فریاد مبهم عشق...
در سکوت مبهم خویش سرگشته و حیرانم! سکوت تنهایی من!
آهنگ بیصدایت را شنیدم،
اما حس نکردم!
تو، بیصدا از مقابلم خرامان گذشتی؛
بسان نسیمی آرام و مواج...
فریاد را در س*ی*نه حبس کردم،
قلبم آهنگ تپیدن را فراموش کرد،
ناامیدانه به سوی آسمان خیال نگاه کردم.
باران محبت شروع به باریدن کرد.
تو را لبریز از عشق دیدم،
لبریز از نگاه،
لبریز از شوق...
به سویت شتافتم،
اکسیر احساس بر فضا حاکم شد.
تاریکی را در سیاهچال تنهایی دفن کردم.
تشعشعاتی مملوس صورتم را نوازش کرد؛ همراه با گرمی و حرارت،
و جوششی دوباره،
با آهنگ آرام تپیدن و
التهاب رگ ها...
صبح روشن پدید آمد،
در ورای درک هستی،
و
حسی بزرگ با فریاد مبهم عشق...
(لیلاصفائی)
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان