انتهای اعداد،
تا بینهایت خوشبختی...
(لیلا صفائی)
باز هم امید وعدههای روشن،
با آهنگی محزون،
میخواند مرا!
چرا؟
اندوه را هم خانه خود کردهای و تنها به او دلت را خوش ساختهای؟
این میهمان ناخوانده را از خود بران؛
بسان عاشق سرگردان...
و به زندگی و دنیای ما ورای خود،
نگاهی دیگر بیانداز و طبیعت را از نگاهت بارور بساز...
و گوش کن؛
صدای پای آب را بشنو، همانکه سهراب شنید،
در تنگنای تنگ ابرهای سیاه...
ونگاه کن...
ببین شوق چلچلهها را برای برای بازدید از بهار...
آیا تا به حال سوار بر قاصدک عشق شدهای و به قعر آسمان سفر کردهای؟
بدان که همه ما روزی سوار بر بال فرشتگان، به سفری در دوردست میرویم؛
سفری به سوی معبود...
گذشته را در قبرستان فراموشی به خاک بسپار!
فرصتی باقی نمانده!
و آینده را در صفحه جدید طراحی کن،
و در صفحه زندگی همانند شطرنج شاه عشق باش،
و با نت موسیقی آهنگی نو بساز...
و همیشه از عدد ابتدای راه شروع کن!
تا انتهای اعداد،
تا بینهایت خوشبختی...
(لیلا صفائی)
آخرین ویرایش توسط مدیر: